جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

رها شده [من با تو مجنون شدم] اثر «زری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط itszari. با نام [من با تو مجنون شدم] اثر «زری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,240 بازدید, 57 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [من با تو مجنون شدم] اثر «زری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع itszari.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط itszari.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,758
32,347
مدال‌ها
7
رادمین در حالی که یه سیب برمی‌داشت و یه گاز بزرگ به سیب می‌زد تک خنده‌ای کرد و گفت:
- آره رستا خیلی هلو دوست داره!
در حالی که چهره‌م رو مظلوم می‌کردم‌ رو‌به رادمین کردم و گفتم:
- نمی‌دونستم وگرنه نمی‌خوردم!
در حالی که لبخند ژکوندی می‌زدم نگاهی به رستا کردم و ادامه دادم:
- البته الان هم هنوز دیر نشده، فقط دو تا گاز کوچیکی زدم. اگر می‌خوای بیا بگیر بخور!
هُلویی که دو تا گاز کوچیک زده بودم رو جلو روش گرفتم و چند بار سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم.
رستا از حالت صورتش مشخص بود که چندشش شده، در حالی که همین‌طور بربر نگاهم می‌کرد
دست رد داد و گفت:
- نه نمی‌خوام عزیزم، نوش‌جان!
در حالی که یه گاز بزرگ به هُلو می‌زدم، زیر لب زمزمه کردم:
- اگر می‌خواستی هم بهت نمی‌دادم، چه خوش خیاله ها!
ادامه‌ی هلو رو توی بشقاب گذاشتم، در حالی که دست‌هام رو با دستمال پاک می‌کردم یه خمیازه کشیدم. دستمال رو توی ظرف رها کردم و کش و قوسی به تن خسته‌م دادم و با یه حرکت از جام بلند شدم و وارد اتاق رادمین شدم.
در حالی که اتاق رو آنالیز می‌کردم، روی تخت دراز کشیدم. از دنده‌ی چپ به دنده‌ی‌ راست شدم و طولی نکشید که پلک‌هام رو هم رفت و به خوابی عمیق فرو رفتم!
دستی رو توی موهام حس کردم، آروم پلک‌هام رو باز کردم و با دیدن رادمین ناخودآگاه لبخند زیبایی روی لب‌هام نقش بست. سرم رو روی پاهاش گذاشتم و آروم پلک‌هام رو روی هم گذاشتم.
در حالی که دست‌هاش رو توی موهام فرو برده بود و نوازش می‌کرد لب زد:
- نمی‌دونی چه‌قدر دلم برات تنگ شده بود!
از زمانی که خونه رو ترک کردی، از همون روز به بعد تا همین چند هفته پیش مامان و بابا در به در دنبالت می‌گشتن، که بلکه تو رو پیدا کنن و از دلت بیرون بیارن و تو رو برگردونن!
از روزی که رفتی، بابا هر شب تا صبح یا توی اتاقت پلاس بود یا توی اتاق مطالعه مدام خودش رو با کتاب‌ها سرگرم می‌کرد و به بهونه‌ی خوندن کتاب‌ خلوت می‌کرد و اشک می‌ریخت، نمی‌دونی چه‌قدر بابت اون قضیه که بهت سیلی زد خودخوری می‌کرد و عذاب وجدان داشت. درسته کارش اشتباه بود اما اون هم یه پدره واسه خودش غروری داره!
اما پشیمونی و عذاب‌وجدان رو می‌شد از توی چشم‌هاش بخونی.‌ هر بار می‌اومد زنگت بزنه اما غرور اجازه نمی‌داد، می‌ترسید زنگت بزنه نتونه از دلت در بیاره، بلکه بدتر از قبل ناراحت بشی. گاهی می‌رفت توی حیاط و ساعت‌ها به یه نقطه‌ی مبهم و کوری خیره می‌شد یا روی تاب می‌نشست.
توی این یک سال و نیمی که تو نبودی، می‌تونم حقیقتاً بهت اعتراف کنم که چه‌قدر به مامان و بابا سخت گذشت. اون‌قدر سخت گذشت که موهای مشکیشون تبدیل به موهای سفید و جوگندمی شد!
برای من هضم کردن همچین اتفاق شومی غیرقابل هضم بود، حتی دیدن بابا و مامان توی چنین شرایطی خیلی برام سخت بود و دیگه طاقتم طاق شده بود!
دیگه خونه مثل قبل آرامش و حس خوبی نداشت، من هم اون عمارت رو ترک کردم!
گفتم شاید من هم برم، گفتم شاید مامان و بابا تنها توی اون عمارت باشن، بتونن با هم و کنار هم، مرحم زخم‌هایی که روی قلبشون هست بشن.
هر کَس جای من بود همین کار رو انجام می‌داد. حتی اگر خودت هم بودی این کار رو می‌کردی! قطعاً جز این راهی نداشتم.
توی شرکت رستا منشیم بود و بعد از رفتن تو
چند هفته که گذشت، بابا از شرکت استعفا داد و تموم کارهای شرکت افتاد روی دوش من!
بابا از قبل با سهام‌داران شرکت هماهنگ کرده بود که پسرم جای من رئیس بشه!
به هر حال باید یه جوری روی پاهام وایمیستادم، نمی‌شد که نونم رو از شرکت ببرم!
باید یه جاهایی پیشرفت چشم‌گیری می‌کردیم که چند سال دیگه برای آیندمون حسرت نخوریم!
نه تنها مامان و بابا، حتی من هم بعد از رفتن تو و دیدن حال مامان بابا توی این شرایط داغون شدم، چند تا نخ موهام سفید شد!
شاید باورت نشه، اما من بیشتر از تو از بابا دل‌خور بودم. جوری که شاید حتی سلام هم نمی‌کردم. نمی‌تونستم اون اشتباه بابا رو هضم کنم، نتونستم ککم نگزه و زیر یه سقف باهاش زندگی کنم، البته ناگفته نمونه زمانی که بابا به بهونه‌ی هواخوری می‌رفت بیرون، یا هر دلایل دیگه‌ای به دیدن مامان می‌رفتم!
یه مادر بیشتر از یه پدر دلش شور می‌زنه و غصه می‌خوره، پس باید کنارش می‌موندم اما به‌خاطر حضور بابا توی اون عمارت، دلم تاب نیورد!
مامان چند باری حمله‌قلبی و عصبی بهش دست داده بود، حتی تا مرز سکته رفته بود.
روزهایی که می‌رفتم پیشش، حتی یک ثانیه دلش آروم نمی‌گرفت و با هق‌هق و گریه مدام اسمت رو می‌آورد و یک ثانیه اسمت از سر زبونش نمی‌افتاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,758
32,347
مدال‌ها
7
شب‌ها تا دیر موقعه بیدار بود و هرگاه چشمش به خواب گرم می‌شد خوابت رو می‌دید و از خواب می‌پرید، مدام به اتاقت می‌اومد و صدات می‌زد اما زمانی که به اتاقت خیره می‌شد جز دو سه تا قاب عکس روی دیوار چیزی نیست، تا خود صبح اشک می‌ریخت و یک ریز گریه می‌کرد.
نمی‌خوام بیشتر از این ناراحتت کنم، اما به‌خاطر منی که تک داداشتم، به‌خاطر منی که این همه برات ارزش دارم. ازت خواهش می‌کنم که درخواستم رو قبول کنی و به عمارت برگردی!
بابا این یک سال و نیم اندازه چند سال غصه خورد و پیر شد، مامان دیگه امیدی به زندگی نداره و هنوز که هنوزه نگاه قاب عکس‌ها می‌کنه و مدام غصه می‌خوره، در جریانی که؟ خانواده‌مون هر کاری می‌کنن در حقیقت خیر و صلاح ما رو می‌خوان. بهتره این کدورت‌ها از بین بره!
زمانی که چشم‌هام رو باز کردم، اشک‌هام تندتند از چشم‌هام چکیدن و روی تخت ریختن.
با بغض و هق‌هق لب زدم:
- داداشی!
دست‌هام رو دور گردنش حلقه کردم و اون رو توی آغوشم گرفتم و بلندبلند هق‌هق زدم، بار اولم نبود‌ که توی این آغوش مردونه اشک می‌ریختم! برای همین به اندازه تموم روزهایی که بدون آغوش گرم داداشم اشک‌ ریختم رو توی آغوشش تلافی کردم.
دستی روی کمرم کشید و در حالی که نوازشم می‌کرد با بغض لب زد:
- جان داداشی، گریه نکن قربونت برم!
اون‌قدر گریه کرده بودم که شونه‌م می‌لرزید.
رادمین محکم‌تر از قبل بغلم گرفت و در حالی که روی موهام بوسه می‌زد گفت:
- میای برگردیم عمارت؟
در حالی که با پشت دست اشک‌هام رو پاک می‌کردم لب زدم:
- به یه شرطی میام!
رادمین با دو تا چشم‌هاش که از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس شده بود پرسید:
- چه شرطی؟
بزاق دهنم رو چند بار قورت دادم و سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- که بذارین توی عمارت آقای نیک‌نژاد کار کنم!
رادمین در حالی که از شدت عصبانیت ابروهاش در هم گره می‌خورد گفت:
- مگه تو سرکار میری؟
مردمک چشم‌هام رو به طرفش چرخوندم و آروم لب زدم:
- آره، از یه دختر بچه پرستاری می‌کنم!
رادمین سکوت رو به هر حرف دیگه‌ای ترجیح داد، از روی تخت بلند شدم و رو‌به رادمین گفتم:
- میرم آب به دست و صورتم‌ بزنم!
رادمین سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد و زمانی که من از اتاق بیرون رفتم، اون هم بلافاصله پشت‌بندش از اتاق بیرون اومد.
چند بار آب به دست و صورتم زدم و با دستمال خشک کردم، روی یکی از کاناپه‌های تک نفره نشستم و کوسن رو زیر آرنجم قرار دادم.
رادمین در حالی که روی کاناپه لَش می‌کرد رستا سرش رو روی شونه‌ش قرار داد و رو‌به رادمین‌ گفت:
- میای با هم بریم خرید؟
رادمین در حالی که به گل‌های فرش خیره شده بود لب زد:
- نه، امروز شرکت کار دارم!
رستا در حالی که سگرمه‌هاش توی هم می‌رفت.
نگاهی گذرا به رادمین انداخت و لب کجی کرد و گفت:
- هه، تو هیچ‌وقت برای من تایم نداری!
رادمین مردمک چشم‌هاش رو چرخوند و نیم‌ نگاهی به رستا انداخت و گفت:
- عزیزم یکم درک داشته باش،‌ تموم کارهای شرکت روی دوش من افتاده. باید هر چه سریع‌تر امروز یا فوقش تا فردا بهش رسیدگی کنم وگرنه کار شرکت می‌خوابه، جای سود ضرر می‌کنیم. اما قول میدم شب اگر زود کارم تموم شد میام دنبالت و با هم می‌ریم یه جایی با هم شام می‌خوریم!
رستا در حالی که دست‌هاش رو به هم می‌کوبید گفت:
- آخ جون، عشق دوست داشتنی خودمی!
عشوه‌های خرکیش مثل مخمصه روی مخم راه می‌رفت. یه چشم غره‌ای نثارش کردم و سرم رو توی گوشی فرو بردم.
گوشی رو روی کاناپه گذاشتم و به طرف اتاق رادمین رفتم.
یه هودی بنفش و یه شلوار مام استایل سفید پوشیدم. کیفم رو برداشتم و وارد سالن شدم و در حالی که دسته‌ی کیفم رو می‌گرفتم تا به شونه‌م آویزون کنم، رادمین یک تای ابروهاش رو بالا برد و رو‌به من گفت:
- جایی میری؟
در حالی که یه رژ قرمز رنگ به لب‌هام می‌زدم و لب‌ بالام رو روی لب‌ پایینم می‌کشیدم لب زدم:
- با دوست‌هام شام می‌ریم بیرون!
رادمین در حالی که جرعه‌ای از قهوه‌ش رو می‌خورد گفت:
- باشه داداشی، مواظب خودت هم باش. ولی سعی کن تا قبل از این‌که من از شرکت میام تو خونه باشی، چون بعد از شام قراره بریم عمارت!
با این حرف رستا عصبی شد و گفت:
- مگه قرار نشد شام بریم بیرون عشقم؟
بدون این‌که به حرف‌ و بحث‌هاشون گوش بدم به طرف در رفتم و پوتین چرم قهوه‌ای رنگم رو پوشیدم. در حالی که زیپش رو می‌بستم رادمین لب زد:
- این کارت رو هم بگیر، شاید لازمت شد. رمزش رو که بلدی؟
سرم رو آروم بالا آوردم و در حالی که لبخند دندون‌نمایی می‌زدم کارت رو از دستش گرفتم و گفتم:
- آره بلدم!
گونه‌های داداشم رو یه بوس کاشتم، اون هم پیشونیم رو بوسه‌ای زد و گفت:
- باز هم تاکید می‌کنم، مواظب خودت باشی ها!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,758
32,347
مدال‌ها
7
با لبخندی که روی لب‌هام طرح بسته بود از در بیرون رفتم، تا اومدم سوار آسانسور بشم با دیدن آقای نیک‌نژاد که توی پله‌ها وایستاده بود از شدت تعجب چشم‌هام اندازه دو توپ تنیس شده بود و چیزی نمونده بود تا شاخ در بیارم. آخه آقای نیک‌نژاد این‌جا چی‌کار می‌کرد؟‌ اون هم توی پله‌های آپارتمان؟ نکنه اتفاقی افتاده؟‌ اصلاً آدرس این‌جا رو از کجا پیدا کرده؟
سعی کردم خودم رو به بی‌خیالی و کوچه‌ی علی چپ بزنم و راهم رو بکشم و برم.
نگاهم رو ازش گرفتم و جوری رفتار کردم که انگار سوتفاهم پیش اومده و من اون رو با یکی دیگه اشتباه گرفتم و ندیدمش، وارد آسانسور شدم. صدای ملودی‌ای که توی آسانسور پخش شده بود حس التیام‌بخشی رو به روح و تن خسته‌م تزریق کرد.
زمانی که از آسانسور پیاده شدم و از پله‌ها یکی دو تا پایین می‌رفتم، با دیدن آقای نیک‌نژاد که زودتر از من رسیده بود، بیشتر از قبل تعجب کردم و چیزی باقی نمونده بود که چشم‌هام از حدقه بیرون بزنه. یه نفس عمیقی کشیدم و به راهم ادامه دادم.
می‌تونستم به وضوح تشخیص بدم که اون هم مثل جت پشت سرم راه افتاده و داره دنبالم میاد. اما اون این‌جا چی‌کار می‌کرد؟ مگه مهمون ویژه نداشت؟
صدای تندتند گام برداشتنش و گاه دویدنش روی پارکت‌ها به وضوح می‌شنویدم. بالاخره به هر زور و زحمتی بود خودش رو به من رسوند و جلوی راهم رو سد کرد. اما آخه نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده که بدون هیچ هرس و پرسی سرش رو انداخته پایین و حالا هم جلوی راهم رو سد می‌کنه!
آقای نیک‌نژاد با حرص و جوش و با اون ابروهای شلاقی بلند و پرپشتش که بالا پریده بود به دو جفت تیله‌های مشکی رنگم خیره شده بود، در این حالت لب زد:
- خانوم راد، میشه چند لحظه با هم حرف بزنیم؟
روم رو به طرف دیگه‌ای چرخوندم و در حالی که چند رشته از موهای خرمایی رنگم رو از جلوی دیدم کنار می‌زدم گفتم:
- چه حرفی؟ اون هم این‌جا وسط خیابون و توی این هوای سرد! در ضمن خودتون کم امر و نهی می‌کنین حالا بادیگارد هم پشت سرم می‌فرستین که تعقیبم کنه؟ مگه ما چه صنمی با هم داریم آقای... .
میون حرف‌هام پرید و چند قدم به طرفم برداشت و نگاهش توی صورتم دقیق‌تر شد و در حالی که دست‌های مردونه‌ش رو توی جیبش فرو می‌برد گفت:
- من بادیگارد یا جاسوسی نفرستادم که شما رو تعقیب کنه یا کشیک بده، من بادیگارد رو فرستادم که بیاد و به شما بگه که زودتر برگردین!
در حالی که یک تای ابروهام بالا می‌پرید، چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و گفتم:
- روی سر من دو تا گوش مخملی می‌بینین؟ نیاز به فرستادن بادیگارد نبود.
گوشیم رو از توی جیب هودیم بیرون آوردم و در حالی که چند بار تکونش می‌دادم ادامه دادم:
- یه چیز مثل تلفن همراه وجود داره که میشه از این‌جا تا اون سر دنیا باهاش ارتباط برقرار کنین!
حتی نیاز نبود مهمون ویژه‌تون رو توی اون عمارت به این بزرگی تنها بذارین و بیفتین دنبال من که فقط یه خبر کوچیک بهم بدید!
برخلاف من، خیلی خون‌سرد بود و به تموم‌ حرف‌هام گوش داد و زمانی که دید بسنده کردم گفت:
- خیله‌خب، شما باید با بنده برگردین عمارت!
نیشخندی زدم و لب‌هام رو با زبونم تر کردم و سرم رو کج کردم و گفتم:
- اگر نتونم برگردم، چی میشه؟
در حالی که کلافه نفسش رو فوت می‌کرد. یکی از دست‌هاش رو از توی جیبش بیرون آورد و به ماشینش اشاره‌‌ای کرد و گفت:
- خانوم راد لطفاً سوار ماشین شو!
دست‌هام رو روی پهلوهام قرار دادم و لب زدم:
- متاسفم، چون به دوست‌هام قول دادم و اگر پیششون نرم از دستم دل‌خور میشن!
و باید بگم که شب هم باید به دیدن خانواده‌م برم!
آقای نیک‌نژاد با سر یه اشاره‌ای به بادیگارد کرد. بادیگارد هم سری به نشونه‌ی‌ تایید تکون داد و به طرفم اومد. تا اومد مچ دست‌هام رو بگیره چند قدم عقب‌گرد کردم و گفتم:
- چی‌کار می‌کنی؟ ازم فاصله بگیر! خودم دست و پا دارم میام!
بادیگارد اومد که دست‌هام رو بگیره، این‌بار دست‌هام رو روی سی*ن*ه‌ش قرار دادم و چند بار هُلش دادم و گفتم:
- نفهمیدی چی گفتم؟
آقای نیک‌نژاد در حالی که دسته‌ی ماشین رو می‌گرفت و می‌کشید رو‌به بادیگارد کرد و گفت:
- آقای حیدری کافیه، خودش سوار میشه!
در حالی که تک‌ خنده‌ای می‌کرد سوار ماشین شد. سگرمه‌هام توی هم رفته بود و به شدت حرص می‌خوردم؛ اما سعی کردم خون‌سردی خودم رو حفظ کنم.
دسته‌ی در ماشین رو گرفتم و کشیدم، تا اومدم صندلی عقب بشینم، سرش رو به طرفم‌ چرخوند و گفت:
- بیا صندلی جلو بشین!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,758
32,347
مدال‌ها
7
یک تای ابروهام رو بالا بردم و گفتم:
- ببخشید؟
یه لبخند ملیحی زد و در حالی که شیشه‌ی ماشینش رو پایین می‌کشید گفت:
- گفتم بیا صندلی جلو بشین!
در ماشین رو محکم به هم زدم و با حرص در ماشین رو باز کردم و روی صندلی نشستم.
در حینی که چپ‌چپ نگاهم می‌کرد و یه قورت و نیمش هم باقی بود، گفت:
- آروم هم بزنی بسته میشه!
در حالی که با انگشت‌هام بازی می‌کردم، یکم شالم رو روی سرم تنظیم کردم و چند رشته از موهام که از شالم بیرون زده بود رو به داخل هدایت کردم و گفتم:
- اگر صحبت‌هاتون تمومه، می‌تونید حرکت کنید!
یه نیشخندی زد و بلافاصله ماشین رو روشن کرد و پاهاش رو روی پدال گاز گذاشت، اصلاً حتی یک درصد هم فکرش رو نمی‌کردم که میون ماشین‌ها لایی بکشه و با سرعت رانندگی کنه. هر چند زمان زیادی هم نمی‌گذره و چندان شناختی نسبت بهش ندارم!
گاهی نیم نگاهی گذرا بهم می‌انداخت و نیشش رو تا بناگوش باز می‌کرد و ریز‌ریز برای خودش می‌خندید، اما من هم صبر و تحملی دارم و با قاطیت تمام سرم رو به طرف صورتش چرخوندم و با اخمی که میون ابروهام نشسته بود گفتم:
- میشه بدونم دارین به چی می‌خندین؟
اگر میشه جای خندیدن؛ یکم حواستون به رانندگیتون هم باشه!
روم رو برگردوندم و در حالی که شیشه رو پایین می‌کشیدم و به در تکیه می‌دادم زیر لب زمزمه کردم:
- والله، انگار داره فیلم سینمایی می‌بینه!
در حالی که می‌خندید، داشبرد رو باز کرد و شیشه عطری بیرون آورد و در حالی که به لباسش می‌زد گفت:
- چرا این‌قدر لج‌بازی می‌کنی؟‌ خوشت میاد حرص کَسی رو در بیاری؟
چند بار از شدت حرص و عصبانیت پلک‌هام رو روی هم فشردم و در حالی که بلندی ناخن‌هام رو کف دست‌هام می‌فشردم لب زدم:
- بزنید کنار پیاده میشم!
رهام در حالی که شیشه عطر رو توی داشبرد قرار می‌داد و چنگی‌‌ به موهاش صاف و قهوه‌ای رنگش می‌زد گفت:
- اما هنوز که به عمارت نرسیدیم، تا عمارت می‌رسونمتون و تو راه‌ هم یکم گپ می‌زنیم!
کلفتی صدام رو به رخش کشیدم و در حالی که از عصبانیت دندون‌هام رو روی هم می‌سابیدم گفتم:
- گفتم بزنید کنار پیاده میشم آقای محترم!
این‌بار آقای نیک‌نژاد کاسه‌ی صبرش لبریز شد و از کوره در رفت و بلندتر از من فریاد زد و گفت:
- چرا مثل بچه‌ها رفتار می‌کنی؟ این رفتارهای بچگونه و لج‌ و لج‌بازیت رو کنار بذار!
چشم‌هام رو روی هم فشردم و گفتم:
- آقای نیک‌نژاد زمانی که من برای استخدام کار به عمارت اومدم و شما و خانواده‌ت من رو چشم بسته و نشناخته قضاوت کردین و بهم تهمت بزرگی زدین باید فکر این‌جاهاش رو هم می‌کردین. من حتی حاضر نیستم دیگه از خواهر زاده‌ی شما پرستاری کنم، می‌تونین یکی دیگه رو به عنوان پرستاری از خواهر زاده‌تون استخدام کنین، الان هم بزنین کنار با اجازه‌تون پیاده میشم!
جلوی در عمارت ماشین رو نگه داشت و در حالی که دنده خلاص می‌زد دستی روی صورتش کشید و گفت:
- پیاده شو، توی خونه یه قهوه می‌خوریم و کنارش هم در این رابطه صحبت می‌کنیم!
توی ماشین درست نیست صحبت کنیم و عجولانه تصمیم بگیریم!
بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم و در حالی که کیفم رو روی شونه‌م قرار می‌دادم نگاهی به پشت سرم کردم و وارد حیاط عمارت شدم.
ماشین رو روشن کرد و بلافاصله پاهاش رو روی گاز گذاشت و ماشین رو زیر یکی از درخت‌ها پارک کرد و از ماشین پیاده شد.
در حالی که سر تا پاهاش رو آنالیز می‌کردم لب و لوچه‌ی آویزونم رو گاز کوچیکی گرفتم و روی یکی از صندلی‌ها نشستم.
دستی روی کُت مشکی رنگش کشید و روی یکی از صندلی‌ها نشست. نگاهم روی دو جفت کفش سفید رنگ اسپرتش میخ‌کوب شد.
چند بار چنگی به موهاش زد، نگاهم سمت موهاش که چند رشته‌ش بلوند شده بود افتاد.
فکر می‌کنم هر چی ادکلن توی شیشه بود رو توی ماشین از شدت حرص و عصبانیت روی خودش خالی کرد، آخه مشامم رو بوی عطرش فرا گرفته بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,758
32,347
مدال‌ها
7
در حالی که توی افکارهای خودم پرسه می‌زدم و به نقطه‌ی کور و مبهمی خیره شده بودم چند بار پی‌در‌پی و اتوماتیک‌وار سرش رو طرف صورتم تکون داد که باعث شد رشته‌ی افکارم پاره بشه و چند بار بالا بپرم.
در حالی که خنده‌ی زیبایی روی لب‌های قرمز و قلوه‌ایش نقش بسته بود و گونه‌هاش به گلی سرخ بدل شده بود گفت:
- خانوم راد!
از شدت خجالت لپ‌هام قرمز شده بودن و به دو تا گل سرخ بدل شده بودن. در حالی که کیفم رو از شونه‌م آزاد می‌کردم و روی میز قرار می‌دادم لب زدم:
- بفرما؟
در حالی که از روی صندلی بلند میشد و دستی روی کُتش می‌کشید تا صاف بشه گفت:
- هوا سرده، میشه بریم داخل حرف بزنیم؟
در حالی که از روی صندلی بلند می‌شدم گفتم:
- بله!
از پله‌ها که مثل مار دور عمارت چنبره زده بود یکی دو تا بالا رفتیم، روی یکی از کاناپه‌های تک نفره نشستم و پای سمت راستم رو روی پای سمت چپم انداختم. آقای نیک‌نژاد هم در حالی که لبخندی روی لب‌هاش نقش می‌بست به طرف آشپزخونه رفت.
بعد از گذشت چند دقیقه با دو فنجون قهوه و چند تا شکلات کاکوئی اومد و در حالی که فنجون رو روی میز قرار می‌داد روی یکی از کاناپه‌های تک نفره نشست و در حالی که جرعه‌ای از قهوه رو می‌خورد گفت:
- ببین خانوم راد انسان جایزالخطاست!
من اون روز اولین روزی بود که نسبت به شما شناخت داشتم، من تحت تاثیر حرف‌های مامان بزرگم قرار گرفتم و حرف‌هاش رو باور کردم.
طبیعیه که بین حرف شما و حرف مادربزرگم حرف اون رو باور کنم اما من بارها سعی کردم از دلت در بیارم. دلیل نمی‌شه که من رو بابت این قضیه نبخشی! اما می‌دونم‌‌ که تو فقط به‌خاطر رانا این‌جایی.
جرعه‌ای از قهوه‌م رو خوردم و در حالی که به حرف‌هاش فکر می‌کردم لب زدم:
- فنجون قهوه رو روی میز‌ گذاشتم و یه لبخند ملیحی زدم و گفتم:
- پس به‌خاطر رانا این‌جا می‌مونم!
در حالی که خنده صورتش رو قاب می‌گرفت از روی کاناپه بلند شد و گفت:-
ممنونم خانوم راد!
کیفم رو روی شونه‌م تنظیم‌ کردم و در حالی که به حرف‌هاش فکر می‌کردم از پله‌ها یکی دو تا بالا رفتم. اون‌قدر غرق حرف‌هاش شده بودم که هوش و حواس برام نمونده بود.
وارد اتاقم شدم؛ دسته‌ی در رو گرفتم و به آرومی بستم و خودم رو روی تخت خواب انداختم‌.
نمی‌دونم چرا، اما دلم می‌خواست روی کاغذ با قلمم یه چیزهایی رو بنویسم.
از روی تخت بلند شدم و دفتر خاطراتم رو از توی چمدونم بیرون آوردم و شروع به نوشتن کردم:
- چه‌قدر حس خوبیه که بدونی واسه آدم‌های زندگیت مهمی، اما برخلاف این حس، چه‌قدر عجیبه که حس‌هایی داشته باشی اما ندونی که اسم اون حس‌ها رو چی بذاری؟
حس‌هایی که تردید داری اسمش رو عشق بذاری یا که نه؟
اما می‌دونی قشنگی این حس کجاست؟
که بدون هیچ ترس و دلهره‌ای به این راه ادامه بدی تا به اون حس برسی!
صدای بارون،‌ طنین دل‌نوازی رو سروده بود.
دفتر خاطراتم رو بستم و قلمم رو کنار دفتر گذاشتم و به آرومی از روی صندلی راک چوبی بلند شدم و به طرف پنجره‌ی‌ کوچیک اتاقم رفتم، بارون به پنجره‌ی اتاقم ضربه می‌زد اما من همچنان به تماشای بارون از پشت پنجره پرداخته بودم!
همیشه کارم این بود که زیر بارون اشک بریزم.
تشخیص اشک و بارونی که روی گونه‌هات سُر می‌خورن خیلی کار سختیه!
دلم سخت هوای سرد و زمستونی و بارونی توی حیاط عمارت رو می‌خواست.
از پله‌ها یکی دو تا پایین رفتم و در حالی که لبخند روی لب‌هام طرح می‌بست کلاه پشمیم رو روی سرم انداختم و وارد حیاط عمارت شدم و توی چند پله مونده به آخر وایستادم.
در حالی که اطراف رو آنالیز می‌کردم و به ستاره‌هایی که سوسو می‌کردن و ماه همانند گویی نورانی در آسمون خودنمایی می‌کرد تلفنم به صدا در اومد.
نگاه صفحه‌ی گوشیم کردم آیلین بود. تماس رو جواب دادم و لب زدم:
- سلام خوبی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,758
32,347
مدال‌ها
7
آیلین چند بار پی‌در‌پی سرفه کرد و فینی کرد و گفت:
- خوبم تو خوبی؟
در حالی که توی یکی از پله‌ها می‌نشستم گفتم:
خوبم.
آیلین در حالی که آب بینیش رو بالا می‌کشید گفت:
- چیه ناقلا؟‌ کپکت خروس می‌خونه ها!
کلافه و بی‌حوصله لب زدم:
- هیچ، چیزی نشده!
آیلین گفت:
- می‌تونی بیای پیشم؟
در حالی که یکی از دست‌هام رو توی جیب شلوارم فرو می‌بردم لب زدم:
- نه متاسفانه سرکارم، آدرس رو برات پیامک می‌کنم تو بیا!
در حالی که تماس رو قطع می‌کردم صدای آقای نیک‌نژاد رو پشت سرم شنیدم:
- کسی قراره بیاد این‌جا؟
بدون این‌که سرم رو برگردونم لب زدم:
- بله
در حالی که چند تا از پله‌ها رو پایین می‌اومد پرسید:
- کی؟
از روی پله بلند شدم و در حالی که رد می‌شدم لب زدم:
- رفیقم.
وارد خونه شدم، در حالی که از پله‌ها بالا می‌رفتم آدرس رو برای آیلین پیامک کردم.
وارد اتاقم شدم و کمد رو باز کردم و یه رکابی و شلوار بیرون آوردم.
رکابی قرمز رنگ و شلوار سفید رنگِ بگ رو پوشیدم.
یه رژ قرمز به لب‌هام زدم‌‌، موهام‌ رو هم آزاد گذاشتم. صدای زنگ سکوت حکم‌فرمای خونه رو شکست.
در حالی که چند بار به موهام چنگ می‌زدم. یکی از مانتوهام رو از کمد بیرون آوردم و پوشیدم.
بارون به شدت شدید شده بود، به هر زور و زحمتی بود خودم رو به در رسوندم و برای آیلین در رو باز کردم.
طبق معمول موقعه‌ی دیدار هم‌دیگه رو در آغوش گرفتیم و سخت فشردیم.
در حالی که از بغلش بیرون می‌اومدم لبخندی روی لب‌هام نقش بست و گفتم:
- خوش اومدی عزیزم!
آیلین دست‌هاش رو توی دست‌هام حلقه کرد و گفت:
- کَسی که عمارت نیست نه؟
در حالی که از پله‌ها یکی دو تا بالا می‌رفتیم چند رشته از موهام رو کنار زدم و گفتم:
- فقط آقای نیک‌نژاد و رانا هستن، بقیه نیستن!
در حالی که سرم رو پایین انداخته بودم آقای نیک‌نژاد گفت:
- خانوم راد!
آیلین با شنیدن صداش آروم سرش رو بالا آورد و در حالی که بر‌بر نگاهش می‌کرد به طرفش گام برداشت و بهش دست داد و گفت:
- سلام جناب خوبین؟ من آیلینم و شما؟
آقای نیک‌نژاد در حالی که یکی از ابروهاش بالا می‌پرید یه لبخند ژکوندی زد و دست آیلین رو فشرد و گفت:
- خوش‌بختم، من هم رهام هستم!
از شدت عصبانیت ابروهام در هم گره خورد و دندون‌هام رو روی هم سابیدم. سعی کردم خون‌سردیم رو حفظ کنم و لبخند بزنم.
با یه لبخند ساختگی به طرف آیلین رفتم و مچ دست‌هاش رو گرفتم و کشیدم و گفتم:
- بیا بریم عزیزم!
آیلین دست‌هاش رو از میون دست‌های رهام بیرون کشید و گفت:
- بریم گلم!
بعد هم رو‌به رهام گفت:
- آقا رهام باز برمی‌گردم و بیشتر با هم گپ می‌زنیم!
آقای نیک‌نژاد در حالی که نیشش تا بناگوش باز مونده بود سری به نشونه‌ی‌ تایید تکون داد.
زمانی که به اتاقم رسید هُلش دادم و با عصبانیت گفتم:
- دیوونه شدی؟ نمی‌گی یه‌وقت اخراجم می‌کنه؟
آیلین در حالی که تو عالم‌های هپروت بود و برای خودش غش‌غش می‌خندید صورتم رو توی دست‌هاش گرفتم و یکم تکونش دادم و ادامه دادم:
- با توام ها!
با این حرفم رشته‌ی افکارش پاره شد و کلافه و بی‌حوصله گفت:
- چی میگی؟
پوکر فیس نگاهش کردم و چشم‌هام رو ریز کردم و گفتم:
- از صبح تا حالا داشتم برای خودم روضه می‌خوندم؟ دارم بهت میگم از آقای نیک‌نژاد فاصله بگیر وگرنه من هم از کار اخراج می‌کنه!
آیلین با دل‌خوری نگاهم کرد و گفت:
- باشه بابا، حالا چرا بزرگش می‌کنی؟‌ فقط در حد یه سلام و آشنایی بود!
وارد اتاق شدیم، انگار با این حرفش یکم خیالم راحت‌تر شد. در رو بستم و گفتم:
- خب نوشیدنی چی می‌خوری؟ نسکافه یا قهوه؟
آیلین در حالی که روی تخت دراز می‌کشید گفت:
- نسکافه!
در حالی که برای خودم توی فنجون قهوه و برای آیلین نسکافه می‌ریختم گفتم:
- خونه بودی؟
آیلین در حالی که شالش رو از روی سرش برمی‌داشت گفت:
- اوهوم!
فنجون‌ها رو توی دستم گرفتم و فنجون نسکافه رو دست آیلین دادم و گفتم:
- نوش‌جان!
جرعه‌ای از قهوه رو خوردم و در حالی که فنجون قهوه رو روی میز عسلی کنار تخت می‌گذاشتم روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم.
چند دقیقه بعد به خوابی عمیق فرو رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,758
32,347
مدال‌ها
7
زمانی که از خواب پریدم، و اطراف رو آنالیز می‌کردم با ندیدن آیلین روی تختم چشم‌هام از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس شده بود. دستی روی صورتم کشیدم و از روی تخت بلند شدم.
در حالی که این فکر توی سرم گذشت یک تای ابروهام بالا پرید، زیر لب زمزمه کردم:
- نکنه به اتاق رهام رفته و با هم دارن تعریف و خوش‌ و بش می‌کنن؟
شالم رو روی سرم انداختم و به سرعت باد از اتاقم بیرون رفتم و گفتم:
- آیلین کجا... ‌.
با دیدن آیلین و رهام که روی کاناپه کنار هم نشسته بودن و فنجون به دست تعریف می‌کردن و می‌خندیدن، با دیدن این اتفاق عصبی شدم. این‌جا من کار می‌کنم و این‌که آیلین بخواد این‌طوری با صاحب کار من گرم بگیره. حتماً من رو از کار اخراج می‌کنه!
در حالی که با عصبانیت از پله‌ها پایین می‌رفتم لب زدم:
- آیلین... آیلین بیا کارت دارم!
آیلین در حالی که می‌خندید، با صدای من مثل فنر از جاش بلند شد و گفت:
- جانم؟
چند گام به طرفم برداشت و سرش رو به نشونه‌ی "چیه" تکون داد.
بازوهاش رو محکم گرفتم و فشردم و گفتم:
- برو خونه فردا میام پیشت با هم حرف می‌زنیم!
آیلین چهره‌ش توی هم رفت و گفت:
- توروخدا بذار امشب رو پیشت بمونم!
در حالی که داشتم از کوره در می‌رفتم با حرص لب زدم:
- این‌جا خونه‌ی‌ خاله نیست که بخوای بمونی، این‌جا من فقط کار می‌کنم. اگر هم می‌خوای لج کنی و بگی نه من نمیرم و می‌خوام بمونم، زنگ خاله می‌زنم تا... ‌.
آیلین نگاهی به رهام انداخت و سرش رو به طرفم چرخوند و گفت:
- باشه‌باشه میرم!
در حالی که کیف سفید رنگش رو از روی کاناپه برمی‌‌داشت و به شونه‌ش آویزون می‌کرد رهام از روی کاناپه بلند شد و چند بار به موهاش چنگی زد و گفت:
- عه داری میری؟
آیلین در حالی که از شدت خنده لب‌هاش تا بناگوش باز مونده بود گفت:
- بله، شب با خانواده‌م می‌خوایم بریم مهمونی برای همین باهام تماس گرفتن و بیشتر از این نمی‌تونم بمونم!
رهام در حالی که لب و لوچه‌ش‌ آویزون شده بود نفس عمیقی کشید و گفت:
- برو مواظب خودت هم باش!
آیلین تک خنده‌ای کرد و در حالی که سر تا پاهای رهام رو آنالیز می‌کرد از کنارم رد شد و گونه‌م رو بوسه‌ای زد و گفت:
- بعداً می‌بینمت خواهری!
دست‌هام از شدت عصبانیت مُشت شده بود جوری حرصی بودم که دلم می‌خواست مُشت‌هام رو توی دیوار بکوبم و فریاد بزنم
برای این‌که بتونم عصبانیتم رو فروکش کنم تصمیم گرفتم یکم خلوت کنم و به اتاق برم.
بلافاصله به سرعت از پله‌ها یکی دو تا بالا رفتم و خودم رو روی تخت انداختم.
چند رشته از موهام که صورتم رو پنهون‌ کرده بود رو کنار زدم و پشت گوشم فرستادم.
چشم‌هام روی عقربه‌های ساعت میخ‌کوب شد
ساعت هشت و نیم شب بود.
تا اومدم از روی تخت بلند شم گوشیم زنگ خورد.‌ کمی تکون خوردم و گوشیم رو از روی میز عسلی برداشتم با دیدن اسم رادمین لبخند ژکوندی زدم و تماس رو جواب دادم و گفتم:
- سلام داداش جونم خوبی؟
رادمین در حالی که دهنش پر بود لب زد:
- کی برمی‌گردی؟
کلافه پوفی کشیدم و شقیقه‌م رو یکم ماساژ دادم و در جواب سئوالش گفتم:
- داشتم می‌رفتم بیرون که تو راه آقای نیک‌نژاد رو دیدم گفت که باید خیلی سریع برگردم سرکار امشب نمی‌تونم بیام، فردا که نورتن‌خانوم اومد عمارت با هم می‌ریم عمارت!
رادمین در حالی که نفس عمیقی می‌کشید گفت:
- باشه عزیزم، عیب نداره فقط مواظب خودت باش!
چشمی گفتم و بلافاصله تماس رو قطع کردم.
دلم برای وروجک کوچولو تنگ شده بود به طرفش رفتم و آروم بغلش گرفتم.
بوسه‌ای روی لپ نرم و لطیفش کاشتم و در حالی که توی چشم‌هاش نگاه می‌کردم گفتم:
- سلام وروجک کوچولو، توام دلت برام تنگ شده بود؟
آروم بغلش گرفتم و سرش رو روی شونه‌م گذاشتم و در حالی که پتو رو چنگ می‌زدم از روی تخت خواب پایین اومدم و پتو رو دورش پیچیدم چون هوا به شدت سرد بود و ممکن بود که سرما بخوره.
در حالی که موهام رو پشت گوشم می‌فرستادم از پله‌ها آروم‌آروم پایین رفتم.
نگاهم سمت رهام میخ‌کوب شد، روی کاناپه نشسته بود و سریال تماشا می‌کرد و گاهی هم جرعه‌ای از قهوه‌ش رو می‌خورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,758
32,347
مدال‌ها
7
خیلی زود نگاهم رو ازش گرفتم و وارد آشپزخونه شدم ظرف رو برداشتم و روی گاز گذاشتم. سوپ رو داخل آب جوش ریختم
سرم رو برگردوندم با دیدن رهام نگاهم رو به سوپ دوختم.
رهام به طرفم اومد و گفت:
- این‌طور اذیت میشی رانا رو من بغل می‌گیرم و تا زمانی که سوپ آماده نشده باهاش بازی می‌کنم!
رانا رو بهش دادم و در حالی که قربون صدقه‌ش می‌رفت از آشپزخونه بیرون رفت.
در حالی که برای وروجک کوچولو سوپ درست می‌کردم جلوی دستگاه قهوه‌ساز وایستادم و برای خودم یه فنجون قهوه درست کردم.
در حالی که جرعه‌ای از قهوه‌م رو می‌خوردم سرم رو برگردوندم و باز نگاهم سمت رهام میخ‌کوب شد. رانا رو توی بغلش گرفته بود و باهاش بازی می‌کرد و قربون صدقه‌ش می‌رفت.
توی فکر عمیقی فرو رفتم، باز هم فکرم به هر کجا پر کشید. زیر لب زمزمه کردم:
- خوش‌به‌حال رانا که داییش این‌قدر دوستش داره و بهش اهمیت میده!
نگاهم رو از رهام و رانا گرفتم و یه فنجون دیگه قهوه برای خودم و یه فنجون برای رهام ریختم و از آشپزخونه بیرون اومدم و در حالی که روی کاناپه تک نفری می‌نشستم قهوه رو روی میز گذاشتم و بدون این‌که حتی توی صورتش نیم نگاهی گذرا بندازم لب زدم:
- این هم برای شما!
نگاهی گذرا بهم انداخت و گفت:
- ممنون!
رانا رو روی زانوهاش گذاشت و مشغول خوردن قهوه و دیدن سریال شد.
نمی‌دونم چرا اما گاه و بی‌گاه زیادی بهش زل می‌زدم و نگاهم سمتش میخ‌کوب می‌شد.
اما زمانی که سرش رو به سمت صورتم برمی‌گردوند سرم رو پایین می‌انداختم تا متوجه نشه. یه ترسی مثل خوره به جونم رخنه کرده بود، اون ترس این بود که بعد از این‌که به دیدن خانواده‌م رفتم، نکنه مامان و بابا نذارن به این عمارت برگردم؟ توی دوران سختی‌هام فقط تونستم به این عمارت پناه ببرم.
خیلی به رانا وابسته‌گی پیدا کردم آخه کی دلش میاد این وروجک رو ترک‌ کنه و بره؟ من که عمراً دلم بیاد!
از همه مهم‌تر توی این مدت رانا هم به من وابسته شده و عادت کرده، رانا دست‌هاش رو به طرف من گرفت و شروع به گریه کرد.
رهام فنجون قهوه‌ش رو روی میز گذاشت و با یه حرکت از روی کاناپه بلند شد و رانا رو به طرفم گرفت. از نقطه‌ی مبهم چشم برداشتم و رانا رو بغل گرفتم‌.
از روی کاناپه بلند شدم و وارد آشپزخونه شدم.
نگاهی به سوپ انداختم، کم‌کم داشت آماده می‌شد. یه قاشق کوچولو برداشتم و یکم از سوپ رو خوردم تا مزه‌ش رو بچشم. رانا دست‌هاش رو به طرف قاشق دراز کرد و لب‌هاش رو به هم زد. بوسه‌ای روی گونه‌ش‌ کاشتم.
گوشیم به صدا در اومد، زیر سوپ رو کم کردم و به طرف گوشیم رفتم با دیدن شماره رها گوشی رو سمت صورت رانا گرفتم و گفتم:
- عه مامانی داره زنگ می‌زنه!
اما رانا هیچ عکس‌العملی نشون نداد. تماس رو جواب دادم و گفتم:
- سلام خوبی؟
رها: سلام ممنون تو خوبی؟
در حالی که رانا رو محکم تو بغلم گرفته بودم لب زدم:
- ممنون، خانوم چیزی شده؟
رها تک خنده‌ای کرد و گفت:
- نه عزیزم؛ زمانی که تو هستی من خیالم بابت رانا راحته!
یه نفس عمیق کشید و ادامه داد:
- اذیتت که نمی‌کنه نه؟
نگاهی به صورت رانا انداختم و در حالی که لبخندی زیبا روی لب‌هام نقش می‌بست گفتم:
- نه عزیزم، خیلی دختر ناز و آرومیه!
رها در حالی که در ماشین رو به هم می‌زد گفت:
- من فردا میام عمارت، چند روز مرخصی دارم توام خسته‌ای برو استراحت کن!
با این حرف دهنم تا بناگوش باز موند و در حالی که قهقهه می‌زدم گفتم:
- عه جدی؟ خیلی خوش‌حال شدم!
رها در حالی که نفس‌نفس می‌زد گفت:
- آره گلم، من دیگه باید برم دستم گیره، فعلاً!
در حالی که سوپ رو توی ظرف کوچیک‌تری می‌ریختم گفتم:
- به‌سلامت، فعلاً!
تماس رو قطع کردم و از خوش‌حالی یه بشکن زدم و زیر لب زمزمه کردم:
- باید به داداشم خبر بدم!
ظرف سوپ رو برداشتم و آروم‌آروم از آشپزخونه بیرون اومدم و ظرف رو روی میز گذاشتم و خودم هم روی کاناپه تک نفره نشستم.
رهام روی کاناپه دراز کشیده بود و یه پتو هم روی بدنش کشیده بود. اون کاناپه‌ی تک نفری که همیشه می‌نشستم روش، رو‌به‌روی رهام بود
زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و تا من نگاهش کردم سریع به سرعت باد روش رو برگردوند.
رانا دستش رو به طرف ظرف سوپ برد و جیغ کشید. رهام از روی کاناپه بلند شد و به طرف رانا اومد و دست‌های کوچولوش رو گرفت و گفت:
- الهی دایی قربونت بره، الان گرمه نمی‌شه بخوری!
رانا نگاهی به رهام کرد و دیگه جیغ نزد و مثل این‌که آروم شد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,758
32,347
مدال‌ها
7
یه قاشق سوپ رو جلوی دهن رانا گرفتم و اون هم خورد. رانا کم‌کم توی ده ماهگی می‌رفت و رها خانوم زیاد تاکید داشت که بیشتر اوقات براش سوپ درست کنم و اون بخوره. چون باید کنار شیر خشک خوردن به مواد غذایی هم عادت کنه.
همه‌ی سوپ رو بهش دادم و چند دقیقه بعد توی بغلم خوابش برد. رهام در حالی که تلوزیون رو خاموش می‌کرد از روی کاناپه بلند شد و رانا رو از بغلم گرفت و از پله‌ها آروم بالا رفت که مبادا رانا از خواب بپره یا گریه کنه.
فنجون قهوه رو توی دست‌هام گرفتم و ظرف سوپ رو هم برداشتم و به آشپزخونه بردم.
کش و قوسی به تن خسته‌م دادم ‌و یه خمیازه کشیدم، خمیازه‌ای کشیدم که دهنم تا بناگوش باز مونده بود.
رهام از نورتن خواسته بود که اتاق من کنار اتاق خودش باشه. از پله‌ها یکی دو تا بالا رفتم. موهای خرمایی رنگم که از شالم بیرون زده بود رو به داخل شالم هدایت کردم‌.
دسته‌ی در رو گرفتم و کشیدم، در با صدای قیژ مانندی باز شد. گوشه‌ی در رو گرفتم و به آرومی بستم؛ روی تخت دراز کشیدم و به نقطه‌ای مبهم و کوری خیره شدم. با این‌که خسته‌گی کل تنم رو فرا گرفته بود اما خوابم نمی‌برد.
شال رو از روی سرم برداشتم و روی تخت رها کردم؛ چشم‌هام رو بستم و با این دنده و اون دنده شدن بالاخره خوابم برد.
***
با صدای رهام از خواب پریدم، صورتم غرق از عرق شده بود و ترس مثل خوره به جونم رخنه کرده بود. با سر آستین لباس سه ربعی‌ام عرق صورتم رو پاک کردم و با چشم‌هایی خواب‌آلود دنبال شالم می‌گشتم که در رو باز کرد و با اخم گفت:
- خانوم راد کجایی؟
با حسی حزن‌آلود از روی تخت بلند شدم و زبون بر لب کشیدم، در همین حین سرش رو پایین انداخت و در حالی که از خجالت گونه‌ش‌ به دو تا گل سرخ بدل شده بود ادامه داد:
- خواب بودی؟
با بی‌حوصلگی جوابش رو دادم:
- بله!
با حسی شرم‌آور بی‌اعتنا جواب داد:
- شرمنده؛ اطلاع نداشتم که خوابی. اما کارم واجب بود و نمی‌شد به یه زمان دیگه‌ای موکولش کنم!
با صورتی که هزاران سئوال ازش موج می‌زد دست‌هام رو روی پهلوهام قرار دادم و گفتم:
- خواهش می‌کنم، گوشم با شماست!
با حسی شماتت گونه به در تکیه داد و دست‌های زمختش رو روی در قرار داد و سرش رو پایین انداخت و گفت:
- شرمنده که باز بهتون امر و نهی می‌کنم.
می‌دونم به‌شدت از این کارم آزرده‌خاطر می‌شین اما چی‌کار کنم؟ مجبورم!
در حالی که داشت حاشیه می‌رفت کلافه پوف یواشی کشیدم و توی چشم‌های عسلی رنگش خیره شدم و گفتم:
- خب؟
سرش رو آروم بالا آورد و این‌بار توی چشم‌هام صاف زل زد و با لبخند ژکوندی گفت:
- امشب شام درست کنین چون مادربزرگم قراره برگرده عمارت و مهمونی گرفته!
با این حرف حتی سرم هم بالا نیوردم و توی همون حالت که سرم پایین بود گوشه‌ی لبم رو گزیدم و سرد و خشک جواب دادم:
- باشه!
روم رو برگردوندم و روی پاشنه‌ی پاهام وایستادم تا برگه‌ای که بالای کمد گذاشته بودم رو بردارم اما قدم نسبت به کمد کوتاه‌تر بود و این کارم بی‌فایده بود.
برگه‌ای که می‌خواستم جلوی صورتم گرفت و با حالت خاصی لب زد:
- این رو می‌خواستی؟
بی‌وقفه کاغذ رو از میون انگشت‌هاش بیرون کشیدم و در حالی که چند رشته از موهای خرمایی رنگم رو به داخل شال هدایت می‌کردم لبخند ملیحی زدم و با لبخند سرد اما صمیمانه‌ای لب زدم:
- ممنونم، لطف کردین!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,758
32,347
مدال‌ها
7
هنوز هم دلم نمی‌خواست از خواب نازنینم دل بکنم اما توی این مدت کم، اخلاق‌شون به خوبی توی دستم اومده بود و بیشتر اوقات مهمونی با شکوهی می‌گرفتن و سفره‌ی ده متری می‌چیدن که از نون ساده توی سفره پیدا می‌شد تا غذای خارجی و فرانسوی، از فکرهایی که توی سرم می‌گذشت و پرسه می‌زدم دل کندم و با شونه‌های لرزون نامحسوسم از پله‌ها آروم پایین رفتم.
وارد آشپزخونه شدم یه فنجون از میون فنجون‌های رنگ و وارنگ انتخاب کردم و برای خودم یه فنجون قهوه ریختم که کنار آشپزی گاهی جرعه‌ای ازش رو بخورم.
نگاهم سمت برنامه غذایی میخ‌کوب شد. طبق دستورانی که روی برنامه غذایی هر روز بهم داده می‌شد مواد غذایی رو که نیاز بود روی میز گذاشتم.
در حالی که دسته‌ی صندلی رو گرفته بودم و به سمت عقب می‌کشیدم، فنجون قهوه رو روی کانتر گذاشتم و روی صندلی نشستم.
رهام در حالی که شقیقه‌هاش رو آروم‌آروم ماساژ می‌داد وارد آشپزخونه شد و در یخچال رو باز کرد و در حالی که یه لیوان شیر برای خودش توی لیوان می‌ریخت نگاهی گذرا به من انداخت و جرعه‌ای از شیر رو خورد و گفت:
- دو نوع سالاد هم درست کن، البته این رو در اختیار خودت می‌ذارم و طبق سلیقه‌ی خودت هر نوع سالادی می‌دونی بهتره درست کن!
تا اومد بره چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و در حالی که شکلات کاکائویی رو باز می‌کردم جواب دادم:
- اما توی برنامه غذایی که سالاد نبود!
با اخم به طرفم چرخید و یکی از دست‌هاش رو توی جیبش فرو برد و در حالی که یک تای ابرو پر پشتش بالا می‌پرید لب زد:
- اما من میگم دو نوع سالاد درست کن!
با اکراه و بی‌میلی سرد و بی‌حوصله و زمزمه‌وار لب زدم:
- چشم!
به سرعت از آشپزخونه بیرون رفت، در حالی که از روی صندلی بلند می‌شدم تا مواد اولیه سالاد رو از یخچال بیرون بیارم. از روی حرص دندون‌هام رو روی هم ساییدم.
واقعاً خسته شدم بس بهم امر و نهی کرد.
خیار و گوجه و پیاز رو از نایلون بیرون آوردم و سر و تهش رو با چاقو زدم و توی ظرف انداختم.
دستی روی ظرف قرمز رنگ کشیدم و روی کانتر گذاشتمش و این مرحله‌ی سر و ته زدن خیار و گوجه‌ها رو تکرار کردم و قسمت کوچیکی از خیار رو برش دادم و توی دهنم گذاشتم.
همیشه از صدای قرنج‌قرونج خیار متنفر بودم و حتی اگر خودم هم خیار بخورم از شدت عصبانیت ابروهام در هم گره می‌خوره.
روی صندلی نشستم و ظرف رو روی میز گذاشتم. یکی از خیارها رو برداشتم و مشغول خوردن کردنش شدم.
طبق گفته‌های آقای نیک‌نژاد دو نوع سالاد که در برگیرنده‌ی سالاد شیرازی و فصل بود درست کردم. از روی صندلی بلند شدم و دست‌هام رو زیر آب ولرم شستم.
در حالی که دست‌هام رو با دستمال خشک می‌کردم رهام به آشپزخونه اومد و در حالی که چهار طرف آشپزخونه رو زیر نظرش گرفته بود دستی روی ته ریش‌های بورش کشید و یک تای ابروهاش رو بالا برد و پرسید:
- کارت تموم شد؟ دو نوع سالادی که گفتم رو درست کردی؟
نفسم رو صدادار بیرون دادم و از حرص ناخن‌هام رو کف دستم فشردم، اما با این‌ وجود سعی کردم خیلی‌زود به خودم بیام و خون‌سردیم و حفظ کنم و با متانت به هر دو سئوالش جواب بدم.
در حالی که لبخند ساخته‌‌گی و مصنوعی روی لب‌هام نقش می‌بست چند گام برداشتم و گفتم:
- کارم تمومه، دو نوع سالاد، شیرازی و فصل هم درست کردم!
تنها فقط سری تکون داد و بلافاصله لیوان شیری که توی دستش بود رو روی کانتر قرار داد و از آشپزخونه بیرون رفت.
از آشپزخونه بیرون اومدم و از پله‌ها یکی دو تا بالا رفتم. وارد اتاقم‌ شدم و با تنی خسته و کوفته روی تختم مثل جنازه دراز کشیدم.
صدای گوشیم سکوت حزن‌آلود و سنگین‌ اتاقم رو شکست.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین