جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [من با تو مجنون شدم] اثر «زری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط itszari. با نام [من با تو مجنون شدم] اثر «زری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,424 بازدید, 57 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [من با تو مجنون شدم] اثر «زری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع itszari.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط itszari.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,314
مدال‌ها
7
سعی کردم خودم رو سریع جمع و جور کنم و به این سادگی‌ها با یه حرکت غافل‌گیر کننده باخت ندم.
در حالی که دست‌هام رو از روی صورتم برمی‌داشتم بلندبلند قهقهه زدم و گفتم:
- پیش خودت چی فکر کردی؟ خیال کردی که با یه کیک و چهار تا بادکنک و یه کادو اون اشتباه تو و مادربزرگت رو می‌بخشم و به سرعت باد اون اتفاق شوم رو فراموش می‌کنم؟ خیلی احمقی خیلی!
در حالی که یه قدم برنداشته بودم مچِ دست‌هام رو توی دست‌هاش گرفت و به طرف خودش کشید.
موهایی که حالا حالت و صاف نداشتن و به وسیله‌ی بابلیس اون‌ها رو به حالت فر در آورده بودم توی صورتم ریخت و جلوی دیدم رو گرفت، در حالی که موها رو از توی صورتم کنار می‌زدم توی چشم‌هایِ آبی رنگم خیره شد و با اخم کوچیکی که میون دو تا ابروهاش نشسته بود لب زد:
- کاملاً درسته، اشتباه از من بود. باید بگم که بیشترین اشتباه از طرف مادربزرگ من بود، اما چرا تو می‌خوای با غرور داشتنت همه رو پس بزنی و فقط اجازه بدی غرورت حرف اول رو بزنه؟ انسان جایزالخطاست، یک بار دچار اشتباه میشه اما از اون درس می‌گیره. هیچ انسانی نیست که در طول زندگیش مرتکب هیچ اشتباهی نشده باشه؛ پس توی زندگیت بخشش داشته باش!
از موقعه‌ای که حرف می‌زد تا الان توی چشم‌هاش فقط زل زده بودم و سکوت رو به هر چیز و هر کاری ترجیح داده بودم.
حس عجیبی بهم دست داده بود، تا به حال در چنین شرایطی قرار نگرفته بودم؛ بی‌تفاوت و بدون هیچ حرفی ازش فاصله گرفتم و قدم زدن و ترک کردن این‌جا رو به هر چیزی ترجیح دادم.
من از سر مجبوری به اون ویلا پناه آورده بودم.
اگر خانواده‌م اون روز اون‌طور بی‌رحمانه باهام رفتار و برخورد نمی‌کردن و یکی از اعضای خانواده‌م پشتم رو می‌گرفتن هرگز اجازه نمی‌دادم توی همچین جایی قرار بگیرم.
هیچ‌وقت مجبور نمی‌شدم به آدم‌های غریبه
پناه نمی‌بردم و چشم بسته و نشناخته اون‌ها رو به عنوان تکیه‌گاه انتخاب نمی‌کردم.
وقتی از باغ خارج شدم، به‌شدت سرما رو توی جای‌جایِ تنم حس کردم؛ سرما به تنم نفوذ کرده بود و تنم به لرزش افتاده بود. در حالی که سرجام میخ‌کوب شده بودم یه چیزی دست‌هایِ برهنه‌ام رو پوشوند، سرم رو برگردوندم با دیدن آقای نیک‌نژاد که کُت قرمز رنگش رو از تنش بیرون آورده بود و روی شونه‌هام انداخته بود.
تلخندی زدم و دسته‌ی در ماشین رو گرفتم و کشیدم؛ گرمایِ کُت سردی تنم رو از بین برد.
در حالی که سوار ماشین می‌شدم کُت رو از تنم جدا کردم و روی صندلی‌ عقب گذاشتم.
به‌شدت خوابم می‌اومد و از بس خمیازه کشیدم حس می‌کردم لب و لوچه‌ام داره آویزون میشه.
سرم رو روی صندلی گذاشتم و طولی نکشید که پلک‌های خسته‌ام رو روی هم فشردم و طولی نکشید که به خوابی عمیق فرو رفتم.
***
آروم پلک‌های خسته‌ام رو باز کردم از لا‌به‌لای پلک‌هام که کم‌کم داشت باز می‌شد آقای نیک‌نژاد رو دیدم، وقتی اطراف رو آنالیز کردم متوجه شدم که من رو توی اتاق گذاشته و حالا داره از اتاق بیرون میره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,314
مدال‌ها
7
از روی تخت یکم جابه‌جا شدم و زیپ چمدونم رو باز کردم و چند دست لباس بیرون کشیدم، لباس‌ها رو روی تختم گذاشتم و از روی تخت بلند شدم و پرده‌ی قهوه‌ای رنگ رو کشیدم و دستی رویِ رکابی سفید رنگم کشیدم و لباس رو پوشیدم.
روی تخت دراز کشیدم و طولی نکشید که به خوابی عمیق فرو رفتم.

***
اشعه‌های ریز و درشت خورشید، از لابه‌لای پنجره‌ی کوچیک اتاق به صورتم می‌تابید.
نگاهی به اطرافم انداختم. در حالی که اطراف رو آنالیز می‌کردم مردمک چشم‌هام به طرفِ رانا چرخید.
آروم ملحفه‌ی بنفش رنگ رو کنار زدم و از روی تخت بلند شدم، کش و قوسی به تن خسته‌م دادم و به طرفِ حمام روانه شدم.
در حالی که کش رو از موهام آزاد می‌کردم وارد حمام شدم و یه دوش ده دقیقه‌ای گرفتم.
حوله‌ی بنفش رنگم رو دور تنِ خیس از آبم پی‌چیدم و دمپاییِ خرگوشی صورتی رنگم رو پوشیدم و از حمام بیرون اومدم.
جلوی میز عسلی نشستم و سشوار رو از چمدون بیرون کشیدم و قسمت کوچیکی از موهام رو جدا کردم و به وسیله‌ی سشوار خشک کردم.
موهام رو به سختی بالا جمع کردم و در حالی که نگاهی گذرا به خودم توی آینه می‌انداختم یه دست لباس از چمدونم بیرون کشیدم و لباس‌ها رو یکی‌یکی تنم کردم.
دستی روی شلوار مام‌استایل سفید رنگم کشیدم و خودم رو تو آینه برانداز و آنالیز کردم.
با اکراه از آینه دل کندم و شالِ مشکی رنگم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
عجب هوای دل‌نشینی، کل حیاط عمارت رو برگ‌های پاییزی فرش کرده بود. برگ‌هایی که زیر پاهام خش‌خش می‌کردن و صداهاش دست نوازش رو روی گوش‌هام می‌کشیدن.
پله‌ها رو یکی دو تا بالا رفتم، اون‌قدر ویلا پله داشت و مثل مار به دور ویلا چنبره زده بود که نفس تو سی*ن*ه‌م حبس شده بود و نا نداشتم.
در حالی وارد سالن می‌شدم صدایِ آلارم گوشیم باعث شد که رشته‌ی افکارم پاره بشه، با دیدن شماره‌ی رادمین؛ از تعجب چشم‌هام اندازه دو تا توپ تنیس شده بود و چیزی نمونده بود که کامل از حدقه بیرون بزنه!
دارم درست می‌بینم یا خیالاتی شدم و توهم زدم؟
چند بار پلک‌هام رو، روی هم محکم فشردم و بعد از باز کردن، دیدم که نه خودشه!
اما میون دو راهی سختی قرار گرفته بودم و مدام این سئوال توی ذهنم می‌گذشت که، آیا جوابش رو بدم یا نه؟
بالاخره بعد از این همه فکر کردن؛ تصمیم گرفتم تماس رو جواب بدم. اما اول سکوت رو به حرف زدن ترجیح دادم که اول اون حرف بزنه.
رادمین: سلام خوبی؟
من: سلام، کارم داری؟
رادمین: ببین شعور نداری ها، آدم با داش بزرگ‌ترش این‌طور صحبت می‌کنه؟
من: بزرگش نکن، سر جمع دو سه روز ازم بزرگ‌تری ها؛ برو سر اصل مطلب؟
رادمین تک خنده‌ای کرد و بعد از چند ثانیه سکوت ادامه داد:
- گفتم یه خبری ازت بگیرم، چیه ناراحت شدی؟
نیشخندی زدم و گفتم:
- انتظار داری بعد از این همه سال زنگ زدی قربون صدقه‌ت برم؟
رادمین: بدخلقی نکن خواهری، قبول داشته باش که خودت هم مرتکب اشتباه شدی. اون غرور لعنتیت ریشه‌کن نشده نه؟
چشم‌هام رو توی کاسه چرخوندم و نفسم رو فوت کردم و روی کاناپه نشستم و گفتم:
- رادمین، حرف اصلیت رو بزن؟
رادمین: کجایی؟
من: خیلی هم برات مهمه؟ سرکارم!
رادمین: مهمه، می‌خوام ببینمت!
- ... .
ادامه داد:
- کی اجازه داد بری کار کنی؟ باید خیلی زود ببینمت!
کوسن قلبی صورتی رنگ رو توی بغلم گرفتم و یکم با آرنجم بهش فشار وارد کردم و زبونم رو روی لبم کشیدم و گفتم:
- نمی‌تونم، آخر شب می‌بینمت!
رادمین: می‌بینمت، خداحافظ.
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم و به نقطه‌ای مبهم خیره شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,314
مدال‌ها
7
کوسن رو سرجاش قرار دادم و از روی کاناپه بلند شدم، سرم رو چرخوندم و اولین چیزی که به چشمم خورد آقای نیک‌نژاد بود که توی سالن وایستاده بود و گوش‌هاش رو تیز کرده بود و کلمه به کلمه‌ی حرف‌هام رو گوش می‌داد؛ نگاهم رو ازش دزدیدم و بی‌خیال شونه‌ای بالا انداختم و وارد آشپزخونه شدم.
وقتی وارد آشپزخونه شدم بلافاصله اون هم وارد آشپزخونه شد، زیر چشمی نگاهی گذرا بهش انداختم. اخم‌هاش تو هم رفته بود و انگار که سیم‌هاش اتصالی کرده بودن.
سرم رو چرخوندم و روبه نورتن خانوم کردم و گفتم:
- سلام، صبح‌تون بخیر!
در حالی که روی پاشنه‌ی پاهاش می‌چرخید و روی لب‌هاش خنده طرح می‌زد گفت:
- سلام دخترم، صبح توام به‌خیر؛ چیزی می‌خواستی؟
در حالی که از پارچ برای خودم یه نصف لیوان آب پُر می‌کردم لبخندی کنج لب‌هام نقش بست، جرعه‌ای از آب رو خوردم و در حالی که سعی می‌کردم نفس تازه کنم گفتم:
- حسابی گشنمه، خواستم بپرسم ببینم که صبحونه کِی آماده میشه؟
تک خنده‌ای کرد و در حالی که قهوه رو داخل ماگ‌ها می‌ریخت نیم نگاهی به نیم رخم انداخت و گفت:
- ده دقیقه دیگه تحمل کنی آماده‌ست!
تلخندی زدم و لیوان رو روی کانتر گذاشتم و بلافاصله به سرعت از آشپزخونه بیرون رفتم و به طرف سالن پا تند کردم، روی یکی از کاناپه‌ها نشستم و به نقطه‌ای مبهم خیره موندم.
اطراف رو نگاهی گذرا کردم و به این توجه کردم که خبری از اسماخانوم نبود؟ هر چند این برای من بهتره و جز خبرهای خوب محسوب می‌شد.
در حالی که لپ‌تاپش رو می‌بست از روی کاناپه بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت، در حال حرف زدن با نورتن بود اما صداش با زور به گوش می‌رسید:
- نورتن خانوم، بعد از چیدن میز صبحونه می‌تونید آماده شین و یه مدت برین مرخصی!
نورتن در حالی که مات و مبهوت مونده بود با تعجب پرسید:
- باز می‌خوای منِ پیر رو دست بندازی آره؟ برو پسر جون این‌قدر اذیتم نکن!
آقای نیک نژاد بلندبلند قهقهه زد و گفت:
- جون نورتن دست نمی‌اندازم، این مدت‌ها همش داشتی کار می‌کردی و یه روز هم مرخصی نداشتی.
به‌جاش می‌تونی از امروز صبح تا یه مدت دیگه بری مرخصی!
نورتن در حالی که با دستمال دست‌هاش رو خیس می‌کرد، تک خنده‌ای کرد و گفت:
- چشم.
نگاهم رو به سمت فیلم اکشن دوختم و دست‌هام رو زیر چُونه‌م قرار دادم و پای سمت راستم رو، روی پای سمت چپم انداختم.
رو‌به‌روی کاناپه‌ای که من نشستم، نشست و به فیلم چشم دوخت. گاهی هم زیر چشمی و یواشکی نگاهی گذرا بهم می‌انداخت.
 
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,314
مدال‌ها
7
نورتن در حالی که دستی روی لباس مینی‌فرم مشکی و سفید رنگش می‌کشید لبخند روی لب‌هاش طرح زد و چند گام به طرف آقای نیک‌نژاد برداشت و گفت:
- آقا، صبحونه حاضره ولی شما می‌خواید توی سالن بخورین یا آشپزخونه؟
آقای نیک‌نژاد در حالی که لپ‌تاپش رو می‌بست گفت:
- آشپزخونه!
نورتن خانوم در حالی که دستی روی روسری‌اش می‌کشید گفت:
- خب دیگه با من کاری ندارین؟
آقای نیک‌نژاد:
- نه، برو به‌سلامت!
نورتن‌خانوم با خنده از پله‌ها پایین رفت. یعنی قراره من و آقای نیک‌نژاد یه جا و روی یه میز توی آشپزخونه صبحونه بخوریم؟
در حالی که به نقطه‌ای مبهم خیره مونده بودم و پیش خودم فکر و خیال می‌کردم با صدای آقای نیک‌نژاد رشته‌ی افکارم پاره شد:
- خانوم راد، بیا آشپزخونه تا صبحونه بخوریم!
در حالی که گوشه‌ی لبم رو می‌جویدم گفتم:
- گشنم نیست، نوش‌جان!
تک خنده‌ای سر داد و در حالی که به طرفِ آشپزخونه قدم برمی‌داشت، گفت:
- بچه بازی در نیار، خیلی‌خوب صدایِ شکمت رو می‌شنوم؛ توی آشپزخونه منتظرتم!
با اکراه از روی کاناپه بلند شدم و آروم‌آروم به طرف آشپزخونه قدم برداشتم، روی یکی از صندلی‌ها نشستم و با انگشت‌هام بازی می‌کردم که یهو گفت:
- چرا نمی‌خوری؟
بدون این‌که توی صورتش نگاه کنم یه نون تست برداشتم و گفتم:
- می‌خورم که!
یه تای ابروش رو بالا برد و در حالی که یه لقمه کره و مربا برای خودش می‌گرفت و گاز بزرگی بهش می‌زد گفت:
- خانوم راد، امروز مهمون دارم و چون نورتن‌خانوم خیلی‌وقته از خانواده‌ش دوره مرخصش کردم؛ اما شما باید تا وقتی نیست ناهار و شام درست کنی!
در حالی که جرعه‌ای از قهوه رو می‌خوردم با این حرفش، قهوه توی گلوم پرید و به سرفه افتادم.
دسته‌ی صندلی رو گرفت و عقب کشید و از پارچ برام یه نصف لیوان آب ریخت و به طرفم گرفت، در حالی که جرعه‌ای از آب رو می‌خوردم و سرفه‌هام بند اومده بود لب زدم:
- ولی من مسئول این کار نیستم و صرفاً جهت نگه‌داری از رانا استخدام شدم!
رهام یه اخم بزرگ میون دو تا ابروهاش نشست و در حالی که کمی از دسر رو می‌خورد گفت:
- شما استثنا چند روز کارهای ویلا رو ردیف کن به حقوقت هم اضاف می‌کنم، بعدش به نورتن‌خانوم زنگ می‌زنم و میگم که برگرده.
کمی فکر کردم و در حالی که از روی صندلی بلند می‌شدم لب زدم:
- قبوله!
به ناچار قبول کردم و فنجون قهوه رو از روی میز برداشتم و در حالی که به این حرفش فکر می‌کردم از پله‌ها، یکی دو تا بالا رفتم.
یعنی مهمونش می‌تونه کی باشه؟ خانومه یا مرد؟
در حالی که به این چیزها فکر می‌کردم با صدای آقای نیک‌نژاد، رشته‌ی افکارم پاره شد و ماگ رو روی میز عسلی گذاشتم و به طرفِ در، پا تند کردم و گفتم:
- بفرمایید؟
در حالی که گوشه‌ی کُت طوسی رنگش رو گرفته بود و می‌کشید تا مرتب‌تر و صاف‌تر بشه گفت:
- من دارم میرم شرکت و ممکنه امروز کارم زودتر تموم بشه؛ شما کم‌کم یه ناهار درست کنین!
من: چشم!
نگاهی گذرا به آقای نیک‌نژاد انداختم و باز به طرف اتاقم روانه شدم، وقتی نگاه اطراف اتاق رو آنالیز می‌کردم، رانا از خواب بیدار شده بود. لبخند گشادی روی لب‌هام طرح بست به طرفش رفتم و اون رو در آغوش کشیدم و بوسه‌ای روی لپ‌های نرم و ظریفش زدم و گفتم:
- عزیزدلم، گشنته؟
شیشه‌ی شیر رو از توی گهواره‌اش بیرون آوردم و بهش دادم، کم‌کم پلک‌هاش رو روی هم می‌گذاشت و انگار که باز می‌خواد بخوابه.
البته اگر بخوابه کار من راحت‌تره و می‌تونم با خیال راحت غذا درست کنم.
آروم بغلش گرفتم و توی گهواره‌اش گذاشتمش و یکم هُلش دادم.
عمارت چه‌قدر بدون اسماخانوم خوب و سوت و کور بود، البته نمی‌دونم که یهو کجا غیبش زد!
اما همین که نیست در عوض به نفع همه‌ست.
تلفنم داشت زنگ می‌خورد، سریع به طرف میز عسلی رفتم که تماس رو جواب بدم که یه وقتی رانا از خواب بیدار نشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,314
مدال‌ها
7
اما برای این کار دیر شده بود و گریه‌ی رانا به گوشم خورد و به طرفش رفتم و آروم دستم رو روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌ش زدم تا بخوابه، بالاخره چشم‌هاش رو بست و باز خوابید. نگاهی به صفحه‌ی گوشیم انداختم رادمین بود:
- سلام جانم؟
رادمین: کجایی؟
من: ویلا هستم!
رادمین: آخر نفهمیدم تو ویلایِ کی هستی و چی‌کار می‌کنی ها، بگذریم. عصر باید حتماً ببینمت!
در حالی که روی کاناپه‌ی تک نفری می‌نشستم و جرعه‌ای از قهوه رو می‌خوردم گفتم:
- عصر می‌بینمت!
رادمین تک خنده‌ای سر داد و با ذوق و شوق لب زد:
- ای جونم، خداحافظ خواهری!
لبخندی روی لب‌هام طرح بست، باز هم قسمت شد تا این کلمه رو از دهن داداشم بشنوم؛ لب باز کردم و گفتم:
- خداحافظ داداشی!
با همون خنده‌ای که روی لب‌هام‌ نقش بسته بود تماس رو قطع کردم و تلفنم رو روی میز عسلی گذاشتم.
در حالی که می‌خواستم از اتاق بیرون برم آقای نیک‌نژاد سد راهم شد و دست‌هاش رو روی دیوار قرار داد و گفت:
- اگر تماست تموم شده، برو ناهار درست کن! احیاناً ساعت سه الی چهار برمی‌گردم. اگر می‌خوای می‌تونی زودتر ناهار بخوری و اگر نه، می‌تونی با ما بخوری!
بلافاصله بعد از این حرفش از پله‌ها به سرعت پایین رفت و حتی منتظر جواب هم نموند، عجب!
در حالی که از پله‌ها آروم پایین می‌رفتم و کل سالن رو از بالای پله‌ها دید می‌زدم گفتم:
- فقط بلده دستور بده، خیال کرده من کنیزشم؟ نه بابا چه جالب! آقا، من رو با کنیزش اشتباه گرفته.
به سمت چپ رفتم و تصمیم گرفتم که برنج و قورمه سبزی درست کنم، همیشه قورمه سبزی رو خیلی‌خوب درست می‌کردم؛ جوری که بوی خوشش توی کل خونه می‌پیچید.
بوی خوبش مشام همه رو استشمام می‌کرد و قلقلک می‌داد.
***
(دو ساعت بعد)
خیار و گوجه‌ها رو که شسته بودم و داخل ظرف مخصوص سالاد گذاشته بودم رو، از روی کانتر برداشتم و چند تا دستمال از کارتون بیرون کشیدم و خیار و گوجه‌ها رو خشک کردم تا سالاد شیرازی و سالاد فصل درست کنم.
در حالی که کلم‌ها رو خورد می‌کردم صدای تلفنم به گوشم خورد، یا آقای نیک‌نژادِ یا رادمین؛ هر دو هم علاف و بی‌کار!
در حالی که دست‌هام رو با دستمال خشک می‌کردم نگاهی به صفحه‌ی گوشیم انداختم آقای نیک‌نژاد بود، نفسم رو فوت کردم و تماس رو جواب دادم:
- بفرمایید؟
آقای نیک‌نژاد: نیم ساعت دیگه کارم تمومه، ناهار که آماده‌ست درسته؟
چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و با بی‌حوصلگی گفتم:
- بله، آماده‌ست.
در حالی که با شخصی حرف می‌زد و انگار که حرف زدنش با اون شخص تموم شده بود گفت:
- الو، ویلا جمع و جوره؟
چشم غره‌ای رفتم و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- بله.
آقای نیک‌نژاد: پس عالیه، هر وقت باهات تماس گرفتم میز رو توی سالن بچین؛ لطفاً یکم میز رو هم تزئین کن چون این مهمونم یه مهمون خاص و ویژه‌ست!
من: بله چشم!
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم و گوشی رو روی کانتر گذاشتم و مشغول خورد کردن کلم‌ها شدم.
این آقا هم که فقط بلده به من امر و نهی کنه، گفت میز رو تزئین کنم و این مهمون براش خیلی خاص و ویژه‌ست، پس یعنی مهمونش یه خانومه؟
در حالی که به همین چیزها فکر می‌کردم حس درونم بهم یه تشر محکم زد و گفت:
- حالا اصلاً گیریم که خانومه، مگه برای تو مهمه؟ اصلاً به تو چه مربوط میشه؟
با حس درونم موافق بودم، زن و مردش به من چه مربوط میشه؟ فوقش می‌خواد دو سه ساعت بمونه ناهارش رو کوفت کنه و بره، مگه غیر از اینه؟
حس درونم فعال شد و گفت:
- نه، حتی اگر بمونه هم، باز هم به تو مربوط نمی‌شه تو فقط داری به وظیفه‌ت می‌رسی که در آخر یه پولی نصیبت بشه و زندگیت رو بچرخونی!
کار سالادها کم‌کم تموم بود و اون‌ها رو توی یخچال گذاشتم، رب ساعت قبل از این‌که مهمونش برسه اون‌ها رو تزئین کنم.
به طرف اتاق خودم رفتم اشعه‌های ریز و درشت خورشید از لا‌به‌لای درخت‌های ویلا به اتاقم می‌تابید.
اون‌قدر این روزها سرم شلوغ شده بود که وقت نداشتم حتی سرم رو هم، بخارونم. رسماً اتاقم با آشغال‌دونی مو نمی‌زنه!
باید در اولین فرصت یه دستی به سر و روی این اتاق بکشم، وگرنه هر کی وارد اتاقم بشه رعب و وحشت به تنش می‌افته.
یه دست لباس شیک و مجلسی از توی چمدونم بیرون کشیدم، خداروشکر حتی اگر پول تو جیبی هم ندارم لباس‌های زیبا و باکلاس و گرون قیمتی دارم از خونه‌ی بابا که خریده بودم تا الان هنوز خیلی‌هاشون رو روی تنم براندازش نکرده بودم.
یه اخلاقی که داشتم این بود که، هر جا می‌رفتم هر لباسی که باهاش احساس راحتی می‌کردم و می‌پوشیدم و حرف‌های بقیه برام چندان اهمیت نداشت.
کش مو رو از موهام جدا کردم و یکم موهام رو شونه زدم و یه کلاه نقاب‌دار پوشیدم، در حالی که می‌خواستم از اتاق خارج بشم نگاهی به خودم توی آینه انداختم و دستی روی کلاه نقابی سفید رنگم کشیدم تا یکم مرتب‌تر روی سرم وایسته.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,314
مدال‌ها
7
امروز از اون روزهاست که باید یکم صورت زیبام رو با آرایش نقاشی کنم، یکم رژلب کم‌رنگ به لب‌هام زدم و ابروهام رو با صابون مخصوص به طرف بالا بردم و از اتاق خارج شدم.
دستی روی رکابی‌ زرد رنگم کشیدم و گوشه‌ی سویشرت مشکی رنگم رو یکم کشیدم تا مرتب‌تر و صاف‌تر روی تنم بشینه. شلوار مام استایل سفید رنگم رو یکم بالاتر کشیدم و از پله‌ها یکی دو تا بالا رفتم.
یه جورهایی برام حس تعحب‌آوری داشت که چرا امروز حسابی به خودم رسیدم؟
اما خب ترجیح میدم همین‌طور پیش برم چون قطعاً زیباتر دیده میشم!
وارد آشپزخونه شدم و دمپاییِ خرگوشی صورتی رنگم رو پوشیدم و ظرف سالادها رو از یخچال بیرون آوردم و وارد سالن شدم.
کل دکوراسیون سالن، با رنگ زرد و سفید چیده شده بود. وسط سالن یه میز بزرگ و اطرافش پر از صندلی چیده شده بود.
دستی روی میز زرد رنگ کشیدم و نزدیک‌ترین صندلی سفید رنگی که کنار دستم بود رو گرفتم و به طرف عقب کشیدم و نشستم.
ظرف‌های پر از سالاد رو روی میز قرار دادم و مشغول چیدمان سالاد فصل شدم.
نگاهی به اطراف سالن انداختم، خداروشکر نورتن‌خانوم قبل از این‌که تصمیم بگیره بره خونه‌شون؛ یه دستی به سر و روی این ویلا کشیده بود و نیاز نبود بابت تمیز نبودن ویلا استرس به تن خودم هدیه بدم.
کار تزئین سالاد تموم شده بود و اون رو یه گوشه‌ای گذاشتم، البته اون‌قدر سالاد فصل درست کرده بودم که باهاش می‌شد یه جشن خیلی بزرگ گرفت و به تموم مهمون‌ها داد.
چهار طرف میز رو ظرفِ پر از سالاد فرا گرفته بود.
گلدون که پر از گل طبیعی بود رو وسط میز گذاشتم و بینی‌م رو به گل‌های رز و رازقی که کنار هم چیده شده بودن، نزدیک کردم و بوی خوبش رو به مشامم کشیدم.
چند تا از گل‌های مصنوعی و طبیعی رو روی میز ریختم و شمعدونی‌ها رو روی میز گذاشتم.
اما برای روشن کردن شمع‌ها هنوز زود بود و قبل این‌که آقای نیک‌نژاد و مهمون‌هاش برسه این شمع‌ها رو روشن می‌کنم.
به طرف آشپزخونه روانه شدم و ظرف‌هایی که نیاز بود رو روی میز غذاخوری گذاشتم.
نگاهی به خودم توی آینه انداختم و در حالی که با ذوق و شوق و کمی استرس سر تا پاهام رو آنالیز می‌کردم، گوشیم زنگ خورد؛ به سرعت باد به طرف گوشی روانه شدم و تماس رو جواب دادم:
- بفرمایید؟
آقای نیک‌نژاد: خانوم راد، بنده پنج دقیقه دیگه می‌رسم، شما کارهایی که به دستتون سپردم رو، تا پنج دقیقه دیگه تموم کنین. حله؟
چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و گفتم:
- بله، چشم!
تماس رو قطع کردم، اما با قطع کردن تماس استرس و ترس کل تنم رو فرا گرفت.
اما سعی کردم ریلکس باشم و خیلی آروم کارهام رو بدون هیچ عجله‌ای انجام بدم.
ظرف رو پر از برنج کردم و یکیش رو اول میز و یکی دیگه‌ش رو وسط‌های میز گذاشتم.
خورشت‌ها رو توی ظرف مخصوص خورشت‌خوری ریختم و گوشه‌ به گوشه‌ی میز گذاشتم.
در حالی که فکر می‌کردم همه چیز رو روی میز گذاشتم و هیچ چیز از قلم نیفتاده؛ از دور نگاهی به میز انداختم و لبخندی روی لبم نقش بست.
چیدمان میز خیلی زیبا و بی‌نقص شده بود و مطمئنم که آقای نیک‌نژاد و مهمون خاصش از این چیدمان خیلی خوششون میاد!
روی کاناپه توی پذیرایی نشستم و در حالی که می‌خواستم تلوزیون رو روشن کنم؛ صدای زنگ آیفون به صدا در اومد. حسابی دست‌پاچه شده بودم و ترس کل تنم رو فرا گرفته بود؛ در حدی که دست‌هام به لرزش افتاده بود
به طرف سالن رفتم و شمع‌ها رو یکی‌یکی همراه با عجله روشن کردم و به سرعت میگ‌میگ خودم رو به در ویلا رسوندم. ویلا اون‌قدر بزرگ بود که نفس‌هام تو سی*ن*ه‌م حبس شده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,314
مدال‌ها
7
با صدای زنگ دومی، به طرف در هجوم بردم و دستم رو به طرفِ دسته‌ی در بردم؛ یه لبخند ژکوندی روی لب‌هام طرح بست، با یه حرکت در رو باز کردم.
با دیدن آقای نیک‌نژاد و دختری که دست توی دست هم بودن؛ چشم‌هام اندازه دو توپ تنیس شده بود و چیزی نمونده بود که از حدقه بیرون بزنه.
خوابه؟ یا دارم درست می‌بینم؟
به خودم یه تشر زدم و همین باعث شد تا به خودم بیام و بی‌خیال این موضوع بشم؛ آخه به من چه مربوط میشه؟
آقای نیک‌نژاد دستی به طرفِ صورتِ مبارکم‌ تکون داد و تک خنده‌ای سر داد و دستی رویِ گوشه‌ی کت طوسی رنگش کشید و گفت:
- خانوم راد، چرا ماتت برده؟ میشه بری کنار و ما بیایم داخل؟
از روی حرص تک خنده‌ای کردم و دستی روی موهام کشیدم و گفتم:
- البته، بفرمایید!
آقای نیک‌نژاد دست‌هاش رو دور کمر دخترِ حصار کرد و با هم گام برداشتن.
من هم پشت سرشون؛ مدام می‌گفتم‌ خوش اومدین و بفرمایین!
از پله‌ها یکی‌یکی بالا رفتن و وارد سالن غذاخوری شدن.
نمی‌دونم چرا، ولی از شدتِ عصبانیت؛ ابروهام در هم گره خورده و دست‌هام مشت شده بودن.
به طرف سرویس بهداشتی روانه شدم؛ در رو از طرف داخل قفل کردم و با حرص به آینه خیره شدم.
چند بار آب زدم صورتم و بلافاصله از سرویس بهداشتی بیرون اومدم.
در حالی که به طرف سالن غذاخوری می‌رفتم‌ آقای نیک‌نژاد گفت:
- خانوم راد، مگه شما غذا خوردی؟
در حالی که با گوشه‌ی شالم بازی می‌کردم گفتم:
- نه، منتظر موندم تا شما هم بیاین!
در حالی که با کف‌گیر برای خودش برنج می‌کشید سرش رو بالا آورد و نیم نگاهی بهم انداخت و لب زد:
- پس شما هم بیا با ما غذا بخور!
عجبی، آقا بالاخره دید که جز خودش و اون دخترِ من هم این‌جا حضور دارم!
با کمال میل، یکی از صندلی‌های سفید رنگ رو کنار کشیدم و نشستم؛ هیچ‌وقت موقعه‌ی غذا خوردن، نه عادت داشتم حرف بزنم و نه به ک*سی نگاه کنم.
سرم رو پایین انداختم و برای خودم دو کف‌گیر برنج کشیدم و مشغول خوردن شدم.
در حین غذا خوردن، رهام و اون دخترِ از دست‌‌پختم و میزی که چیده بودم؛ تعریف می‌کردن و آروم‌آروم غذا می‌خوردن.
ادامه‌ی ناهارم که به چند قاشق می‌رسید رو خوردم.
از روی صندلی بلند شدم و در حالی که با دستمال،
صورتم رو تمیز می‌کردم لب زدم:
- آقای نیک‌نژاد؟
سرش رو برگردوند و گفت:
- بله؟
سرم رو پایین انداختم و به دو جفت دمپایی خرگوشیِ صورتی رنگم، خیره شدم و گفتم:
- میشه چند لحظه بیاین اتاقم؟
تلخندی زد و ادامه داد:
- شما برو، من هم الان میام.
یه سر به نشونه‌ی تایید تکون دادم و به طرف اتاق خودم و رانا حرکت کردم.
صدای آقای نیک‌نژاد به آرومی می‌اومد که می‌گفت:
- مارال عزیزم، تو ناهارت رو بخور؛ من هم الان میام!
در حالی که از پله‌ها، یکی دو تا بالا می‌رفتم زیر لب زمزمه کردم:
- پس اسم مهمونِ ویژه‌ش ماراله!
وارد اتاقم شدم و جلوی در منتظرش بودم که بیاد.
با صدایِ پله‌ها، یکم دستی روی لباسم کشیدم تا مرتب بشه. گوشه‌ی شالم رو صاف‌تر کردم.
وارد اتاق شد و منتظر موند تا حرفم رو بزنم.
چند قدم به طرفش برداشتم و با استرس لب زدم:
- نمی‌دونم از کجا شروع کنم، اما... اما چند سالی میشه که داداش و خانواده‌ام رو ندیدم؛ اگر امکانشه من چند ساعتی برم بیرون و تا قبل از شب برگردم!
یک تای ابروهاش رو بالا داد و گفت:
- نه!
من: چرا؟
آقای نیک‌نژاد: رانا تنهاست!
در حالی که قیافم رو یه لبخند تلخ، در بر گرفته بود و پاهام رو روی زمین می‌کوبیدم، گفتم:
- فقط دو ساعت؛ قول میدم زود برگردم!
آقای نیک‌نژاد چند ثانیه‌ای توی چشم‌هام خیره شد و گفت:
- حله، الان می‌تونی بری؛ اما تا ساعت هفت برگرد!
بعد از این حرفش، بلافاصله از اتاقم بیرون رفت.
با خنده‌ی گشادی که روی لب‌هام نقش بسته بود از پله‌ها، یکی دو تا پایین رفتم‌ و وارد اتاق خودم شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,314
مدال‌ها
7
ساکِ قرمز رنگِ کوچیکم رو، از زیر تختم بیرون کشیدم و چند دست لباس و وسایل‌هایی که لازم داشتم رو، توی ساک ریختم و زیپ رو به آرومی بستم.
حوله و شامپوام رو برداشتم و دسته‌ی در رو گرفتم و کشیدم و وارد حمام شدم.
در حالی که حوله‌ رو به چوب لباسی آویزون می‌کردم نگاهی به خودم توی آینه انداختم و یه دوش ده‌ دقیقه‌ای گرفتم.
حوله‌ی بنفش رنگم رو پوشیدم و شامپوام رو برداشتم و توی ساک‌ام گذاشتم.
روی صندلی جلویِ آینه‌ی قدی نشستم و یکم نرم کننده به پوستم زدم.
سشوار رو از ساک بیرون کشیدم و موهام رو با سشوار خشک کردم.
لباس‌هایی که روی تختم انداخته بودم رو یکی‌یکی تنم کردم.
موهام رو آزاد گذاشتم، و یه شال قرمز رنگی از ساکم بیرون کشیدم و پوشیدم‌.
یکم کرم و رژ کم‌رنگ‌ به لب‌هام زدم و ساک و گوشیم‌‌ رو برداشتم و سلانه‌سلانه، از اتاق خارج شدم.
از پله‌ها، یکی دو تا پایین رفتم و تا اومدم چند گام بردارم، آقای نیک‌نژاد صدام زد.
بدون این‌که روم رو برگردونم و چیزی بگم، چند گام به طرفم برداشت و متقابلم ایستاد و گفت:
- می‌تونی بری، اما زود برگرد چون نه کسی هست که برای شب، شام درست کنه و نه از رانا پرستاری کنه!
یه سر به نشونه‌ی تایید تکون دادم و در حالی که حرصی شده بودم، نفسم رو فوت کردم و بلافاصله گام برداشتم.
اما دیگه واقعاً رد داده بودم و به این‌جاهام رسیده بود!
یه چیزی رو اصلاً متوجه نمی‌شم، اون هم اینه‌که؛ چرا فقط بلده به من دستور بده؟
درستِ براش مهمون ویژه‌ای‌ اومده، اما چرا اجازه نمیده دخترِ حتی یکم دست به سیاه و سفید بزنه؟
در حالی که به این چیزها فکر می‌کردم، با صدایِ تلفنم؛ رشته‌ی افکارم پاره شد.
اما تا گوشی رو از توی کیف خارج کردم تماس قطع شده بود.
شماره‌ی رادمین رو، از قسمت گزارشات تماسم میونِ شماره‌ی بقیه پیدا کردم و باهاش تماس گرفتم و تا جواب داد، گفتم:
- الو داداش، خوبی؟
رادمین: جونم آبجی قشنگم، کجایی؟
در حالی که نفس‌نفس می‌زدم و توی ایستگاه جلویِ ویلا می‌نشستم، لب زدم:
- پنج دقیقه‌ای میشه که از ویلا بیرون زدم.
رادمین در حالی که ذوق‌زده شده بود، مثل دخترها یه جیغ بلند کشید و گفت:
- وای خدای من، کجا بیام دنبالت؟
در حالی که غش‌غش می‌خندیدم گفتم:
- آدرس رو برات پیامک می‌کنم!
بلافاصله تماس رو قطع کردم و آدرس ویلا رو؛ براش پیامک کردم.
در حالی که خیابون رو آنالیز می‌کردم و دست‌هام رو در برابر اشعه‌هایِ ریز و درشتِ خورشید سپر کرده بودم‌، تلفن‌ام زنگ خورد‌.
نگاهی به صفحه‌ی گوشیم انداختم، رادمین بود تماس رو جواب دادم و گفتم:
- جونم؟
رادمین: من گوشه‌ی خیابون ماشینم رو پارک کردم و الان دارم می‌بینمت، یکم بیا جلوتر!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,314
مدال‌ها
7
در حالی که شالم رو روی سرم مرتب می‌کردم صدای رادمین توی گوشم نجوا شد:
- عشقِ داداش!
سرم‌ رو به سمت صدا برگردوندم و در حالی که لبخندی زیبا کل صورتم رو نقاشی می‌کرد. دست‌هاش رو باز کرد و من رو بغل گرفت، اون‌قدر دل تنگش بودم و احساساتی شدم که محکم تو بغلم فشردمش
روی موهام رو چند بوسه‌ای زد و گفت:
- وای چه‌قدر دلم برات تنگ شده بود!
از بغلش جدا شدم و دست‌هاش رو توی دست‌هام قفل کرد و گفت:
- سوار شو!
سر تا پاهاش رو آنالیز کردم و با خنده‌ای که لب‌هام تا بناگوش باز بود گفتم:
- کجا می‌ریم؟
در حالی که دسته‌ی در ماشین رو می‌گرفتم و می‌کشیدم تا سوار شم، گفت:
- می‌ریم خونه‌ی خودم!
رادمین نسبت به سال‌های قبل خیلی تغییر کرده بود، جثه‌ش بزرگ‌تر از قبل شده بود و فکر کنم باشگاه میره. قدش بلندتر و پوستش هم تیره‌تر شده بود.
با دیدن چند رشته از موهای سفیدش، صورتم توی هم رفت. در حالی که ماشین رو روشن‌ می‌کرد گفت:
- چیه؟ ناراحت شدی که خونه‌ی جدا دارم؟
با این حرف رادمین، رشته‌ی افکارم پاره شد و با چشم‌هایی که از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس شده بود و چیزی‌ نمونه بود تا از حدقه بیرون بزنه لب زدم:
- چی؟ تو خونه‌ی جدا گرفتی؟‌ مگه پیش مامان و بابا زندگی نمی‌کنی؟
در حالی که میون ماشین‌ها لایی می‌کشید بینیش رو بالا کشید و گفت:
- نه، زمانی که بابا به تو سیلی زد. چند هفته بعدش من هم با بابا بحثم شد، از خونه بیرون زدم و با پولی که توی بانک سرمایه‌گذاری کرده بودم برای خودم یه خونه گرفتم!
آهی زیر لب کشیدم و سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- الان تو اون خونه تنهایی زندگی می‌کنی؟
یه تک خنده‌ای سر داد و دنده رو عوض کرد و گفت:
- اگر غر نمی‌زنی‌، بهت میگم!
چند رشته از موهای خرمایی رنگم رو از جلوی صورتم کنار زدم و پشت گوشم انداختم و گفتم:
- تو بگو، قول نمیدم که غر نزنم! بستگی داره که چی باشه.
رادمین نیم نگاهی گذرا به صورتم انداخت و گفت:
- با دوستم که دختره زندگی می‌کنم!
یک تای ابروهام رو بالا بردم و با دستم که مُشت شده بود توی بازوهاش زدم و گفتم:
- چشمم روشن، تو کی سمت دختر کشیده شدی؟
خنده‌ای شیطونی کرد و با انگشت اشاره‌ش به خودش و هیکلش اشاره کرد و گفت:
- نه پس، انتظار داشتی با این سن و هیکل گنده، سینگل بمونم؟
صورتم رو به نشونه‌ی قهر گرفتم و روم رو برگردوندم و در حالی که از پشت شیشه‌ی ماشین بیرون رو تماشا می‌کردم لب زدم:
- مگه قول ندادی که پا به پای من سینگل می‌مونی؟ بدقولی کردی آره؟
در حالی که ماشینش رو پشت یه دویست و شش پارک می‌کرد با جذبه و اخمی که گوشه‌ی ابروهاش هویدا بود گفت:
- آبجی من نیاز به پسر و عشق جنس مخالف توی زندگیش نداره، از ماشین پیاده شو!
با حرص یه پوفی کشیدم و دسته‌ی در ماشین رو گرفتم و کشیدم و از ماشین پیاده شدم.
دستی روی لباسم کشیدم تا مرتب و صاف بشه.
رادمین از ماشین پیاده شد و هم‌زمان با هم از پله‌ها یکی دو تا بالا رفتیم.
رادمین زنگ آیفونی یکی از درها که نشون می‌داد این خونه جدیدشه رو زد و بعد از یک دقیقه یه دختر در رو باز کرد و با چشم‌هایی که از شدت تعجب داشت از حدقه بیرون می‌زد به من و رادمین زل زده بود.
در حالی که چنگی به موهای بلوندش می‌زد گفت:
- رادمین این کیه؟
رادمین بدون این‌که به سئوالی جوابی بده رو‌به من کرد و گفت:
- بیا داخل!
تا اومدم برم داخل، دختره مچ دست‌هام رو گرفت و یک تای ابروهای مشکی رنگ پر پشتش که لیفت کرده بود رو بالا برد و گفت:
- میشه بدونم تو کی هستی؟
مثل خودش یک تای ابروهام رو بالا بردم و با حالت خاصی گفتم:
- با اجازه‌ت آبجیشم، حالا اگر سئوال‌هات رو پرسیدی و فکر می‌کنی که تمومه، می‌خوام برم داخل با داداشم کار واجبی دارم!
چند بار اتوماتیک‌وار سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد و بالاخره از جلوی در کنار رفت و وارد خونه شدم. کیفم رو روی کاناپه رها کردم و خودم هم روی یکی از کاناپه‌ها نشستم. اون‌قدر خسته‌م بود که تا وارد خونه شدم روی یکی از کاناپه‌ها افتادم.
رادمین وارد یکی از اتاق‌ها شده بود و پشت‌بندش اون دختره هم وارد اتاق شد.
حسابی کنجکاو شده بودم و فضولی‌م گُل کرده بود که بفهمم چی به داداشم میگه!
از روی کاناپه بلند شدم و به طرف در اتاق رفتم و گوشم رو روی در سفید رنگ گذاشتم تا بهتر صداشون به گوشم برسه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,314
مدال‌ها
7
در حالی که فال‌گوش وایستاده بودم دختره گفت:
- آبجیت این‌جا چی‌کار می‌کنه؟‌ مگه نگفتی ارتباطت با خانواده‌ت قطع شده؟
رادمین در کمد رو محکم به هم کوبید و گفت:
- بعد از یک سال و نیم اومدم دیدن آبجیم، مشکلیه؟
با حرص فریاد زد:
- چرا آوردیش این‌جا؟ اصلاً کی میره؟
در حینی که با حرص ناخن‌هام رو می‌جویدم، حس درونم فعال شد:
- وای چه بی‌نزاکت، بگو تو خودت این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
در حالی که زبون روی لب‌هام می‌کشیدم زیر لب زمزمه کردم:
- حتماً درمونده و بی‌کَس و کاره!
به این حرفم تک خنده‌ای کردم، در حالی که سایه‌ی رادمین روی در افتاد. به سرعت باد خودم رو به کاناپه رسوندم. ضربان قلبم بالا رفته بود و تالاپ‌تولوپ می‌زد و چیزی باقی نمونده بود از دهنم بزنه بیرون. حتی زبونم هم به سقف دهنم چسبیده بود!
رادمین روی کاناپه‌ای که من نشسته بودم نشست و آرنجش رو روی شونه‌م قرار داد و مردمک چشم‌هاش رو به طرف من چرخوند و در حالی که لبخند روی لب‌هاش نقش می‌بست گفت:
- خب آبجی جونم، اگر فکر می‌کنی خستتِ و توی لباس‌هات احساس راحتی نمی‌کنی، برو تو اتاقم لباس‌هات رو عوض و استراحت کن!
یک تای ابروهای پر پشتم رو بالا بردم و گفتم:
- داداش تازه به هم رسیدیم ها، در ضمن روی مبارک تو رو که دیدم.‌ خواب از سرم پرید!
رادمین در حینی که غش‌غش می‌خندید گفت:
- بله‌بله!
در حقیقت توی لباس‌هام خیلی اذیت می‌شدم و احساس خفه‌گی بهم دست داده بود.
کوسن رو روی کاناپه ول کردم و با یه حرکت از روی کاناپه بلند شدم و وارد اتاق رادمین شدم.
از داخل کیفم چند دست لباس راحتی بیرون آوردم، دستی روی رکابی بنفش رنگم کشیدم و در حالی که خودم رو توی آینه برنداز می‌کردم.
رکابی بنفش رنگ و شلوار سفید رنگم رو پوشیدم.
موهام رو که جمع کرده بودم بالا رو آزاد گذاشتم و شونه رو از توی کیفم بیرون آوردم و آروم‌آروم شونه رو روی موهام کشیدم که از به حالت اولش برگرده. زمانی که لباس‌های راحتی رو پوشیدم و کش رو از موهام آزاد کردم. حس کردم زیادی راحت شدم و تازه داشتم نفس‌های آسوده‌ای می‌کشیدم.
دسته‌ی در اتاق رو گرفتم و به آرومی کشیدم.
البته اون‌قدر در به سختی باز شد که چند سکنه به عقب پرت شدم.
نگاهم روی دختره‌ی زرد در مو و رادمین میخ‌کوب شد، اون‌قدر حساس و حس بچه‌گونه داشتم که تا یکی نزدیک رادمین می‌شد که سگرمه‌هام توی هم می‌رفت و از این‌جا تا اون سر دنیا حسادتم گل می‌کرد!
روی کاناپه نشستم و صورتم رو به نشونه‌ی قهر به طرف دیگه‌ای چرخوندم.
رادمین دست‌هاش رو از دور گردن دختره‌ی زرد در مو آزاد کرد و در حالی که کنترل رو چنگ می‌زد نیم نگاهی گذرا به من انداخت و به سرعت باد مردمک چشم‌هاش رو به طرف تلوزیون چرخوند. یه فیلم آمریکایی گذاشت و مشغول دیدن شد.
زرد در مو در حالی که لبخند روی لب‌هاش نقش بسته بود از روی کاناپه بلند شد و وارد آشپزخونه شد.
بعد از گذشت چند دقیقه با یه ظرف میوه‌خوری و چند تا بشقاب و چاقو اومد.
در حالی که نگاهم سمتش میخ‌کوب شده بود
حس درونم فعال شد:
- ایول، مهمون‌نوازی هم خوب بلده. نه بابا، ناز شصتش!
به محض این‌که ظرف میوه رو روی میز کوچیک مشکی رنگ گذاشت، دستم رو به طرف هلو دراز کردم، یکم که مردمک چشم‌هام رو به اطراف چرخوندم قیافه‌ی وا رفته‌ی زرد در مو جلو صورتم ظاهر شد، نگاهی به دست‌هاش کردم
دقیقاً جای خالی هلو قرار گرفته بود.
با چشم‌های آهویی و عسلی رنگش داشت قورتم می‌داد، جوری چشم غره برام رفت که هر کی نفهمه خیال می‌کنه ارثیه باباش رو بالا کشیدم!
زیر لب زمزمه کردم:
- الهی چشم‌هات دراد این‌طور نگاهم نکن!
در حالی که یه گاز کوچیک به هلو می‌زدم، یه نگاه خبیثی بهش کردم که سرش رو به طرف دیگه‌ای چرخوند.
در حالی که یه گاز بزرگ‌تری به هلو می‌زدم رو‌بهش گفتم:
- آخی عزیزم، هُلو می‌خواستی؟
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین