- May
- 205
- 1,657
- مدالها
- 2
میدونم جواب همهی این چراها اعتماد به نفسی بود که هیچوقت نداشتم. مگه من چه چیزیم از اونها کمتره؟ کاش در موارد اضطراری مثل امروز یکی این جمله رو به من یادآوری میکرد.
امروز آبروم پیش آرش رفت. الان که فهمیده من چهقدر بیعرضه و ضعیفم عمراً حتی یه ذره به من فکر کنه. واقعاً هم کیه که از همچین دختری خوشش بیاد؟
برای بهتر شدن حالم و شکستن سنگی که دوباره توی گلوم نشسته بود وارد گالري مخصوصم شدم و عکسهای مینهو رو بالا پایین کردم. هیچوقت نفهمیدم چه جادویی توی چشمهاش هست که من رو از غم و غصه که هیچ، از کل عالم بیرون میکشه.
- ای بابا باز رفتی تو کار این عکس و فیلمها، وا بده خواهرم وا بده.
مبینا: ولش کن فاطمه اینجوری آروم میشه.
دست مبینا که روی شونهم قرار گرفت سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم. با دیدن صورتم حالت چهرهش دلسوزانه شد و دست جلو آورد و زیر پلکهام کشید، من از کی شروع به گریه کردم؟! اصلاً کِی زمان گذشت و بچهها برگشتن؟ لبخند محوی روی صورتم نشست، جادوی چشمهاش باز من رو غرق خودش کرده بود.
فاطمه: بسم الله، خل شد رفت! میشه بپرسم الان این لبخند ژکوندت وسط آبغوره گیریت چه نقشی داره؟
اینبار سونی جواب داد:
- بچه فشار زیادی تحمل کرده الان هر چیز غیر طبیعی ازش طبیعیه.
کمی خندیدن ولی من فقط تونستم لبخند نیمبندی بهشون بزنم.
مبینا: خب پا شین بریم دیگه.
سونیا: آخ آره من یکی که دارم بیهوش میشم!
- من نمیام دیگه.
مبینا: یعنی چی؟
- یه ساعت دیگه کارم با آرش شروع میشه، دیگه بیخودی تا خونه نیام و برگردم.
فاطمه: مگه میخوای امروز باشی؟
- آره، چرا نباشم؟
- تینا یه امروز رو بیخیال شو.
- نمیشه وقتمون کمه، شماها سهتاتون کار میکنین ما دو نفریم. بعدش هم امروز به اندازهی کافی آبروم جلوی آرش رفت دیگه نمیخوام بیشتر از این ضعف نشون بدم.
فاطمه نفسش رو پر صدا بیرون داد و گفت:
- باشه هرجور راحتی.
مبینا: تینا مطمئنی خوبی؟
- آره عزیزم شما برین دیگه دارین از خستگی غش میکنین.
- باشه پس مواظب خودت باش. کاری داشتی زنگ بزن، فعلاً خداحافظ.
- باشه مرسی، فعلاً.
***
امروز آبروم پیش آرش رفت. الان که فهمیده من چهقدر بیعرضه و ضعیفم عمراً حتی یه ذره به من فکر کنه. واقعاً هم کیه که از همچین دختری خوشش بیاد؟
برای بهتر شدن حالم و شکستن سنگی که دوباره توی گلوم نشسته بود وارد گالري مخصوصم شدم و عکسهای مینهو رو بالا پایین کردم. هیچوقت نفهمیدم چه جادویی توی چشمهاش هست که من رو از غم و غصه که هیچ، از کل عالم بیرون میکشه.
- ای بابا باز رفتی تو کار این عکس و فیلمها، وا بده خواهرم وا بده.
مبینا: ولش کن فاطمه اینجوری آروم میشه.
دست مبینا که روی شونهم قرار گرفت سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم. با دیدن صورتم حالت چهرهش دلسوزانه شد و دست جلو آورد و زیر پلکهام کشید، من از کی شروع به گریه کردم؟! اصلاً کِی زمان گذشت و بچهها برگشتن؟ لبخند محوی روی صورتم نشست، جادوی چشمهاش باز من رو غرق خودش کرده بود.
فاطمه: بسم الله، خل شد رفت! میشه بپرسم الان این لبخند ژکوندت وسط آبغوره گیریت چه نقشی داره؟
اینبار سونی جواب داد:
- بچه فشار زیادی تحمل کرده الان هر چیز غیر طبیعی ازش طبیعیه.
کمی خندیدن ولی من فقط تونستم لبخند نیمبندی بهشون بزنم.
مبینا: خب پا شین بریم دیگه.
سونیا: آخ آره من یکی که دارم بیهوش میشم!
- من نمیام دیگه.
مبینا: یعنی چی؟
- یه ساعت دیگه کارم با آرش شروع میشه، دیگه بیخودی تا خونه نیام و برگردم.
فاطمه: مگه میخوای امروز باشی؟
- آره، چرا نباشم؟
- تینا یه امروز رو بیخیال شو.
- نمیشه وقتمون کمه، شماها سهتاتون کار میکنین ما دو نفریم. بعدش هم امروز به اندازهی کافی آبروم جلوی آرش رفت دیگه نمیخوام بیشتر از این ضعف نشون بدم.
فاطمه نفسش رو پر صدا بیرون داد و گفت:
- باشه هرجور راحتی.
مبینا: تینا مطمئنی خوبی؟
- آره عزیزم شما برین دیگه دارین از خستگی غش میکنین.
- باشه پس مواظب خودت باش. کاری داشتی زنگ بزن، فعلاً خداحافظ.
- باشه مرسی، فعلاً.
***
آخرین ویرایش: