جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فوژان وارسته با نام [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,450 بازدید, 113 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فوژان وارسته
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط فوژان وارسته
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,307
مدال‌ها
2

کلمه‌ی فرار از جنگ، النا را بر زمین نشاند. انگار راساً در حضور قاضی دادگاه، اعتراف به یک کفری‌گویی که مجازات آن بیش‌تر از مرگ می‌باشد را از یک احمق کم‌مغز شنیده‌است و در این لحظه‌ی پُرشکوهِ اجرای عدالت، فرشته‌ی مرگ در گوشه‌ای، بر روی صندلیِ استوارِ اعدام ایستاده‌است و برایش دستی به نشانه‌ی سلام و ادب تکان می‌دهد. ولی در اصل، در باطن شرور خود، این طعنه‌‌ را که این‌بار نوبت تو هست را، نمایش می‌داد. النا به‌ یک‌باره احساس مُرده‌ای را پیدا کرد که بی‌کفن، درون خاک گذاشته‌ شده‌است و تمام گوشتش را کرم‌ها و مورچه‌های گشنه، بی‌‌هیچ تعارف و خجالتی، حیف‌ومیل می‌کنند. از این حیث برای کنترل سرگشتگی روحِ بیچاره و درمانده‌اش، مردمک چشم‌هایش را دیوانه‌وار، درست مثل آدم‌های فکری، به چپ و راست داد تا بگوید در بدن من، هنوز جانی وجود دارد. لابه‌لایِ قصه‌گویی جانک، کاملاً کنترلش را از دست داد و برخاست. دست به سینِه‌ شد و چپ و راست را نیز به پاهایِ ناتوانش اضافه کرد و به میان حرف‌های جانک گریخت:

- توروبه‌خدا بس کن! اگه، اگه بگیرنت؟! خدایا تو عضو نیروی‌های بسیج هستی! حتماً توبیخت می‌کنن، شایدم برای عبرت بقیه بکشنت!

جانک برای نجات خود از مخالفت‌های النا در مظلومتی بی‌‌نظیر، خیلی شتاب‌زده عرض بیان کرد که:

- آخه چه فرقی می‌کنه؟! اگه فرار نمی‌کردم باز هم کشته‌ می‌شدم!

چهره‌ی غم‌آلود جانک ساکت شد و سعی کرد تا با ادامه‌ی حرف‌هایش، خیلی آرام در احساسِ ترسیده‌یِ النا نفوذ کند و او را با خود همراه و هم‌عقیده سازد:

- ببین من دیگه تحمل دیدن اون همه خون، اون صحنه‌های لعنتی رو نداشتم! می‌فهمی چی میگم؟!

بغض گلویش ترکید و اشکِ جاری چشم‌هایش، النای دیوانه را به خود آورد. در کنارش بر روی تنها صندلی اتاقش، نشست و شانه‌اش را تکیه‌گاه او کرد:

-من اینجام عزیزم، دیگه نه چیزی می‌شنوی و نه می‌بینی.

ناگهان در میان آن دل‌داری و غم‌خواری، صدای پاهای‌ مایا از راهرو شنیده‌ شدند و طولی نکشید که بر درِ اتاق النا کوبید و با حس مسئولیت مادرانه‌ای که داشت، برای کنترل وضعیت قبل از خوابِ هر شب دخترش، خواهان کسبِ پروانه‌ی ورود گردید:

- النا، عزیزم خوابی یا بیدار؟ می‌تونم بیام تو؟

جانک بی‌صدا و هول‌زده گشت و بی‌تردید از طریق همان دومین در اتاق، به بیرون جست. جالب‌تر از حرکت او این بود که النا بر روی تختش پرید و با کشیدن ملحفه‌ی سفید آن بر روی صورت و بدنش، خود را به خواب فرو برد. آخر دلهره و زمان کم رسیدن مایا به پشت در، اَمانی برای نقشه‌ی دیگری به آن‌ها نداد.

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,307
مدال‌ها
2

النا در فضای سیاه و ظلمانیِ زیر ملحفه‌‌، خونسردی‌اش را آرام با نفس‌های پی در پی‌اش، خیلی ریز و گرم از ریه‌ مرتعش و رعشه‌ناکش، تخلیه می‌نمود. این اضطراب ناگهانی، درونش را پر از هجومِ وحشت و هراس‌های دیگری می‌کرد که مبادا خبطی از او پیش زند و مادرش از جریان مخاطره‌آمیز امشب آگاهی یابد. تمام سعی‌ و کوشش‌اش آن بود که طبیعی و عادی رفتار کند تا از این مشق عشق ربانیت، بدون هیچ غضبی فارغ آید. این لحظه‌ی پنهانِ زندگی‌‌اش چون فیلمی تراژدی بر روی پرده‌یِ باز چشم‌هایش، به طور نادر و واهمه‌‌ای پُر التهاب، در حال عبور بود. مایا به خاطر آن‌که صدایی نشنید، در را باز کرد و از کنار آن، برای این‌که خیالش از امنیت دخترش در امان باشد، نگاهی کوتاه به او انداخت. سپس بدون آن‌که نقلی یا کار خاصی داشته‌ باشد، آهسته به سمت چراغ گردسوز روی میز مطالعه‌ که جنسش از نقره‌ی خام با ارزش بود، گام برداشت و فتیله‌ی آن را خاموش کرد تا این‌گونه خواب دخترش، دلنشین و یک‌رنگ گردد. بعد بدون آن‌که متوجه‌ی بیداری او و حضور جانک شود، در را بست و رفت. وقتی غائله ختم‌به‌خیر شد. النا خود و صورت گرد و غنچه‌ای کوچکش را از زیر ملحفه بیرون کشید و بی‌تأخیر به بیرون شتافت و در ایوانِ پشت اتاقش، جایی که جانک پناه گرفته‌بود، او را در منظره‌ای فراتر از دلتنگی این جنگ سه‌ساله‌ی کشورش، به آغوش در‌ آورد و همگی جسمش را چون گوی مطبوع و رغبت‌آمیزی، بی‌هیچ خجالت‌ تازه‌ای به نوشِ دماغش داد و طنینِ اندوهگینِ شب را با عشقی مواج و سرکش، تسلط کرد. در چند ثانیه‌ی گذرا، سرش را تکان داد و با او چشم‌درچشم شد:

- از این‌که برگشتی خیلی خوشحالم عزیزم، ولی بهتره امشب به یه جای امن بری.

جانک آن صورتِ کشیده و استخوانی‌اش را که در زیر سبیل و ریش‌های کوتاهش، پژواک مردانه‌تری می‌داشت را به النا نزدیک‌تر کرد‌. با هر دو دست‌هایش زیر چانه‌‌ی او را گرفت و چهره‌اش را بالا آورد تا عمیق‌تر به چشم‌هایش خیره شود:

- آره، ممکنه پدر و مادرت بفهمن، برای همین به کلبه میرم.

النا با دل‌نگرانی پلک زد و با تفکری دل‌سوزانه گفت:

- کلبه؟! اما اونجا خیلی خطرناکه!

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,307
مدال‌ها
2

لبخندی ناز و دلنواز بر روی لب‌های نیمه‌کلفتِ جانک، گشایش یافت و از النای نگران که چون ستار‌ه‌ای خوب‌رو در چشمش می‌درخشید، مِهر و عاطفه‌ای گرفت که تمام رنج و تیر خلاصِ این جنگ را در رگباری بی‌اهمیت، به قبل از سال ۱۹۳۹ پرتاپ کرد. همان قبلاًهایی که پاهایش از شوق و حرارتِ روزهای نوجوانی‌اش، شل و بی‌طاقت می‌شدند تا قلابش را بردارد و با آلدن برای گرفتن ماهی، به کنار الماس زالیپی بروند. با غرور، لبخندش را عمیق‌تر نمود و چنین کلماتی را از زبانش، به بیرون هدایت داد:

- چاره‌ای نیست، فقط اونجا می‌تونم مخفی بشم!

النا با همان نگاه رعب‌آورش که ابری خاکستری و باران‌زا، بر بالای آن‌ها همچنان می‌زیست و آماده‌ی به راه انداختن سیلابی خطیر و ویرانگر بود، از روی ناچاری و با افسوسی رخ‌نما گفت:

-باشه عزیزم، به همون‌جا برو، من هم فردا به دیدنت میام!

جانک بار دیگر النا را به تنه‌ی بلند و عظیم‌الجثه‌ی خود چسباند و با کشیدن نفسی عمیق، این دلتنگی را به مرزی سرشار از لذت که سرچشمه‌‌ی آن قلب حقیقی‌اش بود و نه هوسی شیطنت‌آمیز، رساند و با سوزی پُر ظرافت، زمزمه کرد:

- می‌دونی که چقدر دوستت‌ دارم؟!

النا بر روی پنجه‌ی پاهایش بلند شد و چشم‌هایش را بست. سپس آن بوسه‌ای را که به شدت به آن نیاز داشت تا دردش را درمان کند، بر نوک بینی قلمی جانک زد. سرش را بر روی شانه‌ی او گذاشت و با صدای ملایم و افسون‌شده‌اش که از شهوتِ عشق مَردش، له‌له می‌زد، پاسخ داد:

- می‌دونم، می‌دونم! و تو هم می‌دونی که همه‌ی وجود و اولین عشق زندگی منی؟!

جانک که از بوی آن گل یاسی که از تن النا می‌آمد، مَست و جادو گشته‌بود، شانه‌هایش را صاف و رفیع‌تر کرد و کمی خود را به عقب کشاند. دستی به موهای‌ سیاه و کوتاهش برد، و فرق کج آن‌ها را مرتب نمود و آن‌ها را به پشت‌سرش برد. سپس گیرایی چشم‌های قهوه‌ای روشنش، شعله‌‌هایی از آتشی سرخ را بر پرده‌ی حریر و نازکِ دروازه‌ی شهر عشاق، روشن ساختند و از قدرت و گرمای آن، شرارتی مؤدبانه در سیمایش نفوذ کرد. ضربان قلبش از دلیلی که نمی‌توانست آن را شرح دهد، شدت یافت. گویی که می‌خواهد تونلی را حفر کند و تا ابد در آن‌جا به دام طلسم‌هایی افتد که راه خروجش را با چندین سنگ یاقوتیِ بزرگ، مسدود نموده‌اند و تا برای همیشه قرار است از همین تونل پاکیزه و مقدس، عمیقاً اکسیژن هر روزش را تأمین‌ کند.

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,307
مدال‌ها
2

بالأخره در میان مکث‌های باوقارش، خجالتش را در عرق‌های باهیبتِ پیشانی‌اش، غرق کرد و رویش را پایین آورد. در طلبی شیرین و پخته، این هیجان بالا آمده را بر روی لب‌های صورتی‌رنگِ النا کاشت و با لبان خود از سر عیش، ‌آن‌ها را مکید و در سرانجامی خوش‌اقبال، جوش‌وخروشش را از بند دام حیای مردانه‌اش، آزاد کرد. در همان‌‌جا بود که آب‌های چشمان بسته‌‌ی النا، بر روی گونه‌‌هایش در نظمی خاص، جاری گشتند و رطوبت ناشی از آن‌ها، صورت جانک را رونق دادند و به آن‌ دو، اجازه‌ی طولانی شدن این لحظه‌ی شکوهمند را در این شب مهیب که در حوله‌ی تَر و نمناک عشقشان پیچیده شده‌بود را ندادند. لب‌هایش را برداشت و در رسالت متواضع‌ای با انگشت‌های شستش، اشک‌ها را از صورت النا دور کرد و جای آن‌ها را در طراوتی نرم بوسید. سپس دستی بر روی قلب تحریک‌شده‌‌ی خود گذاشت تا دریچه‌ی قلبش در این فرح شادکامی، گشادتر از این نشود و در همان محل، همان‌طور سوزنده به تمام النا خیره ماند. النا نیز با حال خوب و سرزنده‌ای که پیدا کرده‌بود، دست‌هایش را در میان پنجه‌های او برد و با پلک‌های افتاده و پُف‌‌کرده‌اش گفت:

- دیگه بهتره بری، ممکنه کسی ببیندت!

جانک به خود آمد و در پذیرش تصمیمش، سرش را تکان داد و پیش از آن که کسی جز او وجودش را بیابد، با یک خداحافظی النا را ترک کرد:

- من میرم، بعداً می‌بینمت!

در صبح فردای همان شبی که برای النا به سختی گذشته‌بود، من برای زینت چشم‌هایم، بی‌خبر به دیدنش رفتم. او در اتاقش بود و با شنیدن صدای در که توسط من از ایوان باز می‌شد، خیلی مشوش و خویشتن‌دار، چیزی را به زیر بالشش فرستاد. با شامه‌ی تیزم، پرده از این حال مشکوک دوستم برداشتم و از سر فضولی چهره‌ای گستاخ به خود گرفتم و از او پرسیدم:

- بگو ببینم چی داشتی قایم می‌کردی؟!

النا از سؤال من، در همان احتیاطی که از قبل برنامه‌ریزی کرده‌بود، در سرگردانی بی‌ملاحظه‌ای گیر افتاد و من‌من کنان گفت:

-هیچی، هیچی! تو کی اومدی؟!

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,307
مدال‌ها
2

چشم‌هایم را ریز کردم و به رویش لبخندی زدم و در شوخیِ معناداری دهانم را کج کردم و پاسخ دادم:

- از همون لحظه‌ای که داشتی چیزی رو از من قایم ‌می‌کردی!

النا در ترسی عجیب، همه‌ی هوش‌وحواسش را باخت و پاسخ داد:

- نه از تو قایم‌ نمی‌کردم، فقط فکر کردم مادرمی!

این حال شک‌برانگیز و بودارش، باعث شد که خیلی جدی و خشن و در مرامی بی‌پروا، فوراً دستم را به زیر بالشش ببرم و برای توضیحاتش مهلتی به او ندهم. در تعجبی شاخص و بی‌ملاحظه، یک کیسه که درونش مقداری خوردوخوراک بود را بیرون آوردم:

- این‌ها دیگه چین النا؟!

در آخر قدرت زبانم او را تسلیم کرد و با کمال میل، سکوت سهمگینش را شکست و کابوس دیشب را برایم به طور کامل گزارش داد. از حرف‌هایش، چشم‌هایم ترسناک و متعجب‌تر از قبل شدند. آخر در این موقعیت حساس و وضعیت جنگی، جانک این‌جا چه می‌خواهد؟! آن هم بدون گرفتن برگه‌ی مرخصی؟! یا من دچار توهم شده‌ام، یا او عقلش را از دست داده‌است؟! برای چند ثانیه بر روی تخت نشستم تا درونم آرام شود. کمی به صندلی دو نفره‌ی روی فرشِ روبه‌رویم که جنسی از مخمل و رنگی به رنگِ سبز مریم‌گلی داشت، نگریستم و صورتم را در میان دست‌هایم، درهم کردم. وحشت داشت همه‌ی پوستم را می‌گزید و از این ماجرا، مغزم را در مسیر شمشیری دیدم که قصد دارد، تَرک نازکی را در آن احیا نماید و مرگم را به تکامل رساند. بر النایم در درک عمیقی، به‌ خاطر این‌که قصد داشت برای حفظ جان عزیزش چنین موضوعی را پنهان کند، حتی از من! هیچ خورده‌ای نگرفتم. در نفسی از نفس‌هایم که اندوه بسیاری در دم‌وبازدم‌های کم‌جانش روان‌بود، پرسشم را یواش و به دور از شلوغی‌ِ مصیبت‌باری، در آن‌ جای دادم:

- آخه چرا همچین کاری کرده؟!

النا که نایی برای بغض‌های جدید نداشت، با غمی که همچنان از دیشب مِه غلیظی را در گرداگردش تشکیل داده‌بود، گفت:

- نمی‌دونم؟! من که نتونستم اون‌ رو درک کنم، تو هم نمی‌تونی!

کیسه را بی‌طاقت برداشت و ادامه داد:

- بهتره بریم تا مادرم نیومده.

با نگرانی‌ای که از تن هر دویمان به زمین ریشه زده‌بود، به طور نامحسوسی و پنهان از چشم همه، با هم از راه باریکی، وارد جنگل کوه‌های پشتِ خانه‌هایمان شدیم و بی‌باک گوش به زنگ گشتیم تا ببینیم سرنوشت از دیدن جانک، چه خواهد گفت!

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,307
مدال‌ها
2

ظاهر جنگل هنوز هم دلم را می‌لرزاند. چه از دور و چه اکنون که برای نخستین‌بار از نزدیک آن را می‌‌دیدم! درخت‌های کاجش، مرتب در پشت سرهم پناه گرفته‌بودند و مانند نگین انگشتری، نور سبزش را در کوه‌ها و دامنه‌ی وسیعشان، می‌گستراند و شعار حامی و پشتیبانی از آن‌ها را سر می‌داد. تابش خورشید به‌ واسطه‌ی برگ‌های حجیمش، خیلی کم‌سو، به این پایین می‌رسید. اما چشمه‌های جاری‌اش هوای شرجی را، به کام هوایی خنک و مطبوع می‌کشاند. سرخس‌ها تا کمرمان قد داشتند، و گذر از میان آن‌ها در جاهایی، کار آسانی نبود؛ ولی النای پیشوا که در این زمانه‌ی حساس، بسیار متفکر شده‌بود، با یک چوب‌دستی بلند، آن‌ها را کنار می‌زد و راه رفتن را مقداری آسان می‌نمو‌د؛ تا بلکه به کلبه برسیم؛ کمی در ضلع شرقی زمین‌ و با آسمانی که به سختی می‌توانستیم رویشان را در این انبوه چوب‌های زنده و خزه‌دار، ببینیم. صدای پرندگان و حیوانات بومی آن منطقه، بسیار تهدیدآور بود و جیغشان از سرگرسنگی یا سیری، طنین‌انداز فریاد موجودات دوپایی، مثل خودمان می‌بود. جوری که گاهی گمان می‌بردیم، قصه‌ی جن‌و‌پریان حقیقت دارد و ذهنمان در این سکوتِ زبانمان، به ترس دیگری مشغول می‌شد. در دَه‌‌دقیقه با احوال مصممان، به وسطش رسیدم. هنوز کلبه‌ی متروکه که فقط تعریفش را شنیده‌بودم، استوار و جاودان چون دژ ارواحان، پابرجا بود و تا سه‌متری‌اش هیچ درخت و سرخی نبود. از آن زمانی که خرسی بزرگ و قهو‌ه‌ای، آقای‌اَندرسونِ شکارچی را به عمق چاه زندگی ابدی فرستاد، نامش کلبه‌ی مرگ شد‌. همان سالی که من هنوز به زالیپی نیامده‌بودم. از این رو خیلی وقت است به‌خاطر هراس از آن خرس، در حوالی‌ خود صدای پای آدمی‌زاده‌ای را نشنیده‌‌است، اما اینک فرق داشت! دیشب را با او هم‌بستر شده‌بودند و حالا قدم‌های بعدی از جانب ما، روحش را سرزنده‌تر می‌گرداند. النا چوب‌دستی را بر زمین انداخت و با نیروی غیرمنتظره‌ی هر دو دستش، در بلندش را گشود و بی‌هیچ حرفی، با کفش‌های گلیمان، وارد آن شدیم. درونش لُخت‌و‌پَتی بود و فقط چند پله به سقف نیمه‌بازش، پیوند داشت.

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,307
مدال‌ها
2

همان‌طور که بی‌حرکت مانده‌بودیم، بادی داغ‌ و پژمرده از پنجره وزید و سرراست با فشار خود، موهای بازمان را هدف گرفت و آن‌ها را بر روی شکممان به جلو پرت کرد و به سکوت کلبه جانی دوباره و اما ترسناک بخشید. شُش‌هایمان نیز از این زمینِ خاک‌گرفته‌‌اش که گرده‌هایش تا پنج‌سانت می‌رسید، بوی کهنگی گرفتند و تارهای دراز و درهم‌تنیده‌ی عنکوبت‌ها در دور‌تادور دیوارهایش، خوی وحشی‌گری طبیعت را بی‌گدار جلوه دادند. ترس همچنان در این آمدن الزامیمان که من هم بی‌فکر خود را قاطی آن کرده‌بودم، درخشش داشت و بوی مرگ را هر لحظه و به راحتی از ریزش‌ِ ناگهانی چوب‌ها و ستون‌هایی که در اثر باران آمده از سقف نیمه‌بازش، پوسیده شده‌بودند را حس می‌کردیم. احوال‌ِ آشفته‌‌ام در گذر نگاهم، به یک تختِ شکسته‌ی درون اتاق مجاورمان که درش از جای کنده‌بود، جلب شد. النا هم بی‌تردید، نگاهش را به سقف دوخت و صدایش که بسیار مخوف و غم‌دار بود را بیرون داد:

- جانک کجایی؟اینجایی؟!

جانک که خود را از دیده‌ها مستتر کرده‌بود، با شنیدن نامش توسط النا، از مخفی‌گاهش بیرون زد و آرنج دستِ عضلانی‌اش که هیچ آستینی آن را پوشش نمی‌داد را، روی نرده‌ی پله‌ها گذاشت و زیر نوری قرار گرفت که از قسمت سقف باز کلبه داخل می‌آمد:

- من اینجام عزیزم!

در یک نگاه جوری در چشم‌هایم شکل گرفت که انگار او را هرگز ندیده‌ام. هنوز خاص، مطبوع و تازه بود و هیچ چیزش شبیه به رزمنده‌های جنگ نبود و همه‌ی گوشت‌های استخوان‌هایش خیلی محکم سرجایشان بودند، بدون فرو ریختنی! این‌بار بلندی موهای پُر چین و حالت‌دارش، به اندازه‌ی انگشت اشاره‌ی من می‌رسید و از گردن تا رأس ابروهایش آن‌ها را کوتاه کرده‌بود و از کچلی مسخره‌بار دوران سربازی، خبری نبود و کاملاً مورد پسند هر دختری بود؛ حتی در چشم‌های من که به‌طور غیرباور، جز یک برادر به او هیچ‌گونه نظری نداشتم. پیراهن آستین‌ حلقه‌ای‌اش، هم‌رنگ با شلوار گشادش بود. زرد و سرزنده که سه دکمه‌ی بالایش را باز گذاشته‌بود و سیِنه‌‌‌ی ماهیچه‌ایش از این‌جا هم خیلی گیرا و دلربا، دیده می‌شد. با این‌که پیراهنش را بر روی شلوارش انداخته‌بود، ولی باز هم پاهای بلندش را کشیده‌تر نشان می‌داد.

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,307
مدال‌ها
2

فقط گوشت‌های صورتش، ریزش نسبتاً کمی داشتند و زاویه‌های آن از غمِ جنگ، لاغر و بی‌مهر گشته‌بودند، ولی باز هم در جذابیت ارجمندی، موج می‌زدند. گویا مدت فرارش به یک‌هفته‌ رسیده‌است! این را از حال و روزش به خوبی یافتم، اما در این یک هفته کجا بوده، خدا می‌داند! شاید از او بپرسم! اما می‌ترسم النایم ناراحت شود و فکر کند که من فکر می‌کنم، معشوقه‌اش ترسو است و در پیش روی من، خدای ناکرده خجالت‌زده بشود، اما هرگز ترسو نبود، فقط تحمل دیدن خون را نداشت. تحمل جنگ، تحمل مرگ‌ها را نداشت! او عزرائیل نبود، فقط همین و چون ما هم چیزی ندیده بودیم، از این حیث حق نداشتیم او را قضاوت کنیم و در آخر هم نکردیم. هر چهره‌‌ای اوقات خودش را دارد، یا غم دارد یا شادی، یا شایدم هر دو باهم! جانک تندتند از طبقه‌ی دوم، به پایین آمد و صدای مردانه‌اش را بار دیگر از غبغب نداشته‌ی حلقش، برون داد:

- اومدین؟! خداروشکر.

عشقش هنوز تازه و سوزان بود و از دیدن النا شوق می‌گرفت. مثل همان دوران نوجوانی‌اش، اما این‌بار بدون لجبازی، ابراز آن را به خوبی دانسته‌بود! از جنگ؟! نمی‌دانم! فقط می‌دانم در بروز احساسش نسبت به سه‌سال قبل، شیطنتی نبود، چشمان هیزی هم نبود! همه‌اش عشق بود، همه‌اش سیر عاشقانه بود و النا همه‌ی آن‌ها و این‌ها را دوست می‌داشت. شبانه‌روز همه‌ی ادا‌ اطوارهای جانک را به زبان می‌آورد و از گفته‌هایش ذوق می‌کرد. مثلاً جانک در جشن گندم‌زارها، همه‌اش به من خیره بود. عشق برایش در چشم‌ها خلاصه می‌شد! تعریفش از عشق همین بود. نگاهی که حس امنیت دهد، شادی دهد، جان دهد و در این جان دادن، جان تو را هم بسوزاند و تو عاشق این سوخته شدنت، این خاکستر شدنت، باشی! در برابر نگاهم، جانک همه‌ی توانش را جمع کرد و بدون هیچ ترسی در میان شعله‌های آتش عشقش، چند قدم دیگر به جلو رفت و بی‌پناهیش را خیلی آشکارا در رزمشی صاف و ملایم، به بغل النا داد؛ به آخرین سنگر جانش و همان‌قدر مهربان گفت:

- از این‌که سالمین، ممنونم!

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,307
مدال‌ها
2

دست چپش را بر دور کمر النا باقی‌ گذاشت و با دست دیگر موهای چتری‌ او را از روی پیشانی‌اش کنار زد و آن را محکم بوسید. خاطرات مثل ذرات شن در همه‌ جای سرشان، گردابی از یک ساحل را ساختند و به تنهایی در آن شروع به قدم‌زدن کردند و از صدای دریا، صدای باد دریایی که به واسطه‌ی بال به پرواز درآمده‌ی مرِغان‌دریایی شکافته‌ می‌شد، حظ می‌بردند. چقدر زبان‌هایشان حرف برای گفتن داشتند، اما از هیچ خاطره‌ای حرف نزدند و فقط در نگاه‌های خود، تمام بدنشان را، روحشان را، غارت کردند؛ بدون‌ هیچ شمشیری، هیچ اسلحه‌ای، هیچ زور و اجباری و همین کافی بود تا به پای هم بایستند، به دور از هر مخالفتی و مخالفت‌ها را با این اراده‌ی جوشی خود، تسلیم کنند و من در این لحظه باز هم بر حال‌ و روزگار خود، بر بی‌عرضگی‌ام، بر آن دیوار سترک و بدمُنزه که میان من و آلدن بود، رشک ورزیدم و لعنی گفتم! خیلی مصمم در همان چشم‌ها، فلوت خاطراتشان را کوک کردند و در همان‌جا به مرور آن‌ها پرداختند. فلوتی که آوایش فقط خاص خودشان بود و محتویات آن را هم فقط خودشان، چیزفهم می‌شدند. ناگهان جانک در میان آن اشتیاق لبریز از سحروجادو، گذشته را با احترام بر بالای فرق سرش گذاشت و به پیشواز امروز آمد و از امروزش سخنی راند و مثل همیشه با طعنه‌های شعرگونه‌اش برای او از کتاب صاحب‌منصبان چیزی سرود و به طور دقیق منظور خودش را به النا رساند:

-فردا در سپیده‌دم، وقتی روستا روشن می‌شود، من خواهم رفت! می‌بینی، می‌دانم که منتظر من هستی! از جنگل می‌گذرم، از کوه‌ها می‌گذرم...

جانک سرش را به زیر افکند و زمزمه‌کنان ادامه داد:

- گرچه‌، گرچه دیگر نمی‌توانم از تو دور بمانم!

صورت النا منقبض شد چرا که معنی شعرش را به رفتن زود هنگام او تفسیر کرد و با نگرانی حرف‌هایش را شتاب‌زده و خیلی جدی بر زبان آورد:

- یعنی چی؟! فردا؟! کجا می‌خوای بری؟!

جانک با آه پر افسوسی، بی‌صبرانه و خیلی آرام پاسخ داد:

- می‌دونی اگه دائماً یه‌جا باشم، ممکنه پیدام کنن! یا کسی بره واسه چندرغاز من رو لو بده، شرافتش رو بفروشه به دولت تا شکم زن‌وبچه‌ش رو سیر کنه!

تواضعی‌ حزن‌برانگیز در تمام چهره‌ی النا نشست و از روی استیصال و ناچاری که از حقیقت ماجرا پدید می‌آمد، گفت:

- خیلی‌خُب برو، ولی فعلاً نه! بزار واسه وقتی که یه جای مطمئن‌ و بهتری پیدا کردی!

جانک از این‌که النا حرفی به‌حق و درستی را زد، بر رویش لبخندی دلنشین نواخت و بار دیگر پیشانی‌اش را بوسید و در اول حرف‌هایش در ارتباط با موضوع، برایش شعر دیگری سرایش کرد:

- می گویند فردا بهتر خواهد شد! مگر امروز، فردای دیروز نیست؟! گرچه هیچ فرقی نداره، ولی باشه هرچی تو بگی عزیزتر از جانم.

سرانجام خیرگی چشم‌ها را از هم گرفتند و به من نگاه کردند. جانک در سلامی به نزدم آمد و مرا هم به بغل گرفت؛ بسیار گرم و دوستانه و از دیدنم ابراز خوشحالی کرد:

- تو‌ هم اومدی! ممنونم که النای من رو تنها نذاشتی!

لبخندی مناسب با موقعیتمان به لب‌هایم دادم و در حالی که خود را از او جدا کردم، ابروی چپم را بالا دادم و با کنایه‌ای خوش‌مزه، گفتم:

- النای تو! ببخشین النای تو، النای من هم هست!

با خنده‌ای مظلومانه از هم کاملاً فاصله گرفتیم و در ادامه به او خوش‌آمد گفتم:

- خیلی خوشحالم که دوباره می‌بینمت، خوش اومدی دیوسرشت شماره‌ی‌ یک!

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,307
مدال‌ها
2

در میان خوش‌وبش ما، النا کم‌کم وضع وخیم گلویش را که از بغض و سوزِ آمدن عشقش تا خرخره پُر شده‌بود، در فراخی این موهبت الهی التیام داد و بساط غذا را بر روی همان در اتاق که گویا از پی حادثه‌ای، سقوطی غیور و سرزنده‌ای داشته‌است، چید و لباس‌های درون کیسه را که سر صبحی از بازار خریده‌بود، به جانک نشان داد تا در صورت نیاز تعویض کند. نزدیکش رفتم تا به او کمک کنم. در همان لحظه، رد پنجه‌‌های خرس را بر بالای در دیدم که آن را خراش داده‌بود. کاسه‌ی چشم‌هایم از این نگارگری پرخاش‌جویانه که استادش یک حیوان درنده و زخمی بود، گردتر شدند و همین‌طور که به آن خیره بودم، لحظه‌ی کشته شدن آقای‌ اندرسون را در ذهنم تداعی کردم. در خلال وحشت‌ و نفس‌های عمیقم، جانک در کنار پاهای ایستاده‌ام، بدون وسواس و اهمیتی به تمیزی، بر کثافت‌ها و خاک‌های روی زمین نشست و بی‌توجه به جای پنجه‌ها، مثل دشتی خشک‌ و قحط‌زار، به خوردن مشغول شد و از بوی نان، از طعم خانه‌اش، وطنش، نفس خوشی را مک‌ زد و به راحتی بیرون داد و از این‌که خواب نمی‌دید، خدایش را شکر کرد. پس از شکرگذاری او، بار دیگر به در نگریستم، به آخرین سپر‌‌ دفاعی یک مرد بالغ! ناگهان کنجکاویِ ذهنم نیز به جان درونم افتاد و آن را به هم ریخت. از خیال‌پردازی، روانم شلوغ و بی‌آسوده گشته‌بود. همه‌اش مرگ انسانی را در فکرم خطاطی می‌کردم که هرگز او را ندیده‌بودم و مثل بخاریِ بارون‌زده‌ای که تقلا می‌کرد تا آتش گیرد و درونش پربار و گرم گردد، برای او می‌سوختم؛ برای تنهاییِ تاریکی‌ که هیچ خویشی نبود تا بالینش را روشن سازد، برای آخرین نفس‌هایی که بوی مرگ می‌دادند، برای مظلومیت یک پدر! قبل از آن‌که قلبم از ندانسته‌ها منجمد شود، پرسیدم:

- انگار این جای پنجه‌ی همون خرسیه که آقای‌ اندرسون رو کشته، درسته؟!

جانک در حالتی که گرسنگی‌اش را رفع می‌کرد، با بی‌اعتنایی به جای پنجه‌ها، با خونسردی دووجهی، از تحقیقات‌ و ماجراجوییِ زمان گذشته‌شان که من از آن بی‌خبر بودم، برایم سخن راند:

- آره خودشه، یه‌بار یواشکی اومدیم و دیدیمش.

بشاش و شنگول نیش‌خندی زد و باز گفت:

- بعدشم تا حد مرگ از دست مامان‌وباباهامون کتک خوردیم، واسه این‌که با این کارمون ممکن بود بمیریم! همونم بار آخرمون شد، دیگه به جنگل نیومدیم!

تخم‌مرغ آب‌پَز‌شده را بعد از پوست کندنش، غلفتی در دهانش ذخیره کرد و با نم‌نم جویدن آن، ادامه داد:

- تازه تا یه هفته بهمون یعنی به همه‌ی بچه‌ها اجازه ندادن همدیگه رو ببینیم! بعدش همین‌جوری تعطیلاتمون هم حروم شد.

 
آخرین ویرایش:
بالا پایین