جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [من با تو مجنون شدم] اثر «زری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط itszari. با نام [من با تو مجنون شدم] اثر «زری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,866 بازدید, 57 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [من با تو مجنون شدم] اثر «زری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع itszari.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط itszari.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,313
مدال‌ها
7
نگاهی به صفحه‌ی گوشیم انداختم‌ آیلین بود.
در حالی که خنده‌ی بی‌نظیری روی لب‌هام نقش می‌بست تماس رو جواب دادم و زبونم رو روی لب قلوه‌ای سرخ رنگم کشیدم و در حالی که به دنده‌ی چپ جا‌به‌جا‌ می‌شدم لب زدم:
- سلام خوبی؟
صدای خواب‌آلود و آرومش توی گوشم پیچید:
- سلام مرسی، تو خوبی؟
در حالی که با هندزفریم بازی می‌کردم توی تخت قلطی خوردم و روی شکمم خوابیدم و در جوابش گفتم:
- خوبم!
در حالی که خمیازه می‌کشید لب زد:
- رادمینا، می‌خوام بیام پیشت!
در حالی که از روی تخت بلند می‌شدم و دستی توی موهام فرو می‌بردم گفتم:
- متاسفانه امشب مهمون دارن اومدنت قدقعنه، اما فردا بیای موردی نداره!
با حس تنفرانگیز و صدایی عصبی گفت:
- من می‌خوام تو رو ببینم، چی‌کارم به مهمون‌ها؟
با لحن خوب و منسفانه‌ای سعی کردم قانعش کنم، در حینی که یکی از رشته‌های موهام رو دور انگشت‌هام می‌پیچیدم لب زدم:
- آیلین، قربونت برم من آبجی قشنگم، نمی‌شه بیای چون این‌جا متعلق به من‌ نیست. فردا قبل این‌که برم عمارت خودمون، قول میدم در اسرع وقت اول پیش تو بیام. خوبه؟
می‌دونستم به‌شدت ازم دل‌خوره، اما این رو هم می‌دونم که آیلین زمانی که قهر کنه هیچ حرفی نمی‌تونه قانعش کنه. با حالت قهر مانندی آروم گفت:
- باشه رواله، مزاحمت نمی‌شم!
از روی تخت بلند شدم و در حینی که دسته‌ی زرد رنگ کمدم رو توی دست نحیفم گرفته بودم و آروم می‌کشیدم گفتم:
- مراحمی دیوونه، فردا می‌بینمت!
بدون این‌که جواب حرفم رو بده یا خداحافظی کنه تماس رو قطع کرد.
با اخمی که وسط ابروهام نشسته بود با ضربه‌ی محکمی تلفن رو روی تخت‌خوابم پرت کردم.
از اون‌جا‌ که خون به مغزم نمی‌رسید و مغزم مثل عقربه ساعت از کار افتاده بود. میون لباس‌ها گشتم اما هیچ لباسی باب میلم نبود.
زیپ چمدونم رو باز کردم و لباس‌ها رو یکی‌یکی جلوی تنم می‌گرفتم و توی آینه آنالیز می‌کردم اما هر کدوم که می‌دیدم توی دلم نیست روی تخت پرتابش می‌کردم.
با مانتو بنفشی که جلو تنم گرفتم و تا حدودی توی دلم فرمان‌روایی می‌کرد و ریشه می‌دواند.
لباس رو توی بغلم فشردم و ناخودآگاه با دیدن خودم توی آینه لبخند گشادی روی لب‌هام جا خوش کرد.
شلوار سفید بگم که یه طرفش سفید و یه طرفش نقره‌ای بود رو از میون شلوارهام بیرون کشیدم و هر دو رو روی تخت انداختم تا اتو بزنم.
دستگاه بابلیس رو از توی کمد کشویی بیرون آوردم و روی دکمه‌ی مشکی بزرگ زدم و روی عدد چهار صد و چهل و پنج تنظیمش کردم که موهام به سرعت بالاتری فر بشه.
روی صندلی جلوی آینه قدی نشستم و بخش کوچیکی از موهام رو میون دست راستم گرفتم و با دست چپم موهام رو دور بابلیس پیچیدم و چند ثانیه دستگاه بابلیس رو روی موهام نگه داشتم تا فر بشه و حالت بگیره.
این کار رو تا آخرین قسمت و بخش موهام تکرار کردم تا همه‌شون یه‌دست و یک‌نواخت به حالت فر در بیاد.
یکم رژ به لبم زدم و لب بالام رو به لب پایینم زدم و چند مرتبه این کار رو تکرار کردم که رژ لب همه‌جای لبم پخش بشه.
یه خط چشم گربه‌ای نه زیاد بلند و نه زیاد کوتاه کشیدم و از روی صندلی بلند شدم و لباس‌هام رو یکی‌یکی پوشیدم.
دستی توی موهام کشیدم تا مرتب روی سرم وایستن.
در حالی که لباس‌هام رو توی کمد مرتب کنار هم می‌گذاشتم صدای زنگ آیفونی به صدا در اومد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,313
مدال‌ها
7
تا اومدم از پله‌ها پایین برم، رهام چنگی به موهاش زد و روی پاشنه‌ی پاهاش وایستاد و در حالی که یه چیزی از بالای کمدش برمی‌داشت رو‌به من کرد و گفت:
- خودم در رو باز می‌کنم!
با خوش‌حالی به طرف اتاقم رفتم و در رو آرومی به هم زدم، از اول هم دوست نداشتم جلوی اسماخانوم آفتابی بشم چون حال و حوصله‌ی اسماخانوم رو نداشتم که بخواد جلوی این همه مهمون‌هاش سرم غر بزنه و بهم امر و نهی کنه!
یکی از کتاب‌ها رو به دل‌خواه از قفسه‌‌ی کتاب‌‌هام بیرون کشیدم و روی تخت نشستم و اولین صفحه‌ش رو ورق زدم و عینک مطالعه‌م رو با دستمال پاک کردم و روی چشم‌هام قرار دادم و مشغول خوندن شدم‌.
چند صفحه‌ی اول رو که خوندم کلافه پوفی کشیدم و کتاب رو روی تخت انداختم و عینک مطالعه‌م رو هم روی کتاب قرار دادم و از اتاق بیرون رفتم.
سروصداهای مهمون‌ها سکوت حکم‌فرمای عمارت رو شکسته بود و گاه‌گاهی صدای قهقهه‌های زن و مردها توی خونه می‌پیچید.
با تیله‌هام اطراف عمارت رو آنالیز کردم با دیدن این همه مهمون که بیشتر از ده الی بیست نفری بودن مغزم سوت کشید و گوشه‌ی پلکم پرید.
از پله‌ها آروم پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم.
میوه‌هایی که روی کانتر گذاشته بودم که بشورمشون رو یکی‌یکی شستم و مشغول چیدن میوه‌ها توی ظرف میوه‌خوری شدم و زمانی که کارم تموم شد دستی روی شالم کشیدم که مرتب روی سرم وایسته و بلافاصله وارد سالن شدم، سالن رو سکوت حکم‌فرمایی فرا گرفته بود تا این‌که من گفتم:
- سلام خوش اومدید!
تموم سرها به سمت من چرخید، تموم چشم‌ها از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس شده بود و چیزی باقی نمونده بود که از حدقه بیرون بزنه.
اما تنها چشمی که خشونت ازش می‌بارید چشم‌های اسماخانوم بود و طبق شناختی که از من داشت انتظار نداشتم با چشم‌هایی حیرت زده به من خیره بشه، اما انتظار هر چیز دیگه‌ای رو ازش داشتم مخصوصا این اخم‌هایی که وسط ابروهاش نشسته بود!
مردمک چشم‌هام رو به طرف مملوای از جمعیت چرخوندم و از استرس گوشه‌ی لبم رو گاز گرفتم.
آخه نمی‌فهمم مگه اسماخانوم سر بریده آورده که این همه آدم دورش جمع شده؟
دلم می‌خواست از طریقی حق اسماخانوم رو کف دستش بذارم، اما نمی‌دونستم چه‌طوری؟ آخه من که از این اخلاق‌ها ندارم خودم رو به نوه‌ش نزدیک کنم تا بلکه حرص و جوش بخوره، پس باید چی‌کار می‌کردم؟ آخه جز نزدیکی به نوه‌ش که راه دیگه‌ای ندارم!
یکی‌یکی و چند نفر هم‌زمان با خوش‌رویی که هر چند یک خوش‌رویی ساخته‌گی بود جوابم رو دادن و من هم بعد از گذاشتن ظرف میوه روی میزی که وسط کاناپه‌ها قرار داشت بلافاصله نزدیک‌ترین کاناپه رو انتخاب کردم و نشستم.
توی همین فکرها بودم که دستی رو روی دستم احساس کردم، با این کار رشته‌ی افکارم پاره شد و با حیرت و مات و مبهوت مونده به دستی که با فاصله کمی روی دستم قرار گرفته بود خیره شدم؛ با دیدن رهام گوشه‌ی‌ پلکم پرید و دستم رو یکم از دستش فاصله دادم و انگشت‌هام رو جمع و جور کردم، رهام تک خنده‌ای کرد و گفت:
- میشه بری قهوه بیاری؟
پلکم رو چند بار روی هم فشردم و سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم و از روی کاناپه بلند شدم و به سرعت باد خودم رو به آشپزخونه رسوندم.
با لرزش نامحسوس دست‌هام و گونه‌هایی که به خوبی‌ِ‌خوب می‌تونستم حدس بزنم که از خجالت به دو گل سرخی بدل شدن، رو‌به‌رو شدم‌. من چم شده بود؟ یعنی برای این‌که ناخودآگاه دستش رو دستم قرار گرفت این‌قدر متعجب و معذب شدم؟
شونه‌ای به نشونه‌ی نمی‌دونم بالا انداختم و فنجون‌ها رو توی زیر استکانی چیدم و اون‌ها رو یکی‌یکی پر از قهوه کردم.
نگاهی به محتوی تموم فنجون‌ها کردم، همه‌شون پر از قهوه بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,313
مدال‌ها
7
ترس مثل خوره به جونم افتاده بود، آخه من چه‌طور این همه فنجون قهوه رو ببرم؟ ای کاش صدای رهام بزنم که کمکم کنه!
در حالی که اومدم لب از لب باز کنم و رهام رو صدا بزنم حس درونم فعال شد:
- اون حتی با زور توی صورتت نگاه می‌کنه، بعد انتظار داری فنجون‌ها رو کمکت بیاره؟ خب سعی کن دست و پا چلفتی نباشی!
با زور سینی‌ای که پر از فنجون قهوه بود توی دست‌هام گرفتم و مثل مورچه آروم‌آروم به طرف سالن گام برداشتم‌.
فنجون قهوه رو اول جلوی اسماخانوم گرفتم و به حالت نیم‌خیز وایستاده بودم که قهوه‌ش رو برداره که با یه پلک به هم زدن و با لرزش نامحسوس دست‌هام سینی پر از فنجون قهوه از دستم افتاد و همانا تموم فنجون‌هایی که پر از قهوه‌ی داغ و پر حرارت بود و بخار ازش بیرون می‌زد روی پاهاش ریخت.
صدای جیغ و فریادهای اسماخانوم همه رو متعجب کرد و سکوت حکم‌فرمای عمارت رو شکست.
مردمک چشم‌هام رو به طرف پاهاش چرخوندم، صدای جیغش توی گوشم اکو شد که از سوزش بد پاهاش جیغ می‌کشید!
رهام از شدت عصبانیت ابروهاش در هم گره خورد بود، جوری که دست‌هاش مُشت شد، چند گام عقب‌گرد کردم و گوشه‌ی لبم رو از ترس جویدم.
وای گند زدم، حالا باید چه خاکی تو سرم بریزم؟ میگن از هر چیزی بترسی سرت میاد ها! درست من از چیزی که ترسش رو درونم داشتم و حس می‌کردم سرم اومد، اَه تف به این شانس حالا باید چه‌طور این جو فلاکت‌وار رو آروم کنم؟ جواب رهام رو چی بدم؟
در حینی که توی افکار پوسیده‌م پرسه می‌زدم با صدای فریاد پر از هق‌هق اسماخانوم رشته‌ی افکارم پاره شد و لرزش نامحسوس شونه‌م و دستم بیشتر شد:
- دختره پاچلفتی، نمی‌تونی از پس یه قهوه آوردن هم بر بیای؟ بعد می‌خوای از نتیجه‌ی من پرستاری کنی؟
رهام اخم‌هاش تبدیل به لبخند ملیحی شد و چند گام به طرف اسماخانوم برداشت و با لحن ملایم و خون‌سردی لب زد:
- مامان‌جون از عمد که نبود، فقط یه اتفاق بود بیا می‌برمت بیمارستان!
اسماخانوم در حالی که از شدت عصبانیت چشم‌هاش رو توی حدقه می‌‌چرخوند با بغض و هق‌هق فریاد زد:
- مگه این دختره چی‌کارته که این‌طور پشتوانه‌ش هستی؟ هان بگو ببینم؟
رهام کلافه پوفی کشید و در حالی که دست‌های مُشت شده‌ش رو چند بار باز و بسته می‌کرد لب زد:
- طرفداری نکردم، فقط می‌دونم که رومی... خانوم راد این کار رو نمی‌کنه!
چند دقیقه پیش از طرفداری کرد و به‌جای خانوم راد، رومینا از دهنش بیرون اومد؟
از این‌که به حرف‌هاش عمل کرده بود و از من جلوی مامان‌بزرگش اون هم جلوی مملویی از جمعیت طرفداری کرد خیلی خوش‌حال شدم.
البته از اول هم شرط برگشتم به عمارت و پرستاری از رانا همین بود، که هر وقت مامان بزرگش خواست جلوی همه خوار و کوچیکم کنه رهام سکوت نکنه و حق به جانب جلوی مادربزرگ وایسته!
اسماخانوم با همون پاهای چلاقش با حرص نیم نگاهی گذرا به صورتم انداخت و بلافاصله از کنارم رد شد و وارد حمام شد.
در حالی که ریز‌ریز می‌خندیدم رهام با عصبانیت و دست‌های مُشت شده روی کاناپه نشسته بود و من هم متوجه‌ی مکث طولانیش شده بودم.
در این میون حس درونم با من هم صحبت شده بود:
- دختر تو مهره‌ی ماری، رسماً رهام داره مار توی آستین خودش پرورش میده!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,313
مدال‌ها
7
توی همین فکرها بودم که با صدای رهام رشته‌ی افکارم پاره شد:
- خانوم راد، میز شام رو توی سالن بچینین!
در حالی که رشته‌ای از موهام رو دور انگشت‌هام می‌پیچیدم با لبخند بی‌جون اما صمیمانه‌ای گفتم:
- چشم آقای نیک‌نژاد!
رشته‌ای از موهای خرمایی رنگم رو که میون انگشت‌هام پیچیده بودم رو آزاد کردم و به پشت سرم فرستادم‌.
با حالت موج‌داری پشت سرم قرار گرفته بود.
در حالی که وارد آشپزخونه می‌شدم ظرف‌ها رو روی کانتر قرار دادم، اون‌ها رو آروم از روی کانتر برداشتم و از پله‌ها یکی‌ دو تا پایین رفتم.
همه‌ی ظرف‌ها رو دور تا دور میز چیدم و باز به طرف آشپزخونه برگشتم.
بوی قورمه سبزی مشامم رو قلقلک می‌داد. اوه اولین باره که قورمه‌سبزی‌ام این‌قدر خوش طعم و خوش‌بو شده، جوری که شرط می‌بندم همه از این قورمه سبزی تعریف می‌کنن!
چند تا از ظرف‌های بزرگ رو پر از برنج کردم و چند تا کف‌گیر داخلشون قرار دادم و یکی‌یکی اون‌ها رو به سالن غذاخوری بردم.
باید یکم‌ دست بجنبونم چون ممکنه مهمون‌ها سر میز بشینن و با ظرف‌های خالی مواجعه بشن و این‌طور معطل میشن و آقای نیک‌نژاد کلفتی صداش رو به رخم می‌کشه!
در حالی که یک تای ابروهام رو بالا برده بودم سالادهایی که توی ظرف تزئین کرده بودم و روی هم قرار دادم و روی میز گذاشتم.
دو تا از ظرف‌های سالاد اول میز و دو تای دیگه‌ش هم وسط و در نهایت دو تای دیگه‌ش‌ هم آخر میز قرار دادم که هر کَس سالاد خواست کنار دستش باشه بتونه به راحتی از خودش پذیرایی کنه، به طرف آشپزخونه رفتم و چند تا از ظرف‌های شیشه‌ای بزرگِ دایره مانند که براقی خاصی داشتن رو پر از خورشت کردم و یکی‌‌یکی اون‌ها رو اول میز و وسط و آخر گذاشتم.
هنوز یه چیزهایی مثل سس و قاشق و چنگال فراموش کرده بودم که به سرعت باد خودم رو به آشپزخونه رسوندم، اون‌قدر راه بین آشپزخونه تا سالن رو طی کرده بودم و مدام از پله‌ها به سرعت پایین و بالا رفته بودم که به نفس‌نفس افتاده بودم و نفس توی سی*ن*ه‌م حبس شده بود.
فکر کنم چیز دیگه‌ای رو جا نگذاشتم، اما در حالی که می‌خواستم روم رو برگردوندم آقای نیک‌نژاد گفت:
- ممنون، فقط اگر میشه سبزی و نوشابه‌ها رو هم بیار و توی سفره بچین!
نگاهی گذرا به صورتش انداختم و طبق گفته‌ش سبزی‌ها رو از توی نایلون بیرون آوردم و توی ظرف‌های قرمز و صورتی رنگ پلاستیکی قرار دادم و چند تا از بطری‌های نوشابه که از هر نوعش یکی دو تا بود رو روی کانتر گذاشتم و چند بار رفتم و اومدم تا تونستم میز رو کامل‌کامل بچینم‌.
امروز اندازه تموم روزها خستگی رو از چهره‌م مخصوصاً چشم‌های به خون نشسته‌م می‌شد فهمید و متوجه شد!
مهمون‌ها یکی‌یکی هم‌زمان با خش و بش کردن و قهقهه از پله‌ها پایین رفتن تا شام بخورن.
هر دو دست‌هام رو روی کمرم قرار دادم و روی یکی از صندلی‌ها نشستم تا یکم درد کمرم کم بشه و بتونم نفسی تازه کنم.
حق با نورتن خانوم بود، این‌جا تا ازت حسابی کار نکشن بهت حقوق نمیدن. باید مثل چی جون بکنی و همه‌ی کارها دست به دست هم میدن تا حسابی سگرمه‌هات توی هم بره و نتونی حتی سرت رو هم بخارونی!
در حالی که محتوی ظرف رو نگاه می‌کردم که برای خودم برنج و قورمه‌سبزی بکشم و در همین حین مثل بادکنک بادم خالی شد، آخه حتی یه قاشق هم برنج و قورمه‌سبزی برای خودم نمونده بود! از طرفی هم صدای قار و قور شکمم روی مخم اصکی می‌رفت.
تا اومدم به طرف اتاقم برم رهام لب زد:
- عه داشتم دنبال تو... یعنی شما می‌گشتم‌.
در حالی که پاهام رو بالا آورده بودم تا پله آخری رو بالا برم روم رو برگردوندم و دست‌هام رو روی پهلوهام قرار دادم و با لبخند بی‌جونی گفتم:
- بفرمایین؟ مهمون‌ها چیزی لازم دارن؟
با لبخند خاص و صمیمانه‌ای از پله‌ها بالا اومد و با فاصله‌ی کمی از من نگاهی توی تیله‌های عسلی رنگم انداخت و گفت:
- نه، خواستم شما هم با ما بیای سر میز شام بخوری!
در حالی که لپ‌هام از شدت خجالت به دو گل سرخی بدل شده بود گفتم:
- نه، من میل ندارم شما بخورین نوش‌جان!
تا اومدم روم رو برگردونم و آخرین پله رو هم بالا برم، گرمای دستی روی مچ دستم قرار گرفت و حرارت تنم بالا رفت و یهو انگار گُر گرفتم و حس التیام‌بخشی رو به روح و تن خسته‌م تزریق کرد و با برگردوندن سرم سمتش، چشم‌هام برق خاصی زد و عطش حسی که توی دلم داشتم بیشتر شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,313
مدال‌ها
7
در حالی که ناخودآگاه لبخند زیبایی روی لبم طرح می‌بست گفت:
- خانوم راد حداقل یه امشبی لج‌بازی نکن و روی من رو زمین ننداز!
یکم به این حرفش فکر کردم و در حالی که با چشم‌هاش ملتمسانه ازم خواهش می‌کرد درخواستش رو رد نکنم و یه امشبی هم من باهاشون شریک خوش‌خالی و خوشی‌هاشون بشم یه تای ابروهای کم پشت هشتی‌ام رو بالا هدایت کردم و گفتم:
- خیله‌خب پس چون زیاد اصرار می‌کنین میام!
یه لبخند ژکوندی تحویلم داد و دستش رو به نشونه‌ی بفرمایین گرفت و با خنده‌ی گشادی که روی لب‌هام نقش بسته بود از پله‌ها یکی دو تا پایین رفتم.
یکی از صندلی‌ها رو کنار کشید و توی چشم‌هام خیره شد و در حینی که زبونش رو روی لبش می‌کشید گفت:
- بشین!
روی صندلی نشستم، بلافاصله صندلی‌ای که کنار صندلی من بود و فاصله‌ی اون خیلی زیاد کم بود رو کنار کشید و در حالی که زیر چشمی نگاهم می‌کرد روی صندلی نشست.
همگی منتظر اسماخانوم بودیم که اون هم بیاد سر سفره و همه‌مون با هم شروع به خوردن غذا بکنیم.
اسماخانوم در حالی که از شدت خنده لب‌هاش کش می‌اومد و تا بنا گوش باز بود با کفش‌های ده سانتیش از پله‌ها پایین اومد و تا مردمک چشم‌هاش روی من و رهام که با فاصله‌ی کمی کنار هم نشسته بودیم، میخ‌کوب شد سگرمه‌هاش توی هم رفت و بدون هیچ حرفی روی یکی از صندلی‌هایی که اون قسمت بالاهای سالن براش خالی کرده بودن نشست و با خوش‌رویی و متانت رو‌به هممون لب زد:
- چرا منتظر من موندین؟ بخورین لطفاً! نوش‌جونتون.
البته این حرف رو با من نبود و به خوبی می‌تونم حدس بزنم که توی دلش بارها گفته که الهی خفه شی یا کوفتت بشه!
هر چند که با دیدن من و رهام‌ که فاصله‌ی نیم وجبی هم نشسته بودیم عصبی شده بود و اشتهاش کور شده بود اما سکوت رو به هر حرف یا کاری ترجیح داد چون می‌دونست نوه‌ی عزیزش بی‌هیچ برو و برگشتی از من دفاع می‌کنه و شکی درش نیست که حق رو به من میده!
همگی دستمون رو به طرف یه چیزی بردیم و مشغول خوردن شام شدیم، جز صدای قاشق و چنگال‌ها چیزی سکوت حکم‌فرمای عمارت رو نمی‌شکست.
اما گاهی بین غذا خوردن صدای خنده یا صحبت‌های کوتاهی می‌اومد.
رهام در حینی که از طعم غذا لذت برده بود چند بار مژه‌هاش رو روی هم فشرد و گفت:
- طعم غذا عالیه، اصلاً بی‌نظیره و حرف نداره!
در حالی که لقمه‌ی آخرش رو می‌جوید جرعه‌ای از نوشابه رو خورد و رو‌به من کرد و ادامه داد:
- آفرین دختر!
تک خنده‌ای کردم و با لبخندی بی‌جون اما صمیمانه‌ای و به گرمی جواب دادم:
- ممنون، نوش‌جان!
آخرهای شام‌مون بود که توی سکوت خوردیم.
نگاهی به ساعت دیواری که توی سالن بود انداختم، عقربه‌ها یازده رو نشون می‌داد.
همه‌ی مهمون‌ها با تشکر خشک و خالی از روی صندلی بلند شدن و به طرف سالن رفتن.
ظرف‌ها رو روی هم قرار دادم و از سالن بیرون رفتم، از پله‌ها یکی دو تا پایین رفتم، باد موهای خرمایی رنگم رو به رقصی زیبا در آورده بود.
بوی بارون و انبوهی از درخت‌ها و گل‌ها مشامم رو قلقلک می‌دادن.
روی تاب نشستم و چند دقیقه‌ای رو به رهام فکر کردم، به‌جز رهام ذهنم به چیزهای بی‌رمق دیگه‌ای هم پر کشید.
آخه چرا حاضرم توی این خونه بهم سخت بگذره اما ازش دل نکنم؟
توی همین فکرها پرسه می‌زدم و به نقطه‌ی کور و مبهمی خیره شده بودم که صدای رعد و برق باعث شد بالا بپرم و رشته‌ی افکارم پاره بشه.
بارون اون‌قدر شدید می‌بارید که حسابی خیس‌خیس شدم، دست‌هام رو روی شونه‌های لرزون نامحسوسم کشیدم.
نگاهی به عمارت انداختم، جز چراغ اتاق رهام بقیه‌ی چراغ‌ها خاموش شده بودن و فقط انگار اون بیدار بود، البته فکر می‌کنم درگیر پروژه‌های کاریشه و تا این وقت تا نیمه شب بیدار می‌مونه!
مردمک چشم‌هام رو از اتاقش گرفتم و به طرف دیگه‌ای سوق دادم.
از روی تاب بلند شدم و زیر ایوان نشستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,313
مدال‌ها
7
در حالی که چند رشته از موهای خیسم رو با یه حرکت پشت کمرم می‌فرستادم با دیدن سایه‌ی یکی ترسی به دلم چنگ زد، از روی صندلی بلند شدم و با ترس و لرز لب زدم:
- کی اون‌جاست؟
زمانی که روشنایی چراغ توی صورتش نمایان شد با دیدن رهام پلکم رو روی هم فشردم و بعد از گذشت چند ثانیه پلک‌هام رو باز کردم و دستم رو روی قلبم که ضربانش روی هزار رفته بود گذاشتم و ادامه دادم:
- آقای نیک‌نژاد شمایی؟
در حالی که لبخند زیبایی کنج لب‌هاش نقش می‌بست لب زد:
- چرا زیر بارون نشستی؟ خانوم راد مشکلی پیش اومده؟
یک تای ابروی پر پشت هشتی‌اش رو بالا برد و ادامه داد:
- نکنه از رفتار امروز مامان‌بزرگم دل‌خور شدی؟
با فاصله‌ی نیم‌ وجبی کنارم نشست و هم‌چنان منتظر بود تا جوابی بهش بدم.
اما من سکوت رو به هر چیزی ترجیح دادم و به نقطه‌ی مبهمی خیره شدم.
انگشت اشاره‌ش رو، به بازوهام زد و تنم مومور شد و به‌ یک‌باره گُر گرفت، مردمک چشم‌هام متقابل چشم‌هاش قرار گرفت و نگاهم به سمت صورتش دقیق‌تر شد و سمت صورتش چرخید.
در حالی که لب‌هاش رو می‌جوید ادامه داد:
- رادمینا!
درست شنیدم؟ اون برای اولین بار اسم کوچیک من رو صدا زد؟ اون هم درست زمانی که توی چشم‌هام زل زده و توی همچین شبی که داره بارون می‌باره؟
چشم‌هام از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس شده بود و چیزی باقی نمونده بود که از حدقه بیرون بزنه!
من هم هُل و دست‌پاچه شدم و در جوابش به نرمی و گرمی گفتم:
- جانم؟
اما بعد از گذشت چند ثانیه انگار مقداری نوری روم دمیده شد و به خودم اومدم و با تَشر گفتم:
- یعنی... یعنی بله؟
رهام لبخند بی‌جونی زد و گفت:
- دو تا سئوال ازت پرسیدم و هم‌چنان منتظر جوابتم!
روم رو ازش برگردوندم و در حالی که با انگشت‌هام بازی می‌کردم گفتم:
- بی‌علت... بی‌علت اومدم توی حیاط که یه‌کم حال و هوام رو عوض کنم!
صورتم رو به طرف صورتش چرخوندم و در حالی که توی چشم‌هام دقیق شده بودم ادامه دادم:
- نه از دستش ناراحت نشدم، بالاخره هر کی هم جای مامان‌بزرگت بود و قهوه روش می‌ریخت این‌طور ری‌اکشن نشون می‌داد اما تعجب کردم که مثل همیشه غر نزد یا از عمارت پرتم نکرد بیرون!
در حینی که از شدت خنده لب‌هاش کش می‌اومد و بلندبلند قهقهه می‌زد و چال گونه‌هاش به نمایش گذاشته شده بود گفت:
- مامان‌بزرگ من خیلی بی‌حوصله و بی‌اعصابه و قطعاً با هر کَسی نمی‌سازه!
ولی کم‌کم بهت عادت می‌کنه و قول میدم باهات راه میاد.
با قاطعیت و لبخند ملیحی که روی لب‌های باریکم نقش بسته بود گفتم:
- خیلی سردمِ میشه بریم داخل؟
رهام کُت سفید رنگش رو از تنش بیرون آورد و با لبخندی که روی لب‌هاش طرح بسته بود، کُت رو رو‌به‌روم قرار داد و گفت:
- حالا چی؟‌ با این گرمت میشه یا نه هنوز کفایت نمی‌کنه؟
کُت رو از دستش گرفتم و در حینی که روی شونه‌م قرار می‌دادم لب زدم:
- آره، اما... اما نیاز به این کارها نبود!
رهام در حالی که صورتش رو میون دست‌هاش پنهون می‌کرد نفس عمیقی کشید و جواب داد:
- دوست دارم یه‌کم بیشتر با هم حرف بزنیم.
خیلی خسته‌م بود و دلم می‌خواست یه‌جوری جیم بزنم و بزنم به‌چاک برای همین لب زدم:
- اما من خیلی خستمه، می‌خوام برم یه‌کم‌ استراحت کنم.
با خستگی پلکی روی هم فشرد و گوشه‌ی لبش رو گاز کوچیکی گرفت و بی‌حال گفت:
- باشه پس برو استراحت کن، بعداً حرف می‌زنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,313
مدال‌ها
7
از روی زمین بلند شدم و از پله‌ها یکی دو تا بالا رفتم.
در حالی که سرم رو پایین انداخته بودم که از پله‌ها بالا برم و وارد اتاقم بشم، اسماخانوم جلوی راهم رو سد کرد و گفت:
- پیش خودت چی فکر کردی؟ که می‌تونی خودت رو به پسر من قالب کنی؟ نه ملعون، پسر من نمیاد دختری که کنیز خونش هست رو بگیره!
با این حرفش، از شدت عصبانیت ابروهام در هم گره خورد و لب زدم:
- اولاً که من کنیز این عمارت نیستم و پرستار رانام.
دوماً قرار نیست خودم رو به پسر شما یا هر پسر دیگه‌ای قالب کنم.
از کنارش رد شدم و در حالی که چند رشته از موهای مشکی رنگم رو به پشت گوشم می‌فرستادم وارد اتاقم شدم.
از پنجره کوچیک اتاقم بیرون رو تماشا می‌کردم بارون به پنجره‌ی اتاقم ضربه‌ی محکمی می‌زد‌.
رهام از پشت پنجره به من زل زده بود، پرده‌ی سفید رنگ حریر اتاقم رو چنگ زدم و محکم کشیدمش.
فکر کنم بهتره که حتی در حد سلام و علیک هم با آقای نیک‌نژاد در ارتباط نباشم که یکی مثل اسماخانوم فکر نکنه آویزون نوه‌ش شدم.
کُت رهام رو با عصبانیت از روی شونه‌هام چنگ‌ زدم و روی تخت انداختم‌.
در حالی که توی اتاقم راه می‌رفتم چشمم به کُت افتاد و با یه حرکت چنگش زدم و به چوب لباسی آویزونش کردم.
چراغ اتاقم رو خاموش کردم و بلافاصله با همون لباس‌ها روی تخت دراز کشیدم، با به این دنده و اون دنده شدن و هزار بار خودخوری کردن و کلنجار رفتن با خودم، بالاخره خوابم برد.
***
نور آفتاب از لا‌به‌لای پنجره اتاقم به صورتم می‌تابید در حینی که لای چشم‌هام رو آروم باز می‌کردم یه تای ابروهام بالا پرید.
با دست سمت راستم پتو رو چنگ زدم و از روی تنم کنار زدم.
درد بدی در ناحیه‌ی سر و پیشونیم احساس کردم. از روی تختم جابه‌جا شدم. دستم رو روی تاج تختم گذاشتم و با یه حرکت از جا بلندشدم.
حوله و نرم کننده و ماسک مو رو برداشتم و روانه‌ی حمام شدم.
از یه چیز عمارت که خیلی خوشم می‌اومد این بود که توی هر اتاقی، یه حمام جداگونه بود و این برای هر فردی خیلی‌خوبه و بهداشت فردیش رو به خوبی رعایت می‌کنه.
شامپو و نرم کننده رو کنار سنگ پا گذاشتم و حوله‌م رو هم به چوب لباسی آویزون کردم.
حس و حال عجیبی داشتم، این‌طور بود که ترس و استرس مثل خوره به جونم رخنه کرده بود و چنگالش رو از تنم جدا نمی‌کرد.
دستم رو به طرف شیر آب بردم و بازش کردم.
یه دوش ده دقیقه‌ای گرفتم، در حینی که حوله‌م رو می‌پوشیدم. نگاهی گذرا به خودم توی آینه انداختم، چشم‌هام پُف کرده بود. و این به علت این‌که تا لنگه ظهر خوابیده بودم، بود.
زبونم رو روی لب‌هام کشیدم و شامپو و نرم کننده و ماسک مو رو برداشتم و از حمام بیرون اومدم.
لوازم بهداشتی‌هام رو روی تخت پرت کردم و خودم هم روی صندلی عسلی جلوی میز و آینه‌ی قدی‌ام نشستم.
موهای خیسم رو با کش مو بالا جمع کردم تا قطره‌های آب روی پوستم نچکه و اذیت شم.
یکم نرم کننده به پوستم زدم و لباس‌هام رو از توی کمد بیرون کشیدم و تنم کردم.
از جا بلند شدم و در حینی که لباس‌هام رو از توی آینه برانداز می‌کردم دستی روی مانتو بنفشم کشیدم تا صاف‌تر روی تنم بشینه.
شلوار سفیدم رو یکم بالاتر کشیدم. موهام رو سشوار کشیدم و بالا جمع کردم، شال مشکی رنگ نخی‌ام رو روی سرم انداختم.
کیف و گوشی‌ام رو از روی میز عسلی برداشتم
چند دست لباس خونگی توی ساک مسافرتی کوچیکم جا دادم، در حالی که کل اتاق رو با تیله‌هام نگاه و برانداز می‌کردم، دسته‌ی در رو گرفتم و به آرومی کشیدم.
از پله‌ها یکی دو تا پایین رفتم، آقای نیک‌نژاد و رها و نورتن سر یک میز توی سالن در حال خوردن صبحونه بودن، سالن غذاخوری مهمون‌ها با سالن غذاخوری خانواده نیک‌نژاد جدا از هم بودن. در حالی که شالم رو روی سرم تنظیم و صاف می‌کردم لبخند ملیحی روی لبم نقش بست، در همین حین تک سرفه‌ای کردم و گفتم:
- سلام، صبح همگی به‌خیر!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,313
مدال‌ها
7
رها با حرف من، خنده‌ش رو خورد و بلافاصله سرش رو به طرف من چرخوند و با لحن ساده اما صمیمانه‌ای لب زد:
- سلام عزیزم!
نورتن خانوم در حالی که توی فنجون‌ها رو قهوه می‌ریخت با لبخند بی‌جون اما صمیمانه‌ای لب زد:
- سلام دخترم، به‌سلامتی داری جایی میری؟
در حالی که سرم رو پایین می‌انداختم و با انگشت‌هام بازی می‌کردم لب زدم:
- میرم خونواده‌م رو ببینم!
نورتن‌خانوم جرعه‌ای از قهوه‌ش رو نوشید و در حالی که سرش رو به طرف صورت پر از خجالت می‌چرخوند گفت:
- عه چه خوب، پس بهت خوش‌بگذره.
آقای نیک‌نژاد در حالی که مربا و کره رو روی نون تست می‌زد گاز بزرگی ازش زد و پس از این‌که لقمه‌ش رو قورت داد گفت:
- بیا اول صبحونه بخور، چه عجله‌ایه؟
رانا توجه‌م رو جلب کرد، دست‌هاش رو به طرف من بلند کرده بود و گریه می‌کرد.
رها نگاهی به رانا و بعد نگاهش رو به صورت من دوخت و گفت:
- می‌بینی دخترم چه‌قدر بهت وابسته شده؟ جوری که اصلاً بغل من نمی‌اومد!
به طرف رها گام برداشتم و رانا رو بغل گرفتم و بوسه‌ای شیرین روی گونه‌ش کاشتم و گفتم:
- وروجک من، میرم اما صبح زود برمی‌گردم پیشت خب؟
رانا دست‌هاش رو دور گردنم حلقه کرد و پاهاش رو تکون داد و گریه کرد.
زیر لب زمزمه کردم:«بهتره خوابش کنم بعد برم، این‌طور پشت سرم گریه می‌کنه و مانع رفتنم میشه»
رها دسته‌ی صندلی رو گرفت و به آرومی عقب کشید
نورتن‌خانوم هم وارد آشپزخونه شد.
آقای نیک‌نژاد هم که روی صندلی نشسته بود و با اشتها صبحونه می‌خورد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین