- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
صدای هقهقم در باشگاه منعکس میشد. سی*ن*هام در پی نفسهای شکستهام تکان میخورد. شانههایم میلرزید و گریهام بند نمیآمد و او... . ساکت بود. عمیق و با حوصله تماشایم میکرد. پنج دقیقه تمام گریه کردم. دیگر حتی نمیتوانستم درست نفس بکشم و دمهایم شکسته و نصف و نیمه ادا میشد. وقتی کمی بدنم آرام گرفت، وقتی وزن چشمانم کم شد و اشکهایم یک در میان چکید، همانطور که مرا در آغوش داشت با شست دست دیگرش اشکهای گونه راستم را پاک کرد. فاصله را از بین برد و در حالی که دستش روی گونهام بود، دماغش را به دماغم مالید. چشمانمان بسته بود؛ اما بهتر از هر زمان یکدیگر را حس میکردیم.
- جالب بود نه؟ میدونستم خوشت میاد.
دندانهایم را به روی هم فشردم. ابروهایم به جان هم افتادند و اخم غلیظی پیشانیام را جمع کرد. لعنت به من. لعنت به من. سرش را کج کرد و بدون اینکه مرا ببوسد، لبهایش را روی اشکهای گونه دیگرم کشید. با احساس کردنش فشار دندانهایم بیشتر و اخمم تیرهتر شد. مژههایم تقریباً در کره چشمانم فرو رفته بودند. وقتی سرش را عقب کشید، چشمانم را باز کردم. حین نفس زدن با نفرت نگاهش کردم. لبهایش از اشکهایم خیس بود. لبهایش را مزهمزه کرد و گفت:
- به من هم داره خوش میگذره.
این بشر را درک نمیکردم. به حتم یک بیمار بود، یک مریض روانی. شک نداشتم که از همان ابتدا یک مشکل داشت، از همان ابتدای ابتدا، وقتی که در رحم مادرش جنینی ناچیز بود. اصلاً مادرش با چه افتخاری او را به دنیا آورده بود؟ الآن چه؟ به دسته گلش افتخار میکرد؟ آن لحظه اولین لحظهای بود که نفرتم را علناً نشانش دادم. با اینکه جرئت حرف زدن نداشتم؛ اما خشمم را پنهان نکردم. با غیظ و بیزاری به چشمان لذت دیدهاش خیره شدم. نفسنفس زدنهایم دیگر بابت ترس نبود بلکه از سر خشم و غضب بود. پوزخندی به حالتم زد و با رها کردنم دستانش را از آرنج در دو طرفم روی لبه استخر گذاشت، از همین بابت فاصلهاش با من از بین رفت و کاملاً شکم تیکهتیکهاش به من چسبید و ابهت و قدرتش بیشتر رویم چیره شد. میتوانستم حس کنم که دستانش از پشت به هم نزدیک شدهاند چون بازوهایش نزدیک بود سرم را لمس کنند شاید هم قصد داشت جمجمهام را بشکند، بعید نبود! صورتش بالای صورتم و فاصله یک وجب بود. ناآرام و مضطرب بودم. بدنم میلرزید، نه از سردی آب بلکه از فشاری که روانم تحمل میکرد. چشمانم روی چشمانش میلغزید، اما با کمال خونسردی به یک چشمم زل زده بود.
- میدونی بیشتر از ده سال پیش اینجا چه خبر بود؟
جوابی ندادم چون میدانستم قصدی جز مسخره کردن و دست انداختنم ندارد، ولی با حرفی که زد به عین دیدم که روحم پرید. لبش کج و سرش به سرم نزدیکتر شد
- آفرین. کسی این زیر چال شد!
خم شد و کنار گوشم پچپچ کرد.
- درست زیر پامون!
- جالب بود نه؟ میدونستم خوشت میاد.
دندانهایم را به روی هم فشردم. ابروهایم به جان هم افتادند و اخم غلیظی پیشانیام را جمع کرد. لعنت به من. لعنت به من. سرش را کج کرد و بدون اینکه مرا ببوسد، لبهایش را روی اشکهای گونه دیگرم کشید. با احساس کردنش فشار دندانهایم بیشتر و اخمم تیرهتر شد. مژههایم تقریباً در کره چشمانم فرو رفته بودند. وقتی سرش را عقب کشید، چشمانم را باز کردم. حین نفس زدن با نفرت نگاهش کردم. لبهایش از اشکهایم خیس بود. لبهایش را مزهمزه کرد و گفت:
- به من هم داره خوش میگذره.
این بشر را درک نمیکردم. به حتم یک بیمار بود، یک مریض روانی. شک نداشتم که از همان ابتدا یک مشکل داشت، از همان ابتدای ابتدا، وقتی که در رحم مادرش جنینی ناچیز بود. اصلاً مادرش با چه افتخاری او را به دنیا آورده بود؟ الآن چه؟ به دسته گلش افتخار میکرد؟ آن لحظه اولین لحظهای بود که نفرتم را علناً نشانش دادم. با اینکه جرئت حرف زدن نداشتم؛ اما خشمم را پنهان نکردم. با غیظ و بیزاری به چشمان لذت دیدهاش خیره شدم. نفسنفس زدنهایم دیگر بابت ترس نبود بلکه از سر خشم و غضب بود. پوزخندی به حالتم زد و با رها کردنم دستانش را از آرنج در دو طرفم روی لبه استخر گذاشت، از همین بابت فاصلهاش با من از بین رفت و کاملاً شکم تیکهتیکهاش به من چسبید و ابهت و قدرتش بیشتر رویم چیره شد. میتوانستم حس کنم که دستانش از پشت به هم نزدیک شدهاند چون بازوهایش نزدیک بود سرم را لمس کنند شاید هم قصد داشت جمجمهام را بشکند، بعید نبود! صورتش بالای صورتم و فاصله یک وجب بود. ناآرام و مضطرب بودم. بدنم میلرزید، نه از سردی آب بلکه از فشاری که روانم تحمل میکرد. چشمانم روی چشمانش میلغزید، اما با کمال خونسردی به یک چشمم زل زده بود.
- میدونی بیشتر از ده سال پیش اینجا چه خبر بود؟
جوابی ندادم چون میدانستم قصدی جز مسخره کردن و دست انداختنم ندارد، ولی با حرفی که زد به عین دیدم که روحم پرید. لبش کج و سرش به سرم نزدیکتر شد
- آفرین. کسی این زیر چال شد!
خم شد و کنار گوشم پچپچ کرد.
- درست زیر پامون!
آخرین ویرایش توسط مدیر: