هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
در حال تایپ[کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک»
کلمهی فرار از جنگ، النا را بر زمین نشاند. انگار راساً در حضور قاضی دادگاه، اعتراف به یک کفریگویی که مجازات آن بیشتر از مرگ میباشد را از یک احمق کممغز شنیدهاست و در این لحظهی پُرشکوهِ اجرای عدالت، فرشتهی مرگ در گوشهای، بر روی صندلیِ استوارِ اعدام ایستادهاست و برایش دستی به نشانهی سلام و ادب تکان میدهد. ولی در اصل، در باطن شرور خود، این طعنه را که اینبار نوبت تو هست را، نمایش میداد. النا به یکباره احساس مُردهای را پیدا کرد که بیکفن، درون خاک گذاشته شدهاست و تمام گوشتش را کرمها و مورچههای گشنه، بیهیچ تعارف و خجالتی، حیفومیل میکنند. از این حیث برای کنترل سرگشتگی روحِ بیچاره و درماندهاش، مردمک چشمهایش را دیوانهوار، درست مثل آدمهای فکری، به چپ و راست داد تا بگوید در بدن من، هنوز جانی وجود دارد. لابهلایِ قصهگویی جانک، کاملاً کنترلش را از دست داد و برخاست. دست به سینِه شد و چپ و راست را نیز به پاهایِ ناتوانش اضافه کرد و به میان حرفهای جانک گریخت:
- توروبهخدا بس کن! اگه، اگه بگیرنت؟! خدایا تو عضو نیرویهای بسیج هستی! حتماً توبیخت میکنن، شایدم برای عبرت بقیه بکشنت!
جانک برای نجات خود از مخالفتهای النا در مظلومتی بینظیر، خیلی شتابزده عرض بیان کرد که:
- آخه چه فرقی میکنه؟! اگه فرار نمیکردم باز هم کشته میشدم!
چهرهی غمآلود جانک ساکت شد و سعی کرد تا با ادامهی حرفهایش، خیلی آرام در احساسِ ترسیدهیِ النا نفوذ کند و او را با خود همراه و همعقیده سازد:
- ببین من دیگه تحمل دیدن اون همه خون، اون صحنههای لعنتی رو نداشتم! میفهمی چی میگم؟!
بغض گلویش ترکید و اشکِ جاری چشمهایش، النای دیوانه را به خود آورد. کنارش نشست و شانهاش را تکیهگاه او کرد:
-من اینجام عزیزم، دیگه نه چیزی میشنوی و نه میبینی.
ناگهان در میان آن دلداری و غمخواری، صدای پاهای مایا از راهرو شنیده شدند و طولی نکشید که بر درِ اتاق النا کوبید و با حس مسئولیت مادرانهای که داشت، برای کنترل وضعیت قبل از خوابِ هر شب دخترش، خواهان کسبِ پروانهی ورود گردید:
- النا، عزیزم خوابی یا بیدار؟ میتونم بیام تو؟
جانک بیصدا و هولزده گشت و بیتردید از طریق همان دومین در اتاق، به بیرون جست. جالبتر از حرکت او این بود که النا بر روی تختش پرید و با کشیدن ملحفهی سفید آن بر روی صورت و بدنش، خود را به خواب فرو برد. آخر دلهره و زمان کم رسیدن مایا به پشت در، اَمانی برای نقشهی دیگری به آنها نداد.
النا در فضای سیاه و ظلمانیِ زیر ملحفه، خونسردیاش را آرام با نفسهای پی در پیاش، خیلی ریز و گرم از ریه مرتعش و رعشهناکش، تخلیه مینمود. این اضطراب ناگهانی، درونش را پر از هجومِ وحشت و هراسهای دیگری میکرد که مبادا خبطی از او پیش زند و مادرش از جریان مخاطرهآمیز امشب آگاهی یابد. تمام سعی و کوششاش آن بود که طبیعی و عادی رفتار کند تا از این مشق عشق ربانیت، بدون هیچ غضبی فارغ آید. این لحظهی پنهانِ زندگیاش چون فیلمی تراژدی بر روی پردهیِ باز چشمهایش، به طور نادر و واهمهای پُر التهاب، در حال عبور بود. مایا به خاطر آنکه صدایی نشنید، در را باز کرد و از کنار آن، برای اینکه خیالش از امنیت دخترش در امان باشد، نگاهی کوتاه به او انداخت. سپس بدون آنکه نقلی یا کار خاصی داشته باشد، آهسته به سمت چراغ گردسوز روی میز مطالعه که جنسش از نقرهی خام با ارزش بود، گام برداشت و فتیلهی آن را خاموش کرد تا اینگونه خواب دخترش، دلنشین و یکرنگ گردد. بعد بدون آنکه متوجهی بیداری او و حضور جانک شود، در را بست و رفت. وقتی غائله ختمبهخیر شد. النا خود و صورت گرد و غنچهای کوچکش را از زیر ملحفه بیرون کشید و بیتأخیر به بیرون شتافت و در ایوانِ پشت اتاقش، جایی که جانک پناه گرفتهبود، او را در منظرهای فراتر از دلتنگی این جنگ سهسالهی کشورش، به آغوش در آورد و همگی جسمش را چون گوی مطبوع و رغبتآمیزی، بیهیچ خجالت تازهای به نوشِ دماغش داد و طنینِ اندوهگینِ شب را با عشقی مواج و سرکش، تسلط کرد. در چند ثانیهی گذرا، سرش را تکان داد و با او چشمدرچشم شد:
- از اینکه برگشتی خیلی خوشحالم عزیزم، ولی بهتره امشب به یه جای امن بری.
جانک آن صورتِ کشیده و استخوانیاش را که در زیر سبیل و ریشهای کوتاهش، پژواک مردانهتری میداشت را به النا نزدیکتر کرد. با هر دو دستهایش زیر چانهی او را گرفت و چهرهاش را بالا آورد تا عمیقتر به چشمهایش خیره شود:
- آره، ممکنه پدر و مادرت بفهمن، برای همین به کلبه میرم.
النا با دلنگرانی پلک زد و با تفکری دلسوزانه گفت:
لبخندی ناز و دلنواز بر روی لبهای نیمهکلفتِ جانک، گشایش یافت و از النای نگران که چون ستارهای خوبرو در چشمش میدرخشید، مِهر و عاطفهای گرفت که تمام رنج و تیر خلاصِ این جنگ را در رگباری بیاهمیت، به قبل از سال ۱۹۳۹ پرتاپ کرد. همان قبلاًهایی که پاهایش از شوق و حرارتِ روزهای نوجوانیاش، شل و بیطاقت میشدند تا قلابش را بردارد و با آلدن برای گرفتن ماهی، به کنار الماس زالیپی بروند. با غرور، لبخندش را عمیقتر نمود و چنین کلماتی را از زبانش، به بیرون هدایت داد:
- چارهای نیست، فقط اونجا میتونم مخفی بشم!
النا با همان نگاه رعبآورش که ابری خاکستری و بارانزا، بر بالای آنها همچنان میزیست و آمادهی به راه انداختن سیلابی خطیر و ویرانگر بود، از روی ناچاری و با افسوسی رخنما گفت:
-باشه عزیزم، به همونجا برو، من هم فردا به دیدنت میام!
جانک بار دیگر النا را به تنهی بلند و عظیمالجثهی خود چسباند و با کشیدن نفسی عمیق، این دلتنگی را به مرزی سرشار از لذت که سرچشمهی آن قلب حقیقیاش بود و نه هوسی شیطنتآمیز، رساند و با سوزی پُر ظرافت، زمزمه کرد:
- میدونی که چقدر دوستت دارم؟!
النا بر روی پنجهی پاهایش بلند شد و چشمهایش را بست. سپس آن بوسهای را که به شدت به آن نیاز داشت تا دردش را درمان کند، بر نوک بینی قلمی جانک زد. سرش را بر روی شانهی او گذاشت و با صدای ملایم و افسونشدهاش که از شهوتِ عشق مَردش، لهله میزد، پاسخ داد:
- میدونم، میدونم! و تو هم میدونی که همهی وجود و اولین عشق زندگی منی؟!
جانک که از بوی آن گل یاسی که از تن النا میآمد، مَست و جادو گشتهبود، شانههایش را صاف و رفیعتر کرد و کمی خود را به عقب کشاند. دستی به موهای کوتاهش برد، و فرق کج آنها را مرتب نمود و چشمهای گیرایش، شعلههایی از آتشی سرخ را بر پردهی حریر و نازکِ دروازهی شهر عشاق، روشن ساختند و از قدرت و گرمای آن، شرارتی مؤدبانه در سیمایش نفوذ کرد. ضربان قلبش از دلیلی که نمیتوانست آن را شرح دهد، شدت یافت. گویی که میخواهد تونلی را حفر کند و تا ابد در آنجا به دام طلسمهایی افتد که راه خروجش را با چندین سنگ یاقوتیِ بزرگ، مسدود نمودهاند و تا برای همیشه قرار است از همین تونل پاکیزه و مقدس، عمیقاً اکسیژن هر روزش را تأمین کند.
بالأخره در میان مکثهای با وقارش، خجالتش را در عرقهای با هیبتِ پیشانیاش غرق کرد و رویش را پایین آورد. در طلبی شیرین و پخته، این هیجان بالا آمده را بر روی لبهای صورتیرنگِ النا کاشت و با لبان خود از سر عیش، آنها را مکید و در سرانجامی خوشاقبال، جوشوخروشش را از بند دام حیای مردانهاش، آزاد کرد. در همان جا بود که آبهای چشمان بستهی النا، بر روی گونههایش در نظمی خاص، جاری گشتند و رطوبت ناشی از آنها، صورت جانک را رونق دادند و به آن دو، اجازهی طولانی شدن این لحظهی شکوهمند را در این شب مهیب که در حولهی تَر و نمناک عشقشان پیچیده شدهبود را ندادند. لبهایش را برداشت و در رسالت متواضعای با انگشتهای شستش، اشکها را از صورت النا دور کرد و جای آنها را در طراوتی نرم بوسید. سپس دستی بر روی قلب تحریک شدهی خود گذاشت تا دریچهی قلبش در این فرح شادکامی، گشادتر از این نشود و در همان محل، همانطور سوزنده به تمام النا خیره ماند. النا نیز با حال خوب و سرزندهای که پیدا کردهبود، دستهایش را در میان پنجههای او برد و با پلکهای افتاده و پُف کردهاش گفت:
- دیگه بهتر بری، ممکنه کسی ببیندت!
جانک به خود آمد و در پذیرش تصمیمش، سرش را تکان داد و پیش از آن که کسی جز او وجودش را بیابد، با یک خداحافظی النا را ترک کرد:
- من میرم، بعداً میبینمت!
در صبح فردای همان آن شبی که برای النا به سختی گذشتهبود، من برای زینت چشمهایم، بیخبر به دیدنش رفتم. او در اتاقش بود و با شنیدن صدای در که توسط من از ایوان باز میشد، خیلی مشوش و خویشتندار، چیزی را به زیر بالشش فرستاد. با شامهی تیزم، پرده از این حال مشکوک دوستم برداشتم و از سر فضولی چهرهای گستاخ به خود گرفتم و از او پرسیدم:
- بگو ببینم چی داشتی قایم میکردی؟!
النا از سؤال من، در همان احتیاطی که از قبل برنامهریزی کردهبود، در سرگردانی بیملاحظهای گیر افتاد و منمن کنان گفت:
چشمهایم را ریز کردم و به رویش لبخندی زدم و در شوخیِ معناداری دهانم را کج کردم و پاسخ دادم:
- از همون لحظهای که داشتی چیزی رو از من قایم میکردی!
النا در ترسی عجیب، همهی هوشوحواسش را باخت و پاسخ داد:
- نه از تو قایم نمیکردم، فقط فکر کردم مادرمی!
این حال شکبرانگیز و بودارش باعث شد که خیلی جدی و خشن و در مرامی بیپروا، فوراً دستم را به زیر بالشش ببرم و برای توضیحاتش مهلتی به او ندهم. در تعجبی شاخص و بیملاحظه، یک کیسه که درونش مقداری خوردوخوراک بود را بیرون آوردم:
- اینها دیگه چین النا؟!
در آخر قدرت زبانم او را تسلیم کرد و با کمال میل، سکوت سهمگینش را شکست و کابوس دیشب را برایم به طور کامل گزارش داد. از حرفهایش، چشمهایم ترسناک و متعجبتر از قبل شدند. آخر در این موقعیت حساس و وضعیت جنگی، جانک اینجا چه میخواهد؟! آن هم بدون گرفتن برگهی مرخصی؟! یا من دچار توهم شدهام، یا او عقلش را از دست دادهاست؟! برای چند ثانیه بر روی تخت نشستم تا درونم آرام شود. کمی به روبهرویم نگریستم و صورتم را در میان دستهایم، درهم کردم. وحشت داشت همهی پوستم را میگزید و از این ماجرا، مغزم را در مسیر شمشیری دیدم که قصد دارد، تَرک نازکی را در آن احیا نماید و مرگم را به تکامل رساند. در نفسی از نفسهایم که اندوه بسیاری در دم و بازدمهای کم جانش، روان بود، پرسشم را یواش و به دور از شلوغیِ مصیبتباری، در آن جای دادم:
- آخه چرا همچین کاری کرده؟!
النا که نای برای بغضهای جدید نداشت، با غمی که همچنان از دیشب مِه غلیظی را در گرداگردش تشکیل دادهبود، گفت:
- نمیدونم؟! من که نتونستم اون رو درک کنم، تو هم نمیتونی!
کیسه را بیطاقت برداشت و ادامه داد:
- بهتره بریم تا مادرم نیومده.
با نگرانیایی که از تن هر دویمان به زمین ریشه زدهبود، به طور نامحسوسی و پنهان از چشم همه، با هم از راه باریکی، وارد جنگل کوههای پشتِ خانههایمان شدیم و بیباک گوش به زنگ شدیم تا ببینیم سرنوشت از دیدن جانک، چه خواهد گفت!
ظاهر جنگل هنوز هم دلم را میلرزاند. چه از دور و چه اکنون که برای نخستینبار از نزدیک آن را میدیدم! درختهای کاجش، مرتب در پشت سرهم پناه گرفتهبودند و مانند نگین انگشتری، نور سبزش را در کوهها و دامنهی وسیعشان، میگستراند و شعار حامی و پشتیبانی از آنها را سر میداد. تابش خورشید به واسطهی برگهای حجیمش، خیلی کم سوء، به این پایین میرسید. اما چشمههای جاریاش هوای شرجی را، به کام هوایی خنک و مطبوع میکشاند. سرخسها تا کمرمان قد داشتند، و گذر از میان آنها در جاهایی، کار آسانی نبود؛ ولی النای پیشوا که در این زمانهی حساس، بسیار متفکر شدهبود، با یک چوبدستی بلند، آنها را کنار میزد و راه رفتن را مقداری آسان مینمود؛ تا بلکه به کلبه برسیم. کمی در ضلع شرقی زمین و آسمانی که به سختی میتوانستیم رویشان را در این انبوه چوبهای زنده، ببینیم. صدای پرندگان بسیار تهدیدآور بود و جیغشان از سرخوشی یا ناخوشی، طنینانداز فریاد موجودات دوپایی، مثل خودمان میبود. جوری که گاهی گمان میبردیم، قصهی جن و پریان حقیقت دارد و ذهنمان در این سکوتِ زبانمان، به ترس دیگری مشغول میشد. در ده دقیقه با احوال مصممان، به وسطش رسیدم. هنوز کلبهی متروکه که فقط تعریفش را شنیدهبودم، استوار و جاودان چون دژ ارواحان، پابرجا بود و تا سهمتریاش هیچ درخت و سرخی نبود. از آن زمانی که خرسی بزرگ و قهوهای، آقای اندرسون شکارچی را به عمق چاه زندگی ابدی فرستاد، نامش کلبهی مرگ شد. همان سالی که من هنوز به زالیپی نیامده بودم. از این رو خیلی وقت است بخاطر هراس از آن خرس، در حوالی خود صدای پای آدمیزادهای را نشنیده است. اما اینک فرق داشت. دیشب را با او همبستر شدهبودند و حالا قدمهای بعدی از ما، روحش را سرزندهتر میگرداند. النا چوب دستی را به زمین انداخت و با نیروی غیرمنتظرهی هر دو دستش، در بلندش را گشود و بیهیچ حرفی، با کفشهای گلیمان، وارد آن شدیم. درونش لُخت و پَتی بود و فقط چند پله به سقف نیمه بازش، پیوند داشت.