- Feb
- 4,147
- 9,108
- مدالها
- 4
- واقعاً؟ کدوم بدبخت فلکزدهای باهات ازدواج کرده؟
فرید: ولی من که میدونم شما لطف داری! البته خوبه که اینجا نیست وگرنه سر از تنت جدا میکرد! ولی بگذریم؛ امروز برای یه کار دیگهای اومدم اینجا.
- چه کاری اونوقت؟
یاسمن: خودم برات توضیح میدم سوگل؛ بشین کامل برات توضیح بدم.
پس از اینکه مینشینند و فرید برایشان چایی میآورد، یاسمن شروع به شرح ماجرا میکند.
- چند وقت پیش که از آشنایی تو و آیهان اطلاع پیدا کردم، وقتی از آیهان پرسیدم، همهچیز رو بهم گفت. گفت که همون آدمی که همکار من هست... گفتنش سخته سوگل، ولی باید باهاش روبهرو بشی.
سوگل با خشم، دستاش را به نشانهی کافیست، بالا میبرد و با صدایی که از بغض و عصبانیت دورگه شده است، سخناناش را بر زبان میآورد.
- لازم نیست ادامه بدی. منظورت رو فهمیدم... مهران هم خبرنگار بود... روزنامه مینوشتن... چه میدونم من که سر در نمیارم از این چیزها! ولی فهمیدم کی رو میگی؛ احتمال میدادم بخوای همین چیزها رو بهم بگی! احترام تو و فرید و حتی آیهان هم واجب، ولی دیگه نمیخوام اسم اون آدم رو بیارم... اون برای من تموم شده. برای همیشه!
- چرا؟ چرا تموم شده؟ لعنتی ولی تو هنوز براش تموم نشدی! اون هنوز هم میخوادت... هنوز هم شب و روزش تویی میدونم بد کردم امّا جبران میکنم... قول میدم کنارت باشم... .
صدا میآمد امّا تصویری نبود. سوگل اما بیملاحظه داد میزند:
- اِ؟ اینجایی؟ بعد پنج سال، چهطور هنوز رو داری بازم؟! نمیدونم کجایی و میترسی خودتو نشون بدی. ولی بدون، دیگه حنات رنگی پیش من نداره! ۶ سال پیش هم همینطوری خرم کردی و پنج سال عمرمو تلف کردی. هر جا بودی گورتو گم کن همونجا! نمیخوام ببینمت.
ناگهان مهران که در اتاق نشسته بود، بلند میشود و به سمت پذیرایی حرکت میکند. سوگل مات میماند؛ اصلاً شبیه آخرین باری که او را دیده است نیست، بیشتر موهایش سفید شدهاند، سرحال مثل همانموقعها نیست، گویی شکسته شده است... طوری که هیچ شباهتی به آن آدم قبلی ندارد. اما، هیچکدام باعث نمیشود نفرت سوگل پنهان بماند.
فرید: ولی من که میدونم شما لطف داری! البته خوبه که اینجا نیست وگرنه سر از تنت جدا میکرد! ولی بگذریم؛ امروز برای یه کار دیگهای اومدم اینجا.
- چه کاری اونوقت؟
یاسمن: خودم برات توضیح میدم سوگل؛ بشین کامل برات توضیح بدم.
پس از اینکه مینشینند و فرید برایشان چایی میآورد، یاسمن شروع به شرح ماجرا میکند.
- چند وقت پیش که از آشنایی تو و آیهان اطلاع پیدا کردم، وقتی از آیهان پرسیدم، همهچیز رو بهم گفت. گفت که همون آدمی که همکار من هست... گفتنش سخته سوگل، ولی باید باهاش روبهرو بشی.
سوگل با خشم، دستاش را به نشانهی کافیست، بالا میبرد و با صدایی که از بغض و عصبانیت دورگه شده است، سخناناش را بر زبان میآورد.
- لازم نیست ادامه بدی. منظورت رو فهمیدم... مهران هم خبرنگار بود... روزنامه مینوشتن... چه میدونم من که سر در نمیارم از این چیزها! ولی فهمیدم کی رو میگی؛ احتمال میدادم بخوای همین چیزها رو بهم بگی! احترام تو و فرید و حتی آیهان هم واجب، ولی دیگه نمیخوام اسم اون آدم رو بیارم... اون برای من تموم شده. برای همیشه!
- چرا؟ چرا تموم شده؟ لعنتی ولی تو هنوز براش تموم نشدی! اون هنوز هم میخوادت... هنوز هم شب و روزش تویی میدونم بد کردم امّا جبران میکنم... قول میدم کنارت باشم... .
صدا میآمد امّا تصویری نبود. سوگل اما بیملاحظه داد میزند:
- اِ؟ اینجایی؟ بعد پنج سال، چهطور هنوز رو داری بازم؟! نمیدونم کجایی و میترسی خودتو نشون بدی. ولی بدون، دیگه حنات رنگی پیش من نداره! ۶ سال پیش هم همینطوری خرم کردی و پنج سال عمرمو تلف کردی. هر جا بودی گورتو گم کن همونجا! نمیخوام ببینمت.
ناگهان مهران که در اتاق نشسته بود، بلند میشود و به سمت پذیرایی حرکت میکند. سوگل مات میماند؛ اصلاً شبیه آخرین باری که او را دیده است نیست، بیشتر موهایش سفید شدهاند، سرحال مثل همانموقعها نیست، گویی شکسته شده است... طوری که هیچ شباهتی به آن آدم قبلی ندارد. اما، هیچکدام باعث نمیشود نفرت سوگل پنهان بماند.
آخرین ویرایش: