موضوع نویسنده
- Oct
- 6,750
- 32,314
- مدالها
- 7
سعی کردم خودم رو سریع جمع و جور کنم و به این سادگیها با یه حرکت غافلگیر کننده باخت ندم.
در حالی که دستهام رو از روی صورتم برمیداشتم بلندبلند قهقهه زدم و گفتم:
- پیش خودت چی فکر کردی؟ خیال کردی که با یه کیک و چهار تا بادکنک و یه کادو اون اشتباه تو و مادربزرگت رو میبخشم و به سرعت باد اون اتفاق شوم رو فراموش میکنم؟ خیلی احمقی خیلی!
در حالی که یه قدم برنداشته بودم مچِ دستهام رو توی دستهاش گرفت و به طرف خودش کشید.
موهایی که حالا حالت و صاف نداشتن و به وسیلهی بابلیس اونها رو به حالت فر در آورده بودم توی صورتم ریخت و جلوی دیدم رو گرفت، در حالی که موها رو از توی صورتم کنار میزدم توی چشمهایِ آبی رنگم خیره شد و با اخم کوچیکی که میون دو تا ابروهاش نشسته بود لب زد:
- کاملاً درسته، اشتباه از من بود. باید بگم که بیشترین اشتباه از طرف مادربزرگ من بود، اما چرا تو میخوای با غرور داشتنت همه رو پس بزنی و فقط اجازه بدی غرورت حرف اول رو بزنه؟ انسان جایزالخطاست، یک بار دچار اشتباه میشه اما از اون درس میگیره. هیچ انسانی نیست که در طول زندگیش مرتکب هیچ اشتباهی نشده باشه؛ پس توی زندگیت بخشش داشته باش!
از موقعهای که حرف میزد تا الان توی چشمهاش فقط زل زده بودم و سکوت رو به هر چیز و هر کاری ترجیح داده بودم.
حس عجیبی بهم دست داده بود، تا به حال در چنین شرایطی قرار نگرفته بودم؛ بیتفاوت و بدون هیچ حرفی ازش فاصله گرفتم و قدم زدن و ترک کردن اینجا رو به هر چیزی ترجیح دادم.
من از سر مجبوری به اون ویلا پناه آورده بودم.
اگر خانوادهم اون روز اونطور بیرحمانه باهام رفتار و برخورد نمیکردن و یکی از اعضای خانوادهم پشتم رو میگرفتن هرگز اجازه نمیدادم توی همچین جایی قرار بگیرم.
هیچوقت مجبور نمیشدم به آدمهای غریبه
پناه نمیبردم و چشم بسته و نشناخته اونها رو به عنوان تکیهگاه انتخاب نمیکردم.
وقتی از باغ خارج شدم، بهشدت سرما رو توی جایجایِ تنم حس کردم؛ سرما به تنم نفوذ کرده بود و تنم به لرزش افتاده بود. در حالی که سرجام میخکوب شده بودم یه چیزی دستهایِ برهنهام رو پوشوند، سرم رو برگردوندم با دیدن آقای نیکنژاد که کُت قرمز رنگش رو از تنش بیرون آورده بود و روی شونههام انداخته بود.
تلخندی زدم و دستهی در ماشین رو گرفتم و کشیدم؛ گرمایِ کُت سردی تنم رو از بین برد.
در حالی که سوار ماشین میشدم کُت رو از تنم جدا کردم و روی صندلی عقب گذاشتم.
بهشدت خوابم میاومد و از بس خمیازه کشیدم حس میکردم لب و لوچهام داره آویزون میشه.
سرم رو روی صندلی گذاشتم و طولی نکشید که پلکهای خستهام رو روی هم فشردم و طولی نکشید که به خوابی عمیق فرو رفتم.
***
آروم پلکهای خستهام رو باز کردم از لابهلای پلکهام که کمکم داشت باز میشد آقای نیکنژاد رو دیدم، وقتی اطراف رو آنالیز کردم متوجه شدم که من رو توی اتاق گذاشته و حالا داره از اتاق بیرون میره.
در حالی که دستهام رو از روی صورتم برمیداشتم بلندبلند قهقهه زدم و گفتم:
- پیش خودت چی فکر کردی؟ خیال کردی که با یه کیک و چهار تا بادکنک و یه کادو اون اشتباه تو و مادربزرگت رو میبخشم و به سرعت باد اون اتفاق شوم رو فراموش میکنم؟ خیلی احمقی خیلی!
در حالی که یه قدم برنداشته بودم مچِ دستهام رو توی دستهاش گرفت و به طرف خودش کشید.
موهایی که حالا حالت و صاف نداشتن و به وسیلهی بابلیس اونها رو به حالت فر در آورده بودم توی صورتم ریخت و جلوی دیدم رو گرفت، در حالی که موها رو از توی صورتم کنار میزدم توی چشمهایِ آبی رنگم خیره شد و با اخم کوچیکی که میون دو تا ابروهاش نشسته بود لب زد:
- کاملاً درسته، اشتباه از من بود. باید بگم که بیشترین اشتباه از طرف مادربزرگ من بود، اما چرا تو میخوای با غرور داشتنت همه رو پس بزنی و فقط اجازه بدی غرورت حرف اول رو بزنه؟ انسان جایزالخطاست، یک بار دچار اشتباه میشه اما از اون درس میگیره. هیچ انسانی نیست که در طول زندگیش مرتکب هیچ اشتباهی نشده باشه؛ پس توی زندگیت بخشش داشته باش!
از موقعهای که حرف میزد تا الان توی چشمهاش فقط زل زده بودم و سکوت رو به هر چیز و هر کاری ترجیح داده بودم.
حس عجیبی بهم دست داده بود، تا به حال در چنین شرایطی قرار نگرفته بودم؛ بیتفاوت و بدون هیچ حرفی ازش فاصله گرفتم و قدم زدن و ترک کردن اینجا رو به هر چیزی ترجیح دادم.
من از سر مجبوری به اون ویلا پناه آورده بودم.
اگر خانوادهم اون روز اونطور بیرحمانه باهام رفتار و برخورد نمیکردن و یکی از اعضای خانوادهم پشتم رو میگرفتن هرگز اجازه نمیدادم توی همچین جایی قرار بگیرم.
هیچوقت مجبور نمیشدم به آدمهای غریبه
پناه نمیبردم و چشم بسته و نشناخته اونها رو به عنوان تکیهگاه انتخاب نمیکردم.
وقتی از باغ خارج شدم، بهشدت سرما رو توی جایجایِ تنم حس کردم؛ سرما به تنم نفوذ کرده بود و تنم به لرزش افتاده بود. در حالی که سرجام میخکوب شده بودم یه چیزی دستهایِ برهنهام رو پوشوند، سرم رو برگردوندم با دیدن آقای نیکنژاد که کُت قرمز رنگش رو از تنش بیرون آورده بود و روی شونههام انداخته بود.
تلخندی زدم و دستهی در ماشین رو گرفتم و کشیدم؛ گرمایِ کُت سردی تنم رو از بین برد.
در حالی که سوار ماشین میشدم کُت رو از تنم جدا کردم و روی صندلی عقب گذاشتم.
بهشدت خوابم میاومد و از بس خمیازه کشیدم حس میکردم لب و لوچهام داره آویزون میشه.
سرم رو روی صندلی گذاشتم و طولی نکشید که پلکهای خستهام رو روی هم فشردم و طولی نکشید که به خوابی عمیق فرو رفتم.
***
آروم پلکهای خستهام رو باز کردم از لابهلای پلکهام که کمکم داشت باز میشد آقای نیکنژاد رو دیدم، وقتی اطراف رو آنالیز کردم متوجه شدم که من رو توی اتاق گذاشته و حالا داره از اتاق بیرون میره.
آخرین ویرایش: