Tara Motlagh
سطح
6
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Dec
- 7,538
- 44,536
- مدالها
- 7
کلید را داخل قفل کتابی انباری میاندازم و میچرخانم تا باز شود. میله خمیده قفل را روی یکی از حلقهها میاندازم و با دو دست تمام نیرویم را روی زبانه قفل کشویی میاندازم؛ اما باز نمیشود. چند باری امتحان میکنم اما بیفایده است. کلافه قدمی عقب میروم و بعد لگدی حواله در زبان نفهم میکنم.
- با لگد که باز نمیشه خانم کامکار.
شوکه از صدایی که میشنوم به سمتش رو برمیگردانم و با خود میگویم چهطور صدای پایش را نشنیدم؟! زیر لب سلامی زمزمه میکنم.
- سلام خانم کامکار، روزتون بهخیر. اجازه بدین من بازش میکنم.
دو قدم عقب میروم و او جلوی در میایستد و با زبانه قفل ور میرود.
- فکر کنم خیلی وقته باز نشده برای همین یه مقدار سفت شده.
- بله، چند سالی هست که باز نشده.
چند دقیقهای با قفل ور میرود و وقتی میبیند باز هم خیال باز شدن ندارد، از جعبه ابزار بزرگی که در انباری واحد خودش بود، روغندانی بیرون میآورد و زبانه قفل را با روغن چرب میکند.
- ببخشید وقت شما رو هم گرفتم.
- خواهش میکنم خانم. همسایه به درد همسایه نخوره که دیگه فایده نداره.
لبخند کوچکی بر لب میآورم.
- اختیار دارین. این چند سال شما و ثنا جون برادری و خواهری رو در حق من تموم کردین.
قفل با صدای تق بلندی باز میشود.
- بفرمایین این هم قفل.
در را باز میکند و هر دو در درگاهیاش میایستیم. بوی نا و کهنگی شدیدی زیر بینیام میزند و من انگشت زیر بینیام میگذارم.
- دنبال چیز خاصی میگردین؟ اینجا خیلی داغون شده. هر چی میخواین بگین خودم براتون بیارم.
- زحمتتون... .
- زحمتی نیست. هر چی میخواین بگین بیارم بیرون.
این پا و آن پا که میکنم، او ابرو بالا میاندازد و با جدیت نگاهم میکند.
- یه چمدون روی اون قفسه هست.
سری تکان میدهد و پا داخل انباری کوچک پر از خاک و تارعنکبوت میگذارد.
- به سلامتی مسافرت میرین؟
بینیام تیر میکشد و من انگشت روی تیغهاش میکشم.
- نه، میرم خونه داداشم.
ناگهان به سمتم برمیگردد.
- داداشتون؟! منظورتون آقا نویده؟
سرم را تکان میدهم.
- آقا نوید که همینجا زندگی میکنن. راه دوری نیست. منظورم اینه که... با چمدون... .
لب پایینم را به دندان میگیرم و فشارش میدهم تا اشکهای بالا آمده تا مرز چشمانم، بیرون نریزند.
- برای همیشه میرم.
اخمهایش در هم گره میخورند.
- برای همیشه؟! پس تکلیف... .
- تکلیفم که معلومه. اگه معلوم نبود تنها نمیموندم. به زودی همه چیز تموم میشه.
چهرهاش ناراحتی و کلافگی را فریاد میزند. دست در موهایش میکشد؛ بعد سری تکان میدهد و دوباره به سمت قفسه میرود. چمدان زرشکی پوشیده شده با کاور نایلونی را که پر است از گرد و خاک و تارهای عنکبوت جمع شده در جایجایاش، بلند میکند و از انباری خارج میشود. چمدان را جلوی پایم میگذارد.
- نمیخوام توی کارتون فضولی کنم. شما تو این چند سال برای من و ثنا مثل خواهر بودین. میدونم که بیفکر کاری رو انجام نمیدین ولی این رفتن... .
- فکر میکنم پنج سال کافیه آقای امیری. اگه قرار بود خبری بشه، تا حالا شده بود.
- اما الان که... .
ناخودآگاه پوزخندی روی لبم مینشیند که جمع کردنش از توان من خارج است و او را هم از ادامه حرفاش باز میدارد.
- پس شما هم خبر دارین. فکر میکنم این وسط من غریبهترین بودم.
خم میشوم و دسته چمدان را در مشت میفشارم و بلندش میکنم.
- به خاطر کمکتون ممنونم. موقع رفتن میام تا با ثنا هم خداحافظی کنم.
و بیتوجه به او که وسط پارکینگی که تنها یکی دو ماشین را در گوشه و کنار مهمان خود کرده، به سمت آسانسور راه میافتم.
***
- با لگد که باز نمیشه خانم کامکار.
شوکه از صدایی که میشنوم به سمتش رو برمیگردانم و با خود میگویم چهطور صدای پایش را نشنیدم؟! زیر لب سلامی زمزمه میکنم.
- سلام خانم کامکار، روزتون بهخیر. اجازه بدین من بازش میکنم.
دو قدم عقب میروم و او جلوی در میایستد و با زبانه قفل ور میرود.
- فکر کنم خیلی وقته باز نشده برای همین یه مقدار سفت شده.
- بله، چند سالی هست که باز نشده.
چند دقیقهای با قفل ور میرود و وقتی میبیند باز هم خیال باز شدن ندارد، از جعبه ابزار بزرگی که در انباری واحد خودش بود، روغندانی بیرون میآورد و زبانه قفل را با روغن چرب میکند.
- ببخشید وقت شما رو هم گرفتم.
- خواهش میکنم خانم. همسایه به درد همسایه نخوره که دیگه فایده نداره.
لبخند کوچکی بر لب میآورم.
- اختیار دارین. این چند سال شما و ثنا جون برادری و خواهری رو در حق من تموم کردین.
قفل با صدای تق بلندی باز میشود.
- بفرمایین این هم قفل.
در را باز میکند و هر دو در درگاهیاش میایستیم. بوی نا و کهنگی شدیدی زیر بینیام میزند و من انگشت زیر بینیام میگذارم.
- دنبال چیز خاصی میگردین؟ اینجا خیلی داغون شده. هر چی میخواین بگین خودم براتون بیارم.
- زحمتتون... .
- زحمتی نیست. هر چی میخواین بگین بیارم بیرون.
این پا و آن پا که میکنم، او ابرو بالا میاندازد و با جدیت نگاهم میکند.
- یه چمدون روی اون قفسه هست.
سری تکان میدهد و پا داخل انباری کوچک پر از خاک و تارعنکبوت میگذارد.
- به سلامتی مسافرت میرین؟
بینیام تیر میکشد و من انگشت روی تیغهاش میکشم.
- نه، میرم خونه داداشم.
ناگهان به سمتم برمیگردد.
- داداشتون؟! منظورتون آقا نویده؟
سرم را تکان میدهم.
- آقا نوید که همینجا زندگی میکنن. راه دوری نیست. منظورم اینه که... با چمدون... .
لب پایینم را به دندان میگیرم و فشارش میدهم تا اشکهای بالا آمده تا مرز چشمانم، بیرون نریزند.
- برای همیشه میرم.
اخمهایش در هم گره میخورند.
- برای همیشه؟! پس تکلیف... .
- تکلیفم که معلومه. اگه معلوم نبود تنها نمیموندم. به زودی همه چیز تموم میشه.
چهرهاش ناراحتی و کلافگی را فریاد میزند. دست در موهایش میکشد؛ بعد سری تکان میدهد و دوباره به سمت قفسه میرود. چمدان زرشکی پوشیده شده با کاور نایلونی را که پر است از گرد و خاک و تارهای عنکبوت جمع شده در جایجایاش، بلند میکند و از انباری خارج میشود. چمدان را جلوی پایم میگذارد.
- نمیخوام توی کارتون فضولی کنم. شما تو این چند سال برای من و ثنا مثل خواهر بودین. میدونم که بیفکر کاری رو انجام نمیدین ولی این رفتن... .
- فکر میکنم پنج سال کافیه آقای امیری. اگه قرار بود خبری بشه، تا حالا شده بود.
- اما الان که... .
ناخودآگاه پوزخندی روی لبم مینشیند که جمع کردنش از توان من خارج است و او را هم از ادامه حرفاش باز میدارد.
- پس شما هم خبر دارین. فکر میکنم این وسط من غریبهترین بودم.
خم میشوم و دسته چمدان را در مشت میفشارم و بلندش میکنم.
- به خاطر کمکتون ممنونم. موقع رفتن میام تا با ثنا هم خداحافظی کنم.
و بیتوجه به او که وسط پارکینگی که تنها یکی دو ماشین را در گوشه و کنار مهمان خود کرده، به سمت آسانسور راه میافتم.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: