جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ناحیه تک عضوی] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آسایش با نام [ناحیه تک عضوی] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,756 بازدید, 51 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ناحیه تک عضوی] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آسایش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آسایش
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
هر کدومش چند دقیقه نگاه می‌کرد، بعد بعدی میزد. یه اخمی بین دوتا ابرو خوش‌حالت مشکیش بود.
چند دقیقه به همین منوال گذشت. دیگه داشتم کم‌کم عصبی می‌شدم از دست این پسر که آخرش از وسط سیم‌کارت‌ها یکیشون بیرون کشید و بهش نگاه کرد. توی چشم‌های آبیش برق رضایت دیده می‌شد. سیم‌کارت انتخابی رو جدا از همه سیم‌کارت‌ها گذاشت. بهم نگاه کرد و گفت:
- بهش بگو من اینو می‌خوام.
بعد به سیم‌کارت که جلوش بود، اشاره کرد. به شماره نیم‌نگاهی کردم. آخر شماره ۱۹۹۶ بود. نفس کلافه‌ای کشیدم و به سیم‌کارت اشاره کردم و گفتم:
- ما این می‌خوایم.
مردِ هم انگار مثل من کلافه شده بود از دست دنیل اونم لبخند خوش‌حالی زد و گفت:
- چه عالی!
مکثی کرد و به من و دنیل نگاه کرد و گفت:
- فقط به نام کی باشه؟
به دنیل نیم‌نگاهی کردم و بعد از مکث تقریباً طولانی گفتم:
- به نام مهرانا آریافر.
مردِ لبخند عمیقی زد و گفت:
- چه خوب!
بعد از امضا کردن چند برگه دیگه سیم‌کارت برای خودمون شد. از فروشگاه بیرون اومدیم. قبل از این‌که سوار ماشین بشیم، چشمم به موبایل فروشی سر خیابون افتاد.
- دنیل تو گوشی... .
به سمتش برگشتم که دیدم داره با گوشی اپل سفیدش کار می‌کنه. دنیل بهم نگاه کرد و گفت:
- چیزی می‌خواستی بگی؟
آب دهنم قورت دادم. چشمم به سیم‌کارت خورد حرفم تغییر دادم و گفتم:
- آره می‌‌خواستم بگم سیم‌کارتت به نام خودم گرفتم باهاش کارها خلاف نکن ها!
دنیل چشم‌غره‌ای بهم رفت ولی هیچ نگفت و به‌سمت ماشین به راه افتاد. ناراحت شد؟ نشد؟ اصلاً به درک، باید می‌گفتم حیف من به این جوونی و زیبای نیست برم گوشه‌ی هُلفدونی؟
سوار ماشین شدیم و این دفعه مستقیم به سمت خونه‌م روندم. بعد چند دقیقه به خونه‌مون رسیدیم. ماشین رو جلوی آپارتمان‌مون نگه داشتم و پارک کردم. به‌سمت دنیل که با کنجکاوی به آپارتمان نگاه‌ می‌کرد، نگاه کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
دنیل به‌سمتم برگشت و گفت:
- این‌جا باید زندگی کنم؟
- بله.
دنیل سری تکون داد و کمربندش رو باز کرد و از ماشین پیاده شد. نفس عمیق کشیدم و بعد از بیرون کشیدن سوئیچ، کمربندم رو باز کردم و پیاده شدم. به دنیل نگاه کردم که داشت بدون توجه به من سمت ساختمون قدم برداشت. انگار از سیم‌کارت فروشی که بدون من رفته‌بود، درس نگرفته بود. آهی کشیدم و در ماشین رو بستم و بعد از قفل کردن درهای ماشین، به‌سمت ساختمون رفتم.
ساختمون خیلی بلند بود و نمای کاشی سفید مرمرین بود و بعضی جاها لامپ‌ها کوچیک می‌خورد که توی شب روشن می‌شدن و ساختمون زیباتر می‌کردن. همه پنجره‌ها شیشه‌ش دوجه‌داره‌ بودن و همشون از تمیزی برق می‌زدن. بعضی‌ها مثل ما شیشه‌هاشون پرده داشتن و بعضی‌ها هم پرده نداشتن. ولی ساختمون به دلیل نو ساز بودن خیلی تمیز و قشنگ بود.
سمت در سفید شیشه‌ای ساختمون رفتم و بازش کردم. با باز کردن در ساختمون باد گرمی که به‌خاطر شوفاژها روشن همکف بود به صورتم خورد. لبخندی زدم و وارد ساختمون شدم.
نگاهی به سراسر همکف انداختم. تموم وسایل همکف از رنگ قهوه‌ای_کرم تشکیل شده‌بود که این رنگ باعث شیک شدنش شده‌بود. یه قسمت صندلی می‌خورد و روبه‌رو در ساختمون آسانسور و راه پله بود و قسمت دیگه میز نگهبانی بود.
به‌سمت میز نگهبانی رفتم. عمو ناصر (نگهبانمون) پشت میز ام‌دی‌اف قهوه‌ایش بود و با اخم داشت با دنیل حرف میزد. دنیلم که طفلک بی‌زبون نمی‌فهمید این چی میگه؟ سمت میز عمو ناصر رفتم و با خوشحالی گفتم:
- سلام عمو.
عمو ناصر با شنیدن صدام با خوشحالی به‌سمتم برگشت و گفت:
- سلام دخترم خوبی؟
- خوبم، شما چطورید؟
- خوبم دخترم.
مکثی کردم و گفتم:
- عمو میشه یه لطفی کنی.
عمو با تعجب گفت:
- چیکار کنم برات دخترم؟
سوئیچ ماشینم گذاشتم روی میزش و گفتم:
- میشه ماشینمو توی پارکینگ پارک کنید؟
عمو لبخند مهربونی زد و سوئیچ از روی میز برداشت و گفت:
- حتماً دخترم.
لبخند تشکرآمیز زدم و رو به دنیل کردم و گفتم:
- بریم؟
دنیل فقط سری تکون داد.
- شما همدیگه می‌شناسید؟
با شک نگاهی به دنیل کردم و گفتم:
- آه... بله ایشون.
با دست به دنیل اشاره کردم و با لبخند ادامه دادم:
- دنیل واتسون هستن، دوست ماهان و معاون جدیدِ شرکت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
عمو اخم که اولش به‌خاطر این‌که فهمیده بود ما باهم آشنا هستیم زده بود، باز شد و لبخند زد و گفت:
- واقعاً پس چرا زودتر بهم نگفتی؟ هرچی بهش میگم با کی کار دارید؟ فقط بهم نگاه می‌کنه. داشتم کم‌کم فکر می‌کردم لالِ!
عمو تقریباً در جریان مشکل توی شرکت ماهان بود. ماهان یه‌کم درباره‌ش گفته بود که یه وقت عمو دچار اشتباه نشه بگه مهرانا پسر آورده تو خونه. لبخندی زدم و به دنیل که با گیجی به ما نگاه می‌کرد نگاه کردم.
- آخه عمو اون حرف شما رو نمی‌فهمه.
عمو چشم‌هاش با تعجب بسته باز کرد. دیدم زدم خرابش کردم.
- آه یعنی دنیل زبونش با ما فرق می‌کنه، خارجیه!
عمو نگاهی به دنیل کرد و آروم گفت:
- پس فرنگیه!
سری تکون دادم و لبخندی زدم و گفتم:
- آره، دقیقاً!
عمو سری تکون داد و گفت:
- دخترم مواظب خودت باش تو خوشگلی اونم مرده ممکنه.
مکثی کرد و توی چشم‌هام نگاه کرد و ادامه داد:
- به قول ما قدیمی‌ها آتش و پنبه نمی‌تونن کنار هم باشن... .
چشم‌هام گرد شد. گونه‌هام سرخ شدن و گفتم:
- باشه عمو.
بعد زود به دنیل اشاره کردم تا بریم. اگه دو دقیقه بیشتر اون‌جا وایسیم یه چه دیگه هم بهمون میگه.
به‌سمت آسانسور که کنار راه‌پله بود، رفتم و دکمه‌ای قرمزش زدم. به دنیل که ساکت کنار من ایستاده بود، نگاه کردم. دست‌هاش رو کرده بود توی جیب شلوار مشکی تقریباً تنگش که این‌کارش باعث شده‌بود که یه‌کم کت خوش‌دوختش بالا بره. با سنگینی نگاهی سرم به‌سمت نگاه برگردوندم که با عمو ناصر که داشت با کنجکاوی بهمون نگاه می‌کرد، روبه‌رو شدم.
لبم گزیدم و سرم به زیر انداختم. خداروشکر همون موقع آسانسور پایین اومد و یه خانم و آقای ازش بیرون اومدن. آقا بی‌توجه ما به‌سمت میز عمو ناصر رفت که این کارش باعث شد که توجه عمو از ما گرفته بشه و به آقا دوخته بشه.
نگاهم از آقا گرفتم و به خانم که داشت یه جور خاصی به دنیل نگاه می‌کرد، نگاه کردم. نگاهی به سر وضع دختر یه لباس مانتو کوتاه و تنگ صورتی جیغ پوشیده بود و یه شال صورتی کم‌رنگ روی سرش انداخته بود. توی صورتش همه‌چیزش عملی بود و هیچ‌چیزش طبیعی و مال خودش نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
به دنیل که کلافه داشت بهم نگاه می‌کرد، نگاه کردم. با دیدن چشم‌های آبی خوش‌رنگش که یه چیز مثل خواهش بود، دلم براش سوخت. باصدای تقریباً بلندی که فقط ما سه‌نفر بشنویم به انگلیسی گفتم:
- بیا بریم.
و بعد به‌سمت آسانسور رفتم. خانم با صدای جیغش رو به دنیل گفت:
- ببخشید شما خارجی هستید؟
دنیل با گیجی بهم نگاه کرد. اخمی کردم و رو به خانم که داشت به دنیل نگاه می‌کرد، گفتم:
- بله.
خانم بهم با تمسخر نگاه کرد. دنیل بدون توجه به خانم اومد کنارم توی آسانسور ایستاد. زمانی که می‌خواست خانم یه چی بگه به‌خاطر این‌که دستم رو روی دکمه‌ی طبقه‌ی پنجم که آخرین طبقه بود، در بسته شد و بالا رفت.
آخرین طبقه یعنی خونه ما پنت‌هاوس بود و به جز ما هیچ خونه‌ی اون‌جا نبود و این واقعاً عالی بود. نگاهی به دنیل که به آسانسور تکه داده بود و موهاش روی صورتش ریخته بود، کردم. معلوم بود کلافه‌ست، درکش می‌کردم. دلم یه دقیقه براش سوخت. خیلی بده هیچ هم زبونی نداشته باشی تا باهاش حرف بزنی و خودت تنها توی کشور غریب باشی. نفس عمیقی کشیدم و آروم ولی محکم گفتم:
- دنیل از این به بعد بدون من جای نرو. اون‌ها زبون تو رو نمی‌فهمن.
دنیل سرش رو بلند کرد و بهم نگاه کرد. وقتی چشم‌های جدی من رو دید، نفس آهسته‌ی کشید و فقط سری تکون داد و بعد نگاهش از چشم‌هام گرفت و به آینه‌ی قدی و تمیز آسانسور نگاه کرد.
بعد چند ثانیه آسانسور ایستاد و صدای ضبط شده گفت:«طبقه‌ی پنجم» و در آهسته باز شد. نگاهی به دنیل انداختم. هنوز بی‌خیال همون‌جا که ایستاده بود، بود. پس یعنی می‌خواست من اول برم. لبخند نامحسوسی زدم و از آسانسور خارج شدم و دنیل هم پشتم سرم اومد.
صدای مهیب پایین رفتن آسانسور از پشت سرمون رو شنیدم.
یه طرف راهرو تقریباً بزرگ که خونه‌مون داخلش بود، یه پنجره بزرگ بود که نور خورشید سراسر راهرو رو روشن کرده بود و در مشکی خونه‌مون دقیقاً روبه‌روی آسانسور بود.
به‌سمت در خونه رفتم و کلید توی در فرو کردم؛ در با صدای ضعیفی تیک‌ مانندی باز شد. دسته گرد در که روش طرح یه گل صد تومونی بود، گرفتم و در خونه رو کامل باز کردم. با باز شدن کامل در وارد خونه شدم. به سراسر خونه‌ی با صفامون نگاه کردم. به‌خاطر پنجره بزرگی که توی هال بود همه‌جا روشن شده بود و این ویژگی خوب به باصفاتر شدنش کمک کرده بود.
کفش‌ها پاشنه تخت مشکیم در اوردم و گذاشتم توی جاکفشی ام‌دوی‌اف مشکی_سفید کنار در و صندل‌های صورتی‌ خونگیم پوشیدم. به طرف دنیل که توی چهارچوب در ایستاده بود و با تعجب به سراسر خونه نگاه می‌کرد نگاه کردم. لبخندی زدم و گفتم:
- چرا دم در ایستادی؟ بیا داخل.
دنیل مکثی کرد و اومد داخل و در پشتش بست. صندل مردونه آبی که هر وقت مهمون می‌اومد خونه‌مون بهش می‌دادم تا بپوشه، کنار جاکفشی گذاشتم.
بعد به خونه نگاه کردم. به‌ خاطر دکور سفید_مشکی که داشت یه‌کم بزرگ‌تر اون چیزی که بود نشون می‌داد. یه‌کم خونه بهم ریخته بود ولی باز هم از زیبایی و شیک بودن خونه کم نکرده بود. با صدای متعجب دنیل به خودم اومدم.
- من باید این‌جا زندگی کنم؟
نمی‌دونم چرا احساس می‌کنم ای جوری زندگی کنم رو گفت ولی با این حال لبخندی زدم و به‌سمت مبل‌های یه دست سفید با بالشت‌های کوچیک سفید با دور سیاه رفتم‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
سمت مبل سه نفره که وسط مبل‌های دیگه بود، رفتم. لباس‌ها ماهان رو که چند روز قبل رفتنش روی مبل ریخته بود و من اصلاً حوصله جمع کردنش نداشتم از روش برداشتم و بعد روی مبل نشستم. بعد رو به دنیل که احساس می‌کنم یه‌کم بینی کوچیک و خوش‌حالتش چین داده بود برگشتم و با ذوق گفتم:
- آره، فوق‌العاده نیست.
لبخندم عمیق‌‌تر کردم و نگاهم به سراسر خونه دل‌باز خوشگلم کردم.
- فوق‌العاده... ؟!
فوق‌العاده رو با تمسخر گفت. بهش نگاه کردم. پوزخندی زد و گفت:
- آره اونم چه جورم.
هنوز کفش‌ها مشکی بیرونش در نیاورده بود.
- یه سوال من و تو باید کنار هم زندگی کنیم.
یه جور من و تو رو گفت یه لحظه به خودم شک کردم. ببین من چقدر خطرناکم که این ازم می‌ترسه. داشت خنده‌م می‌گرفت.
- آره.
نوک بینیش چین داد و گفت:
- من این‌جا نمی‌مونم یه جا دیگه رو باید برم بگیرین.
چشم‌هام گرد شد. با تعجب گفتم:
- چرا؟ به‌خاطر من؟!
با تمسخر بهم نگاه کرد و گفت:
- به‌‌خاطر تو، شاید ولی... .
به خونه اشاره کرد و گفت:
- یه دقیقه به خونه نگاه کن، ببین چقدر کثیفه!
به خونه نگاه کردم. زیادم کثیف نبود.
- به ماهان بگو یه جا دیگه برام رو بگیره.
بی‌حوصله مکثی کردم و بهش نگاه کردم و گفتم:
- آقا خوشگله حالا نزدیک عیدِ هیچ جاگیر نمیاد.
اخم کرد و گفت:
- پس من کجا باید بمونم؟ این‌جا؟!
خدا... . چرا هر کَس که توی پست من می‌افتاد برای من نازنازی میشد. از جام بلند شدم و گفتم:
- خب چیکار کنم؟ اگه زنگ بزنم بگم کی بیاد این‌جا رو تمیز کنه خوبه؟
دنیل کلافه سری تکون داد و هیچی نگفت فقط با چندش به سراسر خونه خوشگلم نگاه می‌کرد.
گوشیم درآوردم و رفتم توی راهروی که بین اتاق‌ها فاصله می‌نداخت. شماره‌ی اکرم کسی که گاهی وقت‌ها می‌اومد خونه‌مون تمیز می‌کرد گرفتم. بعد چند بوق طولانی آخر جواب داد:
- بله؟
- سلام اکرم خانم، خوبین؟
اکرم با صدای خسته‌ای و خوش‌حالی گفت:
- سلام دخترم خوبی؟
- ممنونم اکرم خانم.
مکثی کردم و گفتم:
- اکرم خانم راستش زنگ زدم اگه وقت داشته باشید، میشه بیاین خونه ما رو تمیز کنید؟
صدای اکرم خانم نیومد. انگار تعجب کرده باشه. بنده خدا حقم داشت ما هیچ‌وقت بهش زنگ نمی‌زدیم بیاد خونه‌مون واسه تمیز کردن. صدای متعجب و کمی شرمنده اکرم خانم اومد.
- آه... راستش دخترم امروزها سرم خیلی شلوغه تا یه ماه دیگه سرم خلوت میشه. اون موقع براتون میام.
تا یه ماه دیگه این یارو من کشته داره سر قبرم خرما و حلوا خیرت می‌کنه. با ناامیدی گفتم:
- ممنون خدانگهدار.
گوشی قطع کردم و توی سالن اومدم. دنیل همین جور دم در ایستاده بود و با چندش به خونه نگاه می‌کرد. مکثی کردم و لبم گزیدم و گفتم:
- هیچ‌کَس نبود تا خونه تمیز کنه.
با چشم‌های سرخ به‌سمتم برگشت و بهم نگاه کرد و گفت:
- یعنی چی؟
با مکث و نیشم براش باز کردم و گفتم:
- یعنی خونه همین‌طوری می‌مونه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
دنیل اول با تعجب بهم نگاه کرد ولی بعد چند دقیقه که انگار حرفم پیش خودش تحلیل کرده بود چند پلک عصبی زد، بعد چشم‌هاش باز کرد. رگ کنار چشم چپش یه‌کم تکون می‌خورد. خنده عصبی کرد و گفت:
- یعنی خونه این‌جور می‌مونه.
بعد دست‌هاش رو از هم باز کرد و به خونه اشاره کرد. خوش‌حال از این‌که این‌قدر با جنبه‌ست، گفتم:
- آره.
یه دفعه خنده‌ش قطع شد و با جدیت و عصبی که باعث شده بود یه‌کم ترسناک به‌ نظر بیاد گفت:
- من یه دقیقه هم این‌جا رو نمی‌تونم تحمل کنم.
وا چرا این، این‌ جوری شد؟ یه دقیقه خوش‌حاله، یه دقیقه ناراحت و عصبی. میگم نکنه این دوقطبی باشه؟! آخه میگن دوقطبی این جورین.
آب دهنم با ترس قورت دادم. نه بابا اگه این دوقطبی باشه که اصلاً ماهان من با این تنها نمی‌ذاشت بره زمینش یه جای بفروشه.
کلافه گفتم:
- بذار تا فردا یکی پیدا می‌کنم برای تمیز کردن خونه.
دیگه چشم چپش از عصبانیت تیک گرفته بود. با عصبانیت و داد گفت:
- تا فردا.
فردا رو تقریباً کشیده و بلند گفت. صداش به‌‌خاطر بزرگی خونه و وجود مانع تقریباً توی خونه پیچید. چشم‌هام از دادش بستم. باز کردم و با ترس سر تکون دادم.
نفس‌های عمیق و کش‌دار می‌کشید. دست‌هاش مشت کرده بود. رگ‌ها دستش بیرون اومده بودن.
- من نمی‌تونم یه دقیقه هم این‌جا رو تحمل کنم.
به فارسی گفتم:
- به درک، انگار من خیلی ازت خوشم میاد.
با حالت ایش رفتم روی مبل قبلیم نشستم. نیم‌نگاهی بهش کردم. دیدم واقعاً داره سمت در خونه میره. یاد ماهان افتادم که ازم قول گرفته بود مراقبش باشم تا ازمون ناراحت نشه، یاد شرکت که نمی‌دونم چرا به چه دلیلی داشت دچار ورشکستگی می‌شد، یاد این‌که اگه شرکت ورشکست بشه کلی سارا و شاهرخ بهمون چیز می‌گفتند. همه بدبختی این چند ماه اخیرم یه دفعه توی این یه دقیقه جلوی چشم‌هام رد شد. بهش نگاه کردم که تقریباً داشت از در خونه بیرون رفته بود. مکثی کردم و نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- اگه خونه خودمون تمیز کنیم چی؟ قبوله؟
به سمتم برگشت. چشم‌های آبیش ریز کرده بود. انگشت اشاره دست راستش جلو آورد و تکون داد.
- تو تمیز می‌کنی نه من.
چشم‌هام توی حدقه چرخندم. کلافه تو چشم‌های زلال آبیش نگاه کردم. لبم با زبونم تر کردم و گفتم:
- خیلی خوشحالی از بدبختی مردم استفاده می‌کنی؟
دنیل سرش زیر انداخت و کلافه و عصبی گفت:
- زود بگو، تو تمیز می‌کنی نه؟
ای خدا. با اخم از جام بلند شدم و سری تکون دادم و به سمت اتاقم رفتم و در این حال گفتم:
- باشه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
خونه‌مون سه خواب بود؛ دوتا از اتاق‌ها دوازده متری بود ولی اون یکی اتاق چهارده متری بود. سمت چپ اولین اتاق، اتاق ماهان بود؛ کنار اتاق ماهان اتاق من بود و روبه‌روی اتاق من، اتاق سوم بود که فعلاً برای دنیل بود و ماهان چند روز قبل رفتنش، اتاق رو تمیز کرد. الان دقیقاً می‌فهمم چرا ماهان اتاقی که اصلاً ازش استفاده نکرده بودم و حکم اتاق مهمانی رو داشت که تا به حال یه مهمان هم داخل نیومده بود رو تمیز کرد. ماهان می‌دونست دنیل بی‌نهایت تمیز هست؛ هرچند زیاد بعید هم نبود، چون اون چندسال توی لندن با دنیل هم اتاق بوده.
در اتاقم باز کردم و داخل رفتم. اتاقم همه وسایلش سفید و آبی بود و این باعث شده بود آرامش بخش‌تر بشه. به‌سمت کمدم که روبه‌روی در اتاق بود رفتم. در کمد باز کردم و لباس‌ها که مخصوص تمیزکاری بود برداشتم و پوشیدم. یه روسری کوچیک هم‌رنگ لباس‌ها از رنگ رفته صورتیم پوشیدم. توی آینه به خودم نگاه کردم. دقیقاً شکل این بدبخت بیچاره‌ها لب جوب شده بودم. از اتاق بیرون اومدم. بدون توجه به دنیل که متعجب و کلافه به من نگاه می‌کرد، توی آشپزخونه رفتم و وسایل تمیزکاری برداشتم و بیرون اومدم. به دنیل که هنوز جلوی در ایستاده بود، نگاه کردم و گفتم:
- چرا هنوز اون‌جا وایسادی؟ بیا بشین دیگه دارم خودم تنها این‌جا رو تمیز می‌کنم.
دنیل با کلافگی بهم نگاه کرد و گفت:
- نمی‌تونم.
متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- چرا؟
دنیل به کاشی اشاره کرد و گفت:
- نگاه کن این‌جا رو، من نمی‌دونم این‌ها تمیزن یا کثیفن؟
خدایا... این دیگه کی بود. با کلافگی و تمسخر گفتم:
- چیکار کنم عالی‌جناب؟ می‌خواین براتون فرش قرمز پهن کنم تا یه فقط خدا نکرده.
لبم نمایشی گزیدم و گفتم:
- پاهاتون کثیف نشن؟
دنیل با اخم نگاهم کرد. بعد دستش پشت گردنش کشید و کلافه گفت:
- نه فقط یه جور این‌جا رو تمیز کن.
به صندل‌های که هنوز جای که گذاشته بودمش اشاره کردم و گفتم:
- فعلاً اون صندل‌ها رو بپوش بعد بیا داخل.
به صندل‌ها نگاه کرد بعد رو به من گفت:
- مطمئنی این‌ها تمیزن؟
با تعجب بهش نگاه کردم. این دیگه چقدر وسواس بود. زن دیده بودم وسواس باشه ولی مرد اصلاً. ماهان می‌گفت چند سال باهم توی یه خونه درس می‌خوندن. ماهان چطور چندسال این تحمل کرده بود. آخه ما خانواده‌تن آدم‌ها هستیم که از تمیز کردن فراری هستیم.
با کلافگی گفتم:
- آره تمیزن بپوش.
مشکوک بهم نگاه کرد. وقتی چشم‌های خسته‌م دید ناچار صندل‌های حوله‌ی آبی پوشید. بعد سمت مبل‌ها اومد. به مبلی که من قبلاً روش نشسته بودم، نگاه کرد و گفت:
- میشه یه سفره یک‌بار مصرف بهم بدی؟
متعجب گفتم:
- می‌خوای چیکار؟
بهم نگاه کرد و رک گفت:
- می‌خوام پهن کنم روی مبل‌ها تا روشون بتونم بشینم.
چپ‌چپ بهش نگاه کردم. بعد ناچار به سمت آشپزخونه رفتم و از توی کشوی بغل گاز سفره یک‌بار مصرف بیرون اوردم. رفتم بیرون و سفره محکم کوبندم توی دستش. با قدم‌های محکم به سمت وسایل تمیزکاری رفتم. یه‌کم مایع ریختم توی سطل صورتی و با آب که داخلش بود مخلوطش کردم. برگشتم تا به‌سمت آشپزخونه برم تا جاروی که تهش حوله بود بیارم.
که چشم‌هام به دنیل افتاد که مبل سه نفره بدبخت با سفره کادو کرده بود و بعد با خیال راحت روش نشسته بود و پاهاش روی هم انداخته بود، افتاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
سری به نشونه تأسف تکون دادم. رفتم جارو آوردم و کردم توی آب و مایع سطل و بیرون آوردمش.
مثل کوزت شروع به تمیز کردن، کردم. الان حال کوزت بدبخت رو قشنگ می‌فهمیدم. بعد از تمیز کردن کاشی‌ها یه‌کم شامپو فرش ریختم روی مبل‌ها اون‌ها هم تمیز کردم که باز این بشر با سفره این‌ها رو کادو نکنه. اگه این جور مصرف سفره یک‌بار مصرف توی خونه‌مون باشه که ورشکست می‌کنم.
متأسفانه من از طرف خانواده پدری یه خصلت بهم به ارث رسیده بود، اونم خساست بود. خساست روی چیزهای که خودم استفاده می‌کردم نه ولی برای یکی دیگه آره.
بعد از تمیز کردن خونه بهش نگاه کردم. همه‌جا خیس بود و بوی نم می‌داد. با چندش نگاهم به‌سمت دنیل که کنارم ایستاده بود و داشت با خوشحالی که سعی می‌کرد از چشم‌هام من پنهونش کنه ولی نتونسته بود به خونه نگاه می‌کرد. برگردوندم. رفتارش من رو یاد مریم‌جون می‌نداخت؛ اون هم وقتی یه جا رو تمیز می‌دید این‌جوری ذوق زده می‌شد.
نفسم رو فوت کردم. خوبه حداقل یکی راضی بود از این وضعیت پیش اومده.
بدنم به‌خاطر کار زیاد عرق کرده بود و احساس می‌کردم همه‌جای بدنم خیس بود. با بی‌حالی و کلافگی به‌سمت اتاقم رفتم. دم درش ایستادم و بدون این‌که به‌سمتش برگردم گفتم:
- اتاقت روبه‌روی اتاق منه، خیالتم راحت باشه ماهان تمیزش کرده.
جمله دوم رو با کینه گفتم. بعد از برداشتن لباس‌هام از اتاق بیرون اومدم. دیدم اون هم از اتاق بیرون اومده. با تمسخر گفتم:
- خوب بود سرورم، تمیزه؟
کلافه بهم چشم‌غره رفت و گفت:
- آره.
پریدم توی حرفش و گفتم:
- چه عالی!
داشتم به سمت حموم می‌رفتم که گفت:
- ولی لباس‌هام هنوز پایین هستن.
کلافه بهش نگاه کردم. بعد از مکثی گفتم:
- سوئیچ ماشین دست نگهبان هست که دیدیش برو پایین من بهش خبر میدم.
سری تکون داد و سریع به سمت در خونه رفت. آهی کشیدم و به سمت تلفن رفتم و شماره نگهبانی رو گرفتم. عمو ناصر فوراً جواب داد:
- بله دخترم؟
- سلام عمو. الان دنیل اومد پایین، میشه ماشین بهش نشون بدی تا چمدونش برداره؟
صدام یه‌کم خسته بود. خوب کسی که دو و سه ساعت بی‌وقفه تمیزکاری می‌کرد این‌جور میشد.
- باشه دخترم.
مکثی کرد و گفت:
- خوبی؟
سعی کردم صدام درست کنم ولی بدتر شد.
- آره خودم.
- ولی صدات انگار خسته‌ست.
- هوم... فکر کنم چون امروز یه‌کم زود بیدار شدم این‌طور شده.
صدای مهربون عمو ناصر توی گوشم زنگ خورد.
- آره دخترم، تو برو استراحت کن. منم هوای این بچه فرنگی دارم.
- ممنونم عمو.
بدون خداحافظی گوشی قطع کردم و توی حموم رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
حموم و سرویس بهداشتی تقریباً میشد گفت توی یه اتاق بودن ولی حموم به وسیله یه شیشه کدر از سرویس بهداشتی جدا میشد. ولی خوب در‌هاشون یکی بود، فقط حموم یه پرده پلاستیکی آبی داشت که به دیوار آویزون شده بود.
پرده رو کنار زدم و لباس‌هام روی چوب‌لباسی کنار دیوار گذاشتم. لباس‌هام در آوردم و انداختم توی لباس‌ها کثیف و سمت دوش و وان رفتم.
وان پر از آب کردم بعد از امتحان کردن آب وقتی دیدم خوبه، داخل وان رفتم. به‌خاطر این‌که دیروز هم حموم بودم، دیگه نمی‌خواست زیاد توی حموم باشم. فقط شامپوم رو خیلی خوش بو بود رو روی موهام خالی کردم و بعد شستمش.
بعد پوشیدن لباس‌هام حوله رو دور موهام پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.
خیلی خسته بودم. یه نگاهی هم توی پذیرایی و هال انداختم وقتی دنیل رو ندیدم با خیال راحت به‌سمت اتاقم رفتم.
بعد از وارد شدن به اتاقم در رو از پشت سر بستم. اتاقم تاریک بود، برای همین لامپ کوچیک کنار در رو فشار دادم. با روشن شدن لامپ اتاقم روشن شد. نفس عمیق کشیدم و به اتاق نگاه کردم. به‌خاطر کوچیک بودن اتاقم زیاد وسایل نمی‌شد با خودم بیارم. یه تخت و میز کشوی کوچیک کنارش که دوتا کشو بیشتر نمی‌خورد. روش یه شب خواب آبی رنگی گذاشته بودم. با کمد تقریباً بزرگی که درست روبه‌روی در اتاق بود. به‌سمت تخت خوابم رفتم. تخت خوابم درست زیر پنجره اتاقم بود. به‌سمت پنجره رفتم و بعد از کشیدن پرده حریری نازک سفید با پروانه‌های آبی خودم روی تخت خواب انداختم.
به ساعت آبی_سفیدم دایره‌ی شکلم نگاه کردم. ساعت نه شب بود. هیچ وقت این موقع نخوابیده بودم ولی واقعاً خسته بودم برای همین بعد از این‌که ساعتم کوک کردم، گرفتم روی تختم خوابیدم.
***
صبح زود با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم. همین جور با چشم‌های نیمه باز از جام به وسیله دستم یه‌کم بلند شدم و زنگ گوشی قطع کردم و باز خودم توی تخت انداختم و چشم‌هام بستم. نیمه خواب بودم که یک دفعه از جام بلند شدم. به ساعت دیواری پروانه‌ای شکل آبی و سفید روبه‌روی تختم نگاه کردم، ساعت ۶:۴۵ بود.
دستم کردم توی موهای پریشون سیاهم و زود از جام بلند شدم. باید زود آماده می‌شدم، ساعت هشت شرکت باز میشد و تا من آماده بشم حداقل نیم‌ ساعت زمان می‌برد و با این ترافیک بخوام مثبت بین باشم نیم‌ ساعت تو راه بودیم.
بدون این‌که موهام صاف کنم با کش مشکی نازکم بستمش و بعد سمت کمد سفید_ آبی رفتم. در کمد باز کردم و به لباس‌ها رنگارنگم نگاه کردم. یه‌کم فکر کردم تا آخر دست برم سمت مانتو کلفت خاکستری‌رنگم برداشتم. مانتو طولش تا روی زانوهام می‌رسید.‌ قسمت کمرش، کمربند مشکی پلاستیکی می‌خورد. قسمت یقه‌ش هم یه نوار مشکی می‌خورد.
از این مانتو خیلی خوشم می‌اومد خیلی شیک و خوشگل دوخته شده بود. مانتو رو پوشیدم، با شال مشکی و شلوار مشکی تنگ که از قسمت زانو به پایینش یه‌کم گشاد می‌شد. اصلاً حوصله آرایش نداشتم و وقتش هم اصلاً نبود. فقط یه رژ لب صورتی پر رنگ روی لب‌های صورتیم قلوه‌ام زدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
بعد از برداشتن کیف مشکیم از اتاق بیرون اومدم. رفتم توی پذیرایی که با دنیل روبه‌رو شدم. دنیل پاش روی پا انداخته بود و داشت با اخم نگاهم می‌کرد.
مثل دیروز موهای چتری سیاه و لختش ریخته بود توی صورتش که باعث شده بود بیشتر خارجی بزنه و هم جذاب‌تر بشه. با دیدن من از جاش بلند شد و با تمسخر گفت:
- وقت بخیر.
سرم تکون دادم و لبخندی زدم و گفتم:
- سلام.
می‌خواست حرفی بزنه که سریع گفتم:
- بدو بریم داره دور میشه.
بدون توجه بهش به‌سمت در ورودی خونه رفتم و کفش مشکی_خاکستری پاشنه تختم که جلوش یه بند به شکل پاپیون بود، برداشتم و پوشیدم. در خونه رو باز کردم و از خونه بیرون اومدم. صدای قدم‌های دنیل پشت سرم شنیدم. در رو روی هم گذاشتم و به‌سمت آسانسور رفتم. آسانسور طبقه همکف نشون می‌داد. دکمه‌ش فشار دادم و منتظر شدم تا آسانسور بالا بیاد. به دیوار کنار آسانسور تکه دادم و سرم پایین انداختم و به کفش‌هام نگاه کردم با شنیدن صدای بسته شدن در خونه سرم یه‌کم بالا آوردم و به دنیل نگاهی کردم. حواسش بهم نبود. این‌‌طور خوب بود و می‌تونستم راحت تیپش برسی کنم. توی چند ثانیه تیپش برسی کردم.
مثل رمان‌ها باهم ست نکرده بودیم و تقریباً میشه گفت تضاد هم بودیم. کت و شلوار شیری پوشیده بود و یه پیراهن سفید ساده زیرش پوشیده بود. متأسفانه واقعاً خیلی خوش‌تیپ شده بود. با بالا اومدن سر دنیل زود سرم پایین انداختم. صدای قدم‌های بلند ولی محکمش که به‌سمت من می‌اومد رو می‌شنیدم ولی سرم بالا نیاوردم.
دنیل اومد طرف مخالف آسانسور ایستاد و به دیوار کنارش مثل من تکه داد. استایل وایستادنش واقعاً عالی بود. دست‌هاش کرده بود توی جیبش و یه‌کم به فاصله به دیوار بهش تکه داده بود. پاهاش هم تقریباً میشه گفت روی هم انداخته بود.
با صدای اومدن آسانسور به در آسانسور نگاه کردم. درش باز شده. هیچ‌کَس داخل آسانسور نبود. زیر چشمی به دنیل نگاه کردم. مثل دفعه قبلی گذاشت اول من برم و بعد خودش وارد آسانسور شد و دکمه پارکینگ زد.
در آسانسور بسته شد. شونه‌به‌شونه هم توی آسانسور رو به آینه قدیش ایستاده بودیم و در ظاهر داشتیم به موسیقی لایتی که داشت پخش میشد گوش می‌دادیم. با صدای ضبط شده زنی که خبر از رسیدنمون به پایین می‌داد، به خودمون اومدیم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین