جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,947 بازدید, 275 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,748
مدال‌ها
3
صبح همین که مهری رسید و تا میان سالن آمد، دست به سی*ن*ه مقابلش ایستادم و باچشم اشاره‌ای به سرش کردم.
- بازش کن ببینم.
با کمی تردید آهسته دستانش را روی گره روسری که پشت گردن می‌بست، برد. آن را باز کرد و دو‌ سوی روسری را جلو آورد و با دو دست همان‌طور که نگاه به زمین دوخته‌بود آن را عقب برد. از دیدن موهای شانه‌شده‌اش لذت بردم. لبخند رضایتی روی لب‌هایم نشست. جلوی موهایش را عقب برده و با کش سیاهی بسته بود و بقیه موهای پشت سرش به صورت افشان رها بودند.
- خیلی خوبه! آفرین!
روسری‌اش را روی سرش برگرداند، پشت گردنش بست و همان‌طور‌ سر به زیر ماند. به طرف کیف و وسایلم که روی مبل گذاشته‌بودم، رفتم و حین برداشتنش گفتم:

- چیزایی که روی میزه مال توئه.
به طرفش برگشتم. نگاه متعجبش روی حوله‌ و برسی بود که روی میز قرار داشت.
-چی آقا؟
تا نزدیکش رفتم.
- اون حوله و برس رو می‌بینی؟ مال توئه.
نگاهش روی آنها مانده بود.
- برای من خریدید؟
کیفم را درون دستم جابه‌جا کردم.
- خریدم که بتونی خونه‌ی من بری حموم.
نگاه گرد شده‌اش را روی من چرخاند و هیچ نگفت. ادامه دادم:
- مگه نگفتی زن‌عموت زودتر از دوهفته اجازه نمیده، این روال درستی نیست، آدم باید زود به زود بره حموم، وقتی خونه‌ی عموت نمی‌تونی بری، اینجا برو، من که رفتم می‌تونی بری حموم.
- ولی آقا چرا؟
- گفتم که، می‌خوام یاد بگیری تمیز زندگی کنی، مگه نمی‌خواستی شوهر کنی؟
سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد و گفت:
- ولی اینجا خونه‌ی شماست، زشته برم حموم.
- خب وقتایی که من خونه نیستم، میری.
کمی مکث کردم و ادامه دادم:
- اگه باز هم راحت نیستی، کلید اتاق روی در هست، می‌تونی درو قفل کنی تا خیالت راحت بشه.
معذب «آخه» گفت که میان کلامش رفتم.
- دیگه چیه مهری؟
انگشتانش را در هم پیچاند.
- آقا من نمی‌تونم اینارو که خریدین قبول کنم.
کلافه نفسم را بیرون دادم.
- واسه چی مهری؟
- آخه... اگه عموم بفهمه برام چیزی خریدین منو دعوا می‌کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,748
مدال‌ها
3
دست آزادم را به کمرم زدم.
- مگه قراره عموت بفهمه؟ این وسایلا همین‌جا می‌مونه تا وقتایی که خونه‌ی منی استفاده کنی.
نگاهش روی حوله و برس رفت و پیچش انگشتانش قطع شد. کمی به طرفش خم شدم.
- خوب گوش کن مهری چی میگم... .
نگاهش را به طرفم چرخاند.
- من دوست دارم توی تمیزی و مرتب بودن بهترین باشی.
سرش را تکان داد.
- پس هر دو روز یا سه روز یه بار باید بری حموم، چون خونه‌ی عموت نمی‌تونی خونه‌ی من میری، لباسات هم همیشه باید تمیز باشه، هرچی هم خواستی برات می‌خرم، اون کشویی که حوله‌های من هست یه طرفشو خالی کردم تا تو وسایلاتو‌ بذاری، توی حموم شامپو و صابون دست‌نخورده هم گذاشتم، دلم نمی‌خواد با من تعارف کنی، هر چیزی لازم داشتی فقط به خودم بگو.
- این زشت نیست آقا؟
راست ایستادم.
- زشته چی؟ قرار نیست کسی غیر از من و تو خبردار بشه که زشت باشه، مگه تو می‌خوای به کسی بگی چی توی این خونه رخ میده.
به شدت سرش را تکان داد.
- نه... نه آقا... به جون خودم هیچ‌وقت به کسی نمیگم.
- آفرین دختر خوب! هر اتفاقی که رخ میده مثل یه راز بین ما دوتاست، دوست دارم همه‌ی اینجا رو مثل خونه‌ی خودت بدونی و توش راحت زندگی کنی.
چشمان سیاهش پشت حصار اشکی پنهان شد.
- آقا! شما خیلی خوبید، من ازتون خیلی ممنونم.
لبخند خرسندی روی لبم آمد. این دختر مال خود خود من بود. انگشتم را به طرفش گرفتم.
- ولی یادت باشه چی ازت خواستم همیشه باید مرتب و تمیز باشی.
پشت دستش را به چشمانش کشید.
- چشم آقا! خیالتون راحت، دیگه آدم تمیزی میشم.
به طرف راهرو‌ چرخیدم و همان‌طور که بیرون می‌رفتم گفتم:
- فقط حواست باشه اینقدر به خودت نرسی ظهر بی‌غذا بمونم.
خندید.
- نه آقا! شما برید، من یه غذای خوشمزه براتون می‌پزم.
کفشم را پوشیده، در خانه را باز کرده و به طرفش برگشتم. خنده‌ی روی لب‌های زیبایش را شکار کردم.
- ببینیم و تعریف کنیم خانم‌خانما!
با سرخوشی طول حیاط را پیمودم و از خانه خارج شدم. روزهایی که با لبخند مهری آغاز میشد، رنگ بهتری داشت.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,748
مدال‌ها
3
ظهر همین که وارد خانه شدم، از دیدن حوله‌ی قهوه‌ای‌رنگ روی بند رخت لبخندی به لبم نشست. وارد راهرو شدم، باز بوی مرغ‌آلوی مهری به مشامم خورد. چقدر این دختر مرغ‌آلو دوست داشت که زیاد آن را می‌پخت، یا شاید هم پختنش برای او راحت‌تر از بقیه غذاها بود.
مهری آن روز سرخوش‌تر از روزهای دیگر بود و طراوت و شادابی قابل توجهی گرفته بود. حتی سعی کرده‌بود تربچه‌های روی سبزی را با برش‌های دندانه‌دار زیبا کند که البته چیز جالبی از آب درنیامده‌بود. وقتی پای سفره نشستم، نگاه رضایتمندی روی همه‌ی سفره انداختم و متوجه انتظار مشتاقانه‌ی او شدم. با طمأنینه قاشقم را درون ظرف مرغ فرو کرده، مقداری از آب قرمزرنگ آن را برداشتم و در دهان گذاشتم. طعم مطلوبی از ترشی آلو به مذاقم نشست و هیچ اثری از زهم مرغ هم حس نمی‌شد. مهری با شوق پرسید:
- چطوره آقا؟ خوشمزه شده؟
سری تکان دادم و درحالی‌که نوک قاشق را به گوشت مرغ می‌زدم تا میزان پخت آن را بسنجم گفتم:
- نه، مثل اینکه دیگه می‌تونی توی آشپزی با من هم رقابت کنی!
خندید و سرش را زیر انداخت و من که با اتمام کلامم نگاهم را بالا آورده و روی او انداخته بودم، باز محسور خنده‌ی زیبایش شدم، لحظه‌ای مات ماندم و بعد لبخند رضایتی روی لبم نشست. این دختر همانی شده‌بود که می‌خواستم.
تا شب را غرق در لذت فکر به دختری گذارندم که امروز شاداب‌تر از هر روز بود. از همان روز به بعد روی دیگری از مهری را دیدم. دختری که بیشتر از همیشه می‌خندید، مثل یک خانم منظم و مرتب بود و سعی می‌کرد در سفره‌داری سلیقه به خرج بدهد. کم‌کم کار با لباسشویی مادر را هم یادش دادم. دیگر کاری نمانده‌بود که یاد نگیرد. تا عید برسد من و او روزهای زیبایی را در کنار هم گذراندیم، گرچه مدت زمان اندکی را با او بودم، اما همان دقایق ناهار خوردن با او بهترین دقایق روز بود. مهری بی‌نقص نشده‌بود، گاهی به خاطر کوتاهی و خطا ضرب شصت شلاقم روی تنش می‌نشست، حتی خودش هم آن تنبیه‌ها را قبول کرده‌بود، اما در آن حدی در کار و رفتار مطلوب شده‌بود که وقتی عید رسید به این فکر می‌کردم که دیگر بی‌خیال بزرگ شدن مهری شوم و تابستان مهری پانزده‌ساله را به عنوان عروس آینده‌ام به مادر معرفی کنم، فوقش اگر ایراد سن او را می‌گرفتند، دو سال نامزد می‌ماندیم. حداقل بهانه‌ی لازم برای بیشتر داشتنش در خانه را می‌یافتم. من دیگر نمی‌توانستم تعطیلات تابستان را بدون دیدن و بودن مهری در خانه‌ام سر کنم. تازه همین اکتفا کردن به همان دیدن کوتاه صبح‌گاه و دقایق ناهار خوردنمان هم دیگر سخت شده‌بود. باید هر چه زودتر برای من میشد.
مهری واقعاً همان دختری شده‌بود که می‌خواستم، گرچه هنوز روابط اجتماعی ضعیف و ندانستن راه و روش آداب معاشرت مشکل او بود، اما این مشکل را فقط بعد از آنکه رسما مال من شد، می‌توانستم برطرف کنم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,748
مدال‌ها
3
زمانی که آخرین ناهار دونفری‌مان قبل از تعطیلات عید را می‌خوردیم، به این فکر می‌کردم که من تعطیلات را چگونه بدون دیدن او سر کنم؟ وقتی سفره را جمع کرد و پشت سینک ایستاد تا ظرف بشوید من که تماماً چشم شده‌بودم تا از آخرین دقایقم هم استفاده کنم، بالاخره زبان باز کردم و پرسیدم:
- مهری! عیدی چی دوست داری برات بخرم؟
سرش را برگرداند و با ابروهای بالا رفته گفت:
- عیدی؟ واسه من؟
- آره! چی دلت می‌خواد وقتی برگشتم برات بیارم.
سرش را برگرداند و لحظاتی به بالا نگاه کرد و بعد دوباره مشغول کارش شد.
- هیچی آقا! دستتون درد نکنه، لازم نیست.
اخم کردم.
- یعنی چی لازم نیست، خودم می‌خوام عیدی بگیرم ایرادش چیه؟
همان‌طور که مشغول شست‌وشو‌ بود گفت:
- آقا واقعا لازم نیست، هرچی بخرید وقتی عموم ببینه منو دعوا می‌کنه، پس لازم نیست.
کمی از حرص دندان‌هایم را فشردم.
- تو بگو چی دوست داری، برات می‌خرم توی همین خونه استفاده می‌کنی، تا عموت نفهمه.
سرش را بالا انداخت.
- نه آقا! من هیچی نمی‌خوام.
- به هرحال من می‌خرم.
وقتی به شهر خودم برگشتم، با اینکه خسته بودم اما قبل از اینکه به خانه بروم مسیرم را به طرف بازار کج کردم تا برای مهری عیدی بخرم، می‌ترسیدم روزهای بعد با وجود مادر و پریزاد نتوانم بی‌دردسر برای او خرید کنم. دقایقی را در بازار شلوغ دم‌عید قدم زده و فکر کردم چه چیزی مناسب مهری است؟ که یاد زمان شعرخوانی‌اش افتادم. از بخش اصلی بازار خارج شده و بالاخره یک کتابفروشی را یافتم. در میان کتاب‌ها گشتم و چند کتاب شعر مناسب سنش گرفتم. در تمام مدت انتخاب کتاب‌ها با تصور شعرخوانی مهری لبخند زده‌بودم. تصور زیبایی بود، همان‌جا قصد کردم حتماً بعد از عید از او بخواهم هرازگاهی برایم شعر بخواند و من فقط گوش بدهم. بعد از خرید کتاب‌ها از کتابفروشی بیرون آمده و دوباره راهی بازار شدم. در همان ابتدا یک مغازه‌ی لباس زنانه نظرم را جلب کرد. چقدر خوب که در شهر می‌توانستم بدون برانگیختن کنجکاوی مردم برای یک دختر لباس بخرم. خوب بود برای مهری لباسی بگیرم که در خانه‌ی من بپوشد. وارد مغازه شدم و نگاهم روی لباس‌ها چرخید صدای دختر فروشنده مرا به خود آورد.
- می‌تونم کمکت کنم؟
سرم را چرخاندم و نگاهی به دختر لاغراندامی انداختم که شال‌های سیاهش را پشت گوش برده و آن‌چنان آرایشی در صورت نداشت.
- یه لباس می‌خوام برای یه دختر چهارده پونزده ساله.
مانتوی ساده و جلوباز سیاه و شلوار لی که به همان رنگ در تنش بود، نشان می‌داد آنچه در مغازه‌اش می‌فروشد را برای تن خود صرف نمی‌کند. لبخند کجی روی لبش بود.
- عیدی برای خواهرت می‌خوای؟
از قیاسش و گرم گرفتن سریعش خوش نیامد. با اخم محوی گفتم:
- نمی‌دونم چی دوست داره و چه سایزی مناسبشه؟
نگاه دختر یک لحظه به خارج مغازه افتاد و خطاب به فردی دست بلند کرد و گفت:
- چاکر آقا!
از رفتار لات‌منشانه‌اش متعجب شدم. به طرف من برگشت.
- چه جور لباسی معمولاً می‌پوشه؟
با فکر به لباس بلند گل‌داری که همیشه می‌پوشید گفتم:
- لباس سرهمی، از اینایی که تا زانو می‌رسه.
کمی از من فاصله گرفت:
- عرضم به حضورت، به اینا میگن پیراهن دامن‌دار.
به طرف دیگر مغازه رفت و دستش را روی رگالی گذاشت.
- از بین لباسای این رگال ببین کدوم بهش میاد. اگه دراز و چاق نباشه، اندازه‌ش میشه.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,748
مدال‌ها
3
تا به طرف رگال بروم، او به طرف مشتری دیگری که تازه وارد مغازه شده‌بود رفت.
- بفرما آبجی!
ابروهایم از مردانه رفتار کردن دختر فروشنده بالا پرید، اما سعی کردم بی‌توجه مانده و‌ لباس‌های درون رگال را تک به تک ورق زده و چک کنم. دیدن لباس‌های آستین کوتاه مرا به وجد می‌آورد که تصور کنم مهری درون آن لباس‌ها چگونه می‌شود، اما خوب می‌دانستم فعلاً دیدن او در چنین لباس‌هایی را باید عقب بندازم، چرا که نه مهری آن‌ها را پیش من می‌پوشید، نه مرام من اجازه می‌داد تا قبل از محرم‌شدنمان او را به چنین کاری وادارم؛ پس از همه‌ی آن‌ها صرف‌نظر کرده و در انتها به دو لباس آستین بلند رسیدم. یکی قهوه‌ای‌روشن بود و طرح‌هایی به رنگ تیره‌تر داشت و دیگری زردرنگ که تک به تک گل‌های بنفشی روی آن خودنمایی می‌کرد. یکی سنگین بود و دیگری خوش‌رنگ. مدتی برای انتخاب مردد ماندم که کدام را بخرم. در انتها تصمیم گرفتم هر دو را بخرم. آن‌که سنگین‌تر بود را مهری این روزها می‌پوشید و خوشرنگ‌تر را می‌گذاشتم زمانی‌که مال خودم شد و دیگر از من خجالت نکشید، بپوشد.
مقصد بعدی‌ام یک مغازه‌ی خرازی بود که فروشنده‌ی آن صد و هشتاد درجه با فروشنده‌ی قبلی فرق داشت. دختری فربه با موهای بلوند شده و پف، که بیشتر لوازم آرایش مغازه‌اش را خودش استفاده کرده‌بود و مدام با صدای نازکی مرا مخاطب قرار می‌داد. من سعی داشتم زبان‌بازی‌های او‌ را نشنیده و نگاهم را به دیواری بدوزم که مجموعه‌ی عظیمی از ابزار بستن موی زنان روی آن تا سقف آویزان بود. واقعاً از دیدن این تنوع سرم سوت کشید. یک زن برای بستن موهایش این همه ریخت و پاش لازم داشت؟ واقعاً چه حوصله‌ای داشتند! نگاهی به کل مغازه کردم. همه‌ی اجناس مغازه تحت اختیار ملزومات زنانه یا بچگانه بود. بیچاره ما مردها که انگ ضدزن هم به ما می‌خورد، درحالی‌که همه‌چیز مال زن‌ها بود. دوباره به طرف آن دیوار توری‌ فلزی بسته، برگشتم که انواع مختلفی از کش‌ها و‌ موگیرها و ابزارهایی که حتی نحوه‌ی استفاده‌شان را هم نمی‌دانستم، به آن وصل بود. بی‌خیال افکاری شدم که هیچ‌کدام از آن‌ها مهم نبود، مهم موهای سحرانگیز مهری بود که آرزو داشتم هرچه زودتر زمانی برسد که به راحتی بتوانم آن‌ها را لمس کرده و می‌خواستم با این ابزار زیباتر از همیشه شوند.
دختر فروشنده آنقدر با آن صدای نازک اغواکننده‌اش راهنمایی‌ام کرد که درنهایت یک سری هدبند و کش‌های پارچه‌ای به رنگ زرشکی که مهری دوست داشت، خریدم و مجموعه‌ای از موگیرها در شکل و اندازه‌های مختلف که البته خودم زیاد از آن‌ها سر در نمی‌آوردم، ولی به نظر دختر فروشنده برای یک دختر موبلند لازم‌ بود. با خودم فکر‌‌ کردم قطعاً مهری هم چون من زیاد از آنها سررشته ندارد، اما‌ ایرادی نداشت، بعدها که به عنوان عروسم معرفی‌اش کردم، حتماً پریزاد را که خبر داشتم چندی است به دنبال یادگیری آرایشگری هم رفته، وادار می‌کردم طرز استفاده از همه‌ی آن‌ها را به مهری یاد بدهد. من موهای سحرانگیز او را زیباتر از همیشه می‌خواستم.
درنهایت برای نمای مناسب هدیه‌ام دو جعبه کادویی در دو اندازه‌ی مختلف و به رنگ سبزآبی از همان دختر خریدم. موگیرها را درون جعبه‌ی کوچک‌تر و لباس و کتاب‌ها را درون جعبه‌ی بزرگ‌تر گذاشتم. هدیه‌های مهری باید محترمانه به او داده‌‌می‌شد. خرسند با هدیه‌های مهری به نزدیک ماشینم برگشتم. فقط مخفی کردن آن‌ها مانده‌بود تا در تعطیلات از نگاه مادر و‌ پریزاد دور باشند. یک بسته کیسه‌ی زباله از مغازه خریده و جعبه‌ی هدیه‌ها را درون آن کیسه‌های سیاه پیچاندم و در انتهایی‌ترین گوشه‌ی صندوق ‌عقب قرار‌دادم. اطرافش را هم با کیف ابزار و خرت و پرت‌های دیگر استتار کردم تا کسی آن‌ها را نبیند و بعد با کمال آرامش به طرف خانه راه افتادم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,748
مدال‌ها
3
در تمام طول تعطیلات عید، فقط به مهری فکر کردم و روز به روز دلتنگ‌تر شدم. مدام روزها را می‌شمردم که کی این تعطیلات تمام شده و من به روستا پیش مهری برمی‌گردم. مثل هر سال همراه مادر و‌ پریزاد سال را تحویل کردیم و یک روز به خانه‌ی عموبرزو و روز دیگر به دایی‌فریبرز سر زدیم. دایره‌ی اقوام ما همین دو خانواده بود. سر زدن به خانه‌ی عمو کار همیشگی ما بود، اما خانه‌ی دایی را مادرم فقط سال به سال، عیدها سر میزد. رابطه‌ی خوبی با هم نداشتند و این اصلاً برایم اهمیت نداشت. کلاً من تنهایی را به بودن در جمع ترجیح می‌دادم. طول تعطیلات را بیشتر به استراحت و فکر کردن به مهری گذارندم تا بالاخره دوباره با اعتراض هر ساله‌ی پریزاد روبه‌رو شدم که‌ چرا هیچ‌وقت ما برنامه‌ی مسافرت نداریم. در این مورد مادر همیشه پشتم بود و با گفتن اینکه پسرم یک عید تعطیل است و بگذار استراحت کند، چون همیشه پریزاد را جواب کرد و من او را به تابستان حواله دادم، گرچه پریزاد باور نکرد و گفت باز از سر باز می‌کنمش، اما من واقعاً قصد داشتم وقتی رسماً من و‌ مهری ناممان کنار هم نشست، یک برنامه‌ی سفر خانوادگی جور کنم تا مهری را از آن روستایی که جز ناخوشی در آن چیزی ندیده‌بود، مدتی دور کنم.
از شانس من سیزده‌‌به‌در به روز‌ چهارشنبه افتاده‌بود و من نمی‌توانستم به بهانه‌ی مدرسه، پیک‌نیک سیزده‌به‌در را بپیچانم و به روستا برگردم. به خاطر پنج‌شنبه و جمعه‌ی پیش‌رو توانستم علی‌رغم سال گذشته امسال مادر و پریزاد را در سیزده‌به‌دری که مثل همیشه در باغ عمو و با آن‌ها گذران میشد، همراهی کنم. گرچه بودن در آنجا وقتی دور از مهری بودم و دلم سخت دلتنگ دیدنش، اصلاً خوشی برایم نداشت. عمو برای هوشمند دختری را در نظر گرفته‌بود که بعد از تعطیلات به خواستگاریش برود و‌ مرا هم مدام‌ می‌خواست ترغیب به ازدواج کند. پاسخش را فقط با لبخند می‌دادم و به او‌ می‌گفتم فعلاً عجله‌ای برای این کار ندارم. البته حرف دلم چیز دیگری بود و برای به دست آوردن مهری عجله هم داشت، اما دستم بسته بود. کسی نمی‌دانست من نیز همسر خودم را برگزیده‌ام و فقط منتظر رسیدن تابستانم تا او‌ را خواستگاری کنم. نمی‌گذاشتم کسی اختلاف سنی‌مان را بهانه‌ی مخالفت کند. سن کم مهری هم قابل حل بود. پیش روحانی مسجد روستا، یک محرمیت ساده می‌خواندیم و منتظر دو سال بعد می‌ماندیم. اصلاً شاید چندماه بعد وقتی مهری پانزده‌سال تمام شد، عقد رسمی هم می‌کردیم و آن موقع دیگر نمی‌گذاشتم مهری از خانه‌ی من به خانه‌ی عمویش برگردد. دیگر نمی‌گذاشتم کسی به مهری بد بگوید، او خانم خانه‌ی من میشد. همین که اجازه‌ی عقد پیدا کرده و عقدش می‌کردم کافی بود. من از مهری هیچ نمی‌خواستم جز خودش را. بودنش در خانه‌ام کافی بود. چه حس دلپذیری بود اینکه صبح به صبح چشمانم به روی مهری زیبایم باز شود و موهای سحرانگیزش نوای خوشبختی را برایم بسراید!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,748
مدال‌ها
3
پنج‌شنبه به روستا برگشتم. جمعه کارهای عقب‌افتاده‌ی خود و مدرسه‌ را انجام دادم و وقت نکردم برای دیدن مهری به قهوه‌خانه بروم. منتظر شنبه ماندم که سیر او را از نزدیک ببینم. شنبه صبح خبری از مهری نشد و وقتی ظهر به خانه‌‌ای برگشتم که سوت و کور بود، دلگیر شدم. عادت کرده‌بودم زمانی که از مدرسه برمی‌گردم بوی خوش غذای مهری به مشامم برسد، با خود فکر کردم شاید خبر ندارد برگشته‌ام و حتماً فردا می‌آید. فردای آن روز هم خبری از مهری نشد، برای فهمیدن دلیل نیامدن مهری به خانه‌ام، مصمم شدم که به قهوه‌خانه بروم و علت را از یحیی پرس‌ و جو کنم.
درحال بستن در مدرسه بودم که متوجه مهری شدم که با قدم‌های تند به صورت واضحی مرا نادیده گرفته و به سوی قهوه‌خانه می‌رود. متعجب از رفتارش برگشتم و صدایش کردم. اول خود را به نشنیدن زد و با «مهری» گفتن دوباره ایستاد و برگشت.
- سلام آقا!
صدایش از ترس می‌لرزید. فاصله‌ام را با او کم کردم.
- کجا سرتو انداختی زیر داری میری؟
ترس و نگرانی‌اش کاملاً مشخص بود. نگاهش را به اطراف چرخاند و بعد گفت:
- دارم میرم قهوه‌خونه.
سر ظهر روستا خلوت بود. از چه کسی می‌ترسید؟ اخمی از رفتار عجیب مهری بین دو ابرویم افتاد.
- چرا دیروز و امروز نیومدی؟ داشتم می‌رفتم از عموت پی‌جو بشم.
انگشتانش را دوباره در هم فرو کرد.
- آقا! عموم گفته دیگه نباید بیام خونه‌ی شما؟
چشمانم گرد شد.
- چرا؟
نگاه نگرانی به پشت سرش انداخت و برگشت.
- آقا! عموم قدغن کرده با شما حرف بزنم.
نگرانی در قلب من هم جوانه زد.
- خب چرا قدغن کرده؟ درست حرف بزن ببینم چی شده؟
دوباره پشت سرش را نگاه کرد.
- آقا! الان نمیشه، اگه دیر کنم عموم می‌فهمه، عصر که می‌خوام برم‌ خونه‌ی خاله‌بتول اون موقع میام در خونتون... فعلاً خداحافظ.
بدون آنکه خداحافظی ضعیف و از سر حیرتم را بشنود برگشت و با قدم‌های تند دور شد. بهت‌زده از اینکه در نبودم چه اتفاقی افتاده، رفتنش را به نظاره نشستم و همین که از دیدم خارج شد با افکاری که مغزم را فراگرفته‌بود، به طرف خانه‌ام قدم برداشتم. این ممنوعیتی که یحیی اعمال کرده‌بود دلشوره‌ای را وارد قلبم کرد. چه اتفاقی در نبودم افتاده‌بود؟ چرا هر عیدی که به شهر می‌رفتم و از روستا دور بودم، باید برای مهری اتفاقی می‌افتاد؟ این بار چه شده‌بود؟ ممکن بود دهن‌لقی کرده و چیزی از وقایع درون خانه را برای دیگران گفته‌باشد؟ ولی مهری که هیچ‌گاه با کسی حرف نمی‌زد، خصوصاً با عمویش، بارها دیده‌بودم که در حضور او کاملاً زبانش قفل میشد. یعنی یحیی به چیزی مشکوک شده‌بود که دیگر اجازه‌ی آمدن مهری را نمی‌داد؟ چیزی به ذهنم نمی‌رسید، فقط باید صبر می‌کردم تا خود مهری بیاید و دلیل نیامدنش را بگوید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,748
مدال‌ها
3
بدون آنکه لباس‌هایم را عوض کنم، وسایلم را روی میز پرت کردم و خودم را روی مبل انداختم. سرم را به پشتی مبل تکیه داده و به سقف خیره شدم. چه اتفاقی افتاده‌بود؟ چیزی جز آنکه زبان خود مهری به گفتن اتفاقات خانه‌ام باز شده‌باشد در ذهنم نچرخید. کلافه راست نشستم. نگاهی به آشپزخانه انداختم. میلی به خوردن غذا نداشتم. باید راهی برای حل و فصل موضوع پیدا می‌کردم. بلند شدم، طول سالن را قدم زدم و به این فکر کردم که اگر مهری چیزی گفته‌باشد چگونه باید ماستمالی کنم؟ فکرم به جایی قد نمی‌داد. نمی‌دانستم مهری چه گفته که آماده شوم در جوابش چه به یحیی بگویم. باید منتظر آمدنش می‌ماندم. نگاهم را به ساعت روی مچم دوختم که با سرعت لاک‌پشتی پیش می‌رفت و خبری از مهری نبود. بالاخره طاقتم سرآمد و به حیاط رفتم. آنقدر کلافه طول و عرض حیاط را قدم زدم تا درنهایت صدای زنگ در بلند شد. من که تازه نگاهم را به ساعتم دوخته‌بودم و با فهمیدن اینکه ساعت سه و بیست و نه دقیقه است، پی به کندی گذشت زمان برده‌بودم، با صدای زنگ شتابان سربلند کرده و به طرف در شتافتم. در را که باز کردم مهری را دیدم که با نگرانی هنوز چشم به اطراف دارد. با باز شدن در رو به طرف من کرد و من نیز راه را باز کردم تا داخل شود. سریع داخل شد و سلام داد.
- سلام! زود بریم داخل بگو چی شده؟
با تعجیل گفت:
- نه آقا! باید زود برم، همین‌جا خوبه!
من که قصد رفتن کرده‌بودم با کلامش برگشتم و با اخم کوچکی گفتم:
- خب پس بگو چی شده؟
استرسش از انگشتانی که در هم می‌پیچاند کاملاً برایم مشخص بود.
- راستش آقا... عموم گفته دیگه نیام اینجا... دیگه هم باهاتون حرف نزنم... گفت اگه حرفشو گوش ندم بدجور منو می‌زنه، قدغن کرده بیام.
کلافه دست تکان دادم.
- اینو که می‌دونم، دلیلشو بهم بگو، چرا گفته نیای؟
نگاهش را از من گرفت.
- آقا میگه من دختر بزرگی شدم، زشته با شما که زن ندارید حرف بزنم.
ابروهایم بیشتر درهم شد.
- از کی به این نتیجه رسیده که بزرگ شدی؟
آب دهانش را قورت داد.
- از وقتی برام خواستگار اومده.
یک لحظه روح از سرم پرید و چون برق گرفته‌ها مات ماندم. همیشه باور داشتم کسی مهری را نمی‌بیند که خواستارش شود. ناباورانه لب باز کردم.
- خواستگار؟ کی اومده؟
کمی تردید کرد و بعد گفت:
- آقا! دو سه روز از تعطیلات گذشته بود که یه روز کرمعلی اومد خونه عموم واسه خواستگاری من.
با جویدن لبم، سرم را بلند کردم‌ تا فکر کنم. کرمعلی را می‌شناختم. چهار پسر داشت که هر چهار نفر زن داشتند، نوه‌هایش هم هنوز بچه‌تر از آن بودند که زن بگیرند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,748
مدال‌ها
3
سرم را به طرف مهری برگرداندم.
- کرمعلی برای کی اومده‌بود تو رو بگیره؟
لب‌هایش را با زبان خیس کرد و نگاهش را به زمین دوخت.
- برای خودش.
چشمانم به آنی گرد شد و دویدن خون زیر پوستم از عصبانیت را حس کردم.
- اون پیرمرد زوار در رفته‌ی لندهور مگه زن نداره؟
مهری سرش را بلند کرد.
- چرا آقا! ولی زنش بلقیس سه چهار ماه پیش خورد زمین، لگنش شکست، علیل شد، یه ماه هم بردنش شهر بیمارستان، اما دکترها گفتن پیره خوب نمی‌شه حالا علیل افتاده خونه رو دست دخترش... اون روز خودم از پشت پنجره‌ی اتاق شنیدم کرمعلی به عموم گفت با اینکه دختر شومی هستم، اما حاضره به خاطر اینکه بلقیسو بالا و پایین کنم و خونه‌شو سرپا نگه دار‌م منو عقد کنه.
از خشم هر دو دستم را درون موهایم فرو کرده و‌ درحالی‌که رو از مهری برمی‌گرداندم زیرلب گفتم:
- خود بی‌شرفش هم به حال و هولش برسه.
موهایم را با خشم در‌ چنگم می‌فشردم. چند قدم با حرص برداشتم. پیرمرد لب‌گوری هوس جوانی به سرش زده‌بود و گفته‌بود چه کسی بهتر از مهری که ک.س و کاری ندارد. نفسم را با حرص بیرون دادم. موهایم را رها کرده و به طرف مهری که از او فاصله گرفته‌بودم، چرخیدم.
- عموت چی بهش گفت؟
مهری یکی از شانه‌هایش را بالا انداخت.
- نمی‌دونم‌ آقا چه حسابی باهم دارن، عموم گفت اگه تا اول اردیبهشت حسابشو جور کنه منو عقدش می‌کنه.
دهانم از بهت باز ماند. یحیای بی‌وجود مهری را معامله کرده‌بود. سرم‌ را با ناباوری به اطراف تکان داده و گفتم:
- کرمعلی گفت دیگه نیایی اینجا؟
مهری ابروهایش را بالا انداخت.
- خودش نه... فرداش دخترش نارگل اومد، سر تا پامو چک کرد و ازم خواست غذا بپزم، بعدش گفت با اینکه همه می‌دونن بدقدمم و چون میام خونه‌ی شما دختر بدنامیم، اما به خاطر مادرش حاضرن رضایت بدن زن باباش بشم، ولی گفتن اگه یه بار دیگه بیام خونه‌ی شما یا باهاتون حرف بزنم، دیگه نمی‌ذارن برم خونه‌ی اونا، برای من که مهم نبود، اما‌ شب زن‌عموم همینو به عموم گفت، اونم بدجور دعوا کرد و قدغن کرد دیگه نه بیام اینجا، نه باهاتون حرف بزنم و گفت دیگه بزرگ شدم و صاحب‌اختیارم کرمعلی و بچه‌هاشه، هرچی گفتن باید گوش بدم.
تمام امیدم ناامید شد. با «وای» دستانم را روی صورتم گذاشته و به دیوار پشت سرم تکیه دادم و در همان حال گفتم:
- حالا عموت می‌خواد تو رو بده به کرمعلی؟
- آقا! تا هفته پیش که همش حرفش همین بود، ولی الان دیگه نمی‌دونم.
نور امیدی در دلم روشن شد.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,748
مدال‌ها
3
دستانم را از روی صورتم و تکیه بدنم را از دیوار برداشتم.
- الان مگه چی شده؟
- آقا... آخر هفته‌ی پیش ذبیح‌دراز اومده‌بود قهوه‌خونه رو همون تخت شما نشسته‌بود، من داشتم فنجونا رو می‌شستم، شنیدم به عموم گفت توی شهر برای دختری مثل من کار هست، اگه اجازه بده منو ببره شهر، هرچی درآوردم باهم نصف می‌کنن، به عموم گفت می‌تونه با کار من خوب پول دربیاره.
بدتر از این نمی‌شد. آن معتاد مفنگی هم برای مهری من دندان تیز کرده‌بود. خوب می‌فهمیدم‌ منظورش از کار برای دختری چون مهری چیست؟ عصبی به طرف مهری قدم برداشتم.
- چرا می‌ذاری بقیه برای تو تصمیم بگیرن؟
کمی ترس وارد چشمانش شد.
- آخه آقا من که نمی‌تونم چیزی به عموم بگم، هرچی اون بخواد همون میشه.
عصبی لبم را به دندان گرفتم.
- خودت چی؟ دلت می‌خواد زن کرمعلی بشی یا با ذبیح‌دراز بری؟
شانه‌هایش را بالا انداخت.
- آقا من فقط می‌خوام از خونه‌ی عموم برم، خاله‌بتول گفت شوهر کنم راحت میشم، شما هم گفتید شوهر کردن خوبه، حالا کرمعلی یا ذبیح‌دراز برام فرقی نداره، همین که از خونه‌ی عموم میرم خوبه.
از افکارش حرصم گرفت.
- فکر کردی صبح تا شب بخوای یه پیرزن علیل رو جابه‌جا کنی و با یه پیرمرد زپرتی سروکله بزنی و حرفای صدمن یه غاز دختر و عروساشو بشنوی خوبه، یا اینکه با ذبیح دراز بری؟
- خوب آقا زن‌عموم میگه من فقط به درد کلفتی می‌خورم، حالا یا خونه‌ی عموم یا خونه‌ی کرمعلی و یا جاهایی که ذبیح‌دراز میگه، مگه فرقی داره؟
از کوره در رفتم.
- چرا اینقدر بی‌خیالی دختر؟ فکر کردی چند بار زندگی می‌کنی که با بی‌خیالی خرابش کنی، تو هنوز اول زندگیته، چرا با کرمعلی می‌خوای آینده‌ی خودتو نابود کنی؟ چرا حاضری با ذبیح‌درازِ عملی، بری جایی که از جهنمم هم برات بدتره؟
مهری چشمانش را گرد کرد.
- مگه ذبیح‌دراز کجا میره؟
این دختر ساده‌تر از آن چیزی بود که فکر می‌کردم. کلافه دستی به موهایم کشیدم. بعد آن‌ها را درون جیب‌های شلوارم فروکرده و درحالی‌که به زمین چشم دوخته‌بودم، چند قدم برداشتم. نباید دست‌دست می‌کردم. دیگر فرصتی برای صبر کردن نداشتم. من چند ماه زحمت تربیت مهری را نکشیده‌بودم، که محبوبم را مفت تسلیم آن پیرمرد یا آن معتاد بکنم. ایستادم. به طرفش قدم برداشتم و دستانم را روی شانه‌هایش گذاشتم.
- مهری! برای یه بار هم که شده خودت برای خودت تصمیم بگیر، بگو چی از زندگی می‌خوای؟
مهری که از واکنشم ترسیده‌بود بعد از کمی مکث گفت:
- من فقط می‌خوام از خونه‌ی عموم برم، دیگه برام فرقی نداره کجا برم.
- فکر کردی خونه‌ی کرمعلی یا ذبیح بهتر از خونه‌ی عموته؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین