- Dec
- 787
- 14,090
- مدالها
- 4
- مژده... مژده!
چرخی توی تخت زدم و چشم بسته در جوابِ هنگامه، گفتم:
- هوم؟
صدای خوابآلود و طلبکارش به گوشم خورد.
- پاشو دیگه!
چشمهام رو بهم فشردم و با حرص گفتم:
- خودت مگه بیداری؟
بیحالتر از قبل جوابم رو داد:
- نه.
پتو رو به خودم نزدیکتر کردم.
- پس بذار بخوابیم.
- مژده؟
عصبی و با لحن کشیدهای گفتم:
- ها؟!
- گرسنمه!
از ترس اینکه خوابم بپره، یک ذره چشمهام رو باز کردم و پایین تخت رو نگاه کردم؛ هنگامه کاملاً زیر پتو بود.
دوباره چشمهام رو بستم.
- هنگامه الان همه خوابن، خودتم خوابی پس گرسنه نباش!
صدای کنار زدن پتوش اومد.
- وا مگه میشه؟!
سرم رو توی پتوی گرم و نرم فرو کردم.
- دیشب اون همه غذا و مخلفات خوردی، چطوری الان گرسنته؟
- خدایا... مژده؟
نه! ساکت نمیشد! نگاهش کردم که از زیر پتو بیرون اومده بود. چتریهای نامنظمش توی صورتش بود و خیلی خندهدار شده بود.
- بله هنگامه خانوم؟
شاکی گفت:
- تو مگه دکتر نیستی؟ پس چطور فرایند سیستم گوارش رو نمیدونی؟ بابا هر چی دیشب خورده بودم از معدهام رفته جای دیگه الان معدهام خالیه و پیغام گرسنگی میده!
چپچپ نگاهش کردم.
- خب الان چیکار کنم؟
و با حس کردن هوای سردی در اتاق، سرم رو بلند کردم و به پنجره باز نگاه کردم. با تعجب گفتم:
- تو پنجره رو باز گذاشتی؟ دیدم دیشب سردم شد!
لبخندی به روم زد و به لباس آستین بلندش اشاره کرد.
- مثل من باید لباس گرم میپوشیدی!... نه آستین کوتاه.
- و تا مغز، زیر پتو میرفتم! خیلی خودخواهی هنگامه.
و دوباره چشمهام رو بستم که صدای اعتراضش بلند شد.
- من مهمونم ها! پاشو.
در همون حالت لبخند مسخرهای به روش زدم.
- تو صاحب خونهای قربونت برم!
و پشتمو بهش کردم که با بالش به جونم افتاد. اجازه دفاع کردن نمیداد و با تموم توان میزد.
- هنگامه چته؟!
همونطور که با بالش بهم ضربه میزد گفت:
- مگه دکتر نیستی؟ پس باید بدونی سیستم عصبی و گوارش با هم رابطه مستقیم دارند!
از دست حرفهاش بلند خندیدم و روی تخت نشستم.
- ای خدا از دست تو!
خودش هم خندید.
- دلم واسه دعوا باهات تنگ شده بود ها!
موهای بنفش تافت خورده رو از صورتم کنار زدم و گفتم:
- دعوا با بالش؟
- آره.
دست به کمر، چشمهام رو باریک کردم.
- الان که فقط من کتک خوردم! دعوا وقتی مزه میده که دوطرفه باشه.
- یعنی چی؟
بالش تختم رو برداشتم و بهطرفش پرت کردم و این شد که دوتایی افتادیم به جون هم و خندیدیم و خندیدیم و خندیدیم... .
دستم رو بلند کردم، پنجره رو بستم و پرده رو کشیدم، کی شبِ اول زمستون پنجره رو باز میذاره؟! بهطرف آینه میز آرایشم رفتم و نگاهی به موهام انداختم و خطاب به هنگامه گفتم:
- با اینکه خیلی خوشگله ولی حس میکنم موی فانتزی به من و روحیهام نمیخوره!
- روحیهات رو عوض کن!
از توی آینه نگاهش کردم که مشغول خوردن نون و پنیر بود! بهطرفش برگشتم و به میز تکیه دادم.
- صبر میکردی یه نیمرویی، املتی، چیزی واست درست کنم... آخه نون و پنیر؟!
تکهای نان جدا کرد و در همون حالت گفت:
- نُچ! داشتم غش میکردم.
و لقمه رو گوشه لُپش فرستاد، نگاهم کرد و ادامه داد:
- مژده خانوم خیلی هم موهات بهت میاد! به پوست سفید و چشمهای کشیدهات خیلی میاد.
لبخندی روی لبهام نشست.
- رنگ مو چه ربطی به کشیدگی چشمهام داره خانومِ قحطی زده؟!
و دوباره بهطرف آینه چرخیدم و نگاهی به چشمهام انداختم.
- اونم رنگِ قهوهای!
سرش رو به نشونه تأسف تکون داد و گفت:
- تو نمیفهمی! پس اینقدر نظر نده و بهجاش راضی باش.
سعی کردم گره موهام رو باز کنم و گفتم:
- راضی که هستم! گفتم شاید به حال و احوالم نیاد.
- فعلاً هر کی که باید خوشش میاومده، خوشش اومده پس یعنی بهت خیلی میاد.
با چشمهای ریز شده نگاهش کردم.
- منظورت چیه؟
سینی رو پایین تخت گذاشت و از جا بلند شد و کنارم ایستاد و در حالی که خودش رو توی آینه تماشا میکرد گفت:
- پیچ پیچیه! وای چقدر من خوشگلم.
چپ چپ نگاهش کردم که خندید و ادامه داد:
- راستی فریده خانوم چی میگفت؟
- آخر هفته رو میگی؟
- آره!
موهام رو رها کردم؛ فایده نداشت و باید هر چه سریعتر حمام میرفتم تا از شرِ این موهای زبر و گره خورده خلاص بشم.
- مهمونی، پاگشا... همچین چیزی.
خندید و دستهاش رو بههم کوبید.
- آخ جون مهمونی، به این بهونه تا آخر هفته هستیم چون فریده خانوم خیلی اصرار کرد.
با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
- عالی شد!
هم ذوق حضور بیشتر هنگامه رو داشتم و هم هیجان دورهمی با این خانواده دوست داشتنی چون مطمئن بودم که خیلی خوش میگذره... .
***
چرخی توی تخت زدم و چشم بسته در جوابِ هنگامه، گفتم:
- هوم؟
صدای خوابآلود و طلبکارش به گوشم خورد.
- پاشو دیگه!
چشمهام رو بهم فشردم و با حرص گفتم:
- خودت مگه بیداری؟
بیحالتر از قبل جوابم رو داد:
- نه.
پتو رو به خودم نزدیکتر کردم.
- پس بذار بخوابیم.
- مژده؟
عصبی و با لحن کشیدهای گفتم:
- ها؟!
- گرسنمه!
از ترس اینکه خوابم بپره، یک ذره چشمهام رو باز کردم و پایین تخت رو نگاه کردم؛ هنگامه کاملاً زیر پتو بود.
دوباره چشمهام رو بستم.
- هنگامه الان همه خوابن، خودتم خوابی پس گرسنه نباش!
صدای کنار زدن پتوش اومد.
- وا مگه میشه؟!
سرم رو توی پتوی گرم و نرم فرو کردم.
- دیشب اون همه غذا و مخلفات خوردی، چطوری الان گرسنته؟
- خدایا... مژده؟
نه! ساکت نمیشد! نگاهش کردم که از زیر پتو بیرون اومده بود. چتریهای نامنظمش توی صورتش بود و خیلی خندهدار شده بود.
- بله هنگامه خانوم؟
شاکی گفت:
- تو مگه دکتر نیستی؟ پس چطور فرایند سیستم گوارش رو نمیدونی؟ بابا هر چی دیشب خورده بودم از معدهام رفته جای دیگه الان معدهام خالیه و پیغام گرسنگی میده!
چپچپ نگاهش کردم.
- خب الان چیکار کنم؟
و با حس کردن هوای سردی در اتاق، سرم رو بلند کردم و به پنجره باز نگاه کردم. با تعجب گفتم:
- تو پنجره رو باز گذاشتی؟ دیدم دیشب سردم شد!
لبخندی به روم زد و به لباس آستین بلندش اشاره کرد.
- مثل من باید لباس گرم میپوشیدی!... نه آستین کوتاه.
- و تا مغز، زیر پتو میرفتم! خیلی خودخواهی هنگامه.
و دوباره چشمهام رو بستم که صدای اعتراضش بلند شد.
- من مهمونم ها! پاشو.
در همون حالت لبخند مسخرهای به روش زدم.
- تو صاحب خونهای قربونت برم!
و پشتمو بهش کردم که با بالش به جونم افتاد. اجازه دفاع کردن نمیداد و با تموم توان میزد.
- هنگامه چته؟!
همونطور که با بالش بهم ضربه میزد گفت:
- مگه دکتر نیستی؟ پس باید بدونی سیستم عصبی و گوارش با هم رابطه مستقیم دارند!
از دست حرفهاش بلند خندیدم و روی تخت نشستم.
- ای خدا از دست تو!
خودش هم خندید.
- دلم واسه دعوا باهات تنگ شده بود ها!
موهای بنفش تافت خورده رو از صورتم کنار زدم و گفتم:
- دعوا با بالش؟
- آره.
دست به کمر، چشمهام رو باریک کردم.
- الان که فقط من کتک خوردم! دعوا وقتی مزه میده که دوطرفه باشه.
- یعنی چی؟
بالش تختم رو برداشتم و بهطرفش پرت کردم و این شد که دوتایی افتادیم به جون هم و خندیدیم و خندیدیم و خندیدیم... .
دستم رو بلند کردم، پنجره رو بستم و پرده رو کشیدم، کی شبِ اول زمستون پنجره رو باز میذاره؟! بهطرف آینه میز آرایشم رفتم و نگاهی به موهام انداختم و خطاب به هنگامه گفتم:
- با اینکه خیلی خوشگله ولی حس میکنم موی فانتزی به من و روحیهام نمیخوره!
- روحیهات رو عوض کن!
از توی آینه نگاهش کردم که مشغول خوردن نون و پنیر بود! بهطرفش برگشتم و به میز تکیه دادم.
- صبر میکردی یه نیمرویی، املتی، چیزی واست درست کنم... آخه نون و پنیر؟!
تکهای نان جدا کرد و در همون حالت گفت:
- نُچ! داشتم غش میکردم.
و لقمه رو گوشه لُپش فرستاد، نگاهم کرد و ادامه داد:
- مژده خانوم خیلی هم موهات بهت میاد! به پوست سفید و چشمهای کشیدهات خیلی میاد.
لبخندی روی لبهام نشست.
- رنگ مو چه ربطی به کشیدگی چشمهام داره خانومِ قحطی زده؟!
و دوباره بهطرف آینه چرخیدم و نگاهی به چشمهام انداختم.
- اونم رنگِ قهوهای!
سرش رو به نشونه تأسف تکون داد و گفت:
- تو نمیفهمی! پس اینقدر نظر نده و بهجاش راضی باش.
سعی کردم گره موهام رو باز کنم و گفتم:
- راضی که هستم! گفتم شاید به حال و احوالم نیاد.
- فعلاً هر کی که باید خوشش میاومده، خوشش اومده پس یعنی بهت خیلی میاد.
با چشمهای ریز شده نگاهش کردم.
- منظورت چیه؟
سینی رو پایین تخت گذاشت و از جا بلند شد و کنارم ایستاد و در حالی که خودش رو توی آینه تماشا میکرد گفت:
- پیچ پیچیه! وای چقدر من خوشگلم.
چپ چپ نگاهش کردم که خندید و ادامه داد:
- راستی فریده خانوم چی میگفت؟
- آخر هفته رو میگی؟
- آره!
موهام رو رها کردم؛ فایده نداشت و باید هر چه سریعتر حمام میرفتم تا از شرِ این موهای زبر و گره خورده خلاص بشم.
- مهمونی، پاگشا... همچین چیزی.
خندید و دستهاش رو بههم کوبید.
- آخ جون مهمونی، به این بهونه تا آخر هفته هستیم چون فریده خانوم خیلی اصرار کرد.
با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
- عالی شد!
هم ذوق حضور بیشتر هنگامه رو داشتم و هم هیجان دورهمی با این خانواده دوست داشتنی چون مطمئن بودم که خیلی خوش میگذره... .
***
آخرین ویرایش: