موضوع نویسنده
- Oct
- 6,758
- 32,347
- مدالها
- 7
رادمین در حالی که یه سیب برمیداشت و یه گاز بزرگ به سیب میزد تک خندهای کرد و گفت:
- آره رستا خیلی هلو دوست داره!
در حالی که چهرهم رو مظلوم میکردم روبه رادمین کردم و گفتم:
- نمیدونستم وگرنه نمیخوردم!
در حالی که لبخند ژکوندی میزدم نگاهی به رستا کردم و ادامه دادم:
- البته الان هم هنوز دیر نشده، فقط دو تا گاز کوچیکی زدم. اگر میخوای بیا بگیر بخور!
هُلویی که دو تا گاز کوچیک زده بودم رو جلو روش گرفتم و چند بار سرم رو به نشونهی تایید تکون دادم.
رستا از حالت صورتش مشخص بود که چندشش شده، در حالی که همینطور بربر نگاهم میکرد
دست رد داد و گفت:
- نه نمیخوام عزیزم، نوشجان!
در حالی که یه گاز بزرگ به هُلو میزدم، زیر لب زمزمه کردم:
- اگر میخواستی هم بهت نمیدادم، چه خوش خیاله ها!
ادامهی هلو رو توی بشقاب گذاشتم، در حالی که دستهام رو با دستمال پاک میکردم یه خمیازه کشیدم. دستمال رو توی ظرف رها کردم و کش و قوسی به تن خستهم دادم و با یه حرکت از جام بلند شدم و وارد اتاق رادمین شدم.
در حالی که اتاق رو آنالیز میکردم، روی تخت دراز کشیدم. از دندهی چپ به دندهی راست شدم و طولی نکشید که پلکهام رو هم رفت و به خوابی عمیق فرو رفتم!
دستی رو توی موهام حس کردم، آروم پلکهام رو باز کردم و با دیدن رادمین ناخودآگاه لبخند زیبایی روی لبهام نقش بست. سرم رو روی پاهاش گذاشتم و آروم پلکهام رو روی هم گذاشتم.
در حالی که دستهاش رو توی موهام فرو برده بود و نوازش میکرد لب زد:
- نمیدونی چهقدر دلم برات تنگ شده بود!
از زمانی که خونه رو ترک کردی، از همون روز به بعد تا همین چند هفته پیش مامان و بابا در به در دنبالت میگشتن، که بلکه تو رو پیدا کنن و از دلت بیرون بیارن و تو رو برگردونن!
از روزی که رفتی، بابا هر شب تا صبح یا توی اتاقت پلاس بود یا توی اتاق مطالعه مدام خودش رو با کتابها سرگرم میکرد و به بهونهی خوندن کتاب خلوت میکرد و اشک میریخت، نمیدونی چهقدر بابت اون قضیه که بهت سیلی زد خودخوری میکرد و عذاب وجدان داشت. درسته کارش اشتباه بود اما اون هم یه پدره واسه خودش غروری داره!
اما پشیمونی و عذابوجدان رو میشد از توی چشمهاش بخونی. هر بار میاومد زنگت بزنه اما غرور اجازه نمیداد، میترسید زنگت بزنه نتونه از دلت در بیاره، بلکه بدتر از قبل ناراحت بشی. گاهی میرفت توی حیاط و ساعتها به یه نقطهی مبهم و کوری خیره میشد یا روی تاب مینشست.
توی این یک سال و نیمی که تو نبودی، میتونم حقیقتاً بهت اعتراف کنم که چهقدر به مامان و بابا سخت گذشت. اونقدر سخت گذشت که موهای مشکیشون تبدیل به موهای سفید و جوگندمی شد!
برای من هضم کردن همچین اتفاق شومی غیرقابل هضم بود، حتی دیدن بابا و مامان توی چنین شرایطی خیلی برام سخت بود و دیگه طاقتم طاق شده بود!
دیگه خونه مثل قبل آرامش و حس خوبی نداشت، من هم اون عمارت رو ترک کردم!
گفتم شاید من هم برم، گفتم شاید مامان و بابا تنها توی اون عمارت باشن، بتونن با هم و کنار هم، مرحم زخمهایی که روی قلبشون هست بشن.
هر کَس جای من بود همین کار رو انجام میداد. حتی اگر خودت هم بودی این کار رو میکردی! قطعاً جز این راهی نداشتم.
توی شرکت رستا منشیم بود و بعد از رفتن تو
چند هفته که گذشت، بابا از شرکت استعفا داد و تموم کارهای شرکت افتاد روی دوش من!
بابا از قبل با سهامداران شرکت هماهنگ کرده بود که پسرم جای من رئیس بشه!
به هر حال باید یه جوری روی پاهام وایمیستادم، نمیشد که نونم رو از شرکت ببرم!
باید یه جاهایی پیشرفت چشمگیری میکردیم که چند سال دیگه برای آیندمون حسرت نخوریم!
نه تنها مامان و بابا، حتی من هم بعد از رفتن تو و دیدن حال مامان بابا توی این شرایط داغون شدم، چند تا نخ موهام سفید شد!
شاید باورت نشه، اما من بیشتر از تو از بابا دلخور بودم. جوری که شاید حتی سلام هم نمیکردم. نمیتونستم اون اشتباه بابا رو هضم کنم، نتونستم ککم نگزه و زیر یه سقف باهاش زندگی کنم، البته ناگفته نمونه زمانی که بابا به بهونهی هواخوری میرفت بیرون، یا هر دلایل دیگهای به دیدن مامان میرفتم!
یه مادر بیشتر از یه پدر دلش شور میزنه و غصه میخوره، پس باید کنارش میموندم اما بهخاطر حضور بابا توی اون عمارت، دلم تاب نیورد!
مامان چند باری حملهقلبی و عصبی بهش دست داده بود، حتی تا مرز سکته رفته بود.
روزهایی که میرفتم پیشش، حتی یک ثانیه دلش آروم نمیگرفت و با هقهق و گریه مدام اسمت رو میآورد و یک ثانیه اسمت از سر زبونش نمیافتاد.
- آره رستا خیلی هلو دوست داره!
در حالی که چهرهم رو مظلوم میکردم روبه رادمین کردم و گفتم:
- نمیدونستم وگرنه نمیخوردم!
در حالی که لبخند ژکوندی میزدم نگاهی به رستا کردم و ادامه دادم:
- البته الان هم هنوز دیر نشده، فقط دو تا گاز کوچیکی زدم. اگر میخوای بیا بگیر بخور!
هُلویی که دو تا گاز کوچیک زده بودم رو جلو روش گرفتم و چند بار سرم رو به نشونهی تایید تکون دادم.
رستا از حالت صورتش مشخص بود که چندشش شده، در حالی که همینطور بربر نگاهم میکرد
دست رد داد و گفت:
- نه نمیخوام عزیزم، نوشجان!
در حالی که یه گاز بزرگ به هُلو میزدم، زیر لب زمزمه کردم:
- اگر میخواستی هم بهت نمیدادم، چه خوش خیاله ها!
ادامهی هلو رو توی بشقاب گذاشتم، در حالی که دستهام رو با دستمال پاک میکردم یه خمیازه کشیدم. دستمال رو توی ظرف رها کردم و کش و قوسی به تن خستهم دادم و با یه حرکت از جام بلند شدم و وارد اتاق رادمین شدم.
در حالی که اتاق رو آنالیز میکردم، روی تخت دراز کشیدم. از دندهی چپ به دندهی راست شدم و طولی نکشید که پلکهام رو هم رفت و به خوابی عمیق فرو رفتم!
دستی رو توی موهام حس کردم، آروم پلکهام رو باز کردم و با دیدن رادمین ناخودآگاه لبخند زیبایی روی لبهام نقش بست. سرم رو روی پاهاش گذاشتم و آروم پلکهام رو روی هم گذاشتم.
در حالی که دستهاش رو توی موهام فرو برده بود و نوازش میکرد لب زد:
- نمیدونی چهقدر دلم برات تنگ شده بود!
از زمانی که خونه رو ترک کردی، از همون روز به بعد تا همین چند هفته پیش مامان و بابا در به در دنبالت میگشتن، که بلکه تو رو پیدا کنن و از دلت بیرون بیارن و تو رو برگردونن!
از روزی که رفتی، بابا هر شب تا صبح یا توی اتاقت پلاس بود یا توی اتاق مطالعه مدام خودش رو با کتابها سرگرم میکرد و به بهونهی خوندن کتاب خلوت میکرد و اشک میریخت، نمیدونی چهقدر بابت اون قضیه که بهت سیلی زد خودخوری میکرد و عذاب وجدان داشت. درسته کارش اشتباه بود اما اون هم یه پدره واسه خودش غروری داره!
اما پشیمونی و عذابوجدان رو میشد از توی چشمهاش بخونی. هر بار میاومد زنگت بزنه اما غرور اجازه نمیداد، میترسید زنگت بزنه نتونه از دلت در بیاره، بلکه بدتر از قبل ناراحت بشی. گاهی میرفت توی حیاط و ساعتها به یه نقطهی مبهم و کوری خیره میشد یا روی تاب مینشست.
توی این یک سال و نیمی که تو نبودی، میتونم حقیقتاً بهت اعتراف کنم که چهقدر به مامان و بابا سخت گذشت. اونقدر سخت گذشت که موهای مشکیشون تبدیل به موهای سفید و جوگندمی شد!
برای من هضم کردن همچین اتفاق شومی غیرقابل هضم بود، حتی دیدن بابا و مامان توی چنین شرایطی خیلی برام سخت بود و دیگه طاقتم طاق شده بود!
دیگه خونه مثل قبل آرامش و حس خوبی نداشت، من هم اون عمارت رو ترک کردم!
گفتم شاید من هم برم، گفتم شاید مامان و بابا تنها توی اون عمارت باشن، بتونن با هم و کنار هم، مرحم زخمهایی که روی قلبشون هست بشن.
هر کَس جای من بود همین کار رو انجام میداد. حتی اگر خودت هم بودی این کار رو میکردی! قطعاً جز این راهی نداشتم.
توی شرکت رستا منشیم بود و بعد از رفتن تو
چند هفته که گذشت، بابا از شرکت استعفا داد و تموم کارهای شرکت افتاد روی دوش من!
بابا از قبل با سهامداران شرکت هماهنگ کرده بود که پسرم جای من رئیس بشه!
به هر حال باید یه جوری روی پاهام وایمیستادم، نمیشد که نونم رو از شرکت ببرم!
باید یه جاهایی پیشرفت چشمگیری میکردیم که چند سال دیگه برای آیندمون حسرت نخوریم!
نه تنها مامان و بابا، حتی من هم بعد از رفتن تو و دیدن حال مامان بابا توی این شرایط داغون شدم، چند تا نخ موهام سفید شد!
شاید باورت نشه، اما من بیشتر از تو از بابا دلخور بودم. جوری که شاید حتی سلام هم نمیکردم. نمیتونستم اون اشتباه بابا رو هضم کنم، نتونستم ککم نگزه و زیر یه سقف باهاش زندگی کنم، البته ناگفته نمونه زمانی که بابا به بهونهی هواخوری میرفت بیرون، یا هر دلایل دیگهای به دیدن مامان میرفتم!
یه مادر بیشتر از یه پدر دلش شور میزنه و غصه میخوره، پس باید کنارش میموندم اما بهخاطر حضور بابا توی اون عمارت، دلم تاب نیورد!
مامان چند باری حملهقلبی و عصبی بهش دست داده بود، حتی تا مرز سکته رفته بود.
روزهایی که میرفتم پیشش، حتی یک ثانیه دلش آروم نمیگرفت و با هقهق و گریه مدام اسمت رو میآورد و یک ثانیه اسمت از سر زبونش نمیافتاد.
آخرین ویرایش: