جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال بازنویسی [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Fati-Ai با نام [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,695 بازدید, 333 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
- مژده... مژده!
چرخی توی تخت زدم و چشم بسته در جوابِ هنگامه، گفتم:
- هوم؟
صدای خواب‌آلود و طلب‌کارش به گوشم خورد.
- پاشو دیگه!
چشم‌هام رو بهم فشردم و با حرص گفتم:
- خودت مگه بیداری؟
بی‌حال‌تر از قبل جوابم رو داد:
- نه.
پتو رو به خودم نزدیک‌تر کردم.
- پس بذار بخوابیم.
- مژده؟
عصبی و با لحن کشیده‌ای گفتم:
- ها؟!
- گرسنمه!
از ترس این‌که خوابم بپره، یک ذره چشم‌هام رو باز کردم و پایین تخت رو نگاه کردم؛ هنگامه کاملاً زیر پتو بود.
دوباره چشم‌هام رو بستم.
- هنگامه الان همه خوابن، خودتم خوابی پس گرسنه نباش!
صدای کنار زدن پتوش اومد.
- وا مگه میشه؟!
سرم رو توی پتوی گرم و نرم فرو کردم.
- دیشب اون همه غذا و مخلفات خوردی، چطوری الان گرسنته؟
- خدایا... مژده؟
نه! ساکت نمی‌شد! نگاهش کردم که از زیر پتو بیرون اومده بود. چتری‌های نامنظمش توی صورتش بود و خیلی خنده‌دار شده بود.
- بله هنگامه خانوم؟
شاکی گفت:
- تو مگه دکتر نیستی؟ پس چطور فرایند سیستم گوارش رو نمی‌دونی؟ بابا هر چی دیشب خورده بودم از معده‌ام رفته جای دیگه الان معده‌ام خالیه و پیغام گرسنگی میده!
چپ‌چپ نگاهش کردم.
- خب الان چیکار کنم؟
و با حس کردن هوای سردی در اتاق، سرم رو بلند کردم و به پنجره باز نگاه کردم. با تعجب گفتم:
- تو پنجره رو باز گذاشتی؟ دیدم دیشب سردم شد!
لبخندی به روم زد و به لباس آستین بلندش اشاره کرد.
- مثل من باید لباس گرم می‌پوشیدی!... نه آستین کوتاه.
- و تا مغز، زیر پتو می‌رفتم! خیلی خودخواهی هنگامه.
و دوباره چشم‌هام رو بستم که صدای اعتراضش بلند شد.
- من مهمونم ها! پاشو.
در همون حالت لبخند مسخره‌ای به روش زدم.
- تو صاحب خونه‌ای قربونت برم!
و پشتمو بهش کردم که با بالش به جونم افتاد. اجازه دفاع کردن نمی‌داد و با تموم توان میزد.
- هنگامه چته؟!
همون‌طور که با بالش بهم ضربه میزد گفت:
- مگه دکتر نیستی؟ پس باید بدونی سیستم عصبی و گوارش با هم رابطه مستقیم دارند!
از دست حرف‌هاش بلند خندیدم و روی تخت نشستم.
- ای خدا از دست تو!
خودش هم خندید.
- دلم واسه دعوا باهات تنگ شده بود ها!
موهای بنفش تافت خورده‌ رو از صورتم کنار زدم و گفتم:
- دعوا با بالش؟
- آره.
دست به کمر، چشم‌هام رو باریک کردم.
- الان که فقط من کتک خوردم! دعوا وقتی مزه میده که دوطرفه باشه.
- یعنی چی؟
بالش تختم رو برداشتم و به‌طرفش پرت کردم و این شد که دوتایی افتادیم به جون هم و خندیدیم و خندیدیم و خندیدیم... .
دستم رو بلند کردم، پنجره رو بستم و پرده رو کشیدم، کی شبِ اول زمستون پنجره رو باز می‌ذاره؟! به‌طرف آینه میز آرایشم رفتم و نگاهی به موهام انداختم و خطاب به هنگامه گفتم:
- با این‌که خیلی خوشگله ولی حس می‌کنم موی فانتزی به من و روحیه‌ام نمی‌خوره!
- روحیه‌ات رو عوض کن!
از توی آینه نگاهش کردم که مشغول خوردن نون و پنیر بود! به‌طرفش برگشتم و به میز تکیه دادم.
- صبر می‌کردی یه نیمرویی، املتی، چیزی واست درست کنم... آخه نون و پنیر؟!
تکه‌ای نان جدا کرد و در همون حالت گفت:
- نُچ! داشتم غش می‌کردم.
و لقمه رو گوشه لُپش فرستاد، نگاهم کرد و ادامه داد:
- مژده خانوم خیلی هم موهات بهت میاد! به پوست سفید و چشم‌های کشیده‌ات خیلی میاد.
لبخندی روی لب‌هام نشست.
- رنگ مو چه ربطی به کشیدگی چشم‌هام داره خانومِ قحطی زده؟!
و دوباره به‌طرف آینه چرخیدم و نگاهی به چشم‌هام انداختم.
- اونم رنگِ قهوه‌ای!
سرش رو به نشونه تأسف تکون داد و گفت:
- تو نمی‌فهمی! پس این‌قدر نظر نده و به‌جاش راضی باش.
سعی کردم گره موهام رو باز کنم و گفتم:
- راضی که هستم! گفتم شاید به حال و احوالم نیاد.
- فعلاً هر کی که باید خوشش می‌اومده، خوشش اومده پس یعنی بهت خیلی میاد.
با چشم‌های ریز شده نگاهش کردم.
- منظورت چیه؟
سینی رو پایین تخت گذاشت و از جا بلند شد و کنارم ایستاد و در حالی که خودش رو توی آینه تماشا می‌کرد گفت:
- پیچ پیچیه! وای چقدر من خوشگلم.
چپ چپ نگاهش کردم که خندید و ادامه داد:
- راستی فریده خانوم چی می‌گفت؟
- آخر هفته رو میگی؟
- آره!
موهام رو رها کردم؛ فایده نداشت و باید هر چه سریع‌تر حمام می‌رفتم تا از شرِ این موهای زبر و گره خورده خلاص بشم.
- مهمونی، پاگشا... همچین چیزی.
خندید و دست‌هاش رو به‌هم کوبید.
- آخ جون مهمونی، به این بهونه تا آخر هفته هستیم چون فریده خانوم خیلی اصرار کرد.
با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
- عالی شد!
هم ذوق حضور بیشتر هنگامه رو داشتم و هم هیجان دورهمی با این خانواده دوست داشتنی چون مطمئن بودم که خیلی خوش می‌گذره... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
نگاهی به ساعت انداختم، هشت بود. از پشت در صدای پزشک شیفتِ بعد رو می‌شنیدم. به سمت کمد کرم رنگی که گوشه‌ی این اتاق کوچک بود رفتم و روپوش سفیدم رو با پالتوی مشکیم عوض کردم. نگاهی به در انداختم و با استرس این‌که نکنه کسی بی‌هوا وارد بشه، خیلی سریع مقنعه‌ام رو با شال طوسی عوض کردم. کیف بزرگ مشکیم رو برداشتم و وسایلم رو داخلش ریختم و در کمد رو بستم.
به‌طرف آینه کوچک روی دیوار رفتم و نگاهی به خودم انداختم، نیاز به آرایش بیشتری داشتم اما فعلاً وسیله‌ای برای آرایش همراهم نبود! اما ادکلن داشتم پس شیشه مربعی صورتی رو مقابلم گرفتم و خودم رو غرق عطر خوبش کردم. دکمه‌های پالتو رو بستم و شالم رو مرتب کردم، کفش‌های اسپرتم رو با نیم‌بوت‌های طوسی رنگ، عوض کردم. خنده‌ام گرفت؛ به‌خاطر یک مهمونی کلی وسیله با خودم آورده بودم!
با دکتر محبی سلام و احوال پرسی کردم و با گفتن «خسته نباشید» به بقیه همکارها به سمت خروجی کلینک قدم برداشتم و درست جلوی در بودم که دکتر حمید رو دیدم. لبخند کم‌رنگی زدم.
- خسته نباشید آقای دکتر.
و قبل از این‌که کامل جوابش رو بشنوم، قدمی به جلو برداشتم که با شنیدن فامیلم، مجبور شدم بایستم. خودش رو بهم رسوند و با خوش‌رویی گفت:
- خوب هستین؟
- ممنونم، شما خوبین؟
با لبخندهای کم و بیش آمیخته با خجالت و نگاهی که دور و اطرافم می‌چرخید گفت:
- من هم خوبم، اجازه می‌دین برسونمتون؟
و بله؛ از همین می‌ترسیدم. کیف سنگینم رو از روی شونه‌ام برداشتم و بندش رو به دست گرفتم و گفتم:
- مرسی آقای دکتر من خونه نمی‌رم.
- خب هر جا که تشریف می‌برین من شما رو می‌رسونم.
معذب، موی افتاده گوشه صورتم که انتهاش بنفش بود رو به داخل هُل دادم، من که گفتم این رنگ با حال و احوال من جور در نمیاد!
- آخه مسیرتون دور میشه من مزاحم شما نمی‌شم، تاکسی می‌گیرم.
- مسیرتون کجاست؟
خیلی پافشاری می‌کرد و من از روی پیامی که روناک برام ارسال کرده بود، آدرس خونه حسام اینا رو گفتم که با خوشحالی گفت:
- چه جالب خیلی به من نزدیکن، دیگه تعارف نکنین و بفرمایین.
و بدون شنیدن جوابِ من، به سمت جلو حرکت کرد. با حفظ لبخندم، پشت سرش راه افتادم؛ چی‌شد؟! دارم با دکتر حمید کجا میرم؟ یک لحظه چشم‌هام رو بستم و نفس پر حرصی کشیدم از این‌که تو همچین موقعیت‌هایی گیر کنم، خیلی بدم می‌اومد.
نگاهی به قد و هیکلش انداختم. دکتر محمد حمید متخصص ارتوپد بود. نمی‌دونم چند سالش بود ولی قطعاً سی به بالا بود. از زمانی که مشغول به کار شدم چندبار به بهونه‌های مختلف باهام صحبت کرده که فکر نمی‌کنم این رفتار مهربون و صمیمی، بی‌دلیل باشه خصوصاً با رفتار امشب که اصرار برای رسوندن من داره و قطعاً می‌خواد حرفی بزنه. چاره‌ای نبود نمی‌تونستم بهش بی‌احترامی کنم اونم وقتی این‌قدر مؤدبانه ازم درخواست می‌کنه!
آروم نشستم و کمربند رو بستم. با خجالت دست‌هام رو به‌هم گره زدم و به این فکر می‌کردم که کاش بی‌خیال احترام می‌شدم و سوار نمی‌شدم. آخه الان در طول مسیر چی قراره بهم بگیم؟! وای خدایا حداقل ترافیک نباشه.
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد و با همون لبخند روی لبش نیم نگاهی بهم انداخت.
- مهمونی خانوادگی تشریف می‌برین یا دوستانه؟
نگاهم رو به ماشین‌های جلو دوختم و سعی کردم چشمی بشمارشون تا به خودم اطمینان بدم که به‌زودی می‌رسیم و ترافیک نیست، در جوابش گفتم:
- مهمونی خانوادگی، پاگشا دخترخاله‌ام.
- به‌به چه عالی بهتون خوش بگذره.
- ممنونم.
نه! تعداد ماشین‌های تو خیابون بیش از اندازه زیاده! واقعاً توقع داری ساعت هشت و نیم شب خیابون تهران رو برات خلوت کنند مژده خانوم؟!
- از کی تهران تشریف آوردین؟
با تعجب نگاهش کردم.
- چند ماهی هست... از کجا متوجه شدین؟!
نگاهم کرد و با لبخند گفت:
- از همین یک ذره لهجه شیرینی که دارین.
لهجه! راستش هر چیزی که نشون می‌داد من متعلق به رامسر هستم رو دوست داشتم و همین باعث جون گرفتن لبخندم شد.
- آها... این ته لهجه شمالی همیشه با من هست.
- عالیه!
چیزی نگفتم که ادامه داد:
- من خانواده‌ام تبریزی هستند.
- که این‌طور.
و واقعاً هم‌صحبتی برام سخت بود!
- با خانواده زندگی می‌کنین یا مجردی؟
- با خانواده.
- بچه چندم خانواده‌تون هستین؟
دکتر حمید قصد سوال و جواب از من رو داشت و کاش زودتر می‌رسیدیم.
- من تک فرزندم.
با شوق زیادی، بلند خندید.
- چه جالب من هم تک فرزندم و البته تنها زندگی می‌کنم.
این وجه اشتراک خوشحالش کرده بود؟ چیزی جز لبخند در جوابش نداشتم و به خیابون چشم دوختم.
- چرا برای تخصص ادامه ندادین؟
- انشاءالله به وقتش ادامه میدم... الان تمرکز کافی ندارم.
- درسته باید انرژی و حال خوب برای ادامه دادن داشته باشین.
- بله درسته.
و نگاهی به ساعتم انداختم.
- اعضای خانواده‌تون هم پزشکن؟
خانواده؟ من و پسرعمه‌ام پزشک بودیم اما اونا دیگه خانواده من نیستند.
- نه.
- چه عالی، پس علاقه خودتون بوده.
- بله.
- پدر و مادر من پزشک هستند و خب یکی از دلایل پزشک شدن من همین بود.
به نیم‌رخش نگاه کردم. ریش پرفسوری و موهایی که به سمت چپ شانه شده بود. عینکی هم روی چشم‌هاش بود. به این چهره جا افتاده می‌خورد بیشتر از سی سال داشته باشه!
مسیر خونه حسام، با حرف‌های آقای دکتر و تأیید کردن‌های من گذشت. زیاد حرفی برای زدن نداشتم و فکر می‌کنم اون هم بیشتر دوست داشت گوینده باشه تا شنونده! پس گفت و گفت تا جایی که به جملات عجیبی رسید مثل «نظرتون در رابطه با ازدواج چیه؟» یا این‌که «چه برنامه‌ای برای آینده دارین؟» و من که توقع نداشتم این‌قدر زود به این حرف‌ها برسیم، از روی گیجی، جواب‌های مبهمی می‌دادم.
دکتر حمید قصد داشت امشب همه گفتنی‌هایی که این مدت توی نگاه‌های براقش و لبخندهای خجالتیش پنهان شده بود رو بگه و دیگه چیزی رو توی دلش نگه نداره و من باید چی می‌گفتم...؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
- کدوم خونه‌ست؟
نگاهی به پیام روناک انداختم و مجدد آدرس رو خوندم و به انتهای پیام که رسیدم بلند گفتم:
- پلاک پنجاه.
نگاهی به خونه‌های کنارمون انداخت و ناگهانی ترمز زد. چشم‌هام رو ریز کردم که با دیدن عدد پنجاه نفس راحتی کشیدم. بالاخره می‌شد از این ماشین پیاده بشم.
کنار پیاده‌رو ایستادم و رو به آقای دکتر گفتم:
- خیلی زحمت کشیدین، ببخشید که مسیرتون دور شد.
جلوی سپر ماشین مدل بالاش، روبه‌روی من ایستاد و لبخند زد.
- خواهش می‌کنم خانوم آریان، هم‌صحبتی با شما برای من خیلی لذت بخش بود.
تشکر کردم، خیلی آدم محترمی بود و همین باعث شد خجالت بکشم و حالا مشغول بازی با دنباله شالم بودم و از اون‌جایی که نمی‌دونستم دقیقاً چی باید بگم فکر کردم این جمله، برای این لحظه مناسب باشه، برای همین به خونه اشاره کردم و گفتم:
- تشریف بیارین بالا.
چشم‌هاش برق زد و با خوشحالی گفت:
- حتماً به وقتش.
با همون لبخند مصنوعی روی ‌لب‌هام نگاهش کردم و داشتم به زمانی که مدنظرش بود فکر می‌کردم، مگه همچین روزی هم در پیش داشتیم که می‌گفت حتماً؟! فکر کنم اصلاً گفتن این جمله از طرف من مناسب نبود! آه چقدر امشب غیر قابل پیش‌بینی بود و دکتر حمید که یک شبه قصد داشت به آخر ماجرا برسه.
با صدای بسته شدن در ماشینی که نزدیک به‌نظر می‌رسید، سرم رو به‌طرف صدا چرخوندم. تیرداد جلوی ماشینش ایستاده بود و با تعجب به ما نگاه می‌کرد. دیدن آشنا در این وضعیت حس خوشایندی بود، لبخندم پررنگ شد و سلام کردم. با نگاه مشکوکی که بین من و دکتر حمید می‌چرخید به سمتمون اومد.
- سلام.
به سمت چپم که مسیر نگاه تیرداد بود چرخیدم که دکتر حمید رو در نیم قدمی خودم دیدم. کمی متمایل به‌ سمت من ایستاد و دستش رو به‌طرف تیرداد دراز کرد.
- سلام، شبتون به‌خیر.
تیرداد دستش رو فشرد و در جوابش گفت:
- شب شما هم به‌خیر.
لحن نه‌چندان صمیمی تیرداد و دکتر باعث تعجبم شد اما به روی خودم نیاوردم و رو به تیرداد گفتم:
- دکتر حمید از همکاران من هستند.
و رو به دکتر ادامه دادم:
- آقای رستگار از آشنایان.
اَبروهای تیرداد بعد از جمله من تا آخرین حد ممکن بالا رفت و با خنده به حمید نگاه کرد.
- فامیل شدیم دیگه، از آشناییت گذشته!
دکتر حمید بعد از شنیدن این جمله، با لحن صمیمی‌تری نسبت به قبل گفت:
- به‌به چه عالی خیلی خوش‌بختم از آشنایی با شما جناب رستگار.
تیرداد اما چیزی نگفت و فقط با همون لبخند و نگاه، خیره به دکتر حمید بود؛ هر دو قد و هیکل مشابه هم داشتند اما به‌نظر دکتر کمی قد بلندتر بود و با این پالتوی بلند و خوش‌دوختی که پوشیده بود خوش‌تیپ‌تر هم به‌نظر می‌رسید.
دکتر که حس کنجکاویش ادامه داشت مجدد پرسید:
- گفتین نسبتتون با مژده خانوم چیه؟
مژده خانوم؟ سعی کردم جلوی درشت شدن چشم‌هام رو بگیرم. صدای تیرداد باز توجه‌ام رو به خودش جلب کرد.
- برادر شوهرِ خواهرِ مژده خانوم!
خواهرم؟ من بهش گفتم تک فرزندم! دکتر حمید نگاهِ متعجبی به من انداخت و در جواب تیرداد گفت:
- آهان... خوش‌بختم.
- منم همین‌طور... بریم مژده خانوم؟ منتظرن.
این‌قدر نگاهم بین این دونفر چرخیده بود که سرگیجه گرفته بودم! برای همین بعد از شنیدن جمله تیرداد خوشحال سر تکون دادم و مجدد از دکتر حمید تشکر کردم و بعد از چندبار تعارف تیکه پاره کردن، با صدای‌ تیرداد، خداحافظی نهایی رو گفتیم و با قدم‌های سریع به سمتش رفتم و وارد خونه شدیم.
جلوی آسانسور ایستادیم و دکمه رو فشردم. نگاهش کردم که به آسانسور زل زده بود مثل این‌که حواسش نبود پس ناخودآگاه نگاه دقیق‌تری بهش انداختم، با پلیور خردلی و شلوار جین و کفش اسپرت متفاوت‌تر از همیشه بود چون کمتر با این تیپ دیده بودمش و خب باز هم نمره بیست رو می‌گرفت.
تک سرفه‌ای کردم و زیر لب گفتم:
- چی می‌گفتی به دکتر؟
نگاه خنثی و بی‌حسش رو به چشم‌هام دوخت و گفت:
- چی می‌گفتم؟
چقدر بی‌حوصله به‌نظر می‌رسید، اما من سعی کردم خوش‌رو باشم و با لبخند گفتم:
- من شما رو معرفی کردم دیگه!
- معرفی؟ آهان!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
لبخند کم‌رنگی زد و دستش رو داخل جیب شلوارش فرو برد.
- شما همیشه اطرافیانت رو این‌جوری معرفی می‌کنی؟
کیفم رو از این دست به اون دست دادم، چرا این‌قدر سنگین بود؟
- آره خب چه مشکلی داشت؟
دستی به چونه‌اش کشید.
- مشکل؟ خب راستش یکی آقای رستگار خیلی ضایع بود، یکی هم آشنایان!
من که حرفم رو بد نمی‌دونستم متفکرانه اخم ریزی کردم و پرسیدم:
- جز این چی باید می‌گفتم؟
در آسانسور باز شد، ببخشیدی گفتم و جلوتر از تیرداد وارد شدم.
- همون چیزی که من گفتم.
و عدد شش رو فشرد.
به دیوار آسانسورِ طلایی رنگ تکیه دادم.
- این‌که ضایع‌تر بود!
خونسرد در جوابم گفت:
- جدی؟! لابد می‌خواستی بگی رفیق شوهرِ دخترخاله‌ات هستم، یادمه می‌گفتی اگه حسام داداش منه روناک هم خواهر شماست!
خنده آرومی کردم و گیج از این‌که باید جوابِ این آقای جدی رو چطور بدم، گفتم:
- درسته! ولی خب...
وسط حرفم پرید و با جدیت و صدایی که کمی بلندتر از قبل بود گفت:
- آهان! من برادر دانش‌آموزتم!
پشت به تیرداد و رو به آینه آسانسور ایستادم و نگاهی به خودم انداختم، دستم رو به سمت موهای جلوی سرم که کمی نامنظم از شال بیرون اومده بود، بردم تا مرتبشون کنم و در همون حالت گفتم:
- این هم می‌شد، بالأخره در اصل همینه.
از توی آینه، نگاهِ تیزش به چشم‌هام بود و من نمی‌دونستم این لبخند روی لب‌هاش، چه معنی میده چون اصلاً شبیه لبخند نبود!
- از این بگذریم! چرا فکر می‌کنی چیزی که من گفتم ضایع بود؟
دستی به دوطرف شالم کشیدم و طرف راستش رو به روی شونه چپم انداختم و با خنده گفتم:
- آخه من یک ساعت پیش به حمید گفتم تک فرزندم و حالا این حرف شما کمی تناقص ایجاد کرد.
- خب دقیق توضیح بده تا مشکلی پیش نیاد! می‌گفتی روناک مثل خواهرته.
با لبخند به صورتش که رنگ پوستش کمی به قرمزی میزد نگاه کردم و گفتم:
- لازم نیست به همه این رو بگم!... اما حتماً خودش حدس زد چون گفتم با خاله‌هام زندگی می‌کنم و امشب پاگشا دخترخاله‌ام هست.
و به سمتش چرخیدم. بالا پایین رفتن قفسه سی*ن*ه‌اش به وضوح معلوم بود و حالا کمی از این تغییر رفتار متعجب شده بودم.
- نگاهش جالب بود.
آروم پرسیدم:
- نگاهش؟
کمی سرش رو به سمتم خم کرد و دیدن نگاه تیزش از این زاویه باعث دلهره‌ام شد، تندتند پلک زدم تا مثلاً متمرکز بشم!
- انگار من فامیلِ همسرِ آینده‌اش هستم! مشتاق نگاهم می‌کرد.
لب پایینم رو گاز گرفتم و بی‌اختیار گفتم:
- پس دکتر حمید هم مثل من، نگاهش خواناست!
پوزخندی زد و سریع در جوابم گفت:
- چه وجه تشابهی یافتی مژده خانوم!
و حالا من با خونسردی نگاهش می‌کردم و لبخند به لب گفتم:
- شما این وجه تشابه رو یافتی آقا تیرداد!
و سرم رو بالا گرفتم و با حس مرموز و عجیبی که افکارم رو قلقک می‌داد ادامه دادم:
- بالاخره خواستگار، نگاه و رفتارش همینه دیگه!
طبقه ششم.
یک لحظه چشم‌هاش رو بست و من از کنارش رد شدم و به سمت واحد حسام اینا قدم برداشتم. پشت در قهوه‌ای رنگ، ایستادم و خم شدم تا زیپ نیم‌بوتم رو باز کنم.
- پس اتفاق‌های مهمی در راهه!
اولین لنگ کفش رو با کمی تلاش از پام خارج کردم و به سراغ دومی رفتم و در همون حالت گفتم:
- یعنی چی؟
- بالأخره آقای حمید هستن نه یکی از آشنایان!
نفس زنان کفشم رو خارج کردم و با تعجب نگاهش کردم. مردمک لرزون چشم‌هاش و ریتم تند نفس‌هاش با لبخند و خونسردی ظاهریش نمی‌تونه هماهنگ باشه! و در کمال تعجب، من خندیدم و زنگ در رو فشردم.
حضورش رو پشت سرم حس کردم و زمزمه صداش که به گوشم خورد:
- چرا می‌خندی؟
سرم رو به سمتش چرخوندم. با فاصله کمی پشت سرم ایستاده بود و باور کنم که من داشتم با این نگاه و لبخند به نفع خودم بازی می‌کردم؟! چه حس پیروزمندانه‌ای داشتم.
زیر لب گفتم:
- خنده که خوبه! توام بخند.
آروم‌تر و با حرص گفت:
- امشب خنده‌ها باشه برای دکتر حمید!
این نگاه خیلی گیرا بود حتی وقتی این‌طور رگه‌های قرمز و برجسته چشم‌هاش دیده می‌شد و مژده‌ای که متفاوت از همیشه بود و هنوز دوست داشت برنده باشه.
- و برای من!
با همون خنده نگاهم رو ازش گرفتم و قدم به داخل خونه گذاشتم و با حسام که جلوی در ایستاده بود، خیلی پر انرژی و سرحال، مشغول سلام و احوال‌پرسی شدم؛ شروعِ امشب که ظاهراً برای من خوب بود... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
وارد اولین اتاق شدم، با توجه به تِم دخترونه‌ای که اتاق داشت می‌شد حدس زد که این‌جا اتاقِ خواهرِ حسام هست. نگاه از خرس‌های کوچک و بزرگی که سرتاسر اتاقِ صورتی رنگ، چیده شده بودند، گرفتم و لباسم رو با شومیز بادمجونی عوض کردم و لحظه‌ای خم شدم و خندیدم، از ته دل! وای که امشب از دیدن حالت تیرداد کیف کردم و هر چقدر بیشتر توی ذهنم مرور می‌کردم بیشتر می‌خندیدم.
- مژده؟
با صدای هنگامه خنده‌ام رو خوردم و به‌طرفش برگشتم.
- جونم؟
با اَبروهای بالا رفته نگاهم کرد و آروم در رو بست. کیفم رو بالا گرفتم و دنبال پنکیکم گشتم اما پیدا نمی‌شد، یعنی اینم با خودم نیاورده بودم؟
- هنگامه پنکیک آوردی؟
بازوم رو به‌سمت خودش کشید.
- ببینمت!
سرم رو بلند کردم و سعی کردم قیافه جدی به خودم بگیرم.
- چیه؟
خیره به چشم‌هام گفت:
- اوه اوه! چشم‌هات چی میگن؟
- میگن یکم آرایش کن! مداد یا خط چشم داری؟
و بازوم رو از زیر دستش رها کردم و به‌طرف کیفِ هلویی رنگ که می‌دونستم مال هنگامه‌ست، رفتم و خیلی زود لوازم مورد نیازم رو پیدا کردم.
پچ‌پچ کنان، گفت:
- مژده توروخدا بگو چرا از وقتی اومدی داری می‌خندی؟
خنده‌ام گرفت، چرا این‌قدر فضول بود؟ به‌سمت آینه رفتم و موهام رو خیلی ساده با کِش بستم و مشغول خودآرایی شدم و در همون حالت جواب هنگامه رو دادم.
- باید با گریه وارد می‌شدم؟
- چرا با تیرداد اومدی؟!
از توی آینه نگاهش کردم، پس برای همین داره من رو سؤال جواب می‌کنه.
- اتفاقی به‌ هم رسیدیم... دم در.
رژِ لبم رو تمدید کردم که با انگشتش به کمرم چندتا ضربه زد.
- من که می‌دونم یه چیزی هست! بگو دیگه.
برای این‌که ذهنش رو آشفته‌تر و خودم رو راحت کنم، گفتم:
- می‌دونی با کی اومدم؟
- با کی؟
- با همکارم!
نگاهش رو از توی آینه به چشم‌هام دوخت و پرسید:
- خب کی؟
- دکتر حمید از متخصصای کلینیک... امشب من رو رسوند چون حرف‌های مهمی می‌خواست بزنه و جاش توی محل کار نبود!
درست حدس زدم و هنگامه هیجان زده شد.
- خب؟ چی‌شد؟!
لوازم آرایش رو توی کیفش گذاشتم و کیفش رو برگردوندم به جایی که بود.
- فعلاً بیا بریم بیرون تا سر فرصت برات تعریف کنم.
و به اصرار من، با هنگامه‌ای که گزینه کنجکاویش فعال شده بود، از اتاق بیرون رفتیم... .
کنجکاوانه نگاهم رو چرخوندم؛ پذیرایی بزرگی که با مبل و میز‌های سلطنتی، چیدمان شده بود و رنگ شیری و طلایی وسایل خونه باعث می‌شد خیلی لوکس به‌نظر برسه و همچنین پرده‌های سفید و طلایی، چقدر به رنگ طلایی علاقه‌مند بودند!
فریده خانوم: خوبی عزیزم؟ خوش اومدی دخترم.
به خودم اومدم و با خوش‌رویی در جواب فریده خانومِ مهربون گفتم:
- ممنونم سلامت باشین... ببخشید که دیر شد.
فریده خانوم: نه قربونت برم خوش موقع اومدی.
حسام رو به تیرداد گفت:
- تو چرا دیر اومدی؟
نگاهم به سمتش کشیده شد. با جدیت گفت:
- شرکت بودم دیگه! مثل این‌که داشتم جور آقای داماد رو می‌کشیدم ها!
حسام دستش رو روی سی*ن*ه‌اش گذاشت و گردنش رو خم کرد.
- داداش برات جبران کنم.
تیرداد بی‌حال جوابش رو داد.
- انشاءالله!
پدر حسام: اگه می‌دونستم شما اذیتین مهمونی رو می‌ذاشتیم واسه یه وقت دیگه عموجون.
تیرداد با فنجونی که توی دستش بود رو به پدرحسام گفت:
- نه عمو پنج‌شنبه شب، بهترین وقت مهمونیه... ما یکم برنامه‌هامون بی‌نظمه؛ مهم شامه که قبل از سرو غذا رسیدیم.
و فنجون رو به‌سمت دهانش برد که پدرحسام خندید.
- از دست تو پسر!
با دیدن تینا که به‌طرفم می‌اومد، نگاه از آقای بی‌حوصله گرفتم و لبخندم رو جمع و جور کردم.
- خوبی خوشگل خانوم؟
و کنار خودم براش جا باز کردم که نشست و دست‌هام رو دور شونه‌اش انداختم.
- مرسی مژده جون شما خوبین؟
- قربونت... امروز کتاب‌خونه بودی؟
آروم پلک زد و با لحن خسته‌ای گفت:
- آره، چون قرار بود شب این‌جا باشیم از صبح زود با سارا رفتیم کتاب‌خونه تا هفت شب!
جلوی موهاش رو با دستم مرتب کردم و با نگرانی گفتم:
- حتماً الان خیلی هم خسته‌ای.
لبخند زد.
- عیب نداره عوضش فردا استراحت می‌کنم.
منِ معلم که به دانش‌آموزم رسیده بودم سعی کردم از فرصت استفاده کنم و زیر و بم کار و حالش رو بفهمم که عجیب پر استرس و نگران بود و من مدام سعی در آروم کردن دخترک استرسیم بودم... ‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
تو فکر تینا بودم که با کوبیده شدن آرنج هنگامه در پهلوم به خودم اومدم و نگاه چپی بهش انداختم که گفت:
- بترکی مژده! تعریف کن ببینم! چی بهت گفت؟
منظورش رو فهمیدم و یک راست رفتم سر اصل مطلب.
- مقدمه چینی برای خواستگاری!
چشم‌هاش برق زد و آروم گفت:
- راست میگی؟ خب؟
کمی روی مبل جا‌به‌جا شدم تا به هنگامه نزدیک‌تر بشم و کسی صدام رو نشنوه.
- بیشتر اون از خودش و شرایطش گفت و کمی هم از من پرسید... چیز خاصی نشد یه گفت‌وگو تقریباً یک ساعته جهت آشنایی بود.
- چطوره؟
شونه‌ای بالا انداختم.
- نمی‌دونم من که تا الان بهش توجه نکرده بودم! بد نیست.
لبخند کم‌رنگی زد و بعد چند لحظه که با نگاهش صورتم رو آنالیز کرد، گفت:
- مژده‌ سابق، مثل گربه به هر مردی که به‌سمتش می‌اومد چنگ میزد!
راست می‌گفت. دقیقاً همین‌جوری بود.
- شاید هم چون خیلی آدم با ادبی هست من بهش چنگ نزدم! همه حرف‌ها و کارهاش محترم بود و واقعاً به‌خاطر همین طرز برخوردش نمی‌تونستم خیلی جلوش جبهه بگیرم، از طرفی همکار هم هستیم و با هم چشم تو چشم می‌شیم!
- خوبه چون قبلاً ظرفیت مردای محترمم نداشتی!
شونه‌ای بالا انداختم. خودم هم جوابی برای مقایسه مژده قدیم و جدید نداشتم. با نشستن هومن روی مبل سمت چپم، هنگامه دیگه چیزی نگفت و من هم صاف نشستم تا هومن رو ببینم.
هومن: مژده؟
- جان؟
با لحن ناراحتی گفت:
- چرا نذاشتی بیام دنبالت؟
- همکارم من رو رسوند چون خونه‌اش همین نزدیکی بود.
با اخم ریزی گفت:
- این‌ دفعه قبوله ولی نبینم با من تعارف کنی!
خندیدم.
- نه برادر من با شما تعارف ندارم!
- مژده می‌بینی روزگار رو؟
با صدای یاسمن به‌طرفش چرخیدم که جلوم ایستاد. متعجب پرسیدم:
- چرا؟
به هنگامه اشاره کرد.
- هنگامه خیلی راحت جای تو رو توی خونه گرفت!
خندیدم که دستش رو بالا آورد و با انگشت‌هاش شروع به شمردن کرد و در همون حالت ادامه داد:
- دیشب که به‌جای تو با هنگامه حرف می‌زدم، امروز به‌جای تو با هنگامه خرید رفتم و الان به‌جای تو با هنگامه اومدم این‌جا.
لبم رو آویزون کردم و با ناراحتی گفتم:
- چقدر راحت منو دور انداختی!
سری به نشونه تأسف تکون داد.
- تو دیگه خودت از صحنه خارج شدی چون همش سر کاری! روناک هم از وقتی عاشق شده، پرتش کردم بیرون... دیگه هنگامه شد خواهرم!
و دستش رو دور شونه هنگامه انداخت که روناک از پشتِ سر ظاهر شد و زد پس کله‌اش و گفت:
- آهای... منو کجا پرت کردی؟
یاسی نگاه بدی به روناک که حالا در کنارش دست به کمر ایستاده بود، انداخت و گفت:
- عزیزم خونه پدر شوهرت از این حرکت‌های زشت نزن؛ قشنگ هم حرف بزن... آهای یعنی چی؟
روناک عشوه‌ای به صداش داد و دستی به موهای لَخت شده‌اش کشید و گفت:
- وای راست میگی یادم رفت من تازه عروسم!
و خیلی شیک روی پای هنگامه نشست. یاسی چشم‌ غره‌ای بهش رفت.
- چرا این‌جا نشستی؟!
روناک: هنگامه جای من نشسته!
هنگامه که تلاش می‌کرد روناک رو از خودش جدا کنه گفت:
- این همه جا! پاشو برو لِه شدم.
روناک با لحن حق به جانبی گفت:
- ساکت باشین، من تازه عروسم و حق با منه... اونم تو خونه پدر شوهرم!
هنگامه دست از تلاش برداشت و گفت:
- حرف حق که جواب نداره... بشین راحت باش.
همه بلند خندیدیم و روناک همه جوره پُز تازه عروس بودن و خونه پدر شوهرش رو به ما می‌داد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
دور میز ناهارخوری دوازده‌ نفره که با صندلی‌های اضافه ظرفیتش بیشتر شده بود، نشسته بودیم و نگاه متعجب همه‌ ما به‌سمت بشقاب غذایی بود که جلوی روناک و حسام گذاشته شد.
روناک زیر لب رو به حسام گفت:
- چرا یک بشقاب آوردن؟ پس من چی؟
حسام نگاهی به پدرش که مشغول کشیدن غذا بود، انداخت و در همون حالت گفت:
- داره می‌کشه.
هنگامه آروم و با هیجان دست‌هاش رو توی هوا تکون داد و پچ‌پچ کنان گفت:
- بچه‌ها! اینو گذاشتن تا شما دوتا توی یک بشقاب غذا بخورین!
چشم‌های جفتشون درشت شد و روناک همچنان آروم ولی معترضانه گفت:
- من چطوری با حسام تو یک بشقاب غذا بخورم؟ این شش برابر من غذا می‌خوره!
حسام اَبروش رو بالا انداخت و در جواب روناک گفت:
- منم نمی‌تونم با تو توی یک بشقاب غذا بخورم!
یاسی چشم غره‌ای به روناک رفت و مثل همیشه بهش تذکر داد.
- هیس! تو مثلاً عروسی اِن‌قدر غُر نزن!
و رو به من ادامه داد:
- یکم روناک رو با حرف‌های عاقلانه‌ات نصیحت کن دکتر!
قبل این‌که چیزی بگم، تیرداد از جا بلند شد و یک بشقاب غذا جلوی روناک گذاشت و گفت:
- مشکل حل شد؟
روناک لبخند خجولی زد و دیگه چیزی نگفت.
ما بچه‌ها که از اون موقع سعی داشتیم بزرگ‌تر ها صدامون رو نشنون و آروم صحبت می‌کردیم، با صدای فریده خانوم همگی سر بلند کردیم و نگاهش کردیم.
- تیرداد جان می‌خواستم عروس و دوماد توی یک بشقاب غذا بخورن!
روناک از خجالت قرمز شد و تیرداد که هنوز خیلی سرحال به‌نظر نمی‌رسید گفت:
- خاله جون عروس دومادای امروزی از این کارا نمی‌کنن، جدا‌جدا راحت‌ترن!
فریده خانوم: آره روناک جان؟
روناک برخلاف چند لحظه قبل با لحن آروم و خانومانه‌ای گفت:
- نه مامان جون حالا فرقی هم نداشت دستتون درد نکنه... حسام جان این‌جوری راحت‌تر بود.
صدای خنده زیرزیرکی هومن و یاسی باعث نگاه چپ‌چپ روناک شد.
پدرحسام: پسرم مثل باباشه؛ من و فریده هم هیچ وقت تو یه بشقاب غذا نخوردیم.
بین بزرگ‌ترها این بحث ادامه‌ پیدا کرد. حسام با خنده رو به روناک گفت:
- من راحت‌ترم دیگه؟
روناک با اخم نگاهش کرد.
- تو نگفتی نمی‌تونی با من تو یک بشقاب غذا بخوری؟
حسام: گفتم ولی قبلش کی گفت؟
روناک دستی به پیشونیش کشید و کلافه گفت:
- بازم تو! فعلاً همه چی رو گردن بگیر، هر وقت اومدی خونه‌مون جبران می‌کنم!
با خنده نگاهم رو ازشون گرفتم و یکم فسنجون روی برنجم ریختم. کل‌کل و خنده‌هاشون تموم نشدنی بود و من هم که امشب عجیب خوش‌خنده شده بودم با هر حرفی از طرف بچه‌ها از ته دل می‌خندیدم.
من انتهای میز نشسته بودم، سرم رو خم کردم و به سارا و تینا که توی آشپزخونه پشت میز نشسته بودند نگاه کردم. خستگی از سر و روشون می‌بارید، باید یک فکری می‌کردم چون تینا خیلی خسته بود و این شکلی زود از پا می‌افتاد! چه کاری از دستم برمی‌اومد؟
با صدای تق‌تق قاشق نگاهم رو از دخترها گرفتم. تیرداد که روبه‌روم نشسته بود با قاشق به گوشه بشقابش زد. سؤالی نگاهش کردم که گفت:
- غذات یخ کرد، به چی فکر می‌کنی؟
قاشق رو بین غذا حرکت دادم.
- به تینا فکر می‌کنم.
- خب؟
لقمه رو قورت دادم و گفتم:
- تینا خیلی خسته‌ست!
تیرداد سرش رو به عقب چرخوند و نیم نگاهی بهشون انداخت.
- آره خب امروز کتاب‌خونه بود.
- امروز رو نمی‌گم، کلاً!
دوباره به من نگاه کرد و گفت:
- فکر نمی‌کنی بازم طبیعیه؟
نگاهی به فسنجونی که ازم دور شده بود انداختم.
- معلومه که طبیعیه ولی نباید موندگار بشه چون نمی‌تونه ادامه بده.
- آها... فکری داری؟
موهام رو پشت گوش زدم و بعد از کمی مکث جوابش رو دادم.
- آره.
- چی؟
یک ذره سالاد برداشتم و قبل این‌که قاشق رو به دهانم برسونم، گفتم:
- هنوز دارم به فکرم، فکر می‌کنم!
خنده آرومی کرد.
- یعنی تصویب نشده؟
سرم رو بالا انداختم.
- نه!
دستش رو به‌سمت ظرف ترشی دراز کرد و در همون حالت گفت:
- باشه پس تصویب شد منم در جریان بذار.
خندیدم و باز با نگاهم دنبال فسنجون گشتم، چه دور شده بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
- این دفعه به چی فکر می‌کنی؟
نگاهش کردم، چه عجب بالاخره لبخند روی لب‌هاش نقش بست! با لحن شوخی گفتم:
- اگه گفتین؟
دستش رو زیر چونه‌اش گذاشت و حالت متفکرانه‌ای به خودش گرفت. بعد از چند لحظه لبخندش محو شد و گفت:
- به اون چیزی که فکر می‌کنم؟
همین الان از لبخندش گفتم! از بین رفت و دوباره حالت صورتش جدی شده بود. متعجب پرسیدم:
- نمی‌دونم، به چی فکر می‌کنی؟
- به همونی که دو ساعت پیش ذکر خیرش بود!
با حس خیس شدن آستین لباسم، دستم رو بالا گرفتم و با آستین آغشته به ماست مواجه شدم؛ زیر لب مشغول غرغر بودم که تیرداد دستمال‌کاغذی رو به‌طرفم گرفت، تشکر کردم و مشغول تمیز کردن آستین لباسم شدم.
- داشتی می‌گفتی.
خنده‌ام گرفت، کنجکاوی هنگامه کم بود که حالا تیرداد هم اضافه شد.
- آها آره... دو ساعت پیش؟ ذکر خیر کی بود؟
و ادای فکر کردن درآوردم. چشم‌هاش رو ریز کرد و پرسید:
- یادت نمیاد؟
- نه!
آستینم رو کمی بالا زدم تا دوباره این کثیف کاری تکرار نشه.
- همکارت رو میگم!
از تکه گوشتی که زیر چنگالش در حال لِه شدن بود نگاهم رو گرفتم و متعجب و جوری که انگار انتظار شنیدنش رو نداشتم، گفتم:
- آها!
تو دلم داشتم حسابی می‌خندیدم. من که از همون اول فهمیدم راجع به کی صحبت می‌کنه ولی نمی‌دونم چرا امشب دلم می‌خواست کمی باهاش کل‌کل کنم!
- چیه از گلوت پایین نمی‌ره؟
در جواب تیردادی که با نگاه سردی به من چشم دوخته بود، پشت چشمی نازک کردم.
- نه‌خیر! من به ایشون فکر نمی‌کردم.
با پررویی پرسید:
- خب پس به چی فکر می‌کردی؟
نگاهم رو به خورش مورد علاقه‌ام دوختم. خطاب به تیرداد گفتم:
- به فسنجون!
و با لبخند نگاهش کردم. کم‌کم لبخند کم‌رنگی روی لب‌هاش نشست و از جا بلند شد و ظرف فسنجون رو جلوم گذاشت. انتظارش رو نداشتم برای همین با ذوق، ازش تشکر کردم.
- مادرجونم فسنجون‌های فوق‌العاده‌ای می‌پخت!
و باز دلتنگش شدم. تیرداد این دفعه با خوش‌رویی گفت:
- رامسر هستن دیگه‌؟
- آره... .
قبل از این‌که کامل جوابش رو بدم صدای خنده بچه‌ها بلند شد. آرنجم رو به پهلوی هنگامه که در حال غش کردن بود کوبیدم.
- چی‌شد؟!
هنگامه وسط خنده نگاهم کرد و گفت:
- وای... فریده... خانوم... نگاهش کن!
با کنجکاوی سرم رو خم کردم و با دیدن روناک و حسام و یک لیوان بزرگ نوشابه که دوتا نی توش بود، حدس زدم که سوژه همین باشه و ناخودآگاه من هم به خنده افتادم و به تیرداد نگاه کردم که نگاهش به‌سمتم چرخید، اون هم خندید و سرش رو به نشونه تأسف تکون داد.
هنگامه: اینا رو هی مجبور می‌کنه با هم غذا بخورن... فقط باید قیافه‌شون رو می‌دیدی که چطوری حرصشون گرفته بود!
یاسی با خنده گفت:
- حس می‌کنم داره از قصد این‌ کار رو می‌کنه.
هومن در حالی که داشت می‌خندید موبایلش رو بالا گرفت و با صدای بلندی گفت:
- خب عروس دوماد نوشابه بخورن من ازشون عکس بگیرم.
حسام: عزیزم من اول می‌خورم.
روناک: عزیزم لیدی ایز فرست!
حسام: حتی برای نوشابه؟
و صدای پر حرص روناک.
- حتی برای نوشابه!
یاسی با بدجنسی و شیطنت، بلند گفت:
- اصلاً اول، دوم نداریم! باید همزمان نوشابه بخورین.
صدای پدر حسام اومد.
- آخی چقدر شما دوتا خجالتی هستین، روناک بابا خجالت نکش دخترم.
روناک: آخه بابا جون درست نیست!
پدر حسام: حسام جان باز تو راحت نیستی بابا؟
و این دفعه همه با هم زدیم زیر خنده، عجب پدر شوهر زرنگی داشت... .
همه ایستاده بودند و آماده رفتن بودند اما همچنان مشغول صحبت بودند، خب پس چرا بلند شدند؟! کیف به دست به‌سمت تیرداد که به دیوار تکیه داده بود و سرش خم بود و انگشت‌هاش تندتند روی صفحه موبایلش حرکت می‌کرد، رفتم.
- آقا تیرداد؟
با شنیدن صدام سر بلند کرد و صفحه موبایل رو قفل کرد.
- بله مژده خانوم؟
روبه‌روش ایستادم و کیفِ سنگینم رو کنار پام گذاشتم.
- راستش می‌خواستم در رابطه با تینا، پیشنهادی بهتون بدم.
با شنیدن اسم «تینا» اخم ریزی بین ابروهاش شکل گرفت و کنجکاوانه پرسید:
- خب چه‌ پیشنهادی؟
و مشغول توضیح دادن پیشنهادم و دلایلی که داشتم، برای تیرداد شدم و امان از این برادر نگران و کمی سخت‌گیر!

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
بغلش کردم، خیلی محکم. دوست داشتم این لحظه رو توی ذهنم کامل ثبت کنم چون نمی‌دونستم دفعه بعد که هم‌دیگه رو می‌بینیم کی خواهد بود.
- مواظب خودت باش مژده، خیلی مواظب خودت باش.
بغض توی صداش، باعث بغض من هم شد.
- تو هم خیلی مواظب خودت باش هنگامه جونم.
- این چند روزی که این‌جا بودیم خیلی خوش گذشت، خیلی زحمت کشیدی، خسته بودی ولی من رو همه جا بردی و من لذت بردم.
سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم و بی‌توجه به قطره اشکی که راهش رو روی گونه‌ام باز کرد، در جوابش گفتم:
- این دَه روز از همه روزهای تهران بودنم برام بهتر بود، مرسی که اومدی، اگه تونستی باز هم به‌ ما سر بزن چون می‌دونی که من... .
خندید و تکونی به خودش و من داد.
- معلومه که سر می‌زنم، فقط تو به سرت نزنه که بیای پیش ما چون همش من می‌خوام بیام تهران.
خندیدم و هم اشک ریختم. از هم جدا شدیم و من تازه صورت خیسش رو دیدم.
- هنگامه خیلی به بابات سلام برسون، حیف که سفر بودن و نشد بیان؛ بگو که خیلی دلم براشون تنگ شده.
- بابام هم حسابی دلتنگ شماست، حتماً دفعه بعد با بابا میایم.
دست‌هام رو بین دست‌هاش گرفت و ادامه داد:
- مژده، لطفاً به‌خوبی زندگی کن! این‌جا محیط خوبی برای زندگی هست و می‌تونه همه تلخی‌های گذشته‌ات رو جبران کنه، از الان به بعد فقط لذت ببر و جوونی کن، باشه؟ من هم هر وقت رفتم پیش مادرجون بهت زنگ می‌زنم پس نگران مادرجون هم نباش خب؟
فقط سر تکون دادم و باز هم گوش به حرف‌های خواهر بزرگ‌ترم سپردم.
- به خودت برس، به صورتت، به موهات، به حالت... نذار پژمرده بشی!
دستی به چشم‌هام کشیدم و اشک‌هام رو پاک کردم.
- چشم.
- هر کاری خواستی بکنی قبلش باهام مشورت کن! مقابل این آقای دکتر هم همین‌طور ادامه بده و پنجول نکش تا ببینیم آخرش چی میشه.
خندیدم.
- حتماً!
- تو این‌جا اون مژده‌ای بودی که باهاش می‌رفتم کافه نازخاتون، می‌رفتم دریا آب بازی، می‌رفتم کوه... همون مژده شادی که با هم کِیف می‌کردیم؛ خوب بمون و هوای دلت رو داشته باش که حال دلت از همه چی مهم‌تره!
جلوی ریزش اشک‌هاش رو با انگشت‌هام گرفتم و با لبخند گفتم:
- چشم خواهر گلم، مرسی.
- رابطه‌ات رو با خانواده تینا حفظ کن که خیلی ازشون خوشم اومد.
با چشم‌های درشت شده نیشگونی از کمرش گرفتم که اول خندید و بعد انگشت اشاره‌اش رو بالا آورد و تهدیدکنان گفت:
- مدام بهم زنگ بزنی و گزارش زندگیت رو بدی.
- باشه!
با نگرانی شونه‌ام رو فشرد.
- به دلت سخت نگیر باشه؟ گذشته رو فراموش کن.
- باشه هنگامه اِن‌قدر نگران من باش!
و گونه‌اش رو بوسیدم. این لحظه سخت‌ترین لحظه زندگیم بود، کاش این دوری وجود نداشت و ما پیش هم بودیم. من کنار هنگامه خودِ خودم بودم و خواهرم رو در کنار خودم می‌خواستم نه با این همه فاصله.
کنار مامان ایستادم، مشغول پاک کردن اشک‌هاش بود. دست راستم رو دور شونه مامان انداختم و دست چپم رو براشون تکون دادم و خاله و هنگامه با چشم‌های اشکی از پشت شیشه اتوبوس به رومون لبخند زدند.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
لیوان شیرموز رو روی میز پایه کوتاهی که جلوی مبل بود، گذاشتم. نگاهش رو از برگه‌های توی دستش گرفت و با دیدن شیرموز، ذوق زده گفت:
- وای ممنونم زحمت کشیدین؛ مژده جون جوابم رو ببین.
کنارش نشستم و کاغذ رو از دستش گرفتم؛ با دیدن نحوه تحلیل و پاسخ دادن تینا به تست فیزیک، اَبرو بالا انداختم. واقعاً باهوش بود حتی از تصورم هم بیشتر!
- کاملاً درسته!
- آخیش!
و دست‌هاش رو بالا برد و به دو طرف کشید، حسابی خسته شده بود و بعد از شش ساعت درس خوندن قطعاً الان زمان استراحت بود. برای انگیزه بیشتر، با لبخند گفتم:
- علاوه بر این‌که درست حل کردی، سرعت عملت هم خیلی بالا بود؛ آفرین تینا لطفاً پر قدرت ادامه بده.
چشم بسته خندید. چهارزانو روی مبل نشستم و خطاب به دخترک خسته‌ای که با تی‌شرت قرمز رنگش که عکس میکی‌موس روش چاپ شده بود و کنارم روی مبل لَم داده بود، گفتم:
- می‌خوای یکم دراز بکشی؟
نگاهم کرد و اون هم خیلی سریع مثل من چهارزانو نشست و گفت:
- هم بخورم، هم بخوابم... شورش رو درآوردم! انگار اومدم مهمونی.
اخمی کردم و ضربه آرومی به دستش زدم.
- دیگه نگی ها!
خندید و زانوهاش رو توی بغلش گرفت.
- راستش تیرداد به‌سختی با اومدن من به خونه شما موافقت کرد، فکر کنم حدس زده بود که ممکنه چقدر برای شما زحمت درست کنم.
معترضانه گفتم:
- تینا خانوم زشته نگو!
باقی‌مونده شیرموز رو خورد و با کنجکاوی صدام زد. برگه‌ها رو توی دستم مرتب کردم و جوابش رو دادم.
- میشه یک سؤال بپرسم؟
- بله عزیزم.
انگشتش رو بین یک لاخ از موهای فرفریش پیچ داد و با خجالت پرسید:
- پدرتون فوت کردن؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم که سریع گفت:
- آها فهمیدم فهمیدم.
به هول شدنش خندیدم که ازم معذرت خواهی کرد و من باز هم دعواش کردم.
- خیلی جالبه مژده جون، یه وقت‌هایی به این فکر می‌کنم که آدم‌ها هر کدومشون چه داستان‌ها و ماجراهای عجیبی دارن، پر از هیجان و تلخی و شیرینی... گاهی شنیدن قصه آدم‌ها برام جالبه، شما قصه خودتون رو دوست دارین؟
گردنم رو کج کردم و سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و صادقانه گفتم:
- نه می‌تونم بگم آره، نه می‌تونم بگم نه!
سرش رو بالا و پایین کرد.
- درسته؛ فکر کنم هیچ‌کسی قصه خودش رو دوست نداره.
لبخندی به روش زدم.
- مگه توام قصه‌ات رو دوست نداری؟
خیره به نقطه نامعلومی گفت:
- به‌خاطر رفتن مامانم نمی‌تونم دوستش داشته باشم... ولی مامانم همیشه حرف‌های قشنگی میزد.
خیره بودم به صورت نازش و چشم‌هایی که حالا کمی براق به‌نظر می‌رسید.
- همیشه می‌گفت تینا تو باید نویسنده داستانت باشی... پس باید تلاش کنی تا زیباترین قصه رو برای خودت بنویسی، اگه مانعی سر راهت قرار گرفت بدون اون نشونه خداست که می‌خواسته هیجان داستان تو رو بالا ببره و قوی‌ترت کنه، پس از سختی‌ها بگذر و باز هم با حال خوب ادامه بده.
دستش رو توی دستم فشردم و به فهمیده بودنش افتخار کردم.
- مامانت خیلی تو رو قوی ساخت و این فوق‌العاده‌ست.
سرش رو خم کرد و با لبخند تلخی گفت:
- اِن‌قدر قوی ساخت که دلش اومد ترکم کنه.
و نفس عمیقی کشید؛ من که فکرش رو می‌خوندم، با آرامش گفتم:
- نگران چی هستی عزیزم؟ دوست داری راجع بهش حرف بزنی؟
آروم پلک زد و بعد کمی مکث گفت:
- می‌دونی مژده جون من بیشتر نگران بابا و تیردادم و دلم براشون می‌سوزه، همیشه پشت من هستن و لحظه‌ای نمی‌ذارن تنهایی و نبود مامان اذیتم کنه اما... خب کسی پیش اون‌ها نیست و خیلی تنهان!
دستی به موهای خوش حالتش کشیدم و پرسیدم:
- موهات به کی رفته اِن‌قدر ناز و فرفریه؟
- من صورتم شبیه بابامه ولی موهام مثل موهای مامانمه.
و لبخند دلبرانه‌ای به روم زد.
- برای همونه که اِن‌قدر قشنگی... قشنگ خانوم، اون‌ها تنها نیستن! اون‌ها تو رو دارن.
گوشه لبش رو گاز گرفت و در همون حالت گفت:
- خب آره ولی من به اون‌ها تکیه کردم! بابا و تیرداد که این تکیه‌گاه رو ندارن.
از جا بلند شدم، غروب شده بود و می‌خواستم پرده رو بکشم.
- شما سه نفر، هوای هم رو دارین و خدا پشت همتون هست و به این شک نکن... دیگه نگران چی هستی؟
و کلید لوستر رو فشردم تا خونه روشن‌تر بشه و دوباره جای قبلی نشستم. شونه‌ای بالا انداخت و همچنان نگران گفت:
- تیرداد خیلی با من حرف می‌زنه ولی مطمئنم باز هم حرفایی هست که به من نمی‌گه، بابام خودش رو با کار سرگرم کرده ولی می‌دونم که خیلی تنهاست؛ گاهی دلم می‌خواد جفتشون ازدواج کنن شاید از این تنهایی در بیان!
خدای من! باید چی به تینا می‌گفتم؟ در مقابل این حرف‌ها و دل نگرانی‌ها نمی‌دونستم چه جوابی درسته و چی غلط!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین