جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل نشده [ژرفای بیم] اثر «امیر‌احمد کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط امیراحمد با نام [ژرفای بیم] اثر «امیر‌احمد کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,855 بازدید, 61 پاسخ و 49 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ژرفای بیم] اثر «امیر‌احمد کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع امیراحمد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط امیراحمد
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
Screenshot_۲۰۲۴۰۴۲۴-۱۶۰۵۳۹_Chrome.jpg
نام اثر: ژرفای بیم

نام نویسنده: امیر‌احمد

ژانر: وحشت، فانتزی، تراژدیک

عضو گپ نظارت : (4)S.O.W

ویراستار: @سونیام و @F.S.Ka و @سپید

خلاصه: حقیقت هیچگاه عاقبت خوشی نداشته است، گمان نمی‌کردم دستیابی به آن چنین فاجعه‌ای به بار آورد، فاجعه‌ای که شاید اگر زود‌تر به آن پی می‌بردم می‌توانستم مانعش شوم اما ای کاش... اصلاً به خاطر اشتباه مرگبارم لایق بخشش هستم؟


مقدمه: در اعماق تاریک و غمگینم، اشتباهی مرگبار رخ داد، تصمیمی نادرست، گامی اشتباه، من را به چاهی عمیق از پشیمانی فرو برده است، آن روز چیزی جز تاریکی و تنهایی پیرامونم نبود، اشتباه کردم، اشتباهی که هیچگاه توان جبرانش را ندارم، ای کاش می‌شد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,444
مدال‌ها
12
1708584409757.png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال 10 پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل 20 پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از 25 پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما 30 پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»




×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
- زود باشین... برین به طرف اون کلبه... .
- از کجا این‌قدر مطمئنی که داخل اون کلبه جامون امنه؟
- فقط راه بیفت.
بی‌توجه به حرفش، خشاب کلتم را عوض می‌کنم و در حالی که در آن تاریکی، لوله اسلحه‌ام را در حین دویدن به طرف آن موجودات عجیب پشت سرم گرفته‌ام با فشار دادن ماشه بی‌هدف شلیک می‌کنم.
با صدای چکاندن ماشه، متوجه می‌شوم که گلوله‌هایم تمام شده است. با عجله دوباره خشاب را تعویض می‌کنم و باز بی‌هدف به پشت سرم شلیک می‌کنم. صدای داد و فریاد و ضجه‌های ترسناکشان مدام در گوش‌هایم طنین می‌اندازد و همراه با وزش باد دست‌ها و مهره‌های استخوانی کمرم را به لرزه در می‌آورد. در حالی که تندتند، نفس‌نفس‌ می‌زنم به هنری و لوکاس نگاهی می‌اندازم و می‌گویم:
- بهتون گفتم نباید به اون واگن درب و داغون نزدیک بشیم و درش رو باز کنیم... ببینید چیکار کردین... حالا چطوری... .
هنری در حین دویدن با چهره اخمویش نگاهی به من می‌اندازد، با عجله گلن‌گدن اسلحه شکاری‌اش را می‌کشد و با شلیک گلوله به پشت سرش می‌گوید:
- از کجا باید می‌دونستم اون واگن قطار داخلش پر از این موجوداته؟
با خشم شدیدی بر سرش فریاد می‌کشم:
- از کجا می‌دونستی؟ اگه بی‌خیال اون شکم لعنتیت می‌شدی شاید الان... .
فریاد بلند، دو‌رگه و خشنش من را از ادامه حرفم منصرف می‌کند:
- خفه شو لیام، حواست به حرف زدنت باشه... خیلی هم دلت بخواد... اصلاً آره من به‌خاطر سیر کردن شکمم به اون واگن نزدیک شدم.... ظاهرش می‌خورد که پر از غذا و نوشیدنی باشه. واسه همین... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
صدای بلند و خشن لوکاس حرفش را قطع می‌کند:
- کافیه... با هر دوتونم. به جای این حرف‌ها به راهتون ادامه بدین.
نگاهم را از هر دوی آن‌ها می‌دزدم و به محیط مقابلم می‌اندازم، درخت‌های بلند، خشکیده و خزه‌ مانند کاج، سراسر محیط اطراف را تسخیر کرده است. خزه‌ها علاوه بر درخت‌ها، بیشتر بدنه جاده‌ها و تیر‌های چراغ‌برق شکسته شده را پوشانده‌اند. دانه‌های ریز و درشت باران با سرعت در حال باریدن است.
با زحمت هوا را به داخل ریه‌هایم می‌کشم و با نفس‌نفس‌ زدن‌های پشت سر هم آن را از ریه‌هایم خارج می‌کنم. آب دماغم را با عجله بالا می‌کشم و بزاق دهانم را با تحمل سوزش گلویم به پایین قورت می‌دهم. از زمان خروجمان از شهر چندین هفته کامل می‌گذرد اما نه به پناهگاه رسیده‌ایم و نه با شخص خاصی به جز این موجودات عجیب مواجه شده‌ایم. آخرین‌بار به محض برخورد موشک به زمین، دود سیاه‌ رنگ غلیظی، بخش اعظم شهر را در نیستی، آتش و تاریکی غرق کرد. ارتباطات رادیویی، اینترنت و شبکه‌های اجتماعی را به طور کامل از بین برد و بعد هم این موجودات عجیبی که نمی‌دانم اصلاً چه هستند و از کجا آمده‌اند، سر و کله‌شان پیدا شد.
با عجله و نگرانی از روی پل چوبی زهوار در رفته‌ای عبور می‌کنم و خودم را به نزدیکی در کلبه می‌رسانم و بلافاصله با ضربه کوتاهی آن را باز می‌کنم. به داخل کلبه می‌روم و در نزدیکی در می‌ایستم و با تکان دادن دست به لوکاس و هنری می‌فهمانم که سرعت خود را بیشتر کنند، آن‌ها بی‌توجه به من دوان‌دوان و در حالی که پشت سر هم مشغول شلیک گلوله به طرف آن موجودات عجیب هستند وارد کلبه می‌شوند و به سرعت‌‌، در را پشت سرشان می‌بندند.
هنری در حالی که در نزدیکی‌ام به در زل زده، دست‌هایش را بر روی زانو‌هایش می‌گیرد و پشت‌ سر هم نفس‌ می‌کشد، از طریق پنجره مقابل که در نزدیکی در کلبه قرار دارد نگاهی به محیط بیرون می‌اندازد و با نفرت شدیدی می‌گوید:
- جونور‌ای لعنتی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
لوکاس در حین نفس‌نفس زدن دستی به مو‌های طلایی، بلند و آشفته‌اش می‌کشد، سپس در حالی که اسلحه تک‌تیر‌اندازش را خشاب‌گذاری می‌کند روبه من و هنری می‌گوید:
- کلانتر کجاست؟
دهانم را به قصد پاسخ دادن باز می‌کنم اما قبل از من هنری‌، نفس‌نفس‌زنان می‌گوید:
- اون جون... ور‌ها...
صدای خارج شدن اسلحه هفت‌تیر از ضامن در فضا طنین می‌اندازد و او را از کامل کردن سخنش منصرف می‌کند. هر سه با نگرانی سر‌هایمان را به سمت منبع صدا می‌چرخانیم. زنی با لباس صورتی‌ و شلوارجین آبی‌رنگ کهنه و مندرس، پوتین‌های نظامی سیاه‌رنگ و مو‌های بور که به حالت دُم‌ اسبی از پشت با بند کوتاهی محکم بسته شده است همراه با صورتی زخمی و اخمو و چشمانی آبی‌ رنگ نگاهش بر روی ما قفل شده است، او در مقابلمان می‌ایستد و در حالی که با حالت تهدید‌آمیزی لوله هفت‌تیر بزرگش را به طرفمان نشانه گرفته است چند قدم به ما نزدیک می‌شود و می‌گوید:
- اسلحتون رو بندازین وگرنه... .
هنری در حالی که اخم‌هایش بیشتر از قبل به چشمان قهوه‌ای‌رنگش‌ نزدیک شده است بی‌توجه به اخطار با صدای بلندی فریاد می‌زند:
- تو دیگه کدوم خری هستی؟ من از یه زن دستور نمی... .
ناگهان گلوله‌ای مستقیم و با صدای گوش‌خراشی به نزدیکی پایش شلیک می‌شود، هنری هین بلندی می‌کشد و بی‌اختیار، اسلحه‌اش را زمین می‌اندازد و می‌گوید:
- هِی... باشه... آروم... آروم باش... .
زن نیش‌خند تلخی می‌زند، آب دماغش را بالا می‌کشد و با لحن سرد و خشنی می‌گوید:
- شما کی هستید؟ این‌جا چیکار می‌کنین؟
برای مدتی سکوت بین‌مان حکم‌فرما می‌شود، هنری در حالی که چشمانش بر روی لوله اسلحه هفت‌تیر قفل شده است بزاق دهانش را با نگرانی و شدت زیادی به پایین قورت می‌دهد و می‌گوید:
- م... م... ما... ما... قصد نداشتیم مزاحم بشیم فقط می‌خواستیم که... .
فریاد بلند و خشن زن سخنش را قطع می کند:
- که چیکار کنین؟ هی شما دوتا چرا هنوز اسلحتون دستتونه؟! زود باشین بندازینشون زمین وگرنه صورت نحستون رو متلاشی می‌کنم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
لوکاس نگاهی به من و هنری می‌اندازد و با لحن مطمئن و صدای آرامی زیر لب می‌گوید:
- نگران نباشین بچه‌ها... من درستش می‌کنم... .
محتاطانه و با قدم‌های آرامی به زن نزدیک می‌شود و با صدایی که نگرانی در آن موج می‌زند می‌گوید:
- فکر کنم سوء تفاهم شده... ببین ما قصد نداریم باهات درگیر بشیم یا به کسی آسیب بزنیم... فقط می‌خواییم که... .
زن بی‌توجه به حرفش بلند فریاد می‌کشد:
- وایسا سر جات... .
لوله هفت‌تیرش را خشمگینانه به طرف لوکاس می‌گیرد، چند قدم به عقب می‌رود و با لحن سرد و سرشار از تنفر و بی‌اعتمادی می‌گوید:
- برام مهم نیست چی می‌خوایین... فقط زود از این کلبه گم شید بیرون... همین الان... یا برید بیرون... یا با زندگیتون خداحافظی کنید... .
لوکاس در حالی که دستانش را به نشانه تسلیم بالا برده است، به آرامی اسلحه تک‌تیر‌اندازش را زمین می‌گذارد. هم‌زمان با این کار با چشم‌غره از من می‌خواهد که کُلتَم را زمین بگذارم. با تنفر و بر خلاف خواسته‌ام کُلتَم را به آرامی زمین می‌‌اندازم و چند قدم از آن فاصله می‌گیرم. لوکاس به محض قرار دادن اسلحه‌اش بر روی زمین و فاصله گرفتن از آن با حالت مغرورانه‌ای روبه زن می‌گوید:
- با شلیک به طرف برادرم روحش رو آزار دادی، نمی‌دونی این کار بدیه؟!
زن در حالی که چشمانش را تنگ می‌کند، اخم‌هایش را بیشتر در هم می‌‌برد و زیر لب غر می‌زند با لحن سرد و بی‌روحش می‌گوید:
- خفه شو... آشغال... می‌خوایی روح خودت‌ رو هم آزار بدم؟!
کلمه آخر را با خشم و تأکید بیشتری بیان می‌کند. سپس گلوله‌ای به طرفش شلیک می‌کند. گلوله درست از کنار صورت لوکاس رد می‌شود و با صدای گوش‌خراش و مهیبی به دیوار پشت سرش برخورد می‌کند. لوکاس با وحشت و نگرانی فریاد کوتاهی می‌کشد، میخ‌کوب از حرکت باز می‌ایستد و می‌گوید:
- هِی... این چه کاریه؟ فقط یه سوال کردم... چرا عصبانی میشی؟ مگه... .
زن بی‌توجه به لوکاس با صورت سرد و بی‌روحش که خشم، بی‌اعتمادی و نگرانی در آن موج می‌زند نگاه تندی به هر سه‌مان می‌اندازد و مصرانه و با عصبانیت می‌گوید:
- تا صبح هم که این‌جا وایسید و برای فریب دادنم دروغ بگین نمی‌ذارم تو این کلبه بمونین... برای آخرین‌بار بهتون میگم... سلاحتون رو بذارید زمین و گورتون رو گم کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
در حالی که سعی دارم خشم و نگرانی‌ام را پنهان کنم با تنفر نگاه تندی به لوکاس می‌اندازم. با آمدن‌مان به این کلبه نه تنها مشکل حل نشد بلکه وضع‌مان از قبل هم بد‌تر شد. انگار از چاله درآمدیم و به داخل چاه افتادیم.
بزاق دهانم را به آرامی قورت می‌دهم و در حالی که دستانم را به نشانه تسلیم بودن بالا گرفته‌ام، رو به زن که با قدم‌های تندی عقب رفته و در نزدیکی شومینه ایستاده است می‌گویم:
- اسلحه‌هامون همین‌ها بودن... سلاح دیگه‌ای نداریم... .
زن لبخند تلخی به صورتش می‌نشاند و با حالت تمسخر‌آمیزی به من نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:
- احمق گیر آوردی؟! اون چاقو و قمه‌های بلند و تیزی که هر سه‌تاتون همراه دارین چی؟!... به نظرت اون‌ها سلاح نیستن؟!
نگرانی‌ام از قبل بیشتر می‌شود، نگاهی به اطرافم می‌اندازم و می‌گویم:
- ببین ما نیومدیم این‌جا که فریبت بدیم یا بهت آسیب بزنیم... داشتیم از دست اون موجودات عجیب فرار می‌کردیم که به این کلبه برخوردیم... فقط اجازه بده امشب رو این‌جا بمونیم... به محض طلوع آفتاب کلبه رو ترک می‌کنیم... فقط... .
زن بی‌توجه به حرفم، آب دهانش را به گوشه‌ای می‌اندازد و با دستش دور دهانش را پاک می‌کند و با همان لحن سرد و خشنش که تنفر و بی‌اعتمادی در آن کاملاً مشهود است، می‌گوید:
- چاقو و قمه‌ها... بندازین زمین... تکرار نمی‌کنم!
ضامن هفت‌تیرش را می‌کشد و لوله آن را درست به سرم نشانه می‌گیرد. باید چه کار کنم؟ مثل این‌که این زنیکه دیوانه ول‌کن ماجرا نیست. صحبت کردن با او تنها وقت تلف کردن است و بس. مدتی سکوت می‌کنم و در حالی که چشمانم با نگرانی بر روی لوله هفت‌تیر قفل شده است، می‌گویم:
- خب... مثل این که صحبت کردن فایده‌ای نداره... درسته لوکاس؟
با اخم و چشم‌غره به لوکاس نگاه تندی می‌اندازم. او با نگرانی سعی دارد نگاهش را از من پنهان کند، انگار خودش هم پی برده که مرتکب چه اشتباه بزرگی شده است. نگاهم را از او برمی‌دارم و رو به زن با لحنی پر از عصبانیت و نا‌امیدی می‌گویم:
- زود باشین... باید کلبه رو ترک کنیم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
با گام‌های بلندی به اسلحه‌ام نزدیک می‌شوم تا آن را بردارم، اما درست در آخرین لحظه‌‌، شلیک مهیب و گوش‌خراش گلوله هفت‌تیر به نزدیکی دستم، من را از این کار منصرف می‌کند. با وحشت هین کوتاهی می‌کشم و چند قدم از اسلحه فاصله می‌گیرم. اخم‌هایم را در هم می‌کشم و میخ‌کوب سر جایم می‌ایستم، به زن نگاه تندی می‌اندازم و با خشم و غضب فریاد می‌کشم:
- هِی چه مرگته زنیکه دیوونه؟!
زن در حالی که دستانش از شدت خشم می‌لرزند چند قدم به ما نزدیک می‌شود، زخم‌ها، آثار سوختگی و خراش‌های عمیق و ترسناک نیمه راست صورتش، او را ترسناک‌ کرده است. با چند قدم محکم و کوتاه جلو می‌آید، سر جایش می‌ایستد، با نفرت شدیدی دندان‌هایش را محکم روی هم فشار می‌دهد و می‌گوید:
- اگه یادت باشه گفتم اسلحتون رو بندازین زمین و بعد کلبه رو ترک کنین، یادم نمیاد گفته باشم با اسلحه از این جا خارج شید!
به قصد اعتراض دهانم را باز می‌کنم تا حرفی بزنم اما هنری به مانند دفعه قبل زود‌تر از من وارد عمل می‌شود، بزاق دهانش را با نگرانی قورت می‌دهد و با لحن تند و خشنی می‌گوید :
- چی؟! فکرش رو هم نکن، این اصلاً منصفانه نیست.
زن نگاه تندی به او می‌اندازد، جهت لوله هفت‌تیرش را با سرعت از من به طرف هنری تغییر می‌دهد و می‌گوید:
- پس کسی از این کلبه زنده بیرون نمیره!
هنری ماسکی از ترس و نگرانی به چهره‌اش زده است، می‌توانم به آسانی دانه‌های ریز و درشت عرق را که آرام‌آرام از روی پیشانی‌اش به پایین سر می‌خورد مشاهده کنم. حالت انگشت زن بر روی ماشه اسلحه گواه اتفاق شومی را می‌دهد. چیزی نمانده ماشه را فشار بدهد. باید سریعاً کاری کنم. شاید اگر با سرعت خودم را به او برسانم، بتوانم هفت‌تیرش را از او بگیرم... اما او سرعت عمل بالایی دارد و ممکن است پیش از آن که به یک قدمی‌اش برسم به ضرب گلوله به من، هنری و یا لوکاس آسیب برساند. در حالی که سعی دارم عصبانیتم را پنهان کنم روبه او می‌گویم:
- اما بیرون پر از اون موجودات وحشی و عجیبه.
بدون اسلحه نمی‌تونیم دووم بیاریم.... برای حفظ جونمون هم که شده باید بذاری این اسلحه‌ها همراهمون باشه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
نگاه اخم‌آلود زن بر روی من قفل می‌شود، دندان‌هایش را با شدت بیشتری روی هم می‌فشارد و با صدای بلندی فریاد می‌کشد:
- به من چه؟! این دیگه مشکل خودتونه نه من!
لوکاس زبانش را بر روی لبش می‌کشد و خشمگین و عصبی می‌گوید:
- مشکل خودمون؟! زنیکه آشغال... می‌خوای هر سه‌تامون رو خوراک اون جونور‌های وحشی کنی؟!
زن اخم‌‌هایش بیشتر درهم می کشد. می‌توانم صدای ساییده شدن دندان‌هایش را به وضوح بشنوم. صورت سرد و بی‌روحش از شدت عصبانیت شدیداً سرخ شده است. بدون شک این‌بار ماشه را به قصد کشتنمان فشار می‌دهد.
یک‌مرتبه با خشم، ناراحتی و ترس و با کمک دست لرزانش جهت لوله هفت‌تیرش را به سمت صورت لوکاس نشانه می‌گیرد. اسلحه را از ضامن خارج و انگشتش را به ماشه نزدیک می‌کند.
هم‌زمان با این اتفاق رعشه‌ای بر اندامم می‌افتد.
باید سریعاً کاری کنم. اگر منتظر بایستم هر سه‌مان را بی‌رحمانه به ضرب گلوله می‌کشد.
پا تند می‌کنم و با عجله خودم را به میان‌شان می‌اندازم، کف دستانم را به نشانه تسلیم بالا می‌آورم و به زن نشان می‌دهم، سپس در حالی که سعی دارم خون‌سردی‌ام را حفظ کنم به او می‌گویم:
- آروم... آروم باش... چیزی نشده فقط... .
زن بی‌توجه به من در حالی که سعی دارد لوله اسلحه‌اش را به سمت لوکاس نشانه بگیرد بلند با صدای سرد و خشن و دو‌رگه‌اش فریاد می‌زند:
- اصلاً می‌دونی چیه؟ آره! قصد دارم هر سه‌تاتون رو خوراک اون جونور‌های وحشی کنم! این‌طوری روحتون هم کمتر آزار می‌بینه.
لوکاس در حالی که میخ‌کوب سر جایش ایستاده و برای در امان ماندن از شلیک گلوله خودش را پشت سرم پنهان کرده است با نگرانی و وحشت می‌گوید:
- که این‌طور... ما با بد‌تر از تو مواجه شدیم زنیکه خل و چل! فکر کردی کشتنمون به همین راحتیه؟... ببین من خودم یه تنه... .
ناگهان گلوله‌ای از کنار صورتش با سرعت عبور و به دیوار برخورد می‌کند. لوکاس با وحشت و نگرانی فریاد کوتاهی می‌کشد و می‌گوید:
- خب چرا عصبانی میشی؟! من که منظور بدی نداشتم فقط... .
صدای خشن زن او را از ادامه حرفش منصرف می‌کند:
- خفه شو... اصلاً رحم بهتون نیومده... حالا که این‌طور شد هر سه‌تاتون رو می‌کشم و هر چی دارید رو هم بر می‌دارم تا... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
وسط حرفش می‌پرم و با لحن آرامی می‌گویم:
- اسلحه‌مون رو بهت میدیم!
لوکاس و هنری به قصد مخالفت کردن دهانشان را باز می‌کنند اما زود‌تر از آن‌ها به حرفم ادامه می‌دهم:
- در عوضش تو هم اجازه میدی که امشب رو تو کلبه بمونیم.
هنری با عصبانیت فریاد می‌کشد:
- فکرش رو هم نکن... من مخالفم که... .
با اخم‌ به هنری نگاه تندی می‌اندازم. دندان‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم و با حرکت چشمانم از او می‌خواهم که سکوت کند.
زن با همان گارد و حالت خشنش، لحظه کوتاهی در فکر فرو می‌رود و با لحن سرد و بی‌روحش می‌گوید:
- همشون... همه سلاح‌هاتون رو تحویل می‌دین... در عوضش اجازه میدم امشب رو این‌جا بمونین... اما به محض طلوع آفتاب باید این کلبه رو ترک کنین... .
بلافاصله با حرکت سر حرفش را تأیید می‌کنم و می‌گویم:
- باشه... هر چی تو بگی... .
لوکاس با خشم آستین کاپشن قهوه‌ای‌رنگم را می‌گیرد و من را با حرکت سریعی به کنار می‌کشد، با چشمان از حدقه درآمده‌اش، اخم‌هایش را در هم می‌کشد و نگاه تندی به من می‌اندازد، به مچ دستم کمی فشار می‌آورد و می‌گوید:
- تو دیوونه شدی؟! واقعاً می‌خوای باهاش معامله کنی؟
دستم را با خشم و غضب شدیدی از دستش بیرون می‌کشم و با بی‌کلافگی می‌گویم:
- خب آره... مشکلی هست؟! من که فکر نمی‌کنم برامون خطری داشته باشه.
لوکاس به من چشم‌غره‌ای می‌رود و با عصبانیت به آرامی و بدان آن که زن صدایش را بشنود می‌گوید:
- اما من فکر می‌کنم... اصلاً انگار یادت رفته که من رهبر گروهم... هر چی من گفتم باید انجام بدین تا... .
در حالی که سعی دارم خشم و عصبانیتم را کنترل کنم، وسط حرفش می‌پرم و به آرامی می‌گویم:
- تا چیکار کنی؟ به کشتنمون بدی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین