Me~
سطح
1
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Feb
- 3,340
- 14,178
- مدالها
- 4
از درِ کتوشلوارفروشی که بیرون آمدند، بادی سرد میان کوچه خزید؛ مثل دستی که بیاجازه، یقهی آدم را بالا میزند. پرند شال نقرهایاش را کشید روی دهان، چهرهاش در هالهای از سرما و کلافگی پنهان ماند.
- ببین... من اگه قرار بود فقط راه برم، میگفتی کفش پاشنهکوتاه میپوشیدم. ولی تو انگار دنبال خاطره ساختی، نه کتوشلوار.
چشمهایش، قهوهای روشن، چیزی بین بادام بو داده و طلای کهنه، برق زدند زیر نور مهآلود مغازهها. موهای دودیرنگش که دو روز رنگ کرده بود از زیر شال بیرون زده بود، با رطوبت هوا کمی وز کرده بود، و پوستش، بیرنگ در سرمای زمستان، مثل کاغذ نازکی که بارانخورده باشد.
آرش مکث کرد. لبهایش باریک و بیرنگ بودند، ریش چندروزهای فکش را قاب گرفته بود. دکمههای کت سورمهایاش تا بالا بسته بود و یقهی ایستادهاش شبیه سربازی بیرمق، از سر اجبار ایستاده بود.
نگاهش را دوخت به کف پیادهرو که خیسِ نم بود، نمکپاشی شده، لکهلکه.
- نمیخوام لباسی انتخاب کنم که بعداً توی عکسها بهم زار بزنه. فقط یه کم حوصلهام رو داشته باش.
پرند زیر لب گفت:
- با این وضع، ما نامزدیمون رو تو سال نو میلادی هم نمیگیریم.
دستکش چرمیاش را از دست درآورد، گوشی را از جیب مانتو گلبهیاش که مخصوصی زمستان بود، درآورد و نگاهی انداخت، اما قفلش نکرد. گفت:
- لااقل یکی از اون کتهای سورمهای رو امتحان میکردی... همونی که یقهش اریب بود. تو صورتت خوب مینشست، با اون چشمات که... نمیدونم، خاکستری نیستن دقیق، یک چیزی بین دود و دریاست.
آرش شانه بالا انداخت.
- زیاد خوب نبود، لااقل برای اون روز!
پرند پوفی کشید و قدمهایش را تندتر کرد. مغازهها مثل قابهای چراغانیشده، ردیف بودند. نورها از شیشههای مهگرفته میگذشتند و رنگ لباسها پشت ویترین، درهم و تار پدیدار میشدند؛ مثل خاطراتی که زیر مه ذهن خواب ماندهباشند.
بوی چای دودی و هل از دکهای پیچید و تن خیابان را شیرین کرد.
- فقط قول بده مغازهی بعدی هم مثل این یکی نباشه. چون اگه توی سبد حلقه و لباس فقط اعصاب خستهم بمونه، من توی مراسم با مانتو هم نمیام، چه برسه به لبخند.
آرش لبخند خفیفی زد، بدون دندان، بدون صدا.
- باشه. یه قهوه بخوریم، قول میدم مغازهی بعدی کت رو بخرم.
آرش از کنار دکه مغازه طلافروشی، دو لیوان کاغذی حاوی قهوه خرید تا این بیحوصلگی پرند از بین برود. در حین نوشیدن قهوه، مغازهها را به امید پیدا کردن کت مناسب میکشتند.
در انتهای خیابان، مغازهای با نور زرد کمرمق، تابلویی داشت که حروفش پاک شدهبود. شیشهی ویترینش پر از لباسهایی بود که انگار برای تئاتری دههشصتی دوخته شدهبودند.
اما پرند درست چند قدم مانده، ناگهان ایستاد. دستش را به سی*ن*ه فشرد.
چشمانش یک لحظه بسته شد، و دانهای عرق، بیربط به سرمای هوا، کنار شقیقهاش نشست.
آرش متوجه شد، اما چیزی نگفت.
سکوتی بینشان نشست؛ شبیه وقفهای که قبل از شروع تگرگ، از آسمان به زمین نشت میکند.
- ببین... من اگه قرار بود فقط راه برم، میگفتی کفش پاشنهکوتاه میپوشیدم. ولی تو انگار دنبال خاطره ساختی، نه کتوشلوار.
چشمهایش، قهوهای روشن، چیزی بین بادام بو داده و طلای کهنه، برق زدند زیر نور مهآلود مغازهها. موهای دودیرنگش که دو روز رنگ کرده بود از زیر شال بیرون زده بود، با رطوبت هوا کمی وز کرده بود، و پوستش، بیرنگ در سرمای زمستان، مثل کاغذ نازکی که بارانخورده باشد.
آرش مکث کرد. لبهایش باریک و بیرنگ بودند، ریش چندروزهای فکش را قاب گرفته بود. دکمههای کت سورمهایاش تا بالا بسته بود و یقهی ایستادهاش شبیه سربازی بیرمق، از سر اجبار ایستاده بود.
نگاهش را دوخت به کف پیادهرو که خیسِ نم بود، نمکپاشی شده، لکهلکه.
- نمیخوام لباسی انتخاب کنم که بعداً توی عکسها بهم زار بزنه. فقط یه کم حوصلهام رو داشته باش.
پرند زیر لب گفت:
- با این وضع، ما نامزدیمون رو تو سال نو میلادی هم نمیگیریم.
دستکش چرمیاش را از دست درآورد، گوشی را از جیب مانتو گلبهیاش که مخصوصی زمستان بود، درآورد و نگاهی انداخت، اما قفلش نکرد. گفت:
- لااقل یکی از اون کتهای سورمهای رو امتحان میکردی... همونی که یقهش اریب بود. تو صورتت خوب مینشست، با اون چشمات که... نمیدونم، خاکستری نیستن دقیق، یک چیزی بین دود و دریاست.
آرش شانه بالا انداخت.
- زیاد خوب نبود، لااقل برای اون روز!
پرند پوفی کشید و قدمهایش را تندتر کرد. مغازهها مثل قابهای چراغانیشده، ردیف بودند. نورها از شیشههای مهگرفته میگذشتند و رنگ لباسها پشت ویترین، درهم و تار پدیدار میشدند؛ مثل خاطراتی که زیر مه ذهن خواب ماندهباشند.
بوی چای دودی و هل از دکهای پیچید و تن خیابان را شیرین کرد.
- فقط قول بده مغازهی بعدی هم مثل این یکی نباشه. چون اگه توی سبد حلقه و لباس فقط اعصاب خستهم بمونه، من توی مراسم با مانتو هم نمیام، چه برسه به لبخند.
آرش لبخند خفیفی زد، بدون دندان، بدون صدا.
- باشه. یه قهوه بخوریم، قول میدم مغازهی بعدی کت رو بخرم.
آرش از کنار دکه مغازه طلافروشی، دو لیوان کاغذی حاوی قهوه خرید تا این بیحوصلگی پرند از بین برود. در حین نوشیدن قهوه، مغازهها را به امید پیدا کردن کت مناسب میکشتند.
در انتهای خیابان، مغازهای با نور زرد کمرمق، تابلویی داشت که حروفش پاک شدهبود. شیشهی ویترینش پر از لباسهایی بود که انگار برای تئاتری دههشصتی دوخته شدهبودند.
اما پرند درست چند قدم مانده، ناگهان ایستاد. دستش را به سی*ن*ه فشرد.
چشمانش یک لحظه بسته شد، و دانهای عرق، بیربط به سرمای هوا، کنار شقیقهاش نشست.
آرش متوجه شد، اما چیزی نگفت.
سکوتی بینشان نشست؛ شبیه وقفهای که قبل از شروع تگرگ، از آسمان به زمین نشت میکند.