جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال ویرایش [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,604 بازدید, 347 پاسخ و 56 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,659
مدال‌ها
4
- نگران نباش.
بی‌حرکت موندم و بچه‌ها روبه‌روی من، توی یه خط منظم ایستادن و نگاهم کردن.
- خطر رفع شده. برمی‌گردیم.
صدای اطاعت گفتن محکمشون، توی گوشم پیچید و به سمت پایگاه به راه افتادیم. با ورودمون به پایگاه، بدون توجه به بقیه، به سمت بخش پزشک‌ها حرکت کردیم. درد دستم هم‌چنان غیر قابل تحمل بود و دلم می‌خواست از بدنم جداش کنم!
کیمیا روی پله‌ها، جلوی در ورودی ایستاده‌بود و با دیدن ما به سمتمون دوید. با نگرانی به من و دستم نگاه کرد.
کیمیا: چرا اینقدر خونی‌ای؟!
- خون من نیست نگران نباش. البته به‌جز زخم سی*ن*ه‌م!
کیمیا: دستت؟!
با دست سالمم کنارش زدم و به سمت در ورودی قدم برداشتم.
- بیا درستش کن کیمیا!
کیمیا به همراه ماهان پشت سرم به راه افتادن.
با ورودم به سالن، پرستارها و پزشک‌ها به نشونه‌ی احترام، سرشون رو کمی خم می‌کردن که با لبخند کوچیکی جوابشون رو می‌دادم. با خروج از سالن و رسیدن به اتاق‌ها، به اسم کیمیا و سِمَتش که بالای در حک شده‌بود نگاه کردم و با کشیدن دستگیره به سمت پایین، وارد اتاق شدم. به سمت تخت گوشه‌ی سالن رفتم و روی اون نشستم.
کیمیا جلو اومد و ماهان رو خطاب قرار داد.
کیمیا: روی یکی از صندلی‌ها بشین.
با نشستن ماهان روی صندلی جلوی میز، به کیمیا نگاه کردم که با وسایلش جلو می‌اومد. لباسم رو در آوردم و زخمم رو پانسمان کرد. با تموم شدن کارش، باندها و پنبه‌های خونی رو توی سطل آشغال انداخت. جلوم ایستاد و بدون توجه به دردی که داشتم، دستم رو به سمت خودش کشید. صورتم از درد جمع شد.
- می‌خوای بِکن بنداز دور!
کیمیا: حرف نزن!
مچ دستم رو بررسی کرد.
کیمیا: بهت گفته‌بودم جراحی کن! هزار بار بهت گفتم آروین!
چیزی نگفتم و مثل خودش به دستم نگاه کردم.
با حرص دستم رو ول کرد.
کیمیا: برو دستت رو بزار زیر اون دستگاه.
از روی تخت بلند شدم و به سمت دستگاهی که کنار تخت قرار داشت، رفتم. دستم رو روی قسمت مشخص شده قرار دادم و به کیمیا که پشت میزش می‌نشست و به صفحه‌ی کامپیوتر زل زده‌بود، نگاه کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,659
مدال‌ها
4
***
«شقایق»
با شنیدن صدای دژبان‌ها که اومدن آلفاها رو اعلام می‌کردن، به دیوار خونه‌ای که نزدیک دروازه‌ها بود تکیه دادم و منتظر ایستادم. توی این چند ساعت که رفته‌بودن، با احساس نگرانی منتظر برگشتشون مونده‌بودم! یکی‌یکی وارد پایگاه شدن. تکیه‌م رو از دیوار گرفتم و نگاهم رو برای پیدا کردن آروین، بینشون چرخوندم. نگاهم بهش خورد. واکس مشکی صورتش تقریباً پاک شده‌بود و دست‌هاش خونی بود. پارگی بزرگی که روی قسمت سی*ن*ه‌ی لباس بود، دیدن زخم زیر اون رو از این فاصله ممکن کرده‌بود. دست چپش رو جلوی سی*ن*ه‌ش نگه داشته‌بود و لب‌هاش رو به هم فشار می‌داد. حرف‌های کیمیا در مورد وضعیت دستش، توی ذهنم تکرار می‌شد و مجبورم می‌کرد که به سمتش جلو برم.
بدون توجه به بقیه، همراه ماهان به سمت بخش پزشک‌ها حرکت کرد. با فاصله، تعقیبشون کردم و با ورودشون به اتاق، پشت در ایستادم و با دقت سعی کردم صداهای داخل اتاق رو بشنوم. صدای حرف زدنشون، با دستور کیمیا برای استفاده از دستگاه قطع شد. چند ثانیه بعد، صدای ماهان رو شنیدم.
ماهان: وضعیتش چطوره؟
کیمیا: بدتر از دفعه‌ی قبل! آروین چرا متوجه نیستی که با هر بار فشار، وضعیتت بدتر میشه؟!
صدای آروم آروین به گوشم خورد.
آروین: چون نمی‌تونم دوران نقاهت بعد از عمل رو قبول کنم! بیا یه کاری بکن دردش آروم بشه!
دیگه صدایی نشنیدم. دستم مشت شد. فکر می‌کردم تغییر کرده و دیگه اون آدم لجباز سابق نیست! هنوز هم بقیه رو در اولویت قرار می‌داد و زیادی منطق و احتمالات رو در نظر می‌گرفت.
از در فاصله گرفتم و به سمت بخش حرکت کردم. نمی‌تونستم کمکی بکنم! هر بار قدم جلو گذاشتم، آروین به وضوح اعلام کرد به من و کمکم احتیاج نداره! هر بار معذرت خواهی کردم، با جدیت نگاهم کرد و گفت نمی‌تونه گذشته رو به حال پیوند بزنه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,659
مدال‌ها
4
با دویدن مرد جوانی که سر و یکی از چشم‌هاش پانسمان شده‌بود، ایستادم و با تعجب نگاه کردم. مرد سعی کرد از بخش بیرون بره ولی با رسیدنش کنارم، دو تا از آلفاها هر دو دستش رو گرفتن و مانع از خروجش شدن. داد می‌زد و سعی می‌کرد آلفاها رو از خودش جدا کنه.
مرد: ولم کنین! بزارین ببینمش! من باید بدونم چه بلایی سرش اومده!
وقتی دید تلاش‌هاش بی‌نتیجه هستن، به گریه افتاد و بی‌حرکت ایستاد. اشک‌هاش خیلی زود صورتش رو خیس کردن و گرد و خاک روی اون رو به گِل‌های محو تبدیل کردن.
با تعجب و نگرانی نگاهش کردم. شلواری که توی پاش باقی مونده‌بود، نشون از آلفا بودنش می‌داد. چی باعث شده بود یه آلفا به این روز بیفته؟!
شنیدن صدای آشنایی که اسم پسر رو از پشت سرم صدا زد، باعث شد از جا بپرم و نگاهش کنم. بدون توجه به من، به صحنه‌ی جلومون نگاه می‌کرد.
آروین: چی شده متین!
متین با دیدن آروین، کمی آروم شد و با ناله جوابش رو داد.
متین: می‌خوام ببینمش ولی حتی اجازه‌ی دیدن جنازه‌ش رو هم بهم نمی‌دن! هیچ‌کَس نمی‌تونه حق دیدن خواهر دوقلوی من رو ازم بگیره.
چشم‌هام گرد شد و به دیوار تکیه دادم. آروین جلو رفت و با جلو رفتنش، اون دو نفر از متین فاصله گرفتن. دستش رو روی شونه‌ی خاکی پسر گذاشت.
آروین: هیچ‌کَس نمی‌تونه حق دیدن خواهر دوقلوی تو رو ازت بگیره متین! ولی قبلش باید به وضعیت خودت رسیدگی بشه. برو روی تخت بشین. من هم منتظر می‌مونم و وقتی تموم شد، با هم می‌ریم دیدن طهورا!
برای چند ثانیه به آروین خیره شد. آروین پلک‌هاش رو به نشونه‌ی اطمینان روی هم فشار داد و پسر رو به سمت تخت هدایت کرد.
متوجه کیمیا و ماهان شدم که کنارم ایستاده‌بودن و مشغول تماشا بودن. روپوش سفید کیمیا، با چند قطره‌ی قرمز که می‌دونستم خون آروینِ، قرمز شده‌بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,659
مدال‌ها
4
کیمیا برای چند ثانیه، نگاهش رو روی صورتم نگه داشت. نمی‌تونستم از نگاهش چیزی بفهمم! یه قهوه‌ای آروم و در عین حال جدی! با صدای ماهان، نگاهش رو از روی من برداشت و ناخودآگاه نفس حبس شده‌م رو آزاد کردم.
ماهان: اونجا رو نگاه کن!
هر دو، رد نگاهش رو گرفتیم و به یلدا که گوشه‌ی سالن، مشغول صحبت کردن بود، نگاه کردیم. آروم حرف می‌زد و نمی‌تونستیم چیزی بفهمیم. آروین به آرومی به دیوار تکیه داده بود و دست‌هاش رو توی جیب‌های شلوارش نگه داشته‌بود. از نگاهش چیزی معلوم نبود و مثل همیشه، خنثی به نظر می‌رسید!
پسر با بی‌حالی روی تخت نشسته‌بود و اجازه داده‌بود پرستار به زخم سرش رسیدگی کنه. ظاهراً آزمایشات و بقیه موارد رو قبلاً ازش گرفته‌بودن و چیز خاصی نشون داده نشده‌بود! پرستار باند رو دور سرش محکم کرد و بعد از گره زدن، اضافه‌ی اون رو برید.
پرستار: بفرما! تموم شد می‌تونی بری!
متین از روی تخت پایین پرید. آروین با دیدن این صحنه، تکیه‌ش رو از دیوار گرفت و با بیرون آوردن دست راستش از توی جیبش، اون رو روی شونه‌ی یلدا گذاشت. به آرومی چیزی به بهش گفت و با دو ضربه‌ی آروم روی شونه‌ش، ازش فاصله گرفت. جلوی پسر ایستاد.
آروین: بریم؟
متین سرش رو تکون داد. از پرستار بخش، کلید سردخونه و شماره‌ی کمد رو گرفتم و پشت سر اون سه نفر، به راه افتادم. از بخش خارج شدیم و ماهان رو پشت سرمون جا گذاشتیم. از راهرو عبور کردیم و به راه پله‌هایی که به سردخونه منتهی می‌شد، رسیدیم. پشت سر هم پایین رفتیم و با رسیدن به در فلزی سنگین، منتظر من ایستادن. از بینشون رد شدم و کلید رو توی قفل جا انداختم. در رو هل دادم و یکی‌یکی وارد سالن نقره‌ای‌رنگی که به وسیله‌ی کشوهای حاوی جنازه‌ها، محاصره شده‌بود شدیم. جلو رفتم و با پیدا کردن کمد، اون رو باز کردم و تخت رو بیرون کشیدم. زیپ رو باز کردم و لبه‌هاش رو کنار زدم. با جلو اومدن متین که خیره و مبهوت به صورت کبود و زخمی خواهرش مونده‌بود، قدم به عقب برداشتم و کنار کیمیا و آروین ایستادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,659
مدال‌ها
4
کنار جنازه ایستاد و ناباور، دست لرزونش رو روی صورت دختر گذاشت. چند ثانیه بعد، صدای گریه‌ش بلند شد ولی حتی تلاشی برای پنهان کردنش نکرد! ناله‌های بلندش حالم رو خراب کرد.
متین: نباید می‌رفتی طهورا! حالا من با کی شوخی کنم؟ مامان و بابا چیکار کنن؟
رو زانو روی زمین افتاد و گریه‌ش با هق‌هق مخلوط شد.
متین: من چطوری به مامان و بابا خبر بدم؟ چی بهشون بگم؟ بگم دو نفری رفتیم و فقط من برگشتم؟! بگم برادر نبودم برات؟!
***
نمی‌دونم چه مدت اونجا موندیم؛ فقط می‌دونم وقتی دیگه جونی توی تنش نبود، از جا بلند شد و از اونجا خارج شد. موقع بستن در، دستم رو روی صورتم کشیدم که متوجه خیس بودنش شدم. حال کیمیا و آروین هم بهتر از من نبود! کیمیا هم مثل من خط اشک خشک شده روی گونه‌هاش مونده‌بود. آروین گریه نکرده‌بود ولی چشم‌هاش قرمز شده‌بود! هر سه‌ی ما، این صحنه‌ها رو زیاد می‌دیدیم ولی هیچ‌وقت عادی نمی‌شد! مخصوصاً برای آروین که روز و شب باهاشون در ارتباط بود، غذا می‌خورد، شوخی می‌کرد و کنارشون می‌جنگید!
روی پاشنه‌ی پا چرخید و خواست از در خارج بشه که با صدای کیمیا متوقف شد.
کیمیا: آروین!
بدون این‌که برگرده، جوابش رو داد.
آروین: می‌دونم چی می‌خوای بگی و تو هم می‌دونی من چی قراره بگم!
سرش رو چرخوند و از روی شونه، نیم نگاهی به دکتر کرد.
آروین: پس بیا فقط همین‌جوری ادامه بدیم تا زمانی که وقتش برسه!
بدون توجه به ما، از پله‌ها بالا رفت و توی نور کم راهرو گم شد.
کیمیا با عصبانیت مشتش رو کف دست دیگه‌ش کوبید.
کیمیا: پسره‌ی احمق! حرف زدن با دیوار راحت‌تر از حرف زدن با این آدمه! با این وضعیت، یه روز هم اون توی یکی از این کمدها قرار می‌گیره.
نگاهم کرد.
کیمیا: شیفتت تموم نشده؟!
- تموم شده دکتر! کلید رو تحویل بدم، میرم خونه!
سرش رو تکون داد و با هم، به طرف پله‌ها رفتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,659
مدال‌ها
4
***
«آروین»
در اتاق رو بستم و کمربندم رو از توی شلوارم بیرون کشیدم. جلوی آینه ایستادم و تجهیزات بسته شده به لباس‌هام رو یکی‌یکی جدا کردم و روی میز گذاشتم. آخرین غلاف چاقو رو از کنار مچ پام جدا کردم و صاف ایستادم. روی میز گذاشتم و دکمه‌های مخفی پیرهنم رو باز کردم. از تنم بیرون کشیدم و روی تخت پرت کردم. دستم رو دراز کردم و با باز کردن کشوی اول، جعبه‌ی کمک‌های اولیه رو بیرون کشیدم. در جعبه رو باز کردم و باند و وسایل مورد نیازم رو بیرون کشیدم. پانسمان دور زخمم رو باز کردم و توی سطل آشغال کنار میز انداختم. از توی آینه به زخمم خیره شده‌بودم و درحالی که ذهنم مشغول دوره کردن اتفاقات اخیر بود، باند جدید رو دور سی*ن*ه‌م پیچیدم.
نگاهم روی تتوی مشکیم خیره موند. این همون نوشته‌ای بود که بهم یادآوری می‌کرد من آدم تسلیم شدن نیستم! چند کلمه‌ی کوتاه، ولی انگیزه‌دهنده که با تشبیه اخلاقیاتم به طبیعت، تاثیری که لازم داشتم، رو روی من داشت!
صدای بلند مامان از توی سالن صدام می‌کرد، باعث شد نگاهم رو از انعکاس تصویرم توی آینه بگیرم و جعبه رو توی کمد، سر جای اولش، برگردونم. تی‌شرت سرمه‌ای‌رنگ رو از روی تخت چنگ زدم و هم‌زمان با خارج شدنم از اتاق، تنم کردم. وارد سالن شدم و روی مبل نشستم. چند سال پیش، وقتی برای تعطیلات برگشتم خونه، بابا روی همین مبلی که الان نشسته‌بود، در حال دیدن اخبار بود و حالا، روی همین مبل نشسته ولی تکنولوژی‌ای نیست که اخبار رو برای اون پخش کنه! صدای زمزمه‌های این زن و شوهر، توجه‌م رو جلب کرد.
- چیزی شده؟
مامان سرش رو تکون داد و روی مبل جابه‌جا شد.
مامان: آرین فرم انتخاب رو پر کرده.
- خب؟!
صداش رو از پشت سرم شنیدم.
آرین: برای بخش آلفا درخواست دادم!
سرم رو چرخوندم و بی‌حرف نگاهش کردم. جلو اومد و روی مبل روبه‌روییم، کنار مامان و بابا، نشست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,659
مدال‌ها
4
مامان حرفش رو ادامه داد.
مامان: آرین تصمیم گرفته آلفا بشه و ما هم بعد از کلی فکر کردن، تصمیم گرفتیم، حمایتش کنیم.
پوزخند زدم.
- آرین احمق بود ولی دیگه نه در این حد!
اخم‌هاش رو توی هم گره زد.
آرین: منظورت چیه؟!
شونه بالا انداختم.
- منظورم واضح بود! این‌قدر احمقی که فکر می‌کنی باید تو هم وارد این بخش بشی؟!
مامان تذکر داد.
مامان: آروین درست صحبت کن!
نگاهش کردم.
- توی یه خانواده نباید چند نفر آلفا باشن!
صورتم رو به سمت آرین برگردوندم.
- تا چند وقت پیش می‌خواستی دکتر بشی! فردا برگه رو میارم عوضش کنی و بزنی پزشکی.
عصبانی شد و از روی مبل بلند شد.
آرین: حق نداری همچین کاری بکنی! من با مامان و بابا صحبت کردم و اون‌ها هم مشکلی ندارن.
به تبعیت ازش، از روی مبل بلند شدم.
- برادر نادون من! هرچقدر هم که احمق باشی، اجازه نمی‌دم با این حماقت خودتت رو به کشتن بدی!
آرین جلو اومد و سی*ن*ه‌به‌سی*ن*ه‌م ایستاد.
آرین: تو حسودیت میشه. نمی‌خوای من هم اونجا باشم تا بتونی خودت یه تنه گاز بدی و بری جلو.
ناغافل، مشتم رو توی شکمش کوبیدم. شدت ضربه طوری نبود که آسیب ببینه ولی به خاطر ناگهانی بودن و حساس بودن اون قسمت از شکم، کمی به پایین خم شد.
- حواست به رفتار و گفتارت با برادر بزرگ‌ترت باشه آرین! من اهمیتی به حضور تو، اون هم اونجا، نمی‌دم ولی... .
با صدای بلند و عصبانی بابا، حرفم رو نیمه تموم گذاشتم.
بابا: دیگه چیکار می‌خواین جلوی من و مامانتون انجام بدین؟
نگاهم کرد.
بابا: برادرت می‌خواد آلفا بشه و تو وظیفته ازش حمایت کنی!
نگاهش کردم.
- من در این یه مورد هیچ حمایتی نشون نمی‌دم. نه علاقه‌ای دارم بگن پارتی‌بازی کرد و نه علاقه‌ای به کشتن پسر کوچولوتون دارم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,659
مدال‌ها
4
پوزخند زد و نگاهم کرد.
بابا: باریکلا! دیگه چی؟
مثل خودش، پوزخند عصبی زدم.
- من کوچک‌ترین دخالتی نمی‌کنم. بزار ببینیم خودش چطور پیش میره! مطمئن میشم که رد بشه.
با صدای داد بابا، دیوارهای خونه لرزید و خاطرات سال‌ها قبل، مثل نوار فیلم ضبط شده، از جلوی چشم‌هام رد شد.
بابا: تو غلط می‌کنی! برو بیرون از خونه‌ی من تا بهت نشون ندادم اینجا حرف، حرف کیه!
با عصبانیت خندیدم و به طرف در خونه رفتم.
- نیازی به بیرون کردن نیست! من جایی که می‌خوان خودشون رو دستی‌دستی نابود کنن، نمی‌مونم!
در رو پشت سرم بستم و سعی کردم به صداهای داخل خونه، بی‌توجه باشم. پوتین‌هام رو پام کردم و از پله‌ها پایین رفتم. با خارج شدنم از ساختمون، آرام‌بندها، در رو به آرومی بستن. بدون توجه به بارون، جلو رفتم و بی‌هدف قدم برداشتم. هیچ‌کدوم از این سه نفر، چیزهایی که من هر روز و هر ثانیه مجبور به تحمل و تجربه کردنشون بودم رو درک نمی‌کردن! اون‌ها متوجه نمی‌شدن تصویر متین که به جنازه‌ی خونی طهورا التماس می‌کرد، حتی یه لحظه هم از جلوی چشم‌هام کنار نرفت، وقتی متوجه شدم درخواست آرین، برای بخش آلفا فرستاده شده!
صدای برخورد پوتین‌هام، با آب روی زمین خیس، مورد خوبی برای پرت کردن حواسم بود. خیابون‌های باریک خلوت، اون هم ساعت یک نصفه شب، چیز عجیبی نبود! خواستم به سمت دفترم برم که با یادآوری لباس و وسایلم روی تخت اتاق، مسیرم رو کج کردم و روی اولین نیمکت فلزی که چشمم بهش افتاد، نشستم. دستم رو روی نیمکت خیس و سرد گذاشتم و سرم رو به پشتی اون، تکیه دادم. چشم‌هام رو بستم و به صدای برخورد قطرات بارون با زمین و صورتم گوش کردم. یه سری چیزها هیچ‌وقت تغییر نمی‌کرد؛ چیزهایی مثل روابط من و بابا، خاطرات گذشته و احساسات خانوادگی ما هم جزو این موارد بود! گذشته‌ای که باعث شده بود روابط ما، در عین نزدیک بودن، غیرواقعی و سطحی باشه! مهم نبود چقدر سعی کنم، آخر شب، باز هم من همون آدمی بودم که جدا افتاده‌بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,659
مدال‌ها
4
نمی‌دونم چه مدت اونجا نشسته‌بودم ولی با شنیدن قدم‌های ظریفی که از توی جوی آبی که به‌خاطر بارون درست شده‌بود، سرم رو بالا گرفتم و به دختری که توی تاریکی به سمتم می‌اومد، نگاه کردم. چتر آبی‌رنگ رو بالای سرم نگه داشت و خودش هم با نزدیک‌تر شدن به من، زیر چتر قرار گرفت.
بدون حرف، نگاهم رو ازش گرفتم و به روبه‌رو خیره شدم. چند ثانیه‌ی بعدی، به سکوت و گوش دادن به صدای قطرات بارون گذشت تا این‌که صدای آروم من، این سکوت رو شکست.
- برای چی اینجایی؟
به تبعیت از من، نگاهش رو از ساختمون روبه‌رومون نگرفت و به آرومی جواب داد.
شقایق: اون ساختمون کِرِم‌_قهوه‌ای که سمت چپت قرار گرفته، خونه‌ی من محسوب میشه! خواستم از پنجره بارون رو ببینم که با هیکل خیس آب تو مواجه شدم.
- لازم نبود بیای!
صدای پوزخند زدنش رو شنیدم.
شقایق: فکر کنم حواست نیست با چه وضعیتی زیر این بارون نشستی! کسی با تیشرت و شلوار ورزشی که باید تاکید کنم، خیلی به پوتین‌های ارتشیت میاد، توی این بارون و روی نیمکت نمی‌شینه! اون هم بدون چتر!
- برگرد خونه.
شقایق: در اون صورت یا باید چتر رو با خودم ببرم و بزارم بیشتر از این توی آب غرق بشی یا این‌که چتر رو پیش تو بذارم و خودم برم که در اون صورت من خیس میشم و حتی ممکنه مریض بشم! خودت انتخاب کن.
سرم رو چرخوندم و به نیم‌رخ روشنش نگاه کردم.
- از اول هم مجبور نبودی بیای! برو و چترت رو هم با خودت ببر. من به کمک کسی احتیاج ندارم.
کنارم، با فاصله نشست. توی چشم‌هام زل زد و مثل خودم با پرخاش واکنش نشون داد.
شقایق: برای یک بار هم که شده بیا و مثل کسانی که تازه هم‌دیگه رو دیدن رفتار کن! همون‌طور که بقیه میگن منطقی‌ای، اینجا و در این لحظه هم منطقی رفتار کن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,659
مدال‌ها
4
برای چند ثانیه بدون حرف، نگاهمون رو توی چشم‌های هم نگه داشتیم. چشم‌های عسلی رنگش، با جدیت خیره بهم مونده‌بود و انگار سعی داشت نگاهم رو بخونه. نفسم رو آزاد کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. قلبم داشت اشتباه سال‌های قبل رو تکرار می‌کرد و سعی داشتم توجهی بهش نکنم.
- چی می‌خوای؟
شقایق: می‌دونم بهم نمی‌گی چه اتفاقی افتاده ولی حداقل می‌تونی سعی خودت رو بکنی! شاید آروم‌تر از الان شدی!
بدون مقدمه به حرف اومدم.
- آرین می‌خواد آلفا بشه و خانواده‌م هم پشتش هستن.
جا خورد. انتظار نداشت اینقدر راحت بهش بگم.
شقایق: خب این مشکلش چیه؟!
- مشکل اینه که تو خودت دیدی چه اتفاقی می‌افته! وقتی من بمیرم، آرین هست که مامان و بابا رو آروم نگه داره؛ ولی اگه هر دوی ما آلفا باشیم، حتی اگه نَمی‌ریم، هر روز استرس زیادی رو بهشون تحمیل می‌کنیم. هرچند احتمال نمردنمون توی عملیات‌ها، تقریباً صفر درصده!
سرش رو تکون داد.
شقایق: کجا میری امشب؟
سرم رو تکون دادم.
- نمی‌دونم.
مردد بود. انگار نمی‌دونست حرفش رو بزنه یا نه!
شقایق: من یه اتاق خالی دارم! اگه بخوای، می‌تونی امشب اونجا بخوابی تا برای فردا یه کاری بکنی!
فهمیده‌بود نمی‌تونم برگردم خونه. هنوز هم مثل قدیم‌ها باهوش بود!
- دیدن من و تو با هم درست نیست.
از روی نیمکت بلند شد.
شقایق: قرار نیست ما رو ببینن! تو فقط می‌خوابی و صبح زود هم میری. بهتر از اینه که نصف شب زیر بارون با این لباس‌ها بمونی و صبح، مردم فرمانده‌ی افسانه‌ای و الگوی منطقه‌ی پنجم رو توی اون وضعیت ببینن! بریم.
به سمت ساختمون راه افتاد. بدون حرف، از روی نیمکت بلند شدم و با قدم‌های بلند، خودم رو زیر چترش رسوندم. چتر رو از دستش گرفتم و بالای سر هر دومون نگه داشتم؛ هرچند دیگه خیس‌تر از این نمی‌تونستم بشم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین