جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هَزارو] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Me~ با نام [هَزارو] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,073 بازدید, 42 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هَزارو] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Me~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Me~
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,365
14,293
مدال‌ها
4
صدای قدم‌های سریع کسی در راهروی خلوت پیچید. سر بلند کردم. نور سفید و بی‌روح مهتابی‌ها روی دیوارهای بدون تزئین افتاده‌بود و سکوت، سنگین‌تر از همیشه میان ما نشسته‌بود. نیمکت‌های فلزی کناره‌ی دیوار زیر نور سرد برق می‌زدند و تنها صدای تهویه‌ی سقفی، یکنواخت و بی‌وقفه در گوش می‌پیچید.
ثمین از دور پیدایش شد. در همان حال که قدم‌هایش را تندتر برمی‌داشت، سال سفیدش را با یک دست روی سر نگه داشته‌بود. هر بار که تکه‌ای از آن سُر می‌خورد، با حرکتی سریع آن را جمع می‌کرد، اما موهای مشکی و صافش، که تا خط فک بریده شده بود، آزادانه بیرون زده بودند. لبه‌های تیز و مرتب موهایش با هر حرکت صورت، کنار گونه‌های روشنش تاب می‌خوردند؛ آن‌قدر دقیق و بی‌نقص که انگار روسری‌اش تازه افتاده باشد.
همزمان که به ما نزدیک می‌شد، بند کیف چرمی کوچک مشکی‌اش را بالا کشید و مانتوی قهوه‌ای روشنش را که پایینش به‌خاطر شتاب راه رفتن کمی تاب برداشته بود، مرتب کرد. پایین مانتو هنگام چرخشش به سمت ما تکان خورد و دکمه‌ی وسط آن به‌نظر می‌رسید از فشار دستش نیمه‌باز شده باشد. شلوار مشکی چسبانی به پا داشت که از زیر آن، کفش‌های سفید اسپرتش با صدایی کوتاه روی سرامیک‌های خنک کشیده می‌شدند.
با هر قدم، چشمان عسلی‌اش با اضطراب اطراف را جست‌وجو می‌کرد. وقتی رسید، بی‌مکث پرسید:
- آرش... چی شده؟ فقط گفتی پرند بستری شده.
صدایش صاف بود اما نرم نبود. تهی از تردید، اما پر از فشار بود. نگاهش مستقیم به صورتم دوخته شد.
جواب ندادم. فقط صورتم را کمی پایین گرفتم. علی که کنارم ایستاده بود، گفت:
- حالش خیلی وخیمه. ممکنه مجبور شن عملش کنن. عمل قلب! براش دعا کن ثمین!
ثمین لحظه‌ای مکث کرد. کیف را پایین آورد و با هر دو دست محکم گرفت. بعد قدمی عقب کشید، همان‌طور که شالش از روی سرش بیشتر پایین آمد اما دیگر تلاشی برای درست کردنش نکرد. رفت و بدون حرف، روی نیمکت روبه‌روی نیکو نشست. پارچه‌ی مانتویش هنگام نشستن کشیده شد و صدای نرمی از برخورد آن با فلز نیمکت بلند شد.
من چند قدم عقب رفتم و روی نیمکت دیگر نشستم. سرد بود، سفت و خنثی وزن من را تحمل می‌کرد. صدای نشستنم در راهرو پیچید. آرنجم را روی زانو گذاشتم و دستم را به پیشانی‌ام تکیه دادم.
علی نزدیک آمد. دست‌هایش در جیب کت تیره‌اش بود. شلوار خاکستری و کفش‌هایش از گِل خشک بیرون، هنوز اثر داشتند. ایستاد و کمی خم شد.
- دیگه بمون فایده‌ای نداره، آرش. برو خونه. همین که تا این‌جا موندی، کافیه.
نگاهش را دیدم. نه تلخ بود، نه بی‌ملاحظه. فقط خسته و تهی بود.
با صدای آرام گفتم:
- نمی‌تونم. دلم طاقت نمیاره. همین‌جا نشستن، فقط این... همین مونده که بتونم.
علی چیزی نگفت. فقط عقب رفت. ثمین سرش پایین بود. شالش کاملاً روی شانه‌اش افتاده بود، و موهایش حالا در روشن‌ترین نقطه‌ی نور زیر مهتابی، بی‌دفاع‌تر از همیشه، مشخص بودند.
همه چیز بین ما ساکت ماند. راهرو هنوز همان‌قدر روشن، همان‌قدر خنثی. و زمان، آهسته، از کنارمان رد می‌شد.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,365
14,293
مدال‌ها
4
سکوت مثل پرده‌ای کشیده‌شده، روی تمام صداهای راهرو افتاده‌بود. نور سرد و یکنواخت مهتابی، دیوارهای بی‌رنگ را روشن می‌کرد و سایه‌ی ما را کش‌دار و بی‌جان روی سرامیک‌های سفید انداخته‌بود. بوی الکل و مواد ضدعفونی‌کننده هنوز در هوا معلق بود، ترکیبی که با گذشت زمان، نه عادی می‌شد و نه قابل‌تحمل.
ثمین همچنان روی لبه‌ی نیمکت نشسته‌بود. یکی از بندهای کیف مشکی‌اش را میان انگشتانش می‌پیچید، بی‌آنکه نگاهش را از نقطه‌ای نامعلوم در روبه‌رو بردارد. موهای مشک‌اش، صاف و کوتاه، از دو طرف صورتش ریخته بودند پایین؛ دقیق، تمیز، مثل خطی طراحی‌شده دور چهره‌اش. شال سفیدش حالا نیمه‌افتاده بود روی شانه‌اش و هیچ تلاشی برای مرتب کردنش نمی‌کرد؛ گویی وزنی نداشت، همان‌قدر که دیگر هیچ‌چیز برایش وزن نداشت.
صدای قدم‌هایی سریع از دور آمد. از دور، پرستاری نزدیک می‌شد. روپوش سبز روشنی بر تن داشت و تخته‌ی پرونده‌ای را به سی*ن*ه‌اش چسبانده‌بود. با هر قدم، کاغذهای زیر بغلش می‌لرزیدند. وقتی به ما رسید، ایستاد و بی‌مقدمه گفت:
- خانواده‌ی خانم پرند ساداتی؟
چند ثانیه طول کشید تا پاسخش را بدهیم. نیکو با شتاب از جای خود بلند شد. انسیه کنار او ایستاد، لب‌هایش بی‌حرکت بودند. علی جلو رفت. من خودم را بالا کشیدم اما حس می‌کردم زانوهایم هنوز برای ایستادن قانع نشده‌اند.
پرستار گفت:
- لطفاً همراه من بیاین. دکتر درخواست فوری داده. وضعیت بیمار ناپایدار شده!
جمله‌اش را با لحنی گفت که فرصت توضیح باقی نگذاشت. چند قدم عقب رفت، منتظر ما ایستاد. درست همان لحظه، صدای بلندگوی سقفی بالا گرفت:
– کد آبی، بخش مراقبت‌های ویژه، اتاق پنج. کد آبی... !
صدا، بی‌رحمانه، از بلندگو پخش شد. دیوارها برای لحظه‌ای لرزیدند. صدای هشدار با سکوت راهرو تضاد وحشتناکی داشت. نفس نیکو بند آمده بود. علی، درنگ نکرد. یک قدم جلو رفت، بعد برگشت و نگاهم کرد.
من، ایستاده، فقط گفتم:
- یعنی برای پرنده...؟
پرستار نگاهش را از ما دزدید. فقط گفت:
- لطفاً عجله کنین.
همه‌مان راه افتادیم. نیکو کیف دستی چرمش را برداشت، انسیه بازویش را گرفت. علی جلوتر رفت. پدرم همراه با علی دوان دوان راه افتادند. قدم‌هایم سنگین بود اما شتاب داشتم. ثمین هنوز نشسته‌بود. همان‌طور که بود، بدون حرکت. شال از سرش پایین افتاده بود و تارهای صاف موهایش روی شانه‌اش ریخته بود، بی‌دفاع، بی‌حرکت بودند.
چشمان عسلی‌اش فقط مرا نگاه می‌کرد. چیزی نگفت. اما نگاهش می‌گفت: اگر رفتی، با خبر برگرد.
راهرو باریک‌تر شده بود. نور، تلخ‌تر. هوا، سنگین‌تر و من، می‌رفتم، نه به سوی امید، بلکه به سوی چیزی که نمی‌دانستم، اما حس می‌کردم بازگشتی در آن نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,365
14,293
مدال‌ها
4
راهرو به‌سمتی دیگر کشیده می‌شد. پرستار جلو می‌رفت، با سرعتی که نه می‌شد آن را بی‌اهمیت دانست، نه آن‌قدر سریع که فریاد خطر باشد. صدای قدم‌هایش با کف کفش‌های بیمارستانی روی سرامیک می‌خورد و صدایی بی‌روح تولید می‌کرد. نور همچنان از سقف می‌بارید؛ نوری که روشن بود اما هیچ‌وقت گرم نبود. دیوارهای دو طرف، سفید و بی‌نشانه، مثل اینکه مخصوص فراموش‌کردن طراحی شده‌باشند.
دست‌هایم کنار بدنم آویزان بود، اما مشت شده. نفسم در قفسه‌ی سی*ن*ه، بی‌نظم بالا و پایین می‌شد. هیچ‌ک.س چیزی نمی‌گفت. تنها صدای هشدار قبلی از بلندگو در ذهنم تکرار می‌شد: کد آبی، اتاق پنج... .
نمی‌دانستم در آن اتاق چه چیزی منتظر ماست. نه صدایی از درونش می‌آمد، نه فریادی، نه حتی بوق ممتد دستگاهی. همین سکوت، بیشتر از هر صدایی ذهنم را پر کرده بود. ته دلم چیزی مثل وزنه‌ای سنگین جا خوش کرده بود؛ بی‌شکل، بی‌نام، اما تمام‌قد.
به پیچ آخر رسیدیم. پرستار ایستاد، برگه‌ای را در دست دیگرش ورق زد، نگاهی به مانیتور کنار در انداخت و گفت:
- لطفاً پشت این خط قرمز بایستین.
روی زمین، خطی قرمز با نوار چسب کشیده شده‌بود. عقب‌تر از در. بی‌هیچ توضیحی. من، نیکو، علی و انسیه ایستادیم. کمی دورتر از در بسته‌بودیم. کنارم، صدای نفس‌کشیدن نیکو کوتاه شده‌بود، انسیه دست او را گرفته بود اما خودش هم تعادل کاملی نداشت.
من اما زانوهایم دوباره شل شده‌بودند. دستی به دیوار زدم و تکیه دادم. دیوار، خنک و صاف، انگار هیچ‌وقت قرار نبود برای تکیه‌دادن باشد، اما حالا تنها چیزی بود که مانع افتادنم می‌شد.
مغزم پر بود از سؤال‌هایی که کسی قرار نبود جواب‌شان را بدهد. پرند آن‌جا بود؟ هنوز نفس می‌کشید؟ صدایش در هیچ‌کجا نبود. حتی یادش هم انگار سکوت کرده‌بود.
ناگهان صدای در باز شد. یک پرستار دیگر بیرون آمد. چهره‌اش آرام، بی‌تعبیر، مثل صورت‌هایی که یاد گرفته‌اند خنثی بمانند. بدون اینکه نگاهی به ما بیندازد، به‌سمت دیگر راهرو رفت. در دوباره بسته شد.
علی نفسش را بیرون داد. گفت:
- کاش چیزی نگن که خراب‌تر باشه... .
کلمه‌هایش ته‌نشین شد، اما درونم را بیشتر به هم زد. کاش... اما اگر نه؟
قدم کوتاهی به جلو برداشتم، تا نزدیکی خط قرمز. جلوتر نمی‌شد رفت، اما ایستادن این‌جا هم هیچ کاری برایم نمی‌کرد. یک متر آن‌طرف‌تر، دری که پشت آن شاید مرگ بود، شاید معجزه، فقط کمی نیمه‌باز مانده‌بود.
صدای بوقی کشیده، خیلی ضعیف، از پشت در شنیده‌شد. اما خیلی زود قطع شد. دستم را از روی دیوار برداشتم، به سی*ن*ه‌ام فشردم. قلبم سریع می‌زد، نه به خاطر ترس از آن‌چه خواهد شد، بلکه از ناتوانی در کاری که نمی‌توانستم بکنم.
ایستاده‌بودم؛ مثل تماشاگری که اجازه ورود به صحنه‌ی اصلی را ندارد، اما چیزی درونش می‌لرزد. شاید برای بار آخر. شاید نه.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین