جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

مطلوب [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tahi با نام [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,923 بازدید, 180 پاسخ و 51 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tahi
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
579
5,670
مدال‌ها
2
و این اولین‌بار بود که می‌دیدم صدایش را بالا برده.
- برو بیرون، دیگه هم مزاحمم نشو. من یه دیوونه‌‌ام اگه بیشتر از این بهم نزدیک بشی تو رو می‌کشم.
تهدید می‌کرد، هیستریک‌وار می‌خندید اما این‌ها برای ترساندن من کافی نبود!
ترس من تو هستی، مخاطب این روزهای نوشته‌هایم.
ترسم این است این خودخوری‌ها، این یادآوری‌های مداوم گذشته آخرش کار دستت بدهد ولی مگر پونه‌ی تو مرده؟
من نمی‌گذارم، به تاریخ این اجازه را نمی‌دهم که تلخی‌های گذشته را سرمشق بگیرد و دوباره بخواهد آنها را تکرار کند، نمی‌گذارم.
- پونه خانم؟
و این فکر و خیالات همچو موریانه‌ای به جان مغزم افتاده بود طوری که صداهای اطرافم را نمی‌شنیدم.
- بله!
بندهای پیش‌بندش را باز کرد و روی رخت آویز قرارش داد.
- سفارشات امروز دیگه تموم شد، خواستم بگم دیگه می‌تونیم بریم خونه.
به او خسته نباشیدی گفتم و کیفم را از کمدی که مخصوص لباس‌هایم بود برداشتم.
- من یکم عجله دارم، کلید رو می‌دم به شما تا در رو قفل کنید باشه؟
به پیمان پسری که در این مدت باهم در این کافه همکار بودیم نگاه کوتاهی انداختم و کلید را از دستش گرفتم.
- باشه!
در را قفل کردم ولی از تاریکی هوا و خیابان‌هایی که به هنگام شب امن نبود، وحشت داشتم.
مانتوی نازکی که به تن داشتم نمی‌توانست از من در مقابل سرما محافظت کند، کتونی‌هایم تنگ شده بود و به انگشت‌های پایم فشار می‌آورد، قدم‌هایم را با عجله و ترس برمی‌داشتم. کرکره بیشتر مغازه‌ها پایین بود و تعداد عابران پیاده به کمترین حد ممکن رسیده بود. هرچه جلوتر می‌رفتم شهر جلوه‌ای از زشتی‌ها را بیشتر عیان می‌کرد، بوی زباله‌های رها شده در جدول‌ها و کنار سطل آشغال‌ها سبب می‌شد حالتی از تهوع پیدا کنم. صدای ضبط بلند ماشین‌ها و تک چرخ زدن موتوری‌ها بر دلهره‌‌هایم می‌افزود و مرا برای زودتر رسیدن به خانه مصمم‌تر می‌کرد.
 
بالا پایین