- Jul
- 69
- 683
- مدالها
- 2
بعد از دوتا نفس عمیق ودرحالی که داشتم نفس سوم رو میکشیدم، یهو جام رو توی دهنم خالی شد؛ مزهی افتضاحی داشت و خیلی داغ و اسیدی بود. داشتم میسوختم ولی آرشاویز حواسش نبود و گوشهی جام به لبم خورد و اون موقع بود که سوزش واقعی که تا مغز استخونم حس میشد، با جیغم همراه شد. آرشاویز به جای اینکه زخم رو ضد عفونی کنه دهنم رو بست تا معجون نریزه و من سریع اون رو قورت دادم. بعد از قورت دادن این معجون بغضم شکست و شروع کردم به گریه کردن. دختره شونههام رو ماساژ میداد و بانو با یک چیز خنک روی زخمم رو تمیز میکرد ولی من انگارنهانگار. انگار تمام هین سختیهای این چند وقت رو میتونستم بت همین بهونه کوچیک با گریه خالی کنم و بدونم هم نامردی نکرده بود و فرصت رو غنیمت شمرده بود و من ازش ممنون بودم.
انقدر گریه کردم و کسی نتونست آرومم کنه تا اینکه چشمام گرم شد و خوابم برد. خواب که نبود تو هوا معلق بودم و داشتم همهچیز رو میدیدم ولی انگار تو یک سزمین دیگه بودن چون همهچیز اینجا خیلی متفاوت بود و چیزهایی رو دیدم که ای کاش نمیدیدم....
***
شش ماه بعد...
آره الکی شش ماه گذشت و اون بیست روز اونا تبدیل به شش ماه شده بود و من علاف و آزگار اینجا گیر کرده بودم و دلم میخواست کلشون رو بکنم ولی خب اینجا گرفتار بودم. توی این شش ماه هیچ اتفاقی نیوفتاد که قابل توجه باشه و بخوام توضیح بدم فقط اینکه معلوم شد دلیل اینکه اون جام پوست منو سوزوند، این بود که من رگهای از پریها توی وجودم بود و اون جام، جام شاه الفها بود که من رو نجات داد. فهمیدم دوتا محافظم آروشا و آرشاویز هردوتاشون پری هستن که خواهر و برادرن و قراره خیلی چیزهارو با اونها یاد بگیرم که تا الان خیلی چیزها هم یاد گرفتم. تازه فهمیدم که اون جام دستشون رو فقط به خاطر پوست اژدهای تنشون نسوزونده بود وگرنه تا اون موقع ذوب شده بودن. داشتم میگفتم که کلی چیز ازشون یاد گرفتم؛ مثلاً تا الان هفتتا از قدرتهام رو پیدا کردم که بیشترشون قدرتهای مربوط به طبیعت بودن. مثلاً قدرت آب، باد، آتش سفید، رشد گیاهان،رعد سفید، قدرت پرواز بدون بال و با بال، چون تو این مدت بالهام دراومدن، قدرت تلهپاتی و ذهنخوانی. البته خیلی مهارتهای دیگه هم یاد گرفتم. مثل ساختن یکسری معجونها، پرواز با جارو، پرواز با قالیچه، دست گرفتن چوبدستی و انجام یکسری وردها، دست گرفتن عصای جادویی و انجام ورد با اون، چگونگی ذخیره انرژی توی گویهای قدرت یا احضار نیرو از اونها و انجام یکسری تمرینات دفاع شخصی.
انقدر گریه کردم و کسی نتونست آرومم کنه تا اینکه چشمام گرم شد و خوابم برد. خواب که نبود تو هوا معلق بودم و داشتم همهچیز رو میدیدم ولی انگار تو یک سزمین دیگه بودن چون همهچیز اینجا خیلی متفاوت بود و چیزهایی رو دیدم که ای کاش نمیدیدم....
***
شش ماه بعد...
آره الکی شش ماه گذشت و اون بیست روز اونا تبدیل به شش ماه شده بود و من علاف و آزگار اینجا گیر کرده بودم و دلم میخواست کلشون رو بکنم ولی خب اینجا گرفتار بودم. توی این شش ماه هیچ اتفاقی نیوفتاد که قابل توجه باشه و بخوام توضیح بدم فقط اینکه معلوم شد دلیل اینکه اون جام پوست منو سوزوند، این بود که من رگهای از پریها توی وجودم بود و اون جام، جام شاه الفها بود که من رو نجات داد. فهمیدم دوتا محافظم آروشا و آرشاویز هردوتاشون پری هستن که خواهر و برادرن و قراره خیلی چیزهارو با اونها یاد بگیرم که تا الان خیلی چیزها هم یاد گرفتم. تازه فهمیدم که اون جام دستشون رو فقط به خاطر پوست اژدهای تنشون نسوزونده بود وگرنه تا اون موقع ذوب شده بودن. داشتم میگفتم که کلی چیز ازشون یاد گرفتم؛ مثلاً تا الان هفتتا از قدرتهام رو پیدا کردم که بیشترشون قدرتهای مربوط به طبیعت بودن. مثلاً قدرت آب، باد، آتش سفید، رشد گیاهان،رعد سفید، قدرت پرواز بدون بال و با بال، چون تو این مدت بالهام دراومدن، قدرت تلهپاتی و ذهنخوانی. البته خیلی مهارتهای دیگه هم یاد گرفتم. مثل ساختن یکسری معجونها، پرواز با جارو، پرواز با قالیچه، دست گرفتن چوبدستی و انجام یکسری وردها، دست گرفتن عصای جادویی و انجام ورد با اون، چگونگی ذخیره انرژی توی گویهای قدرت یا احضار نیرو از اونها و انجام یکسری تمرینات دفاع شخصی.