جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [ژرمژوئیت] اثر« کوثر ولیپور| کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Kosarvalipour با نام [ژرمژوئیت] اثر« کوثر ولیپور| کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,523 بازدید, 62 پاسخ و 37 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ژرمژوئیت] اثر« کوثر ولیپور| کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Kosarvalipour
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Kosarvalipour

خوانندگان گرامی سطح رمان رو چجوری ارزیابی می کنید؟

  • عالی😇

  • خوب🙃


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
‌- واقعاً؟ کدوم بدبخت فلک‌زده‌ای باهات ازدواج کرده؟
فرید: ولی من که می‌دونم شما لطف داری! البته خوبه که این‌جا نیست وگرنه سر از تنت جدا می‌کرد! ولی بگذریم؛ امروز برای یه کار دیگه‌ای اومدم این‌جا.
- چه کاری اون‌وقت؟
یاسمن: خودم برات توضیح میدم سوگل؛ بشین کامل برات توضیح بدم.
پس از این‌که می‌نشینند و فرید برایشان چایی می‌آورد، یاسمن شروع به شرح‌ ماجرا می‌کند.
- چند وقت پیش که از آشنایی تو و آیهان اطلاع پیدا کردم، وقتی از آیهان پرسیدم، همه‌چیز رو بهم گفت. گفت که همون آدمی که همکار من هست... گفتنش سخته سوگل، ولی باید باهاش روبه‌رو بشی.
سوگل با خشم، دست‌اش را به نشانه‌ی کافی‌ست، بالا می‌برد و با صدایی که از بغض و عصبانیت دورگه شده است، سخنان‌اش را بر زبان می‌آورد.
- لازم نیست ادامه بدی. منظورت رو فهمیدم... مهران هم خبرنگار بود... روزنامه می‌نوشتن... چه می‌دونم من که سر در نمیارم از این چیزها! ولی فهمیدم کی رو میگی؛ احتمال می‌دادم بخوای همین چیزها رو بهم بگی! احترام تو و فرید و حتی آیهان هم واجب، ولی دیگه نمی‌خوام اسم اون آدم رو بیارم... اون برای من تموم شده. برای همیشه!
- چرا؟ چرا تموم شده؟ لعنتی ولی تو هنوز براش تموم نشدی! اون هنوز هم می‌خوادت... هنوز هم شب و روزش تویی می‌دونم بد کردم امّا جبران می‌کنم... قول میدم کنارت باشم... .
صدا می‌آمد امّا تصویری نبود. سوگل اما بی‌ملاحظه داد می‌زند:
- اِ؟ این‌جایی؟ بعد پنج سال، چه‌طور هنوز رو داری بازم؟! نمی‌دونم کجایی و می‌ترسی خودتو نشون بدی. ولی بدون، دیگه حنات رنگی پیش من نداره! ۶ سال پیش هم همین‌طوری خرم کردی و پنج سال عمرمو تلف کردی. هر جا بودی گورتو گم کن همون‌جا! نمی‌خوام ببینمت.
ناگهان مهران که در اتاق نشسته بود، بلند می‌شود و به سمت پذیرایی حرکت می‌کند. سوگل مات می‌ماند؛ اصلاً شبیه آخرین باری که او را دیده است نیست، بیش‌تر موهایش سفید شده‌اند، سرحال مثل همان‌موقع‌ها نیست، گویی شکسته شده است... طوری که هیچ شباهتی به آن آدم قبلی ندارد. اما، هیچ‌کدام باعث نمی‌شود نفرت سوگل پنهان بماند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
‌- دیدی میگن مرز عشق و نفرت خیلی کمه؟ عاشقت بودم‌، ولی دیگه نیستم! دیگه، عاشقت، نیستم! بفهم! می‌دونی با من و خانواده‌م چی‌کار کردی؟ ازت متنفرم، متنفر! تو زندگی من رو یک‌بار نابود کردی، علاوه بر اون، خانواده‌م هم کنار من نابود شدن... حالا خیلی رو داری که انتظار بخشش داری!
یاسمن آب دهان‌اش را که هنوز طعم چایی از آن نرفته بود به تلخی فرو می‌برد و ارتباط چشمی با سوگل برقرار می‌کند و سعی می‌کند تأثیرگذار باشد.
- ببین سوگل، کاری به روابط شخصی و عاشقانه‌ی شما دوتا ندارم؛ می‌خواید ببخشید می‌خواید نبخشید. ایشونم(و با دست مهران را نشان داد) برای این‌که فیلم‌هندی بشه این‌جا نیستن، همه چیز یه جورهایی بهم گره خورده. چه‌جوری بگم آخه... من و تو و اینا، همه‌مون خواسته یا ناخواسته توی بازی‌ای گیر افتادیم، که بازی بزرگ‌ترهاست! مافیا! بازی مرگ و زندگی! از ما بهترون نیستن ها، خیلی‌ام از ما پست‌ترن! بخوای نخوای تو هم پات به این بازی باز شده. جون نه‌تنها تو، بلکه همه‌مون در خطره؛ پس مقاومت نکن و اول همه‌چیز رو بشنو و بعد تصمیمت رو بگیر. باشه؟
- من که نفهمیدم چی گفتی ولی ب... باشه!
سوگل می‌نشیند و فرید با همسرش تماس می‌گیرد و اتفاقات افتاده را برایش تعریف می‌کند و می‌گوید همراه آیهان به خانه بیایند. حدود ده دقیقه‌ی بعد، جمع همگی جمع می‌شود. اما سوگل احساس بسیار ناخوشایندی دارد، دلشوره‌ای که سرتاسر وجودش را فرا گرفته است، و احساس غریبی در جمع؛ او نمی‌خواست در این جمع که همه از همه‌چیز مطلع‌اند، باشد. اما مجبور بود.
- فکر نمی‌کنین باید شروع کنین؟ لطفاً به من هم فکر کنین!
اولین سخن را مهران با نفس عمیقی که بیش‌تر به آه شباهت داشت، شروع می‌کند:
- یادته، بهت گفته بودم بابام خودکشی کرده؟ همیشه توش شک داشتم. آخه بابام آدمی نبود که بخواد خودکشی کنه! یه نمازش قضا نمی‌شد، یه روزه‌ش قضا نمی‌شد، حلال و حروم سرش می‌شد، می‌ترسید معصیت کنه؛ می‌اومد خودکشی می‌کرد؟ اصلاً ممکن بود؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
فرید ادامه‌ی حرف‌اش را می‌گیرد.
- چرا داری از وسطش میگی؟ از اولش بگو بذار همه‌چیز رو بدونن. همه‌چیز از بهمن پارسال شروع شد. اون‌موقع، که می‌خواستم سر‌به‌سر مهران بذارم، بهش زنگ زدم؛ گفتم یه جای پرتی گیر کردم. بدبخت ترسیده بود؛ گفت سریع لوکیشن بفرست بیام دنبالت. منم لوکیشن یه جای پرت رو بهش دادم‌. قبلش البته بنزین ماشینش رو تقریباً خالی کرده بودم. وقتی اون‌جا رسید، تازه متوجه دسیسه‌ی من شد. جایی که آنتن هم نمی‌داد، یه سرِکار گذاشتنِ بی‌نقص!
مهران: امّا چندان هم بی‌نقص نبود، وقتی یه‌کم دنبال آنتن گشتم، تونستم پیدا کنم. به عمو حسین زنگ زدم.
یاسمن: عمو حسین کیه؟
سوگل بالأخره خوش‌حال می‌شود که چیزی را می‌داند. عمو حسین عموی ناتنی مهران بود که وقتی نامزد بودند، بارها خانه‌ی او رفته بودند.
سوگل: عموی ناتنی مهران.
مهران: درسته. تنها کسی که پدرم تموم حرف‌هاش رو بهش می‌گفت. حالا از هویت عمو حسین بگذریم، وقتی من بهش زنگ زدم و گفتم که دیگه امیدی به نجاتم نیست، انگار به خودش اومد؛ می‌خواست خاکِ رازهای قدیمی رو که سال‌ها تو صندوقچه‌ی دلش خاک خورده بودند، بتکونه. خلاصه به هر نحوی شده بود از اون برزخ نجات پیدا کردم و عمو حسین گفت برم پیشش تا دیر نشده خیلی چیزها رو بهم بگه. وقتی شبش رفتم پیشش، شروع کرد و برام تعریف کرد که... .
《چند ماه قبل》
روی پتوهایی که با نظم و سلیقه چیده شده بودند، می‌نشیند و به پشتی‌هایی که گل‌های قرمز زیبا دارند، تکیه می‌دهد. با خجالت می‌گوید:
- عمو بیا بشین. نمی‌خواد چایی بیاری. خونه خوردم.
عمو حسین: دروغ نگو پسرجان! پسری که زن نداشته باشه، چایی نمی‌خوره حتی بخوره هم بهش نمی‌چسبه! چون باید زنش براش دم کنه. حالا یه چایی می‌خوریم، بعد کم‌کم همه‌چیز رو برات تعریف می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
عمو حسین، در سینی استیل‌اش و با استکان‌های کمرباریک که نسل‌شان دیگر منقرض شده بود، و قندان چینی با گل‌های سرخ مزین شده بود، دو استکان چایی که بوی هل و دارچین‌شان تا هفت فرسخ می‌رفت، می‌آورد. خودش هم روی زمین کنار آنها می‌نشیند، و شروع به صحبت کردن می‌کند.
- حدود پنجاه سال پیش، که پدرت ۲۰ سالش بود و من ۲۳ ساله بودم، رفتیم حج! اون‌موقع این‌قدرها هم سخت و پرهزینه نبود سفر مکه رفتن. خلاصه، رفتیم خونه‌ی خدا رو زیارت کردیم و وقتی برگشتیم، فامیل برامون ضیافت گرفتند. کل فامیل دعوت بودن و همه خوش‌حال. پدرت هم خیلی خوش‌حال بود... آخه سال‌ها بود آرزوی رفتن به مکّه، توی دلش بود. همه حاجی صدامون می‌کردن و ما کیف می‌کردیم. البته؛ جوونی بود و هزار سودا! بیش‌تر خوش‌حالی‌مون برای خروار خروار کادویی بود، که گوشه‌ی اتاق انتظارمون رو می‌کشید.
حدود ساعت ۱ یا ۲ شب بود، که همه بعد خوردن شام، گذاشتن رفتن خونه‌شون. ما هم نشستیم و کادوها رو به اسم هر کردم‌مون سوا کردیم. یه کادو بود، که نه اسم داشت، نه نشونی! فرستنده‌ش هم معلوم نبود. معلوم نبود کدوم خری شیطونیش گرفته بود و نصفه‌شبی داشت معما طرح می‌کرد! خلاصه؛ کادو رو باز کردم امّا با با باز کردنش چشم‌هامون شد قد قابلمه! توش... یه سنگ بود و والسلام!
هردومون هم تعجّب کرده بودیم... کاغذش رو گشتیم و یه جمله که پشتش نوشته بود رو پیدا کردیم. برای بابات بود؛ انگار کسی که کادو داده بود، نمی‌دونست مراسم برای هر دو مون بود. نوشته بود:
《 امیدوارم خوشت بیاد؛ به این بازی خوش اومدی مهرداد عزیز!》
انگار صدایش گرفته بود. قطره اشک گرمی از چشم‌اش پایین می‌چکد که آن‌قدر معصومانه است که از روی عینک‌هایش که شیشه‌های گرد داشتند، به کلی مشخص است. آب دهان‌اش را قورت می‌دهد و شروع به تعریف ادامه ماجرا می‌کند.
- خدا ذلیل‌شون کنه. از همون‌موقع دردسرهای پدرت شروع شد. هر روز صبح گرگ و میش می‌رفت و شب‌ها دیر بر می‌گشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
هر چی ازش می‌پرسیدم چته و چی‌شده، هیچی بهم نمی‌گفت. اما خدابیامرز، بدجور بهم ریخته بود. دیگه اون آدم قبلی نبود. اون‌موقع‌ها هنوز نمی‌دونستم اون سنگ چی بود و چی داشت، که این‌طوری آتیش به زندگیش کشید. با اراذل اوباش می‌گشت، تو مناطق ممنوعه‌ی حکومتی می‌رفت، هزارتا کار خلاف دیگه می‌کرد. معلوم نبود چی‌شده بود! تا این‌که یه روز با استرس ترس اومد خونه‌ی من. انگار می‌خواست چیزی بگه... .
ترسیده بود، درست شبیه اون آدم‌هایی که دارن برای آخرین بار خداحافظی یا به اصطلاح وصیت‌شون رو میگن و وداع می‌کنن بود! تا لب باز می‌کرد چیزی بگه، دهنش رو می‌بست... انگار تهدید شده بود؛ عین ماهی هی لب‌هاش رو باز و بسته می‌کرد. جونم رو به لبم رسوند تا این‌که گفت:
- من زندگی این دنیا و اون دنیام رو تباه کردم، ولی تو مراقب باش! زنم حامله‌ست، بهش فعلاً هیچی نگو بگو رفته یه مدت شهرستان کمک یه قوم و خویشی؛ البته...
رفتنی که بی‌برگشته!
بگذریم، تنها معتمدم تو بودی؛ نمی‌تونم شرح ماجرا کنم برات ولی همین‌قدر بدون اون سنگ مثل آتیشی بود که زندگیم رو سوزوند و خاکستر کرد. بچه‌م اگر پسر شد اسمش رو مهران بذارید، دختر شد مهرسا! سال‌ها بعد، وقتی بزرگ شد بهش بگو چی به سرم اومد. بذار سراغ راه‌های ناخلف رو هیچ‌وقت نگیره‌.
اشک ریخت از چشم‌هاش مثل شیر آب! معلوم نبود چی‌شده و هرچی می‌پرسیدم جواب سربالا بهم می‌داد.
عجیب بود پدرت اون‌موقع می‌خواست اسم تو رو مهران بذاره چون همچین اسم‌هایی اون زمان اصلاً مد نبود. ولی با این‌همه، مثل آدم‌هایی که گیج شده و هیچ‌کاری از دست‌ش برنمیاد، فقط بهش چشم می‌گفتم. خلاصه... چند روز گذشت و خبری از بابات نشد. چند ماه گذشت و جسد بی‌جونش رو، نزدیکی خونه‌ش دور یه کفن که روش عکس یه سنگ رو زده بودن که حالا بهش میگن ژرمژوئیت! واقعاً هیچ‌وقت نفهمیدم راز و حکمت این مسئله چی بود ولی... فقط همین رو فهمیدم که رفیق‌ترین رفیقم، با معرفت‌ترین معرفت‌ها تنهام گذاشته بود و دیگه به معنای واقعی کلمه بی‌ک*س و کار شده بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
دیگر توان ادامه‌ی حرف زدنش ندارد. مهران کمی از چایی‌های سرد را بر می‌دارد و در گلوی عمو حسین می‌ریزد. عمو حسین اما کارش با این چیز‌ها بهبود نمی‌یابد.
دردش شعله‌ای است که از درونش می‌سوزد او را می‌سوزاند؛ و دردهایی که سال‌ها مرهم بر رویشان ننهاده است و حالا سرباز کرده‌اند.
تنها همدم و مونس‌اش، رفیق‌اش بود. از آن‌موقع تنها کسی که به او سرکشی می‌کرد، مهران بود و بس! امّا تنها احساسی که حال به سراغش می‌آید، احساس غربت و تنهایی و بی‌کسی نیست! بلکه احساس مسئولیتی خطیر، و سنگینی بار آخرین امانتی دوست قدیمی‌اش و روح آزرده‌ی او که گاه‌ و بی‌گاه خواب‌هایش را با حضورش مسخر‌ می‌سازد، تنها احساس‌اش در این لحظات منحوس را به خود اختصاص می‌دهد.
بر افکار و احساسات‌اش چیرگی می‌یابد و اشک‌هایش را که همراه خاطرات گذشته چال، و حالا دوباره فاش شده بودند، پاک می‌کند و سعی می‌کند لحن‌اش را درست کند‌.
- اما الان، یادآوری خاطرات، و آه کشیدن و حسرت چیزی جز پشیمانی برامون نمیاره بچه جان‌. تنها باید به فکر چاره بود و بس! پدرت بار این امانت رو به دوش من گذاشت و من حالا بهت میگم یا دوری کن از اون قوم بی‌خدا، یا اگه تو رو هم توی بازی‌های کثیف‌شون وارد کردن، راحت ول‌شون نکن! تا آخرین قطره ی خونی که توی رگ‌هات باشه تا لحظه‌ای که بدنت روح توش باشه بجنگ باهاشون، نذار خون پدرت و خیلی آدم‌های بی‌گناه و آبرودار دیگه رو بریزن و اسم خودکشی بذارن روشون! اما تنها نباش، پدرت هم تنها بود که اون بلا سرش اومد... .
حال جمع، وصف ناشدنی می‌شود... مهران دیگر توان حرف زدن ندارد. علاوه بر آن‌که از دشواری هضم چنین وقایع حجیمی رنج می‌برد، در درون قلب و جسم‌اش، تلخی‌ای حاصل از دو راهی‌ای که در آن مانده است، وجود دارد که در ظاهرش هویدا نیست. بغض، سرتاسر گلویش را احاطه کرده است و نای نفس کشیدن از او ربوده است. شاید در این لحظات غم و اندوهبار تابلوی فرش عتیقه‌ی وان یکادی که داخل چارچوب فیروزه‌ای رنگ‌ش روی دیوار چشم‌انداز زیبایی برای دیدگان دارد، تنها چیزی باشد که او را به یاد خداوند می‌اندازد و به او ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌گوید که خدایی هم هست و کمک‌اش خواهد کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
این‌که هم‌اکنون آن سنگ نماد نحسی در دست فرید است، اندکی از عذاب و آتش وجدانش می‌کاهد که چرا دوستانش را با خودش به این منجلاب مرگ و زندگی کشانده است. شاید فکر می‌کردند بسی آسان است حرکت دادن مهره‌هایشان در این صفحه‌ی منحوس و مشقت‌بار سرنوشت! نمی‌داند شاید این بشر دوستی و تلاش برای یافتن کلید گنجینه‌ی معمّاها، به قیمت عمرش یا جانش تمام شود! یک بازی مرگ بزرگ، که نمی‌دانستند شاید پیگیری یک سنگ به کجاها قرار است ختم شود!
اما در هر حال، هیچ‌چیز نمی‌تواند تسکین قلب‌ش برای دعوت سوگل به این قطب از سرمای هستی‌اش باشد. به هیچ بها و قیمتی نمی‌خواست او را به خطر بیندازد. یا این‌که دیگر سال ها دوری، چشم‌شان را از دوری هم ترسانده است. حال و هوای جمع با جمله‌ای از سمت گیتی عوض می‌شود.
- بقیه‌ش رو فرید خواست تعریف می‌کردن‌.
سوگل که تا به‌حال متوجه او نشده است، ابروهایش را بالا می‌دهد و با تعجب می‌پرسد:
- شما؟!
فرید با خنده به‌جای گیتی پاسخ می‌دهد:
- نیمه‌ی گمشده‌ام دیگه! فقط یکم فعل‌هاش مشکل داره. آخه تازگی‌ها میره کلاس زبان فارسی.
سویل بدون آن‌که بپرسد چرا گیتی به کلاس زبان فارسی می‌رود، با او دست می‌دهد و اظهار خوشوقتی می‌کند. فرید ادامه‌ی حرف‌های مهران را می‌گیرد:
- من چندسال پیش، تو آمریکا عاشق یه دختری شدم. پدرش خیلی ثروتمند بود و حاضر به ازدواج اون با من که یه پسر از خانواده‌های نسبتاً فقیر بودم، نمی‌شد. اما در نهایت بخاطر عشقی که بین‌مون وجود داشت، راضی به ازدواج ما شد. اون دختر گیتی بود. شب عروسی‌مون پدر گیتی یه سنگ قیمتی بهمون هدیه داد.
آیهان: و بعداً ما متوجه شدیم اون سنگ، یه سنگ ژرمژوئیته! اما نه یه سنگ معمولی، از همون ماجرادارها.
یاسمن: و این یعنی فرید هم به زودی کشته میشه! البته ان شاءالله.
فرید نگاهش اصلاً با حرص نیست، ناراحتی هم در نگاه‌اش دیده نمی‌شود. با ریلکسی تمام می‌گوید:
فرید: خواهر محترم، اگه کشته بشیم هم همه باهم کشته می‌شیم. ان شاءالله!
ان شاءالله را کشدار و با کنایه می‌گوید. مهران که از این‌طور جو جمع ناخشنود است، سعی می‌کند نگذارد بحث منحرف شود‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
- الان بحث ما چیز دیگه‌ایه. طی ماجراهای مفصلی، ما متوجّه شدیم داستان سنگی که دست فریدِ، هم از این قراره! ما باید بگردیم و ببینیم چه کسی پشت این بازیه! ما باید دنبال قاتل بگردیم، کسی که این سنگ رو مستقیم یا غیر مستقیم به دست افراد خاصی می‌رسونه و... .
سوگل: اون‌وقت چجوری؟
آیهان: مشکلات داستان از همین‌جا شروع می‌شه!
یاسمن: می‌شه یک اعتراضی بکنم؟
آیهان به دنبال چیزی می‌گردد و سرانجام قندان روی میز را بر می‌دارد و مجدداً بر روی میز می‌کوبد:
- بلی بفرمایید، اعتراض وارد است.
یاسمن: واقعاً شماها چی فکر کردین؟ کارآگاهان محترم شهر، جاسوسان گرامی، پلیس‌های فداکار، ما الان می‌خوایم بیفتیم دنبال چهارتا تبهکار یا مافیا و بگیریم‌شون؟ مسخره نیست یه‌کم؟ بنظر من بهتره از پلیس کمک بگیریم.
فرید: اعتراض جنابعالی وارد نمی‌باشد‌. از آن‌جایی که زنان نصف حق رأی نسبت به مردان دارند... .
این‌بار سوگل بین کل‌کل‌های این دو وارد می‌شود و جعبه‌ی دستمال کاغذی را به سمت فرید پرت می‌کند:
- خفه می‌شی بچه‌ جان؟
فرید همان‌طور که مظلومانه سوگل را نگاه می‌کند، سعی می‌کند به دور از مزه‌پرانی و خوشمزگی‌های همیشگی‌اش، جواب‌شان را با منطق بدهد.
- برای این‌که ما به دنبال هیچ‌گونه شخص حقیقی یا حقوقی نیستیم! ما دنبال یه باند قاچاقچی یا یه گروهک تروریستی هم نیستیم که بخوایم از پلیس کمک بگیریم! اگر هم باشیم مدرکی بر علیه‌شون نداریم که بخوایم به پلیس خبر بدیم. بعدش هم، ما فقط می‌خوایم بگردیم ببینیم چه کسی پشت این سنگ هست؟ من یه مدته احساس می‌کنم یکی تعقیبم می‌کنه. می‌خوایم ببینیم چه کسی اولین بار این سنگ رو داده به دست چه کسی و چه‌طور به دست من رسیده!
سوگل: روی منم حساب کنید. امّا نه به این معنی که شما (اشاره‌ای به مهران کرد) رو بخشیدم و باهاتون ازدواج می‌کنم. صرفاً کمک‌تون می‌کنم. تمام!
کیف‌ش را بر می‌دارد و از روی مبل بلند می‌شود و به سمت در خروجی حرکت می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
- تو رو خدا بیا با من ازدواج کن!
با چشمان گرد شده به عقب بر می‌گردد که با چهره‌ی جدی مهران مواجه می‌شود.
- بی‌نزاکت، مسخره می‌کنی؟
- خیر، فقط به حرف‌هام گوش کن همین!
خیره نگاه‌اش می‌کند. می‌خواهد از قدرت چشمان‌اش در بروز احساسات برای انتقال نفرت‌اش به درستی استفاده کند. در این پنج سال، تنها چیزی که به آن فکر نکرده است، شاید همین باشد. همیشه می‌داند جز نفرت و کینه‌ای که در دلش دارد، چیزی پرورش نداده است، و بنابراین جایی برای صحبت و کنار آمدن نمی‌ماند. اما کنار بقیه، سعی می‌کند آبروداری کند و زیاد ماجرا را کش ندهد.
- باشه! پایین منتظرتم.
سویل پایین می‌رود و منتظر او می‌ماند. مهران بعد از رسیدن قفل ماشین را باز می‌کند و منتظر می‌شود تا او نیز داخل ماشین بنشیند. صحبت‌هایشان پس از پنج سال دوری، زمزمه‌های عاشقانه و دلنشین نیست، بلکه مواخذه‌هایی‌ است که در دل‌هایشان جا خشک کرده است... .
- ببین سوگل، پرستار اون‌روز، آخرین روزی که من اون‌جا بودم، بهم گفت دیگه امیدی به برگشتت نیست‌... گفت بهتره اونجا نباشم، مرگت رو به چشم نبینم، به پیر، به پیغمبر، من طاقتش رو نداشتم!
سوگل خنده‌ای بلند سر می‌دهد. هرچه می‌خندد، حریص‌تر می‌شود و بیش‌تر می‌خندد.
- تو... تو تحمل نداشتی‌؟ یه‌جوری رفتار می‌کنی انگار مثلاً تاحالا عاشق ندیدیم! بچه جان من روزی صدتا جوجه مثل تو رو رنگ می‌کنم! ولی جدا از شوخی، تو واقعاً من رو چی فرض کردی؟ توی اون اوقاتی که خداوند من رو لایق شما دونسته بود و از قضا جنابعالی بسی مشتاق بودن بنده رو بازیچه‌شون کنن، من یادم نمیاد این‌قدر راحت و صریحانه دروغ گفته باشی! تو اصلاً دروغ نمی‌گفتی، حالا چرا اصرار داری من رو سرکار بذاری؟
- سوگل به عشق‌مون قسم عین حقیقته. اون پرستار همین‌ها رو بهم گفت‌.
سوگل اما این بار صدایش بالاتر می‌رود؛ چیزی بالاتر از داد و فریاد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
- قسم؟ به عشق‌مون قسم؟ عشق! چه جالب؛ جناب عاشق‌پیشه‌ای که معلوم نیست پنج سال کدوم گوری بودی و من رو تا مرز جنون بردی و برگردوندی، هیچ می دونی خانواده‌م تو این چند سال چی کشیدن؟ چه‌جوری ذره‌ذره آب شدن من رو دیدن و دم نزدن؟ اگه همونا نبودن الان من تو قبرستون بودم نه پیش تو که بخوای این‌جوری به شعور نداشته‌م توهین کنی! شاید هیچ‌وقت فکر نمی کردی که دروغت چه‌جوری قراره فاش بشه! ضمن اطلاع جنابعالی، اون خانم پرستار مؤدب، به من گفت که اون روز بهت گفته که حال من روبه بهبوده و تا چند روز دیگه کاملاً خوب می‌شم خیر سرم! ولی تو دنبال بهونه بودی و دیگه من رو نمی‌خواستی!
در را باز می‌کند و پیاده می‌شود؛ جلوی بغض‌اش را می‌گیرد و سعی می‌کند خودش را کنترل کند. بعد از این‌همه سال رنج، نمی‌خواهد دوباره عروسک خیمه‌شب‌بازیِ بی‌مسئولیتی‌های کسی باشد.
مهران اما مدام به این فکر می‌کند، پرستار چرا باید همچین کاری بکند؟ مگر چه چیزی از به‌هم زدن زندگی یک نفر نصیب‌اش می‌شود؟
با فکری که ناگهانی به‌ ذهن‌اش می‌رسد، سریعاً موبایل‌ش را در می‌آورد و به فرید زنگ می‌زند. نشانه خودش پیدا شده است، باید هرچه سریع‌تر، آن پرستار را پیدا کنند.
پس از آن‌که مهران به فرید زنگ می‌زند، یاسمن نیز با انبوهی از تعجب به سوگل زنگ می‌زند و از او می‌خواهد تا دو باره به جمع‌شان بپیوندد. سوگل اما مدام در راه به‌آن فکر می‌کند که چه چیزی باعث شده دوباره او را آن‌جا بکشانند؟ خب اگر قرار بود چیزی بگویند همان‌جا می‌گفتند دیگر! همان‌طور که دارد به نوع مریضی‌شان فکر می‌کند، به آن‌جا می‌رسد. شماره طبقه و واحد را بلد است و نیازی به پرسیدن ندارد بنابراین مستقیماً همان را می‌زند و پس از مزه‌پرانی‌های فرید پشت آیفون که به‌نظر سویل کاملاً هم بی‌مزه بود، بالأخره در باز می‌‌شود و او پس از انتظار ده دقیقه‌‌ای پایین آسانسور بالأخره موفق می‌شود وارد خانه‌شان شود! همین چیزها باعث می‌شد که ۹ طبقه را با پله برود! با ورودش به‌عنوان اولین چیز، یاسمن را می‌بیند که تا کمر داخل کابینت فرو رفته است. با عصبانیت نگاه‌اش می‌کند.
- ای فضول!
یاسمن با شنیدن صدایش سرش را بر می‌گرداند و شانه‌هایش را بالا می‌اندازد.
- اون‌طوری نگاه‌م نکن! گیتی خودش گفت کمکش کنم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین