جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ناسازنما] اثر «کیانا مقدم کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط kiana moghaddam با نام [ناسازنما] اثر «کیانا مقدم کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,466 بازدید, 49 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ناسازنما] اثر «کیانا مقدم کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع kiana moghaddam
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط kiana moghaddam

تا الان به نظرتون روند، موضوع و سیر رمان چطور بوده؟

  • موضوع خیلی کلیشه‌ای، روندخیلی کند، و سیر رمان جذاب نیست.

  • موضوع جذاب، روندمعمولی و سیر رمان جذاب است.

  • موضوع نه خیلی کند، نه خیلی جذاب است، روند خیلی سریع و سیر رمان جذاب است

  • همه چیز رمان تقریبا معمولی است

  • https://forumroman.com/threads/%D9%86%D8%A7%D8%B3%D8%A7%D8%B2%D9%86%D9%85%D8%A7-%D8%A7%D8%AB%D8%B1-%


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
الان من از کجا باید بفهمم چجوری باید به سرزمین ها وقبایل دیگه نامه بنویسم؟ ازکجا بفهمم که چطور می‌تونم به کسی اعتماد کنم؟
مغزم داشت منفجر میشد! واقعا سرم داشت درد می‌گرفت؛ تصمینم گرفتم افکارم رو به زبون بیارم:
- الان به نظر شما من جچوری می‌تونم تو بیست روز همزمان هم تو یک سزمین ناشناخته دوست پیدا کنم، هم خودم رو بشناسم، هم اطرافم رو آنالیز کنم که دوست و دشمن رو بشناسم، هم خودم رو ثابت کنم که کی‌هستم و چی‌هستم؛ تازه دشمنم نفهمه که فهمیدم دشمنه؟! الان به نظرتون این حرفتون با عقل جور در میاد؟ بابا من ناسازنمام درست؛ با همتون فرق می‌کنم درست؛ ولی هر موجود دیگه‌ای هم که بود حداقل یک ماه وقت می‌خواست تا به یک جا عادت کنه و خودش رو بشناسه. مگه اینکه حداقل کمکی بکنین یا حداقل با چند نفر که حتماً قابل اعتمادن منو آشنا کنین تا بتونم ازشون چیزمیز یاد بگیرم.
ملکه آرتمیس که تا الان داشت با دقت به حرفای من گوش میداد، سری تکون داد و گفت:
- می‌دونم خیل سردرگمی و نمی‌‌دونی چیکار کنی؛ اینم می‌دونم که باید حداقل کسی باشه که یار و یاور آدمها باشه تا بتونن به جایی برسن. نگران نباش من امروز از چند بانوی بزرگ دعوت کردم تا بیان و با تو آشنا بشن و بهت کمک کنن؛ بهتر بگم می‌تونی با خیال راحت بهشون اعتماد کنی. فکر کنم دیگه الان باید برسن.
یه محض تموم شدن حرفش، دوباره تو فضا نورهای رنگی پیچید و بعد چند ثانیه پیچیدن وهی پیچیدن، نورها بهم دیگه وصل شدن؛ اولین ذرّات نوری که بهم وصل شد، نور سبز رنگی رو تولید کرد و تبدیل به... به... سپیده شد!! همون دختره که مه‌سیما منو تو اون کلاسه برد پیشش! چشمام از این گردتر نمیشد. تنها چیزی که بعددیدن سپیده و شوکه شدنم دیدم، وصل شدن یکسری نور به ترتیب زیر بود: اول وصل شدن یکسری نور خاکستری، بعدش وصل شدن یکسری نور قرمز، بعدش یکسری نور بنفش، بعدش وصل شدن یکسری نور فیروزه‌ای و در نهایت وصل شدن یکسری نور نقره‌ای و یکسری نور صورتی که تبدیل به مردان و زنانی زیبا با لباس‌های همرنگ نورهاشون شدند.
احتمال می‌دادم که این بانوان و آقایانی که این‌جا بودن، امپراطوران و ملکه‌های این هفت سرزمین‌ی که تا الان دربارشون شنیدم باشن. که هرچند چیز خیلی دور ازذهنی هم نبود ولی خب میشد چیز دیگه‌ای هم فکر کرد. من که تو ذهن این انسان‌ها یا بهتره بگم این موجودات عجیب و غرب نبودم که! حالا شاید بعداً منم یکی از اینا شدم ولی الان و درحال حاضر نیستم و علاقه‌ای هم ندارم که باشم. ... آقا غلط کردم خیلی هم علاقه دارم! می‌بینین؟! تکلیفم با خودم هم روشن نیست! هی خدا! ای نچه وضعیتیه؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
البته چیزی بلند نگفتم و صبر کردم تا ببینم چی میشه؛ بی‌ادبی هم نکردم و با لبخند رو به تک‌تکشون با احترام گفتم:
_ من هنوز با قوانین این سرزمین آشنا نیستم ولی با همین زبون قاصرم، ازتون ممنونم که تا اینجا اومدین تا بهم کمک کنین و راهنمای من تو این سفر سخت و غیرقابل پیش‌بینی باشین. ازتون واقعا ممنونم. خیلی خوشحالم از اینکه بانوان و اربابان بزرگی مثل شماها رو ملاقات می‌کنم و به عنوان حامی‌های بزرگی دارم؛ واقعاً ازتون ممنون و سپاسگذارم.
می‌دونم الان می‌میگین اسکل از طرفی هندونه میده زیر بغلشون از طرفی بهشون فوش میده! من که بهتون گفتم خودم هم تکلیفم با خودم معلوم نیست باور نکردین! با این حال نمی‌دونم چرا اون لحظه زبونم بند اومده بود و نمی‌دونستم باید چی بگم و چیکار کنم. خیلی گیج بودم و یه جورایی هم حس غرور هم داشتم که حداقل به نظرم برای اون احظه مناسب بود؛ خلاصه که خیلی احساساتم تو هم قاطی شده بود و خودم دقیقاً نمی‌دونستم چه احساسی داشتم. همین‌جور داشتم به احساساتم فکر می‌کردم که یکی از اربابان و امپراطوران بزرگ که حدس زدم همسر یا شوهر سپیده باشه یک قدم جلو اومد و سکوت سالن رو شکست و گفت:
-می‌دونم انتظار واکنش دیگه‌ای ازمون داشتی؛ ولی خب ماهم با دیدن سن کمت و این همه انرژی وجودی و چشمانت که خیلی شبیه فاطیما‌ست، شوکه‌مون کردی! البته بگما خیلی از دیدنت خوشحال شدیم به‌خصوص من و همسرم. آخه می‌دونی چیه؟ جهان ما الان درگیر یکسری موجودات به ظاهر جادوگره که الان تمام سرزمین‌ها رو تصاحب کردن و طمع و حرصشون رو بیشتر و بیشتر کردن. در یک کلمه بگم روح‌های مجرمی که توی زندان آواز مرگ مردن، به زندانیان زندان سفید‌بالان و سیاه‌بالان پیام فرستادن و همه‌ی روح‌ها و زندانیان قدرتمند اون‌هارو آزاد کردن؛ این روح‌های خشمگین هم به سراغ یکسری شیاطین و اجنه رفتن تا قدرتشون رو از اینی که هست بیشتر کنن تا شانس بیشتری برای نابودی شما و امیدواری ما برای نجات جهان رو از ما بگیرن. البته اولین گامشون هم گرفتن آخرین ناسازنما مرد بود که متأسفانه زودتر از ما ایشون رو شناسایی کردن و ما نتونستیم ازشون مراقبت کنیم...
هنوز حرفش تموم نشده بود که همسرش یکی زد به شونش و اون سریع حرفش رو اصلاح کرد:
-هرچند زودتر شناساییشون نکردن، ایشون حاضر نشدن باما به سرزمین جادو بیان تا بیشتر مراقبشون باشیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
سلام بچه ها جون شرمنده بابت تأخیر به این طولانی‌ای از طرفی رمز عبورم رو گم کرده بودم از طرفی هم درگیر کارهای بعد کنکور و ثبت نام دانشگاه و... بودم.دیگه بماند الان در خدمتتون هستم از این به بعد ایشالا.
آها! بگو چرا سپیده جون انقدر اصرار داشت من بهشون ملحق بشم!‌ پس اینا ناسازنمای مرد رو از دست داده بودن نمی‌خواستن من رو هم از دست بدن! همین بهتر که منو دزدیدن و آوردنم اینجا وگرنه من الان تو لونه دشمن بودم و داشتن منو شست‌وشوی مغری میدادن که جادوی سیاه خوبه، جادوی سیاهقدرت مطلقه و این جور چرت و پرت‌ها. اصلا از کجا معلوم اینا خودشون آدم بده نباشن؟ وای!! داشتم روانی میشدم! انقدر احتمالات مختلف از مغزم رد میشد که کم‌کم داشتم خل و چل میشدم. وایستا ببینم! پس یعنی احتمالاً دزدیده شدنم هم تقصیر خودشونه یا شاید دشمناشون! الان اونایی که منو دزدیدن دوستن یا دشمن؟ الان این سؤالاتم رو ازشون بپرسم یا نه؟!
وای!! عملاً داشتم دیوونه می‌شدم که بانویی با لباس های سیاه که دقیقا همرنگ موها، چشم‌ها، ابروها و رژلبش بود جلو اومد. آرایش غلیظش احساس خیلی بدی بهم می‌داد و باعث میشد احساس منفی زیادی بهم هجوم وارد کنه؛ یهو تغییر موقعیت داد و انرژی‌ای ارسالیش از منفی تبدیل به مثبت شد. دستی روی شونه‌ام گذاشت با لبخند مهربونی گفت:
-احساس سردرگمیت طبیعیه! آخه داری وارد یک مرحله‌ی جدید از زندگیت میشی و کلی تغییرات جدید تو زندگیت ایجاد میشه! درباره‌ی سپیده جون هم باید بگم که این‌بار واقعاً کارش رو خوب، درست و به‌موقع انجام داد و از نابودی سرزمین‌ها جلوگیری کرد. درسته که اونا الان یه برگ برنده‌ی بزرگ دستشونه ولی ماهم یک برگ برنده‌ی بزرگ دیگه حتی شایو قوی تراز برگ برنده اونا دستمونه.آها! تا یادم نرفته اینم بگم که بدنت خیلی حساسه و زود به انرژی منفی واکنش نشون میده؛ سعی کنی درحالی که واکنش میده، از جذب اون جلوگیری کنه و سپر دفاعی داشته باشه ولی انرژی مثبت‌ها رو جذب کنه و به خودش اضافه کنه.
اونایی که دزدیدنت هم چون چیزی تو حافظه‌ات باقی نمونده نمی‌تونم بگم کی بودن و دوستن یا دشمن.
این حرف آخرش صدرصد دروغ بود و من این رو نمی‌دونم از کجا ولی مطمئن بودم که دوست نداره و نمی‌خواد لو بده.
سردرگمی بزرگی توی وجودش وجود داشت که از درکش عاجز بودم و می‌تونستم حدس بزنم که یه بخشی از خانواده‌ش یا اطرافیانش یا کسایی که براش عزیزن برعلیه منن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
می‌خواستم خیالش رو راحت کنم و بگم که بهش اعتماد دارم، پس با لبخند مهربونی بهش گفتم:
- معلومه که بهت اعتماد دارم و می‌دونم که قصدتون فقط وفقط کمک کردن به منه. یه چیزی رو هم بگم؛ درسته که من از شما ذاتاً قوی ترم و یا شاید حتی اگر همه ی قدرت هام بیدار بشن بتونم کل دنیای شما رو نابود کنم یا نجات بدم‌ و شماها در برابر من نتونین مقاومت کنین یا حتی نتونین منو بکشین، ولی هنوز نمی‌تونم اون چیزی رو که ته دل جادوگر های بزرگند رو بخونم؛ پس خیالت راحت باشه. حتی اگه بفهمم هم رازت پیش من می‌مونه.
یهو انرژی مثبت زیادی به سمتم سرازیر شد و احتمالاً خواهر سپیده اومد جلو و رو بهم گفت:
- می‌خوام یه کاری کنم چون اگه بیشتر ازین بهت فشار بیاریم حداقل تا یکسال آینده نمی‌تونی بیدار بشی؛ همین الان هم حتی ممکنه یک هفته تو کما باشی. اول از همه ‌اینکه بیدارشدی بهشون بگو ندیدیمون؛ چون تنها بانویی که مشکوکه همین بانو آمیتیسته؛ چون گزارش هایی از ملاقات افراد خاندان اون با جادوگر های سیاه داده شده و حتی از دخترش جدیداً انرژی های منفی زیادی ازش ساطع شده و می‌ترسم پیشگویی‌ها درست باشه...
یهو صدای هین همه تو سالن پیچید و همین باعث ناقص موندن حرف این کسی که فکر می‌کردم خواهر سپیده‌ است شد. انگار نباید اینو می‌گفت. منم پاپیچشون نشدم چون حس می‌کردم هرچی کمتر بدونم راحتر می‌تونم با مسائل کنار بیام و موفق بشم تا خود واقعیم رو پیدا کنم. برای همین در جوابش ‌گفتم:
_داشتین می‌فرمودین! چیکار کنیم؟ من از کجا بدونم چطوری باید قدرت‌هام رو بیدار کنم یا درباره‌ی تاریخچه‌ی خودم و خانوادم بدونم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
چطوری بیشتر درباره‌ی خودم و قدرت‌هام بدونم؟
منتظر جواب سؤالاتم بودم که یهو سرم درد گرفت و پشت بندش احساس فرورفتن چیزی توی پهلوم شدم. جیغ های مکرری توی سرم می‌پیچید که باعث نگرانی اطرافیان شد. یهو انگار که منو برق گرفته باشه جیغ کشیدم و گفتم:
_چرا داره اینجوری میشه؟ این کارا یعنی چی؟
بانوی تاریکی به سرعت جلو اومد و محکم بغلم کرد و منو بزور توی‌ بغلش درازم کردم و روی پاهاش گذاشت و شروع به ماساژ دادن شقیقه‌هام به همراه خوندن وردی کرد؛ بعد از چند ثانیه بهم گفت:
-جسمت تو دنیای مادی آسیب دیده؛ احتمالاً چاقو خورده. ببین رفتی بیرون بگو معلق بودم تو یک مکان نامعلوم و تاریک بودم و نه چیزی دیدم و نه چیزی شنیدم. بیشتر از این نمی‌تونیم اینجا نگهت داریم وگرنه آسیب جبران ناپذیری می‌بینی. ما هر شب ساعت ۱۱ منتظرتیم پس سعی کن جوری جا بندازی که شبا رو زود می‌خوابی و صبح ها ازساعت ۸ صبح زودتر بیدار نمیشی بزار هم استراحت کنی هم بتونی حداقل یک چیزی یادبگیری. حالا هم برگرد اگه بیشتر از این اینجا بمونی روحت تیکه تیکه می‌شه چون هنوز قدرت‌هات رو نداری که بتونی هم از روحت که اینجاست محافظت کنی هم از جسمت که اونجاست محافظت کنی و کسی هم متوجه نشه که از بدنت خارج شدی. هر چند تا الان همه فهمیدن نیستی ولی اینکه بهشون بگی کجایی دست خودته چون اونقدری قوی هستی که کسی نتونه روحت رو ردیابی کنه.
درحالی که داشتم از درد تیکه‌تیکه می‌شدم و نفس‌نفس می‌زدم و صدام در نمی‌اومد گفتم:
-ولی من که بلد نیستم چجوری برگردم. اصلاً خودم نیومدم که بخوام خودم برگردم! بانو آرتمیس منو آورد اینجا... آی! آخ!مردم از درد!! نجاتم بدین!!
بانوی تاریکی با خونسردی مسخره‌ای که به نظرم الان وقتش نبود گفت:
-الان برت می‌گردونم آروم باش.
همین‌قدر سرد و خنثی! هر چنددپریدن رنگ و روش رو به وضوح میشد دید‌. نمی‌دونم چرا اون لحظه یاد خانم پیروزی افتادم معاون خونسرد ولی کاربلد و همه‌چیز دان و مهربون مدرسمون. حواسم پرت خاطرات بود که متوجه شدم بانیو تاريکی یک ورد زیر لب می‌خونه. بعد از چند ثانیه دوباره رنگها بهم پیچید؛ این پیچیدن رنگ‌ها ادامه داشتن تا اینکه وارد سیاهی مطلقی شدم و معلق موندم. یهو معلق بودنم تو فضای تاریک، تبدیل به یک مسیر جهت دار به سمت نور شد و ناگهان وارد دریچه‌ای از نور سفید شدم. همین‌جور داشتم تو این نور سفید مستقیم به سمت پایین می‌رفتم که ناگهان محکم و خیلی دردناک وارد بدنم شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
انقدر سریع این اتفاق افتاد که فرصت نشد اطرافم رو آنالیز کنم و ببینم کجا‌م. تواتاقم، تو سالن، یا هرجای دیگه!بعد از چند ثانیه علاوه بر درد ورود، درد جدیدی به بدنم هجوم آورد.در حدی که می‌خواستم جیغ بکشم ولی انگار لبام جون از هم فاصله گرفتن رو نداشت و نمی‌تونستم این کار رو انجام بدم و اون همه تلاش برای جیغ زدن به ناله‌های مبهمی تبدیل شد که خودم هم توان شنیدنش رو نداشتم. وقتی ناله می‌کردم کم‌کم گوش‌هام هم شروع به شنیدن صداهای اطراف کردن‌ و حضور حداقل ۵ نفر رو باتوجه به صداشون احساس کردم. صدای ملکه بزرگ، صدای سما، صدای احتمالاً پزشک و پرستار و صدای یک نفر دیگه که اصلاً برام آشنا نبود. صدا انقدر زیاد بود که دلم می‌خواست خفه‌شون کنم؛ تمام توانم رو جمع کردم(نمی‌دونم از کجا اومد ولی خب اومد دیگه) و جیغ بلندی کشیدم و گفتم:
_ خب خفه شین دیگه نفهم‌ها!
صدام جوری بلند بود که خودم هم گوش‌هام درد گرفت ولی اثر کرد و اتاق تو سکوت مطلق فرو رفت. با اینکه احساس می‌کردم الان می‌خوان از ذوق جیغ بزنن و بگن که چقدر خوب که زنده‌ام و اینجور چرت‌و‌پرت‌ها، ولی خب خوشبختانه چیزی نگفتن و سکوت اتاق رو نشکستن. دست‌های دکتر ‌که با پرستار خیلی آروم و زمزمه‌وار داشت با یکی که احتمالاً پرستار بود حرف می‌زد رو احساس می‌کردم. روی پهلوم مشغول انجام کارهایی بودن و من بی‌خبر از همه‌جا منتظر بودم تا شاید چشمام سبک بشن تا بتونم ببینم اطرافم چه خبره. چیزی نگذشت که با فرو رفتن چیزی شبیه به سوزن به پهلوم دوباره جیغ بلندی کشیدم و کم‌‌کم چشمام از هم باز شد. به محض سبک شدن و باز شدن چشمام زبان و دهانم هم از هم جدا شد و کم‌کم احساس کردم می‌تونم صحبت کنم.
به محض باز شدن چشمام متوجه شدم در اتاقی تاریک با تم تماما مشکی روی تختی دونفره روی یک ملحفه سفید دراز کشیدم و یک دکتر، دو پرستار، سما، ملکه بزرگ و یکی که خیلی خوب نمی‌تونستم ببینمش ولی احتمالاً مامان سما بود چون لباسش مثل ملکه بنفش پوشیده بود با ترکیبی از قرمز . انقدر محو دید زدن اطراف بودن که یادم رفت چرا دلم می‌خواست چشمام باز بشه که با دوباره فرورفتن چیزی تو پهلوم رو به دکتر که مرد نسبتاً جوانی با موها و چشمان مشکی و پوست سفید با عبای سفید که روش یک روپوش پزشکی ‌که بیشتر شبیه به کت سفید بود تا روپوش رو پوشیده بود و با تعجب بهم نگاه می‌کرد، گفتم:
- به نظرت وقتی می‌خوای زخم کسی رو بخیه بزنی... هوی پرستار یک دقیقه نکن ببینم... اِاِ زبون نفهم... خب داشتم می‌گفتم، وفتی می‌خوای زخم کسی رو بخیه بزنی... آی! نباید اون قسمت رو بی‌حس کنی یا طرف رو بیهوش کنی؟ یعنی انقدر...(می‌خواستم فوشش بدمااا!) عجله داشتین که به این نکات توجه نکردین!؟
دکتر با تعجب فراوان که نمی‌دونم ناشی از چی بود داشت نگاهم می‌کرد که کم از بهت و حیرت نداشت و با صدایی که تته پته می‌کرد بهم گفت:
- بی دقتی منو ببخشید احتمالاً دوز بیهوشی‌ای که بهتون تزریق کردم خیلی کم بوده! عذر می‌خوام شمارو با جادوگران عادی اشتباه گرفتم و اندازه اونا بهتون بیهوشی تزریق کردم واقعا عذر می‌خوام بانو لطفاً این بی‌دقتی منو ببخشید بانوی ناسازنما و ملکه بزرگ. لطفا از این...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
_ خفه شو دیگه من دارم از درد می‌میرم تو داری عذرخواهی می‌کنی؟ خب اشتباهت رو اصلاح کن جای این چرت‌وپرت‌ها!!
والا! دیگه صبرم لبریز شده بود و داشتم از درد می‌مردم که با ورود دوتا سوزن به پهلو و دستم
کم‌کم چشمام سنگین شد و خوابم گرفت.
بعد مدتی کم‌کم چشمام سبک شد و دوباره چشمام باز شد. باز هم دکتر مشغول بخیه زدن بود که اینسری بدبخت با دیدن چشمای باز من سکته کرد ودر کمال تعجب من به طور ناگهانی گفت:
_ حاجی پشمام! اصلا چطور ممکنه بعد این‌همه بی‌هوشی به این زودی به‌ هوش بیاد؟
بعد تموم شدن حرفش یهو همه از خنده منفجر شدن و دکتر از خجالت سرخ شد. منم خندم گرفته بود ولی خیلی پهلوم درد گرفته بود. همین حین بود که دوباره خوابم گرفت و چشمام سنگین شد و خوابم برد. اما باز هم بعد چند ثانیه چشمام باز شد. پزشک سلطنتی کم‌کم داشت حرصی می‌شد از طرفی هم دلم می‌خواست کل اونجا رو منفجر کنم که یهو انرژی زیاد و آشنایی رو تو اتاق احساس کردم. درکمال تعجب انرژی منفی نبود! بعد از چند ثانیه از احساس این انرژی نورهای سیاه و سپس نورهای سبز رنگی بهم متصل شدن و بعد از چند ثانیه بانو سایه (بانوی یشم سبز) و بانو تارا(بانوی تاریکی،عقیق سرخ وسیاه)و پشت سرش بانوی سرزمین رویا(یاقوت کبود ) بانو رویا ظاهر شدن. در کمال تعجب ملکه سرزمین آمیتیست اصلاً توجهی بهشون نشون نداد و با بی‌محلی و تعنه و کنایه بهشون گفت:
- به‌به بانوان جدید سرزمین‌های یشم سبز، بانوی یاقوت کبود وبانوی سرزمین تاریکی! بعد از غیب شدن مادرانتون شمارو اینجاها ندیده بودم! چی شماهارو یه اینجا کشونده؟! نکنه بوی ناجی به دماغتون خورده اومدین باهاشون عهد ببندین و به ما ملحق بشین؟
درکمال تعجب بانو تارا خیلی خونسرد تر از اون دوتای دیگه جلو اومد و گفت:
- والا انتظار نداشتم جون بانوی بزرگ رو برای اینکه بدونی ما هنوز قدرت‌هامون بیدار هستن یا اصلاً ملکه‌های برحق هستیم یا نه به‌خطر بندازی! شاید هم سنتون اونقدر بالا رفته که فراموش کردین بانو ناسازنما فقط با خوردن خون یکی از ۸ محافظ شخصی الهی‌شون بیهوش میشن؟ وقتی هم محافظت شخصی شون هنوز بیدار نشده و به سراغشون نیومده باید از خون ملکه یا امپراطور یکی از سرزمین‌‌های دوست که واقعاً با بانو صادق هستن و برای صلاح سرزمینشون به ایشون خ*یانت نمی‌کنن بخورن؟! یا نکنه همه این هارو می‌دونید و یا خودتون متهد واقعی نیستین و خونتون رو بانو بی اثره و نمی‌خواین این موضوع فاش بشه یا کلا ملکه برحق نیستین؟
ملکه آمیتیست حسابی حرص می‌خورد و بقیه با نیشخند نگاهش می‌کردن و منی که ازهیچی خبر نداشتم با عجز و عصبانیت گفتم:
-بابا ول کنین این چرت‌وپرت‌هارو من دارم از شدت درد و خون‌ریزی و درد اینجا تلف میشم شما دارین کل‌کل می‌کنین و گذشته‌هارو زنده می‌کنین!
 
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
همین حرف من باعث برگشتن همه توجه‌ها به‌سوی من شد. بانو سایه جلو اومد و یکی از دستام رو بین دوتا دستش گذاشت و بعد خوندن دوتا ورد نسبتا طولانی که وسطاش بانو رویا و بانو تارا هم بهش ملحق شدن به دکتر گفت:
-کجاوه شخصی من رو بگو آماده کنن باید بانو رو به سرزمین مخفی ببریم. زخمشون سمیه! اگه هرچی سریعتر به یاقوت هفت سرزمین نرسیم
یا از هر یاقوت هر سرزمین نوشیدنی‌ای درست نکنیم تا بنوشه ممکنه بمیره یا حداقل به کما میره! پس لطفاِ اینبار بدون سنگ‌اندازی و بدون مخالفت اجازه بده به کارمون برسیم.
توی اون موقعیت حاج‌و‌واج بهشون نگاه می‌کردم و با خودم فکر می‌کردم که چطور ممکنه از هر سنگی یکم بنوشم؟ مگه سنگ نوشیدنیه؟ بدون چه مخالفتی؟! مگه سری پیش چه مخالفتی و برای چی و چه موضوعی مخالفت انجام شده؟ مغزم داشت منفجر میشد و کم‌کم داشتم کم می‌آوردم تو دلم دعادعا می‌کردم ای‌کاش حداقل الان یکی بود که مراقبم باشه؛ یک بادیگارد، یک محافظ الهی که یهو از آسمون بیاد پایین، یک نفر که بتونم واقعاً بهش اعتماد کنم. یک نفر که بتونم برای چند لحظه هم که شده با آرامش چشمام رو ببندم. یک نفر که مثل خودم قوی باشه و از همه ملکه‌ها، اربابان، شورشی‌‌ها و خلاصه از هر جادوگر یا هر موجود دیگه‌ای قوی‌تر و ماهرتر باشه؛ کسی که بتونم واقعاً بهش اعتماد داشته باشم. اگه بیشترم باشن که چه بهتر!
همین‌طور داشتم به این قضایا فکر می‌کردم که یهو نور سفید بزرگی از ناکجاآباد به داخل اتاق تابید و پشت بندش یک عالمه پر سفید داخل اتاق ریخت؛ بعد از چند ثانیه پرها بهم پیچیدن و دو فرشته با قد بلند در هاله‌ای از نور سفید کور کننده به وجود اومدن و دو انسان با بال‌های بسیار بزرگ و پهن با پرهای سفید زیبایی که هاله‌ای از رنگ‌های براق روی اون رو پوشونده بود. یکی از اونها اندام ریز تر و باریک تر و دخترونه‌تری داشت که زیبایی خیره‌کننده‌اش حداقل ۵ ثانیه انسان رو به تعجب و حیرت وا می‌داشت ولی احساس اینکه ممکنه یکی از خشن‌ترین و وحشتناک‌ترین انسان‌های ممکن روی کره زمین یا حالا هر سرزمین باشند رو به من منتقل می‌کرد.داشتم می‌گفتم دختره، دختری یا موهای بلند مشکی و پوست سفید که رژلب قرمز پررنگش ترسناکی عجیبی رو منتقل می‌کرد با لباس زرهی‌ای (پیراهن) که شبیه به پوست اژدهای نقره‌ای بود و تمام بدنش غیر سر و انگشتای دستش رو پوشونده بود و یک شنل مشکی بلند که کلاهش تا روی بینیش رو پوشونده بود و از پوست اژدها بود پوشیده بود.
 
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
برق شمشیر نقره‌ای رنگش هم که از کمر پیراهنش آویزون بود هم مغزم رو درگیر کرده بود که با چی و چجوری اونجا آویزون شده بود چون هیچگونه بند چرمی یا قلافی نبود که بخواد ازش آویزون شده باشه.
دست از کنکاش دختره برداشتم و رفتم سراغ پسره. پسری با پوست برنزه‌ با کت‌وشلوار مشکی از پوست اژدها و پیراهن سفید با پوست اژدها که شنل سفید زنگ بزاقی از یک جنس خاصی پوشیده بود که یک تیز کمون روی اون شنل و روی پشتش بود و یک شمشیر بزرگ هم روی کمرش دوباره به شکل عجیبی آویزون شده بود. به محض تکمیل فرودشون روی زمین همه ساکت شدن و به حالت تعجب‌آوری سیخ وایستاده بودن ولی در کمال تعجب اون دوتا بدون توجه به بقیه به سمت من اومدن و جلوم زانو زدن و با صدای متواضعی گفتن:
- درود بانوی من! عذرخواهیم که زودتر به خدمتتون نرسیدیم. تا پیداتون کنیم طول کشید اون دونفر دیگه راهشون ازما خیلی دورتره و حداکثر تا یک هفته دیگه به ما ملحق میشن امیدوارم این کوتاهی مارو ببخشین.
بعد از تموم شدن حرفشون سریع بلند شدن و دوتایی سریع جلو اومدن و دست راستشون رو روی زخمم گذاشتن و بعد از خواندن چند ورد، خونریزی در کمال تعجب بند اومد. پسره سریع خنجری رو از داخل کفشش بیرون آورد و دختره هم سریع فنجانی نقره‌ای رو ظاهر کرد و به ترتیب دستشون رو با همون خنجر به شکل ضربدر بریدن و قطراتی از اون خون رو درون جام ریختن. دختره دوباره ظرفی شیشه‌ای رو ظاهر کرد که توی اون مایعی سیاه رنگ وجود داشت. مایع سیاه رنگ درحال چرخش و جوشش بود و هر لحظه امکان داشت اون شیشه منفجر بشه.
پسره در شیشه رو باز کرد و در کمال تعجب من بخشی از اون رو توی جام توی دستش ریخت و بعد از چند تکون آروم دوباره به سمتم اومدن؛ دختره شونه‌هام رو گرفت و کم‌کمکم کرد تا بنشینم و خودش به عنوان تکیه‌گاه پشتم نشست و بهم گفت:
- بانو لطفا این معجون رو بنوشید تا سریعتر حالتون بهتر بشه و این شورش‌های داخلی فروکش کنه!
بعد هم معجون رو به دهانم نزدیک کرد و منی که از محتویات داخلش هیچ اطلاعی نداشتم مردد در خوردنش بودم و هی به معجون و هی به ملکه‌ها و اون دوتا نگاه می‌کردم که پسره جلوم زانو زد و گفت:
- دیدی خواهر؟ دیدی دقیقاً طبق پیشگویی بانوی ناسازنما از عقل و هوش سندینگرها، از قدرت گرگینه‌ها، سرعت خون‌آشام ها، توانایی جادوگرها، از زیبایی پریان، از ثروت اربابان قبلی برخورداره؟ دیدی؟ با اینکه سنشون کمتر از بقیه‌است ولی شجاعت و قدرتشون ستودنیه.
 
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
من که از حرفاش چیزی نفهمیدم ولی اونقدر هم بهم اجازه ندادن که حتی بهش فکر کنم. بعد از این حرفش جام رو از دست خواهر گرفت و به سمت ملکه‌ها رفت و بهشون گفت:
- کی حاضره به خاطر بانو این نوشیدنی‌ رو امتحان کنه؟
اولش همه شوکه شدند و نمی‌دونستن این حرفش چهار معنی‌ای میده ولی خب درنهایت متوجه شدند ولی باز هم واکنشی از خودشون نشون ندادن. درنهایت پسره گفت:
- خودمون نمی‌تونیم امتحان کنیم چون درهرحال می میریم وگرنه خودمون امتحان می‌کردیم. برای ما این معجون خطرناکه ولی برای شماها خطری نداره پس لطفاً یکی اینو سریعتر امتحان کنه تا بانو رو سریعتر بشه نجات داد.
سرم درد می‌کرد و کم‌کم داشتم ازحال می‌رفتم که بانو آرتمیس و بانو رویا جلو اومدن و گفتن:
_ من امتحانش می‌کنم.
بعد هم جام رو گرفت و درحد یک قلوپ ازش خورد و بقیه‌اش رو به دست دختره داد.
دختره هم به سمتم اومد و با یک دست کمک کرد بشینم و جام رو به پسره داد و خودش پشتم نشست و دستام رو محکم ضربدری جلوم نگه داشت و به پسره گفت:
-آرشاویز بیا و این جام رو بریز تو حلق ملکه.
من از این کارشون هنوز شوکه بودم و دنبال دلیل این کارشون بودم که دختره سرم رو روی شونش گذاشت و با یک دست جوری محکم دستام رو گرفته بود که نمی‌تونستم تکون بخورم. پسره هم نامردی نکرد و به بانو آرتمیس اشاره‌ای کرد و بانو هم اومد نشست روی پاهام؛ آرشاویز هم جلو اومد. من که از این کارشون ترسیده بودم ناخودآگاه دهنم رو بستم و دیگه بازش نکردم. آرشاویز هم نامردی نکرد و بینیم رو جوری محکم گرفت که نتونم نفس بکشم؛ منم نامردی نکردم و در حالی که داشتم از شدت بی اکسیژنی خفه می‌شدم ولی دهنم رو باز نکردم و تا اینکه دهنم ناخودآگاه باز شد و من اکسیژن رو عملاً بلعیدم.
 
بالا پایین