Me~
سطح
1
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Feb
- 3,365
- 14,273
- مدالها
- 4
صدای قدمهای سریع کسی در راهروی خلوت پیچید. سر بلند کردم. نور سفید و بیروح مهتابیها روی دیوارهای بدون تزئین افتادهبود و سکوت، سنگینتر از همیشه میان ما نشستهبود. نیمکتهای فلزی کنارهی دیوار زیر نور سرد برق میزدند و تنها صدای تهویهی سقفی، یکنواخت و بیوقفه در گوش میپیچید.
ثمین از دور پیدایش شد. در همان حال که قدمهایش را تندتر برمیداشت، سال سفیدش را با یک دست روی سر نگه داشتهبود. هر بار که تکهای از آن سُر میخورد، با حرکتی سریع آن را جمع میکرد، اما موهای مشکی و صافش، که تا خط فک بریده شده بود، آزادانه بیرون زده بودند. لبههای تیز و مرتب موهایش با هر حرکت صورت، کنار گونههای روشنش تاب میخوردند؛ آنقدر دقیق و بینقص که انگار روسریاش تازه افتاده باشد.
همزمان که به ما نزدیک میشد، بند کیف چرمی کوچک مشکیاش را بالا کشید و مانتوی قهوهای روشنش را که پایینش بهخاطر شتاب راه رفتن کمی تاب برداشته بود، مرتب کرد. پایین مانتو هنگام چرخشش به سمت ما تکان خورد و دکمهی وسط آن بهنظر میرسید از فشار دستش نیمهباز شده باشد. شلوار مشکی چسبانی به پا داشت که از زیر آن، کفشهای سفید اسپرتش با صدایی کوتاه روی سرامیکهای خنک کشیده میشدند.
با هر قدم، چشمان عسلیاش با اضطراب اطراف را جستوجو میکرد. وقتی رسید، بیمکث پرسید:
- آرش... چی شده؟ فقط گفتی پرند بستری شده.
صدایش صاف بود اما نرم نبود. تهی از تردید، اما پر از فشار بود. نگاهش مستقیم به صورتم دوخته شد.
جواب ندادم. فقط صورتم را کمی پایین گرفتم. علی که کنارم ایستاده بود، گفت:
- حالش خیلی وخیمه. ممکنه مجبور شن عملش کنن. عمل قلب! براش دعا کن ثمین!
ثمین لحظهای مکث کرد. کیف را پایین آورد و با هر دو دست محکم گرفت. بعد قدمی عقب کشید، همانطور که شالش از روی سرش بیشتر پایین آمد اما دیگر تلاشی برای درست کردنش نکرد. رفت و بدون حرف، روی نیمکت روبهروی نیکو نشست. پارچهی مانتویش هنگام نشستن کشیده شد و صدای نرمی از برخورد آن با فلز نیمکت بلند شد.
من چند قدم عقب رفتم و روی نیمکت دیگر نشستم. سرد بود، سفت و خنثی وزن من را تحمل میکرد. صدای نشستنم در راهرو پیچید. آرنجم را روی زانو گذاشتم و دستم را به پیشانیام تکیه دادم.
علی نزدیک آمد. دستهایش در جیب کت تیرهاش بود. شلوار خاکستری و کفشهایش از گِل خشک بیرون، هنوز اثر داشتند. ایستاد و کمی خم شد.
- دیگه بمون فایدهای نداره، آرش. برو خونه. همین که تا اینجا موندی، کافیه.
نگاهش را دیدم. نه تلخ بود، نه بیملاحظه. فقط خسته و تهی بود.
با صدای آرام گفتم:
- نمیتونم. دلم طاقت نمیاره. همینجا نشستن، فقط این... همین مونده که بتونم.
علی چیزی نگفت. فقط عقب رفت. ثمین سرش پایین بود. شالش کاملاً روی شانهاش افتاده بود، و موهایش حالا در روشنترین نقطهی نور زیر مهتابی، بیدفاعتر از همیشه، مشخص بودند.
همه چیز بین ما ساکت ماند. راهرو هنوز همانقدر روشن، همانقدر خنثی. و زمان، آهسته، از کنارمان رد میشد.
ثمین از دور پیدایش شد. در همان حال که قدمهایش را تندتر برمیداشت، سال سفیدش را با یک دست روی سر نگه داشتهبود. هر بار که تکهای از آن سُر میخورد، با حرکتی سریع آن را جمع میکرد، اما موهای مشکی و صافش، که تا خط فک بریده شده بود، آزادانه بیرون زده بودند. لبههای تیز و مرتب موهایش با هر حرکت صورت، کنار گونههای روشنش تاب میخوردند؛ آنقدر دقیق و بینقص که انگار روسریاش تازه افتاده باشد.
همزمان که به ما نزدیک میشد، بند کیف چرمی کوچک مشکیاش را بالا کشید و مانتوی قهوهای روشنش را که پایینش بهخاطر شتاب راه رفتن کمی تاب برداشته بود، مرتب کرد. پایین مانتو هنگام چرخشش به سمت ما تکان خورد و دکمهی وسط آن بهنظر میرسید از فشار دستش نیمهباز شده باشد. شلوار مشکی چسبانی به پا داشت که از زیر آن، کفشهای سفید اسپرتش با صدایی کوتاه روی سرامیکهای خنک کشیده میشدند.
با هر قدم، چشمان عسلیاش با اضطراب اطراف را جستوجو میکرد. وقتی رسید، بیمکث پرسید:
- آرش... چی شده؟ فقط گفتی پرند بستری شده.
صدایش صاف بود اما نرم نبود. تهی از تردید، اما پر از فشار بود. نگاهش مستقیم به صورتم دوخته شد.
جواب ندادم. فقط صورتم را کمی پایین گرفتم. علی که کنارم ایستاده بود، گفت:
- حالش خیلی وخیمه. ممکنه مجبور شن عملش کنن. عمل قلب! براش دعا کن ثمین!
ثمین لحظهای مکث کرد. کیف را پایین آورد و با هر دو دست محکم گرفت. بعد قدمی عقب کشید، همانطور که شالش از روی سرش بیشتر پایین آمد اما دیگر تلاشی برای درست کردنش نکرد. رفت و بدون حرف، روی نیمکت روبهروی نیکو نشست. پارچهی مانتویش هنگام نشستن کشیده شد و صدای نرمی از برخورد آن با فلز نیمکت بلند شد.
من چند قدم عقب رفتم و روی نیمکت دیگر نشستم. سرد بود، سفت و خنثی وزن من را تحمل میکرد. صدای نشستنم در راهرو پیچید. آرنجم را روی زانو گذاشتم و دستم را به پیشانیام تکیه دادم.
علی نزدیک آمد. دستهایش در جیب کت تیرهاش بود. شلوار خاکستری و کفشهایش از گِل خشک بیرون، هنوز اثر داشتند. ایستاد و کمی خم شد.
- دیگه بمون فایدهای نداره، آرش. برو خونه. همین که تا اینجا موندی، کافیه.
نگاهش را دیدم. نه تلخ بود، نه بیملاحظه. فقط خسته و تهی بود.
با صدای آرام گفتم:
- نمیتونم. دلم طاقت نمیاره. همینجا نشستن، فقط این... همین مونده که بتونم.
علی چیزی نگفت. فقط عقب رفت. ثمین سرش پایین بود. شالش کاملاً روی شانهاش افتاده بود، و موهایش حالا در روشنترین نقطهی نور زیر مهتابی، بیدفاعتر از همیشه، مشخص بودند.
همه چیز بین ما ساکت ماند. راهرو هنوز همانقدر روشن، همانقدر خنثی. و زمان، آهسته، از کنارمان رد میشد.