- Dec
- 785
- 14,064
- مدالها
- 4
و با هیجان دستم رو برای هنگامه تکون دادم که رو به سیروان گفت:
- تازه پاهام خشک شده بود اما دست گذاشته رو نقطه ضعفم و نمیتونم تنهاش بذارم.
خم شد تا شلوارش رو بالا بزنه که صدای نگران تیرداد به گوشم رسید:
- بریم تهران یه روز دیگه میبرمت رودخونه، الان لباس اضافه نداری و سرما میخوری.
- تهران رودخونه داره؟
- اطرافش هست.
مهربونی تا چه حد؟ نفس عمیقی کشیدم و لحظهای چشمهام رو بستم. درست وسط این رودخونه، زیر آسمون آبی و صاف، میون شاخ و برگ درختها، روبهروی عشقِ زندگیم، دست در دستش ایستاده بودم و کاش همینجا دنیا بایسته. نقطهی اوج خوشبختی من همینجاست.
- از دست دادم.
چشمهام رو باز کردم و غرق در سیاهی چشمهاش آروم گفتم:
- چی رو؟
- هوش و حواسم رو.
نه، این نقطه خوشبختی بود. وقتی تیرداد صحبت میکرد انگار آرامش بیشتری به وجودم تزریق میشد. یک قدم جلوتر رفتم و باز چشم بستم و خودم رو به نوازشهای باد سپردم. حتی اگه زندگیم در همین لحظه تموم میشد هم من راضی بودم.
- عزیزم... .
لای پلکهام باز شد. دیدنِ مردمک لرزونش باعثِ کوبش شدید قلبم شد. نگاهم به روی قفسه سی*ن*هاش که بالا و پایین میرفت خیره موند. کاش میشد در این لحظه، گرفتار حصارِ آغوشش بشم.
- همین رو میخواستی؟ که منم خیس بشم؟
تیرداد نفسش رو محکم بیرون فرستاد، جهت ایستادنش رو تغییر داد و من هم دستم رو خیس کردم و به گونههای ملتهبم کشیدم.
هنگامه و سیروان هم به ما پیوستند و برای چند دقیقه، فارغ از همهی مشکلات زندگیم، با عزیزهای دلم آب بازی کردم و عشق کردم... .
به در بستهی ماشین تکیه زدم. هنگامه خودش رو جلو کشید و دریچه گرمایش ماشین رو تنظیم کرد.
- ماشین باورش نمیشه تو این هوا گرمایشش رو زدیم.
خندیدم و چیزی نگفتم. هنگامه دستش رو به ساق پاش کشید و ناله کنان گفت:
- مژده پاهام درد میکنه.
تک سرفهای برای صاف شدن صدام کردم.
- در عوض خوش گذشت.
چشم درشت کرد و با صدای بلندی گفت:
- اِه؟ این یعنی پاهای خودت هم درد میکنه.
انگشتم رو جلوی لبهام گرفتم.
- هیس! جلوی بقیه نگی ها!
- آره دیگه، بگم نگرانت میشن.
دستم رو به موهای مرطوبم کشیدم و دو طرف شالم رو روی شونههام انداختم.
- نگران نه، سرزنش میشم... سیروان پتو نداره؟
نگاهِ بیهدفش اطراف ماشین چرخید و با لب و لوچه آویزون سرش رو به نشونه مخالفت تکون داد.
- بگو از این به بعد وقتی با ما میاد بیرون پتو و حوله بیاره.
خندید و نگاهم کرد، لحظهای مکث کرد و بعد گفت:
- میدونی چیشد؟
چیزی نگفتم که ادامه داد:
- قرار بود چشم و ابرو بیای تا سیروان ازت حساب ببره، این کارها چی بود کردی؟
انگشت کوچیکش رو بالا آورد.
- یک، اون از صمیمی شدنت وقتی فهمیدی سیروان مفیدی رو میشناسی.
دومین انگشتش رو هم باز کرد.
- دو، اون هم از آب بازی و جیغ زدنت! مژده مگه تو چقدر تو زندگیت جیغ کشیدی که امروز جیغ زدی؟!
بلند خندیدم و با خستگی چشمهام رو بستم. راست میگفت، چقدر سروصدا به پا کرده بودم.
- خیلی جلف بودم هنگامه؟!
و چشم باز کردم که متعجب گفت:
- نه بابا... اتفاقاً بامزه و شیرین شده بودی.
شیرین! چندبار هم تیرداد این صفت رو بهم نسبت داده بود.
- تازه پاهام خشک شده بود اما دست گذاشته رو نقطه ضعفم و نمیتونم تنهاش بذارم.
خم شد تا شلوارش رو بالا بزنه که صدای نگران تیرداد به گوشم رسید:
- بریم تهران یه روز دیگه میبرمت رودخونه، الان لباس اضافه نداری و سرما میخوری.
- تهران رودخونه داره؟
- اطرافش هست.
مهربونی تا چه حد؟ نفس عمیقی کشیدم و لحظهای چشمهام رو بستم. درست وسط این رودخونه، زیر آسمون آبی و صاف، میون شاخ و برگ درختها، روبهروی عشقِ زندگیم، دست در دستش ایستاده بودم و کاش همینجا دنیا بایسته. نقطهی اوج خوشبختی من همینجاست.
- از دست دادم.
چشمهام رو باز کردم و غرق در سیاهی چشمهاش آروم گفتم:
- چی رو؟
- هوش و حواسم رو.
نه، این نقطه خوشبختی بود. وقتی تیرداد صحبت میکرد انگار آرامش بیشتری به وجودم تزریق میشد. یک قدم جلوتر رفتم و باز چشم بستم و خودم رو به نوازشهای باد سپردم. حتی اگه زندگیم در همین لحظه تموم میشد هم من راضی بودم.
- عزیزم... .
لای پلکهام باز شد. دیدنِ مردمک لرزونش باعثِ کوبش شدید قلبم شد. نگاهم به روی قفسه سی*ن*هاش که بالا و پایین میرفت خیره موند. کاش میشد در این لحظه، گرفتار حصارِ آغوشش بشم.
- همین رو میخواستی؟ که منم خیس بشم؟
تیرداد نفسش رو محکم بیرون فرستاد، جهت ایستادنش رو تغییر داد و من هم دستم رو خیس کردم و به گونههای ملتهبم کشیدم.
هنگامه و سیروان هم به ما پیوستند و برای چند دقیقه، فارغ از همهی مشکلات زندگیم، با عزیزهای دلم آب بازی کردم و عشق کردم... .
به در بستهی ماشین تکیه زدم. هنگامه خودش رو جلو کشید و دریچه گرمایش ماشین رو تنظیم کرد.
- ماشین باورش نمیشه تو این هوا گرمایشش رو زدیم.
خندیدم و چیزی نگفتم. هنگامه دستش رو به ساق پاش کشید و ناله کنان گفت:
- مژده پاهام درد میکنه.
تک سرفهای برای صاف شدن صدام کردم.
- در عوض خوش گذشت.
چشم درشت کرد و با صدای بلندی گفت:
- اِه؟ این یعنی پاهای خودت هم درد میکنه.
انگشتم رو جلوی لبهام گرفتم.
- هیس! جلوی بقیه نگی ها!
- آره دیگه، بگم نگرانت میشن.
دستم رو به موهای مرطوبم کشیدم و دو طرف شالم رو روی شونههام انداختم.
- نگران نه، سرزنش میشم... سیروان پتو نداره؟
نگاهِ بیهدفش اطراف ماشین چرخید و با لب و لوچه آویزون سرش رو به نشونه مخالفت تکون داد.
- بگو از این به بعد وقتی با ما میاد بیرون پتو و حوله بیاره.
خندید و نگاهم کرد، لحظهای مکث کرد و بعد گفت:
- میدونی چیشد؟
چیزی نگفتم که ادامه داد:
- قرار بود چشم و ابرو بیای تا سیروان ازت حساب ببره، این کارها چی بود کردی؟
انگشت کوچیکش رو بالا آورد.
- یک، اون از صمیمی شدنت وقتی فهمیدی سیروان مفیدی رو میشناسی.
دومین انگشتش رو هم باز کرد.
- دو، اون هم از آب بازی و جیغ زدنت! مژده مگه تو چقدر تو زندگیت جیغ کشیدی که امروز جیغ زدی؟!
بلند خندیدم و با خستگی چشمهام رو بستم. راست میگفت، چقدر سروصدا به پا کرده بودم.
- خیلی جلف بودم هنگامه؟!
و چشم باز کردم که متعجب گفت:
- نه بابا... اتفاقاً بامزه و شیرین شده بودی.
شیرین! چندبار هم تیرداد این صفت رو بهم نسبت داده بود.