- Aug
- 562
- 4,417
- مدالها
- 2
کمی بعد دست نگین آرام و نوازشگونه بین موهای بلند و لختش شروع به حرکت کرد. درست مثل بچگیهایشان، همان وقتها هم وقتی زیادی لجبازی میکرد و کُفر مادرش را در میآورد، بُغ کرده یک گوشه مینشست و این نگین کوچکسال بود که کنارش میآمد، دستش را میگرفت و محکم بغلش میکرد.
آنوقت بود که نازپری سرش را روی پاهای کوچک نگین میگذاشت و با هم ستارهها را میشمردند.
آنقدر به آسمان تاریک و ستارهای نورانیاش نگاه میکردند که خواب پلکهایشان را سنگین میکرد.
چندسال بود دیگر ستارهها را نشمرده بودند؟ از همان وقتی که عشق سهیل را در دلش جای داده بود و شب و روزش را با فکر چشمهای آبی و مرموز پسرک کافهچی میگذراند؟ ستارهای هم مگر مانده بود اصلاً؟
چشمانش با یاد آن روزگار دور بسته شد. خوب بود که نگین حرفی نمیزد و اجازه میداد که نازپری فکر کند.
نازپری نفسعمیقی کشید و چشمانش را باز کرد. گلویش درد میکرد و خودش خوب منبع درد را تشخیص میداد.
- عزیز دیگه چیزی نگفت؟
نگین هم مثل خودش آرام زمزمه کرد:
- یه خرده غر زد و بعدش رفت بخوابه، میشناسیش که... با تمام حساسیتهایی که روی تو داره زود از دلش پاک میشه و یادش میره.
«اوهوم» آرامی از بین لبهایش خارج شد. واقعاً میشناختش و باز دست به این کار زده بود؟!
مامانمهری که برای یک صبح بیخبری و دیر آمدن به خانه آنقدر ترشرویی کرده بود، اگر بعد از رفتن بازپرس، آقاجان نبود تا وساطتش را کند تا خود صبح بازجویی مادرانهاش را از سر میگرفت. دیگر وای به حال آن روزی که میفهمید نوهی نازپرورده و به قول گفتنی مهندس آیتی که نورچشمی نام داشت، به عنوان همدست سهیل در جاسازی موادمخدر باید جواب پس دهد و چه کارها که نکرده است.
نازپری آرام لب زد:
- آقاجون گفت به بابام حرفی نمیزنه، البته فعلاً.
آنوقت بود که نازپری سرش را روی پاهای کوچک نگین میگذاشت و با هم ستارهها را میشمردند.
آنقدر به آسمان تاریک و ستارهای نورانیاش نگاه میکردند که خواب پلکهایشان را سنگین میکرد.
چندسال بود دیگر ستارهها را نشمرده بودند؟ از همان وقتی که عشق سهیل را در دلش جای داده بود و شب و روزش را با فکر چشمهای آبی و مرموز پسرک کافهچی میگذراند؟ ستارهای هم مگر مانده بود اصلاً؟
چشمانش با یاد آن روزگار دور بسته شد. خوب بود که نگین حرفی نمیزد و اجازه میداد که نازپری فکر کند.
نازپری نفسعمیقی کشید و چشمانش را باز کرد. گلویش درد میکرد و خودش خوب منبع درد را تشخیص میداد.
- عزیز دیگه چیزی نگفت؟
نگین هم مثل خودش آرام زمزمه کرد:
- یه خرده غر زد و بعدش رفت بخوابه، میشناسیش که... با تمام حساسیتهایی که روی تو داره زود از دلش پاک میشه و یادش میره.
«اوهوم» آرامی از بین لبهایش خارج شد. واقعاً میشناختش و باز دست به این کار زده بود؟!
مامانمهری که برای یک صبح بیخبری و دیر آمدن به خانه آنقدر ترشرویی کرده بود، اگر بعد از رفتن بازپرس، آقاجان نبود تا وساطتش را کند تا خود صبح بازجویی مادرانهاش را از سر میگرفت. دیگر وای به حال آن روزی که میفهمید نوهی نازپرورده و به قول گفتنی مهندس آیتی که نورچشمی نام داشت، به عنوان همدست سهیل در جاسازی موادمخدر باید جواب پس دهد و چه کارها که نکرده است.
نازپری آرام لب زد:
- آقاجون گفت به بابام حرفی نمیزنه، البته فعلاً.
آخرین ویرایش: