جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ناحیه تک عضوی] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آسایش با نام [ناحیه تک عضوی] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,787 بازدید, 51 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ناحیه تک عضوی] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آسایش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آسایش
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
در آسانسور آروم باز شد و ما ازش بیرون اومدیم. صدای بالا رفتن آسانسور به طبقه بالا پشتمون شنیده شد. بدون توجه به آسانسور به‌سمت شاسی بلند رفتیم. هیچ‌ک.س جز ما داخل پارکینگ نبود. زود سوار ماشین شدیم و با سرعت از پاکینگ خارج شدم و به‌طرف شرکت روندم.
دو و سه‌تا خیابون قبل این‌که به شرکت برسیم، به ترافیک برخورد کردیم. کلافه با دستم روی فرمون شروع به ضربه زدن کردم.
پنج دقیقه بدون تغییر گذاشت. با کلافگی از پنجره ماشین به بیرون نگاه کردم. معلوم بود که هیچ تغییری نمی‌کنه. گوشیم رو از توی جیبم در آوردم و شماره خانم مشیری رو گرفتم. زمانی که جواب داد، بدون این‌که اجازه بهش بدم من رو به‌خاطر دیر کردن اعتراض کنه، گفتم:
- سلام خانم مشیری خوبین؟ آریافر هستم.
زود گفتم:
- خانم مشیری تا نیم‌ساعت دیگه هم رو توی سالن جمع کن تا من بیام.
و بالاخره سکوت کردم. خانم مشیری مکثی کرد. انگار داشت حرف من رو پیش خودش معنی می‌کرد. بعد چند ثانیه گفت:
- باشه خانم آریافر، فقط خانم آریافر اگه گفتن برای چی، چی بهشون بگم؟
نیم‌نگاهی به دنیل که با کنجکاوی و گیجی به من نگاه می‌کرد، کردم. نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- وقتی اومدم می‌فهمن. خدانگهدار خانم مشیری.
بعد بدون این‌که بهش وقت بدم تا حرف بزنه، قطع کردم. بعد از نیم ساعت ماشین توی پارکینگ شرکت پارک کردم و ترمز دستی کشیدم. ساختمون شرکت سه طبقه بود و یه زیر زمین ساختمون پارکینگ بود. پارکینگ تقریباً بزرگ بود ولی برای بقیه طبقه‌ها هم بود؛ برای همین پارکینگ بین سه طبقه تقسیم کرده بودن و قسمت پارکینگ ما فقط برای مدیرها و سهام‌داران بود.
دنیل با کنجکاوی کمربندش باز کرد و بدون توجه به من از ماشین پیاده شد و در بست. نفس عمیق کشیدم و به دنیل که پشت ماشین به فاصله چند قدمی ایستاده بود نگاه کردم. کیفم از ماشین پیاده شدم. دنیل داشت به پارکینگ که سراسر ماشین بود نگاه می‌کرد. کیف سیاه رنگم از صندلی‌ها پشت برداشتم و از ماشین پیاده شدم. با دزدگیر ماشین قفل کردم و به دنیل که داشت با دقت به پارکینگ نگاه می‌کرد نگاه کردم.
پارکینگ نیمه تاریک بود و تنها روشنایش چندتا چراغ کوچیکی بود که به صورت روبه‌روی هم گذاشته شده بود و تا آخر پارکینگ همین‌طور ادامه داشت. فضای پارکینگ تقریباً خفه بود و اونم به‌خاطر این بود که هیچ پنجره‌ای نداشت.
ستون‌ها بلند آجر نما بین ماشین‌ها فاصله انداخته بود و باعث شده بود هر ماشین جای خودش بشناسه. بالای جای ماشین‌ها شماره نوشته بود که این برای پیدا کردن جایگاه ماشین خیلی راحت می‌شد.
بدون توجه به دنیل که هنوز با کنجکاوی به سراسر پارکینگ نگاه می‌کرد، به‌سمت آسانسور که ته پارکینگ بود راه افتادم. با وجود این‌که کفش‌هام پاشنه کوتاه بودن ولی بازم سکوت پارکینگ می‌شکست. دنیل بهم نیم‌نگاهی کرد، زمانی که دید من به اون توجه نمی‌کنم. مکثی کرد بعد با سرعت خودش به من رسوند. وقتی که به من خودش رسوند سرعتش کم کرد ولی باز هم من پنج قدم ازش جلوتر بودم.
وقتی به آسانسور رسیدم، روی دکمه قرمز کنارش فشار دادم. خیلی زود آسانسور پایین اومد. سوار آسانسور شدم بعد از سوار شدن دنیل، آخرین طبقه ساختمون زدم‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
شرکت ما توی این ساختمون طبقه سوم یعنی آخرین طبقه قرار داشت. این باعث شده بود که منظره خیلی خوبی داشته باشیم. در بسته شد. نفس عمیق کشیدم که بوی عطر سرد دنیل توی بینم پیچید. واقعاً بوی خوبی بود. انقدر حواسم پرت عطر دنیل و بوی خوبش شدم که متوجه نشدم کی رسیدم و با باز شدن در آسانسور به خودم اومدم.
بدون نگاه کردن به دنیل از آسانسور بیرون اومدم. به‌سمت در قهوه‌ای رنگی که روی درش با یه آلومینیوم طلایی با خط مشکی نوشته شده بود «شرکت مهر ایران» و زیرش با رنگ کم‌رنگی نوشته بود «به مدیریت ماهان آریافر» رفتم، زنگ کنار در فشار دادم.
دنیل اومد پشت سرم ایستاد که همون موقع عمو رحمان در باز کرد. عمو رحمان یه پیرمرد با چهره مهربون و دوست داشتنی بود. عمو رحمان هم آبدارچی‌مون بود و هم سرایدارمون بود. برای این‌که هیچ‌ک.س نداشت ماهان بهش یه اتاق داد تا توی این‌جا زندگی کنه. عمو رحمان با دیدن من مثل همیشه لبخندی زد ولی وقتی دنیل دید لبخندش یه‌کم پاک شد و توی چشم‌های قهوه‌ای سوخته‌ش کنجکاوی اومد.
- سلام دخترم.
لبخندی زدم و گفتم:
- سلام.
دنیل هم اصلاً نمی‌فهمید چی میگم برای همین ساکت یه گوشه ایستاده بود و به من و عمو رحمان نگاه می‌کرد.
عمو رحمان با کنجکاوی و تعجب به سر وضع دنیل نگاه می‌کرد. کلافه از یه جا ایستادن گفتم:
- عمو میشه از جلوی در برید کنار؟
عمو آخر به خودش اومد و از جلوی در کنار رفت. بدون توجه به دنیل مثل همیشه اول من وارد یه جایی شدم و بعد دنیل پشت سرم وارد شرکت شد.
فضای شرکت بسیار بزرگ و عالی بود. سبک درست شدنش در نوع خودش تک و بی‌نظیر بود. شرکت مستطیل شکل بود و دورش اتاق بود. اتاق‌ها مخصوص مدیر هر بخش و چندتا سهام‌دار بود. وسط شرکت فضای آزادی بود که سیستم‌ها اون‌جا قرار داشت و مهندس‌ها پشت هر سیستمی مخصوص خودش می‌نشستن. به فاصله با در ورودی شرکت اتاق‌ها قرار داشت که وسط اتاق یه فاصله یه متری راهرو کوچیک قرار داشت که کارمندها می‌تونستن برن محل کارشون و کار کنن. در اتاق‌ها هم توی همین راهرو بود و چندتا اتاق هم یه پنجره داشت که به کارمندها دید کامل داشتند. دکور شرکت کرم_قهوه‌ای بود و همه اجزای شرکت به جز سیستم‌ها که سفید بودن بقیه چیزها به همین رنگ بود.
به عمو رحمان نگاه کردم که داشت با تعجب به ما نگاه می‌کرد کردم و گفتم:
- همه توی سالن جمع شدن؟
انگار نفهمید چی گفتم؟ با گیجی بهم نگاه کرد. نفس عمیق کشیدم و این دفعه به چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
- همه توی سالن... .
نذاشت ادامه خرفم بزنم، زود بقیه حرفم فهمید و لبخندی زد و گفت:
- بله مگه میشه کسی حرف خانم مشیری گوش نده.
اون که اصلاً... . با این‌که من جز سهام‌داران شرکت محسوب می‌شدم و ماهان هم مدیر عامل بود ولی این‌قدر که خانم مشیری جذبه داشت ما نداشتیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
سری تکون دادم و به‌سمت سالن که ته شرکت بود، رفتم. وقتی می‌خواستی به سالن برسی باید از سیستم‌ها رد بشی. نیم‌نگاهی به سیستم‌ها کردم، هیچ کدوم از کارمندها نبودن.
سالن دوتا در قهوه‌ای سوخته که فقط یکی از اون‌ها باز می‌شد و اون یکی جنبه دکوری داشت رسیدم. نیم‌نگاهی به دنیل که تقریباً میشد گفت کنار من ایستاده بود کردم. بعد نفس عمیق کشیدم و دستم به‌سمت دست‌گیره برم و در باز کردم.
وارد سالن شدم. همه اون‌جا جمع شده بودن و پشت میز مشکی ام‌دی‌اف که وسعتش از بالا تا پایین اتاق به فاصله یه متر با دیوار بود. به خاطر پنجره بزرگی که سمت چپ اتاق دقیقاً بالای اتاق بود.
به‌‌خاطر باز شدن ناگهانی در توسط من بهم نگاه کردند. اولش یه‌کم بهم نگاه کردند ولی بعد زود از جاش بلند شدند. هی خدا ببین قدرت چیکارها می‌کنه با آدم؟! حدود دو هفته پیش که فقط مترجم شرکت بودم وقتی یه جا می‌رفتم یه نفرم از جاش بلند نمی‌شد ولی حالا که ماهان من تقریباً به عنوان جانشینش معرفی کرده بود همه برام بلند میشن. یادمه دوره دبیرستان یه معلم داشتیم که همش می‌گفت اگه قدرت داشته باشی دشمنتم دوست میشن. حالا قشنگ گفته اون معلم خوبم می‌فهمم.
به‌خاطر ادب و نگن این داره از قدرتش استفاده می‌کنه با دست اشاره کردم تا بشینن. انگار از خداشون بود چون زود روی صندلی نشستند.
به‌سمت بالای سالن نگاه کردم که خانم مشیری دیدم. خانم مشیری کنار صندلی مدیر عامل شرکت ایستاده بود و داشت بهم نگاه می‌کرد.
مثل همیشه جدی و با جذبه بودن. لبخندی زدم و به‌سمتش رفتم. نمی‌دونم به‌خاطر سنش بود یا خودشون ولی هرچی بود پیش من و ماهان یه جایگاه ویژه‌ی داشتند. به‌خاطر عینک مستطیلی شکلی که همیشه روی چشمش بود و صد البته به‌خاطر احساس بودن روی وقت اون بیش از حد ممکن شبیه معاون و ناظم‌ها مدرسه کرده بود.
خانم مشیری با دیدن من اخمی که بین ابروهای تقریباً نازکش بود از بین رفت ولی با دیدن کسی که پشت سرم بود باز اخم بین ابروهاش نشست. نگاه کنجکاوی ولی جدیش بین من و دنیل در نوسان بود. فقط خانم مشیری نبود که کنجکاو شده بود از دیدن دنیل؛ می‌شد گفت همه مهندس‌ها کنجکاو شده بودن و صدای آروم که کنار گوش هم پچ‌پچ می‌کردن تقریباً به گوش آدم می‌رسید.
وقتی به خانم مشیری رسیدم چند قدمیش ایستادم.
بین من و خانم مشیری فقط صندلی شیک مدیر عامل قرار گرفته بود. لبخندم عمیق‌تر کردم و دستم به‌سمت خانم مشیری گرفتم. خانم مشیری به دستم نگاه کرد بعد از مکثی دستش به‌سمت دراز کرد بدون هیچ احساسی و سرد باهام دست داد.
مکثی کردم و سرم یه‌کم به‌سمت مهندس‌ها چرخندم. بعضی‌ها داشتن با کنجکاوی به من و دنیل نگاه می‌کردند و بعضی‌ها بی‌خیال روی صندلی‌هاشون لم داده بودن و خون‌سرد بهم نگاه می‌کردند.
نفس عمیق کشیدم و کاملاً به‌سمت‌شون برگشتم و به چهره تک‌تکشون نگاه کردم. بعد از نگاه کردن به همشون نیم‌نگاهی به دنیل که کنارم خون‌سرد وایستاده بود کردم. دنیل بی‌تفاوت به جمعی که با کنجکاوی نگاه‌ش می‌کردن، نگاه می‌کرد. دست‌هاش هم مثل همیشه کرده بود توی جیب شلوارش که باعث شده بود یه‌کم دوتا طرف کتش از پشت بالا بیان. نفس عمیق کشیدم و به مهندس‌ها نگاه کردم.
به‌خاطر این‌که اون همه آدم بهم نگاه می‌کردند یه‌کم استرس گرفته بودم. کیفم گذاشتم روی میز و برای این‌که دست‌هام به‌خاطر استرس نلرزن داخل هم گره‌شون زدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
بدون این‌که روی صندلی مدیر عامل بشینم صدام رو صاف کردم و شروع کردم به حرف زدن.
- سلام همین‌طور که می‌دونید شرکت در وضع بدی به سر می‌بره از یه طرف تحریم و از یه طرف... شرایط بدی که الان داخلش هستیم... .
ادامه ندادم. خودشون می‌دونستن توی چه شرایطی بدی به سر می‌بریم، پس دیگه نیاز به تکرار دوباره نبود.
مکثی کردم و به چهره‌شون نگاه کردم تا ببینم حرفم چقدر حرفم روشون تاثیر گذشته بود. بیشترها غمگین بدون و تعداد کمی بودن که خون‌سرد و بی‌خیال به من زل زده بودن.
نفس عمیق کشیدم و لبخندی کوچیکی زدم و گفتم:
- ولی ما می‌تونم این شرایط بد مثل خیلی از شرایطی که داخلش بودیم پشت سر بذارم فقط اگر باهم باشیم.
به دنیل که با گیجی اونم حاصل از نفهمیدن زبانم به من نگاه می‌کرد، اشاره کردم و رو به کارمندها شرکت گفتم:
- ایشون دکتر دنیل واتسون هستن به تازگی به‌خاطر مهندس ماهان آریافر از لندن به ایران سفر کردند که چند ماهی به ما کمک کنن تا این وضعیت بحرانی رو پشت سر بذاریم.
همه با دنیل نگاه کردن.
- ببخشید خانم آریافر ایشون چقدر می‌تونن کمکمون کنن؟ ایشون اصلاً بلدن کاری کنن؟
به خانم ریاحی نگاه کردم. خانم ریاحی یکی مهندسین خوب ما بودن و همه قبولشون داشتن. بیشترها سری به نشونه تأیید حرف خانم ریاحی زدن. لبخندی زدم و همین‌جور که داشتم کیفم برمی‌داشتم به خانوم ریاحی نگاه کردم و گفتم:
- ایشون طبق گفته‌ها مهندس آریافر یه شرکت مهندسی کامپیوتر دارند که توی لندن که جز بهترین‌ها هست.
توی چشم‌های بیشترها تحسین نشست و توی چشم‌های بعضی‌ها هم حسادت و حسرت موج میزد. به‌ خانم مشیری اشاره کردم. اومد کنارم ایستاد. کنار گوشش گفتم:
- خانم مشیری می‌تونید اتاق دکتر واتسون بهشون نشون بدین.
خانم مشیری به دنیل که گوشه سالن ایستاده بود نگاه کرد. بعد از مکثی سری تکون داد و بدون حرف به‌سمت دنیل که هنوز یه گوشه ایستاده بود رفت و چیزی بهش گفت.
به‌خاطر فاصله تقریباً زیادمون نمی‌شنیدم چی میگن فقط می‌دید لب‌های خانوم مشیری تکون می‌خورن. بعد از چند دقیقه دنیل سری فقط سری تکون می‌داد و به‌طرف من که هنوز با کنجکاوی داشتم نگاهشون می‌کردم چرخند و به من نگاه کرد.
زود نگاهم ازش گرفتم و به مهندس‌ها داشتند باهم حرف می‌زدن نگاه کردم. با صدای در سالن به‌سمت در سالن نگاه کردم فقط تونستم در لحظه آخر کت دنیل که داشت از در خارج می‌شد ببینم. با صدای یکی از مهندس‌ها به‌سمتش برگشتم و بهش نگاه کردم.
- ببخشید خانم آریافر، مهندس ماهان آریافر کی برمی‌گردن؟
به دختر ریز نقش که توی مقنعه تقریباً بزرگ مشکیش گم شده بود نگاه کردم. بعد از مکثی سرم به زیر انداختم و گفتم:
- نمی‌دونم.
یکی دیگه‌شون با غم و اندوه که توی صداش موج میزد گفت:
- خیلی دلمون براش تنگ شده، کاش زود برگردن.
در آخر حرفش آه عمیقی کشید. بقیه مهندس‌ها در تأیید حرفش هر کدوم یه چیزی می‌گفتن. از لحن گفتارشون معلوم بود دارن حقیقت میگن نه برای خودکشی یا چیزی این‌ها رو می‌گفتن و این دلتنگیشون فقط به‌خاطر مهربونی خود ماهان بود. منم دلم برای ماهان تنگ شده ولی سعی کردم لبخند بزنم سرم بلند کردم و گفتم:
- دوستان... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
جمع یه‌کم ساکت شدند و بهم نگاه کردن. لبخند زدم و گفتم:
- مطمئناً مهندس آریافر خیلی زود برمی‌گردن.
مکثی کردم و با صدای بلند و محکمی گفتم:
- دوستان مهندس آریافر گفتن که بهتون بگم لطفاً اگر به سهام‌داران ارتباط دارید نگید که آقای واتسون به‌خاطر چی اومده.
یکی از مهندسین متعجب گفت:
- چرا خانم آریافر؟
و کنارش سری تکون داد و با کنجکاوی گفت:
- راست میگه خانم آریافر چرا نگیم؟ بعد هم اگه ما نگیم شاید خودشون با اومدن به این‌جا بفهمن.
و با این حرف جمع باز متشنج شد. هر ک.س برای خودش یکی چیزی می‌گفتن.
محکم دستم رو بهم زدم و با کلافگی گفتم:
- خواهش می‌کنم، آروم باشید!
بعد دستم پایین انداختم و گفتم:
- مگه تا حالا مهندس آریافر چیزی گفته که به ضررتون باشه.
همه سری به نشونه نه تکون دادن. لبخند کم‌رنگی زدم و گفتم:
- پس خواهش می‌کنم این دفعه هم بهشون اعتماد کنید و مطمئن باشید این دفعه هم شما ضرر نمی‌بینید.
همه انگار آروم شده‌بودن. نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- الان هم می‌تونید برید.
بعد دسته‌ی کیفم رو توی دستم فشار دادم و گفتم:
- خدانگهدار.
بعد خودم زودتر از همه از سالن خارج شدم و در بستم. نفس عمیق کشیدم و نگاهی به سالن کردم وقتی هیچ مهندسی پشت سیستمی ندیدم با خیال راحت به‌سمت اتاقم رفتم. اتاق‌ من دقیقاً روبه‌روی در ورودی شرکت قرار داشت، کنار راهرو که مهندس‌ها به محل کارشون می‌رفتند.
من تنها مترجم شرکت بودم برای همین کار من بیشتر باید کار می‌کردم. اتاقی که برای دنیل تدارک دیده بودن بغل اتاق من قرار داشت اونم به‌خاطر پر بودن بقیه اتاق‌ها شرکت بود.
در قهوه‌ای تیره اتاقم باز کردم و وارد اتاق شدم.
آهی کشیدم و به‌سمت پرده‌‌ کرمی رنگ که به قسمت مهندس‌ها دید داشت رفتم کشیدمش. به سالن نگاه کردم‌. مهندس‌ها با لباس‌ها یک رنگ که اونم به‌خاطر داشتن فرم بود از سالن بیرون می‌اومدن و در حالی که باهم پچ‌پچ می‌کردن به‌سمت سیستم‌هاشون می‌رفتند. نفس عمیق کشیدم و بدون توجه بهشون به‌سمت میز قهوه‌ای سوخته‌م که آخر اتاق بود رفتم.
***
در اتاقم به صدا در اومد. خسته چشم‌هام از صفحه کامپیوتر و نوشته‌ها انگلیسی گرفتم و به در دوختم.
- بفرمایید؟
در اتاق باز شد و خانم مشیری وارد اتاق شد و بهم نگاه کرد. با انگشت‌ها دست چپم روی چشم‌هام کشیدم و لبخندی زدم و گفتم:
- خانم مشیری کاری دارید؟
خانم مشیری نفس عمیق کشید و گفت:
- خیر، فقط اومدم بگم فقط شرکت تموم شده و همه مهندس‌ها رفتن.
با تعجب به ساعت نگاه کردم. ساعت پنج عصر نشون می‌داد. به‌خاطر سکوت اتاق و کارهای زیادم اصلاً متوجه گذر زمان نشده بودم. نفس عمیقی کشیدم و لبخند خسته‌ی زدم و به خانم مشیری نگاه کردم و گفتم:
- اصلاً متوجه زمان نشده بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
نگاهم رو به میز انداختم و دفترچه‌ای قهوه‌ای رنگم که ترجمه انگلیسی به فارسی چیزها رو نوشته بودم، نگاه کردم.
نفس عمیق کشیدم و دفترچه رو بستم و توی کشوی میز گذاشتم.
از جام بلند شدم و دست‌هام کش دادم که صدای آه استخون‌هام به‌خاطر یه جا نشستن در اومد. خانم مشیری مکثی کرد و گفت:
- متوجه‌م.
لبخندی به خانم مشیری زدم و نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم. توی حین جمع کردن وسایلم یاد دنیل افتادم.
سریع رو با نگرانی سرم بلند کردم و خانم مشیری که داشت بی‌صدا به‌طرف در اتاق می‌رفت، نگاه کردم. لبم رو با زنونم تر کردم و گفتم:
- خانم مشیری می‌دونید دنیل کجاست؟
خانم مشیری خون‌سرد به‌طرفم برگشت و دست‌هاش بهم گره زد و گفت:
- آه چند دقیقه پیش دیدمشون که داشتن از شرکت بیرون می‌رفتن.
چشم‌هام گرد شد. چندتا پلک زدم که از حالت شوکه شدن و تعجب بیرون بیام و بعد گفتم:
- یعنی از شرکت بیرون رفتن؟
خانم مشیری سری به نشونه مثبت تکون داد و گفت:
- بله.
نفسم رو آه مثل بیرون فرستادم. یکی از دست‌هام زدم به پیشونیم و چشم‌هام بستم. گوشه لبم به دندون گرفتم و غر زدم:
- آدم باید چقدر مغرور باشه که کارش تموم شد نیاد بگه بیا بریم آخه؟!
با حرص چشمم باز کردم و به خانم مشیری نگاه کردم که با جای خالیش مواجه شدم. با تعجب به اون طرف و این طرف نگاه کردم. خانوم مشیری مثل همیشه بدون هیچ سروصدای از اتاق خارج شده بود. باید آفرین گفت به کسی که اولین بار لقب روح سیاه رو به خانم مشیری داد. واقعاً مثل روح بود معلوم نبود کی می‌اومد کی می‌رفت.
کیفم از روی میز برداشتم و روی دستم انداختم. به‌طرف پرده اتاق رفتم و بدون نگاه کردن به سالن خالی از مهندس‌ها پرده رو کشیدم. با کشیده شدن پرده اتاق توی تاریکی فرو بره.
زود از اتاق خارج شدم. فضای شرکت سکوت سنگینی برداشته شده بود. بدون توجه به هیچی زود از شرکت بیرون اومدم و در بستم. به سمت آسانسور رفتم و دکمه‌ش زدم. آسانسور بالا بود برای همین در آسانسور زود باز شد. وارد آسانسور شدم و طبقه پارکینگ زدم. در آسانسور آروم بسته شد و موسیقی لایتی پخش شد. بعد چند دقیقه آسانسور ایستاد و صدای ضبط شده اعلام کرد که به طبقه مورد نظر رسیدم.
تا در آسانسور باز شد از آسانسور بیرون اومدم و به پارکینگ خالی و تاریک‌تر از همیشه نگاه کردم. هیچ آدمی داخل پارکینگ نبود و تقریباً تموم ماشین‌ها رفته بودن. به‌سمت شاسی بلند رفتم.
چند قدمی ماشین دزدگیر زدم و در ماشین‌ها رو باز کردم. زود سوار ماشین شدم و روشنش کردم و به‌سمت خروجی شرکت حرکت کردم.
تا از پارکینگ خارج شدم به اطراف نگاه کردم. من الان از کجا پیداش کنم؟ وای ماهان اگه بفهمه گمش کردم من می‌زنه می‌کشه.
داشتم به اطراف نگاه می‌کردم که توجه‌م به زن و مردی که کنار پیاده رو زیر درخت کاج تقریباً بلندی ایستاده بودن جلب شد. درسته چیز مشکوکی نبود ولی لباس زن، لباس اداری شرکت بود و لباس مرده همون لباسی بود که صبح تن دنیل دیده بودم بود.
یه‌کم دیرتر از اون‌ها پارک کردم و بهشون نگاه کردم ببینم واقعاً دنیل هست یه اشتباه می‌کنم. با دیدن چهره زن ناامید شدم ژیلا بود. ژیلا حساب‌دار شرکت بود؛ یه دختر بی‌نهایت لوس و بی‌شعور.
اخم‌هام داخل هم رفت. امکان نداشت دنیل از این نوع دخترها خوشش بیاد. می‌‌خواستم ماشین روشن کنم که مرده به‌طرف ماشین برگشت. دستم وسط راه ایستاد. دنیل بود... ؟!
چشم‌هام ریز کردم واقعاً دنیل بود. نفسم رو فوت کردم و اخم کردم. چطور دنیل از این دختره خوشش اومد؟
کلافه توی ماشین دست به س*ی*نه نشستم و بهش نگاه کردم. قیافه دنیل انگار در هم بود، معلوم بود با زور اون‌جا ایستاده و تنها کسی انگار خوشحال بود، ژیلا بود که نیشش تا گوشش باز بود.
می‌‌خواستم بی‌خیال نگاهم ازشون بگیرم ولی دلم نیومد. می‌دونستم تحمل ژیلا جیغ‌جیغ و پر حرف چقدر سخت بود. درست بود زیاد از دنیل خوشم نمی‌اومد ولی باز هم حقش تحمل چنین عذابی نبود.
نفس عمیق کشیدم و از ماشین پیاده شدم و در بستم. به‌سمت اون‌ها قدم برداشتم. چند قدمیشون گفتم:
- آقای واتسون کارهام تموم شدن بیان تا برسونمتون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
دنیل سریع به‌طرفم برگشت و نگاهم کرد. از صورتش نمی‌شد چیزی بفهمی ولی در نگاه آبیش یه خوشحالی وصف نشدنی بود. ژیلا با قیافه درهم بهم نگاه کرد. معلوم بود همون طور که من ازش خوشم نمی‌اومد، اونم از من خوشش نمی‌اومد.
ژیلا یه دفعه تغییر مود داد و لبخند تظاهری روی لب‌های پورتز شده‌اش آورد و گفت:
- سلام مهرانا جون نمی‌خواهد تو زحمت بکشی من خودم می‌بردمشون.
اوه مهرانا جون کی میره این همه راه رو؟ ژیلا بعد از زدن حرفش نیشش باز کرد با دندون سفیدش به دنیل نگاه کرد. دنیل با نگاه تقریباً ترسیده به من نگاه کرد. از نگاه دنیل خنده‌م گرفت معلوم بود با زور خودش کنترل می‌کنه بهش چیزی نگه.
برای این‌که خنده‌م معلوم نشه لبم غنچه کردم و گفتم:
- ممنونم عزیزم ولی ایشون مسولیتش با من.
بعد رو به دنیل که انگار خیالش راحت شده بود گفتم:
- آقای واتسون دنبالم بیان‌.
بعد بدون نگاه کردن به چهره هر دوشون به سمت ماشین رفتم. دنیل هم یک ثانیه دیگه خودش بهم رسوند. سوار ماشین شدم و دنیل هم به فاصله یه دقیقه سوار ماشین شد و در بست. نیم‌نگاهی به ژیلا که از حرص قرمز شده بود کردم. نفسم رو فوت کردم و به جلو نگاه کردم و ماشین رو روشن کردم.
***
تا به خونه رسیدم بدون توجه به هیچی و هیچ‌ک.س به‌سمت اتاقم پا تند کردم و توی اتاقم رفتم. بدون عوض کردن لباس‌هام خودم با همون لباس‌ها روی تخت انداختم.
شالم دور گردنم پیچیده شده بود می‌ترسیدم زمانی که خوابم برد خفه‌م کنه برای همین درش آورد و یه ور انداختنش.
چشم‌هام بسته بودم که احساس ناراحتی می‌کردم. مانتو یه‌کم تنگ بود و کلفتیش، دکمه‌هاش و کمربندی که قسمت کمرش می‌خورد باعث شد مانتوم هم دربیارم‌ و یه گوشه از اتاق پرت کنم. زیر لباسم خداروشکر یه تاپ قرمز که به رنگ پوست سفیدم می‌خورد، پوشیده بودم.
چشم‌هام بستم و خوابم برد. گرسنه‌ی از یک طرف از اون‌ور بوی خوبی که توی اتاقم پیچیده شده بود باعث شد از خواب بیدار بشم.
اتاق تقریباً تاریک شده بود. گوشیم که روی میز کوچیک کنار تختم بود، برداشتم و به ساعت نگاه کردم. ساعت تقریباً نه بود. با دیدن ساعت مثل سیخ روی تخت نشستم. سریع از جام زود بلند شدم و چراغ اتاقم روشن کردم. از آینه روی کمدم خودم دید زدم. خداروشکر آب دهنم در نیومده بود. موهای کوتاه مشکیم یه‌کم بهم ریخته بود.
دستی به موهام کشیدم پارسال زد به کله‌م و پسرونه کوتاهش کرده بودم. الان دیگه تقریباً تا شونه‌م می‌رسیدن. شونه‌ای آبی رنگم کمدم درآوردم و موهام باهاش شونه کردم. موهای و کوتاه یه چیش خوب بود این بود که سریع صاف می‌شدن.
تاب و شلوار قهوه‌ای هم‌ رنگ چشم‌هام از کمد درآوردم و پوشیدم. باید یه‌کم خودم جلوش مرتب نشون بدم درست بود سخت بود ولی نشدنی هم نبود. بعد از تموم شدن کارهام از اتاق بیرون اومدم. از توی آشپزخونه سروصدا و یه بوی خوبی می‌اومد.
با تعجب رفتم پشت اُپن و توی آشپزخونه رو دید زدم. دنیل بود که کنار گاز ایستاده بود و داشت ماهی‌تابِ رو تکون می‌داد. با تعجب گفتم:
- داری چیکار می‌کنی؟
دنیل با صدام به طرفم برگشت و خون‌سرد گفت:
- معلوم نیست؟ دارم آشپزی می‌کنم.
ذره‌ی از تعجبم کم نشد تازه بیشتر هم شد. با همون تعجب گفتم:
- آره ولی مگه بلدی؟
خون‌سرد همین‌جور که داشت مواد هم میزد گفت:
- من پدرم یه رستوران بزرگ توی لندن داره و مادرم سرآشپز بهترین رستوران‌ها هست. طبیعی من که بچه‌شون هستم یه‌کم از استعداد آشپزیشون رو به ارث ببرم.
اصلاً نمی‌دونستم که پدر و مادرش رستوران‌دار و سرآشپز باشند؛ یه دقیقه از این‌که غذای پدر و مادرش می‌خورده، احساس حسادت کردم. خوش به حالش من بدبخت که اصلاً نمی‌دونم طمع غذای مادر چیه؟ همش مریم جون (خدمتکار) برامون آشپزی می‌کرد. آهی کشیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
با صدای دنیل بهم خودم اومدم و بهش نگاه کردم. انگار متوجه شد که من حرفش نفهمیدم برای همین یه بار دیگه تکرار کرد.
- تا تو بری دستت بشوری دیگه غذا هم آماده‌ست.
سری تکون دادم و به‌سمت سرویس بهداشتی رفتم. دستم شستم و با حوله کوچیک سرمه رنگی که اون‌جا بود، خشک کردم.
بعد از شستن دستم توی آشپزخونه اومدم. میز غذاخوری رو قشنگ با سلیقه چیده بود. با تعجب پشت میز رفتم و روی صندلی نشستم. خودش چند ثانیه بعد با غذا اومد. توی ماهی‌تابِ نیم‌نگاهی کردم. سیب زمینی بود با یه سبزی سبز که نمی‌دونستم چیه؟ شکل غذاش که خوب بود. نصفش کرد و نصفش توی بشقابی که جلوم بود ریخت، نصف دیگه‌ش هم توی بشقاب روبه‌روی خودش ریخت. مشکوک به سیب زمینی چرب و براق نگاه کردم. یه‌کم مشکوک بود برام دنیل بهم از غذای که خودش درست کرده بودن هیچ حرفی بهم بده.
- چرا نمی‌خوری؟
بهش مشکوک نگاه کردم. مکثی کردم و با شک گفتم:
- می‌خورم.
انگار فهمید یه‌کم بهش شک دارم. مکثی کرد و به چشم‌هام که مطمئناً هنوز از کنجکاوی و شک برق میزد نگاه کرد و جدی گفت:
- به قول خودت من سم نکردم داخلش پس بخورش.
یاد اولین روز اومدنش به ایران افتادم که غذام نمی‌خورد و من این حرف بهش زدم. با مکث تقریباً طولانی سرم تکون دادم و خون‌سرد گفتم:
- با نون باید بخورمش یا همین‌طوری میشه خورد؟
بهم نیم‌نگاهی کرد و بعد چنگالی پیش بشقابش گذاشته بود، برداشت و گفت:
- هر جور راحتی.
بهش نگاه کردم. خودش داشت بدون نون همین جور خالی‌ِخالی باکلاس با چنگال می‌خورد. منم چنگالی که کنار بشقابم بود برداشتم و شروع کردم به خوردن.
سیب زمینی اولی گذاشتم بالا چشم‌هام بازتر شد. به سیب زمینی‌ها چرب که ترکیب رنگ قشنگی با سبزهای پیاز درست کرده بودن، نگاه کردم. طعمش واقعاً بی‌نظیر بود. اون سبزی‌ها پیازچه بودن و طمع اون پیازچه‌ها با سیب زمینی بی‌نظیر شده بود. مخصوصاً سیب زمینی‌ها خیلی خوب و با دقت سرخ شده بودن و ترد و خوش‌مزه بودن.
- خوبه؟
به دنیل که این سوال پرسیده بود، نگاه کردم. سعی کردم مثل، خودش خون‌سرد و مغرور باشم.
- خوبه.
یکی از ابروی خوش‌حالتش بالا رفت و گفت:
- واقعاً.
- آره.
سری تکون داد. بعد از تمومش شدن غذا دست‌هام روی میز بهم گره زدم و به فاصله از گردنم گرفتم و گفتم:
- خب می‌تونم بپرسم این شام برای چی بود؟
بعد زیر لب به فارسی گفتم:
- مطمئناً یه قصد، چیزی داره. اخه هیچ گربه‌ای برای رضای خدا موش نمی‌گیره.
دنیل اخم کرد و با گیجی گفت:
- چی گفتی؟ راضای خدا و موش چیه ؟
خدا و موش به فارسی گفت. آب دهنم قورت دادم چقدر گوشش خوب کار می‌کرد من که آروم واسه خودم گفتم؟!
- هیچی، حالا میشه تو اول جواب سوال من بدی؟
دنیل دست‌مال از جا دست‌مالی ب*غ*ل دستش بیرون کشید و همین‌طور که لب و دهنش باهاش پاک می‌کرد گفت:
- خب راستش می‌‌خواستم تشکر کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
با تعجب گفتم:
- چرا؟
توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- به‌خاطر بعد از ظهر که من دست اون دخترِ... .
دیگه ادامه نداد. لبخندی زدم و توی چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
- من کاری نکردم.
نفس عمیق کشیدم و از جام بلند شدم و ظرف‌ها روی میز جمع کردم و توی ظرف‌شویی گذاشتم.
بعد از شستن ظرف‌ها از آشپزخونه بیرون رفتم.‌ به پذیرایی نگاه کردم که دنیل دیدم داشت با گوشیش کار می‌کرد. بعد از مکثی توی اتاقم رفتم.
***
تازه وارد شرکت شده بودم که یکی از پشت صدام زد. با مکث روی پاشنه‌ی کفشم به‌طرف صدا چرخیدم که با آرش روبه‌رو شدم.
لبخندی خوشحالی زدم و با چند قدم بهش خودم رسوندم. مثل همیشه خوش‌پوش ولی نامرتب بود. مثل دنیل نبود که خط اتو شلوارهاش بشه هندونه قاچ کرد برعکس فکر کنم هندونه خودش بتونه شلوارش قاچ کنه. کت و شلوار مشکی پوشیده بود و یقه لباس سفیدش از کتش به شکل نامرتبی بیرون زده بود. با شوخی و خنده گفتم:
- ببین کی این‌جاست آرش مشکات؟! پارسال دوست امسال آشنا!
آرش خندید و گفت:
- الان دست پیش گرفته‌ی پس نیفتی؟
دست آزادم پشت سرم کشیدم و لبخندی زدم و گفتم:
- یعنی این‌قدر ضایع بود؟!
آرش می‌‌خواست حرف بزنه که چشمش به پشت من افتاد. آخ تازه یاد دنیل بدبخت افتادم. به‌سمتش برگشتم.
داشت با کنجکاوی به ما نگاه می‌کرد. نفس عمیق کشیدم و نیم‌نگاهی به آرش کردم. آرش با اخم و تعجب داشت به دنیل نگاه می‌کرد. بعد از مکثی سرش به‌سمتم برگردوند و در حالی که با دندونش گوشه لبش گرفته بود گفت:
- معرفی نمی‌کنید؟
نفس عمیق کشیدم و به دنیل که با کنجکاوی و گیجی بهم نگاه می‌کرد نگاه کردم. من تقریباً وسط دنیل و آرش ایستاده بودم. رو به دنیل دستم به‌طرف آرش گرفتم و گفتم:
- معرفی می‌کنم آرش مشکات وکیل شرکت و... .
به آرش نگاه کردم. کیف دستیم جابه‌جا کردم و دستم به سمت دنیل گرفتم و گفتم:
- دکتر دنیل واتسون... .
تا اسم و فامیل دنیل گفتم چهره‌ای آرش بشاش شد.
آرش با خوشحالی چند قدم جلو رفت و روبه‌روی دنیل ایستاد و به انگلیسی گفت:
- پس شما دنیل واتسون هستید؟!
دنیل با تعجب که سر چشمه‌اش تحویل گرفتن زیاد آرش بود گفت:
- بله، خودم هستم.
آرش لبخند عمیقی زد و دستش جلو برد و رو به دنیل گرفت با لحن مهربون و خوشحالی گفت:
- خوش‌بختم، خیلی تعریفتون از ماهان شنیده بودم.
دنیل به دست آرش که جلوش دراز شده بود نگاه کرد. با مکث نگاهش از دست آرش گرفت و بعد به من نگاه کرد. توی چشم‌هاش شک موج میزد. انگار دلش نمی‌خواست به آرش دست بده. لبخندی زدم و سری به نشونه این‌که قبول کنه تکون دادم. دنیل هم نفس عمیق کشید و ناچار دستش جلو برد و با آرش دست داد.
آرش از ذوق زیادش دست دنیل محکم گرفته بود و ول نمی‌کرد. معنی ذوقش می‌دونستم. آرش به علاوه وکیل بودن از دوست‌های صمیمی ماهان بود و این چند ماهی که شرکت دچار بحران ورشکستی شده بود پابه‌پای ما کار کرد و وقتی ماهان گفت می‌خواهد به دنیل بگه بیاد ایران کلی حمایتش کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
نفس عمیقی کشیدم و به دنیل نگاه کردم. دنیل هم به دستش که در حال له شدن توی دست آرش بود نگاه می‌کرد. لبم جمع کردم و به آرش نگاه کردم. آرش انگار توی یه دنیای دیگه بود و اصلاً حواسش به دست دنیل که در حال له شدن نبود. نفس عمیق کشیدم و لبخندی زدم و گفتم:
- آرش.
آرش با مکث نگاهش از دنیل گرفت و به من دوخت. ولی هنوز دست دنیل توی دستش بود. مکثی کردم و نگاهم از دستشون گرفتم و گفتم:
- با من کاری داشتی که این‌جا اومدی؟
آرش انگار به خودش اومد. آرش سری به علامت مثبت تکون داد و بعد سرش به‌سمت دنیل برگردوند. لبخندی زد و گفت:
- خیلی خوشحال شدم از دیدنتون.
بعد آخر دست دنیل رو ول کرد و به‌سمت من اومد و جلوم ایستاد.
دنیل تا دستش آزاد شد زود دستش به شلوار خاکستریش مالند تا کثیفی دست آرش بره. لبخندی که داشت روی لبم می‌اومد گرفتم و به آرش دوختم.
- آره چندتا کار داشتم.
سری تکون دادم و می‌‌خواستم حرف بزنم که دنیل گفت:
- من دیگه میرم توی اتاقم.
بهش نگاه کردم. با دست آزادش لبه کت خوش دوخت خاکستریش گرفته بود و به ما نگاه می‌کرد. سری تکون دادم. اونم می‌خواست به‌سمت اتاقش که بغل اتاق من بود بره که آرش لبخندی زد و با مهربونی ذاتیش گفت:
- امیدوارم باز ببینمتون.
بعد باز دستش جلو برد تا با دنیل دست بده‌. دنیل با دیدن دست آرش که باز به سمت خودش بود رنگ نگاهش ترس گرفت و بدون حرف خیلی زود به سمت اتاق رفت و در پشت سرش بست. لبخند عمیقی روی لبم شکل گرفته بود. اصلاً فکر نمی‌کردم یکی پیدا بشه که دنیل ازش بترسه.
- این چرا این‌جور کرد؟
سرم به سمت آرش که داشت با تعجب به در بسته دنیل نگاه می‌کرد برگردوندم. آرش بهم نگاه کرد و گفت:
- فکر کنم ازم خوشش نیومده.
می‌‌خواستم بگم از تو نه از دست دادنت خوشش نیومده که حرفم خوردم و گفتم:
- نه اون همیشه این‌جور هست. اصلاً ولش کن بیا برم اتاق من.
آرش سری تکون داد. به سمت اتاقم رفتم و در باز کردم. گذاشتم اول اون بره داخل اتاق ولی اون مثل هر مرد جنتلمنی گذاشت من اول داخل برم.
این دفعه پرده‌ها رو نکشیدم به جاش لامپ کوچیک مهتابی سفید روشن کردم. آرش رفت روی مبل‌های راحتی تک نفره قهوه‌ای کرمی کنار میزم نشست. منم کیفم گذاشتم روی میز و اومدم روی مبل تک نفره روبه‌روش نشستم.
غیر از این دوتا مبل، دوتا مبل دیگه کنارشون بودن و اون‌ها هم روبه‌روی هم گذاشته شده بودن.
آرش کیف مشکی چرمش روی میز شیشه‌ای که دورش با چوب قهوه قاب گرفته شده بود گذاشت.
تلفن روی میزم روی به‌سمت خودم کشوندم و همین‌جور که گوشیش روی گوشم بود و دستم روی دکمه‌اش گفتم:
- قهوه یا چای؟
آرش مکثی کرد و بهم نگاه کرد و گفت:
- برای من که فرقی نداره‌.
بعد از سفارش دادن قهوه اومدم روبه‌روی آرش نشستم و دست‌هام توی هم گره زدم. آرش بعد از مکث تقریباً طولانی گفت:
- از ماهان خبری داری؟ چند روز پیش که بهش زنگ زدم خیلی خسته بود.
نفس عمیق کشیدم و ناراحت به میز شیشه‌ی مستطیل شکل نگاه کردم و گفتم:
- خبر داشتن که آره، هنوز زمین نتونسته بفروشه در انتظار تفکیک شدن زمینه.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین