جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نازپری] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ؛Raha با نام [نازپری] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,453 بازدید, 71 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نازپری] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ؛Raha
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ؛Raha
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
کمی بعد دست نگین آرام و نوازش‌گونه بین موهای بلند و لختش شروع به حرکت کرد. درست مثل بچگی‌هایشان، همان وقت‌ها هم وقتی زیادی لجبازی می‌کرد و کُفر مادرش را در می‌آورد، بُغ کرده یک گوشه می‌نشست و این نگین کوچک‌سال بود که کنارش می‌آمد، دستش را می‌گرفت و محکم بغلش می‌کرد.
آن‌وقت بود که نازپری سرش را روی پاهای کوچک نگین می‌گذاشت و با هم ستاره‌ها را می‌شمردند.
آن‌قدر به آسمان تاریک و ستار‌های‌ نورانی‌اش نگاه می‌کردند که خواب پلک‌هایشان را سنگین می‌کرد.
چندسال بود دیگر ستاره‌ها را نشمرده بودند؟ از همان وقتی که عشق سهیل را در دلش جای داده بود و شب و روزش را با فکر چشم‌های آبی و مرموز پسرک کافه‌چی می‌گذراند؟ ستاره‌ای هم مگر مانده بود اصلاً؟
چشمانش با یاد آن روزگار دور بسته شد. خوب بود که نگین حرفی نمی‌زد و اجازه می‌داد که نازپری فکر کند.
نازپری نفس‌عمیقی کشید و چشمانش را باز کرد. گلویش درد می‌کرد و خودش خوب منبع درد را تشخیص می‌داد.
- عزیز دیگه چیزی نگفت؟
نگین هم مثل خودش آرام زمزمه کرد:
- یه خرده غر زد و بعدش رفت بخوابه، می‌شناسیش که... با تمام حساسیت‌هایی که روی تو داره زود از دلش پاک میشه و یادش میره.
«اوهوم» آرامی از بین لب‌هایش خارج شد. واقعاً می‌شناختش و باز دست به این کار زده بود؟!
مامان‌مهری که برای یک صبح بی‌خبری و دیر آمدن به خانه آن‌قدر ترش‌رویی کرده بود، اگر بعد از رفتن بازپرس، آقا‌جان نبود تا وساطتش را کند تا خود صبح بازجویی‌ مادرانه‌اش را از سر می‌گرفت. دیگر وای به حال آن روزی که می‌فهمید نوه‌ی نازپرورده و به قول گفتنی مهندس آی‌تی که نور‌چشمی‌ نام داشت، به عنوان همدست سهیل در جاسازی موادمخدر باید جواب پس دهد و چه کارها که نکرده است.
نازپری آرام لب زد:
- آقاجون گفت به بابام حرفی نمی‌زنه، البته فعلاً.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
سکوت نگین باعث شد چشمانش را باز کند و در تاریکی اتاق به سیاهی سقف خیره شود.
- اما خب امیدوارم وقتی بگه که اون موقع من نباشم.
نگین سرش را به دیوار پشت‌سرش تکیه داد و دستش از نوازش متوقف و میان موهایش خشک شد.
صدای نازپری مثل اکثر اوقات گرفته و آرام بود.
- بچه که بودم هربار اشتباه می‌کردم راحت میشد جبرانش کرد، ته‌تهش یه گلدون شکسته و خط‌خطی نقاشی‌هام روی دیوار بود اما حالا حس می‌کنم هر اشتباهم به اندازه‌ی سنم تاوان داره... دوست داشتن سهیل تاوان داره، اعتماد به تک‌تک جمله‌ها و کاراش تاوان داره... سخت میشه جبرانش کرد.
چشمانش را یک‌بار با سرعت باز و بسته کرد؛ میشد گفت تقریباً تا دیوانگی‌ مطلقش چیزی نمانده بود بس که فکر و خیال آینده و عکس‌العمل دیگران را کرده بود.
پدرش اگر می‌فهمید سهیل چه دردسری برای تک‌‌فرزندش درست کرده چه واکنشی نشان می‌داد؟ رفتار و واکنش فریبا را کجای دلش قرار می‌داد؟ همسر پدرش به قدری روی اعصاب و روان و حتی درک و فهم منصور نفوذ داشت که بیشتر باید از او می‌ترسید تا پدرش!
نگین غرق در فکر همچنان سکوت کرده بود، انگار می‌خواست نازپری خودش به حرف بیاید و به قولی خالی شود.
- خاله؟
با مکث جوابش را داد:
- جانم؟
بغض خفه شده‌اش تا پشت چشم‌ها و تورم پلک‌های سرخش بالا آمد و باز خودی نشان داد.
با صدایی لرزان گفت:
- امشب کوروش همه چیو فهمید، همه چیو! می‌دونست به سهیل جا دادم اما فهمید سهیل اعتراف نکرده من بی‌گناهم، بازپرس مراعاتشو کرده بود ولی بالاخره امشب فهمید امکان داره برم زندان، تمام این چیزایی که گذشته‌ی خودش رو یادآور میشه یک‌جا فهمید... فهمید و انگار نابود شد. یادمه دایی قبلاً بهم گفته بود نقطه‌ی مقابل اعتماد مرگه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
صدایش مرطوب شد، خیس از بغض‌های قورت داده‌اش. لب جنباند و گفت:
- حتی فهمید سهیل هر ماه رو حساب غیرت بهم پول می‌داده، خدا شاهده من ازشون یه قرونم خرج نکردم اما تو بگو رگ برجسته‌ی کوروش رو کجای دلم بذارم؟ نکنه فکر کنه پول نیاز داشتم و به جای اون یا آقاجون از سهیل خواستم؟ خاله نگاهش رو نبودی ببینی، شکست... توی نگاهش یه عشق داشت می‌سوخت، همون عشق سابق بود، همونی که دوباره براش تداعی شد.
با درد چشم بست و قطرات اشک شفافش از گوشه‌ی چشمانش سرازیر شدند.
- من چیکار کنم؟ به من لعنتی بگو باید چیکار کنم؟ نبودی امشب که حالمو ببینی وقتی آقاجون گفت باید پول‌ها رو به دولت بدم، یوسف به آقاجون همه چیز رو گفته بود، نگین امشب نه تنها کوروش بلکه آقاجونم از کارام باخبر شد، نکنه پیش خودش فکر کنه یه وقت‌های دیگه هم سهیل رو خونه راه دادم! خدا شاهده این‌طور نیست و من خط قرمزی رد نکردم ولی بهم بگو، بگو من با این شرمندگی چجوری زندگی کنم؟
نگین نگاه مرطوبش را به چشمان خیس از اشک دخترک که حال بی‌مهابا می‌باریدند داد و زمزمه کرد:
- متنفرم از این‌که بگم بهت گفته بودم نازپری، بهت گوشزد کرده بودم که این‌قدر عجله تو پیش‌روی احساس عواقب خوشی نداره، متنفرم از این‌که بهت سرکوفت بزنم... اما انگار لازمته!
با مکث آب دهانش را قورت داد. درست مثل نازپری و خیره‌ی بادی که پرده را تکان می‌داد نجوا کرد:
- حسابی خراب کردی دختر!
نازپری سرش را از روی پایش برداشت. چشمانش را با انگشت شست و سبابه‌ فشرد و به آرامی بلند شد.
کنار پنجره‌ی باز ایستاد و خیره‌ی آسمان زمزمه کرد:
- دیگه حتی نمی‌دونم چطور باید توی چشمای اعضای این خونه نگاه کنم... من ده سالم بود که مامان نرگسم به بازی سرنوشت و اون مریضی کوفتی باخت داد. جلوی چشمام پرپر شد و بابام خواست پدری کنه جای این‌که خودش بشه مونس و غمخوارم برام کامپیوتر گرفت! یادته که خاله؟ چه ذوق و شوقی داشتیم، اِن‌قدر مامان‌مهری و کوروش بابت درس و نمره‌های کمم غر می‌زدن که همدمم شد این تکنولوژی عجیب و غریب... به خودم اومدم دیدم زیادی باهاش دوست شدم، چیزایی بلد بودم که هیچ‌کَس بلد نبود، همونا هم ضربه‌ی آخر رو بهم زد. اِن‌قدر غرقش شدم که از همسن و سال‌های خودم عقب موندم... هیچ‌وقت یاد نگرفتم تو اجتماع باشم و کسی رو خوب بشناسم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
رویش را به سمت نگین برگرداند؛ اشک درون چشمانش همچون معنای اسمش برق میزد.
نازپری دستی به صورتش کشید و با درمانده‌ترین حالت ممکن گفت:
- یعنی دوباره همه چی مثل قبل میشه؟
نگین هم از جایش بلند شد؛ جلو آمد و کنار دخترک ایستاد. دستش را گرفت و چشمانش را به آسمان دوخت.
- نازپری ستاره‌ها رو بشماریم؟
نازپری نفس عمیقی کشید، سرش را از پنجره بیرون برد و سوز سرد هوا به صورت تب دارش سیلی زد.
چشمانش را به سرعت بست، سردی هوا چند ساعت پیش را برایش یادآور میشد. گویی امشبش جهنم بود؛ حال کوروش و آقاجان... جهنم واقعی اما آن نگاه‌های سنگین از بار ترحم یوسف بود.
نفس عمیقی کشید، پر از بغض و درد لب زد:
- من هیچ‌وقت مثل اسمم نبودم، تو نوجوونی ناز نبودم، مثل پری زیبا نبودم... بلد نبودم به خودم برسم، مثل بقیه دوستام لَوَند نبودم. پسری به اون صورت جذبم نمی‌شد... ته‌تهش یه دختر بانمک و خنک بودم که همه به خودشون اجازه می‌دادن با دروغ بهم نزدیک بشن و ازم سوء‌استفاده کنن. ته رویام این بود واسه خودمو عشقم راهگشا باشم و حالا خودم راهمو گم کردم.
چند لحظه بعد از حرفش صدای گرفته‌ی نگین گوشش را پر کرد.
- نازپری! به نظرت کدوم ستاره مال توئه؟
نگاهش در آسمان چرخ زد و چرخ زد و در آخر روی کم نور‌ترین ستاره ثابت ماند، چند لحظه به نور کمش زل زد.
دستش را به سمتش نشانه گرفت، تلخ با بغض لبخند زد:
- اون... .
سرش را کمی تکان داد تا بهتر ببیند، ستاره‌ی انتخابی‌اش را که دید او هم بغض کرد و دستانش را دور شانه‌‌های ظریف و استخوانی دخترک حلقه کرد.
نازپری سرش را به شانه‌اش تکیه داد و نگین زمزمه کرد:
- ستاره‌ت هم مثل خودته، زیبا و خاص.
دخترک به ستاره‌اش زل زد و چشم بست. آقاجانش راست می‌گفت؛ انگار امشب شب سختی بود.
همراه با ملودی که خود زیر لب زمزمه‌ می‌کرد، شعر محبوبش از فریدون مشیری را لب زد:
- ناتوان گذشته‌ام ز کوچه‌ها
نیمه‌جان رسیده‌ام به نیمه راه
چون کلاغ خسته‌ای در این غروب
می‌برم به ایان خود پناه
رانده از بهشت عشق و آرزو
مانده‌ام همه غم و همه خیال
رو نهفته چون ستارگان کو
در غبار کهکشان سرنوشت

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
به آدرسی که روی صفحه‌ی موبایلش چشمک میزد نگاهی انداخت و بعد پلاک کوچک آبی‌رنگ کنار در را یک‌بار دیگر چک کرد.
بارها به منزل مجردی دایی‌جانش پا گذاشته بود و حال با اضطرابی فراوان، برای پیدا کردن آدرسش از صد نفر جویا شده بود!
دستش کمی می‌لرزید، موبایل را داخل جیب پافر سیاهش هل داد و زنگ را با تردید فشرد.
زودتر از چیزی که انتظار داشت، صدای تق باز شدن در میان گوش‌هایش نشست و او با نگاهی مصمم وارد ساختمان شد.
پله‌ها را یکی‌یکی بالا رفت و با رسیدن به طبقه‌ی مورد نظر و دیدن کوروش مقابل در، نفسش را آزاد کرد و همراهش لب زد:
- سلام دایی! دیر کردم؟
کوروش نگاه جدی و سردش را با دقت روی چهره‌‌ی بی‌رنگ و روی دخترک گرداند و با دلخوری مشهودی که همچنان در چهره‌اش رد انداخته بود، سرش را کمی تکان داد:
- نه زیاد، مگه آدرسو بلد نبودی؟ استرس داری؟
نازپری سرش را به نشانه‌ی بله، به آرامی تکان داد و او از جلوی در فاصله گرفت تا بتواند وارد شود.
کنار ورودی خم شد تا بند کفش‌هایش را باز کند که صدای کوروش باعث شد سرش را بالا بگیرد.
- بیا داخل نازپری، نیازی نیست کفشتو دربیاری.
دخترک باشه‌ی آرام و مظلومانه‌ای گفت و با همان استرسی که درون بندبند جانش خانه ساخته بود، وارد شد.
خانه‌ای که برای چندمین‌ بار درونش قدم می‌گذاشت و نمی‌دانست قرار است چند‌بار دیگر به اینجا بیاید.
سادگی خانه لحظه‌ای باعث شد چشمانش در اطراف گردش کند.
تصورش از کوروش دقیقاً همین خانه بود. همین‌قدر ساده و تمیز، درست شبیه شخصیتی که از او دیده بود و می‌شناخت. منزل پزشک حاذق و توانایی که در عین موجه و خانواده‌دار بودنش، برای خیلی از بانوان جذاب بود و حیف که کوروش دُم به تله‌ی هیچ زنی نمی‌داد.
کوروش به بازپرس پرونده اصرار کرده بود دیدار اول و صحبت‌هایشان در خانه‌ی خودش باشد تا از ترس و هراس خواهرزاده‌اش کم کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
چشمان نازپری در حین چرخش و گشت و گذار میان تِم چوبی وسایل، با دیدن مرد چهارشانه و قد بلندی که پشت به او به‌طرف پنجره ایستاده بود و خیابان را تماشا می‌کرد از حرکت ایستاد.
دستانش را از پشت درهم قفل کرده بود و به طرز عجیبی با دیدنش نفس در سی*ن*ه‌‌اش گره خورد و استرسی که تازه داشت کمرنگ میشد، پُر رنگ و لعاب‌تر جلوه پیدا کرد.
ناخودآگاه دستش را به روی قلب پر تپشش نهاد و با چند ضربه‌‌ی کوتاه سعی کرد آرامش را به ضربان‌های تند و بی‌اساسش القا کند.
مرد با شنیدن صدای قدم‌های دخترک با مکث رویش را برگرداند و نگاه جدی‌ و میشی رنگش روی چهره‌‌ی مات نازپری قفل شد.
نازپری نفس عمیقی کشید؛ برای لحظه‌ای لرز خفیفی از تمام بدنش گذشت و بالا رفتن ضربان قلبش را حس کرد.
هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد، مهارت و رشته‌ی تحصیلی‌اش روزی سبب شود تا جلوی فرمانده‌ی ارشد یک اداره اطلاعاتی بایستد و قرار باشد برایش از اشتباهات و حماقتی که به اصرار سهیل مرتکب شده بود، حرف بزند.
نازپری هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد همه‌چیز تا این حد جدی بشود؛ همیشه به قدری همه‌چیز را بچگانه و شوخی گرفته بود که این لحظه بیشتر برایش شبیه یک کابوس می‌ماند؛ کابوسی مخلوط از همکاری با سهیل و جاسازی مواد‌مخدر گرفته تا پا گذاشتنش به آن عمارت مرموز که هرچه تقلا می‌کرد از آن بلند نمی‌شد.
نگاه مرد میانسال مقابلش به‌قدری سرد و خشک بود که به سختی جلوی خودش را گرفت تا قدمی به عقب نرود.
از او ترسیده بود؛ از این خانه‌ای که برایش ناآشنا بود، حتی از کوروش و از اشتباهاتش بیشتر ترسی که داشت از درون مثل موریانه روحش را می‌خورد و نمی‌خواست بروزش بدهد.
مرد بدون آن‌که نگاهش را از چهره‌ی نازپری بگیرد دستش را به سمت مبل دراز کرد و صدای بمش در جان گوش‌هایش نشست.
- بشینید خانم افشاری!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
نازپری دست چپش را نامحسوس مشت کرد و سعی کرد جوری وانمود کند که از چهره‌اش پی به استرس درونش نبرند.
روی مبل کناری نشست و کوله‌ی سیاه و چرمش را روی پاهای جفت شده‌اش گذاشت.
صدای دینگ‌دینگ زنگ آیفون در فضای غرق در سکوت بینشان طنین‌انداز شد و تن دخترک بی‌جهت لرز گرفت و تنها صدای کوروشی را شنید که بعد از زدن دکمه‌‌ی آیفون، به سمت در منزلش حرکت می‌کرد.
- جناب بازپرس تشریف آوردن!
چندی بعد کوروش به همراه یوسف به آن‌ها ملحق شدند.
نازپری از جایش بلند شد و یوسف در جواب سلام بی‌رمق دخترک سر تکان داد و دستش را به طرف جایی که نشسته بود گرفت.
- بفرمایید، خوبی شما؟
نازپری محو لبخند زد و موهای ژل زده و روبه بالای بازپرس جوان توجهش را جلب کرد. پیراهن میله‌ای سفید و خوش‌دوختی تنش بود که از بستن دو دکمه‌ی یقه‌اش غافل شده و با شلوار کتان مشکی رنگی به تنش نشسته بود.
یوسف آهسته جوری که فقط خودشان متوجه می‌شدند چیزی در گوش مافوقش زمزمه کرد، نازپری فرصت کرد تا بیشتر در چهره‌ی فرمانده دقت کند.
مرد میانسالی که سنش حدوداً چهل یا چهل و دو سال می‌خورد باشد، با موهای جو گندمی و نگاهی نافذ و دقیقی که میشی رنگ بود و چین و چروک کم‌رنگی، کم و بیش اطراف دیدگانش را احاطه کرده بودند.
دلش می‌خواست گریه کند؛ او وسط این جهنم چه می‌کرد؟ آرام مشتش را باز کرد، کف دستش خیس از عرق بود.
یوسف که حرف‌هایش را زد، صاف‌تر ایستاد و نگاهی به مردمک‌های در گردش و گره‌ی دستان بی‌قرار نازپری انداخت. روی مبلی نزدیکش نشست و آرام لب زد:
- نترس!
کوروش هم روی کاناپه‌‌ی راحتی و کرم رنگ، جایی نزدیک به یوسف نشست و به نشانه‌ی تأیید پلک به‌ روی هم گذاشت.
میشد مگر؟ امکان این‌که ترس به دلش راه ندهد چه‌قدر بود؟! ترس واکنش پدرش بیشتر به وحشتش دامن میزد. اشتباه کرده بود؛ یک اشتباه بزرگ.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
صدای مرد باعث شد سرش را بالا بگیرد. بغض درون نگاهش اما زیادی آشکار بود، بغضی که ترس درونش موج می‌خورد.
فقط ۲۱ سالش بود؛ تازه همین لحظه و مقابل این مرد فهمیده بود چه حماقتی کرده است.
شکل آدمی که کسی روی شانه‌اش زده و از خواب غفلت بیدارش کرده، منگ و به شدت گیج بود.
- خب خانم من محمدی هستم. تمام توضیحاتی که داخل برگه نوشته بودین و امضا کرده بودین خوندم اما می‌خوام یک‌بار دیگه بدون جا انداختن نکته‌ای از زبون خودتون همه چیز رو بشنوم.
آب دهانش را قورت داد، می‌دانست منظورش کدام برگه است. همان دو شب پیش که در اتاق آقاجانش با نگاه یوسف محاصره شده بود، جلوی چشمان آقاجانش در برگه‌ای از سیر تا پیاز درخواست‌ و اصرارهای مکرر سهیل را تعریف کرده و نوشته بود و در آخر امضای ساده و در عین حال خاصش را پایین نوشته‌هایش زده بود. یوسف گفته بود برگه را به دست مافوقش می‌رساند و گویا رسانده بود.
گلویش خشک شده بود‌. دستان مرطوبش را درهم قفل کرد و به کوله‌ی در بغلش زل زد.
تعریف کردن خاطرات گذشته آن هم برای بار دوم کار آسانی نبود.
آرام شروع کرد و هرجا که نفسش از حجم خاطرات تلخ و پر دردش می‌گرفت، کوروش به کمکش می‌آمد و چیزهایی را به توضیحاتش اضافه می‌کرد.
چهره‌ی هر سه‌نفرشان خشک و بی‌انعطاف بود. دلش به حضور کوروش خوش بود که او هم طی تأثیر جو موجود و فضای بینشان قرار گرفته بود و بدون کوچک‌ترین انعطافی نگاهش می‌کرد.
دلش حضور مردی را می‌خواست که نگذارد کسی با او این‌طور رفتار کند و تهش غر بزند که مگر اسیر گرفته‌اید و خب گویا گرفته بودند. گویی همچین مردی هم در زندگی پر تنش و هیاهویش وجود خارجی نداشت.
حتی می‌توانستند همین حالا زندانی‌اش کنند. مگر جرمش کم بود؟ پا روی شک و شُبهه‌ی دلش گذاشته بود و بدون آگاهی آقاجانش به سهیل فضا داده بود و جدا از آن... مگر او همانی نبود که به‌خاطر اصرارهای مکرر و ترس از قهر سهیل، پا به درون عمارتی مرموز گذاشته بود و با استفاده از تحصیلات دانشگاهی و آگاهی‌اش، کاری برای صاحب مرموز آن خانه انجام داده بود؟ به خدا که خودش بود، حماقت کرده و به اشتباهش اعتراف می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
جان کند تا تمام حرف‌هایش بی‌بغض باشد، که اگر بغض درون چشمش نشسته لااقل درون صدای گرفته و بی‌نوایش رخنه نکند.
حرف‌هایش که تمام شد، دید که مرد نگاه متفکرش را به میز مقابل مبل‌ها دوخت و نازپری فرصت کرد یک نفس عمیق بیرون بفرستد.
بند‌بند تنش می‌لرزید و کف دستانش خیس و داغ بود. زمزمه‌ی زیر لب و جدی‌ محمدی باعث شد دوباره نگاهش کند.
- انگار حدسم درست بوده.
و نگاه معنی‌دارش را به یوسف داد و دوباره رو‌به دخترک گفت:
- نگفتی از کجا فهمیدی که کار صاحب عمارتی که رفتی، یه کار معمولی نیست؟
نازپری جهت نگاهش را عوض کرد و چقدر خودش را در دل برای این‌که به حرف‌های سهیل گوش کرده و خودش را در این مخمصه انداخته لعنت کرد. چیزی دیگر تا درآمدن سیل اشک‌هایش از این همه جدیت و خشکی نمانده بود.
- به من گفته بود برای یه سری اسناد محرمانه‌ی شرکتشون احتیاج به این سایت دارن، اما خب همون یه باری که رفتم اونجا، سر کنجکاوی متوجه حضور یه سری آدم مسلح توی ساختمون شدم، بعدش شک کردم و وقتی از... .
قلبش تیر کشید و سعی کرد مثل همیشه خودش را خوددار و آرام نشان دهد؛ تلاشی که خیلی وقت‌ها به در بسته می‌خورد.
با نفسی عمیق در حالی که نگاه خیره‌اش به روی جوراب‌های سفید و صورتی‌ خودش بود، ادامه داد:
- از سهیل پرسیدم که آیا هدف چیز دیگه‌ای یا نه؟ کلاً کتمان نکرد... فقط گفت با تهدید مجبوریم به ادامه دادن، گفت با آدم‌های خطرناکی سر و کار داریم و خودشم تازه فهمیده... گفت اولش فکر کرده داره برای به مشت آدم پولدار کار می‌کنه و هیچی از اونا نمی‌دونسته، خب منم... باورش کردم. گفت وعده‌ی پول زیادی دادن... من فکر می‌کردم قضیه یه هک ساده‌ست. همین باعث شد سایت از محیط ¹دیپ وب هم فراتر بره، اونا دنبال امینت دارک وب بودن. جدا از همه‌ی این مسائل، نمی‌دونم قضیه مواد هم به اونا مربوط میشه یا نه.
_______________________________________
¹دیپ وب: وب پنهان، وب عمیق یا دیپ وب (به انگلیسی: (Deep web) بخشی از دنیای اینترنت و وب جهان‌گستر است که توسط موتورهای جستجوی معمولی فهرست نشده‌است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
اخم‌هایش درهم رفت، مثل یک مرد مسلط به پشتی مبل تکیه زد و با جدیت شروع به حرف زدن کرد:
- خانم افشاری، قضیه فقط موادمخدر نیست و کاملاً واضحه که شما جای معمولی نرفتی. این سهیل فلاح بود که به‌خاطر اون همه جنسی که با خودش حمل می‌کرد و مرگی که به عمد باعثش بوده مجازات شد. ما الان تقریباً دو ساله که داریم روی این پرونده کار می‌کنیم که هرچی پیش می‌ریم به نقطه‌ی اصلی نمی‌رسیم، پرونده‌ای که یه جور تجارت محسوب میشه، تجارتی که در رتبه سوم تجارت‌های غیر‌قانونی قرار گرفته... پرونده‌ی قاچاق انسان و گم شدن بچه‌های کوچیک که بیشتر هدف بردگی جنسی و تن فروشی و بیگاری مثل همسری در قالب ازدواج اجباری و استخراج اعضای بدن و یا دختر‌بچه‌ها و پسربچه‌هایی که چند روز بعد از گم شدنشون به قتل می‌رسن! بعضیاشون مورد دست درازی قرار می‌گیرن و... خیلیاشون حتی دیگه کوچک‌ترین اثری ازشون پیدا نمیشه، افرادی که با مهارت تمام ما رو فقط به نقطه‌های فرعی می‌رسونن، خودت باید اطلاعات کاملی درمورد ¹دیپ وب داشته باشی و بدونی که چقدر شاخه‌های فرعی زیادی داره و رسیدن به سوژه اصلی کار راحتی نیست. با توضیحاتی که داشتی من حدس می‌زنم اون عمارتی که پا گذاشتی و تشکیلات، ربط مهمی به پرونده ما داره و می‌تونه مارو به فرد یا افراد اصلی این پرونده برسونه. تازگی‌ها آمار بچه‌های کوچیکی که در سطح شهر گم میشن به‌طور مرتب داره زیاد میشه، پرونده‌ای که تقریباً تمام گروه اطلاعاتی کشور، نه فقط برای موادمخدر و هک! بلکه به‌خاطر تمام مواردی که اشاره کردم دارن روش کار می‌کنن.
مو به تنش سیخ شده بود! وقتی با بهت به چیزهایی که می‌شنید و مرد مقابلش با کنترل و آرامشی عجیب می‌‌گفت فکر می‌کرد، دلش می‌خواست کله‌ی خودش را بابت سادگی و حماقت‌های پی‌در‌پی‌اش به دیوار مقابل بکوبد!
وقتی به آن عمارتی فکر می‌کرد که درونش برای خود سرخوشانه آهنگ گوش می‌داد و آدامس می‌ترکاند و در نظر خودش با سهیل همراهی می‌کرد، دلش می‌خواست بمیرد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین