مقدمه
بارها، پیراهن سرخم را به تن کردم و رژ اناریام را روی لبهای از بغض لرزانم، کشیدم. شبها را به شوق آمدنت، غذای مورد علاقهات را پختم، میز شام را چیدم و به انتظارت نشستم. هر ثانیهاش ساعتی و هر ساعتش سالی بر من گذشت که گذرش به گاهِ جان سپردن میمانست.
آخر آمدی؛ اما، تو دیر آمدی! آنقدر دیر که شمعدانی لبپنجره از شوری اشکهایم خشک شد! چراغهای خانه یکییکی سوختند و چراغ دلم نیز سوخت! دیر آمدی و من نیز مانند تو این خانه سوت و کور را رها کردم!
****
بینیام را میان گلهای نرگس تر و تازه نشِسته در گلدان کریستال، فرو میبرم و عطر خوششان را نفس میکشم. عطر نرگسها، راه بینی تا ریههایم را درمینوردد و نفسم از عطر بینظرشان معطر میشود. سرم را بالا میکشم و روبان پهن گلبهی ساتن را برمیدارم. دور سبد گل حصیری نشسته در آن سوی پیشخوان میکشم و با چسب حرارتی محکم میکنم. در انتها پاپیون بزرگی میزنم و نوار را اریب قیچی میزنم. فندک کوچک آبی رنگ را از کشوی پیشخوان بیرون میآورم و چند بار شستیاش را فشار میدهم تا بالاخره روشن میشود. باید یادم باشد برای این فندک بینوا که دیگر به زور شعله بیرون میدهد، گاز تهیه کنم. شعله را زیر لبه روبان میگیرم تا دیگر ریش نشود.
سبد را عقبتر میگذارم؛ خود نیز قدمی به عقب میروم و سبد گل را نگاه میکنم. ترکیب میخکهای سپید و صورتی، رزهای مینیاتوری گلبهی و چند دسته عروس سفید که لا به لای گلها آرمیدهاند، ظاهری زیبا و خوشرنگ، به سبد چوبی قهوهای رنگ داده است.
دوربین عکاسی را برمیدارم و پس از تنظیم، چند عکس از سبد گل میگیرم تا در فرصت مناسب داخل سایت و صفحهام بگذارم.
با بلند شدن صدای زنگوله طلایی رنگ بالای درب، سرم را بلند میکنم. مثل همیشه با یکی از آن مانتوهای عجیب و غریب و چند رنگ، شلوار جین زاپدار آبی و شال سبز رنگ گره خورده بر دور گردنش که هویت استفادهاش هیچگاه برایم مشخص نشد، آرام و بدون عجله وارد میشود. آدامسی را هم آرام و با طمانینه، داخل دهانش میچرخاند و به من نزدیک میشود. دوربین را روی پیشخوان، کنار سبد گل میگذارم و دستهایم را روی سی*ن*ه چلیپا میکنم.
- احساس نمیکنی یکم زود اومدی؟
آدامساش را توی دهاناش میچرخاند؛ بادش میکند و وقتی میترکد با زبان از دور دهاناش جمع میکند و دوباره به دهان برمیگرداند. پشت چشمی برایم نازک میکند و بیحرف کنار من روی صندلی چرخان مشکی رنگ مینشیند. موهای کوتاه مش شده روی پیشانیاش را به پشت گوش هدایت میکند و به سبد گل خیره میشود. این بیحرفیاش تنها یک دلیل دارد.
- باز پشه از کنارت رد شده؟
- اگه پشه بود که تا حالا... .
چشمغرهای نثارش میکنم.
- آی! در مورد مامانات درست صحبت کن بچه!
گویهای سیاه چشماناش را داخل حدقه تابی میدهد و دستاش را در هوا تکان میدهد.
- انگار تو از هر کی بیشتر بخوری، بیشتر هواش رو داری. خاک توی سر احمقت.
ابروهایم دستهایشان را به هم قلاب میکنند و خود را به سوی یکدیگر میکشند.
- مامان تو هر کاری هم کرده باشه، با من بوده! تو حق نداری دربارهی مامانات اینجوری صحبت کنی. بارها هم بهت گفتم قضیه من و مامانات بین خودمونه، تو خودت رو قاطی ماجرای ما نکن.
سری تکان میدهد و دوباره خیره به سبد گل میشود و چهره اش را در هم میکند.
- این سبد چهقدر خزه، کی سفارشاش را داده؟
نگاهم را روی گلهای خوشرنگ و تازهی نشسته در داخل سبد میچرخانم.
- من که خوشم اومد! ترکیب رنگهاش رو خیلی دوست دارم. سفارش مشتریه؛ تا یه ربع دیگه هم میاد میبرتش. مراسم بله برونشه.
بینی عمل شده و کوچکاش را چین میدهد و لبش را یک وری کج میکند.
- خاک توی سر گداش! برای بله برون یه سبد کوچولو آخه؟!
سبد را برمیدارم و با پا صندلیاش را به کناری هل میدهم. از پشت پیشخوان بیرون میآیم و سبد را روی میز سفارشهای آماده شده، میگذارم.
- مگه برای تو میاره که خوشت نیومده؟ پاشو اون کاغذها و تورها رو سر و سامون بده. اینقدر عجلهای خرید کردم که وقت نشد مرتبشون کنم. فقط خدا کنه تا نشده باشن که اون وقت بدجوری باید حواست پِی خودت باشه تحفهی نفیس.
بیحوصله از جایش برمیخیزد و مانتوی سبز با گلهای ریز سرخاش را روی شانه مرتب میکند. دور خودش میچرخد که چشمش به انبوه کاغذها و تورهای انباشته شده در زیر پیشخوان میافتد. نگاهاش را طلبکارانه، در چشمان من میچرخاند و دو دستش را روی پهلوهایش ستون میکند.
- واقعاً با کدوم عقل اینها رو این زیر چپوندی؟!
من هم مانند خودش دستانم را به کمر میزنم و با دهان کج شده ادایش را در میآورم.
- با همون عقلی که تو قول دادی خودت بری بخریشون و نرفتی قورقوری جون!
بیاهمیت به لقبی که به او دادهام، خم میشود و صدای خشخش کاغذهای رنگی و تورها را در میآورد.
- نفیس نذاشت پام رو از خونه بیرون بذارم. اگه دنبال مقصر میگردی برو خِر خواهر عزیزت رو بگیر.
دهانم را باز میکنم تا جواباش را بدهم اما با صدای زنگوله کلام در دهانم میماند و رویم را به سمت در ورودی برمیگردانم. مرد جوانی که صبح آن سبد گل دوست داشتنی را سفارش داده بود داخل میآید و پشت سرش در را میبندد.
- سلام، خیلی خوش اومدین!
قدمی جلو میگذارد سرش را تکان میدهد. سلامم را با صدایی آرام پاسخ میدهد و با خجالت از سبد گل سفارشیاش میپرسد. چهرهاش از شرم و حیا رنگ عوض کرده و روی پیشانیاش، شبنم خجالت نشسته است. کت و شلوار مشکی رنگ ارزان قیمت، اما خوش دوختاش، روی اندام متوسطش خوش نشسته است.
کمی از کنار میز سفارشها دور میشوم و او نزدیک میآید.
- سفارشتون آمادهست. امیدوارم مورد پسندتون باشه.
چشماناش که روی سبد گل مینشیند، لبخند رضایت آرامآرام روی لبهایش جا خوش میکند. سبد را به دستاش میدهم و پس از آرزوی خوشبختی، او را میان تعارفات پر حجب و حیایش، تا دم درب بدرقه میکنم.
- عمو داوود دیروز زنگ زد و همه رو برای جمعه، داخل ویلاش دعوت کرد.
سرم را به سرعت به سمتش میچرخانم و به سویش قدم برمیدارم. سرش را بالا میآورد و چشماناش را در صورتم میچرخاند. از شنیدن نامش دستپاچه شدهام اما سعی میکنم تغییری در ظاهرم ایجاد نشود.
- باز هم به تو زنگ نزد؟!
لبخندی یک وری روی لبم مینشیند. سرم را بالا میاندازم و نمیپرسم تو که جواب سوالت را میدانی، چرا میپرسی؟! نگاهم را از او میگیرم و چشمانم را از شیشه، به خیابان پر تردد و شلوغ رو به رویم میدوزم. او هیچوقت مرا به حریم زندگیاش دعوت نمیکند.
- برای پنجشنبه سفارش دو تا ماشین عروس داری. جمعه هم یک سفارش داری.
جهت صحبت را با این جمله خبری که خوب میداند خود از آن با خبرم، عوض میکند. نفسم را بیآنکه به چشم زوم شده او بر روی من بیاید، بیرون میدهم و سرم را تکان میدهم.
***