جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال بازنویسی [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Fati-Ai با نام [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,319 بازدید, 333 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
785
14,064
مدال‌ها
4
و با هیجان دستم رو برای هنگامه تکون دادم که رو به سیروان گفت:
- تازه پاهام خشک شده بود اما دست گذاشته رو نقطه ضعفم و نمی‌تونم تنهاش بذارم.
خم شد تا شلوارش رو بالا بزنه که صدای نگران تیرداد به گوشم رسید:
- بریم تهران یه روز دیگه می‌برمت رودخونه، الان لباس اضافه نداری و سرما می‌خوری.
- تهران رودخونه داره؟
- اطرافش هست‌.
مهربونی تا چه حد؟ نفس عمیقی کشیدم و لحظه‌ای چشم‌هام رو بستم. درست وسط این رودخونه، زیر آسمون آبی و صاف، میون شاخ و برگ درخت‌ها، روبه‌روی عشقِ زندگیم، دست در دستش ایستاده بودم و کاش همین‌جا دنیا بایسته. نقطه‌ی اوج خوشبختی من همین‌جاست.
- از دست دادم.
چشم‌هام رو باز کردم و غرق در سیاهی چشم‌هاش آروم گفتم:
- چی رو؟
- هوش و حواسم رو.
نه، این نقطه خوشبختی بود. وقتی تیرداد صحبت می‌کرد انگار آرامش بیشتری به وجودم تزریق میشد. یک قدم جلوتر رفتم و باز چشم بستم و خودم رو به نوازش‌های باد سپردم. حتی اگه زندگیم در همین لحظه تموم میشد هم من راضی بودم.
- عزیزم... .
لای پلک‌هام باز شد. دیدنِ مردمک لرزونش باعثِ کوبش شدید قلبم شد. نگاهم به روی قفسه سی*ن*ه‌اش که بالا و پایین می‌رفت خیره موند. کاش میشد در این لحظه، گرفتار حصارِ آغوشش بشم.
- همین رو می‌خواستی؟ که منم خیس بشم؟
تیرداد نفسش رو محکم بیرون فرستاد، جهت ایستادنش رو تغییر داد و من هم دستم رو خیس کردم و به گونه‌های ملتهبم کشیدم.
هنگامه و سیروان هم به ما پیوستند و برای چند دقیقه، فارغ از همه‌ی مشکلات زندگیم، با عزیزهای دلم آب بازی کردم و عشق کردم... .
به در بسته‌ی ماشین تکیه زدم. هنگامه خودش رو جلو کشید و دریچه گرمایش ماشین رو تنظیم کرد‌.
- ماشین باورش نمی‌شه تو این هوا گرمایشش رو زدیم.
خندیدم و چیزی نگفتم. هنگامه دستش رو به ساق پاش کشید و ناله کنان گفت:
- مژده پاهام درد می‌کنه.
تک سرفه‌ای برای صاف شدن صدام کردم.
- در عوض خوش گذشت.
چشم درشت کرد و با صدای بلندی گفت:
- اِه؟ این یعنی پاهای خودت هم درد می‌کنه.
انگشتم رو جلوی لب‌هام گرفتم.
- هیس! جلوی بقیه نگی ها!
- آره دیگه، بگم نگرانت میشن.
دستم رو به موهای مرطوبم کشیدم و دو طرف شالم رو روی شونه‌هام انداختم.
- نگران نه، سرزنش میشم... سیروان پتو نداره‌؟
نگاهِ بی‌هدفش اطراف ماشین چرخید و با لب و لوچه آویزون سرش رو به نشونه مخالفت تکون داد.
- بگو از این به بعد وقتی با ما میاد بیرون پتو و حوله بیاره.
خندید و نگاهم کرد، لحظه‌ای مکث کرد و بعد گفت:
- می‌دونی چیشد؟
چیزی نگفتم که ادامه داد:
- قرار بود چشم و ابرو بیای تا سیروان ازت حساب ببره، این کارها چی بود کردی‌؟
انگشت کوچیکش رو بالا آورد.
- یک، اون از صمیمی شدنت وقتی فهمیدی سیروان مفیدی رو می‌شناسی.
دومین انگشتش رو هم باز کرد.
- دو، اون هم از آب بازی و جیغ زدنت! مژده مگه تو چقدر تو زندگیت جیغ کشیدی که امروز جیغ زدی؟!
بلند خندیدم و با خستگی چشم‌هام رو بستم. راست می‌گفت، چقدر سروصدا به پا کرده بودم.
- خیلی جلف بودم هنگامه؟!
و چشم باز کردم که متعجب گفت:
- نه بابا... اتفاقاً بامزه و شیرین شده بودی.
شیرین! چندبار هم تیرداد این صفت رو بهم نسبت داده بود.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
785
14,064
مدال‌ها
4
- جای بدی رو برای دیدار اول من و سیروان انتخاب کردی، اگه اولین‌بار هم‌دیگه رو توی تهران می‌دیدیم خوب بلد بودم واسش خط و نشون بکشم.
موهای بازش رو با گیره طلایی رنگش بست و خندید.
- هنگامه واقعاً خیلی جلف نبودم‌؟!
مشتش رو به بازوم کوبید.
- نه لعنتی! تو در جلف‌ترین حالتم باکلاسی... می‌فهمی چی میگم؟
- نه!
و باز خندیدیم. رسیده بودیم به حالتی که به کوچک‌ترین چیز می‌خندیدیم. فعلاً این لباس‌های خیس بیشتر گریه‌دار بود اما انگار فقط حال خوشی که گذروندیم برامون مهم بود. دو در جلوی ماشین باز شد و سیروان و تیرداد نشستند.
سیروان به عقب چرخید و لیوان یک‌بار مصرفِ سفید رنگ با طرح‌های خال‌خالی رو به دست هنگامه داد.
- چای داغ بخور عزیزم، یکم گرم بشی‌.
- ممنونم سیروان جان.
چند لحظه بعد هم تیرداد لیوان چای و نبات رو به‌طرف من گرفت. تشکر کردم و دستم رو دور لیوان داغ حلقه کردم، آخ چه حال خوبی داشت.
لیوان رو مقابل دهنم گرفتم که با نگاه چپ‌چپ هنگامه مواجه شدم. با تعجب نگاهش کردم و ابرو بالا انداختم که یعنی «چیه؟»
- چرا چای من نبات نداره؟!
شونه‌ای بالا انداختم و بی‌توجه به اعتراضش، چای شیرینم رو جرعه‌جرعه نوشیدم.
- حالا کی می‌تونه با این پاهای گرفته رانندگی کنه؟
تیرداد گردنش رو به چپ و راست حرکت داد.
- من می‌شینم.
- دمت گرم داداش، بذار اول چاشت بخوریم.
با خنده، چای و کیک خوردیم، سیروان و تیرداد جاشون رو عوض کردند و دوباره راه افتادیم.
- دیگه کی میای رامسر مژده جان؟
پوست تخمه رو داخل پلاستیکی که بین من و هنگامه بود ریختم و در جواب سیروان گفتم:
- نمی‌دونم والا، میرم تهران سرم گرم میشه و نمی‌دونم کی وقت می‌کنم دوباره بیام.
البته که درصد زیادیش به وقت من مربوط نبود و مشکلات خانوادگی این اجازه رو بهم نمی‌داد. سیروان مشتش رو پر از تخمه کرد و در حالی که تندتند تخمه می‌شکوند گفت:
- درست میگی، برادر من هم تهرانه و به‌سختی میاد پیشمون.
لبخندی به روش زدم.
- پس‌ منتظر اومدنِ شما هستیم.
چند دقیقه‌ای که در راه بودیم، با شوخی و خنده گذشت و بالاخره رسیدیم به ویلا.
کش و قوسی به بدنم دادم و چشمم آسمون نارنجیِ غروب رو دنبال کرد.
- بیشتر می‌موندی!
- ممنون، دیگه یک ماهی هست رامسر موندم، باید برم سراغ کار و زندگیم.
تیرداد و خانواده‌اش فردا برمی‌گشتند، یک روز زودتر از ما. این دو روز فوق‌العاده گذشته بود. جوری که هیچ‌وقت از ذهنم پاک نمی‌شد.
با سیروان و هنگامه خداحافظی کردیم و قدم به‌سمت ویلا برداشتیم. ماشینی پارک نبود و انگار کسی برنگشته بود.
- تیرداد؟
به‌طرفم برگشت و با «جانم» گفتنش، برای بار چندم دلم رو لرزوند.
- مرسی که اومدی، خیلی روز خوبی بود.
- روز فراموش نشدنی شد.
با شیطنت خندیدم.
- و یک تشکر دیگه، بابت این‌که به دیوونه بازی‌هام گوش دادی.
مقابلم ایستاد، سرش رو خم کرد تا کمتر گردنم برای دیدن صورتش به عقب خم بشه.
- تو بگو با کدوم دیوونه بازی بیشتر بهت خوش می‌گذره، من پایه‌ام.
لبخندم عمیق‌تر شد.
- پس نریم داخل ویلا، همین‌جا بشینیم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
785
14,064
مدال‌ها
4
خواستم روی ماسه‌ها بنشینم که با شنیدن صدایی مکث کردم. سرم به عقب چرخید و با دیدن خانومی که با لبخند به‌سمتون می‌اومد. با تعجب به تیرداد نگاه کردم که اخم ریزی روی پیشونیش بود و به اون خانوم میان‌سال نگاه می‌کرد. مانتو و شلوار راحتی مشکی رنگ به تن داشت با شال گل‌گلی.
سلام و احوال‌پرسی کرد و در ادامه رو به من گفت:
- خوبی دخترم؟
من که هنوز معنی این برخورد گرم رو نمی‌فهمیدم، متعجب تشکر کردم.
دستش رو بلند کرد و به عقب اشاره کرد.
- ما ساکن ویلای سومیم، این ویلا مال خودمونه و زیاد اینجا میایم اما شما رو ندیده بودم.
- بله، ویلای یکی از فامیل‌های ما هست و مهمونشون هستیم.
نیم نگاهی به تیرداد انداختم و ادامه دادم:
- مشکلی پیش اومده؟
لبخندی به روم زد و با مهربونی گفت:
- نه دخترم چه مشکلی‌؟ ماشاءالله همون‌طور که گفته بودن شما خیلی زیبایی.
خنده‌ای کرد و در حالی که نگاهش بین اجزای صورتم می‌چرخید گفت:
- خیلی دوست داشتنی هستی عزیزم، دوست داشتم از نزدیک ببینمت... شب سال تحویل هم تولدت بود درسته؟ چند سالته عزیزم؟
کم‌کم داشتم مشکوک می‌شدم؛ اما از اونجایی که نمی‌فهمیدم چه خبره ناخودآگاه سریع جوابش رو دادم:
- بله، ۲۶ سال.
هیجانِ صداش بالا رفت و دستم رو به دستش گرفت.
- چه عالی عزیزم، مامان نیستن نه؟ اومدم دم ویلا نبودن.
- نه نیستن، چطور مگه؟
لبخند گرمی به روم زد و این‌بار با صدای آروم‌تری گفت:
- عزیزدلم، تو این دو روزی که شما رو دورادور دیدیم هم به دل خودمون نشستی هم پسرم... امروز چندباری به ویلاتون زنگ زدم تا با مادرت صحبت کنم اما قسمت نشد... چه بهتر که الان خودت رو دیدم، شماره مادرت رو بهم میدی؟ برای امر خیر ان‌شاءالله.
گوشه لبم رو به دندون گرفتم و حیرت‌زده نگاهش کردم، الان از من خواستگاری کرد؟! چی باید می‌گفتم؟! اون هم در این موقعیت.
- عذر می‌خوام.
آروم پلک‌هام رو بستم و باز کردم، تیرداد اینجا بود! استرس گرفته بودم و با ترس به‌طرفش برگشتم. قفسه سی*ن*ه‌اش تندتند بالا پایین میشد و صدای نفس‌های عصبیش رو می‌شنیدم.
- بله پسرم؟ باید با شما صحبت می‌کردم؟ ببخش من رو عزیزم، وقتی این دختر خوشگلمون رو دیدم کلاً از خود بی‌خود شدم.
و دستش رو جلوی دهنش گرفت و بلند خندید.
- متوجه نمی‌شم خانوم؟
دست من رو رها کرد و مقابل تیردادِ عصبی ایستاد. چطور جرأت کرد؟ من که یک قدم به عقب برداشتم.
- پسرم، می‌خوام خواهرت رو خواستگاری کنم، پسرِ من خیلی سخت پسنده و خداروشکر که خواهر شما به دلش نشسته، شما شماره‌ی مامان جان رو به من بدین خودم درستش می‌کنم.
صدای موج، خنده‌هایی که از دور دست می‌اومد و تق‌تق شکسته شدنِ غضروف انگشت‌های من، قاطیِ سکوت بین ما سه نفر شد.
- پسرتون کجاست؟ چطور تونست این خانواده رو ارزیابی کنه که فهمید من برادر ایشونم؟!
وای قلبم داشت منفجر میشد. چرا این زن نمی‌ترسید؟
- پسرم غیرتی نشو، همه باید ازدواج کنن پس با سخت‌گیری‌های شما برادرها بیخودی گره میفته به بخت این جوون‌‌ها.
عصبی خندید و قدمی عقب رفت. دست به کمر نگاهش رو به‌سمت همون ویلایی که متعلق به اون‌ها بود چرخوند.
- شما شماره‌ی مامان جان رو بده، یا شماره‌ی خودت رو... ببین پسر من از هرکسی خوشش نمیاد، نمی‌خوام حالا که این دختر قشنگم به دلش نشسته ذوقش رو کور کنم... تماس می‌گیرم، هماهنگ می‌کنم میایم خواستگاری، تا ببینیم خدا چی می‌خواد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
785
14,064
مدال‌ها
4
سر تیرداد به‌‌سمتش چرخید و به قدری نگاهش ترسناک بود که لبخندش محو شد. بالاخره قفل پاهام باز شد و یک قدم جلو رفتم، دستم رو به بازوی زن گرفتم و به‌سمت خودم کشیدمش، با شرمندگی گفتم:
- عذر می‌خوام، بابت لطفی که به من دارین ممنونم اما من قصد ازدواج ندارم.
نگاهش رو از تیردادی که پوست صورتش به قرمزی میزد گرفت و رو به من گفت:
- عزیزدلم ازدواج شتریه که دم خونه همه می‌خوابه، شما شماره مامان رو بدین من یه صحبت داشته باشم تا ببینیم چی به صلاحتونه... اصلاً می‌خوای شماره خودت رو بهم بدی تا پسرم یک مدت باهات در تماس باشه؟ بعدش هر تصمیمی گرفتین ما اون رو اجرا می‌کنیم.
چرا هر دفعه ایده خطرناک‌تری به ذهنش می‌رسید؟
- نه خانوم، من باز هم ممنونم؛ اما ببینین... .
حواسم با تیردادی که به‌سمت ویلاشون قدم برمی‌داشت، پرت شد و حرفم رو خوردم. با گفتن «ببخشید» بازوی زن رو رها کردم و تندتند اما سخت، بین ماسه‌هایی که سرعتم رو پایین می‌آورد، قدم برداشتم تا بهش برسم.
دستش رو به دست گرفتم و مجبورش کردم بایسته. نفس‌نفس می‌زدم؛ اما نگاهِ ترسناکش اون‌قدر من رو از تصور کاری که می‌خواست انجام بده ترسونده بود که سریع به حرف اومدم.
- کجا میری؟ بیا... بریم ویلای خودمون.
- نترس! کاری نمی‌کنم.
این صدای پر از خشم، نشون از چی بود؟ هر چی که بود مطمئن بودم اگه به اونجا بره اتفاق خوبی نمیفته. دوباره دستش رو کشیدم تا بایسته.
- تیرداد!
صورتش رو جلو آورد و زیر لب، با حرص غرید:
- می‌خوام چشم‌هاش رو از کاسه دربیارم.
و دستش رو از دستم بیرون کشید. قلبم ریخت! خدایا چیشد؟
- دخترم چه‌ خبره‌؟ این داداشت چشه؟
در مقابل زن که انگار تازه احساس خطر کرده بود، گفتم:
- ایشون داداشم نیست... ما رو ببخشین.
و باز قدم تند کردم و این‌بار مقابلش ایستادم تا جلوتر نره. لحظه‌ای مکث کردم تا نفس بگیرم و بتونم صحبت کنم. عرق سردی روی کمرم حس می‌کردم.
- برو کنار مژده.
آروم و با لحنی که سعی کردم ناراحتیش رو کم کنه، با صدای لرزونم گفتم:
- تیرداد جان، خواهش می‌کنم آروم باش... چیزی نشد که!
- چیزی نشد؟ تو رو از من خواستگاری کرد! این رو می‌فهمی؟ پسره‌ی چشم چرون.
یادم نمیاد تا به حال صدای داد زدنش رو شنیده باشم. وحشت کرده بودم اما باز هم باید آرومش می‌کردم.
- باشه، گفتم نه و تموم شد! یه لحظه آروم باش.
- پسر من مگه گناه کرده؟ از من خواسته پا پیش بذارم و صحبت کنم، کجاش اشتباهه؟
وای خدا چطوری درستش کنم؟ رو به تیرداد زیر لب گفتم:
- جونِ مژده هیچی نگو.
با حرص پاش رو به ماسه‌ها کوبید. به‌طرف زن که حالا خیلی شاکی بود برگشتم و هر مدلی که می‌تونستم عذرخواهی کردم و راضیش کردم که بره. درسته که در نهایت هر چی دلش خواست به ما گفت و رفت اما مهم این بود که رفت.
سیستم تنفسی و سیستم قلب و عروقم، بیشتر از حد توانشون کار می‌کردند. نگاهش به خورشیدی بود که ذره‌ذره از دل آسمون محو میشد. رنگِ نارنجی آسمون روی صورتِ پر خشمش افتاده بود و من حتی در این لحظه هم دلم براش رفت.
- مرسی که نرفتی.
چشم‌های دلگیر و عصبیش به‌سمتم چرخید.
- باید می‌رفتم، باید حقش رو می‌ذاشتم کف دستش، باید لهش می‌کردم تا حواسش باشه هر کسی رو دید نزنه و برای خودش نپسنده!
دست‌هام رو سمت خودم گرفتم و با ناراحتی گفتم:
- تیرداد من که تمومش کردم، من که به مامانش گفتم قصد ازدواج ندارم!
مُشتش رو بالا گرفت و دونه‌دونه چهار انگشتش رو باز کرد و در همون حالت گفت:
- مرسی، ممنون، عذرخواهی می‌کنم، شرمنده... تو فقط این چهار کلمه رو گفتی! کم‌ مونده بود از شدت شرمندگی به هر چی اون میگه عمل کنی!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
785
14,064
مدال‌ها
4
دستم رو به سرم کشیدم. شالم خیلی وقت بود دور گردنم افتاده بود. باد لابه‌لای موهام می‌پیچید و هر از گاهی موهای پریشون روی صورتم فرود می‌اومد. یک قدم جلوتر رفتم. رو به دریا به من گله می‌کرد:
- داره از چشم‌ چرونی و عاشق شدن پسرش میگه، تو تشکر می‌کنی؟ من نمی‌فهمم چطور بین این همه دختر و پسری که بود ما رو خواهر و برادر هم دید‌؟ من داداشتم؟ چیکار کردم که فکر کرد داداشتم؟! اصلاً چرا فکر کرد تو مجردی‌؟
دستش رو محکم بین موهاش کشید. با لحن آرومِ مخصوص به خودم گفتم:
- اگه پسرش می‌اومد جلو حق با تو بود؛ ولی مادرش اومد و بنده خدا بی‌احترامی نکرد! کار زشتی نکرد که بخوام باهاش دعوا کنم تیرداد.
خندید، باز از همون جنس خنده‌هایی که عصبانیت ازش فوران می‌کرد. گردنش رو به‌طرفم چرخوند.
- آهان ببخشید مژده خانوم، خواستگارتون رو پروندم... برم بهش بگم من برادر دانش‌آموزتم و فقط جوگیر شدم، شماره‌‌ موبایلتم بهش تقدیم کنم.
خدای من! چی باید می‌گفتم؟
- هر جور دلت می‌خواد فکر کن، من نمی‌تونم اجازه بدم کسی این شکلی جلوی چشم من، چشم چرونی کنه و تو رو از من خواستگاری کنه!
- من هم خوشم نمیاد... .
- ولی صدبار ازش معذرت خواهی کردی!
با دادی که زد لحظه‌ای چشم‌هام رو بستم. دستم رو روی قفسه سی*ن*ه‌ام گذاشتم و تپش محکم قلبم رو حس کردم. نگاهی به ویلا انداختم. محوطه‌ی خالی و بدون ماشین نشون از این بود که هنوز کسی برنگشته بود.
تیرداد دست به کمر و شاکی، نگاهش به انتهای بی‌انتهایِ دریا بود. اخمِ روی پیشونیش از نیم‌رخش هم مشخص بود. به‌خاطر من عصبانی بود؟ اسم این عکس‌العمل غیرته؟ روی من غیرتی شد؟ یک موجود خبیث گوشه‌ی دلم نشسته بود و در این لحظه، به خشم و عصبانیت تیرداد، می‌خندید.
گوشه‌های لبم بالا رفت. قربون قد و بالاش رفتم. قربونِ این اخم پر رنگ و اون صدای ناراحتی که ازم گله کرد. هنوز کلمه‌ی «برادر دانش‌آموز»، که برای معرفیش به دکتر حمید گفته بودم رو به یاد داشت. برادر دانش‌آموزم بود اما الان چی؟ انگار هر وقت کنارم بود یادم می‌رفت که تیرداد برادر تیناست.
- مگه چند نفر خودم رو از خودم خواستگاری کردن؟ ببخشید نمی‌دونستم چطور بهتره جواب بدم.
و با اختلاف یک قدم، پشت سرش ایستادم.
- امروز خیلی بهمون خوش گذشت... دلت میاد خراب بشه؟
باز هم چیزی نگفت.
- تیرداد؟ نگاهم کن!... نگاه نمی‌کنی؟ اگه برم تو دریا چی؟
جلو رفتم و همین که پام وارد آب شد، بازوم رو گرفت و من رو به‌طرف خودش کشید. جوری با شدت من رو چرخوند که محکم به قفسه سی*ن*ه‌اش برخورد کردم. عقب نرفت، به من هم اجازه‌ی عقب رفتن نداد. نفس‌های عصبیش به پوست عرق زده‌ی صورتم برخورد می‌کرد. باید آرومش می‌کردم.
شیطونِ درونم بیدار شد، چشم‌‌هام رو باریک کردم و خیره به سیاهی چشم‌هاش که غرق سرخی شده بود، گفتم:
- فهمیدم نقطه ضعفت چیه!
اون هم چشم‌هاش رو ریز کرد و زیر لب گفت:
- خوبه، بالاخره فهمیدی؟
- دریا! دریا نقطه ضعفته.
پوزخندی روی لب‌هاش نشست.
- همیشه باهوش بودی حالا خنگ شدی؟
لب‌هام به خنده باز شد که فشاری به بازوم آورد و پر حرص گفت:
- خودتی! خودت.
ابروهام رو بالا دادم و سرم رو کج کردم.
- چرا من؟!
چشم‌هاش درشت شد.
- خوشت میاد حرص بخورم؟
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، سرم رو عقب دادم و بلند خندیدم.
- مژده... تو داری باهام چیکار می‌کنی؟
این زمزمه آروم، با لحن عصبی چند دقیقه پیش فرق داشت. لبم رو به دندون گرفتم و نگاهش کردم، حالا حتی نگاهش هم آروم‌تر به نظر می‌رسید؛ اما هنوز گره سختی بین ابروهاش بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
785
14,064
مدال‌ها
4
انگشتم رو وسط ابروهاش گذاشتم.
- اخم‌هات رو باز کن، بخند، هیچ‌کَس مهم نیست... ما اینجاییم.
- چطور اینقدر زیرکی؟ چرا هر دفعه بیشتر از قبل می‌شناسمت؟
مثل اینکه برای آروم کردنش راه درستی رو انتخاب کرده بودم. بازوم رو از زیر دستش رها کردم، یک قدم عقب رفتم و برخورد موج با پام رو حس کردم.
- قرار نیست که از اولش من رو تا آخرش بشناسی.
جدی و آروم شده بود، مثل من.
- دوست دارم آخرش رو بدونم.
لبخندم رنگِ تلخی گرفت. نگاهم رو ازش گرفتم. یک‌بار خودم رو به دریا سپرده بودم چون می‌خواستم از زندگی رها بشم. تیرداد این‌ها رو می‌دونست؟ می‌دونست دارم با چی دست و پنجه نرم می‌کنم؟ بهتر که نمی‌دونست.
- آخرش شاید مهم نباشه؛ چون حتماً خوشایند نیست.
چیزی نگفت، در عوض صدای شالاپ شولوپ آب رو شنیدم. آسمون داشت تاریک میشد و ما اینجا بودیم. روزی که خودکشی کردم هم آسمون به همین رنگ بود.
- می‌تونه قشنگ باشه، به‌شرطی که ما بخوایم.
میشد؟ من باید هر چه زودتر به این شهر برمی‌گشتم تا تکلیفم رو با خانواده‌ی پدری و اشکان مشخص کنم. چطور می‌تونست قشنگ باشه؟ ممکن بود در این مسیر هر چیزی که دوست داشتم رو از دست بدم، مثل... .
- من به سرنوشتم نمی‌تونم اعتماد کنم.
- اگه من بگم اعتماد کن و پیشت باشم چی؟
موهای پریشونم رو پشت گوش زدم که دوباره، باد پریشونش کرد. نگاهم اسیر نگاهش شد. ندونسته می‌خواست قرار به دلِ بی‌قرارم بده. اگه تیرداد بخواد می‌تونم اعتماد کنم؟ نه تا وقتی که از هیچ چیز خبر نداره.
- نجاتم دادی... حضورت دلم رو گرم می‌کنه... ممنونتم.
موهام رو پشت گوشم نگه داشت. لبخند مهربونی روی صورتش نشست.
- چرا نگاهت ناامیده؟ می‌دونی چرا اینجام؟ می‌دونی چرا دلم می‌خواد اینجا باشم؟
نمی‌دونستم اما حسش می‌کردم. اگه این همون حسِ مشترک بینمون نبود پس چی بود؟
- مژده می‌فهمی که من... .
با صدای موبایلش تکون محکمی خوردم. در لحظه افکار بدی به ذهنم هجوم آورد و شوکه و ترسیده نگاهش کردم، چند قدم عقب رفتم و گردنم به‌طرف ویلا چرخید. هنوز هم نیومده بودند. نفسم رو با آرامش بیرون فرستادم. صدای «اَه» گفتن تیرداد رو هم شنیدم. صورتم رو با آب دریا شستم، گر گرفته بودم و دوست داشتم تا گردن وارد دریا بشم اما نمی‌شد.
- بترکی حسام!... خب؟ نه... نه بعداً بهت میگم.
پشت بهش، لبم رو گاز گرفتم تا بیخودی نخندم؛ آخه حرص خوردنش خنده‌دار بود!
- خب کجا؟ بلد نیستم لوکیشن بفرست... اوکی خداحافظ.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم طبیعی باشم. برگشتم سمتش و پرسیدم:
- چی گفت؟
دستی به پیشونیش کشید، کلافه به نظر می‌رسید.
- برای شام رفتن رستوران، گفت ما هم بریم اونجا.
نگاهی به ساعتم انداختم، چه زود می‌خواستن شام بخورن! خستگی باهاشون چه کرده!
- آخ من که ماشین ندارم! چرا حسام حواسش نیست؟
نچی کرد و دوباره موبایلش رو درآورد تا با حسام تماس بگیره و به دنبالمون بیاد... .
دورتادور میز بزرگی نشسته بودیم. خستگی از سر و روی همه می‌بارید. تینا با اشتیاق مشغول تعریف جاهای باصفایی که امروز رفته بودند بود و عکس‌های زیبایی که گرفته بود رو بهم نشون می‌داد. از اون طرف دخترها تلاش می‌کردند تا درباره سیروان از من بپرسند و من، با همه صحبت می‌کردم اما ذهنم پیش حرف‌های ناتموم خودم و تیرداد، مونده بود... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
785
14,064
مدال‌ها
4
***
دکمه کنار موبایلم رو فشردم، چشمم روی چهار رقم صفحه‌ی قفل خیره موند. دوازده و نیم شب بود. خیلی وقت بود راه افتاده بودند و احتمالاً ظهر به تهران رسیده بودند و الان لابد از خستگی غرق خواب بود. نگاهِ نگران آخرش هنوز هم خنده به لبم می‌آورد. ازم خواهش کرد طرف اون ویلایی که صاحبش خواستگارم شده بود نرم و کلاً زیاد جایی آفتابی نشم. گفته بود اگه می‌تونست تا لحظه آخر می‌موند تا حواسش به آدم‌های اطرافم باشه. جواب من به این همه بی‌تابی و دل‌نگرونی، لبخند‌های عاشقانه‌ای بود که تحویلش می‌دادم و نمی‌دونم تا چه اندازه معنیش رو می‌فهمید.
امروز ناهار خونه‌ی خاله فتانه بودیم. خیلی خوش گذشت، بیشتر از همیشه دور هم گفتیم و خندیدیم. فقط جای خانواده‌ی رستگار خالی بود. به خواست هنگامه، مثل قدیم‌ها، امشب اینجا موندگار شدم. دلم برای تا صبح گپ زدن با هنگامه جانم حسابی تنگ شده بود و این تنها فرصتی بود که داشتیم؛ چون فردا صبح باید به‌سمت تهران برمی‌گشتیم.
اتاقِ دوست داشتنیِ هنگامه با تخت و میز آرایشش پر شده بود. رنگ‌بندی وسایلش کرم و نارنجی بود و حس خوبی رو بهت منتقل می‌کرد. وای که چقدر تو این اتاق صدای خنده و گریه ما پیچیده بود.
در نیمه‌ باز اتاق با ضربه‌ی پای هنگامه باز شد. با دیدن سینی دستش که دو کاسه بزرگ پر از چیپس و پفک و یک کاسه‌ کوچک‌تر تخمه داخلش قرار داشت خندیدم. پام رو از لبه‌ی تخت آویزون کردم و گفتم:
- چه خبره؟!
سینی رو وسط تخت گذاشت. برگشت و آروم در رو بست. لباس و شلوار راحتی با طرح هندونه‌های قاچ شده، به تن داشت که حسابی خنده‌دارش کرده بود.
- بده یه عکس ازت بگیرم تا برای سیروان بفرستی، هندونه خوشگلش رو ببینه.
خنده کنان گوشه‌ی لبش رو گاز گرفت. به پشتی تخت تکیه داد و چهارزانو نشست.
- خجالت هم خوب چیزیه مژده خانوم! بپر چراغ رو خاموش کن که یادم رفت.
- نه که تو خجالت حالیته‌؟!
و به‌سمت کلید‌های برق رفتم و جهت همه رو به بالا تغییر دادم؛ به جز کلید آخر که می‌دونستم مربوط به نورِ ریسه‌های رنگی هست که دورتادور سقف مربعی شکل نصب شده بود.
روبه‌روی هنگامه، روی تخت نشستم. بالشت نارنجی رنگ رو بغل گرفتم و روی پاهام گذاشتم. به بساط بینمون اشاره کرد و گفت:
- ببین مژده، بساط غیبت رو برای خودمون آماده کردم، پس بزن بریم.
- وای که دلم برای این بساط کردن‌های تو تنگ شده بود خواهر.
روی هوا برام بوس فرستاد و پفکی به دهانش گذاشت. نوک انگشت‌هاش رو بهم کشید و گفت:
- آقاییم رو پسندیدی‌؟
صدای خورد شدن چیپس، زیر دندون‌هام، باعث شد لحظه‌ای مکث کنم.
- آره... آره دیدم، خیلی بهم میاین دختر! پسر خوبی هم هست.
تندتند پلک زد و ذوق زده گفت:
- عاشقمه، می‌میره واسم!
- عزیزم!
لب‌هام آویزون شد که پفکی رو به زور داخل دهنم کرد.
- احساساتی نشو! دعا کن زودتر بیاد من رو بگیره.
خندیدم و دست مشت‌ شده‌ام رو دراز کردم و به بازوش کوبیدم.
- سیروان هم خیلی از تو خوشش اومد، میگه خوشحالم که رفیق صمیمیت مژده خانومه.
- داماد جانم چه قلب مهربونی داره.
نیشش باز شد و چند لحظه‌ای از خاطرات خوشش با سیروان گفت، از خوبی‌ها و مهربونی‌هاش، از سوپرایزها و زحماتی که برای خوشحالی دلِ هنگامه انجام میده. شنیدن این حرف‌ها خیلی برام دلنشین بود.
- ولی ببین چقدر سیروان تو رو دوست داره، که دلش می‌خواد ما با هم جاری بشیم.
دستم وسط کاسه چیپس خشک شد. نگاهم رو به صورت هنگامه دادم. خنده‌رو بود اما جدی به نظر می‌رسید.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
785
14,064
مدال‌ها
4
با دستمال کاغذی به جون نوک انگشت‌های نارنجیش افتاد و گفت:
- سروش وکیله، تهران هم زندگی می‌کنه، سیروان فکر می‌کنه خلق و خوی شما دو نفر خیلی بهم میاد... نمی‌دونم من سروش رو ندیدم اما سیروان هم آدم شناس خوبیه.
- چی میگی هنگامه؟!
لبخندی به روم زد و زانوهاش رو بغل گرفت.
- دیروز که جنگل بودیم، وقتی جلوتر از شما راه می‌رفتیم، سیروان داشت راجع به همین قضیه با من حرف میزد.
- سیروان هنوز تکلیف خودش مشخص نیست به فکر داماد کردنِ داداششه؟
تختش زیر پنجره بود. پرده کرم رنگ رو کنار زدم تا بتونم کمی پنجره رو باز کنم.
- با دیدن تو این حس بهش دست داده که به سروش میای... بهش گفتم آرزومه من و مژده جاری بشیم!
باد ملایمی که به صورتم خورد، گر گرفتگیم رو کمتر کرد. پرده رو روی پنجره‌ی باز، کشیدم و با ابروهای درهم به هنگامه نگاه کردم.
- فکر نمی‌کردم همچین فکری از سر سیروان بگذره.
خندید. خیره به چشم‌هام، گفت:
- آره، ولی مهم نیست... من جواب سیروان رو دادم.
چیزی نگفتم. این نگاه‌های عمیق هنگامه بی‌معنی نبود.
- به سیروان گفتم، مژده جای دیگه‌ای خوشبخته.
ابروهام بالا رفت. دوباره چهارزانو زد، کمی خودش رو جلو کشید و آروم‌تر از قبل گفت:
- مژده جونم، من می‌دونم دلیلی برای نگفتن حرف دلت به من داری، می‌دونم با خودت درگیری و تو این وضعیت نمی‌تونی به فکر احساساتت باشی؛ ولی می‌خوام بدونم که درست فهمیدم یا نه... مژده تو تیرداد رو دوست داری؟!
سخت‌ترین سوال دنیا بود؛ چون جواب دادنش برای من خیلی مشکل بود. می‌دونستم هنگامه می‌فهمه، اون بیشتر از همه من رو می‌شناخت و حرکاتم رو حفظ بود. لبخند پر غمی روی صورتم نشست.
- خیلی تابلو بودم؟
- نه قربونت برم! هنوز هم نمی‌خوای باهام حرف بزنی؟
دستم رو داخل موهام فرو بردم.
- نمی‌دونم هنگامه، حالم خوش نیست، عقلم رو از دست دادم، نمی‌فهمم زبونم چی میگه، نگاهم رو نمی‌تونم کنترل کنم... نمی‌دونم!
- باز تلخ شدی! بدبین شدی... از چی می‌ترسی عزیزم؟
گردنم رو خم کردم و سرم رو به دیوار تکیه دادم.
- از یک‌طرفه بودنش، از اینکه اون برادر تیناست، دوست و همکار هومن و یاسمنه، فامیل حسامه... می‌دونی اگه یک نفر دیگه مثل تو حس من رو بفهمه چقدر برام بد میشه؟!
و تلاش کردم بغضم رو فرو بدم.
خندید و سرش رو به چپ و راست تکون داد.
- آی مژده‌ی مظلومِ من.
نفس عمیقی کشید و دستم رو به‌سمت خودش کشید.
- اول توجه‌ام به کارها و رفتارهای تیرداد جلب شد، نگاه‌هاش به تو خاصه، لبخندهاش متفاوته، بهت خیلی توجه می‌کنه، خصوصاً دیروز که کسی پیشمون نبود... وای چقدر خوشحالم که دیروز تیرداد رو با خودمون بردیم، می‌خواستم عمق رفتارش رو بفهمم که فهمیدم! تیرم خورد به هدف... فهمیدم تیرداد عاشقته! و وقتی عکس‌العمل‌های پر ناز و قشنگ تو رو دیدم به سیروان گفتم یه نگاه به پشت سرمون بنداز... دلت میاد بپریم وسط رابطه این دوتا و سروش رو قاطی کنیم؟ اصلاً ما از قصد جلوتر از شما راه می‌رفتیم.
و خندید. سینی رو روی زمین گذاشت و خودش کنارم نشست. نمی‌دونستم چرا اشک می‌ریزم فقط انگار دردِ دل‌هام یادم اومده بود. سرم رو روی شونه خودش گذاشت. موهام رو ناز کرد و من فین‌فین کنان خودم رو به نوازش‌های پر امن خواهرم سپردم.
- تمام مدتی که جنگل بودیم، موقع رد شدن از رودخونه‌، تیرداد محو تماشای تو بود، تو هم که دلبرتر از همیشه بودی... می‌دونی مژده تو دلبری بلد نبودی و نیستی ولی ناخودآگاه مقابلِ تیرداد حتی نگاهتم پر از ناز میشه، عشق یعنی همین! تو رو مقابل فرد مورد علاقه‌ات خاص می‌کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
785
14,064
مدال‌ها
4
لحظه‌ای مکث کرد و ادامه داد:
- نه من بچه‌ام نه تو... این‌ها رو نگفتم تا مثل دختر بچه‌ها ذوق کنیم؛ چون ذهن مریض و سخت‌گیر تو رو می‌شناسم، این‌ها رو بهت گفتم تا دست از نگرونی‌های بیخودت برداری و لذت دوران عاشقی رو ببری‌... اون هم وقتی طرف مقابلت کسی هست مثل تیرداد که به نظرم آدمِ فوق‌العاده‌ایه خصوصاً برای تو که بی‌نظیره!
روی موهام رو بوسید و من با صدای ضعیفم گفتم:
- من لیاقت عشق اون رو ندارم... دارم؟
- مژده! نوبت حالِ خوبته، نوبت روزهای خوشت رسیده، خواهش می‌کنم خودت و احساست رو محدود نکن خواهرم... خصوصاً به‌خاطر گذشته و خانواده‌ای که هنوز که هنوزه خودت رو به‌خاطرشون عذاب میدی! این فکرها رو از سرت بیرون کن... معلومه که لیاقتِ بهترین‌ها رو داری!
دستی به صورت خیسم کشیدم، از هنگامه جدا شدم و از روی تخت بلند شدم. کیفم رو که گوشه‌ی اتاق رها شده بود رو برداشتم و دستمال کاغذی‌های فشرده رو از داخل زیپ کیفم بیرون کشیدم. دستبند رو با احتیاط بیرون آوردم و مقابل هنگامه که دهنش باز مونده بود، گرفتم.
- شوخی نکن! مرگِ من؟
لب‌های لرزونم رو روی هم فشار دادم و سرم رو بالا پایین کردم.
- پسره داره براش پرپر می‌زنه اون‌وقت می‌شینه جلوی من حرف‌ از یک‌طرفه بودن می‌زنه!
دستبند رو با احتیاط از دستم کشید و با چشم‌های درشت شده نگاهش کرد.
- مژده چقدر قشنگه! وای قلبم!
لب تخت نشستم و به قیافه‌ی بهت‌زده هنگامه که حالا اشک از چشم‌هاش آویزون شده بود، خندیدم.
- باشه، چرا گریه می‌کنی؟
- نگینش بنفشه!
حرفش رو با جیغ گفت و صدای گریه‌اش بالا رفت. دستم رو به پاش کوبیدم و پچ‌پچ کنان گفتم:
- هیس! چرا جیغ می‌کشی؟ ساکت باش صدات میره بیرون... کم مونده جلوی خاله فتانه و عمو بهرام رسوا بشم.
دستش رو جلوی دهنش گرفت و با چشم‌های خیسش بهم خیره شد که طاقت نیاوردم و بغلش کردم. گریه می‌کرد و حرف‌های قشنگش رو دمِ گوشم زمزمه می‌کرد:
- می‌دونی چقدر دلم می‌خواد بهم زنگ بزنی و خبر اتفاق خوب زندگیت رو بدی؟ از عاشقی و حال خوشت بگی؟ دیگه نشنوم نگران بابات و اشکانی، یکم از آدم‌های خوب زندگیت بگی، بخندی و من کیف کنم.
- برام دعا کن، شاید اتفاق‌های خوب هم افتاد.
- چرا که نه خواهری.
ازش جدا شدم و با دستمال کاغذی صورت خیسم رو پاک کردم و گفتم:
- راستی هنگامه، نشد برم مادرجون رو ببینم، اگه تونستی برو دیدنش و سلام منو بهش برسون.
مجدد به‌سمت کیفم رفتم و روسری ابریشمی سبز رنگ که گل‌های ریزی به صورت پراکنده روش نقش داشت رو به‌طرف هنگامه گرفتم.
- این روسری رو از تهران براش خریدم، می‌دونی که عاشق رنگ‌های شاده... این رو بهش برسون و بگو مژده دلش می‌خواست بیاد اما نتونست.
روسری که داخل بسته‌بندی پلاستیکی قرار داشت رو از دستم کشید.
- چه خوشگله... حتماً بهش می‌رسونم نگران نباش.
و اون رو روی پاتختی گذاشت و روی تخت دراز کشید.
- بیا، بیا که آقا تیرداد حسابی ما رو احساساتی کرد، حالا وقتشه غیبت کنیم.
دستمال رو به بینیم کشیدم. خندیدم و کنارش دراز کشیدم و تا خودِ صبح، به جبران روزهایی که از هم دور بودیم، حرف زدیم.

***
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
785
14,064
مدال‌ها
4
به‌سختی لای پلک‌هام رو باز کردم. از تاریکی اتاق مشخص بود خورشید غروب کرده. نگاهم رو به ساعت دایره‌ای شکل روی دیوار دوختم. هشت شب بود. برگشت به تهران با شروع شدن شیفت‌های کلینیکم یکی شد. امروز ظهر که بعد از سه روز فشرده‌ی کاری به خونه برگشته بودم، فقط خودم رو روی تخت رها کردم؛ چون خستگی و کم‌ خوابی اَمونم رو بریده بود.
دستم رو به صورتم کشیدم، حس خوبی نداشتم و نیاز به حمام داشتم. پس به هر بدبختی بود دل از بالشت و پتوی گرمم کندم و از اتاق بیرون رفتم. با دیدن روناک که روی کاناپه، غرق خواب بود تعجب نکردم. دیگه چشمم به دیدن این صحنه‌ها عادت کرده بود. فقط اینجاش عجیب بود که خودش رو روی تختم جا نداده بود و به همین کاناپه قانع شده بود.
بعد از یک دوش پانزده دقیقه‌ای که کمی سرحال‌ترم کرده بود، حوله به سر، با تاپ و شلوارک صورتی رنگ که هنگامه برام خریده بود، به آشپزخونه رفتم و یک لیوان آب خوردم. دوباره نگاهم اعداد ساعت رو دنبال کرد و بعد روناکی که همچنان غرق خواب بود. الان وقتِ حرف زدن با تینا بود. پشت میز ناهارخوری نشستم و موبایلم رو کنار گوشم گرفتم تا آمار درس و حالِ تینا رو بگیرم. خدا رو شکر خیلی پر انرژی و قوی پیش می‌رفت و این خیلی باارزش بود. صحبت‌هامون بعد از ده دقیقه تموم شد و من به فکر این رفتم که برنامه از این به بعد تینا رو چطور بچینم تا بهتر باشه.
با حس تکون خوردن روناک، نگاهم رو از صفحه‌ی خاموش تلویزیون گرفتم. در حال کش و قوس بدنش بود. از پشت میز بلند شدم و روی مبل مقابل روناک نشستم.
- سلام.
دستش رو به چشم‌هاش کشید و از بین لب‌های بهم دوخته شده‌اش آوایی مثل «سلام» رو شنیدم. روی پهلو دراز کشید و ساق دستش رو زیر سرش گذاشت. با چشم‌های خمارش نگاهم می‌کرد.
- پاشو برو روی تخت بخواب، چرا اینجایی؟
ابروهاش درهم رفت. با صدایی که هنوز بیدار نشده بود و گرفته بود گفت:
- رسیدم خونه دیدم کلی کفش جلوی دره... فهمیدم خانواده‌ی عمه‌ی یاسی اومدن عید دیدنی، یه عده هم خونه‌ی ما بودن، من هم فرار کردم و به خونه‌ی شما پناه آوردم، نفهمیدم چه شکلی اینجا افتادم و خوابم برد.
حوله رو روی موهای مرطوبم حرکت دادم و گفتم:
- هنوز خسته‌ایم... خستگی سفر از تن من هم بیرون نمی‌ره!
کلافه یقه تی‌شرت سفید رنگش رو تکون داد، انگار گرمش بود.
- آخ آره، سه روزه برگشتیم اما من هنوز خوابم میاد.
حوله رو روی دسته مبل آویزون کردم و همین‌طور که به‌طرف آشپزخونه می‌رفتم خطاب به روناک گفتم:
- پاشو بیا یه چیزی درست کنیم بخوریم، این‌طور که بوش میاد مهمون‌ها تا دیر وقت هستن.
و در یخچال رو باز کردم اما خسته‌تر از اون بودم که بخوام غذا بپزم. نگاه ناامیدم رو به گاز دوختم، چرا مامان غذا نپخته بود؟!
- دوتا تخم‌مرغ دربیار بشکونیم بخوریم، همون کافیه.
از خدا خواسته درِ جا تخم‌مرغی رو بالا زدم و پنج دونه بیرون کشیدم. روناک که هنوز گیج میزد و هوشیار نبود، پشت میز نشست. آرنجش رو به میز تکیه داد و سرش رو با کف دستش نگه داشت.
ماهیتابه رو از کابینت کنار گاز بیرون آوردم. آغشته به روغن کردم و شعله گاز رو کم کردم. به سرعت پیازی از سبد برداشتم و خورد کردم و درون ماهیتابه ریختم.
- ولی خوش گذشت ها!
نگاهم رو از پیازهایی که صدای جلز ولزشون بلند شده بود گرفتم و لبخند به لب گفتم:
- خیلی! واقعاً دلم برای رامسر تنگ شده بود و برای یک همچین سفر خانوادگی و باحالی.
فکر کنم لازم نبود بگم که این سفر، اولین سفر دسته‌جمعی بود که می‌رفتم.
 
بالا پایین