جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ناسازنما] اثر «کیانا مقدم کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط kiana moghaddam با نام [ناسازنما] اثر «کیانا مقدم کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,061 بازدید, 65 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ناسازنما] اثر «کیانا مقدم کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع kiana moghaddam
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط kiana moghaddam

تا الان به نظرتون روند، موضوع و سیر رمان چطور بوده؟

  • موضوع خیلی کلیشه‌ای، روندخیلی کند، و سیر رمان جذاب نیست.

  • موضوع جذاب، روندمعمولی و سیر رمان جذاب است.

  • موضوع نه خیلی کند، نه خیلی جذاب است، روند خیلی سریع و سیر رمان جذاب است

  • همه چیز رمان تقریبا معمولی است

  • https://forumroman.com/threads/%D9%86%D8%A7%D8%B3%D8%A7%D8%B2%D9%86%D9%85%D8%A7-%D8%A7%D8%AB%D8%B1-%


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
69
683
مدال‌ها
2
بعد از دوتا نفس عمیق ودرحالی که داشتم نفس سوم رو می‌‌کشیدم، یهو جام رو توی دهنم خالی شد؛ مزه‌ی افتضاحی داشت و خیلی داغ و اسیدی بود. داشتم می‌سوختم ولی آرشاویز حواسش نبود و گوشه‌ی جام به لبم خورد و اون موقع بود که سوزش واقعی که تا مغز استخونم حس می‌شد، با جیغم همراه شد. آرشاویز به‌ جای اینکه زخم رو ضد عفونی کنه دهنم رو بست تا معجون نریزه و من سریع اون رو قورت دادم. بعد از قورت دادن این معجون بغضم شکست و شروع کردم به گریه کردن. دختره شونه‌هام رو ماساژ می‌داد و بانو با یک چیز خنک روی زخمم رو تمیز می‌کرد ولی من انگار‌نه‌انگار. انگار تمام هین سختی‌های این چند وقت رو می‌تونستم بت همین بهونه کوچیک با گریه خالی کنم و بدونم هم نامردی نکرده بود و فرصت رو غنیمت شمرده بود و من ازش ممنون بودم.
انقدر گریه کردم و کسی نتونست آرومم کنه تا اینکه چشمام گرم شد و خوابم برد. خواب که نبود تو هوا معلق بودم و داشتم همه‌چیز رو می‌دیدم ولی انگار تو یک سزمین دیگه بودن چون همه‌چیز اینجا خیلی متفاوت بود و چیزهایی رو دیدم که ای کاش نمی‌دیدم....
***
شش ماه بعد...
آره الکی شش ماه گذشت و اون بیست روز اونا تبدیل به شش ماه شده بود و من علاف و آزگار اینجا گیر کرده بودم و دلم می‌خواست کلشون رو بکنم ولی خب اینجا گرفتار بودم. توی‌ این شش ماه هیچ اتفاقی نیوفتاد که قابل توجه باشه و بخوام توضیح بدم فقط اینکه معلوم شد دلیل اینکه اون جام پوست منو سوزوند، این بود که من رگه‌ای از پری‌‌ها توی وجودم بود و اون جام، جام شاه الف‌ها بود که من رو نجات داد. فهمیدم دوتا محافظم آروشا و آرشاویز هردوتاشون پری هستن که خواهر و برادرن و قراره خیلی چیز‌هارو با اون‌ها یاد بگیرم که تا الان خیلی چیز‌ها هم یاد گرفتم. تازه فهمیدم که اون جام دستشون رو فقط به خاطر پوست اژدهای تنشون نسوزونده بود وگرنه تا اون موقع ذوب شده بودن. داشتم می‌گفتم که کلی چیز ازشون یاد گرفتم؛ مثلاً تا الان هفت‌تا از قدرت‌هام رو پیدا کردم که بیشترشون قدرت‌های مربوط به طبیعت بودن. مثلاً قدرت آب، باد،‌ آتش سفید، رشد گیاهان،رعد سفید، قدرت پرواز بدون بال و با بال، چون تو این مدت بال‌هام دراومدن، قدرت تله‌پاتی و ذهن‌خوانی. البته خیلی مهارت‌های دیگه‌ هم یاد گرفتم. مثل ساختن یک‌سری معجون‌ها، پرواز با جارو، پرواز با قالیچه، دست گرفتن چوب‌دستی و انجام یکسری ورد‌ها، دست گرفتن عصای جادویی و انجام ورد با اون، چگونگی ذخیره انرژی توی گوی‌های قدرت یا احضار نیرو از اون‌ها و انجام یک‌سری تمرینات دفاع شخصی.
 
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
69
683
مدال‌ها
2
خلاصه که تقریباً همه‌چیز رو یاد گرفته بودم غیر سه چیز؛ اول از همه کنترل بیرون فکنی از بدنم و اینکه بیرون افتادم چیکار کنم؛ دوم اینکه چجوری تو زمان سفر کنم و اگه یهویی سفر کردم چیکار کنم؟ سوم هم قدرت برقراری ارتباط با موجودات دیگه و نحوه‌ی استفاده از سلاح‌های دنیای جادوگری که قراره تو بیست روز این هارو به طور فشرده یاد بگیرم.
عجیب‌ترین چیزی که تواین مدت متوجهش شدم سکوت و آرامش عجیب هفت قلمرو بود که انگار هيچ‌گونه اتفاقی قرار نیست بیفته و این بیست‌روز انقدر طولانی شده بود. این برای همه جای سؤال داشت ولی من که می‌دونستم این همون آرامش قبل طوفانه که دقیقاً همون زمانی که انتظارش رو نداری و آماده نیستی قراره آسیب ببینی و بهت حمله بشه.
من می‌دونستم که بیدار نشدن قدرت زبان‌هام به حضور و وجودم تو دنیای آمیتیست‌ها خیلی مرتبطه ولی اینکه چه ربطی داره رو نمی‌تونستم درک کنم و دلیلش رو بفهمم. هر بار که تلاش کردم تا از این سرزمین بیرون برم هم توسط سربازهای ملکه آمیتیست بزرگ گیر افتادم. حس می‌کردم وارد یک‌جور زندان بزرگ شدم و بیرون رفتن ازش خیلی چیز‌ها رو می‌تونه عوض کنه. باتوجه به مطالعاتی که تو کتاب‌خونه بزرگ سرزمین آمیتیست داشتم، هم فهمیدم یک هاله‌ دور سرزمین آمیتیست وجود داره که یک‌سری نیروها‌ رو ضعیف یا خاموش می‌کنه و احساس می‌کردم که این نیرو برای کنترل قدرت‌های من کشیده شده و نمی‌خوان من یک‌چیزی رو بفهمم.
نکته مهم بعدی که این چند وقت فهمیدم، عجیب بودن طراحی قصر آمیتیست بود؛ چون همه‌ی راه‌ پله ها به سمت راست کج بودن ولی به زیر زمین که می‌رسید به سمت چپ حائل می‌شدن و من اجازه نداشتم به زیر زمین برم. هرچند این رو هم می‌دونستم ممکنه هیچ دلیل خاصی نداشته باشه و فقط به دلیل اینکه من از رفتن به اونجا محرومم باعث فضولی بیشتر من شده و ممکنه اینم یه تله باشه که حواس من رو از جای دیگه‌ی قصر پرت کنه. چون همیشه گفتن قایم کردن یک‌چیز خیلی ماهرانه‌تر از قایم کردن یک چیز تو صدتا سوراخه و... . ولی خب من مطمئنم این رو یک روزی کشف می‌کنم
 
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
69
683
مدال‌ها
2
دلیلش داشت روانیم می‌کرد و سما هم در این باره چیزی نمی‌دونست و یکی دوبار هم تلاش کرده بود درباره‌ش بفهمه که گیر افتاده بود و دیگه تلاش نکرده بود و من تصمیم داشتم اینو بفهمم و به زودی می‌فهمیدم‌
از طرفی هم می‌خواستم امروز هرطور که شده برم سراغ ملکه آمیتیست تا بتونم هرچه زودتر اون جلسه‌ای که قصد برگذاریش رو داشتم رو برگذار کنم. قصدم این بود تمام ملکه‌ها و امپراطوران سرزمین‌های مختلف رو جمع کنم و هرچه سریعتر از این سرزمین بیرون برم تا شاید بتونم قبل جنگ ناسازنمای مرد رو پیدا کنم. شاید بتونم این ماجرا رو سریعتر خاتمه بدم و برگردم سر درس و زندگیم. البته اینجا هم انقدر وقت خالی داشتم که دو دور کامل کتاب‌ها رو تو این شیش ماه تموم کردم و تا سه هفته دیگه سری اول کنکور برگذار میشد و من بدبخت باید هرجور شده یک‌راه برای ورود به دنیای سندینگرها پیدا می‌کردم. جالب‌تر از همه همراهی عجیب غریب آروشا و آرشاویز تو درس خوندن من بود. هرچند که روزی چهار ساعت تمرینات مختلف جادوگری رو سپری می‌کردم ولی خب غیر یک‌ساعت ناهار و شام و صبحانه، بقیه روز و وقتم دست خودم بود و ملکه آمیتیست هم از خداش بود که من کمتر سرک بکشم و تو قصر بچرخم؛ برای همین کاری به کارم نداشت. حتی یک بار پیشنهاد داد که اگه نیازه غذاهام رو بیاره به اتاقم.
 
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
69
683
مدال‌ها
2
هرچند اینو بقیه رفتار مودبانه و محترمانه برداشت کرده بودند ولی خب این برای من خیلی وحشتناک و غیر قابل قبول قلمداد میشد و من مطمئن بودم که کاسه ای زیر نیم کاسه‌اش هست که من نمی‌تونم دستش رو رو کنم و این بیشتر منو عصبی می‌کرد. تازه احساس می‌کردم حضور من برای زجر آوره و هر وقت می‌خواستم اعصابش رو خورد کنم و زجرش بدم خب منم دوروبرش می‌چرخیدم اونم که دست‌وبالش بسته بود و مجبور بود گوش کنه. هرچند اونم کم با رفتاراش زجرم نمی‌داد. حالا ولش کن!
به اطرافم نگاه کردم؛ امروز از صبح که بیدار شدم از شدت کمر درد نتونسته‌بودم ازجام بلند شم و همش تقصیر آرشاویز بود؛ چون دیروز مجبورم کرد برای اولین بار خودم و خواسته بال‌هام رو بیرون بیارم و به محض این کار احساس کردم استخون‌هام درحال شکستن هستن و هر لحظه امکان فلج شدن رو داشتم. بعد از کلی غرغر و نق‌نق موفق شدم از این قضیه منصرفشون کنم ولی دردم خوب نشد و تمام تنم درد می‌کرد و بعد از بیست و چهار ساعت هنوز بهتر نشدم و هر لحظه دردم بیشتر می‌شد تا اینکه بالاخره آروشا که معلوم نبود از صبح کجا بوده پیداش شد؛ البته با یک نامه و یک سینی بزرگ. از همه جالب تر این بود که از صبح کسی مزاحمم نشده بود و نیومده بودن بپرسن بانو باز چرا از خواب بیدار نشدن؟چرا به قوانین عمل نمی‌کنن؟ چجوری می‌خوان با این تنبلی بانوی ناسازنما بشن؟ چجوری وقت می‌کنن قوانین رو یاد بگیرن؟ حالشون خوب نیست؟و(پزشک خنگ قصر رو احضار می‌کردن و معاینه‌های مسخره‌شون ولی وقت می‌گرفتن) معلوم نیست الان آروشا و آرشاویز چجوری اون‌ها رو مشغول کردن و پیچوندنشون که اینجوری مزاحمم نشدن‌. الهی بنده خداها فهمیدن که من اعصاب ندارم و اگه کسی مزاحمم بشه طرف رو تیکه‌تیکه می‌کنم رفتن یه فکری به حال آینده خود من کردن که دستم به خون کسی آلوده نشه و همه زنده بمونن به ویژه خودم. آها! داشتم می‌گفتم، آروشا با یک سینی بزرگ اومد تو با لبخند یک احترام خیلی کوتاه گذاشت چون یادش اومد بهش گفته بودم بهم تعظیم نکنه و یهو یادش اومده بود. جلو اومد و سینی رو روی میز گذاشت و با یه لحن لوسی بهم گفت:
- میگم بانوی من!...
 
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
69
683
مدال‌ها
2
این حرفش بوی خبرای بدی رو می‌داد و من هیج از این میگم‌هاش خوشم نمیومد و چهارستون بدونم رو به لرزه می‌انداخت. ولی خب خونسردی ظاهریم رو حفظ کردم و گفتم:
- این بار دیگه می‌خوای چه بلایی سرم بیاری؟ بابا من دیگه از این میگم گفتنت می‌ترسم.
یهو شلیک خنده‌اش به هوا پرتاب شد که سریع خودشو جمع کرد و گفت:
- واقعاً شرمنده‌تونم باید بگم من واسه اینکه امروز کسی به کار شما کاری نداشته باشه واذیتتون نکنه مجبور شدم یه کاری بکنم.
یا خود خدا! معلوم نیست دوباره چه چاله‌ای برام کنده! هرچند همیشه فکرهای خوب ولی خبیثی به سرش میزنه و قلب آدم رو تبدیل به یخ می‌کنه ولی خب فکراش خوبن! بنابراین با ترس‌ولرز فراوان بهش گفتم:
- خدا خودش بخیر کنه! بگو ببینم چیکار کردی؟ یعنی آروشا اگه کاری کرده‌باشی که در توانم نباشه... دیگه خودت بقیه‌ش رو می‌دونی!!
در اون لحظه تهدیدی نداشتم که عملی کنم و بگم بهش ولی خب همین‌قدر بنظرم تا الان کافی بود. اون بنده خدا هم که خیلی از تهدیدهای من ترسیده بود سعی کرد با زبان خیلی شیرینی(خر کننده) بهم خبر رو بگه که تا حدی موفق هم بود.
- میگم بانوی من مگه شما دنبال یه بهونه نبودین که هر چه زودتر این مراسم و گردهمایی رو برگذار کنین؟ خب من یه کاری کردم که همرو تو عمل انجام شده قرار دادم و اینکه دیگه جای بحث و جدل هم نزاشتم چون این موضوع رو تو دربار مطرح کردم و خب ملکه آمیتیست اونجا خیلی تحت فشار تره و مجبوره که قبول کنه و موفق هم شدم...
نزاشتم ادامه بده و گفتم:
- توکه جون به لبم کردی دختر بگو ببینم چیکار کردی که راضی به برگذاریش شد؟ مقدمه‌هم چنین مستقیم برو سر اصل مطلب.
یه جای کار می‌لنگید و من حس می‌کردم قراره یه شوکی بهم وارد بشه که شد. البته خودم بهش گفتم مقدمه نچینه وگرنه بنده‌خدا داشت آماده‌سازی انجام می‌داد.
 
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
69
683
مدال‌ها
2
حالا بگذریم داشت می‌گفت:
- آره داشتم می‌گفتم امروز صبح بی‌اجازه‌تون بعد اینکه بهم گفتین برو اونارو و همه‌رو دست به سر کن، منم رفتم یه نامه نوشتم با این متن:
《با سلام خدمت ملکه محترم و وفادار سرزمین آمیتیست و تمام درباریان و بزرگان این سرزمین؛ اینجانب الناز علوی به عنوان آخرین بانوی ناسازنمای زن با اجازه و اختیارات بانو آمیتیست دستور برگذاری مراسم گردهمایی تمامی اربابان و بانوان سرزمین ها را صادر می‌کنم؛ هرچند که خود بانوی بزرگ این دستور را قبلاً صادر کرده بودند اما انتخاب روزش را به من سپرده بودند و من بعد از مدت‌ها متوجه شدم که امشب با توجه به نظر منجمان دربار یک شب خوش یمنه و بانو از اونجایی که از بعد این دستور اعلام کردن که سرزمین منتظر دستور منه و همه‌چیز از امروز آماده برگذاری این مراسم بزرگ هست اعلام می‌کنم که امشب این مراسم برگذار می‌شود. می‌دانم که ممکن است کمی شوکه شوید اما این تقصیر منجمان دربار است که دیشب آخر شب این خبر را به من دادند و من امروز به شما؛ پس لطفاً تا ساعت ۸ شب همه چیز را مهیّا کرده و مراسم را برگذار کنید. لطفا تا آن زمان هیچکس حتی آرایشگر هم به اتاق من نیاید؛ میخواهم برای اولین جلسه خودم آماده بشم.
با تشکر از مهر و محبّت فراوان ملکه بزرگ سرزمین آمیتیست. مهرتان مانا!》
تازه بعدش هم مهرتون رو بی‌اجازه برداشتم و زیر اون نامه رو مهر زدم که ملکه دیگه بهونه‌ای نداشته باشه و نگه که از کجا معلوم اینو خودت ننوشتی. آقا بعد اینکه این نامه رو دید همه خیلی ملکه بزرگ رو به خاطر این اختیاراتی که مثلاً به شما داده و انقدر حامی شما برای همه کارهاست تشویقش کردن و ازش تشکر کردن که انقدر تلاش می‌کنه همه‌چیز رو به خواست مردمش توجه می‌کنه بر خلاف ملکه‌ها و پادشاهان قبلی و همین کارم درسته خیلی به اون باج داد و مغرور کرد ولی خب با سیاستم مجبورش کردم که با خواست خودش و تازه با عشق و علاقه دستور آماده سازی رو بده و حتی خودش...(!) بله بانو داشتم عرض می‌کردم بانو با تمام فروتنی و نهایت تواضع و مهربونی قبول کردن که این دستورتون رو اجرا کنن و تازه ازتون تشکر کردن که انقدر به نظر منجمان دربار احترام میزارین و نظرشون براتون در تصمیم‌گیری‌هاتون ملاکه و گفتن که راحت باشید ما نه میزاریم کسی مزاحمتون بشه نه خودمون مزاحمتون میشیم.‌لطفاً فقط دوساعت قبل از مراسم پایین تشریف بیارین و آماده سازی هارو بررسی کنین.
 
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
69
683
مدال‌ها
2
این چرا یهو ادبی شروع به صحبت کرد؟ مگه ساعت چنده که خدمتکاران ملکه آمیتیست دوباره تو راهروها درحال قدم زدن هستن؟ اصلاً شاید دلیل دیگه‌ای داشته که یهو کانالش عوض شد!!
اومدم چیزی بپرسم که با دست به بیرون اشاره کرد و یواش گفت( بعداً همه‌چیز رو بهت میگم.) منم دیگه پیگیر نشدم و با گذشت چند ثانيه گفت:
-بانوی من لطفاً تشریف بیارین لباستون رو انتخاب کنین و بنشینین تا من آرایشتون کنم.
چیزی نگفتم و با هر بدبختی‌ای که بود از جام بلند شدم و به سمت کمد سرتاسری بزرگی که روبه‌روم بود رفتم و درش رو باز کردم. به لباس‌های مختلف و رنگ‌وارنگی که جلوم بود نگاهی انداختم. اگه می‌خواستم طیف روحیه الانم تصمیم بگیرم که چی بپوشم یک لباس مشکی ساده بدون هیچ زیبایی‌ای می‌پوشیدم تا درد و حس واقعیم رو انتقال بدم؛ ولی خب باید روحیه‌م رو حفظ می‌کردم و حداقل تا آخر این قضیه بهشون کمک می‌کردم. اوّلش خودم هم قصدش رو نداشتم ولی خب وقتی به اطرافم و اتّفاقاتی که این چند وقته می‌افتاد فکر می‌کنم، به این نتیجه رسیدم اینا همش خواسته‌های زمان بچگیم هستن و من نباید از چیزهایی که خواستم و الان خدا بهم داده گله کنم. درضمن به این نتیجه رسیدم که وقتی خدا مارو تو هر موقعیت و مشکلی میزاره باید سعی کنیم که بهترینش تو موضوع خودمون و درحد توان خودمون باشیم نه اینکه از قضیه فرار کنیم یا به قول معروف سَمبَلِش کنیم. باید بایستیم، بجنگیم و اونجور که می‌خوایم تمومش کنیم. داشتم می‌گفتم، رفتم سراغ کمدم و از بین همه اون لباس‌ها، یک لباس آبی نفتی خیلی قشنگ بلند از جنس لمه که بالاتنه‌اش قلبی بود و تقریباً باز بود ولی آستین های پفی بلندی داشت که دقیقاً تا مچ بود و قسمت مچش یک مثلثی ریز داشت و بهش حالت داده بود و خیلی قشنگ ترش کرده بود . آستین هاش هم پفی پرنسسی بودن که اولش باعث شد من بخوام این لباس رو عوض کنم اما خب دامن ساده، پف و بلندش چشمم رو بدجوری گرفته بود و اون یک لایه تور بلندش زیبایی چشم نوازی بهش می‌‌بخشید. چیزی که زیبایی لباس رو کامل می کرد و باعث میشد من از بقیه مدل لباس مخصوصاً آستینش صرف نظر کنم همین آینه کاری و جواهر کاری هفت رنگ این لباس بود که با آینه های هفت رنگ و جواهرات هفت رنگ کمر و یقیه‌اش تزئین شده بود. وقتی لباس رو انتخاب کردم و به آروشا نشونش دادم یهو دیدم جلوم زانو زد و همین باعث شد که بیشتر از قبل تعجب کنم. بی مقدمه و خیلی یهویی گفت:
- می‌دونستم بانوی من می‌دونستم!
انقدر اینو بلند گفت که هر لحظه انتظار ورود سربازای ملکه آمیتیست رو داشتم که خوشبختانه کسی داخل نیومد. در جوابش خیلی سریع گفتم:
- چیه؟ چه خبرته؟ چرا داد می‌زنی؟ چیو می‌دونستی؟
 
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
69
683
مدال‌ها
2
- اینکه آخرین بانوی ناسازنما واقعا شمایید! همه می‌گفتن وقتی کسی نتونه قدرت زبان‌هارو داشته باشه یا تبدیل به یک موجود دیگه بشه یا نتونه از بدنش بره بیرون و بقیه محافظانش رو نداشته باشه یا حتی نتونه قدرت کریستال‌هارو بدست بیاره و لباس کریستال آبی رو نداشته باشه، اگه بانوی ناسازنما نتونه کریستال‌ها رو کنترل کنه دیگه فقط یک جادوگر قدرتمند مغرور بودن پشتوانه‌است که قدرتش و موقعیت اجتماعیش از بقیه سرزمین کمتر و پایین تره و دیگه هیچ مقبولیتی نداره انگار که از اول هم یه هیولا بوده نه یک آدم و یک جادوگر. هرچند اینارو فقط ملکه آمیتیست و دختر اخموش می‌گفتن بقیه هم سکوت کرده بودن. خلاصه که الان به همه ثابت میشه با این لباس که روح بانوی ناسازنما قبلی امشب به اینجا میاد و شمارو تاج گذاری می‌کنه و بال‌هاتون امشب به خواست خودتون باز میشن و تمام انرژی‌های هفت سرزمین امشب به وجودتون وارد میشه و سرزمین مخفی دوباره بیرون میاد. دراصل از امشب که شما به تمام ۷ سرزمین معرفی میشین و از این به بعده که دشمنان واقعی‌تون روی کار میان.
یا خود خدا! یعنی تا الان هرچی آموزش دیده بودم اگه این لباس پیدا نمیشد پرپر میشد!؟ یعنی دیگه اگه امشب این لباس نبود تمام این بدبختی‌ها هم تموم میشد؟ هم خوب بود این خبرش هم بو نمی‌دونستم باید خوشحال باشم یا نه! ۶ ماه آزگار منو اینجا نگه داشتن و آموزش دادن فقط بر حسب یک احتمال؟! یعنی واسه همین این همه وقت روز رو مشخص نکرده بودن که ببینن من از لحاظ فیزیکی کی آمادگیش رو دارم!؟ یعنی منو اینجا زندانی کرده بودن تا صدای اینکه ناجی‌شون پیدا شده به گوش کسی نرسه؟! یعنی واقعاً اینجا زندانی بودم؟! ای خدا! حسابی آمپر چسبونده بودم و آروشا که خوب این سکوت منو می‌شناخت انتظار انفجار ازم داشت؛ منم همینطور ولی خب یهو یک فکری به ذهنم رسید که حسابی حال این آدمای خودخواه مخصوصاً این آمیتیست عوضی رو بگیرم. به نظرم سکوت تلخ و سنگین خیلی وقت‌ها کار سازتر بود و اینکه امشب با یک تیر جند نشون می‌زنم هم میرم سرزمین تحت سلطه خودم هم یه حالی از اینا می‌گیرم تازه میرم ببینم تو زیرزمین مرموز این ملکه چه خبره و چرا ورود همه به اونجا ممنوعه!
آروشا با ترس و لرز و انتظار منتظر واکنشی از من بود ولی من با یه لبخند ملیح و ترسناک که بیشتر شبیه نیشخند بود بهش نگاه کردم و با صدای خیلی آروم و ترسناکی گفتم:
- که اینطور! ... که اینطور! ... باشه ملکه آمیتیست! امشب ازت تشکر خیلی بزرگی می‌کنم ملکه‌جان! ... باش که امشب یه جشن باشکوه برگزار کنم که تو تاریخ سابقه نداشته!
 
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
69
683
مدال‌ها
2
آروشا حسابی ترسیده بود. البته حقم داشت چون تاحالا این چهره من رو ندیده بود؛ خودمم ندیده بودم! ولی فقط صبر کنن تا من بفهمم دیگه کیا با نظر این آمیتیست موافق بودن اون وقت همه‌شون رو با هم به سزای اعمالشون می‌رسونم؛ اونم چجوری؟ یه کاری می‌کنم خودشون اعتراف کنن و بقیه براشون تنبیه درنظر بگیرن و من با یه مسئولیت بزرگ از خجالت‌‌شون درمیام. حالا وایسین شما!
حالا الان میگم‌ها ولی آخرش دلم می‌سوزه و هیج کاری هم نمی‌کنم! ولی خب مهم اینه که الان عصبانی‌ام. سعی کردم به روی خودم نیارم چیزی رو و به آروشا گفتم:
- این آرشاویز کجاست؟ از صبح ندیدمش؟
آروشا که انگار خوشحال شده‌بود که همه‌چیز به خیر گذشته با لبخند گفت:
- داره وضعیت قلمرو آمیتیست رو بررسی می‌کنه تا ببینه چی باعث شده شما قدرت زبان‌هاتون، قدرت بیرون فکنی‌تون و قدرت سفر در زمان رو هنوز به دست نیاوردین! تازه این به امروز محدود نمیشه و ما از وقتی که اومدیم پیشتون داریم همه‌ی این‌هارو بررسی می‌کنیم؛ مرز سرزمین، حصار جادویی مرز سرزمین، ارتش و نیروهای سرزمین و...
اما قبلش بیاین لطفاً آماده بشین و متن سخرانی‌تون رو تمرین کنین تا بتونین امشب هرطور که شده به سرزمین دیگه یا به سرزمین خودتون سرزمین مخفی برین.
- میگم یه سوال! الان دقیقاً چه‌کسی و از چه گروهی آخرین ناسازنمای مرد رو دزدیده؟ الان چی این ۷ سرزمین رو تهدید می‌کنه؟! واقعاً چرا ۶ تا محافظ دیگه‌ی من هنوز نرسیدن؟ الان من باید از کجا این چیزارو بفهمم؟ آخه شماها همه‌چیز رو بهم می‌گین غیر اینا!!
همین‌طور که‌ داشتم لباسم رو با کمک آروشا می‌پوشیدم. و به آرایشی که با این لباس ست بود فکر می‌کردم آروشا هم شروع به توصیح دادن کرد:
- بانو درباره اینکه چه کسی دشمن واقعی شماست و چه کسی ارباب رو دزدیده هنوز خبری نداریم ولی گفته میشه همه این کارها زیر سر لرد سیاهه ولی هنوز کسی چهره لرد سیاه رو ندیده یعنی ماها ندیدیم و هرکسی هم که دیده اگه رو کنه معلوم میشه که از گروه اوناست.
مشکل شد دوتا الان این ارباب سیاه یا لرد سیاه کیه؟ چرا تا الان درباره وجود همچین آدمی بهم نگفته‌بودن و هروقت می‌پرسیدم که این دشمن ما کیه، همه از زیر گفتنش طفره می‌رفتن الان هم مطمئناً باز هم یک امایی درش وجود داره که کامل و رک و پوسکنده بهم نمی‌گن حالا ببین فردا میگن این ناسازنمای مرد بود که بهت می‌گفتیم، این همون لرد سیاهه و تو باید با ازدواج با یه پیر مرد فرتوت و چروکیده این سرزمین رو نجات بدی! والا! از اینا که هیچی بعید نیست!
 
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
69
683
مدال‌ها
2
با شوخی و لحن طنزآمیزی که تلخیش استخوان سوز بود، به آروشا گفتم:
- خب، می‌فرمودین بانوجان! دیگه چی؟ احیاناً این آخرین ناسازنمای مرد همین لرد سیاهه پیر و فرتوت نیست که من باید فداکاری کنم و باهاش ازدواج کنم و قضیه رو فیصله بدم؟می‌خوای حالا‌ هم اینارو بهم نگو!
آروشا واقعاً از این رفتارم تعجب کرده‌ بود؛ البته حقم داشت چون خودم‌هم دیگه خودم رو نمی‌شناختم. اینجا بودن خیلی تأثیرات منفی روم گذاشته بود و کم‌کم داشت ازم یک دیوونه زنجیری تحویل می‌داد. آروشا یا ناراحتی جلوم زانو زد و گفت و قوانین من رو شکست و گفت:
- بانو جان منو ببخشید من اجازه نداشتم این چیز‌هارو بگم بهتون؛ اصلاً تا یک هفته پیش از این قضایا خبر نداشتم چون معتقد بودند که اگه من و آرشاویز بدونیم بهتون می‌گیم البته راست هم می‌گفتن چون الان هم اگه بفهمن بهتون گفتیم بیچارمون می‌کنن...
دیگه نزاشتم ادامه بده و گفتم:
- منم بعدش اونارو بیچاره می‌کنم و بهشون نشون میدم کی رئیسه اینجا! تو وایسا من اگه یه پدری از همشون در نیاوردم! بزار من از اینجا خلاص بشم دارن براشون! تو فقط صبر کن!! پدر اون ۶ تا محافظ دیگه رو هم در میارم که بهم اعتماد نداشتن و تشریف نیاوردن! دیگه اونا محافظام نخواهند بود‌‌. فکر نکن نفهمیدم چرا نیومدن. برو بهشون بگو که اگه تا قبل از غروب آفتاب امشب نیومدن من دیگه اونا رو قبول نمی‌کنم؛ تازه به عنوان خائن هم معرفی‌شون می‌کنم؛ تازه حق نداری بهشون بگی لباس ملکه بزرگ سرزمین مخفی پیدا شده چون اون موقع صدرصد میان. ببین اگه از این فرمانم سرپیچی کنی ...، دیگه عواقبش پای خودته خواهر من!
یه جورق با کلمه "خواهر من" بهم ریخت که انگار واقعاً خواهرم هستش و بعد سال‌ها پیدام کرده؛ یعنی انقدر حالش بد شد. بعد از چند ثانیه به خودش اومد و با صدای متعجب و آرومی که به زور شنیده می‌شد بهم گفت:
- چشم بانو کیانا! نه‌‌‌... یعنی... الناز جون! الان آرشاویز رو می‌فرستم بره سراغشون و همه اینارو بهشون بگه لطفا شما تا اون موقع لباستون رو بپوشید و لوازم آرایشی که می‌خواید رو آماده کنین.
بعدش هم سریع یه سر کوچیک به معنی با اجازه خم کرد و رفت. اصلاً کیانا کیه؟ ماجرای جدیده؟ یا خدا! این دیگه چه ماجرای جدیدیه! حوصله ماجرای جدیدی ندارمگ علاوه بر همه این‌ها رفتارش خیلی مشکوک بود و این به نظر من اصلاً چیز خوشایندی نبود. معلوم نبود حالا که اثبات شده من بانوی ناسازنمام تازه داشتم وارد این ماجرای پیچیده می‌شدم و تازه قرار بود ماجرای اصلی آشکار بشه!
 
بالا پایین