هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
در حال تایپ[پادشاه طرد شده] اثر «Summoned darkness کاربر انجمن رمان بوک»
کمی زمان میگذره تا دکتر پای دائوس رو بررسی میکنه، بعد نکاتی رو درون یه برگه مینویسه، سپس ناگهان شروع به صحبت میکنه:
- عالیجناب، میتونم راه رفتنتون رو ببینم.
دائوس از تخت پایین میاد، شروع به راه رفتن میکنه؛ اما در حین راه رفتن لنگیدن پای چپش به چشم میاد، به نظر دائوس از این که بقیه به لنگیدن پاش نگاه کنن خجالتزده شده، عرق از سر و کلهاش سرازیر میشه و دائوس با پشت دست راستش عرق پیشانیش رو پاک میکنه، دکتر تیز بینانه به راه رفتن دائوس نگاه میکنه.پلک های چشمش رو به هم نزدیک میکنه [تفکر] و میگه:
- کافیه، باید بگم بهبودی شما چشم گیر بود؛ ولی این نهایت پشرفتتون خواهد بود.
دائوس روی صندلی کنار میز میشینه،کمی به جلد کتاب روی میز نگاه میکنه بعد به سمت دکتر برمیگرده، به نظر کمی غمگین به نظر میرسه، این حالت دائوس باعث نگرانی ملیکا میشه، سپس دائوس میگه:
- میدونم خیلی وقته که خودم رو براش آماده کردم؛ اما شاید مسخره به نظر بیاد که انتظار داشتم یه معجزه رخ بده و شما بگید احتمال بهبودی کامل وجود داره، در هرحال باید از تلاش های شما تشکر کنم.
دکتر: من فقط وظیفهام رو انجام دادم، خوب دیگه سرورم من سرم شلوغه باید از حضورتون مرخص بشم.
دکتر برگهای که همراهشه رو درون ساک خودش میزاره و درش رو میبنده، صندلی رو که روی آن نشسته عقب میبره، از جاش بلند میشه و به دائوس نگاه میکنه.
دکتر: سرورم، هیچکس تو این دنیا نباید منتظر معجزه بمونه، چون این باعث ناامیدی خواهد بود، پس بهتره همه چیز رو درباره گذشته فراموش کنید و خودتون رو با شرایط حال وقف بدید.
دکتر با گفتن این جمله به به طرف درب میره و از اتاق خارج میشه. دائوس با شنیدن این جمله از دکتر لبخند میزنه و با خودش میگه؛ «دیگه گذشته برای من اهمیتی نداره، حالا چیزای با ارزشتری دارم و زیر چشمی به ملیکا نگاه میکنه.»
ملیکا با دیدین دائوس که داره زیرچشمی بهش نگاه میکنه کنجکاو میشه.
ملیکا: سرورم چیزی شده؟
دائوس با فهمیدن این که ملیکا متوجه زیرچشمی نگاه کردنش شده،کمی دست پاچه میشه و از سر ناچاری میخنده. سپس میگه:
- سرورم حالا که میتونید روی پاهاتون راه برید دوست دارید در محوطه قصر قدم بزنید.
دائوس با کمی شک در بیان:
- ولی...
ملیکا صحبتش رو قطع میکنه:
- ولی نداره سرورم، اگه زیاد توی اتاق بمونید افسرده میشید. تازه همین حالا هم از افسردگی دور چشماتون تیره شده.
ریشه پنچم از زیر ملافه روی تخت دائوس با لباس شخصی و کلاه بامزهی مخصوص خوابش میاد بیرون، شروع به خمیازه کشیدن میکنه، همزمان چشماشو میماله، در همان حین صحبت میکنه، که ناگهان چشمهاش به غذا های روی میز میُفته.
-چقدر سروصدا میکنن،خواب از سرم پرید...جوون غــــذا از کجا فهمیدید گرسنمه، [ریشهپنجم شروع به خوردن میکنه.]
***
[تقریبا دیگه اخرای فصل زمستونه، هوا کاملا بهاریه و محوطهی قصر کاملا سرسبزه، گلهای مختلفی با رنگهای زیباشون در باغچههای حیاط قصر وجود داره، راه های سنگفرشی این باغچه ها را به چندین قسمت تقسیم میکنن.]
دائوس و خدمتکارش درحال قدم زدن در محوطه قصر هستن؛ اما همهی کارکنان قصر به راه رفتن دائوس زل زدن و باهم جوری پچپچ میکنن که دائوس و ملیکا، قادر به شنیدن حرفهاشون هستن.
[خدمتکارا که اسمشون روشونه، لباس خدمتکاری بر تن دارن، لباسهایی مشکی کمرنگ به همراه پیشبند های سفید که اطراف پیشبندها چینهای زرد رنگ دیدیه میشه، تقریبا همه اونها چهرههای خوبی دارن به نظر دستچین شدن] اون خدمتکارها میگن:
- بودن اون توی قصر باعث پایین امدن منزلت و مقام امپراتوری میشه.
- درسته امپراتور باید اون رو بیرون بندازه.
- اون برای کشور ما نماد بد یمنی و نحسیه.
ملیکا دستهاش رو مشت میکنه و با عصبانیت به سمت اونا میره، خدمتکارها اول به اون بیمحلی میکنن؛ اما ملیکا عصبانیتر از این حرفاست و براش مهم نیست اونها بهش توجه میکنن یا نه پس با صدای بلند داد میزنه:
- هی احمقا، چطور جرئت میکنین جلوی سرورم این طور حرف بزنید، میخواید بمیرین.
خدمتکارا کاملا از این حرفهای ملیکا متحییر و شکه شدن، از ترس به دائوس ادای احترام میکنن، از اونجا دورمیشن و ملیکا به سمت دائوس برمیگرده. اما دائوس کاملا بیتفاوت به اون خدمتکارها زانو میزنه و به گل های باغچهای که در کنارشه نگاه میکنه، بعد شروع به بو کردن اون گلها میکنه، دائوس کمی خمیازه میکشه، بدنش رو با بالا بردن دستهاش میکشه[حرکت کششی]، سپس از جاش بلند میشه، نگاهی به آسمون میاندازه، در چهرهی دائوس هیچ ناراحتیی بابت رفتار خدمتکارها وجود نداره؛ برعکس خوشحال به نظر میرسه، به ملیکا نگاه میکنه و میگه:
- به نظر هوا داره ابری میشه بهتره دیگه، برگردیم.
دائوس به سمت اتاق خودش میره؛ اما ملیکا کمی ناراحت به نظر میرسه، کمی مکث میکنه، از پشت به دائوس نگاه میکنه و راه رفتن اون رو دنبال میکنه؛ بعد کمی سرعتش رو بیشتر میکنه درکنار دائوس قرار میگیره تا اون رو همراهی کنه، در مسیر برگشت ملیکا کاملا سکوت کرده. وقتی دائوس به اتاقش برمیگرده، درحالی که کمی لبخند بر روی لبهاش داره روی تختش میشینه و ملیکا به اون نزدیک میشه.
ملیکا با ناراحتی حرفهاش رو بیان میکنه:
- سرورم منو ببخشید به خاطر پیشنهاد من بود که این طوری شد؛ لطفا منو مجازات کنین.
دائوس جوری رفتار میکنه که انگار اصلا اتفاق مهمی رخ نداده، نفس عمیقی میکشه، با دست راستش موهاش رو تکون میده و میگه.
- ببینم میتونی کتابی که روی میزه برام بیاری.
- چشم سرورم.
در حینی که ملیکا میره، کتاب رو بیاره، دائوس شروع به صحبت کردن میکنه.
-مهم نیست بقیه نظرشون درباره من چیه، میدونی دیگه عادت کردم، هرکسی سرنوشتی داره.
ملیکا کتاب رو برای دائوس میاره، دائوس کتاب رو می گیره و کنارش روی تخت قرار میده، در همین حین آسمان غرش میکنه[رعد برق] و فضای اتاق کاملا روشنتر میشه، بارون شروع به بارش میکنه، هر دو از پنجره به بارش بارون نگاه میکنن، دائوس ادامه میده.
- دیگه هیچ قدرتی ندارم و حتی پادشاه و ملکه هم منو فراموش کردن. مادر من یه دورگه رعیت و نجیب زاده بود و به خاطر علاقه امپراتور به مادرم من ولیعد شدم؛ ولی بعد از مرگ مادرم به نظر شانس هم از من رو برگردونده.
دائوس دستهاش رو مشت میکنه، دائوس سعی میکنه به ملیکا نگاه کنه، ناگهان ریشه پنجم در اتاق ظاهر میشه میخواد صحبت کنه که شرایط رو میبینه، اون فقط نگاه میکنه بدون این که حرف بزنه با عکس العملی نشون بده به نظر متعجب شده، جو به شدت سنگین شده، ملیکا از این که دائوس عجیب رفتار می کنه سردرگم به نظر میاد، سپس دائوس شروع به حرف زدن می کنه:
- راستش رو بخوای من، چند وقته دارم در مورد موضوعی فکر میکنم، میخوام از مقامم استعفا بدم، تا باقی عمرم رو در جای دور از این قصر همراه تو سپری کنم.
ریشه پنجم با شنیدن این حرف دائوس، خشکش می زنه. سپس میگه:
- این دیگه چه حسی هست که من دارم؛ شاید دلم درد میکنه، باید برم دستشویی، اره خودشه.
ریشه پنجم غیب میشه و از اتاق خارج میشه. ملیکا که کاملا لپهاش سرخ شده و نمیتونه به دائوس نگاه کنه، دست راست خودش رو روی چشم هاش میزاره کمی مکث میکنه، سپس با دست راستش موهاش رو جلوی چشمهاش تکوت میده، درحالی توی چشمهاش اشک جمع شده، به دائوس نگاه میکنه و میگه:
- سرورم، من در جایگاهی نیستم که بخواید با من باشید.
دائوس بلافاصله: با من ازدواج میکنی.
ملیکا درحالی که به شدت قرمز شده و دست پاچه است، عقبعقب میره، همزمان به دائوس نگاه میکنه و میگه:
- سرورم منو ببخشید.
ملیکا به سرعت به سمت درب اتاق میره، مکث میکنه و بدون این که به دائوس ادای احترام کنه میگه:
- با اجازه، سرورم.
ملیکا به سرعت اتاق رو ترک میکنه،کمی از اتاق فاصله میگیره، درحالی که میشه دست پاچه بودن رو از چهره و لپهای قرمز شدش از خجالت دریافت کرد پشتش رو به دیوار تکیه میده و دستش رو روی قلب خودش میزاره و چشمهاش رو میبنده، سپس لبخند میزنه.
دائوس از رفتار ملیکا کمی متحییر شده اون زمزمه میکنه:
- یعنی ناراحت شد، شاید نباید این جوری میگفتم، اه خدای من واقعا درک کردن بقیه خیلی سخته، اصلا اون میدونه من چقدر وقت صبر کردم تا این زمان فرا برسه، درسته من منتظر زمانی بارونی بودم تا به اون ابراز علاقه کنم، شاید اصلا رمانتیک نبوده، لعنتی واقعا که درک کردن بقیه کار سختیه.
دائوس روی تخت، رو به شکم دارز میکشه، نفس عمیقی میکشه و میگه:
- اه خستهام، من که دیگه عقلم قد نمیده، [دائوس ناگهان که داره حرف میزنه، میخوابه].
در همین حین ریشهی پنجم در حال خروج از دستشویی، با چهرهای متفکرانه، میگه:
- نمیدونم چرا دلم درد میکنه، من فقط یکم غذا خوردم، شاید مشکل از غذا هاشونه. واقعا زشته با این همه ثروت غذای مونده میخورن.
حالت چهرهی ریشهی پنجم تغییر میکنه، کمی جدیتر از همیشه به نظر میرسه و میگه:
- هووم...بوی مرگ رو حس میکنم؛ یعنی کی قرار بمیره، امیدوارم ناخونای خوشکلی داشته باشه، هههه...بهتره برای تماشا برم.
***
ملیکا داره توی یکی از راهروها راه میره، اون کاملا سردرگم و آشفته به نظر میرسه، که ناگهان یکی از خدمت کارا به اون نزدیک میشه، اما ملیکا اصلا متوجه اون نشده، اون خدمتکار ملیکا رو مورد خطاب قرار میده، [خدمتکار زنی میانساله که چهرهاش در عین پوختگی زیبایش رو حفظ کرده، صدای کاملا خشنی داره، موهای اون خدمتکار سیاه رنگه و چشمهای کاملا تیزبین و بادامی داره، البته رنگ چشماش قهوهایه].
خدمتکار: تو مال کدوم بخشی.
ملیکا به خودش میاد، به پشت سرش نگاه میکنه، اون خدمتکار رو میبینه به اون ادای احترام میکنه:
- منو ببخشید چیزی گفتین.
خدمتکار کمی عصبانی میشه:
- دختر مگه کری، گفتم مال کدوم بخشی.
ملیکا آرامش خودش رو حفظ میکنه و میگه:
- من به شاهزاده دائوس خدمت میکنم.
خدمتکار: خوبه ما برای برگزاری جشنی که در پیش داریم به مشکل برخوردیم باید تمام خدمت کارا به ما کمک کنن.
ملیکا کمی کرفته میشه و میگه:
- ولی من...
خدمتکار: ولی نداره، این یه دستور از طرف رئیس تشریفات قصره، بهتره تو هم به سمت حیاط قصر ملکه بری، تا به ما کمک کنی.
ملیکا که میدونه، نمیتونه با این دستور مقابله کنه، کاملا تسلیم میشه کمی مکث می کنه، بعد میگه:
خدمتکار از کنار ملیکا عبور میکنه، از اون دور میشه؛ ملیکا که دل خوشی از این شرایط نداره به ناچار با قدم های آرام به سمت قصر ملکه میره، وقتی اون به حیط قصر ملکه میرسه، نیروهای تشریفات اون رو به سمتی که باید بایسته، هدایت میکنن.
تقریبا همه خدمتکارای قصر در محوطه قصر ملکه، به صورت صفهای منظم جمع شدن و رئيس تشریفات قصر در حال صحبت با اونها است.
رييس تشریفات قصر: به خاطر جشنی که ملکه برای عوض کردن روحیشون ترتیب دادن، ما باید تمام قصر رو برای این ضیافت آماده کنیم.
به همه خدمتکارا مسؤلیتی میدن، ملیکا و یک خدمتکار دیگه که کاملا جوانه و چهرهای معمولی داره مسئول تمیز کردن راهروی منتهی به اتاق ملکه میشن، اونها مشغول گرد گیری و تمیز کردن پنجرهها، زمین، گُلها و... میشن، زمان میگذره دیگه به انتهای کار رسیدن. خدمتکاری که همراه ملیکاست به سمت اون میاد، خاضعانه حرف میزنه و صورتش رو به سمت زمین گرفته:
- میبخشی؛ ولی من به برادم قول دادم که امشب براش شیرینی ببرم میشه من کمی زودتر از پایان کار برم.
ملیکا لبخند میزنه و میگه:
- نه اشکالی نداره کاره زیادی باقی نمونده خودم تمومش میکنم.
خدمتکار ملیکا رو بغل میکنه و با خوشحالی میگه:
- واقعا ممنون.
ملیکا که از شدت بغل کردن اون خدمتکار داره خفه میشه، با صدای نیمه جون میگه:
- قابلی نداره.
خدمتکار با عجله از اونجا دور میشه، ملیکا به اطراف نگاه میکنه، نفس عمیقی میکشه، بعد از رفتن خدمتکار حالا میشه خستگی رو تو صورتش دید، و با صدای روحیه بخشی میگه:
- خوبه، فقط گلدون و گل های کنار درب باقیمنده. بریم که داشته باشیم، هههه...
ملیکا در حال تمیز کردن گلدونها هم زمان به پیشنهاد دائوس یادش میاد که دوباره لپهاش قرمز میشه، جلوی صورتش رو میگیره، دستهای کثیفش رو به صورتش میماله، صورتش سیاه و خاکی میشه. سپس میگه:
- نهنه، من در سطح شاهزاده نیستم، هر چند که اون از من بخواد.
در همین حین که ملیکا در حال تمیز کردن گلدونها است؛ چون به درب نزدیک شده، میتونه صدای ملکه مرلی رو که در حال صحبت با خدمتکار ارشدش دِمیه رو بشنوه.
ملکه مرلی: با این که نقشمون در کشتن دائوس کامل نشد؛ ولی تونستیم به هدفمون که ولیعهد شدن پسرم لاندز بود برسیم؛ اما بازم آرامش ندارم باید کاری کنیم تا دائوس رو از قصر بندازن بیرون.
دِمی: سرورم، ما شایعه بدیمن و نحس بودن شاهزاده دائوس رو، همهجا پخش کردیم و همهی رعیتزاده دید مثبتشون رو نسبت به شاهزاده از دست دادن.
ملیکا با شنیدن حرفهای اونا شوکه میشه و سردرگم به صحبت اونها گوش میکنه.
ملکه لبخند میزنه:
- یک سیاستمدار واقعی میتونه با رعیتزادههای بیارزش موجی ایجاد کنه که دشمنانش رو ببلعن. حالا در این زمان، این ما رو به هدفمون میرسونه. این زیباست که میتونی از یک عده آدم پست و بیچاره در رسیدن به هدفت استفاده کنی.
دِمی که انگار خنده از صورتش کاملا به دوره با صدای جدی میگه:
- سرورم شما فوق العاده هستید.
ملیکا چشمهاش بازتر میشه، مردمک چشمش تنگ میشه، اون عقبعقب میره تا از اون جا دور شه؛ اما پاش به یکی از گلدونها برخورد میکنه و روی زمین میافته، با این اتفاق ترس کاملا ملیکا رو فرا میگیره، به سرعت شروع به فرار کردن میکنه.
دِمی: کی اونجاست.
ملکه با خشم میگه:
- سریع برو و هرکی که صدای ما رو شنیده بکش.
دِمی به سرعت به دنبال ملیکا میره؛ ولی ملیکا از اون جا دورشده، ملیکا با عجله وارد یکی از راهروهای فرعی میشه، روی زمین میشینه درحالی که شوکه شده و چشمهاش بازتر شدن، دستهاش رو روی گوشهای خودش میزاره. با خودش فکر میکنه، «نهنه؛ یعنی مسبب همه مشکلات دائوس ملکه هست. با شنیدن اون حرفها مهم نیست چقدر دور بشم، در آخر قراره بمیرم. ای کاش میتونستم باقی عمرم رو با دائوس باشم، من...من، فقط میخواستم درکنارش باشم. اگه خودم رو به دائوس برسونم زندگیه اونم به خطر میافته ، پس این پایانه.»
ملیکا چهره ای نا امید به خودش میگیره و دستهای خودش رو شبیه کسی که مرده روی زمین رها میکنه، زیر لب با نا امیدی تمام زمزمه میکنه:
- انگار زمان من دیگه رو به پایانه؛ یعنی خواهرم الان داره چکار میکنه، شاید بهتر بود وقتی کارم تموم میشد، منم براش کیک میگرفتم، راستی خواهرم از چه کیکی خوشش میاد، [اشک از چشمهای ملیکا جاری میشه]، اها ما هیچ وقت پول زیادی نداشتیم که بخواییم کیک بخریم، یعنی کیک چه مزهای داره، باید وقتی بیش شاهزاده برگشتم از ایشون درباره مزش بپرسم.
- الان زمان زیادی از وقتی که ملیکا رفته گذشته. هووم...شاید واقعا ناراحت شده.
ناگهان صدای یک جیغ باعث جلب توجه دائوس میشه، از اتاقش خارج میشه، به سرعت به سمت منبع سروصدا میره، اون میبینه عده زیادی از سربازا و خدمتکارا توی یکی از راهروها جمع شدن. دائوس انگار در دنیای دیگه ای سیر میکنه، اون با خودش میگه؛ «لعنتی، این دیگه چه احساسیه که دارم. دائوس با قدمهای آروم و چهرهای هاجواج به اونها نزدیک میشه، اون با صدای بریدهبریده میگه:
- برید کنار، چه اتفاقی افتاده.
یکی از افسران گارد سلطنتی تییو:
- سرورم جنازه یکی از خدمتکارا توی راهرو پیدا شده.
همه کنار میرن، دائوس به آرومی جلو میره همه دنیا براش تیره شده، چیزی جز اون جناز نمیبینه، به سمت اون جنازه میره؛ ولی حتی دیگه نمیتونه نفس بکشه. انگار از بعد زمان و مکان خارج شده کنار جنازه زانو میزنه ملافه رو کنار میزنه، چهرهی دائوس انقدر بیحالت شده که که انگار سال هاست مرده. اون به صورت جنازه نگاه میکنه و سیمای ملیکا رو با چشمهای خالی از نورش میبینه، دائوس اون رو بدون هیچ حرفی تکون میده دهنش از خشکی به هم چسبیده اون دیگه فرق خنده و گریه رو درک نمیکنه.
دائوس با لبهای کاملا سفید شدش زمزمه میکنه:
- هی پاشو، همه اینا شوخیه مگه نه...بهم بگو...بگو...
دائوس شروع به خندیدن از روی جنون میکنه و همراه خنده از چشمهاش اشک جاری میشه.
- هههههاهاها...هههههاهاها...
افسر به دائوس نزدیک میشه و دستش رو روی شونه ی دائوس میزاره و میگه:
- سرورم حالتون خوبه، اون رو میشناختین. ما باید جنازه رو ببریم، سرورم...سرورم...میشنوید.
چندتا از سربازا برای بلند کردن جنازه ملیکا میان، اونها میخوان اون رو بلند کنن تا روی یک تیکه تخته بزارن. چشمهای دائوس کاملا آدم رو میترسونه، اون داره به چی فکر میکنه؟، انگار اون با این چشمها دیگه هیچی نمیبینه، دائوس با چهرهای پر از اشک؛ اما بدون حالت و باصدای نیمه جون میگه:
افسر و سربازا و همه افراد حاضر از صدای دائوس ترسیدن و به اون زل میزنن.
افسر: ولی سرورم.
دائوس با خشم و عصبانیت در حالی که فقط داره به جنازه ملیکا نگاه میکنه. میگه:
- خفه شو.
افسر به سربازها اشاره میکنه تا دائوس رو بگیرن، ناگهان سربازا از پشت دائوس رو میگیرن و دائوس دیگه نمیتونه تکون بخوره، اون دستوپا میزنه تا رها شه، هم زمان به خاطراتی که با ملیکا داشته فکر میکنه و به نظر اشکها بی انتهایش بی پایانه؛ اما نمیتونه خودش رو رها کنه. سربازها جنازهی ملیکا رو میبرن بعد که دائوس رو رها میکنن اون روی زمین میُفته.
خدمتکارها در حال پچپچ با هم هستن:
- اون یه روز ولیعهد بود؛ اما حالا جوری رفتار میکنه که انگار عاشق یه خدمتکار شده.
- واقعا مسخره است.
- خجالت نمیکشه.
- به نظر با مقامش عقل خودش رو هم از دست داده.
اون خدمتکارا به دائوس به چشم تمسخر آمیزی نگاه میکنن، تمام جهان جلوی چشم دائوس در حال چرخشه، ناگهان روی زمین میُفته و از حال میره.
ناگهان دائوس با وحشت از خواب میپره، اون میبینه روی تختشه و از تختش بیرون میاد، به سمت درب میره، اتاقش کاملا تاریکه و راه رفتن در تاریکی سخته؛ اما انگار دائوس کل مسیر رو حفظه.
دائوس راه رفتنش شبیه مرده های متحرکه، لبهاش کاملا خشکه و با ناخون انگشت اشارش انقدر به انگشت شست خودش فشار آورده که خون ازش جاری شده وضعیت دهانش هم همینه و از بیحواسی درحال گاز گرفتن لب خودشه.
دائوس خودش رو به بخشی که خدمتگذاران رو خاک میکنن میرسونه، اون به سمت تنها قبر تازه قبرستون میره، روی زمین میُفته، درحالی که مردمک چشمهاش تنگ شده، لبخند میزنه، [شاید دیونه شده شاید، حتی نویسنده هم از فهمش قاصره.]
دائوس دستهاش رو که خون شده روی خاک اون قبر میکشه، با دهانش که پر از خون شده شروع به حرف زدن میکنه، درحالی که میشه آثار شوکه شدن رو از چشمهای کاملا بازش فهمید، اشک از چشمهاش جاری میشه. بعد میگه:
- آدما چه راحت میمیرن، مگه نه. تو هم صدای همهی جهان رو میشنوی که دارن میگن من قرار یه آدم بدهی داستان باشم. یه زندگی آروم توی یه جای دور، ما رو نخندون ببین شخصیت بدهی داستان چی میگه، [سرش رو، رو به آسمان میکنه]، پس شب کاملا تاریک این شکلیه، چه زیباست سیاهی مطلق. من پادشاه میشم و هرکس بخواد جلومو بگیره سلاخی میکنم. دائوس کلهاش رو پایین میاره و چشم هاش رو میبنده، سپس میگه:
- مثله این که منو خوبی دیگه غربیهایم. قسم میخورم که هر کسی که این کار رو با تو کرده اینقدر عذاب بدم که آرزوی مرگ داشته باشه. پادشاه آسمانها منو ببخش که فراموش کردم؛ اگه من شخصیت بده داستان نباشم آدمای خوب به وجود نمیان، کاری میکنم که به وجد بیای.
ناگهان صدای مشکوکی از جلوی در آرامگاه به گوش میرسه، دائوس اشکهاش رو پاک میکنه و میگه:
- کی اونجاست.
یک نفر با شنیدن صدای دائوس آشفته فرار میکنه، جوری که صدای قدمهاش فضای تاریک قبرستون رو پر کرده، دائوس وقتی به سرعت خودش رو به درب آرامگاه میرسونه کسی رو نمیبینه.
دائوس: شاید خیالاتی شدم.
وقتی دائوس میخواد به اتاقش برگرده، یک گل سر روی زمین میبینه، اون رو برمیداره و در دستش فشار میده چشمهاش رو میبنده سرش رو، رو به آسمون میکنه و بازدمش رو در هوای سرد شب به صورت بخار بیرون میده و زمزمه میکنه:
- متاسفم دیگه دیر شده من دیگه نمیتونم، این نقش احمقانه رو ادامه بدم، پس از من انتظار خوب بودن نداشته باش،[منظورش چیه؟].
***
[در آشپزخانه سلطنتی]
ریشه پنجم در حال غذا خوردنه، اون خوشحال به نظر میرسه، در آشپزخانه غداهای زیادی وجود داره، در دست راست ریشه پنجم یه تیکه گوشت و توی دست دیگهی خودش یه سیب داره، به اونها گاز میزنه و با دهان پر شروع به حرف زدن با خودش میکنه:
- پس منبع غذاها اینجا بود، دیگه لازم نیست صبر کنم تا غذا رو به اتاق دائوس بیارن. [ریشهپنجم چهرهای جدی به خودش میگیره]، هوم...پس بالاخره وقتش رسید.