جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هَزارو] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Me~ با نام [هَزارو] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 809 بازدید, 37 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هَزارو] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Me~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Me~
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
از درِ کت‌وشلوارفروشی که بیرون آمدند، بادی سرد میان کوچه خزید؛ مثل دستی که بی‌اجازه، یقه‌ی آدم را بالا می‌زند. پرند شال نقره‌ای‌اش را کشید روی دهان، چهره‌اش در هاله‌ای از سرما و کلافگی پنهان ماند.
- ببین... من اگه قرار بود فقط راه برم، می‌گفتی کفش پاشنه‌کوتاه می‌پوشیدم. ولی تو انگار دنبال خاطره‌ ساختی، نه کت‌وشلوار.
چشم‌هایش، قهوه‌ای روشن، چیزی بین بادام بو داده و طلای کهنه، برق زدند زیر نور مه‌آلود مغازه‌ها. موهای دودی‌رنگش که دو روز رنگ کرده بود از زیر شال بیرون زده بود، با رطوبت هوا کمی وز کرده بود، و پوستش، بی‌رنگ در سرمای زمستان، مثل کاغذ نازکی که باران‌خورده باشد.
آرش مکث کرد. لب‌هایش باریک و بی‌رنگ بودند، ریش چندروزه‌ای فکش را قاب گرفته بود. دکمه‌های کت سورمه‌ای‌اش تا بالا بسته بود و یقه‌ی ایستاده‌اش شبیه سربازی بی‌رمق، از سر اجبار ایستاده بود.
نگاهش را دوخت به کف پیاده‌رو که خیسِ نم بود، نمک‌پاشی شده، لکه‌لکه.
- نمی‌خوام لباسی انتخاب کنم که بعداً توی عکس‌ها بهم زار بزنه. فقط یه کم حوصله‌‌ام رو داشته باش.
پرند زیر لب گفت:
- با این وضع، ما نامزدی‌مون رو تو سال نو میلادی هم نمی‌گیریم.
دستکش چرمی‌اش را از دست درآورد، گوشی را از جیب مانتو گل‌بهی‌اش که مخصوصی زمستان بود، درآورد و نگاهی انداخت، اما قفلش نکرد. گفت:
- لااقل یکی از اون کت‌های سورمه‌ای رو امتحان می‌کردی... همونی که یقه‌ش اریب بود. تو صورتت خوب می‌نشست، با اون چشمات که... نمی‌دونم، خاکستری نیستن دقیق، یک چیزی بین دود و دریاست.
آرش شانه بالا انداخت.
- زیاد خوب نبود، لااقل برای اون روز!
پرند پوفی کشید و قدم‌هایش را تندتر کرد. مغازه‌ها مثل قاب‌های چراغانی‌شده، ردیف بودند. نورها از شیشه‌های مه‌گرفته می‌گذشتند و رنگ لباس‌ها پشت ویترین، درهم و تار پدیدار می‌شدند؛ مثل خاطراتی که زیر مه ذهن خواب مانده‌باشند.
بوی چای دودی و هل از دکه‌ای پیچید و تن خیابان را شیرین کرد.
- فقط قول بده مغازه‌ی بعدی هم مثل این یکی نباشه. چون اگه توی سبد حلقه و لباس فقط اعصاب خسته‌م بمونه، من توی مراسم با مانتو هم نمیام، چه برسه به لبخند.
آرش لبخند خفیفی زد، بدون دندان، بدون صدا.
- باشه. یه قهوه بخوریم، قول می‌دم مغازه‌ی بعدی کت رو بخرم.
آرش از کنار دکه مغازه طلافروشی، دو لیوان کاغذی حاوی قهوه خرید تا این بی‌حوصلگی پرند از بین برود. در حین نوشیدن قهوه، مغازه‌ها را به امید پیدا کردن کت مناسب می‌کشتند.
در انتهای خیابان، مغازه‌ای با نور زرد کم‌رمق، تابلویی داشت که حروفش پاک شده‌بود. شیشه‌ی ویترینش پر از لباس‌هایی بود که انگار برای تئاتری دهه‌شصتی دوخته شده‌بودند.
اما پرند درست چند قدم مانده، ناگهان ایستاد. دستش را به سی*ن*ه فشرد.
چشمانش یک لحظه بسته شد، و دانه‌ای عرق، بی‌ربط به سرمای هوا، کنار شقیقه‌اش نشست.
آرش متوجه شد، اما چیزی نگفت.
سکوتی بین‌شان نشست؛ شبیه وقفه‌ای که قبل از شروع تگرگ، از آسمان به زمین نشت می‌کند.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
پرند ایستاده بود؛ نه همچون انسانی در آستانهٔ تردید، بلکه شبیه شاخه‌ای نازک از درختی که باران شبانه هنوز بر آن سنگینی می‌کرد. سکوتش بوی سرمای اولِ اسفند را داشت؛ چیزی میان یخ‌زدگی و تب.
پوست صورتش، نه سفید بود، نه رنگ‌پریده، شبیه کاغذِ نانوشته‌ای بود که نورِ مهتاب از میانش عبور کرده‌باشد. لایه‌ای از رنگ‌های خاموش بر آن نشسته‌بود، مثل بخار روی شیشه‌ی اتاق کودکی که خواب دیده.
موهایش از زیر شالِ نقره‌ای، بیرون ریخته بودند. پیچ‌وتابی دودی با لایه‌هایی روشن‌تر، رنگ‌به‌رنگِ بادِ عصرهای شمال؛ نه خاکستری، نه سفید، بلکه از همان رنگ‌هایی که در قصه‌ها فقط از نوک قلم‌مو بیرون می‌آیند.
چشمانش، دو حفره‌ی کهرباییِ نیمه‌خاموش بودند. آن‌همه زنده‌گی و طنازی که همیشه پشت آن چشم‌ها پنهان بود، حالا جایش را به نوعی خالی بودن داده‌بود؛ خالی، از جنسی که آدم را نگران می‌کند بی‌آنکه دلیلش را بداند.
آرش هنوز غرق مدل یقه‌ی کت‌ها و بازی نور روی دکمه‌های نقره‌ای بود. صدایش، هرچند گرم اما حالا در گوش پرند طنین نداشت. مثل صدایی که از پشت شیشه بیاید، بی‌وزن، بی‌درک.
پرند، یک‌باره دستش را روی سی*ن*ه‌اش گذاشت. نه تند، نه نمایشی. انگار دستی غریبه، از درون، در قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش به چیزی چنگ انداخته‌بود.
مانتو‌ی گرم گلبهی‌اش با یقه‌ی مخمل و دکمه‌های صدفی، روی تنش سنگینی می‌کرد. نفسش تنگ شد؛ نه از هوا، از دردی بی‌نام که میان جناغ سی*ن*ه‌اش لانه کرده‌بود.
همه‌چیز آهسته شد. صدای خیابان دور شد، نورها محو شدند. گوشی‌اش از دستش رها شد. با صدایی شبیه افتادنِ گلبرگی خیس روی سنگ.
- پرند؟
واکنشی نیامد. سرش چرخید، مژه‌های بلندش افتاد روی پوست رنگ‌باخته‌ی گونه‌اش و تمام آن صورت، شبیه تصویر چاپ‌نشده‌ای شد؛ محو، مرموز، آماده‌ی ناپدیدشدن.
آرش، بی‌اختیار او را گرفت. تن پرند، سرد بود. نه سردیِ معمولی. سردی‌اش از جنسی بود که آدم را یاد خنکای مرمر می‌انداز. یا پوستِ بیداری که از خوابِ سختی پاره شده‌باشد.
نشاندش روی جدولِ کنار خیابان. راننده‌ای ایستاد، دختر جوانی با چتری‌های قهوه‌ای و مانتوی یاسی نزدیک شد. اما آرش چیزی نمی‌دید. فقط رنگ لب‌های پرند را می‌دید که دیگر، آن رنگ همیشگی نبود؛ نه صورتی، نه خاکی، چیزی میان گِل و نقره.
شال نقره‌ای افتاده بود. تارهای مو روی پیشانی‌اش جمع شده بودند؛ نم‌کشیده، بی‌جان، انگار همین حالا کسی آن‌ها را از دریا بالا کشیده باشد. عرق روی پیشانی‌اش نقش بسته و بر روی گونه‌های استخوانی‌اش می‌چکید. داروخانه‌ای در نزدیکی آنحا وجود داشت، آرش پرند را با دخترکی که به کمکش آمده بود به داروخانه ببرند.
در داروخانه، نور سفید و بی‌صدا روی صورت پرند نشست. بوی الکل، بوی پلاستیک و پر هوا اضطراب پیچید.
دختر داروساز، با مقنعه‌ی زغالی و صدای صاف گفت:
– سابقه‌ی بیماری قلبی داره؟
آرش به دست‌های پرند نگاه کرد. ناخن‌هایش، یاسیِ کمرنگی داشتند که حالا سرد و شیشه‌ای به نظر می‌رسیدند.
– نه... نمی‌دونم... ! میشه زنگ بزنید اورژانس!
و در دلِ آن سکوتِ میان‌جمله، انگار چیزی شکسته شد؛ همان‌جایی که آدم می‌فهمد، بعضی حقیقت‌ها زیر پوست سکوت زندگی می‌کنند و صدا ندارند، تا روزی که تن را خاموش کنند.

 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
آمبولانس با سی*ن*ه‌ی سفید و نوار سرخش مثل شکاری زخم‌خورده کنار پیاده‌رو متوقف شده‌بود. نور آبی و قرمز به نوبت روی دیوارها می‌لغزید، روی پنجره‌های بخارگرفته، روی پوتین‌های گِلی امدادگرها، روی چشم‌های نگران.
کوچه، بوی نم باران خورده‌ی شب داشت؛ سنگفرش‌ها خیس بودند و زیر نور خیابان، برق کم‌رمقی می‌زدند.
مردم در سکوتی کش‌دار، دورتر از ماشین ایستاده‌بودند. زنی با چادری مشکی و چشم‌های درشت قهوه‌ای، دست بچه‌ای را گرفته‌بود که گریه‌اش را در آستین لباس پنهان کرده‌بود. پیرمردی با پالتوی خاکستری و عصایی چوبی با گل‌میخ‌های فلزی، مدام زیر لب آیه می‌خواند. جوانی با کلاه بافتنی مشکی، گوشی به گوش داشت اما دیگر صدایی نمی‌شنید.
امدادگرها با روپوش‌های سرمه‌ای و خط زرد فسفری روی آستین‌ها، بی‌کلام حرکت می‌کردند. انگار لحظه‌ها برایشان تمرینی تکرارشده‌بود. یکی از آن‌ها با چشمانی ریز و خاکستری، گیره‌ی اکسیژن را چک می‌کرد. دیگری با موهای کوتاه و چشمان سبز روشن، دستش را روی مانیتور گذاشته‌بود و با صدایی بم گفت:
- داریم از دستش می‌دیم... نفس‌هاش کم شده.
پرند روی برانکارد، با صورتی که حالا رنگی میان خاک و مه گرفته‌بود، در میان پتو و کابل‌ها گم شده بود. نورهای آبی‌قرمز مثل سایه‌هایی بی‌صدا از گونه‌‌ی استخوانی‌اش رد می‌شدند. لب‌هایش ترک داشت. پلک‌هایش گاه لرزش نامحسوسی داشت.
آرش، کنار تخت، ایستاده‌بود؛ دست پرند را گرفته‌بود.
انگار دست‌هاشان دو قاره‌ی دورافتاده بودند، وصل شده به پلی باریک از پوست و اضطراب.
چشم‌های قهوه‌ای تیره آرش پر از اشک فشرده بود. در حالی که صدایش گرفته‌بود، دهانش را جنبید.
– پرند... می‌شنوی منو؟ من اینجام... ول نکن...
امدادگر سرش را چرخاند.
– شما همراهی؟ بیا بالا، باید سریع بریم.
آرش فقط سر تکان داد. سوار شد. برانکارد با یک فشار آرام، داخل کشیده شد. در آمبولانس با صدایی فلزی بسته‌شد و خیابان، پشت شیشه‌های بخارگرفته، مثل نقاشیِ نیمه‌کاره محو شد.
آمبولانس با تکان کوچکی به راه افتاد. چراغ‌ها دوباره چرخیدند.
نور آبی روی لباس سفید مردی افتاد که با دست، پیشانی‌اش را گرفته‌بود. دختری با روسری بنفش، کنار دیوار ایستاده‌بود. فقط چشم‌های درشت مشکی‌اش دیده می‌شد، مبهوتِ چیزی که تمام نشده، اما انگار از پیش پایانش را می‌داند.
داخل کابین، بوی الکل و پلاستیک تازه پر بود.
امدادگر با چهره‌ای جدی، به مانیتور خیره مانده بود.
– فشارش داره می‌افته... اکسیژن پایین اومده. ضربان ناپایداره. آماده باشید.
آرش در خود مچاله شده بود. گونه‌اش را نزدیک صورت پرند برد.
– نه... نه، تو قوی‌ای... تو همیشه قوی بودی.
دست پرند هنوز توی دستش بود؛ سرد، اما نه سرد مرده‌ها.
صدای آژیر خیابان را می‌شکافت. کوچه‌ها کنار می‌رفتند.
مردی از پنجره‌ی طبقه‌ی دوم با چشم‌های خواب‌آلود، بیرون را نگاه کرد.
زنی پشت چرخ خیاطی، دست از دوخت برداشت. فقط چراغ سقف تکان می‌خورد.
آرش یک لحظه پلک زد. انگار پرند هم با او پلک زده‌بود. شاید توهمی از امید بود یا شاید مکثی از معجزه.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
درب عقب آمبولانس با صدای فلزی و مچاله‌شده‌ای باز شد. بویی از پلاستیک سوخته، الکل و چیزی سرد و نامرئی به صورتم خورد؛ شبیه بویِ شب‌های بی‌خانه.
چرخ‌های برانکارد، لق‌لق‌کنان از روی شیب کوتاه پایین رفتند. پرند، نیمه‌پوشیده در پتوی نازک آمبولانس، با صورت رنگ‌پریده‌ای که میان آن‌همه سفید، تنها چیزی بود که هنوز زنده به نظر می‌رسید.
پتو خاکستری روشن بود، با نوار باریک آبی در لبه‌ها؛ چشم‌هایش هنوز بسته‌بود. مژه‌های بلندش روی گونه افتاده‌بودند، مثل چیزی که باد هم دیگر نمی‌لرزاندش.
هوای محوطه‌ی اورژانس پر از صدای های کوتاه و منقطع و خشک بود و یکی از درها با ضرب باز شد. چراغ‌های سرد سقف، راهروی باریک را مثل قبر روشن کرده‌بودند.
کاشفدری، دیوارها سفید چرک، زمین پر از رد کفش، دستگاه‌های کنار دیوار، لوله‌هایی که از آن‌ها نور نمی‌آمد.
لباس پرستارها یکنواخت بود: آبی تیره، با شلوارهای راسته و کفش‌های بی‌صدا. یکی‌شان ماسک زیر چانه‌اش مانده بود. چشم‌هایش قهوه‌ای تیره بود و لب‌هایش انگار سال‌هاست نخندیده.
دکتر جوانی، با صورت استخوانی و پیراهن سفید زیر روپوش سبزِ نازک، داشت نبض پرند را می‌گرفت.
با صدای خش‌دار گفت:
-نبض ضعیفه. آماده‌ست؟
یکی جواب داد:
-اتاق عمل اعلام آمادگی کرده. پرونده داره؟
صداها تند و کوتاه مانند ترکش بودند. من اما عقب‌تر مانده‌بودم، کنار در، پشت شیشه، بی‌هیچ مجوزی جز اسمی که در دهانم می‌چرخید و نجاتی نمی‌آورد.
پرند را روی تخت دیگری انتقال دادند. تختی از جنس آهن سبک، با چرخ‌هایی که زیر بار نور نئون، سایه‌ای لرزان می‌ساختند.
پیشانی‌اش خیس بود. رد عرق، از شقیقه تا کنار گوش. رگ‌های نازکش انگار زیر پوست ناپدید می‌شدند.
یکی گفت:
-فشار پایین‌تر رفته. سریع‌تر، قبل از اینکه افت کامل کنه.
من گفتم:
-می‌تونم باهاش بیام؟
اما کسی جواب نداد.
دکتر فقط نگاهی انداخت؛ کوتاه، نه مهربان، نه سنگی. فقط یک نگاهِ بی‌صدا که یعنی:
«نه، وقت این حرف‌ها نیست.»
و رفتند.
صدای برانکارد، رفتن چرخ‌ها روی کف موزاییکی، صدای پای دو نفر، بوق کوتاه دستگاهی در دوردست در گوشم زنگ می‌زد.
سقف بالای سرم پر از لامپ‌های مهتابی بود ولی نورشان زنده نبود. سرد بود، مثل مهتابی که چیزی را نجات نمی‌دهد.
همه‌چیز خنثی بود، فقط من نبودم.
من آن‌جا بودم، با دستی که روی شیشه ماند و نرفت، با قلبی که نمی‌فهمید چرا هنوز می‌زند.
در این فکر بودم که:
«اگه همه‌چیز زیر تیغ و بخیه حل می‌شه، چرا برای دلتنگی هیچ بخیه‌ای اختراع نشده؟ چرا آدم وقتی می‌ترسه، همه‌چیز کندتر پیش می‌ره، جز تپش قلبش؟»
صدا آمد:
-می‌برنش سی‌تی. اگه خونریزی داخلی باشه، مستقیم می‌ره عمل.
پرند، میان آن لباس صورتی‌رنگ بیمارستان ، رنگ‌پریده‌تر دیده‌می‌شد.سفیدی محوی از پوستش، قهوه‌ایِ تیره‌ی مژه‌هایش، و پتو، آن پتوی خاکستری و آبی که دیگر برای گرم نگه داشتن کافی نبود.
اتاق عمل...
نوری نارنجی، چرخش تند چراغ سقفی، میزهایی با سینی‌های فلزی، دستگاه‌هایی که با هر بوق، انگار بخشی از جان آدم را صدا می‌زنند.
و من؟
پشت شیشه ایستاده بودم. تنها با یک اسم، که در دهانم سنگ شده بود: پرند.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
در حالی که روی سرامیک‌های سرد و براق بیمارستان قدم می‌زدم، صدای کفش‌هایم در فضای کش‌دار سکوت می‌پیچید، انگار هر قدمم ترجمه‌ی اضطرابی‌ بود که نمی‌دانستم با کدام زبان باید توصیفش کنم. هوا بوی الکل می‌داد؛ تیز، خنثی، مثل حرف‌هایی که باید زده‌شوند اما نمی‌شوند.
گوشی در دستم سنگینی می‌کرد. شماره‌ی عمو علی را گرفتم، با دست‌هایی که دیگر فرمان مرا نمی‌بردند. نفسم توی لوله‌ی گلو گیر کرده بود، صدای زنگ انگار از ته چاهی می‌آمد.
- الو؟ آرش؟
صدایش همیشه محکم بود، اما حالا زیرِ بمیِ آشنا، موجی از نگرانى خزیده بود.
در حالی که نگاهم روی رد خون خشک‌شده‌ی روی آستین پیراهن سفیدم لغزید، زمزمه کردم:
- عمو… پرند… یه مشکلی براش پیش اومده… !
چند لحظه سکوت در پشت گوشی اتفاق افتاد.
بعد، صدای عمو لرزید:
- چی شده؟
نگاهم به پنجره‌ی بخارگرفته‌ی پشت اورژانس خشک شد. گفتم:
- آوردیمش بیمارستان… قلبش یه لحظه ایست کرده بود… اما برگشت. دکتر گفت باید عمل بشه. یک مشکلی توی بخش بطنی قلبشه… یه اصطلاح پزشکی بود. من دقیق… نمی‌دونم… !
نمی‌دانستم چطور بگویم. نمی‌دانستم اصلاً گفتن یعنی چه وقتی واژه‌ها انگار با هم قهر کرده‌اند.
عمو با صدایی که سعی می‌کرد آرام باشد، پرسید:
- کدوم بیمارستانی؟ ما الان میایم.
در حالی که روی نیمکت آهنی کنار دیوار نشستم، گفتم:
- بیمارستان گلبرگ. بخش اورژانس. عمو زودتر بیا نیاز به رضایت دارند برای عمل.
تا تماس را قطع کردم، نفسی کشیدم که نصفه ماند، مثل پرنده‌ای که از نیمه‌ی آسمان سقوط کرده باشد.

***
چهل دقیقه نگذشته بود که صدای پایشان را شنیدم.
نیکو، در حالی که شال مشکی‌اش را با دستانی لرزان مرتب می‌کرد، وارد بخش شد. نگاهش میان صورت من و درِ اتاق عمل، بی‌قرار می‌دوید.
عمو علی، با پیراهن طوسی و شلواری که انگار با عجله پوشیده شده‌بود، تا من را دید، پرسید:
- چی شده؟ بطنی قلب یعنی چی؟ چی می‌خواد بشه؟»
در حالی که بلند می‌شدم، چشمم به تصویر خودم در شیشه افتاد. چشم‌هایم گود رفته بود، انگار از ظهر تا حالا یک قرن گذشته‌بود.
نیکو به سمت درِ شیشه‌ای رفت، دستش را آرام روی آن گذاشت، انگار می‌خواست از آن‌سوی دیوار چیزی را بفهمد.
گفتم:
- دکتر گفت یه نوع نارسایی نادره… یه جور پاسخ اشتباه در بخش قلبی که با اعصاب ارتباط داره. پرند، چند ثانیه‌ای رنگش پرید. بعد توی آمبولانس قلبش ایست کرد. الان حالش پایدارتره. اما برای اینکه خطر برطرف شه باید عمل شه.»
عمو علی چشم دوخت به من.
-یعنی بیهوشه؟ خودش نمی‌تونه رضایت بده؟
نگاهم روی کف سرامیک لغزید، جایی که رد پاهایم مثل خط تیره‌هایی از اضطراب حک شده بود.
گفتم:
- نمی‌تونه… از من خواستن تماس بگیرم… چون رضایت یکی از والدین لازمه… .
پرستاری با روپوش سفید و مقنعه‌ی سورمه‌ای به سمت‌مان آمد. صدایش آرام و بی‌لرزش بود:
- ببخشید، همراه بیمار باید فرم رضایت عمل رو پر کنه. خیلی وقته بیماره توی شرایط بدی قرار داره!
عمو علی کاغذ را گرفت. دستانش می‌لرزیدند.
نیکو هنوز کنار شیشه ایستاده‌بود. چشمان بادامی قهوهای‌اش چه کمی تیره‌تر از چشمان پرند بود و همیشه آرامبخش و امیدآور بودند ، حالا دو حفره‌ی بی‌قرار بودند، پر از چیزی که نمی‌توانم نامش را بگذارم.
من کنار دیوار، مثل کلمه‌ای در انتهای جمله‌ای ناتمام ایستاده بودم.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
روی صندلی فلزیِ پشت اتاق عمل نشسته بودم؛ صندلی‌ای که بیشتر شبیه تنبیه‌گاه بود تا جای استراحت. سطح نقره‌ای و سردش مثل برشی از زمستان، پوست پشتم را مورمور می‌کرد. هر پیچش استخوان‌هام بر آن، مثل صدای زنگی در استخری از سکوت می‌پیچید.
نور مهتابی‌های بالای سر، با لجاجتِ مداوم‌شان، سفیدی بی‌جان دیوارها را می‌لیسیدند؛ سفیدی‌ای که همیشه برایم رنگِ ترس بود. دیوارهایی سفیدِ استخوانی، بوی الکل و ساکت، مثل دهان بسته‌ی خانه‌ای که در آن منتظر خبر مرگ یا معجزه‌ای باشی.
عمو علی چند قدم آن‌سوتر ایستاده بود، یک دستش در موهای کم‌پشت جوگندمی‌اش و دستی دیگر در جیب پیراهن طوسی‌اش بود. رنگ چهره‌اش پریده بود، مثل کسی که یک‌باره چیزی گم کرده‌باشد. نیکو، آرام‌آرام از روی صندلی آبی کم‌رنگ بلند شد، در حالی که روسری مشکی‌اش را دوباره مرتب می‌کرد، گفت:
- ساعت از هشت هم گذشته... یعنی هنوز توی عمله؟ چقدر تیکه طول می‌کشه؟
پاسخی ندادم. نگاهم را به نقطه‌ای ثابت روی دیوار دوخته بودم، نقطه‌ای که چیزی نداشت، اما تمام وجودم همان‌جا ریخته بود. نیکو در کنارم نشست. بوی ملایم گلابی عطرش، در همهمه‌ی بی‌بو و بی‌رنگ این فضا، ناگهان قلبم را چنگ زد. یادم آمد پرند همیشه می‌گفت: «مامانم بوی مهربونی می‌ده.»
انگار کسی با چکش ریز و مداومی، درون جمجمه‌ام را می‌کوبید. صدای ضربان قلبم، خودش را به گوشم می‌کوبید، مثل کوبه‌ای که درِ آشنایی را می‌کوبد، اما جوابی نمی‌گیرد.
در حالی که دستم را لبه‌ی صندلی مشت کرده بودم، گفتم:
- تا قبل عمل... چشم‌هاش... پرند یه لحظه نگام کرد... ولی نگاه نکرد... انگار چیزی رو نمی‌دید... انگار از توی تاریکی، می‌خواست صورت منو حدس بزنه... .
نیکو سرش را پایین انداخت. چیزی نگفت. اما شانه‌هایش، که از صبح سفت و محکم بودند، حالا افتاده بودند، مثل پرده‌ای که بعد از سال‌ها کشیدن، یکهو از چوب جدا شده باشد.
عمو با لحنی نگران پرسید:
- تو گفتی دکتر گفت بخش بطنی قلب... یعنی چی؟ یعنی ممکنه دوباره این اتفاق بیفته؟
نمی‌دانستم جواب بدهم یا نه. توی ذهنم فقط تصویر پرند بود؛ پرند با آن نگاه همیشه سرزنده‌اش، حالا روی تختی سفید، زیر نور زرد چراغ‌های اتاق عمل بود.
در حالی که سرم را به دیوار پشت سرم تکیه داده‌بودم، آرام گفتم:
- دکتر گفت ممکنه عمل سختی باشه. اما اگه موفق بشن... احتمال برگشتش هست.
هوا، حتی با وجود دستگاه‌های تهویه، دم‌کرده بود. انگار نفس‌هایمان را در اتاق حبس کرده‌بودند. حتی عقربه‌ی ساعت خاکستری روی دیوار هم با شک حرکت می‌کرد، مثل کسی که مطمئن نیست آیا باید جلو برود یا بایستد.
پرستاری با روپوش سفید، از انتهای راهرو رد شد. کفش‌هایش صدای خاصی نمی‌دادند ولی قدم‌هایش روی کف سرامیکی براقِ شیری‌رنگ، رد ظریفی باقی می‌گذاشتند. حس کردم اینجا همه به سکوت عادت دارند، همه به معلق‌بودن میان مرگ و زندگی عادت کرده‌بودند.
دستم را روی زانو گذاشتم، ناخن‌هایم در پوست دستم فشار می‌آورد. سعی کردم نفس بکشم اما هوا انگار مثل طناب دور گلویم پیچیده بود. نیکو پرسید:
- فکر می‌کنی چقدر دیگه طول بکشه؟
خواستم چیزی بگویم که ناگهان صدای باز شدن درِ کنار اتاق عمل، ما را از جا پراند. پزشکی با روپوش سبز لجنی، ماسک را از صورتش برداشت. عینکش بخار گرفته بود. چند ثانیه فقط ما را نگاه کرد. بعد، در حالی که پرونده‌ای در دست داشت، با صدای آرام اما شمرده گفت: - عمل تموم شد. بیمار به هوش نیومده هنوز ولی علائم حیاتی ثابته. منتقلش کردیم به بخش مراقبت‌های ویژه.
نیکو بی‌اراده بلند شد. عمو علی پرسید:
- خطر رفع شده؟
پزشک سری به چپ و راست تکان داد:
- فعلاً وضعیت پایدار شده. قدم بعدی، بیداری بیمار از بیهوشیه. توی مراقبت‌های ویژه، دقیق‌تر تحت نظر خواهد بود.
نگاهش روی من ماند، انگار می‌دانست چقدر برایم مهم است.
- می‌تونید بعد از دو ساعت، برای ملاقات کوتاه بیاید. فعلاً لطفاً آرامش محیط رو حفظ کنید.
و بعد، رفت. در بسته شد و ما، پشت آن در بسته، پشت تمام جمله‌های نگفته ماندیم.


 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
در حالی که عقربه‌های ساعت روی دیوار سبز کم‌رنگ بیمارستان، جان می‌دادند تا پیش بروند، من کنار در بخش مراقبت‌های ویژه، پشت آن نوار باریک شیشه‌ای، ایستاده بودم. کفش‌های کتانی سفیدم روی سرامیک‌های سرد و براق، بی‌قرار جا عوض می‌کردند. انگار پاهایم از تنم جدا بودند؛ بی‌منطق و بی‌رحم، به پیشواز اضطرابی می‌رفتند که بی‌وقفه از شکمم بالا می‌خزید.
نور مهتابی‌های بخش، رنگ صورت‌ها را مثل پرده‌ی محو و کهنه‌ی یک تابلوی آبرنگ، بی‌جان کرده‌بود. پرستاری که فرم‌های مخصوص ICU را دستش گرفته بود، با روپوشی آبی و مقنعه‌ای خاکستری، از کنارم گذشت. صدای قدم‌هایش روی سرامیک‌ها، مثل ضربه‌های ساعت، شمرده و دقیق، در ذهنم می‌کوبید.
دست‌هایم را مشت کرده بودم. گوشه ناخنم توی پوستم فرو رفته‌بود. خونی نریخته بود ولی درد مثل شیشه‌ای خردشده زیر پوست، حس می‌شد.
پرند را برده‌بودند. برده‌بودند و من هنوز صدای نفس‌هایش در گوشم زنده بود. همان لحظه‌ای که روی آسفالت از نفس افتاد. دردی که از چهره‌اش گذشته بود هنوز زیر پلک‌هایم، در بُهت لرزانِ تماشا دفن نشده‌بود.
صدای زنگ تلفن، دستانم را لرزاند. با اکراه گوشی را از جیبم درآوردم. اسم پدر روی صفحه می‌درخشید. «پدر» نه «بابا»، نه «حسین» آن را ذخیره کرده بودم بلکه از آن فاصله‌ی احترامی که در ذهنم از کودکی کشیده بودم، بیرون نرفته‌بودم.
دکمه‌ی سبز را زدم. صدا، پر از شوخی و بی‌خبری بود.
- آرش، کجایی پسر؟ قرار بود شام بیاید این‌جا. رویا گفت خودش بهت زنگ می‌زنه. اون حپاس پرتی زنگ نزده حالا تو چرا دیر کردی پسر جان؟!
نفس در سی*ن*ه‌ام شکسته بود. صدایم را پیدا نکردم. چند ثانیه‌ای گذشت تا گفتم:
- پدر... پرند... حالش بد شد. آوردیمش بیمارستان.
آن سوی خط، صدا لحظه‌ای مکث کرد. بعد، شوخی از لحنش افتاد.
- چی؟ چی شده؟ کجا هستین؟
- بیمارستان گلبرگ. بخش مراقبت‌های ویژه. عمل قلب داشتن. برگشت... نشد. فقط بیاین. تنهایی نمی‌تونم.»
و بعد قطع کردم. طاقتِ بیشتر گفتن نداشتم.
حوالی یک ساعت بعد، وقتی صدای چرخ‌های آسانسور آرام در سکوت بخش پیچید، حس کردم صدای پاهایی آشنا، به زمین نخ‌نما و سرد بیمارستان، وزن تازه‌ای می‌دادند.
انسیه، مادرم، در حالی که موهای شرابی‌اش را زیر روسری یاسی‌رنگش می‌برد با قدم‌های لرزان به سمت من آمد. گوشه‌ی لبش تکان می‌خورد، اما صدا نداشت.
رویا، خواهرم، همان‌طور که پافر سبز فسفری‌اش را از تنش درمی‌آورد، با چشم‌هایی که انگار تازه از گریه برگشته بودند، کنار مادر ایستاد.
حسین، پدرم، پیرمردی با کت کرم‌رنگ، یقه‌اش را مرتب کرد، دست‌هایش در جیب بود و با قدم‌هایی شمرده جلو آمد. لحن صدایش هنوز کمی سرزنش داشت:
- چرا هیچی نگفتی پسر؟ چرا این‌جوری شده؟
سرم را پایین انداختم. چشمانم به لکه‌ای افتاده بود روی کاشی. کوچک و خونی‌رنگ.
زمزمه کردم:
- نمی‌شد. باورم نمی‌شد... هنوزم نشده.
پرستاری از پشت درِ نیمه‌باز بیرون آمد. ماسک پایین صورتش را کشید و گفت:
- آقای آرش سعیدی! خانواده بیمار گفتند با شما بوده زمانی که بهش حمله دست داده! متأسفانه نمی‌تونستم بهشون درباره اوضاع دخترشون بگم گفتم به شما بگم! طبق چیزی که دکتر گفته شاید زمان بیشتری توی بخش مراقبت‌ها باشه، شاید اصلا به‌هوش نیاد ولی امید داشته باشید.
دلم مثل کاغذی مچاله شد. خواستم بپرسم نفس می‌کشه؟ می‌شنوه؟ اما فقط ایستادم. چشم دوختم به نور محوی که از شیشه‌ی در، بیرون زده‌بود. مثل نوری که آدم را نه نجات می‌ده،د نه می‌سوزاند، فقط نگهت می‌دارد توی برزخی که اسمش... انتظار بود. پدرم روی صندلی های فلزی بیمارستان فرو آمد، مادرم هم کنارش. رویا اشک درون چشمان درشت مشکی‌اش حلقه زد. بغض کرده به دیوار پشت سرش تکیه داد.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
هوا بوی الکل سوخته می‌داد؛ شبیه خاطره‌ای که با زور از تن جراحی بیرون کشیده شده‌باشد. سقف بلند راهرو با چراغ‌های مستطیلی و نورهای سفیدِ خسته، بی‌وقفه بر صورتمان می‌تابید و هرچه را می‌دیدیم، از رنگ تهی می‌کرد.
بخش مراقبت‌های ویژه، در ته راهرو بود. اتاقی پشت شیشه با پرده‌های خاکستری کشیده، نورهای تیز و سکوتی شبیه مرزِ مرگ بود.
پرند روی تخت، سفیدپوش، آرام، دور از ما بود.
لوله‌ای از دهانش بالا آمده‌بود. بینی‌اش از دو سو به دستگاهی متصل بود که با هر دم و بازدم، نفس مصنوعی در بدنش می‌ریخت.
روی سی*ن*ه‌اش، حسگرهای ظریفی چسبیده‌بود. خطوط سبز و متناوب، روی مانیتور می‌دویدند.
صدای بوق‌های منظم، فضای بی‌روح اتاق را مثل متروکه‌ای دیجیتال پر کرده‌بود.
نیکو، آن‌سوتر، روی نیمکت فلزی فرورفته بود مثل پیکری که در خودش جمع شده باشد تا صداها را نشنود.
شانه‌هایش می‌لرزیدند. اشک‌هایش، بی‌مهابا بر صورتش می‌ریختند.
میان هق‌هق بریده‌اش، اصواتی بی‌معنا از دهانش بیرون می‌آمد، تکه‌هایی شکسته از واژه‌هایی که نه حرف بودند نه دعا، فقط اندوهی عریان بودند.
چشم‌های بادامی قهوه‌ای‌اش به جایی دور خیره مانده بودند، انگار پرند هنوز میان آن‌ها نفس می‌کشید.
علی، کنار آب‌سردکن ایستاده‌بود؛ پشتش به ما، سرش کمی خم شده، سایه‌اش کشیده بر کف سرد راهرو بود.
دستی لرزان، لیوان کاغذی را زیر شیر فشار می‌داد و آب، با صدای یکنواختی در آن می‌چکید.
دست دیگرش، دور دهانه‌ی لیوان حلقه شده‌ بود بی‌آنکه لیوان را بگیرد.
انگار بخواهد کاری کند، فقط برای آن‌که نای ایستادن در بی‌حرکتی را نداشته باشد.
رویا، شال نقره‌ای‌رنگش را کمی عقب زده‌بود. نور مهتابی سقف روی موهای قهوه‌ای تیره‌اش نوری پاشیده‌بود و چشم‌های مشکی‌اش آرام اما خیس بودند.
همان‌طور که بند کیف چرمش را روی دوشش جابه‌جا می‌کرد، قدمی به پرند نزدیک‌تر شد ولی شیشه مانع شد که دستش بالا بیاید.
مادرم، در کنارم ایستاده‌بود.
مانتوی گلبهی بلندش تا روی قوزک پا افتاده بود. با حرکتی آرام، دکمه‌ی بالایی را باز کرد و دستش را روی قلبش گذاشت؛ انگار بخواهد آن را به عقب برگرداند.
چشم‌های عسلی‌اش اما جلوتر از ما رفته بودند تا تخت پرند، تا سیم‌ها، تا لب‌های نیمه‌بازش تا ببیند پرند هنوز نفس می‌کشد.
صدای پاهای کسی، از پشت سرم آمد.
پرستاری بود با مقنعه‌ی سرمه‌ای‌رنگ، ماسک از صورتش افتاده گ‌بود و کاغذی در دست داشت.
ایستاد. چشم‌های موشکافانه‌‌ی سبزرنگش لحظه‌ای میان من و پدر پرند چرخید.
- با پدر و نامزد خانم ساداتی دکتر می‌خواد صحبت کنه. لطفاً همراه من بیاید.
جمله‌اش ساده‌بود، اما واژه‌هایش انگار روی زخمم پا گذاشتند.
بلند شدم.
علی دستی به صورتش کشید؛ نه برای بیدار شدن، بلکه برای پنهان‌کردن چیزی که شاید بغض بود، شاید خجالت، یا شاید فقط تهی‌بودن.
صدای پدرم را شنیدم که آهسته گفت:
- برو... ما این‌جاییم.
نیکو همان‌طور که شانه‌هایش می‌لرزیدند، میان هق‌هق، چیزی شبیه ناله در گلویش پیچید.
قدم در راهرویی گذاشتم که بوی سفیدش، ته سی*ن*ه‌ام را سوزاند.
پرند، هنوز آن‌سوی شیشه بود.
دستگاهی در کنار تخت، صدایی شبیه تیک‌تاک خفه‌ی ساعت‌های پیر می‌داد.
و من، در میان دقیقه‌ها، گیر افتاده‌بودم.
 
بالا پایین