جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tootia با نام [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,574 بازدید, 174 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tootia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tootia

نیمه‌ی قلب من چطوره؟

  • خوب

  • بد

  • خیلی خوب

  • خیلی بد

  • متوسط


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,657
مدال‌ها
2
می‌دونم جواب همه‌ی این چراها اعتماد به نفسی بود که هیچ‌وقت نداشتم. مگه من چه چیزیم از اون‌ها کم‌تره؟ کاش در موارد اضطراری مثل امروز یکی این جمله رو به من یادآوری می‌کرد.
امروز آبروم پیش آرش رفت. الان که فهمیده من چه‌قدر بی‌عرضه و ضعیفم عمراً حتی یه ذره به من فکر کنه. واقعاً هم کیه که از همچین دختری خوشش بیاد؟
برای بهتر شدن حالم و شکستن سنگی که دوباره توی گلوم نشسته بود وارد گالري مخصوصم شدم و عکس‌های مین‌هو رو بالا پایین کردم. هیچ‌وقت نفهمیدم چه جادویی توی چشم‌هاش هست که من رو از غم و غصه که هیچ، از کل عالم بیرون می‌کشه.
- ای بابا باز رفتی تو کار این عکس و فیلم‌ها، وا بده خواهرم وا بده.
مبینا: ولش کن فاطمه اینجوری آروم میشه.
دست مبینا که روی شونه‌م قرار گرفت سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم. با دیدن صورتم حالت چهره‌ش دلسوزانه شد و دست جلو آورد و زیر پلک‌هام کشید، من از کی شروع به گریه کردم؟! اصلاً کِی زمان گذشت و بچه‌ها برگشتن؟ لبخند محوی روی صورتم نشست، جادوی چشم‌هاش باز من رو غرق خودش کرده بود.
فاطمه: بسم الله، خل شد رفت! میشه بپرسم الان این لبخند ژکوندت وسط آبغوره گیریت چه نقشی داره؟
این‌بار سونی جواب داد:
- بچه فشار زیادی تحمل کرده الان هر چیز غیر طبیعی ازش طبیعیه.
کمی خندیدن ولی من فقط تونستم لبخند نیم‌بندی بهشون بزنم.
مبینا: خب پا شین بریم دیگه.
سونیا: آخ آره من یکی که دارم بیهوش میشم!
- من نمیام دیگه.
مبینا: یعنی چی؟
- یه ساعت دیگه کارم با آرش شروع میشه، دیگه بیخودی تا خونه نیام و برگردم.
فاطمه: مگه می‌خوای امروز باشی؟
- آره، چرا نباشم؟
- تینا یه امروز رو بیخیال شو.
- نمیشه وقتمون کمه، شماها سه‌تاتون کار می‌کنین ما دو نفریم. بعدش هم امروز به اندازه‌ی کافی آبروم جلوی آرش رفت دیگه نمی‌خوام بیشتر از این ضعف نشون بدم.
فاطمه نفسش رو پر صدا بیرون داد و گفت:
- باشه هرجور راحتی.
مبینا: تینا مطمئنی خوبی؟
- آره عزیزم شما برین دیگه دارین از خستگی غش می‌کنین.
- باشه پس مواظب خودت باش. کاری داشتی زنگ بزن، فعلاً خداحافظ.
- باشه مرسی، فعلاً.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,657
مدال‌ها
2
«آرش»


- کجا سیر می‌کنی؟ هی آرش با توام‌ ها!
دستی که جلوی صورتم تکون خورد باعث شد نگاه از دختری که با فاصله روبه‌روی من توی آلاچيق نشسته بود، بگیرم. متفکر به صاحب دست خیره شدم و زمزمه کردم:
- چرا هر چی بارش می‌کردن بِروبِر وایستاده بود نگاه می‌کرد؟
- چی میگی؟ امروز چته؟ تو هپروتی.
تو دلم پوزخندی زدم، نمی‌دونه من از اون روز به بعد کلاً تو هپروتم؟ همون روزی که اتفاقی شنیدم اون دختر چه‌طور از عشقش به یه بازیگر دفاع می‌کرد. می‌دونستم دخترها تو یه دوره‌ای به این عشق‌های خیالی دل می‌بندن ولی اصلاً یه درصد هم فکر نمی‌کردم تا این سن هنوز هم توی خیالات خودشون بمونن و اینجوری ازش دفاع کنن، طوری که حتی من هم داشتم متقاعد می‌شدم! دخترهای همسن اون الان یه ذره‌بین برداشتن دور و برشون رو با دقت نگاه می‌کنن تا یکی رو پیدا کنن که بتونن تیغش بزنن، اونوقت این، غافل از همه‌چیز تو رویاهای پوچ خودش غرقه. هه، این دیگه کیه؟ کلاً از قافله عقبه.
- نخیر فایده نداره، خل شدی من هم یه‌کم دیگه پیش تو بمونم به سالم موندنم تضمینی نیست.
دست از فکر کردن به اون دختر برداشتم و رو به محمد که داشت عزم رفتن می‌کرد، گفتم:
- واسه این که می‌خوای بپیچونی زودتر بری اون دختره رو ببینی بیخود رو من عیب نذار ها!
- اولاً قرارمون دو ساعت دیگه‌ست، دوماً مگه دروغ میگم؟ یه ساعته تو فکری وسطش یه اخم می‌کنی چند ثانیه بعد پوزخند می‌زنی. این‌ها نشونه‌ی خل بودن نیست؟
بی‌حوصله بلند شدم کوله‌م رو روی شونه‌م انداختم و گفتم:
- باشه بابا تو خوبی، کاری نداری من برم؟
- نه خودم هم داشتم می‌رفتم دیگه، فعلاً داداش.
طبق عادت مشت‌هامون رو به‌ هم زدیم و هرکس به طرفی رفت. به سمت اون دختر راه گرفتم، به نزدیکیش که رسیدم حس کردم داره گریه می‌کنه. سریع جلو رفتم و وارد آلاچيق شدم. حدسم درست بود، تا متوجه حضور من شد گوشیش رو روی‌ میز‌ گذاشت و با پشت دست صورتش رو پاک کرد. سر به زیر بلند شد و سلام داد. به خودم اومدم و جوابش رو دادم. نگاهم به گوشیش افتاد، مردی که با لبخند به دوربین خیره شده بود به‌نظر ایرانی نمی‌اومد، فکر کنم از کشورهای شرق آسیا باشه. هه، این بود همونی که به‌خاطرش با دوستش بحث می‌کرد؟ با صدای زنگ گوشیم نگاه از اون تصویر گرفتم و از جیبم بیرون آوردمش:
- بله؟

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,657
مدال‌ها
2
«تینا»

تو حرف‌هاش ریز شدم که شاید بفهمم طرف کیه، ولی خودمونیم ها، عجب صدای جذابی داره!
آرش: مگه نگفتی کار داری ساعت پنج نمی‌تونی بیای؟
خب دیگه معلوم شد طرف فرشته‌ی عذاب من، سرکار خانوم زند هستن.
آرش: ما خب... .
پوفی کشید و ادامه داد:
- دوباره شروع نکن ها! کی گفته نمی‌خوام؟ چرا بیخود جَوسازی می‌کنی؟ ببین... گوش کن... ما تو یکی از این آلاچیق‌‌هاییم می‌دونی که کجان؟ آره... خب باشه بیا، فعلاً.
گوشی رو قطع کرد و کلافه اون رو روی میز انداخت. روبه‌روی من نشست و نگاهی به من کرد. به خودم اومدم و من هم نشستم. سرم پایین بود ولی نگاه شب مانندش رو حس می‌کردم. بالاخره سکوت رو شکست:
- چرا کلاس استاد سپهری رو نیومدين؟
بدون این‌که سرم رو بالا بیارم به مانتوی کالباسی و شلوار کتان سفیدم که لک‌های مختلف روش خودنمایی می‌کرد، اشاره کردم. لباس بهونه‌م بود، حال درستی نداشتم.
- من واقعاً متأسفم.
برای چند ثانیه سرم رو بلند کردم ولی باز نتونستم به صورتش خیره بمونم پس دوباره به بندهای گره شده‌ی کتونی‌های سفیدم چشم دوختم.
- این چه حرفيه؟ تقصیر خودم بود، شما که اصلاً اونجا نبودین.
- آره، ولی خب می‌دونم که ریشه‌ی همه‌ی این دشمنی‌ها منم.
حرفی نزدم که ادامه داد:
- متأسفانه این دختر خاله‌ی من و دوستش یه توهم مالکیت مزخرفی نسبت به من دارن که نه تنها شما بلکه هر دختری که حتی از کنار من رد بشه رو سرش آوار میشن، من خیلی باهاشون حرف زدم که اینقدر پيله‌ی من نباشن شاید من بخوام به دختری نزدیک بشم به اون‌ها اصلاً ربطی نداره، ولی خب گوششون بدهکار نیست. من هم مجبور میشم وقت‌هایی مثل امروز باهاشون برخورد کنم که فکر نکنن می‌تونن به نفع خودشون جلوی من رو برای... .
ناخودآگاه سرم رو بالا آورده بودم ولی این بار اون سرش پایین بود. منتظر ادامه حرفش بودم که سرش رو بلند کرد و خیره توی چشم‌هام جمله‌ش رو کامل کرد:
- رسیدن به چیزی که می‌خوام، بگیرن!
بوم‌بوم‌بوم‌بوم، فکر کنم آرش هم می‌تونست صدای این طبل کوبنده توی قفسه سی*ن*ه‌م رو بشنوه! خدایا بگو که توهم نزدم؟ بگو که خواب نیستم؟ بگو که درست می‌شنوم؟ میشه یه نشونه بهم بدی که باور کنم منظورش منم؟
- پیداش کردی؟
سریع سرم رو بلند کردم و با تعجب گفتم:
- چی رو؟
یه لحظه تو دلم گفتم نکنه ذهنم رو می‌خونه و منظورش نشونه‌ست؟
کمی خودش رو جلو کشید و با شیطنت غریبی که توی چشم‌هاش بود، گفت:
- همون چیزی که از وقتی من اومدم روی زمین داری دنبالش می‌گردی.
با خجالت دوباره سرم رو پایین انداختم و ریز خندیدم که باعث شد پر شیطنت بخنده. سعی کردم از خجالتی که امروز به جونم افتاده بود کم کنم تا دیگ نتونه دستم بندازه بخنده. برای شروع سرم رو که اونقدر بالا پایینش کرده بودم مطمئناً مهره‌های گردنم جابه‌جا شده بودن بالا آوردم و با اشاره به ساعت صدا صاف کردم و گفتم:
- ساعت پنج شد، شروع نمی‌کنیم؟ راستی خانوم زند کجان؟ نمیان امروز؟
- دیدی که، بهش گفتم بیاد. اصلاً مگه بود و نبودش فرقی هم داره؟
خنده‌م رو فرو خوردم و با صدایی که بزور شنیده میشد گفتم:
- واسه‌ی من که خیلی فرق داره!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,657
مدال‌ها
2
چه انتظاری از گوش‌های تیزش داشتم من؟ عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و گفت:
- حالا که فکرش رو می‌کنم می‌بینم راست میگی. وقتی نیست آرامش بیشتره، مثل الان.
دیگه سعی نکردم جلوی خنده‌م رو بگیرم. سرخوش خندیدم تا حداقل حواس دلم رو از تیکه آخر حرفش پرت کنم، ولی اصلاً موفق نبودم.
- وقتی هست همه‌ش می‌خواد غر بزنه و نذاره ما کاری انجام بدیم. خودش که کاری نمی‌کنه هیچ، ما رو هم از کارمون میندازه. کاش نمی‌اومد. قرار نبود بیاد، اصلاً اومده بود جلوی سلف که از طریق تو من رو وادار کنه امروز رو کنسل کنیم که اون اتفاق افتاد. دیگه نمی‌دونم چیشد ورق برگشت و گفت میام.
نگاهم روش ثابت مونده بود که دست‌هاش رو بغل زده بود و خیره به میز مثل پیرمردها غرغر می‌کرد. این بشر پیرمردش هم جذابه! ولی دوباره اتفاقی که افتاده بود پتک شد توی سرم، اَه داشت یادم می‌رفت ها! فکر کنم طبق معمول افکارم روی حالت چهره‌م تأثیر گذاشته بود که آرش روم زوم شد و گفت:
- ببخشید نمی‌خواستم یادآوری کنم.
دوباره این سر من سنگین شد و گردنم به پایین خم شد و باز سکوت.کلافه پوفی کشید و نگاهی به ساعت مچیش انداخت.
- میگم، پایه‌ای یه کاری کنیم؟
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- چی‌کار؟!
باز چشم‌هاش رنگ شیطنت گرفت و با خوشحالی گفت:
- وایسا خودت می‌فهمی.
گوشیش رو برداشت و مشغول تایپ چیزی شد. خداروشکر ندید من از این همه صمیمیتی که در عرض نیم ساعت به‌وجود اومده بود، ماتم برده!

***

«آرش»


اس‌ام‌اس حاوی «کجایی؟» رو برای ساناز ارسال کردم و با نیش باز سرم رو بلند کردم. با دیدن صحنه مقابلم نیشم بسته شد.خدایا این دختر چرا اینقدر عجیبه؟ درست مثل دختر بچه‌هایی که با عروسکشون حرف می‌زنن و نازش می‌کنن، با تمام عشق و علاقه‌ش به پیکسلی که از تصویر همون پسر چشم بادومی روی کیفش زده بود، خیره بود. چی فکر می‌کردم و چی شد؟ چرا باید این دختر رو برای این کار انتخاب می‌کردم؟
با لرزش گوشی توی دستم از فکر بیرون اومدم. پیام رو باز کردم که نوشته بود «تو محوطه‌م»
پس الان وقتشه. گوشی رو توی جیبم هُل دادم و همزمان با برداشتن کوله‌م گفتم:
- بلند شو بریم.
عین برق گرفته‌ها سرش رو به سمت من چرخوند و گفت:
- کجا؟!
چشمکی زدم و گفتم:
- بریم دنبال آرامش.
فکر کنم بدتر گیجش کردم، وای خدا قیافه‌ش چه‌قدر بامزه شده!
خنده‌م رو فرو خوردم و گفتم:
- بلند شو دیگه! الان می‌رسه.
بیچاره با گیجی تمام بلند شد و کوله‌ش رو برداشت. از آلاچیق بیرون اومدم و اشاره کردم دنبالم بیاد. خداروشکر هنوز سر و کله‌ی ساناز پیدا نشده بود. به سمت مخالف حرکت کردم و اون هم پشت سرم می‌اومد. سرعتم رو بالا برده بودم تا سریع‌تر از معرض دید احتمالیِ ساناز خارج بشیم. یه‌کم که گذشت حس کردم صدای قدم‌هاش رو پشت سرم نمی‌شنوم، وایستادم و بعد از مکث کوتاهی کامل برگشتم بینم کجا مونده. با چهره‌ای جمع شده از درد با فاصله ده قدمی از من وایستاده بود. یعنی چش شد؟ نکنه خورده زمین من نفهمیدم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,657
مدال‌ها
2
خواستم بپرسم چرا نمیاد که یهو نگاهم به پشت سرش افتاد، ساناز همین‌طور که سرش تو گوشی بود از دور داشت می‌اومد. از فرصت استفاده کردم و طیِ یه حرکت بدون فکر پریدم مچ دستش رو گرفتم و دنبال خودم کشوندم. به سمت پشت ساختمون اصلی می‌دویدم و اون هم به تبعیت از من می‌دوید. یه‌کم جلوتر با نفس‌نفس گفت:
- آقای رادفر، لطفاً... وایسین!
ولی من بی‌توجه بهش ادامه دادم. نمی‌دونم چرا از این موش و گربه بازی خوشم اومده بود، دلم نمی‌خواست متوقفش کنم.
- آقای رادفر!
پیچیدم پشت ساختمون. این شیطنت بچه‌گانه از کجا تو وجود من بیدار شده بود که لج‌بازی می‌کرد و نمی‌ذاشت به حرفش گوش بدم؟
- آیی... آرش لطفاً!
در آنی سرجام میخ شدم، واسه این‌که درد توی صداش موج می‌زد وایستادم یا این‌که برای اولین بار بهم گفت آرش؟ شاید هیچ‌کدوم، شاید هم هردو، خودم هم نمی‌دونم.
مچ دستش رو از دستم خارج کرد و با آه و ناله خودش رو همونجا روی زمین انداخت ولی من هنوز هم همونجوری پشت بهش وایساده بودم، چه مرگمه امروز؟
به خودم اومدم. برگشتم و دیدم که دست‌هاش رو روی ساق پای راستش گذاشته و ماساژ می‌ده. ای وای! اصلاً یادم نبود پاش تازه جوش خورده.
روی زانو نشستم و گفتم:
- معذرت می‌خوام حواسم نبود، پات مشکلی پیدا کرد؟
همون‌طور که نفس‌نفس می‌زد گفت:
- هنوز هم... یه مواقعی تو... محل... شکستگی درد حس می‌کنم.
به‌نظرم قبل از این‌که واسه‌ی پاش کاری بکنم باید بهش ماسک اکسیژن بدم، با دو قدم دویدن به چه روزی افتاده!
دستم رو جلو بردم تا اوضاع پاش رو بررسی کنم که مانع شد.
- خودم با دست معاینه کردم... ولی... چیز خاصی مشخص نبود. فکر کنم باید... یه عکس دیگه بگیرم.
با حرصی که از اشتباه خودم نشئت گرفته بود گفتم:
- خب وقتی اونقدر زود گچ رو باز می‌کنی همین میشه دیگه!
باز سرش رو پایین انداخت. امروز فهمیدم چه‌قدر دیدن خجالت یه دختر می‌تونه دوست داشتنی باشه! قبلاً تجربه‌ش نکرده بودم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- حالا هم اگه مشکلی نداری بلند شو بریم خوب نیست اینجا نشستی.
بلند شدم و کمی لباس‌هام رو تکوندم. کوله‌ش رو روی شونه‌ش انداخت و خواست بلند بشه که نتونست و دوباره سرجاش نشست. درد مانع حرکتش می‌شد و این، تقصیر منه بی‌فکر بود.
با تردید دستم رو جلو بردم. نگاهی بهش انداخت و بعد از پایین انداختن سرش گفت:
- ممنون، خودم می‌تونم.
هه! تو کل این مسیر مچش تو دست من بود بعد الان دست من رو نمی‌گیره که بلند بشه. البته دفعه قبلی کار خودم بود، این بار هم باید خودم دست به کار شم.
تو یه حرکت آنی بازوش رو گرفتم و بلندش کردم. یه لحظه وحشت کرد، مگه چه کار عجیب غریبی انجام دادم که اینجوری شوک‌زده نگاهم می‌کنه؟
تا چند ثانیه همون‌طور مات به هم خیره بودیم، اون بخاطر این حرکت از من و من، بخاطر واکنش بیش از حدش. بالاخره به خودم اومدم و بازوش رو رها کردم. یه‌کم تعادلش رو از دست داد ولی زود به خودش مسلط شد.
- می‌تونی راه بیای؟
- بله، ولی کجا می‌خوایم بریم؟
-آا... نمی‌دونم. هرجایی به‌‌غیر از اینجا.
دیگه چیزی نگفت. چه‌قدر هم حرف گوش کنه! اگه یکی با قصد بد بیاد بگه بیا بریم فلان‌جا این بی‌حرف راه میوفته؟ زیادی ساده‌ست یا زیادی شجاعه؟ حالا درسته من هم خیلی قصد خوبی ندارم ولی خب،
اصلاً به من چه؟ بره با هرکی هرجا هر بلایی سرش بیاد، من کی باشم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,657
مدال‌ها
2
وقتی مطمئن شدم که خودش می‌تونه راه بیاد به سمت پارکینگ راه افتادم. این دفعه آروم قدم برمی‌داشتم که پاش اذیت نشه. وایستا ببینم، از کِی تا حالا اذیت شدن یا نشدن این دختر واسه‌م مهم شده بود؟ اَه لعنت به این احساسات ضد و نقیض! سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم:
- آرش به خودت بیا!
خیلی زود به پارکینگ رسیدیم. به سمت ماشین رفتم و ریموت رو زدم.

***

«تینا»


بعد از کلی جون کندن با این پای چلاقم بالاخره به پارکینگ رسیدیم. یعنی کجا می‌خواد ببره من رو؟ چرا این دفعه اینقدر عجیب‌غریب شده؟ هنوز باورم نمی‌شه که امروز دست من رو... .
صدای دزدگیر انگار افکارم رو استُپ کرد. کلافه سرم رو بالا آوردم تا ببینم ماشینش کدومه؟ کجاست؟ چی هست اصلاً؟ با دیدن صحنه‌ی روبه‌روم، دهنم مثل غار علی‌صدر باز موند و قصد بسته شدن نداشت! خدای من، این چه‌قدر خوشگله! عین برف سفیده، وای چه‌قدر نازه!
همین‌طور که تو دلم قربون صدقه‌ش می‌رفتم با صدای بوق ممتد ماشینی از پشت سرم دو متر پریدم بالا. چشم از اون مازراتی خوشگل گرفتم و به سمت صدا چرخیدم، وای خاک بر سرم حواسم نیست وسط راه وایستادم! راننده‌ی دویست و شیش هم که انگار خیلی عجله داشت تا رفتم کنار بد و بیراهی بهم گفت و گازش رو گرفت رفت.
چینی به بینیم دادم و به سمت آرش برگشتم. در کمال تعجب دیدم داره هرهر می‌خنده! به من می‌خنده؟ نخیر مثل این‌که این امروز یه چیزیش هست.
- میشه بپرسم به چی می‌خندین؟
در کمال پررویی گفت:
- به تو!
دست به سی*ن*ه شدم و گفتم:
- آها اونوقت چیه من خنده داره؟
- اوو زیادن نمی‌شه نام برد.
باز زد زیر خنده، دیگه داره کفریم می‌کنه. زدم به سیم آخر و دست‌هام رو به بندهای کوله‌م قلاب کردم. مثل همیشه تو یه تصمیم آنی گفتم:
- باشه، شما بمونین و بخندین. من میرم روز خوش.
سریع برگشتم و به سمت خروجی پارکینگ راه گرفتم. صداش رو می‌شنیدم:
- عه کجا؟ ما که هنوز کاری نکردیم... خانوم مشهدی با تواَم ها!
قصد نداشتم برگردم. نیرویی مانعم می‌شد، یه نیروی بچه‌گونه! یا شاید هم دخترونه، هرچی که بود می‌خواست واکنش آرش رو ببینه.
چند متری دور شده بودم، دقت که کردم دیدم دیگه صدام نکرد. واقعاً که، یعنی اینقدر زود جا زد؟ این فقط یه بازی بچه‌گانه بود، مثل موش و گربه‌ بازی‌ای که خودش راه انداخت. نباید ا‌ینقدر زود بیخیال بازی میشد.
تو افکار خودم غرق بودم که باز با صدای بوق سر جام خشک شدم. لعنتی امروز از دست این بوق‌ها سکته نکنم شانس آوردم! برگشتم یه چیزی بگم که دیدم آرشه.
- افتخار بدین سوار شین.
- ممنون، می‌خوام این زحمت رو به یه راننده تاکسی بدم.
به راهم ادامه دادم که اون هم با ماشین آهسته کنارم می‌اومد.
- یعنی چی؟ مثلاً قراره روی پروژه‌مون کار کنیم، کجا می‌خوای بری؟
- شما بفرمایین به خنده‌هاتون ادامه بدین بعداً راجع به پروژه‌مون هم صحبت می‌کنیم.
- ای بابا، من که چیزی نگفتم. چه‌قدر هم زود قهر می‌کنه این خانم... .
ضربان قبلم بالا رفت، سرجام ماتم برد. وای خدا، چه‌قدر قشنگ گفت! لحن کشیده و دیوونه کننده‌ی صدای جذابش تمام مقاومتم رو شکست.
- بگم معذرت می‌خوام حله؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,657
مدال‌ها
2
دلم می‌خواست بگم عذر خواهی نکرده هم حله، اصلاً من عادتمه این‌جوری قهر کنم تا واکنش طرف رو ببینم. ولی الان جرئت این‌که برگردم و با تیله‌های شیطونش روبه‌رو بشم رو نداشتم. یه‌کم مکث کردم که دراز شد و در سمت من رو باز کرد. من که نمی‌دونستم چه‌طوری باید برم عقب بشینم، هرچند که به‌نظرم کار درستی هم نبود، مگه راننده‌ی منه؟
اصلاً هم از این‌که جلو کنارش بشینم قند تو دلم آب نشد، به جون ساناز اگه دروغ بگم!
درِ سفید‌ رنگِ مازراتی رو بیشتر باز کردم و سعی کردم بدون این‌که نگاهم بهش بیوفته سوار شم. توی ماشین هم مثل بیرونش عالی بود. صندلی‌های قرمز رنگش از خوش‌خواب هم راحت‌تر بودن! بوی خوبی هم می‌اومد. از همون اول سیستم پخش خفنش توجه‌م رو جلب کرد، وای جون میده واسه دوردور!
سرم پایین بود ولی از گوشه‌ی چشم لبخند مرموزش رو دیدم، هرچی بیشتر می‌گذره رفتارهاش بیشتر گیجم می‌کنن.

***

«آرش»


از بعد از این‌که راضی شد سوار بشه نه اون چیزی گفته نه من، طبق معمول سرش پایین بود و فضا در سکوت مطلق به‌سر می‌برد. برای شکستنش دستم رو بردم سمت سیستم و روشنش کردم، مثل همیشه صدای پیانو تو ماشین پیچید. نمی‌دونستم کجا برم، بالکل گیج بودم. تصمیم گرفتم از خودش بپرسم:
- تو پیشنهادی نداری؟
در همون حالت سرش رو یه‌کم به سمتم مایل کرد و خیلی آروم گفت:
- پیشنهاد واسه‌ی چی؟
- این‌که کجا بریم؟
- نمی‌دونم من آخه... .
حس کردم اصلاً حوصله نداره.
- می‌خوای امروز رو بیخیال شیم؟ به‌نظر میاد سرحال نیستی.
- نه همینجوریش هم چون دونفری کار می‌کنیم از بقیه عقبیم، چه برسه به این‌که... .
با صدای زنگ موبایلم حرفش رو قطع کرد و هر دو به هم خیره شدیم. انگار جفتمون می‌دونستیم کیه که داره زنگ می‌زنه. چشم ازش گرفتم و زدم کنار. دستم رو توی جیبم بردم و گوشیم رو بیرون آوردم. بله خودشه، چرا من فکر این قسمتش رو نکردم؟ ولی بدون معطلی انگشتم رو روی صفحه کشیدم و روی گوشم گذاشتم. من که از کسی ترسی ندارم‌.
- بله؟
ساناز: هیچ معلوم هست کجایی؟
- من خب... یعنی ما، از دانشگاه اومدیم بیرون.
ساناز: یعنی چی که از دانشگاه اومدیم بیرون؟ مگه نگفتی تو آلاچیقیم بیا اونجا؟ نکنه من رو پیچوندی با اون دختره بری بیرون؟ آره؟ با تواَم چرا جواب نمیدی؟ شما که درس داشتین، پروژه‌تون در اولویت بود، چیشد؟ جا زدی آقای دکتر؟
- وایستا یه دقیقه نفس بگیر، اولاً ما تا ده دقیقه پیش دقیقاً توی آلاچیق بودیم من دروغی بهت نگفتم، دوماً چرا باید تو رو بپیچونیم؟ مگه کار خاصی می‌خوایم بکنیم؟!
- آره تو که راست میگی، اصلاً بیخود کردی با اون دختره رفتی بیرون! همین الان برمی‌گر... .
دیگه واقعاً جوش آوردم!
- صدات رو بیار پایین درست حرف بزن! کی گفته من باید به تو جواب پس بدم؟ اصلاً حالا که اینجوری شد، دوست داشتم باهاش برم بیرون به تو هم هیچ ربطی نداره.
تماس رو قطع کردم و گوشی رو تقریباً پرتش کردم. با صدای برخوردش به داشبورد سر جاش دو متر پرید بالا، برگشتم نگاهش کردم، عین موش چسبیده بود به در! خنده‌م گرفت، من که با اون بودم این چرا اینجوری شده؟ انگار نگاهم رو حس کرد که آروم سرش رو بالا آورد و عین گربه‌ی چکمه‌پوش نگاهم کرد. وای خدا من که اصلاً باهاش کاری نداشتم، ما رو باش با کی در رفتیم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,657
مدال‌ها
2
خنده‌ای که سعی داشتم مانعش بشم رو فهمید و انگار اون گربه‌ی مظلوم از چشم‌هاش رفت و به‌جاش یه گربه‌ی شیطون اومد. با چشم‌های ریز شده نگاهم کرد که دیگه طاقت نیاوردم و زدم زیر خنده. یهو چشم‌هاش درشت شد و با حرص گفت:
- چرا می‌خندین؟
یه حس دیگه‌ای هم توی نگاهش بود که نتونستم تشخیص بدم چیه. خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
- همیشه وقتی دو نفر بحث می‌کنن اینجوری میشی؟
اون هم به حالت عادیش برگشت و گفت:
- چجوری؟
- عین موش آب کشیده جمع میشی تو خودت.
نگاهش رو دزدید و انگشت‌هاش با زیپ کوله‌ش بازی می‌کرد. چرا اینجوری شد؟ مگه چیز بدی ازش پرسیدم؟ نکنه از حرفم خجالت کشید؟
- خب، آره.
- چرا؟
- من... من خب... .
- راحت باش.
- وقتی یکی داد می‌زنه... .
کلافه گفتم:
- خب؟
- ناخودآگاه می‌ترسم.
باز خنده‌م گرفت، خدایا این کیه دیگه؟
- اونوقت از چی می‌ترسی؟ وقتی کسی کاری با تو نداره.
حس کردم بهش برخورد، اوف! حالا خر بیار باقالی بار کن. نفس عمیقی کشید و با بغض گفت:
- این هم بذارین جزو همون چیزهای زیادی که واسه خنده‌ی شما دارم، ببخشید من حالم خوب نیست شما هم که انگار قصد ندارین کاری بکنین بهتره که برم. برنامه فردا رو بهم اطلاع بدین، خداحافظ.
دهنم رو باز کرده بودم چیزی بگم که سریع در رو باز کرد و پیاده شد و رفت‌. همینجور مات به جای خالیش خیره مونده بودم! انگار یهو زدنش به برق تند‌تند حرف‌هاش رو زد و رفت. پوفی کشیدم و سرم رو و روی فرمون گذاشتم. مثل این‌که گند زدم، کارم از اون چیزی که فکر می‌کردم سخت‌تره‌.

***

«تینا»


سعی کردم تا می‌تونم از اونجا دور شم. یه‌کم دیگه تو اون ماشین می‌موندم اشک‌هام سرازیر می‌شد و بیشتر از این آبروم می‌رفت.
خدایا حکمتت رو شکر، همین اول کاری باید این‌ همه ضعف نشونش بدم؟!
الان دیگه می‌تونستم به اشک‌هام اجازه‌ی جاری شدن بدم. برام مهم نبود مردم چجوری به صورت خیس و لباس لک شده‌م نگاه می‌کنن، مهم اینه که حالم اصلاً خوب نیست و باید یه جوری خودم رو آروم کنم.
امروز از زمین و آسمون واسه‌م اومد. واسه خودم هم عجیبه چجوری دارم این همه فشار رو تحمل می‌کنم، واسه یه روز واقعاً زیادی بود. سرم رو بلند کردم که چشمم به گنبد طلایی افتاد، بدون این‌که خودم بفهمم به سمت منبع آرامشم اومده بودم. الان فقط خود آقا می‌تونه حالم رو خوب کنه. گوشیم رو درآوردم و فاطمه رو گرفتم. مثل همیشه صدای آرومش توی گوشم پیچید:
- الو.
- سلام کجایی؟
- سلام خونه‌، ولی کم‌کم باید آماده بشم بیام اونجا.
- کجا؟
- دانشگاه دیگه!
- راست میگی حواسم نبود، آخه من دیگه دانشگاه نیستم. کارت کی تموم میشه؟
- نمی‌دونم، معلوم نیست، تو کجایی؟ با رادفری؟
- نه ازش جدا شدم، الان اومدم حرم. مبینا خونه‌ست؟
- آره، چرا؟ یعنی اینقدر زود کارتون تموم شد؟
- نه قصه‌ش مفصله میگم بعداً، به مبینا بگو بیاد حرم جای همیشگی منتظرم. خودت هم هروقت کارت تموم شد بیا.
- باشه پس فعلاً
- می‌بینمت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,657
مدال‌ها
2
تماس رو قطع کردم و گوشی رو توی جیبم انداختم. خدایا شکرت که این‌ها رو دارم وگرنه دیوونه می‌شدم. ایرپادهام رو توی گوشم گذاشتم و تا رسیدن به حرم آهنگ‌های غمگین همیشگیم رو گوش دادم، به قول بچه‌ها من سلطان آهنگ‌های آروم و روضه مانندم!
به حرم که رسیدم بعد از بررسی‌های خانوم‌های خادم، چادرم رو از توی کیفم درآوردم و سرم کردم. چون ممکن بود هر لحظه از روز به حرم بریم بیشتر وقت‌ها چادرم همراهم بود. به آقا سلام دادم، اذن ورود خوندم و به سمت ضریح راه افتادم.

***

«آرش»


پیچیدم جلوی در و دو تا بوق زدم. آقا ناصر مثل همیشه سریع تو چهارچوب در ظاهر شد و با لبخند در رو برام باز کرد. مرد میانسالی که از وقتی یادمه تو عمارت بوده و خیلی وقت‌ها برام پدری کرده. سری به نشانه‌ی تشکر تکون دادم و وارد حیاط شدم. ماشین رو خاموش کردم و بعد از برداشتن کوله‌م پیاده شدم. آقا ناصر تندی خودش رو بهم رسوند و با اون لهجه‌ی قشنگش گفت:
- سِلام آقا آرش جان، خسته نِباشی.
- سلام آقا ناصر شما هم خسته نباشی، آنا خونه‌ست؟
- بله باباجان، خانوم یه نیم ساعتیه آمِده.
سری تکون دادم و به سمت عمارت رفتم. در رو باز کردم و رفتم داخل.
- آناا؟
وارد سالن نشیمن شدم و خودم و کوله‌م رو باهم روی کاناپه انداختم. از فشار فکری زیاد چشم‌هام رو بستم. صدای پاشنه‌ی کفش‌هاش که پله‌پله نزدیک می‌شد توی سالن پیچید. همون‌طور چشم بسته گفتم:
- آنا به کمکت احتیاج دارم.
- به‌به! جناب دکتر رادفر بالاخره تشریف آوردن. دور‌دور خوش گذشت؟
چشم‌هام رو باز کردم و با بیحالی بهش خیره شدم:
- تو کار و زندگی نداری یه سره این‌جایی؟
- کار و زندگی من تویی، این‌جا کنار تو نباشم پس کجا باشم؟
- ساناز توروخدا دست از این بحث تکراریِ مسخره بردار. دیگه حالم از حرف‌های تو و جواب‌های خودم به هم می‌خوره.
- آرش، چرا نمی‌خوای بفهمی؟ تو مال منی، از بچگی اسم‌هامون پشت سر هم بوده، همه جا باهم بودیم. همه ما رو برای هم می‌دونن الّا خود تو. واقعاً نمی‌فهمم چرا انقدر در برابر این موضوع مقاومت می‌کنی.
عصبی بلند شدم، کوله‌م رو برداشتم و بی حرف از کنارش رد شدم.
- چرا همش در میری؟ وایستا هنوز حرف‌هام تموم نشده، هی آرش با تواَم!
همین‌طور که تند‌تند از پله‌ها بالا می‌رفتم صدام رو توی سرم انداختم:
- بسه‌بسه! نمی‌خوام بشنوم خسته‌م کردی دیگه. من وسیله نیستم که واسه‌م مالکیت تعیین کنین.
به بالای پله‌ها که رسیدم آنا دست به سی*ن*ه وایستاده بود و نگاهم می‌کرد. دیگه به این سر و صداهای ما عادت داشتن همه، از بس که موضوع تکراری بود!
طلبکارانه نگاهش کردم و گفتم:
- تو که می‌دونی من اعصاب این رو ندارم چرا قبل این‌که بیام خبر نمی‌دی این‌جاست که خبر مرگم پام رو تو این خراب شده نذارم؟
راهم رو به سمت اتاقم کج کردم و اون هم دنبالم راه گرفت.
- اولاً علیک سلام، دوماً من خودم هم تازه اومدم فکر نمی‌کردم به این زودی بیای. سوماً دور از جونت این چه حرفیه؟ ولش کن بابا این دختره‌ی کنه رو!
محض احتیاط تیکه آخر رو آروم گفت که یه‌وقت ملکه‌ی انگلیس نشنوه و به روی مبارکش بربخوره که دیگه اون‌وقت بیا و درستش کن.
درمونده نگاهش می‌کردم که چشمک خوشگلی زد و با ذوق گفت:
- میرم برات از اون معجون‌هایی که دوست داری درست کنم. تا من برمی‌گردم یکم چشم‌هات رو ببند و ریلکس کن، نمی‌ذارم بیاد سروقتت.
لبخند بی‌جونی به مادری‌هاش زدم و گفتم:
- ممنون.
در جواب من سری تکون داد و با همون لبخند رفت. اوف، چه روزی بود امروز! چه‌قدر خسته‌م، فکر نمی‌کنم بتونم تا حاضر شدن معجون صبر کنم.
با همون لباس‌ها روی تختم شیرجه زدم و به عادت همیشه ساعدم رو روی چشم‌هام گذاشتم. پلک‌هام روی هم افتادن و پشت اون‌ها، یه جفت چشمِ گریونِ ترسیده ظاهر شد.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,657
مدال‌ها
2
- آرش؟ عشقم؟نفسم نمی‌خوای بیدار شی؟
دستش رو که روی ساعدم گذاشت ناخودآگاه به‌ شدت پسش زدم. اصلاً دوست نداشتم بهم دست بزنه. عصبی نگاهش می‌کردم که گفت:
- هانی چه‌قدر می‌خوابی؟ پاشو دیگه!
چشم ازش گرفتم و بی‌حرف بلند شدم به سمت سرویس بهداشتی اتاقم رفتم. انگار نه انگار چند ساعت پیش گفتم نمی‌خوام چیزی بیشتر از یه پسرخاله باشم! آبی به صورتم زدم و همین‌طور که با حوله خشک می‌کردم گفتم:
- اگه از نظرتون اشکالی نداره بفرمایید بیرون می‌خوام لباسم رو عوض کنم.
نیشش باز شد و گفت:
- پایین منتظرتم زود بیا.
نمی‌دونم چرا به سقف خیره شدم تا بره، یعنی حتی دیگه تحمل نداشتم نگاهش کنم؟
لباس‌هام رو با یه دست تی‌شرت گرمکن عوض کردم و موهام رو مرتب کردم. تو آینه به خودم خیره شدم، حس می‌کنم عوض شدم، ولی هر چی فکر می‌کنم نمی‌تونم بفهمم چی در من تغییر کرده. از اتاق خارج شدم و راه‌‌پله رو پیش گرفتم. سر به زیر داشتم از پله‌ها پایین می‌اومدم که صداش رو از آشپزخونه شنیدم:
- زنگ زدم میگم کجایین میگه از دانشگاه اومدیم بیرون. فکرش رو بکن آنا جون، با اون دختره‌ی مارمولک رفته بود بیرون! اصلاً نمی‌فهمم چه‌طور تونسته مخ آرش رو بزنه اون هم به این زودی! من اینجور دخترها رو می‌شناسم. تا یه پسر پولدار و خوشتیپ و جذاب می‌بینن خودشون رو می‌چسبونن بهش تا یه چیزی گیرشون بیاد. آرش هم که ساده، دیگه چی بهتر از این؟ ولی نگران نباش آنا جون من و بیتا هستیم نمی‌ذاریم آرش تو همچین تله‌هایی بیوفته. هیچی دیگه من هم پا شدم اومدم این‌جا تا با آرش... .
بقیه حرف‌هاش رو دیگه نمی‌خواستم بشنوم. از زور عصبانیت فکم منقبض شده بود و دست‌هام رو مشت کرده بودم که ای کاش می‌تونستم ازشون استفاده کنم. نفس‌های تند و نامنظم می‌کشیدم، مطمئناً صورتم سرخ شده بود.
دستی روی شونه‌م قرار گرفت که باعث شد به خودم بیام، نفس عمیقی کشیدم، برگشتم و پریشون نگاهش کردم. شیطون خندید و گفت:
- چیشدی داماد اجباری؟ مگه اولین باره این بلای آسمانی به سرت نازل شده؟ فکر می‌کردم عادت داری.
آشفته دستی ب موهام کشیدم و بی‌حوصله گفتم:
- امیر تو رو خدا هیچی راجع به این بلای آسمانی نگو.
دستش رو دور شونه‌م انداخت و اومد نزدیک‌تر توی حلقم گفت:
- دوست داری باز نقشه‌های جدید بکشیم؟
زیر چشمی بهش نگاه کردم و گفتم:
- اون نقشه‌ها واسه وقتی بود که این ملکه‌ی انگلیس عروسک بازی می‌کرد، الان به چه دردی می‌خورن؟
- برادر من، نقشه‌های من با خودِ من بزرگ شدن دیگه در حد بچه هشت ساله نیستن که!
- به‌‌ هر حال فکر می‌کنم این دفعه رو باید بیخیال شیم، امروز تو دانشگاه از دستش در رفتم شاکیه. نمی‌خوام بیشتر از این غرغر کنه که دیگه گنجایش ندارم.
قیافه‌ش آویزون شد و گفت:
- حالا که اینطور می‌خوای، باشه. امر، امر شماست فرمانده.
لبخندی زدم و همین‌طور که موهاش رو به‌ هم می‌ریختم گفتم:
- آفرین داداش کوچیکه.
- به‌به داداش‌ها چه دل و قلوه‌ای میدن! امیر خوبه دختر نیستی این‌جوری آرش رو چسبیدی.
اوف باز این ملکه‌ی انگلیس پیداش شد، نمی‌ذاره دو دقیقه آروم باشم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین