جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [نفس جهنم] اثر«آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [نفس جهنم] اثر«آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,539 بازدید, 79 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [نفس جهنم] اثر«آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
صدای هق‌هقم در باشگاه منعکس میشد. سی*ن*ه‌ام در پی نفس‌های شکسته‌ام تکان می‌خورد. شانه‌هایم می‌لرزید و گریه‌ام بند نمی‌آمد و او... . ساکت بود. عمیق و با حوصله تماشایم می‌کرد. پنج دقیقه تمام گریه کردم. دیگر حتی نمی‌توانستم درست نفس بکشم و دم‌هایم شکسته و نصف و نیمه ادا میشد. وقتی کمی بدنم آرام گرفت، وقتی وزن چشمانم کم شد و اشک‌هایم یک در میان چکید، همان‌طور که مرا در آغوش داشت با شست دست دیگرش اشک‌های گونه راستم را پاک کرد. فاصله را از بین برد و در حالی که دستش روی گونه‌ام بود، دماغش را به دماغم‌ مالید. چشمانمان بسته بود؛ اما بهتر از هر زمان یکدیگر را حس می‌کردیم.
- جالب بود نه؟ می‌دونستم خوشت میاد.
دندان‌هایم را به روی هم فشردم. ابروهایم به جان هم افتادند و اخم غلیظی پیشانی‌ام را جمع کرد. لعنت به من. لعنت به من. سرش را کج کرد و بدون اینکه مرا ببوسد، لب‌هایش را روی اشک‌های گونه‌ دیگرم کشید. با احساس کردنش فشار دندان‌هایم بیشتر و اخمم تیره‌تر شد. مژه‌هایم تقریباً در کره چشمانم فرو رفته بودند. وقتی سرش را عقب کشید، چشمانم را باز کردم. حین نفس زدن با نفرت نگاهش کردم. لب‌هایش از اشک‌هایم خیس بود. لب‌هایش را مزه‌مزه کرد و گفت:
- به من هم داره خوش می‌گذره.
این بشر را درک نمی‌کردم. به حتم یک بیمار بود، یک مریض روانی. شک نداشتم که از همان ابتدا یک مشکل داشت، از همان ابتدای ابتدا، وقتی که در رحم مادرش جنینی ناچیز بود. اصلاً مادرش با چه افتخاری او را به دنیا آورده بود؟ الآن چه؟ به دسته گلش افتخار می‌کرد؟ آن لحظه اولین لحظه‌ای بود که نفرتم را علناً نشانش دادم. با اینکه جرئت حرف زدن نداشتم؛ اما خشمم را پنهان نکردم. با غیظ و بیزاری به چشمان لذت دیده‌اش خیره شدم. نفس‌نفس زدن‌هایم دیگر بابت ترس نبود بلکه از سر خشم و غضب بود. پوزخندی به حالتم زد و با رها کردنم دستانش را از آرنج در دو طرفم روی لبه استخر گذاشت، از همین بابت فاصله‌اش با من از بین رفت و کاملاً شکم تیکه‌تیکه‌اش به من چسبید و ابهت و قدرتش بیشتر رویم چیره شد. می‌توانستم حس کنم که دستانش از پشت به هم نزدیک شده‌اند چون بازوهایش نزدیک بود سرم را لمس کنند شاید هم قصد داشت جمجمه‌ام را بشکند، بعید نبود! صورتش بالای صورتم و فاصله‌‌ یک وجب بود. ناآرام و مضطرب بودم. بدنم می‌لرزید، نه از سردی آب بلکه از فشاری که روانم تحمل می‌کرد. چشمانم روی چشمانش می‌لغزید، اما با کمال خونسردی به یک چشمم زل زده بود.
- می‌دونی بیشتر از ده سال پیش اینجا چه خبر بود؟
جوابی ندادم چون می‌دانستم قصدی جز مسخره کردن و دست انداختنم ندارد، ولی با حرفی که زد به عین دیدم که روحم پرید. لبش کج و سرش به سرم نزدیک‌تر شد
- آفرین. کسی این زیر چال شد!
خم شد و کنار گوشم پچ‌پچ کرد.
- درست زیر پامون!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
انرژی از ران‌هایم به سمت انگشتانم سر خورد و سپس از سر انگشتانم خارج شد. پاهایم به مورمور افتاد و بدنم یخ زد. با بهت و چشمانی گرد نگاهش کردم. حتی شک داشتم چه شنیده‌ام. با همان آرامش همیشگی‌اش دماغش را بالا کشید و ادامه داد.
- می‌دونی چرا؟ حدس بزن.
حتی بعید می‌دانستم فلج نشده باشم! مغزم کاملاً از کار افتاده بود و حتی جواب (۲+۲) را نمی‌دانستم چه برسد به این‌که بخواهم چیزی را حدس بزنم، آن هم‌ جواب چنین سوالی را! دهانم نیمه باز و چشمانم گرد و مبهوت خیره‌اش بود. لب‌هایش به دنبال نیشخندی کج شد و گفت:
- آ باریک‌الله! همیشه این‌قدر باهوشی؟ آفرین، خواست دورم بزنه، خواست شرزاد رو بپیچونه، خواست سر منّ شیره بماله.
دوباره سمت گوشم خم شد. هنگام حرف زدن نفس گرمش توی گوشم فرو می‌رفت؛ اما به قدری شوک‌زده بودم که احساس قلقلک بهم دست ندهد.
- اون هم یه زن بود، یه زن!
آرام‌تر پچ زد.
- خواست شرزاد رو دور بزنه، من رو!
کمی مکث کرد. قلبم را حس نمی‌کردم که تند بزند، اصلاً هیچ یک از اعضای بدنم را حس نمی‌کردم.
- اون اولین و آخرین کسی بود که جرئت کرد منو بازی بده.
عقب کشید، مثل یک افعی، مثل یک مار کبری. حالت چهره‌اش خنثی بود، دیگر نه آن نیشخندش را به لب داشت و نه کینه چشمانش قابل رؤیت بود. چهره‌اش باری دیگر ناخوانا و گنگ شده بود؛ اما چشمانش هنوز هم ترسناک بود، مخصوصاً با گفته‌های الآنش ترسناک‌تر هم می‌نمود.
- حالا بگو... با تو چی کار کنم؟ چه تنبیهی رو دوست داری؟
لبش کمی کج شد و گفت:
- بهت حق انتخاب میدم.
برای ادامه دادن کمی مکث کرد.
- گزینه اول، تو... .
اخم کرد و سپس زبان روی لب‌های تیره‌اش کشید. لب‌هایش نسبت به پوست سفید صورتش چند درجه تیره‌تر بود.
- فکر کنم یادم رفت... نچ. خب بریم سر گزینه دوم... .
دوباره مکث کرد.
- اَی بابا هیچ کدومشون یادم نیست که... . اشکالی نداره، بگو کدوم یکی رو انتخاب می‌کنی؟ یک یا دو؟
هاج و واج مانده بودم. درکی از حرف‌هایش نداشتم. چه ساده از مرگ کسی گفته بود و حال بحث را در مسیر مسخره‌بازی عوض کرده بود. من هنوز در چند ثانیه پیش گیر کرده بودم. فکرش را می‌کردم که قاتل باشد، ولی حال که مطمئن شده بودم. وحشت را عمیق‌تر احساس می‌کردم، مرگ را نزدیک‌تر می‌دیدم، خطر و بی‌پناهی را بیشتر درک می‌کردم.
نیشخند زد.
- حیف شد، حق انتخابت پرید. فقط سه ثانیه فرصت داشتی عزیزدلم.
گیج و منگ نگاهش کردم که ناگهان پنجه‌ پاهایش را به استخر فشرد و فاصله گرفت. چون او مرا روی آب نگه داشته بود، با دور شدنش دستپاچه شدم و فرو رفتم. قبل از اینکه سرم داخل آب برود، فوراً آرنج‌هایم را به لبه استخر فشردم، اما بابت تر بودن لبه، دستانم سر می‌خورد. پاشنه‌‌هایم را به دیوار فشردم و خودم را با تکیه به آرنج‌هایم با مکافات بالاتر کشیدم تا بهتر خودم را نگه دارم. سی*ن*ه‌ام از این حرکت غافلگیرانه او می‌رفت و برمی‌گشت. چند بار پلک زدم.
خدایا این مرد چه مشکلی داشت؟ دعا برای شفایش کنم یا نفرین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
مات و مبهوت لب زدم.
- تو... یه بیماری، یه بیمار روانی.
سی*ن*ه‌ام تندتند بالا و پایین رفت. داد زدم:
- ازت متنفرم!
انگار همین فریاد ضربه‌ای شد تا ترسم بشکند، تا شهامتم مرا به خاطر آورد و برگردد. با اخم و خشم در حالی که اشک‌هایم چشمانم را پر کرده بود، غریدم.
- ازت بدم میاد. تو اصلاً انسان نیستی.
- وای‌وای‌وای.
صدایش را مانندم جیغ‌جیغو کرده بود که این حرصم را بیشتر کرد. دماغم را بالا کشیدم و سعی کردم دیگر جلوی این قاتل روانی اشک نریزم.
- اصلاً می‌دونی چیه؟ من برای مادرت متأسفم که آدمی مثل تو رو به دنیا آورد!
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و حرف دلم را نزنم. پسرها مامانی بودند، مهم نبود چقدر سن داشتند، تا چه اندازه وزن و هیکل داشتند، مادرها نقطه ضعف پررنگ پسرها بودند و من هم از قصد از همین نکته استفاده کرده بودم! اما نمی‌دانستم که... . سرگرمی درون چشمانش محو شد و در عوض، سرما و خشم به مانند یک ترقه آتش‌بازی منفجر شد، نورش در چشمانش پخش شد و آن تیله‌های قهوه‌ای را سوزاند که بیش از پیش بند دلم را پاره کردند. پوزخند زد. ابروهایش بالا رفت و دوباره لبش کج شد. سرش را به بالا و پایین تکان داد و نگاهش را به چشمانم داد. دروغ بود اگر می‌گفتم نترسیدم، دروغ بود اگر می‌گفتم از حرفم پشیمان نشدم. سرد و برّان، با همان پوزخند کم رنگ کنج لبش نگاهم کرد. سعی کردم ظاهرم را حفظ کنم. برای اولین بار سعی کردم خودم را نبازم، اما با جوابی که به من داد احساس کردم یک سطل آب سرد رویم ریخته‌اند. به شدت احساس پست بودن کردم.
- آره، ولی... حیف که زیر خاکه وگرنه حتماً تأسفت به دردش می‌خورد.
از حرفش خشکم زد؛ ماتم برد. پلکم چند بار پرید و وجدانم سرش را با تأسف برایم تکان داد. خدای من! من... من... . او بد بود، من چرا بد شدم؟ او افعی بود، من چرا نیش زدم؟ کم مانده بود به عذرخواهی بیفتم که ناگهان بلند خندید. صدایش در فضا منعکس شد و گوش‌هایم را آزار داد.
- قیافه‌ش رو!
و دوباره زیر خنده زد. پلکم پرید. هنوز گیج بودم. مسخره‌ام کرد؟ آن حرفش که... شوخی نبود؟ خونم به جوش آمد و دندان‌هایم را به‌هم فشردم. نتوانستم جلوی بغضم را بگیرم و قطره اشکم چکید. با دست راستش رویم آب ریخت و گفت:
- حالا اون‌جوری نگاه نکن، ناراحت میشم.
با غیظ روی گرفتم. موقعیتم بد بود و احساس می‌کردم در مقابلش بی‌دفاع‌تر از همیشه‌ ایستاده‌ام. مانند آن روز که روی تخت در بند بودم، این‌بار نیز دستانم در بند بود. با این تفاوت که این بار برای نجات خودم نه برای به غارت رفتن وجودم. بیشتر از هر لحظه از خودم ناامید شدم. از دستانم آویزان بودم و پاهایم را به دیوار استخر فشرده بودم تا مبادا در آب فرو روم. نزدیک شد. مثل یک پری که نه، مثل یک جن دریایی نزدیک شد و دوباره با دست راستش رویم آب ریخت که آب صورتم را خیس کرد. وقتی به من رسید، کمتر از سه ثانیه شال را از سرم کشید و باعث شد موهای خیس و سیاهم در دیدرس چشمان ناپاک و پلیدش قرار گیرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
پلک‌هایم را به‌هم فشردم تا شاهد تحقیر شدنم نباشم. دستش را زیر چانه‌ام گذاشت و وادارم کرد سرم را به سمتش بچرخانم اما چشمانم را باز نکردم.
- الان مثلاً داری ناز می‌کنی؟
دندان‌هایم کم‌کم داشتند لثه‌هایم را سوراخ می‌کردند.
- آهان جوجه دیو چشم گذاشته من قایم شم؟
صورتش را به صورتم نزدیک کرد. این را از تیره‌تر شدن سایه پشت پلک‌هایم متوجه شدم و دستانم در روی استخر مشت شد.
ادامه داد.
- ولی عزیزدلم من قرار نیست جایی برم.
دم گوشم پچ زد.
- قول میدم همیشه ور دلت باشم. شرزاد قول نمیده، ولی اگه قولی هم بده تا تهش هست. این رو بهت قول میدم تا وقتی که تو هم کنار اون ماده سگ بخوابی تا تهش باهات باشم.
بعد به نرمه گوشم بوسه زد. بدنم منقبض شد و رعشه به جانم افتاد، اما سرسختانه همچنان برای بسته بودن چشمانم مقاومت کردم. احساس کردم سمت گردنم خم می‌شود. وقتی لب‌هایش را روی پوستم احساس کردم، اخمم غلیظ‌تر شد و گفتم:
- نکن.
- آهان، حالا آنتن برگشت!
خدایا... .
- نچ باز آنتن پرید؟
این دفعه دماغش را مالید.
- گفتم نکن!
- فکر کردم دوباره رفتی فضا.
وقتی جوابی از من نشنید، دوباره کارش را تکرار کرد که تقریباً نزدیک بود به گریه بیفتم.
- نکن نکن نکن، چرا این‌قدر زجرم میدی؟
- هان! فهمیدم کلیدت کجاست.
دومرتبه نوک دماغش را به گردنم مالید که هق زدم، اما جلوی ریزش اشک‌هایم را گرفتم. بغض چشمانم را تر کرده بود. دوباره عملش را تکرار کرد. مثل پسربچه‌های تخس سر لج افتاده بود. بار دیگر که حرکتش را زد، نگاهش کردم.
- مریضی؟ عقده داری؟
سرگرمی، لذت. سرگرمی، لذت. فقط همین دو احساس درون چشمانش هویدا بود؛ نه رحمی، نه انسانیتی، نه ترحمی و... نه حتی ندامتی! پشیمانی از این بشر فرسنگ‌ها فاصله داشت. احمقانه بود که چنین توقعی از او داشته باشی. چشمانش را تنگ کرد و گفت:
- ببینم اون بالا چیزی بهت میدن؟ زبونت باز شده. نکنه زبون بهت میدن؟
لب‌هایم را به‌هم فشردم و با دلخوری و نفرت به نگاه کردنش ادامه دادم.
- اوف اون‌جوری نگام نکن لعنتی.
نگاه کثیفی حواله‌ام کرد و وقتی چشم در چشمم شد، ادامه داد:
- دارم فکر می‌کنم همین‌جا... .
ادامه نداد و در عوض چشمک زد که چشمانم گرد شد و در جواب نیشخند تحویلم داد. خدایا این مرحله از عذابم را تمام کن، لطفاً... خدایا! دستش را به سمت سرم دراز کرد که فوراً یکی از دستانم را از روی لبه استخر برداشتم. تقریباً از فشاری که روی آرنج‌هایم بود، استخوان آرنج‌هایم می‌سوخت و حال وزن بیشتری روی دست دیگرم افتاده بود و حفط تعادل برایم سخت شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
قبل از اینکه بتواند سرم را لمس کند، فوراً ساعد کلفتش را گرفتم. می‌توانستم رگ برجسته زیر پوستش را در زیر انگشتان سردم احساس کنم. دمای بدنم پایین رفته بود و سردم بود؛ نه از سرمای آب بلکه از حضور او. او به اندازه کافی سرمابخش بود.
یک پوزخند جوابم شد.
- الآن مثلاً می‌خوای جلوم رو بگیری؟
زیر آن نگاه پلید و شیطانی کم‌کم داشتم خودم را حس می‌کردم؛ تپش تند قلبم را، فعالیت شدید ریه‌هایم را، بی‌حسی پشت ساق‌هایم را، انقباض ماهیچه‌هایم را. یک نیشخند کوتاه زد و بلافاصله با جفت دستانش سرم را گرفت و... . بوسه نبود... نیش بود.
بوسه نبود... زهر بود. درد داشتم. از زخم‌های روی بدنم فراموش کرده بودم، از درد وجودم فراموش کرده بودم و حال او داشت تک‌تکشان را برایم یادآوری می‌کرد. با یک دستم سعی داشتم آن هیکل را دور کنم. احمقانه بود! من با تمام وجودم در برابرش عدد محسوب نمی‌شدم، حال با یک دست می‌خواستم بدنش را دور کنم. نفس کم داشتم، اما وقتی سی*ن*ه‌اش را به سی*ن*ه‌ام کوبید و مرا در جایم میخکوب کرد، همان نیم ذره اکسیژن هم از دسترسم خارج شد.
با دو دستانم به جانش افتادم. شانه‌هایش را با تمام قدرتی که از خودم سراغ داشتم به عقب هل دادم، ولی بی‌فایده بود. با خشم به بازوهایش که حال منقبض و قلنبه‌تر شده بود، مشت زدم. شانه‌هایش هم از ضربات پی‌در‌پی‌ام در امان نماند؛ ولی انگار از سنگ بود. سلول‌سلولش از سنگ ساخته شده بود که هیچ چیزی حس نمی‌کرد. درمانده شدم. بدنم از تقلا خسته شد. بغضم شکست و اشک‌هایم آزاد شد. درماندگی و عجز، خوارترین احساسی است که یک شخص می‌تواند در طول زندگی‌اش تجربه کند و من این روزها حقیرترین شخص شده بودم. چشمانم بسته بود و هق‌هق‌هایم خفه شنیده میشد. لب‌هایم درد گرفته بود و می‌توانستم طعم خونم را بچشم. انگار خرخره دشمنش لای دندان‌هایش بود.
نمی‌دانستم برای آن دختری که جرئت کرد به این مرد نامرد شلیک کند، دعا کنم یا نفرینش کنم که کارش را نیمه تمام رها کرد و مرا در این مخمصه انداخت؟ لب‌هایم را که رها کرد، تازه توانستم انبوهی از اکسیژن را ببلعم؛ اما باز هم نمی‌توانستم نفس عمیق بکشم. مثل این بود که کسی ریه‌هایم را گرفته بود و اجازه نمی‌داد بیشتر از حد باز شوند. هق‌هق‌هایم هم بی‌اثر نبود. سراغ گونه‌ام رفت. وحشیانه و با پرخاش پیش می‌رفت. سعی داشتم با گرفتن ساعدهای تنومندش دستانش را کنار بزنم، اما محکم سرم را گرفته بود و در زاویه‌ دلخواهش سرم را می‌چرخاند.
- توروخدا... بس... بس ک... .
هق‌هقم اجازه کامل کردن حرف‌هایم را نمی‌داد.
- ازت متنفرم... ازت بد... ازت بدم... میاد... ازت... بدم میاد... ولم کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
تقلا کردم و فایده نداشت. زور زدم و بی‌جواب ماندم. شل شدم، سست شدم و در نهایت، تسلیم شدم. او هر کاری که می‌خواست انجام می‌داد و من چه با تلاش و چه در حالت تسلیم طعمه او می‌شدم. شانه‌هایم از سعی و تلاشی که داشتم به درد آمده بود و صورتم زیر نیش‌هایی که میزد می‌سوخت و درد می‌کرد. بوسه‌اش جانم نبود، مرگ بود. بوسه‌اش عزیزم نبود، درد بود. بوسه‌اش ناز نبود، نیاز بود. بوسه‌اش نوازش نبود، سیلی بود. بوسه‌اش مهر نبود، نفرت بود. بوسه‌اش لذتی بود برای او و ذلتی بود برای من. چه می‌دانستم که در اوج خیال‌بافی‌های دخترانه‌ام هنگامی که در آغوش همسر عاشقم آرام گرفته‌ام و او با عشق و محبت بی‌انتهایش مرا در بوسه‌هایش غرق می‌کند، روزی نزدیک می‌شود تا تمامم را به وحشیانه‌ترین حالت ممکن خرد کند و به غارت برد! اشک‌های یک گونه‌ام را پاک کرد و بالاخره عقب کشید. پشت هاله اشکم نگاهش کردم و دیدم که چطور با لذت زبان روی لب‌هایش کشید و آن‌ها را از نمک اشکم مزه‌مزه کرد. نیشخندی زد و فاصله گرفت که فوراً دوباره از لبه آویزان شدم. از اینکه زندگی‌ام تا این اندازه سخت و خوارکننده بود، ولی همچنان جان دوست بودنم مرا اذیت می‌کرد. چه می‌کردم که همین چند لحظه پیش مرگ را تجربه کرده بودم و در چند قدمی‌اش ایستاده بودم! با تکیه به دستانش خود را بالا کشید که عضلات بازوهایش روی هم لغزید و رگ‌های برجسته‌ای که از بازو تا مچش پیش رفته بودند، بیشتر پوستش را کش آوردند. بدن سفیدش بزرگ بود و ماهیچه‌هایش وحشیانه روی هم پیچ خورده بودند. البته کمرش مانند شکمش زیاد پیچ در پیچ نبود، اما شانه‌هایش از همین زاویه هم شق و رق و محکم می‌نمود، به گونه‌ای که می‌توانست دو برابر وزنم را با یک شانه‌اش تحمل کند. این مرد یک شیطان هیولانما بود! وقتی بالا رفت و ایستاد، خم شد و بازویم را گرفت و مرا از همان دست بالا کشید. طوری سریع مرا کشید که انگار وزنی نداشتم. دردم گرفت. تلاش کردم تا از آن استخر خارج شوم. تصور اینکه یک جنازه در زیرش دفن شده است، باعث میشد بیشتر وحشت کنم. اوه خدایا! آب از سر و رویمان چکه می‌کرد. موهایم به پوست سرم چسبیده بود و چند تاری هم به صورتم از شقیقه‌ تا چانه‌ام چسبیده بودند. لباسم کاملاً خیس و سنگین شده بود و به بدنم چسبیده بود. انگار که ممکن بود از وزن زیادش پایین بیفتد و از تنم سر بخورد، حتی بلند کردن دستانم هم مشکل شده بود. قطرات آب روی بدن تراشیده و سنگ‌مانند او نیز می‌لغزید. اصلاً نمی‌خواستم به او نگاه کنم، به هیچ جایش؛ او ولی حتی تشنه‌تر از داخل استخر تماشایم می‌کرد. طوری به من زل زده بود که حرارت نگاهش چربی‌هایم را آب می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
با اخم و عبس در حالی که نگاهم به زمین بود، بازویم را از دستش کشیدم و دستانم را سپر بدنم کردم تا بیشتر از این زیر نگاه داغش نجس نشوم. اویی که بیشتر از صدوهشتاد سانت قد داشت، اویی که عضله روی عضله کاشته بود و ماهیچه‌هایش روی هم می‌لغزید، در برابر من حکم یک سد بتونی را داشت. می‌توانست سپر خوبی باشد، ولی متاسفانه خودش تنها خطری بود که تهدیدم می‌کرد. نه می‌توانستم دفعش کنم و نه می‌توانستم به کسی پناه ببرم. او به اندازه‌ای قدرت داشت تا همه را فقط با یک نگاه بترساند و باعث عقب‌نشینی‌شان شود. چشمانش به مانند یک سگِ هار می‌نمود؛ وحشی و تندخو. او بدون حرف مخاطبش را لال می‌کرد و بدون اینکه از دستانش کمک بگیرد، حریفش را به زمین می‌کوبید و حالا من در برابر چنین شخصی تنها مانده بودم. هر لحظه که می‌گذشت بیشتر به تنهایی‌ام پی می‌بردم و بیشتر مطمئن می‌شدم که این مرد شکست‌ناپذیر و خطرناک است. آنقدر مطمئن که خدا را شکر می‌کردم پدرم کنارم نیست تا در معرض این خطر قرار گیرد. یک قدم فاصله را از بین برد و نزدیک شد. شانه‌هایم کمی بالا پرید و محکم‌تر دستانم را به خودم فشردم. هنوز هم نگاهش نمی‌کردم و یک اخم عصبی بالای چشمانم بود. وقتی این‌طور نزدیکم بود بیشتر احساس ضعف می‌کردم. صدای بمش پیچید. انگار برای اولین بار است چنین صدای خشنی می‌شنیدم که بند دلم پاره میشد.
- می‌دونی داستان چیه؟ من باید همون اول بعد تموم شدن کارم تو رو ور دست همون (...) می‌خوابوندم؛ ولی... .
ناگهان دستش را به شکمم کوبید و آن تکه چربی‌اش را توی پنجه‌اش فشرد. دلم ضعف رفت و از دردِ ناگهانی نفسم قطع شد. دستم مچش را محکم گرفت. حال چشم در چشم هم بودیم، من با درد و او درنده.
- این لامصب نظرم رو عوض کرد.
محکم‌تر شکمم را توی مشتش چلاند که نفسم قطع شد و نزدیک بود ناله‌ام بلند شود.
- تا حالا هیچ وقت همچین اتفاقی نیفتاده بود... که یه تیکه چربی اشتیاقم رو بیدار کنه. پس... .
صورتش را نزدیک‌تر کرد تا حدی که مجبور شدم برای دیدن آن دو تیله کمی سرم را عقب کشم.
ادامه داد.
- تا این... .
شکمم را تکان داد.
- رو داری جونت‌ رو هم داری. این از بین بره نفس تو هم از بین میره و کِخ! قطع میشه.
حیران و ترسیده نگاهش می‌کردم. شرط زندگی‌ام چه بود؟ مرا از یک مرگ دردناک به یک مرگ دردناک‌تر سوق می‌داد؟ اوه واقعاً؟! او قطعاً تمام زندگی‌اش را وقف میل مردانه‌اش کرده بود. زندگی او حیوانی بود و متأسفانه در جنسیت و اندام خلاصه میشد. وقتی رهایم کرد، نیشخند داشت. شکمم تازه توانست نفس بکشد. ناخودآگاه نیمچه قدمی عقب رفتم.
- افتخار میدم قبل این‌که رو جنازه‌ت خراب‌کاری کنم، باهام تا می‌تونی حال کنی.
آری، افتخار می‌داد و عجب افتخاری!
- می‌بینی؟ من همچینم بد نیستم، اسمم بد در رفته.
و چشمکی نثارم کرد. پلکم پرید و نفرت نگاهم عمیق‌تر شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
چرخید و سمت پله‌ها رفت، اما نگاه من روی استخر افتاد. شالم درون آب بود.
- میای یا بیام؟
چشمانم ناخودآگاه بسته شد. خدایا... خدایا! آهی کشیدم و ناچاراً به طرفش رفتم. لباس‌ او نیز روی کف سالن جا ماند، اما ظاهراً برایش مهم نبود. وقتی به پله‌ها رسیدیم، من سمت دیوار بودم و او به نرده نزدیک‌تر بود. دیواری که ما را تا طبقه بالا پوشش می‌داد همانند بقیه دیوارهای باشگاه نیلی رنگ بود. به خاطر هیکل بزرگ فرزاد من به دیوار چسبیده بودم و با این‌‌که یک پله عقب‌تر بودم، اما هنوز هم فاصله‌مان کم بود. او با بی‌تفاوتی پله‌ها را که کمی حالت مارپیچ داشت، طی می‌کرد. کمی صبر کردم تا فاصله بیشتر شود و دوباره با اکراه مسیر را ادامه دادم. وقتی به طبقه بالا رسیدیم، تازه آوا به خاطرم آمد. هومن! چه بلایی سر هم آوردند؟ آوا چه شد؟ بی‌قرار و مضطرب شدم. خدایا پس کی این بازی تمام‌ میشد؟ سالن ساکت بود و آرام گرفته بود. دیگر مانند چند دقیقه پیش صدای جیغ و فریاد به گوش نمی‌رسید و همین به نگرانی‌ام اضافه می‌کرد. خدایا... . وقتی به بخش اصلی سالن قسمتی که کاناپه‌ها و آشپزخانه توی دید بود، رسیدیم،
خشکم زد، اما فرزاد خندید. چشمانم روی آوا ثابت مانده بود. نه، نه! هر لحظه چشمانم گردتر میشد. خدای من، نه! قطره اشکم چکید. فرزاد که دو قدم جلو رفته بود، متوجه مکثم شد. به طرفم چرخید و با لبخند شریرش گفت:
- جوجه دیو کجایی؟ دوباره زمین رو ترک کردی؟
نیم نگاهی به هومن و آوا انداخت و دوباره به من چشم دوخت.
- خوشت اومد؟ ولی نمایش من جالب‌تر بود ها. نه؟!
پلکم پرید. نگاهم را از آوا گرفتم و به او دادم. چه گفت؟ چرا گوش‌هایم نمی‌شنید؟ دوباره به آوا نگاه کردم. روی زانوهایش افتاده بود و می‌توانستم نیم‌رخش را ببینم. نیم‌رخی که کبود و زخمی شده بود. خون از زخم زیر چشمش که قطعاً به خاطر یک چنگ بود گونه‌اش را خیس کرده بود. هومن از پشت، دستانش را گرفته بود و پایش که روی کمر آوا قرار داشت، آوا را وادار می‌کرد تا بیشتر سمت زمین خم شود و این باعث شده بود تا آوا درد زیادی را به خاطر دستانش متحمل شود. لب‌هایم بی‌صدا تکان خورد.
- آوا!
قطره بعدی و بعدی هم چکید. با التماس به فرزاد نگاه کردم. قطعاً اگر حال درستی داشتم هرگز آن نگاه را به او نمی‌دادم، اما خب او و دوستانش شرورترین اشخاصی بودند که تا به حال در عمرم دیده بودم؛ اکثر اطرافیانم شرافت‌مند و انسان بودند و اگر کسی هم بد ذات بود لااقل کمی با انسانیت آشنا بود. حال سخت بود که باور کنم و عادت کنم به این موضوع که همه آدم‌ها آدم نیستند! وقتی پوزخند فرزاد را دیدم از نگاهم پشیمان شدم و دوباره به آوا زل زدم. دستم کشیده شد و در حالی که چشمانم روی آوا بود، به دنبال فرزاد کشیده می‌شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سالن بوی سیگار گرفته بود و تقریباً همه جا کدر و مه‌آلود شده بود. صدای برخورد باران با سقف خانه به گوش می‌رسید. به کاناپه که رسیدیم فرزاد خودش را رها کرد و روی کاناپه افتاد. با کشیدن دستم مرا روی همان یک ذره جا پرت کرد. تقریباً بین بدن او و دسته‌ی کاناپه در حال له شدن بودم. فرزاد سیگار را از لای لب‌های علیرضا با دو انگشت شست و اشاره‌اش بیرون کشید و در حالی که نگاهش به آوا و هومن بود، کام عمیقی از آن گرفت. علیرضا بدون اینکه سرش را بلند کند و چشم از صفحه گوشی‌اش بگیرد، کمی کنار خزید تا جایش بازتر شود. او نیز مانند فرزاد قوی هیکل بود، اما باز هم به فرزاد و هومن نمی‌رسید و حال فرزاد با بدن بزرگش تقریباً بیشتر کاناپه را صاحب شده بود. با دلواپسی به آوا نگاه کردم. هومن نامرد هر چند ثانیه به فشار پایش اضافه می‌کرد. از این زاویه می‌توانستم رگ برجسته شده شقیقه آوا را ببینم. شالش روی زمین افتاده بود و موهای کوتاهش آشفته بود. هومن نسبت به او کمتر آسیب دیده بود. لپش بابت سیلی کمی سرخ بود، ولی خون‌ریزی نداشت، قسمت پهلوی لباسش هم جای یک لگد به چشم می‌خورد.
- بگو تا ولت کنم.
آوا به سختی جواب داد.
- گفتم که... اگه خوردنی بودی رو دست رفیق‌هات نمی‌موندی... . شرمنده... من تو رو نمی‌خورم.
هومن لگد محکمی به کمرش زد که از جا پریدم. فرزاد دستش را دور شانه‌هایم حلقه کرد و زمزمه‌وار گفت:
- هیش! آروم باش.
نگاه گیج و حیرانم را به او دادم. باز هم نفهمیدم چه گفت. به آوا زل زدم. حتی ناله هم نمی‌کرد و سرسختانه مقاومت می‌کرد. هومن دست‌های آوا را بیشتر کشید که صدای شکستن قولنج شانه‌هایش به گوش رسید. آن‌قدر گوش‌خراش و بلند بود که شک کردم استخوانش نشکسته باشد. گوشت تنم با شنیدنش آب شد. آوا جیغی از درد کشید و هومن با پوزخند و نگاهی پلید گفت:
- نمیگی؟
آوا داد زد.
- لعنت بهت پست‌فطرت. تف رو اون کسی که تو رو کاشت. گو*ه رو خودت باید بخوری بی‌شرف.
چشمانم گرد شد. با وحشت به هومن نگاه کردم. اوه خدای من! مثل سر یک قطار از گوش‌هایش دود بیرون میشد. صورتش کبود و فکش سخت و منقبض شده بود. با خشم و درماندگی آوا را نگاه کردم. دلم می‌خواست یک سیلی به او بزنم و بگویم:
- "دهنت رو ببند، نمی‌بینی تو چه وضعی هستی؟"
نمی‌دانستم باید نگرانش باشم یا از بلبل‌ زبانی‌اش خشمگین، ولی وقتی هومن پشت دندان‌های کلید شده‌اش غرید.
- یه گو*ه خوردنی نشونت بدم.
و با رها کردن دستان آوا او را چرخاند و مشت محکمی به صورتش زد، بند دلم پاره شد و نیم خیز شدم. جیغ کشیدم.
- توروخدا ولش کن.
فرزاد نگه‌ام داشته بود و اجازه نمی‌داد بلند شوم. رو به او کردم و با گریه گفتم:
- جلوش رو بگیر.
به آوا چشم دوختم و هق‌هقی از گلویم خارج شد.
ادامه دادم.
- داره می‌کشتش.
دوباره به نگاه خونسردش چشم دوختم.
- توروخدا جلوشو بگیر، التماست می‌کنم.
اما او با آخرین کام عمیقی که از سیگارش گرفت، ته‌مانده سیگار را روی میز شیشه‌ای پرت کرد و سپس دودش را روی صورتم خالی کرد. روی گرفتم و با اشک به آوا نگاه کردم که داشت زیر دست و پای آن مرد یاغی جان می‌داد. سمت هومن چرخیدم. نگاه فرزاد رویم بود. انگار جز من سوژه دیگری برای دق دادن نداشت.
- آقا... آقا ولش کن، خواهش می‌کنم. توروخدا ولش کن، داری دوستم رو می‌کشی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سعی می‌کردم بلند شوم، اما آن حلقه سفت دور شانه‌هایم اجازه نمی‌داد. آوا تقریباً رو به بی‌هوشی بود. طاقت نیاوردم و پیشانی‌ام را به شانه فرزاد چسباندم و مشتم را به سی*ن*ه‌ ستبرش فشردم تا بلکه این‌گونه فشاری که رویم بود را کمتر کنم. هق زدم و شانه‌هایم در پی هر هق‌هقم تکان می‌خورد. صدای گریه‌ام همراه با مشت و لگدی که هومن میزد، صدای باران را خفه کرده بود. خدایا به بنده‌ات بگو تمامش کند.
"می‌گویند سردترین مکان قطب جنوب است؛ ولی من آن را در چشمانت یافتم"
- هومن... کافیه.
صدای بم فرزاد که توی گوشم پیچید، حیرت کردم و با نگرانی سریع سر بلند کردم و به آوا نگاه کردم. خدای من بیهوش شده بود! از دماغش خون می‌آمد و گوشه لبش پاره شده بود. گونه‌اش کبود و زیر چشمش سیاه شده بود. آوای بیچاره! هومن که به نفس‌نفس افتاده بود و از شدت هیجان سرخ شده بود، با حرف فرزاد دست کشید و به لگد زدنش خاتمه داد. از پشت آن حبابک چهره خونسرد فرزاد را تار می‌دیدم. خیال کردم دلش به رحم آمده، اما نمی‌دانستم که حوصله‌اش از بازی سر آمده! چون به افرادش که قرار بود مثلاً مراقب ما باشند دستور داد من و آوا را به اسطبل ببرند. ممانعت نکردم، اتفاقاً من هم می‌خواستم هر چه سریع‌تر از دست این دیوسیرت‌ها خلاص شوم و به جایی پناه ببرم که عطر اوی شرزاد زیر دماغم نپیچد. من و آوای از هوش رفته را زیر آن باران شدید در تاریکی شب به اسطبل بردند. حیاط بزرگ و پر دار و درخت در آن تاریکی دلهره‌آور بود، اما به خدا که ترسناک‌تر از آن دو مرد نبود. اسطبل در جایی میان آن درخت‌ها مخفی شده بود. تمام حواس من به آوا بود که از کول مردی آویزان بود. به اسطبل که رسیدیم ناگهان یکی مرا به داخل پرت کرد. چون توقع این رفتار را نداشتم روی زمین افتادم و زانوها و کف دست‌هایم از سایش با زمین درد گرفت. چرا همچین رفتاری کرد؟ من که داشتم می‌رفتم! آوای بیچاره را هم با بی‌رحمی روی کاه‌ انداختند. وقتی در، پشت سرم بسته شد، فضا ناگهان تاریک و خاموش شد و وحشت به دلم نیش زد. کمی زمان برد تا چشمانم عادت کنند. نشستم و کاه روی کف دست‌هایم را کنار زدم. آرام سمت آوا رفتم و کنارش نشستم. داخل اسطبل هیچ حیوانی نبود، اما بوی کاه و خاک در فضا پخش شده بود. چانه‌ام لرزید. سمت آوا خم شدم و دستم را روی سی*ن*ه‌اش گذاشتم. با صدای لرزانی گفتم:
- آوا؟ آوا جان خواهش می‌کنم چشمات رو باز کن. آوا؟
چشمانم را بستم و هق زدم. خدایا... خدایا! دماغم را بالا کشیدم و تکیه داده به دیوار پاهایم را سمت خودم جمع کردم. پیشانی‌ام را روی زانوهایم گذاشتم و دوباره هق زدم. روی زمین خاکی و سفت، زیر بارانی که به چوب اسطبل می‌خورد، توی تاریکی و سرمای سوزناک شب، با یک دختر از هوش رفته تنها مانده بودم!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین