جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [گاه فراق و شکیب]اثر «تارا مطلق کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Tara Motlagh با نام [گاه فراق و شکیب]اثر «تارا مطلق کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,132 بازدید, 45 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [گاه فراق و شکیب]اثر «تارا مطلق کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,524
مدال‌ها
7
Negar_۲۰۲۳۰۶۰۶_۱۴۰۰۵۲.png
نام داستان کوتاه: گاهِ فراق و شکیب
نویسنده: تارا مطلق
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ویراستاران: @رها جانم @DOonYa
کپیست: @'elahe
خلاصه:
آن‌گاه که عشق می‌آید و بر درب خانه‌ی قلبت تقه می‌زند، هم‌چون نسیم بهاری روح و جانت را می‌نوازد، فارغ از تلخی‌های گذشته به آینده‌ای می‌اندیشی که لبخند از لبت و شوق از چشمانت جدا نخواهد شد؛ اما، وای از آن زلزله ویران کننده روزگار که می‌آید، رویاهای شیرینت را در هم می‌شکند و روی قلبت آوار می‌کند. رفتن او در صبح آن شب عاشقی، مرگ لحظه‌های ناب زندگی‌ام بود و آن طوفانی که کاشانه عشقم را نابود کرد. نیامدنش مرا ذره‌ذره در خود له کرد. جامه شکیبایی به تن کردم و تنهاییم را وجب کردم به امید آمدنش و هر لحظه می‌خواندم:
دل بی‌تو به جان آمد، وقت است که باز آیی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,694
52,515
مدال‌ها
12
1682457031457.png -به‌نام‌یزدان-



درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.



🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫

⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️



قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.

درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.



مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.



شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.

پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»



پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.

«درخواست جلد»



چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.

«درخواست تیزر»



بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.

«درخواست نقد شورا»



پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.

«درخواست تگ»



توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.

«اعلام پایان داستان کوتاه»



×تیم مدیریت بخش
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,524
مدال‌ها
7
مقدمه

بارها، پیراهن سرخم را به تن کردم و رژ اناری‌ام را روی لب‌های از بغض لرزانم، کشیدم. شب‌ها را به شوق آمدنت، غذای مورد علاقه‌ات را پختم، میز شام را چیدم و به انتظارت نشستم. هر ثانیه‌اش ساعتی و هر ساعتش سالی بر من گذشت که گذرش به گاهِ جان سپردن می‌مانست.
آخر آمدی؛ اما، تو دیر آمدی! آن‌قدر دیر که شمعدانی لب‌پنجره از شوری اشک‌هایم خشک شد! چراغ‌های خانه یکی‌یکی سوختند و چراغ دلم نیز سوخت! دیر آمدی و من نیز مانند تو این خانه سوت و کور را رها کردم!
****
بینی‌ام را میان گل‌های نرگس تر و تازه نشِسته در گلدان کریستال، فرو می‌برم و عطر خوش‌شان را نفس می‌کشم. عطر نرگس‌ها، راه بینی تا ریه‌هایم را درمی‌نوردد و نفسم از عطر بی‌نظرشان معطر می‌شود. سرم را بالا می‌کشم و روبان پهن گلبهی ساتن را برمی‌دارم. دور سبد گل حصیری نشسته در آن سوی پیش‌خوان می‌کشم و با چسب حرارتی محکم می‌کنم. در انتها پاپیون بزرگی می‌زنم و نوار را اریب قیچی می‌زنم. فندک کوچک آبی رنگ را از کشوی پیش‌خوان بیرون می‌آورم و چند بار شستی‌اش را فشار می‌دهم تا بالاخره روشن می‌شود. باید یادم باشد برای این فندک بی‌نوا که دیگر به زور شعله بیرون می‌دهد، گاز تهیه کنم. شعله را زیر لبه روبان می‌گیرم تا دیگر ریش‌ نشود.
سبد را عقب‌تر می‌گذارم؛ خود نیز قدمی به عقب می‌روم و سبد گل را نگاه می‌کنم. ترکیب میخک‌های سپید و صورتی، رزهای مینیاتوری گلبهی و چند دسته عروس سفید که لا به لای گل‌ها آرمیده‌اند، ظاهری زیبا و خوش‌رنگ، به سبد چوبی قهوه‌ای رنگ داده است.
دوربین عکاسی را برمی‌دارم و پس از تنظیم، چند عکس از سبد گل می‌گیرم تا در فرصت مناسب داخل سایت و صفحه‌ام بگذارم.
با بلند شدن صدای زنگوله طلایی رنگ بالای درب، سرم را بلند می‌کنم. مثل همیشه با یکی از آن مانتوهای عجیب و غریب و چند رنگ، شلوار جین زاپ‌دار آبی و شال سبز رنگ گره خورده بر دور گردنش که هویت استفاده‌اش هیچ‌گاه برایم مشخص نشد، آرام و بدون عجله وارد می‌شود. آدامسی را هم آرام و با طمانینه، داخل دهانش می‌چرخاند و به من نزدیک می‌شود. دوربین را روی پیش‌خوان، کنار سبد گل می‌گذارم و دست‌هایم را روی سی*ن*ه چلیپا می‌کنم.
- احساس نمی‌کنی یکم زود اومدی؟
آدامس‌اش را توی دهان‌اش می‌چرخاند؛ بادش می‌کند و وقتی می‌ترکد با زبان از دور دهان‌اش جمع می‌کند و دوباره به دهان برمی‌گرداند. پشت چشمی برایم نازک می‌کند و بی‌حرف کنار من روی صندلی چرخان مشکی رنگ می‌نشیند. موهای کوتاه مش شده‌ روی پیشانی‌اش را به پشت گوش هدایت می‌کند و به سبد گل خیره می‌شود. این بی‌حرفی‌اش تنها یک دلیل دارد.
- باز پشه از کنارت رد شده؟
- اگه پشه بود که تا حالا... .
چشم‌غره‌ای نثارش می‌کنم.
- آی! در مورد مامان‌ات درست صحبت کن بچه!
گوی‌های سیاه چشمان‌اش را داخل حدقه تابی می‌دهد و دست‌اش را در هوا تکان می‌دهد.
- انگار تو از هر کی بیشتر بخوری، بیشتر هواش رو داری. خاک توی سر احمقت.
ابروهایم دست‌هایشان را به هم قلاب می‌کنند و خود را به سوی یک‌دیگر می‌کشند.
- مامان تو هر کاری هم کرده باشه، با من بوده! تو حق نداری درباره‌ی مامان‌ات این‌جوری صحبت کنی. بارها هم بهت گفتم قضیه من و مامان‌ات بین خودمونه، تو خودت رو قاطی ماجرای ما نکن.
سری تکان می‌دهد و دوباره خیره به سبد گل می‌شود و چهره اش را در هم می‌کند.
- این سبد چه‌قدر خزه، کی سفارش‌اش را داده؟
نگاهم را روی گل‌های خوش‌رنگ و تازه‌ی نشسته در داخل سبد می‌چرخانم.
- من که خوشم اومد! ترکیب رنگ‌هاش رو خیلی دوست دارم. سفارش مشتریه؛ تا یه ربع دیگه هم میاد می‌برتش. مراسم بله برون‌شه.
بینی عمل شده و کوچک‌اش را چین می‌دهد و لبش را یک وری کج می‌کند.
- خاک توی سر گداش! برای بله برون یه سبد کوچولو آخه؟!
سبد را برمی‌دارم و با پا صندلی‌اش را به کناری هل می‌دهم. از پشت پیش‌خوان بیرون می‌آیم و سبد را روی میز سفارش‌های آماده شده، می‌گذارم.
- مگه برای تو میاره که خوشت نیومده؟ پاشو اون کاغذها و تورها رو سر و سامون بده. این‌قدر عجله‌ای خرید کردم که وقت نشد مرتب‌شون کنم. فقط خدا کنه تا نشده باشن که اون وقت بدجوری باید حواست پِی خودت باشه تحفه‌ی نفیس.
بی‌حوصله از جایش برمی‌خیزد و مانتوی سبز با گل‌های ریز سرخ‌اش را روی شانه مرتب می‌کند. دور خودش می‌چرخد که چشمش به انبوه کاغذها و تورهای انباشته شده در زیر پیش‌خوان می‌افتد. نگاه‌اش را طلب‌کارانه، در چشمان من می‌چرخاند و دو دستش را روی پهلوهایش ستون می‌کند.
- واقعاً با کدوم عقل این‌ها رو این زیر چپوندی؟!
من هم مانند خودش دستانم را به کمر می‌زنم و با دهان کج شده ادایش را در می‌آورم.
- با همون عقلی که تو قول دادی خودت بری بخری‌شون و نرفتی قورقوری جون!
بی‌اهمیت به لقبی که به او داده‌ام، خم می‌شود و صدای خش‌خش کاغذهای رنگی و تورها را در می‌آورد.
- نفیس نذاشت پام رو از خونه بیرون بذارم. اگه دنبال مقصر می‌گردی برو خِر خواهر عزیزت رو بگیر.
دهانم را باز می‌کنم تا جواب‌اش را بدهم اما با صدای زنگوله کلام در دهانم می‌ماند و رویم را به سمت در ورودی برمی‌گردانم. مرد جوانی که صبح آن سبد گل دوست داشتنی را سفارش داده بود داخل می‌آید و پشت سرش در را می‌بندد.
- سلام، خیلی خوش اومدین!
قدمی جلو می‌گذارد سرش را تکان می‌دهد. سلامم را با صدایی آرام پاسخ می‌دهد و با خجالت از سبد گل سفارشی‌اش می‌پرسد. چهره‌اش از شرم و حیا رنگ عوض کرده و روی پیشانی‌اش، شبنم خجالت نشسته است. کت و شلوار مشکی رنگ ارزان قیمت، اما خوش دوخت‌اش، روی اندام متوسطش خوش نشسته است.
کمی از کنار میز سفارش‌ها دور می‌شوم و او نزدیک می‌آید.
- سفارش‌تون آماده‌ست. امیدوارم مورد پسندتون باشه.
چشمان‌اش که روی سبد گل می‌نشیند، لبخند رضایت آرام‌آرام روی لب‌هایش جا خوش می‌کند. سبد را به دست‌اش می‌دهم و پس از آرزوی خوش‌بختی، او را میان تعارفات پر حجب و حیایش، تا دم درب بدرقه می‌کنم.
- عمو داوود دیروز زنگ زد و همه رو برای جمعه، داخل ویلاش دعوت کرد.
سرم را به سرعت به سمتش می‌چرخانم و به سویش قدم برمی‌دارم. سرش را بالا می‌آورد و چشمان‌اش را در صورتم می‌چرخاند. از شنیدن نامش دست‌پاچه شده‌ام اما سعی می‌کنم تغییری در ظاهرم ایجاد نشود.
- باز هم به تو زنگ نزد؟!
لبخندی یک وری روی لبم می‌نشیند. سرم را بالا می‌اندازم و نمی‌پرسم تو که جواب سوالت را می‌دانی، چرا می‌پرسی؟! نگاهم را از او می‌گیرم و چشمانم را از شیشه، به خیابان پر تردد و شلوغ رو به رویم می‌دوزم. او هیچ‌وقت مرا به حریم زندگی‌اش دعوت نمی‌کند.
- برای پنج‌شنبه سفارش دو تا ماشین عروس داری. جمعه هم یک سفارش داری.
جهت صحبت را با این جمله خبری که خوب می‌داند خود از آن با خبرم، عوض می‌کند. نفسم را بی‌آن‌که به چشم زوم شده او بر روی من بیاید، بیرون می‌دهم و سرم را تکان می‌دهم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,524
مدال‌ها
7
مایه‌ی کتلت را میان دو دستم می‌گردانم و سپس روی کف دست راستم بازش می‌کنم. دورش را با انگشت جمع و مرتب می‌کنم و آرام داخل ماهیتابه، میان کتلت‌هایی که جلز و ولز کنان میان روغن نشسته‌اند، پهن می‌کنم. کف‌گیر را زیر کتلتی که به ظاهر زیرش سرخ شده می‌اندازم، برش می‌گردانم و به سمت سینک ظرف‌شویی می‌روم. دستم را زیر شیر آب می‌گیرم و با کمی مایع ظرف‌شویی از شر بوی زهم گوشت خلاصشان می‌کنم.
- هوم! چه بویی راه انداختی. دل‌ضعفه گرفتم.
دست‌هایم را با حوله خشک می‌کنم و از داخل آب‌چکان دو لیوان داخل سینی می‌گذارم. به سمت چای‌ساز می‌روم و لیوان‌ها را از چای خوش‌رنگ تازه‌دم پر می‌کنم.
- آخریش بود. الان میارم شکمو!
دست در قندان سوهان عسلی‌های پر کنجد می‌کند و تکه‌ای داخل دهان‌اش می‌گذارد. چشمانش را می‌بندد و با لذت می‌جوَد. صدای خرچ‌خرچ‌اش را در می‌آورد. این‌طور با کیف و لذت خوردنش، لبخند بر روی لبم می‌آورد.
- بیا با چایی بخور لای دندونات نمونه.
چشمانش را باز می‌کند و تکه‌ای دیگر را داخل دهانش می‌گذارد.
- من از این‌ها واسه خودم هم می‌برم. داری دیگه، ها؟!
لبخندم وسعت می‌گیرد.
- برات کنار گذاشتم. خیالت راحت.
سری تکان می‌دهد و چشمانی که حالا از خوشی صاحب شدن سوهان عسلی می‌درخشند را می‌بندد و خرچ‌خرچ به جویدن‌اش ادامه می‌دهد. سینی چای را روی کانتر می‌گذارم؛ لیوان چایی که کم‌رنگ‌تر است را جلوی‌اش می‌گذارم و روی صندلی دیگر می‌نشینم.
- من کم‌رنگ نمی‌خوام، گفته باشم!
بی‌آن‌که چشم باز کند می‌گوید و به جویدن سوهان عسلی داخل دهانش ادامه می‌دهد.
- بی‌خود! می‌خوای داد و هوار شوهرت رو سرمون بندازی؟! همون کم‌رنگ هم از سرت زیاده؛ برای اون نخودک همین هم ضرر داره! از نظر من که اصلاً نباید چای بخوری.
و دست جلو می‌برم تا لیوان‌اش را بردارم که دست روی دستم می‌گذارد.
- باشه بابا! حالا مگه چی گفتم؟ همین رو می‌خورم.
بعد پشت چشمی برایم نازک و دهانش را یک وری کج می‌کند.
- تو از ابوالفضل هم بدتری به خدا.
چشمانم را ریز می‌کنم و به چشمان تیره‌اش می‌دوزم.
- ثنا! این شکم خیلی کوچک‌تر از اونه که بشه گفت یه جنین هشت ماهه توشه. دکترت هم گفت باید بیشتر مراعات کنی. دور از جون اگه ضعیف به دنیا بیاد، می‌ذارنش توی دستگاه و مکافاتش برای توئه که باید راه و بی‌راه خونه و بیمارستان باشی.
لب‌هایش را جمع می‌کند؛ دستی که سمت قندان سوهان عسلی‌ها رفته را آرام مشت می‌کند و برمی‌گرداند. خنده‌ام را به خاطر قیافه مظلومی که به خود گرفته، قورت می‌دهم.
- مامانت کی قراره بیاد؟
دستش را آرام به سمت قندان می‌برد و دوباره یک تکه سوهان عسلی برمی‌دارد.
- دو هفته‌ی دیگه میاد. میگه دلش نمیاد بابا و میثاق رو تنها بذاره. اون موقع میاد که نزدیک زایمانم باشه.
سری تکان می‌دهم؛ لیوان چایم را به دست می‌گیرم و تکه‌ای سوهان عسلی از قندان برمی‌دارم.
- این آقا ابوالفضل شما قراره تا کِی چند روز به چند روز بره ماموریت؟ این ماه آخری هم ول نمی‌کنه؟
آخرین قلوپ چای‌اش را می‌نوشد و لیوان را داخل سینی می‌گذارد؛ دوباره دستش را به سمت قندان جلو می‌کشد. زیر لب بسه‌ای زمزمه می‌کنم و قندان را از او دور می‌کنم.
- الان میز شام رو می‌چینم. با این چیزها خودت رو سیر نکن.
چشمان‌اش را با حسرت تا قندان می‌کشد و از سر ناچاری سری تکان می‌دهد. لب بالایش را به داخل دهانش می‌کشد و بعد نگاهش را از قندان می‌گیرد.
- کارشه دیگه گیسو! دیگه آخرین ماموریت این مدت‌شه. بعدش قول داده تا آخر تابستون ماموریت نره. یعنی بهش قول دادن که دیگه مأموریت نفرستنش.
و ابروها و شانه‌هایش را بالا می‌‌دهد.
لیوان خالی چای را روی میز می‌گذارم و از جایم برمی‌خیزم. به سمت اجاق گاز می‌روم و کتلت‌های سرخ شده را داخل ظرف می‌گذارم. چندتایی را هم برمی‌گردانم و برای چیدن سفره شام به سمت کابینت ظروف می‌روم. با خود فکر می‌کنم:
- این همان قولی بود که او هم به من داد اما... .
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,524
مدال‌ها
7
قیچی را روی شاخه‌ی سبز ارکیده‌ی سفید می‌گذارم؛ آخرین نگاه را به ارتفاع باقی‌مانده‌اش می‌اندازم و اضافی‌اش را قیچی می‌کنم. نگاهی به ردیف گل‌های سفید میخک، گاردنیا و رزهای قرمز نشسته بر روی کاپوت سفید ماشین می‌اندازم و ساقه ارکیده را جایی نزدیک یک رز سرخ داخل اسفنج فرو می‌کنم. کار را با بقیه ارکیده‌ها ادامه می‌دهم. دسته‌ای آنتریوم سفید هم زینت بخش انتهای ردیف گل‌ها می‌شود.
- تموم شد گیسو؟ دوماد پشت خطه. می‌خواد دنبال ماشینش بیاد.
سرم را به سمتش برمی‌گردانم و تکان می‌دهم.
- بگو بیاد، ماشینش حاضره.
دوباره رویم را به سمت ماشین می‌چرخانم. چند قدمی به عقب می‌روم؛ کف دست‌هایم را روی گونه‌هایم می‌گذارم و با دقت کاپوت ماشین را نگاه می‌کنم. دوربین را که با بند آویز گردنم کرده‌ام را بالا می‌آورم و چندتایی عکس از چند زاویه می‌گیرم. به قول یاسی طوری که لوگوی ماشین زیبای سفید رنگ هم در عکس بی‌افتد. از همان ماشین‌ها که نه نامش را می‌شناسم و نه به قول یاس آپشن‌های فولش را!
- دوماد توی راهه.
زیر لب باشه‌ای زمزمه می‌کنم. به تنظیم دوربین و عکس گرفتن ادامه می‌دهم. زیر چشمی این پا و آن پا کردنش را می‌بینم.
- مگه امروز ویلا دعوت نیستین؟! چرا نمیری خونه؟ دیر بری نفیس اول تو رو دار می‌زنه، بعد میاد سر وقت من و تو حوضچه اسید، خلاصم می‌کنه.
چند قدمی را عقب می‌رود و بی‌توجه به مانتوی گشاد سفیدی که بر تن دارد، روی جدول کنار خیابان می‌نشیند. پاهای باریکش را دراز و دست‌هایش را روی جدول می‌گذارد و ستون بدنش می‌کند.
- میرم حالا، دیر نمیشه.
معلوم است که می‌خواهد حرفی بزند اما دو دل است! با اضطراب پاهایش را تکان می‌دهد و پوست لب‌های نازک صورتی شده‌اش را با دندان می‌کند. آخرین عکس را می‌گیرم و رویم را به سمتش می‌گردانم.
- یاسی، باز تو اون کله پر کاهت چی می‌گذره که افتادی به جون لب‌هات؟! ول کن اون لامصب‌ها رو دیگه. الان خون می‌اندازی‌شون.
زبانش را روی لب‌های جویده‌ و پوست شده‌اش می‌کشد. پاهایش را توی سی*ن*ه‌اش جمع و دستانش را دورشان حصار می‌کند.
- ماشین رو که تحویل دوماد دادی، کرکره رو بکش؛ با هم می‌ریم.
تمام تنم را آتشی از عصبانیت درمی‌نوردد و قلبم را می‌سوزاند. خسته و کلافه قدمی جلو می‌گذارم و اخم‌هایم را در هم گره می‌زنم.
- یاسی! حرف مفت نزن. من باهات نمیام. تو رو قسم به هر کی می‌پرستی، دست از سرم بردار. برم اون‌جا که چی بشه؟! نکنه فکر کردی من رو اون‌جا ببینن برام فرش قرمز پهن می‌کنن و جلو پام گوسفند می‌زنن زمین؟
خشم در چشمانش می‌درخشد. به سرعت از جایش برمی‌خیزد و به سمتم می‌آید.
- بیای که تکلیف خودت رو مشخص کنی. گیسو تا کی می‌خوای بشینی و هیچی نگی؟!
صدای بلندش عصبی‌ام می‌کند. دستم را روی پیشانی‌ام می‌گذارم و چشمانم را روی هم می‌فشارم.
- برم اون‌جا غیر از لعن و نفرین زهره، داد و هوار سوگل و اخم‌های آقا داوود چی نصیبم میشه؟! بگو دیگه! تو این نُه سال کِی من رو جزو خانواده‌شون دونستن؟ یک بار فقط یک بار تو این مدت اومدن بپرسن تنهایی داری چه غلطی می‌کنی؟ اصلاً من رو قاطی آدم حساب می‌کنن که بخوان تکلیفم رو روشن کنن. تکلیف من از نظر اون‌ها از همون اولش هم روشن بود.
دست‌هایش را کلافه روی سرش در هم قفل می‌کند و چشم‌هایش را در چشمانم می‌دوزد.
- چرا با دایی نوید حرف نمی‌زنی؟ آخرش که چی؟ نباید تکلیف زندگیت معلوم بشه؟ اون‌... .
میان کلام‌اش می‌آیم و در حالی‌که از کنارش عبور می‌کنم به سمت گل‌فروشی‌ کوچکم می‌روم.
- دست بردار یاسی. هزار بار بهت گفتم خودت رو قاطی مسائل من نکن. بیا زود حاضر شو که بری. دیگه داره ظهر میشه. من رو با نفیس در ننداز لطفاً. اعصاب دری‌وری‌هاش رو ندارم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,524
مدال‌ها
7
انگشت اشاره‌ام را روی دکمه‌ی پاور گوشی نگه می‌دارم تا اثر انگشتم را بخواند و قفل صفحه‌اش باز شود. صفحه‌ز سیاه با صدای چلیک کوتاهی می‌رود و پس‌زمینه ظاهر می‌گردد. پس زمینه‌ای که عکسی‌ست از من در میان گل‌های گل‌فروشی‌ام. عکسی که سوران سه سال پیش در اولین روز افتتاح گل‌فروشی، بدون اطلاعم گرفته بود و در آن، میان گل‌های رنگارنگ و با طراوت گل‌فروشی‌ام نشسته‌ام؛ لبخندی بزرگ بر لب دارم و چشمانم از شوق می‌درخشند.
میان پیام‌های پیام‌رسان می‌چرخم. چندتایی سفارش جدید برای طول هفته دارم که یادداشتشان می‌کنم. این را مدیون سوران هستم. سایت گل‌فروشی را که راه انداخت، سفارش‌های اینترنتی هر روز بیشتر از روز قبل شد. آخرین پیام را زری جان فرستاده‌ است.
- گیسو جان سلام. خوبی مادر؟! خیلی وقته یه خبر از خودت به من نمیدی. دلم هزار راه میره عزیزم. امشب یه سر به ما بزن قربونت برم! دلمون برات تنگ شده! می‌خوام برات شام کوکوی مرغ درست کنم که خیلی دوست داری. نوید تا ساعت هشت میاد دنبالت. می‌بینمت عزیزم.
و با استیکر متحرکی از یک سنجاب که بوسه‌هایش قلب می‌شوند و در هوا می‌پراکنند، پیامش را به اتمام رسانده است.
راست می‌گوید خیلی وقت است به دیدنشان نرفته‌ام. از یک طرف گل‌فروشی و از طرف دیگر خستگی و دل و دماغی که دیگر نیست، پای رفتنم را سست کرده است. می‌دانم این‌طور مادرانه‌هایش را بی‌قرب و عزت می‌کنم؛ اما، دلم مرا پیش نمی‌برد.
خیره به پیامش، نشسته‌ام و نمی‌دانم جوابش را چه بدهم اما آخر دل یک دله می‌کنم و دعوتش را می‌پذیرم. می‌دانم که بسیار خوشحال خواهد شد.
صدای پیام جدید هم، مربوط به یک سفارش تاج گل برای مراسم ختم است که تا ظهر باید آماده شود. از روی صندلی گردان پشت پیش‌خوان برمی‌خیزم و برای آماده کردن سفارش تاج گل میان گل‌ها می‌چرخم. کاری که دوست‌اش دارم و مرا از دنیای غریب انسان‌ها جدا و فارغ از هر فکر و خیالی می‌کند.
میان گل‌ها می‌گردم. داوودی‌ها و لیلیوم‌های سپید را برمی‌دارم و سراغ لیسیانتوس‌های بنفش می‌روم. چندتایی از این بنفش‌های خوش رنگ، میان لیلیوم‌های باطروات، ترکیب چشم‌نوازی را به وجود می‌آورد.
همه را بیرون می‌برم و روی قاب چوبی حلقه‌ای اسفنج‌پوش، شروع به کار می‌کنم. برگ‌های تزئینی پهن اما کوتاه را دور کار می‌زنم. داوودی‌ها نیمی از این حلقه را پر می‌کنند و نیم دیگر جایگاه لیلیوم‌ها و آن چند لیسیانتوس بنفش و برگ‌هایی که بلند و باریک هستند.
صدای آشنایی مرا از دنیای گل‌های با‌طروات و زیبا بیرون می‌کشد.
- باز که غرق توی گل‌هات شدی، گل‌گیسو خانم!
سر برمی‌گردانم و او را تکیه زده به ماشین مشکی‌اش می‌بینم. لبخندی از دیدارش به لب می‌آورم. دستم را بالا می‌آورم و با انگشتانم، دسته موی نافرمانی که خود را به دست نسیم بهاری اواخر فروردین سپرده، را پشت گوشم می‌اندازم. دسته مویی که انگار بازی‌اش گرفته و هر چند دقیقه یک‌ بار، خود را از پشت گوشم بیرون می‌کشد و کنار صورتم رها می‌کند.
- سلام، کی اومدی؟ اصلاً متوجه نشدم.
تکیه‌اش را از ماشین برمی‌دارد و به سمت من می‌آید.
- سرت که بند گل‌ها میشه، دنیا از یادت میره.
لبخندم وسعت می‌گیرد.
- رسیدن به‌خیر، معلومه حسابی بهت خوش گذشته. رنگ و روت باز شده.
لبخندی بر لبانش می‌نشیند و آن سوی تاج گل می‌ایستد و در حالی‌که دست‌هایش را روی کمرش در هم حلقه کرده، به تاج گل خیره شده است.
- آره، بد نبود. جات خالی
لبخندم هم‌چون آفتاب در حال غروب از بام لب‌هایم رخت می‌بندد و می‌رود.
- شوخی جالبی بود. جای هر کسی هم خالی بوده باشه، مطمئنم جای من خالی نبوده.
آرام می‌گویم اما می‌شنود و ابرو در هم می‌کشد. سرم را پایین می‌اندازم و پیش از آن‌که لب به سخن بگشاید، مسیر صحبتمان را عوض می‌کنم.
- بیا بریم تو، چای دارم، دیشب هم کیک هویج درست کردم. از همون‌هایی که تو دوست داری؛ پر از گردو.
بالاخره سرم را بلند و به چشمانش نگاه می‌کنم. دیگر بر لب‌های او هم لبخندی نیست به جایش، ابروهایش در هم گره خورده مانده‌اند. دوباره سر برمی‌گردانم و آخرین برگ را میان لیلیوم‌ها جای می‌دهم و قدمی عقب می‌روم و به تاج گل آماده شده چشم می‌دوزم. زیر چشمی او را هم نگاه می‌کنم که هم‌چنان با سِگرمه‌های در هم، به من چشم دوخته است.
- به نظرت چه‌طوره؟!
دست راستش را بالا می‌آورد و روی ته ریش سیاه دو_سه روزه‌اش که اعتراف می‌کنم به صورت گندمی‌اش بسیار می‌آید، می‌کشد.
- فکر می‌کنی با فرار کردن همه چیز درست میشه؟!
پلک‌هایم را از خشم روی هم فشار می‌دهم و بعد بازشان می‌کنم. کلافه از بحثی که پیش آمده، نفس عمیقی می‌کشم و محکم بیرونش می‌فرستم.
- انتظار شنیدن این حرف رو از تو نداشتم. فرار کنم یا نکنم چی درست میشه سوران؟! این پنج سال عمرم قراره چه‌طور جبران بشه؟!
نفسم را فوت می‌کنم و قدمی به سمت درب گل‌فروشی برمی‌دارم. از کنارش عبور می‌کنم و تک پله جلوی درب را بالا می‌روم که دوباره صدای بم شده از ناراحتی‌اش، به گوشم می‌رسد.
- خودت می‌دونی من چی دارم میگم.
وارد گل‌فروشی می‌شوم و صدای پای او را هم می‌شنوم که پشت سرم می‌آید.
- نه، نمی‌فهمم چی میگی! دست از سرم بردار سوران، تکرار اون‌ حرف‌ها غیر از اعصاب خوردی هیچ چیز دیگه‌ای نداره! من فرار نکردم. من تو شهر خودم و همون‌جایی که بودم، هستم. تو بهتر از هر کسی من رو می‌شناسی، اونی که بی‌خبر رفت من نبودم. تو که شاهد روزهایی که گذروندم بودی چرا این حرف رو می‌زنی؟!
- گیسو!
روی پاشنه پا می‌چرخم و کلافه دست‌هایم را در هوا تکان می‌دهم.
- تو رو به خدا دوباره شروع نکن سوران. بیا تو، یه چایی برات بریزم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,524
مدال‌ها
7
- خوش اومدی عزیزم!
چشمان براقش را در صورتم می‌چرخاند و دستش را برای هدایت، پشتم می‌گذارد.
- بیا بریم تو. برات به‌لیمو دم کردم.
به مادرانه‌های بی‌شیله و پیله‌اش لبخند می‌زنم. با آن هیکل گرد، تپل و قد کوتاه، ذات مهربان و دست‌پخت بی‌نظیرش، تصویر تمام عیار یک مادر بود اما چه حیف که طالع‌اش، از وجود فرزند خالی‌ست. با چهل سال سن، مادرانه‌هایش را خرج من ته‌تغاری و بچه‌های فامیل می‌کند. زن برادری که بی‌هیچ چشم‌داشتی، احساسات مادرانه ناب‌اش را به پای من خواهرشوهر می‌ریخت و من ناسپاس این‌طور طولانی او را چشم به راه نگاه می‌داشتم. آن‌قدر دوستش دارم که برایش جان می‌دهم اما، و وای از این اما!

هم‌پای او پا به داخل خانه‌شان می‌گذارم. این زن سلیقه‌اش در چیدمان منزل هم بی‌نظیر است. همه چیز در عین سادگی آن‌قدر خوب کنار هم چیده شده‌اند که از لحظه ورود انرژی مثبت در تمام تنت خوش‌رقصی می‌کند. بی‌شک هدیه‌ای که برایش آورده‌ام، به این چیدمان بی‌نظیر با ترکیب زیتونی و کرم و بژ و کمی بنفش می‌آید.

جعبه هدیه سبز رنگ بزرگ را روی میز نهارخوری هشت نفره عسلی رنگش می‌گذارم و رو به اویی که با شوق به جعبه نگاه می‌کند می‌ایستم.
- قابلت رو نداره زری جون. مخصوص شما سفارش داده بودم و خوش‌بختانه همین امروز هم به دستم رسید.
و صحبت‌ام با ورود داداش نوید که لباس بیرون را از تن در آورده، نیمه می‌ماند.
- به خونه خودت خوش اومدی گیسو جان.
با لبخند سری برایش تکان می‌دهم.
- ممنون خان داداش.
هر چند که او کوچک‌ترین برادرم است اما برای من او تنها برادری بود که وجودش، مرا از بی‌کَسی نجات می‌داد.
نزدیک‌مان که می‌رسد دستی را حصار شانه‌های همسرش می‌کند و دست دیگر را به دور کمرم می‌پیچد.
- چرا زحمت کشیدی؟ مگه هر بار که میای باید با خودت چیزی بیاری؟
- نوید راست میگه گیسو جان، خیلی زحمت کشیدی ولی داری ما رو بدعادت می‌کنی و ما هر بار که میای منتظر یه هدیه قشنگ‌ایم.
خنده‌ای می‌کنم و خود را به بازوی برادرم می‌آویزم.
- من برای دیدن خوشحالی شما و داداش حاضرم دنیا رو هم بخرم. این‌که قابل‌تون رو نداره.
بوسه‌ای روی سرم مهر می‌شود و وقتی سر بالا می‌گیرم، چشمانم به دو گوی مهربان سبز رنگ می‌افتد که مهربانی در آن‌ها موج می‌زند.
در جعبه با خنده‌ها و شوخی‌های‌مان توسط زهرا خانمی که دوست دارد زری جان صدایش کنیم، باز می‌شود و صدای پر ذوق و شوق‌اش، فضای خانه را پر می‌کند. چشمانش از دیدن چهار نژاد خاص از حسن یوسف، با برگ‌های سبز، صورتی و بنفش‌شان، ستاره باران می‌شود. خودش را جلو می‌کشد و دستانش را دور گردنم حلقه می‌کند و مرا محکم به آغوش‌اش می‌چسباند. چند باری تشکر می‌کند و با بوسه‌هایش، پای‌شان را مهر می‌کند. پر شوق جعبه را در آغوش می‌گیرد و به سمت پنجره بزرگ جنوبی خانه می‌رود. جایی که پر است از گلدان‌های کوچک و بزرگ و شاداب و جعبه را روی کف سرامیکی شیری رنگ می‌گذارد و روی استند چوبی مخصوص کلکسیون گل‌های حسن یوسف‌اش، جایی برای‌شان باز می‌کند و با عشق آن‌ها را می‌چیند و هر از گاهی قدمی عقب می‌رود و نگاه‌شان می‌کند. دوباره با شوق جلو می‌رود و کمی جا‌‌ به جای‌شان می‌کند. من و داداش هم، در آغوش هم، با لبخندی بر لب به این همه شوق او خیره شده‌ایم.
گلدان‌ها را آن‌طور که باب دل‌اش است می‌چیند و دوباره با شوق به سویم می‌آید و مرا به آغوش مادرانه‌اش دعوت می‌کند. و من باز فکری موذیانه در مغزم جولان می‌دهد که ای کاش او مادرم بود.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,524
مدال‌ها
7
خیره به او، جرعه‌ای از دمنوش گل محمدی و هل‌ام را با توت خشک‌هایی که سوغات سفر مشهد بی‌بی گلبهار، همسایه‌ی مهربان واحد رو‌ به رویی‌ام است، می‌نوشم و نگاه‌اش می‌کنم.
صبح که کرکره برقی گل‌فروشی‌ را با ریموت بالا می‌دادم، آمد و بی‌حرف و کلامی، کلید را از دستم گرفت و در را باز کرد. داخل رفت و تا الان که دوازده دقیقه‌ای از ساعت یازده صبح گذشته است، تمام مدت سر در گوشی‌اش روی صندلی گردان پشت پیش‌خوان، چهار زانو نشسته است. رفتار مشکوک‌اش، بالاخره صبر و تحملم را دود می‌کند و به هوا می‌فرستد.
- از خروس‌خون سحر اومدی این‌جا، نشستی هی با اون ماس‌ماسک‌ات ور میری، خوب چرا نمیگی چه مرگته؟ باید انبر بندازم تو دهنت و حرف‌هات رو بیرون بکشم؟
سرش با صدای بلند من بالا می‌آید و با آن نگاه سبزی که از مادر زیبا‌رو اما بی‌اعصاب و اخلاق‌اش به ارث گرفته، نگاهم می‌کند. این نگاه خیره، نشان از فکر مشغول‌اش می‌دهد و این‌که دارد فکر می‌کند حرفش را چگونه به زبان بیاورد.
- یاسی! اگه قرار نیست چیزی بگی، بلندشو برو پی کارت. از صبح نشستی اون‌جا و سرت رو کردی تو اون ماس‌ماسک که چی؟ پاشو برو، الانه که نفیس زنگ بزنه و برای این‌که هی دخترش رو می‌کشونم ور دلم، تیر بارونم کنه.
با صدای زنگ گوشی‌اش، از جا می‌پرد و بعد نگاه متفکرش را از من می‌گیرد و به صفحه گوشی‌اش می‌اندازد. نمی‌دانم کیست که رنگ و رویش می‌پرد و لب پایین‌اش را به دندان می‌گیرد و زیر چشمی نگاهی به من می‌اندازد. به سرعت از جایش برمی‌خیزد و بی‌حرف و نگاهی، بیرون می‌رود. پوفی می‌کشم و از جایم برمی‌خیزم؛ باید جعبه گل سفارشی را آماده کنم. جعبه‌‌ای قلبی شکل با بیش از صد عدد رز هلندی و جایی برای جعبه کادویی ساعت در وسط‌اش که دورش را شکلات‌های‌ توپی با زرورق‌های طلایی، پر می‌کنند.

رزهای سرخ هلندی را برمی‌دارم و روی پیش‌خوان می‌گذارم.

جعبه ساعت مارک مردانه با بند فلزی و صفحه مشکی را وسط باکس قلبی بزرگ می‌گذارم. باقی جعبه با اسفنج فرش می‌شود. سرم را بالا می‌آورم و چشمانم را به بیرون و جایی که او هنوز گوشی کنار گوش، قدم رو می‌رود و تندتند چیزهایی می‌گوید، می‌دوزم و سری تکان می‌دهم.
کارم را ادامه می‌دهم. شکلات‌ها را با نی‌هایی که به انتهای‌شان چسبیده، دور جعبه ساعت می‌چینم و بعد نوبت رزهای هلندی می‌شود. آخرین رز را که جا می‌دهم، به ساعت دیجیتالی روی میز نگاه می‌کنم. نیم ساعتی گذشته و کار من تمام شده اما او هم‌چنان پیاده رو را با قدم‌های عجولانه و عصبی‌اش می‌رود و برمی‌گردد و حالا بلندتر از قبل با تلفن‌اش صحبت می‌کند.
می‌دانم که تا الان لب‌هایش را جویده و خون انداخته و آن‌قدر دسته موی کنار صورتش را دور انگشت‌اش پیچیده که حالا انگشت‌اش سرخ و ملتهب شده است.
در جعبه را با احتیاط رویش می‌گذارم و با گوشی درخواست پیک می‌دهم. گوشی را همان‌جا کنار باکس هدیه مشکی رنگ که با پاپیونی به رنگ گل‌های درونش تزئین شده، می‌گذارم و به سراغ قهوه‌ساز هدیه داداش نوید و زری جان می‌روم. ماگ سیاهم را از قهوه خوش‌عطر پر می‌کنم. دروغ چرا؟! دلم آن بیرون میان راه رفتن‌های عصبی یاس مانده است. می‌دانم حرفی دارد و دل گفتن ندارد. و من که عادت به پرسیدن ندارم چند روزی‌ست در برابر چشمان پر حرف‌اش، سکوت را پیشه کرده‌ام تا شاید خود به حرف آید.
ماگ را بالا می‌آورم و جلوی صورتم می‌گیرم. چشمانم را می‌بندم و بوی خوش‌اش را نفس می‌کشم. با صدای زنگوله بالای در چشمانم را باز می‌کنم.
- گیسو من دارم میرم، کاری نداری؟
سر می‌چرخانم و خیره دنیای سرسبز چشمان درشت و در عین حال کشیده‌اش می‌شوم.
- نه برو به سلامت.
و او با تکان سرش می‌رود، بی آن‌که حرفی که این چند روز در چشمانش سرسره بازی می‌کند را به زبان آورد.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,524
مدال‌ها
7
مگر می‌شود ساختمانی با این همه زیبایی، شکوه، معماری نوین و زیبایش، در نظر زشت و چرک بیاید؟! من از همان ساختمان منفور که آخر راه رویاهای شیرینی‌ست که تنها رویا مانده‌اند، خود را بیرون می‌اندازم و هوایی را که انگار از لحظه ورود وجود نداشته را حریصانه به ریه‌ام، می‌کشم.
سر می‌چرخانم و مجسمه ترازو به دست بالای سردرش را نگاه می‌کنم. اگر عدالت آن چیزی‌ست که در این ترازو وزن می‌کنند، پس منطق من بی‌شک خود‌خواه است.
سرم را برمی‌گردانم و پوشه آبی رنگ را محکم در دست می‌فشارم؛ چند پله ورودی را پایین می‌روم و خود را به پیاده‌روی مقابل می‌رسانم. افکار در هم گره خورده‌ام را پس می‌زنم؛ سیلی محکمی نثارشان می‌کنم و به گوشه خلوتی از ذهنم می‌فرستم. بعد انگشت اشاره‌ام را به سوی آن خود درونم که ناامید و خسته، گوشه‌ای سر در گریبان، کز کرده است می‌گیرم و با جدیت سرش فریاد می‌زنم که حق گریه و ناله سردادن را ندارد. همه چیز دارد درست می‌شود. به زودی تمام می‌شود پس بهتر است خود را از میان باتلاق افکار هرز و منفی بیرون بکشد، سرش را از پنجره امید بیرون بیاورد و فریاد بزند که همه چیز درست خواهد شد.
روی صندلی ایستگاه اتوبوس می‌نشینم و چشم به انتهای خیابان می‌دوزم. دقایقی می‌گذرد و از اتوبوس خبری نیست. نفسم را محکم بیرون می‌دهم و چشمانم را به رو‌ به رو می‌گردانم و پیرزنی را وسط خیابان شلوغ، پوشیده در چادر سیاه می‌بینم که زنبیلی قرمز رنگ و قدیمی در دست گرفته که از مایحتاج روزانه پر است. پیرزن با آن زنبیل سنگین، پاکشان خود را میان ترافیک کور ماشین‌ها می‌اندازد و سردرگم و خسته، آرام‌آرام جلو می‌آید. برمی‌خیزم و خود را از میان ماشین‌هایی که صاحبان‌شان، برای دور کردن ماشین‌های دیگر از جلوی راه‌شان، دست روی بوق گذاشته‌اند و شاید اگر خوب گوش کنی آن میان دشنام‌هایی را که نثار یک‌دیگر می‌کنند را بشنوی، عبور می‌دهم. به پیرزن که می‌رسم، خم می‌شوم و زنبیل سنگینش را به دست می‌گیرم.
- بدین به من مادر جون. براتون میارم.
چهره پیرزن با آن رد و نشان‌های حک شده از روزگار بد اخم، می‌شکفد.
- خیر از جوونیت ببینی مادر.
لبخندی به رویش می‌زنم و با دست دیگر بازویش را می‌گیرم. از میان راه‌های باریک و ماز مانند ماشین‌ها عبور می‌کنیم و روی صندلی‌های ایستگاه می‌نشینیم. او هم‌چنان مرا دعا می‌کند و من لبخندی مصنوعی بر لب، برای دعاهایی که آرزوی هر کدام‌شان به دلم مانده، تشکر می‌کنم. عاقبت به خیری را نمی‌دانم اما خیر از جوانی‌ام، تنها یک خیال خوش است. من در انتهای دوران پر پیچ و خم و در عین حال‌ شیرین نوجوانی‌ام، پیر شدم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,524
مدال‌ها
7
با صدای زنگ تلفن، گل روبانی آبی و شیری رنگ نیمه کاره را روی پیشخوان می‌گذارم و گوشی‌ام را برمی‌دارم. کلافه چشمانم را در حدقه می‌چرخانم؛ نفسم را پوف می‌کنم و بیرون می‌فرستم. این پنجمین بار است که از صبح تماس می‌گیرد و هر بار چند جمله معمولی می‌گوید و میان جملات‌اش کلی مِن‌مِن می‌کند. ایرپاد را روی گوشم می‌گذارم و تماس را وصل می‌کنم.
- چیه یاسی؟
تنها صدایی که می‌آید، صدای نفس‌هایی‌ست که پرهیجان می‌کشد.
- مُردی بچه؟!
- ای بابا! چته تو گیسو؟ چرا بی‌اعصابی؟!
پاپیون کامل شده را با حرص روی میز می‌کوبم.
- یاسی یا حرف اصلی‌ات رو بزن یا دیگه زنگ نزن. به خدا دیوونه‌ام کردی. یه هفته‌ست عین چراغ نفتی‌ها به پِت‌پِت افتادی. اون وامونده‌ای که این‌جوری تو رو به هم ریخته، چیه که نمی‌تونی بگی؟
دوباره آن سوی خط سکوت می‌شود و بعد صدای پچ‌پچ آرامی می‌آید. نمی‌دانم باید به گوش‌هایم اطمینان کنم یا نه، اما صدای دیگر مردانه و آشناست.
- الو، گیسو!
ابروهایم با شنیدن صدا بالا می‌پرند.
- تو اون‌جا چه‌کار می‌کنی؟
- سلام.
دستی به پشت پلکم می‌کشم.
- علیک، جواب من رو بده. تو اون‌جا چه‌کار می‌کنی سوران؟
- گیسو اصلاً اون چیزی که فکر می‌کنی نیست. من و... یاس می‌خواستیم یه چیزی رو بهت بگیم. خوب، توی این یه هفته نه من تونستم بگم و نه، یاس. به خاطر همین تصمیم گرفتیم با هم بگیم.
- سر قولت به من که هستی سوران؟ می‌دونی که هنوز وقتش نیست.
آن‌قدر آرام حرف می‌زند که صدایش را به سختی می‌شنوم.
- می‌دونم گیسو. خیالت راحت، سر قولم هستم.
نفس راحتی می‌کشم. علاقه سوران به یاس یک شبه و چند روزه نیست؛ به همان روزهای کودکی برمی‌گردد اما یاس، هنوز از علاقه‌اش به سوران مطمئن نیستم.
- خوب، حالا اون چیزی که یه هفته‌ست می‌خواین بگین چیه که به خاطرش شورای یک به اضافه یک تشکیل دادین؟
- قبل‌اش یه چیزی بپرسم راستش رو میگی؟
لب بالایم را زیر دندان فشار می‌دهم و بعد رهایش می‌کنم
- بپرس.
- تو به دادگاه دادخواست دادی؟
چشمانم را می‌بندم و دست روی لب‌هایم می‌کشم. در همین چند ثانیه، آن‌قدر خشک شده‌اند که انگار به جای گل‌های با طراوات و معطر، اطرافم را بیابانی خشک و سوزان گرفته است.
- آره.
جوابش را می‌دهم اما گویی صدایم از آن من نیست. حنجره‌ام توان بیشتری ندارد و صدایی خش‌دار و آرام از خود تولید می‌کند. شاید هم حضور ناگهانی این بغض بالا آمده تا حنجره‌ام، دلیلش باشد. آن‌قدر آرام گفته‌ام که فکر می‌کنم اصلاً صدایم را نشنیده و برای همین سکوتش طولانی شده است.
- دادگاه، تا الان چند جلسه تشکیل شده؟
بغضی که می‌رود سر باز کند را با پلک زدن‌های پشت سر هم پس می‌زنم و نفسم را به بیرون فوت می‌کنم.
- دو جلسه.
صدای نفس‌های تندش را می‌شنوم. چیزی میان ذهنم بال می‌زند و جلو می‌آید و خود را به نمایش می‌گذارد. اما، بی‌شک اشتباه می‌کند.
- داره برمی‌گرده گیسو.
نمی‌دانم چرا همه وجودم به لرزه افتاده‌است. نکند زلزله آمده؟ این گسل لعنتی آخر کار دست این شهر می‌دهد.
- گیسو... الو گیسو.
دست لرزانم، ناتوان و بی‌حس، گوشی را رها می‌کند و من تنها صدای افتادنش را روی سرامیک تمیز و براق کف مغازه می‌شنوم. صدایش در گوش‌هایم تکرار می‌شود. دستانم را روی میز تکیه می‌دهم تا از آوار شدن این جسم لرزان جلوگیری کنند. صدای کوبش پر‌قدرت قلبم را آن‌قدر واضح می‌شنوم که گویی سرم به جای مغز، حجم قلبم را دربرگرفته است.
حالا و بعد از این همه سال، آمدنش برای چیست؟ چشم می‌بندم و خود را روی صندلی آوار می‌کنم. چشم‌هایم را می‌بندم و ذهن سردرگم‌ام، عجولانه پشت سر هم داستان می‌سازد و بعد به سرعت روی‌شان خط بطلان می‌کشد. شاید آمده تا آخرین نخ‌های پوسیده را ببرد و همه چیز را تمام کند.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین