جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [گاه فراق و شکیب]اثر «تارا مطلق کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Tara Motlagh با نام [گاه فراق و شکیب]اثر «تارا مطلق کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,135 بازدید, 45 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [گاه فراق و شکیب]اثر «تارا مطلق کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
کلید را داخل قفل کتابی انباری می‌اندازم و می‌چرخانم تا باز شود. میله خمیده قفل را روی یکی از حلقه‌ها می‌اندازم و با دو دست تمام نیرویم را روی زبانه قفل کشویی می‌اندازم؛ اما باز نمی‌شود. چند باری امتحان می‌کنم اما بی‌فایده است. کلافه قدمی عقب می‌روم و بعد لگدی حواله در زبان نفهم می‌کنم.
- با لگد که باز نمی‌شه خانم کامکار.
شوکه از صدایی که می‌شنوم به سمتش رو برمی‌گردانم و با خود می‌گویم چه‌طور صدای پایش را نشنیدم؟! زیر لب سلامی زمزمه می‌کنم.
- سلام خانم کامکار، روزتون به‌خیر. اجازه بدین من بازش می‌کنم.
دو قدم عقب می‌روم و او جلوی در می‌ایستد و با زبانه قفل ور می‌رود.
- فکر کنم خیلی وقته باز نشده برای همین یه مقدار سفت شده.
- بله، چند سالی هست که باز نشده.
چند دقیقه‌ای با قفل ور می‌رود و وقتی می‌بیند باز هم خیال باز شدن ندارد، از جعبه ابزار بزرگی که در انباری واحد خودش بود، روغن‌دانی بیرون می‌آورد و زبانه قفل را با روغن چرب می‌کند.
- ببخشید وقت شما رو هم گرفتم.
- خواهش می‌کنم خانم. همسایه به درد همسایه نخوره که دیگه فایده نداره.
لبخند کوچکی بر لب می‌آورم.
- اختیار دارین. این چند سال شما و ثنا جون برادری و خواهری رو در حق من تموم کردین.
قفل با صدای تق بلندی باز می‌شود.
- بفرمایین این هم قفل.
در را باز می‌کند و هر دو در درگاهی‌اش می‌ایستیم. بوی نا و کهنگی شدیدی زیر بینی‌ام می‌زند و من انگشت زیر بینی‌ام می‌گذارم.
- دنبال چیز خاصی می‌گردین؟ این‌جا خیلی داغون شده. هر چی می‌خواین بگین خودم براتون بیارم.
- زحمت‌تون... .
- زحمتی نیست. هر چی می‌خواین بگین بیارم بیرون.
این پا و آن پا که می‌کنم، او ابرو بالا می‌اندازد و با جدیت نگاهم می‌کند.
- یه چمدون روی اون قفسه هست.
سری تکان می‌دهد و پا داخل انباری کوچک پر از خاک و تارعنکبوت‌ می‌گذارد.
- به سلامتی مسافرت می‌رین؟
بینی‌ام تیر می‌کشد و من انگشت روی تیغه‌اش می‌کشم.
- نه، میرم خونه داداشم.
ناگهان به سمتم برمی‌گردد.
- داداش‌تون؟! منظورتون آقا نویده؟
سرم را تکان می‌دهم.
- آقا نوید که همین‌جا زندگی می‌کنن. راه دوری نیست. منظورم اینه که... با چمدون... .
لب پایینم را به دندان می‌گیرم و فشارش می‌دهم تا اشک‌های بالا آمده تا مرز چشمانم، بیرون نریزند.
- برای همیشه میرم.
اخم‌هایش در هم گره می‌خورند.
- برای همیشه؟! پس تکلیف... .
- تکلیفم که معلومه. اگه معلوم نبود تنها نمی‌موندم. به زودی همه چیز تموم میشه.
چهره‌اش ناراحتی و کلافگی را فریاد می‌زند. دست در موهایش می‌کشد؛ بعد سری تکان می‌دهد و دوباره به سمت قفسه می‌رود. چمدان زرشکی پوشیده شده با کاور نایلونی را که پر است از گرد و خاک و تارهای عنکبوت جمع شده در جای‌جای‌اش، بلند می‌کند و از انباری خارج می‌شود. چمدان را جلوی پایم می‌گذارد.
- نمی‌خوام توی کارتون فضولی کنم. شما تو این چند سال برای من و ثنا مثل خواهر بودین. می‌دونم که بی‌فکر کاری رو انجام نمی‌دین ولی این رفتن... .
- فکر می‌کنم پنج سال کافیه آقای امیری. اگه قرار بود خبری بشه، تا حالا شده بود.
- اما الان که... .
ناخودآگاه پوزخندی روی لبم می‌نشیند که جمع کردنش از توان من خارج است و او را هم از ادامه حرف‌اش باز می‌دارد.
- پس شما هم خبر دارین. فکر می‌کنم این وسط من غریبه‌ترین بودم.
خم می‌شوم و دسته چمدان را در مشت می‌فشارم و بلندش می‌کنم.
- به خاطر کمک‌تون ممنونم. موقع رفتن میام تا با ثنا هم خداحافظی کنم.
و بی‌توجه به او که وسط پارکینگی که تنها یکی دو ماشین را در گوشه و کنار مهمان خود کرده، به سمت آسانسور راه می‌افتم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
یادم می‌آید روزهای کودکی، به وقت بازی اسم و فامیل، سوران برای اشیا به هر کلمه‌ای یک پلاستیکی می‌چسباند و بعد با سر و صدا حرفش را به کرسی می‌نشاند. حالا من با یک لبخند از جنس همان‌ پلاستیکی‌های سوران، رو‌ به روی داداش نوید ایستاده‌ام. از آن لبخندها که مصنوعی بودن‌شان از کیلومترها آن‌طرف‌تر معلوم است و من احمقانه هنوز این لبخند به درد نخور را به هر جان کندنی‌ست روی لب‌هایم حفظ کرده‌ام. جرات نگاه کردن به چشمان‌اش را ندارم، آخر اوی برادر که سال‌ها برایم پدری کرده، بیشتر از هر کسی در این دنیا مرا می‌فهمد.
- نمی‌خوای یه تصمیم درست بگیری؟!
لب به دندان می‌گیرم؛ ساقه گل آفتاب‌گردان را کوتاه می‌کنم و داخل اسفنج جایش می‌دهم.
- من خیلی وقته تصمیم‌ام رو گرفتم خان داداش. اگه تا حالا دست‌دست کردم فقط به خاطر سوران بود و رفاقتی که از بچگی خرج من کرده. ولی، الان، بعد پنج سال، به نظرم این بهترین تصمیمه.
چشم‌های خوش‌رنگش را به باکس گل روی میز دوخته و متفکر دست به سبیل‌های خاکستری‌اش می‌کشد و سر تکان می‌دهد.
- اون موقع نتونستم جلوی این اتفاق رو بگیرم. دیر رسیدم، خیلی دیر. وقتی رسیدم که کار از کار گذشته بود ولی الان هستم. هر تصمیمی بگیری من پشتت‌ام. می‌دونم اون‌قدر عاقل هستی که به همه جوانب‌اش فکر کنی.
بغض جا خوش کرده در گلویم که این روزها انگار آن‌جا خانه کرده و قصد رفتن ندارد، تا چشمانم بالا می‌آید و چشمانم را تر می‌کند. لبم این‌بار به لبخندی واقعی کِش می‌آید. تنم را از پشت پیش‌خوان بیرون می‌کشم و رو به رویش می‌ایستم. دوست دارم آن‌قدر سفت در آغوش بگیرم‌اش که سلول به سلول تنم، عطر آغوش‌اش را بگیرد و در خود ذخیره کند برای مباداها. انگار خواسته‌ام را از چشمانم می‌خواند که قدمی جلو می‌آید و دست‌هایش را دور شانه‌ام می‌اندازد و سرم را به سی*ن*ه پهنش می‌چسباند و پیشانی‌ام را به مِهرش، مُهر می‌زند. از آن‌ها که از ذوق و خوشی، دلت را به پای‌کوبی وا‌می‌دارد. دل‌خوشی از این بیشتر؟!
- زری برات دلمه برگ فرستاده. یادم رفت از تو ماشین درش بیارم.
سرم را با شوق جدا می‌کنم.
- دست‌ شما و زری جون درد نکنه. ببرینش خونه. این‌جا رو که ببندم، میام خونه می‌خورم.
لبم را زیر دندان می‌فشارم و بعد سر بالا می‌گیرم.
- وسایلم رو جمع کردم خان داداش. اگه اجازه بدین، از این به بعد... .
برق شوق در چشمان خوش رنگش ظاهر می‌شود.
- اون‌جا خونه خودته، آدم برای رفتن به خونه خودش که اجازه نمی‌گیره!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
- داری اشتباه می‌کنی گیسو. بذار بیاد شاید حرف داره برای... .
با حرص دسته‌های آلاله‌‌ی سفید، صورتی و زرد را از بغلم رها می‌کنم. کمر راست می‌کنم و می‌ایستم. به سمتش می‌چرخم و توی صورتش با دندان‌های به هم کلید شده می‌غرم:
- این رو تو داری میگی یاسی؟! تو که شاهد همه چیز بودی، تو که غر‌غرهای نفیس رو به جون می‌خریدی و اون روزهای وحشتناک رو کنار من می‌گذروندی، چرا؟
نفسم را محکم رها می‌کنم؛ با آستین پیشانی خیس شده از اعصاب آتش گرفته از خشمم را پاک می‌کنم و با سگرمه‌های در هم به چشمان مضطربش نگاه می‌کنم.
- اگه حرفی داشت، مثل بزدل‌ها من رو تو اون وضعیت ول نمی‌کرد بره. بیشتر از این هم اصرار کنی، دور تو رو هم مثل سوران یه خط قرمز می‌کشم یاسی.
بی‌توجه به او که با چشم‌های درشت شده و انگشتی که میان تارهای کوتاه و تاب‌دارش گره خورده بود، دوباره خم می‌شوم و گل‌ها را در بغل می‌گیرم. به سمت باکس‌های مخصوص گل‌های آلاله می‌روم و هر دسته را داخل یک باکس می‌گذارم.
ذهنم بی‌آن‌که بخواهم، میان روزگار گذشته چرخ می‌زند و از لا ‌به لای خاطراتش یکی را بیرون می‌کشد. روزهای نوجوانی بود و بی‌خیالی‌های مختصش؛ سوار بر تابی که داداش نوید، روی درخت زردآلوی وسط باغ بسته بود و با یاس نوبتی سوارش می‌شدیم و تمام حواس‌مان پی این بود که آن یکی بیشتر تاب نخورد و سرمان کلاه گشاد نرود.
- فقط پنج تا دیگه مونده گیسو، گفته باشم.
با لبخندی که از لبم جدا نمی‌شود، سر تکان می‌دهم. هنوز از آن پنج تایی که حقم بود دو تا مانده که صدای بلند و بم آقا با آن لرزشی که ناشی از کهولت سن بود، توی باغ می‌پیچد.
- گل گیسو! کجایی بابا؟
صدای آقا را که می‌شنوم، خود را میان زمین و آسمان، روی زمین پوشیده از چمن باغچه سرسبزِ پشت عمارت پرت می‌کنم و دشنام‌های یاس را به جان می‌خرم.
- میمون روانی! می‌خوای بمیری که از اون بالا می‌پری؟ نفهم.
بی‌توجه به او و عصبانیت ناشی از نگرانی‌اش و حرف‌هایی که پشت سر هم قطار می‌کند و به خورد شخصیتم می‌دهد، به سرعت از روی زمین برمی‌خیزم و به سمت خانه پا‌تند می‌کنم.
- نه شعور نه تربیت. کشمش هم دم داره. من خاله‌اتم پاتریک بی‌مغز!
و او همیشه از این‌که پاتریک صدایش کنم چنان حرصی میشد که حداقل تا دو روز با من حرف نمی‌زد. آخر همه وسایل و لباس‌هایش طیف صورتی بودند و من را به یاد پاتریک می‌انداخت. او عاشق باربی بود و در زیبایی و اندام هم کم از آن عروسک دراز و لاغر خوش‌قیافه نداشت. دلش می‌خواست او را باربی تصور کنیم و من با بدذاتی تمام، او را پاتریک صدا می‌زدم؛ همان ستاره دریایی کله پوک انیمیشن باب اسفنجی.
گیسو گفتن‌های پشت سر هم یاس مرا از سیاه چال گذشته بیرون می‌کشد.
- گیسو! خوبی؟
برمی‌خیزم و بی‌آن‌که نگاهش کنم، سری تکان می‌دهم و پشت پیش‌خوان می‌نشینم. کمی دمنوش هل و دارچین از فلاسک قرمز رنگ، داخل فنجان سفید سفالی لب طلایی می‌ریزم. زیرچشمی می‌بینم که چند قدمی جلو می‌آید.
- گیسو! به خدا نمی‌خواستم ناراحتت کنم. من بهتر از هر کسی می‌دونم اون روزها چی به سرت اومد. خودم کنارت بودم، دیدم چه حال و روزی داشتی اما... .
حرفش را قطع می‌کنم. دیگر هیچ اگر و امایی اهمیت ندارد. او رفت بی‌آن‌که به من و حال و روزم فکر کند، بی‌آن‌‌که خبری از خود بدهد و خبری از من بگیرد. آن روزها را هرگز فراموش نخواهم کرد و هم‌چنین کاری که او با من کرد.
- دیگه نمی‌خوام بشنوم. بهتره بری یاسی وگرنه کلاه‌مون بدجوری تو هم میره.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
حال و هوای دلم به هوای بهاری می‌ماند که لحظه‌ای آسمانش آبی و آفتابی‌ست و لحظه‌ای بعد ابرهای تیره، سایه می‌اندازد و گاهی هم رعد و برق می‌زند و چند قطره‌ای می‌بارد.
نفسم را رها می‌کنم و سرم را از روی بالش جدا می‌کنم تا ساعت شماطه‌دار یادگار مادربزرگ مادری‌ام را که بر روی پاتختی‌ست، ببینم. عقربه‌ها و عددهایش شب‌تابند و در این تاریکی به راحتی دیده می‌شوند. چند دقیقه از چهار بامداد گذشته و من هنوز درگیر افکار در هم پیچ و تاب خورده این روزهایم هستم و خواب به چشمانم نیامده است.
سرم را روی بالش می‌گذارم و رو به پنجره‌ برمی‌گردم. در گرگ و میش آسمان، چشم می‌چرخانم به امید یافتن کورسویی از آفتاب تا به آن چنگ بیندازم، خاطرات گذشته را قیچی کنم و به پس ذهن بفرستم‌شان؛ اما افکارم یقه خاطرات گذشته را گرفته و ولش نمی‌کند.
آن‌جا که پشت ساختمان خانه باغ و روی نیمکت رو به درخت‌ مجنون که شاخه‌هایش را فروتنانه به پایین خم کرده، زانوهایم را در حصار دست‌هایم گرفته‌ام و خود را به چپ و راست تکان می‌دهم؛ به این فکر می‌کنم که چرا باید از من سیزده ساله آن‌قدر متنفر باشند که گناه دیگری را به پای من بنویسند و مرا تنبیه کنند. منی که حتی یک بار هم دستم به ماشین داداش ناصر نخورده است حالا باید تاوان خطی که نمی‌دانم کدام‌یک از آن پسرهای غیرقابل تحمل و کنترلش که به قول یاس می‌توان به عنوان حلقه گمشده نظریه داروین به جامعه علم قالب‌شان کرد، روی ماشین عزیزتر از جانش کشیده را بدهم. هیچ چیز برای من رانده از همه جا و همه کَس بدتر از این نیست که یک هفته حق دیدن یاس و سوران را نداشته باشم؛ حتی بدتر و سخت‌تر از کتک‌خوردن و زندانی شدن در آن سرداب سرد و نمور.
سر که بالا می‌آورم، روی دیوار انتهای باغ که آن سویش باغ عمو فردوس، یار دیرین آقا و پدربزرگ یاس و سوران است، دو سر که به سختی خود را بالا کشیده و روی دیوار نگه داشته‌اند، می‌بینم.
دست‌هایم را از دور پاهایم رها و روی زمین می‌گذارم‌شان و برمی‌خیزم. چند قدمی جلو می‌روم و بعد اضطراب به جانم می‌افتد. کف دست‌های خیس از عرقم را به شلوارم می‌کشم و رو برمی‌گردانم تا پشت سرم را نگاه کنم؛ هیچ‌کَس نیست. با صدای پیس‌پیس سر می‌چرخانم. حالا کنار آن دو سر روی دیوار، دو دست هم بالا آمده و اشاره می‌کنند که به سمت‌شان بروم. صدای پیس‌پیس‌شان از آن سوی دیوار باغ آن‌قدر بلند بود که هول به دلم می‌اندازد که نکند سر و کله کسی پیدا شود.
صدای پیس‌پیسی که از اتاق رو‌ به رو می‌آید مرا از آن نیمکت رو به روی تک درخت مجنون باغ آقا و آن دو سری که برای دیدن من داشتند خود را به باد می‌دادند، دور می‌کند. لبخند کوچکی روی لب‌هایم می‌روید و با شوقی که این روزها در قلبم کم‌یاب شده، برمی‌خیزم و آرام و روی نوک پا از اتاق خارج می‌شوم. در درگاهی اتاق رو‌ به رو می‌ایستم. گل‌بانو، کوچک‌ترین خواهر آقا را نشسته بر روی سجاده ترمه سوغات قم‌اش می‌بینم؛ قدم‌های باقی‌مانده را با شوق بیشتر برمی‌دارم و کنارش می‌نشینم. گوشه چادر نماز گل اناری‌اش را در دست مشت می‌کنم و روی صورتم می‌کشم. انگار از داخل شیشه گلاب اصل قمصر بیرون‌اش کشیده‌اند که این‌قدر خوش‌بوست.
همان‌جا پای سجاده‌اش دراز می‌کشم و گوشه چادر را روی صورتم می‌کشم. سلام نمازش را که می‌دهد، مهر را برمی‌دارد و روی پیشانی‌اش می‌گذارد و بعد می‌بوسد و در حالی‌که زیر لب ذکر می‌گوید، روی جانمازش می‌گذارد.
- چرا بیداری گل گندم؟!
دستش را میان موج‌ موهایم می‌کشد و آرامش میان افکارم می‌دود.
- اصلاً خوابم نبرده که بخوام بیدار بشم عمه جون.
نفس‌اش را پر صدا رها می‌کند و بی‌حرف به نوازش‌های پر آرامش‌اش ادامه می‌دهد. دقیقه‌ای بعد خواب است که به چشمانم شبیخون می‌زند و زیر آن چادر نماز خوش‌بو و نوازش‌ها، آرامش میان جانم می‌نشیند و میان خواب و بیداری صدای زمزمه‌اش را می‌شنوم.
- لالا لالا گل پونه گل زیبای بابونه
بپوش از برگ گل پیرهن هوا گرمه تابستونه
لالا لالا شب تیره بخواب گل‌برگ من دیره
تموم ماهی‌ها خوابن چرا خوابت نمی‌گیره
لالا مهتاب از اون بالا تو رو می‌بینه و حالا
میگه این بچه شیطون نکرده پس چرا لالا
میره می‌تابه اون دورها به روی تپه ماهورها
به روی گل که خوابیده کنار بچه زنبورها
لالا لالا خبر لالا شده فصل سفر حالا
یکی رفت و یکی اومد لالا چشم‌ها به در لالا
لالا لالاخبر اومد پرنده از سفر اومد
یکی بال و پرش وا شد یکی بی‌بال و پر اومد
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
صدای زنگ گوشی مرا از اعماق دنیای خواب بیرون می‌کشد. چشمان پف کرده و سوزان از کم خوابی شب قبل را به سختی باز می‌کنم. صدا دور است و تن خرد و خسته‌ام توان بلند شدن ندارد تا خود را به گوشی برساند. صدای زنگ قطع می‌شود و من زیر لب غر می‌زنم و فرد پشت خط را مورد عنایت ویژه قرار می‌دهم که چرا مرا از خواب ناز بیدار کرده است.
نیم‌خیز می‌شوم و نگاهی به اطرافم می‌اندازم. روی قالیچه لاکی رنگ ترکمن وسط اتاق گل‌بانو به خواب رفته‌ام در حالی‌که بالش نرمش زیر سرم و پتوی قدیمی پلنگی‌اش که بدون آن خواب نمی‌رود، رویم کشیده شده است.
با صدای دوباره زنگ گوشی، شانه‌هایم بالا می‌پرد و این‌بار غر‌غرکنان از جا برمی‌خیزم و خود را به اتاقم و گوشی‌ بی‌محل‌ام با آن آهنگ بلند و تندش که بی‌شک کار یاس است می‌رسانم. خم می‌شوم تا گوشی را از روی پاتختی بردارم اما اسم ثبت شده بر روی صفحه‌اش، دستم‌ را در هوا خشک می‌کند. انگار دستم را به جای گوشی به برق زده‌ام. نفس‌هایم تند می‌شود و خود را قدمی عقب می‌کشم. لبه تخت می‌نشینم و سرم را میان دستان ستون شده بر پاهایم می‌گیرم.
صدا قطع می‌شود و من نیم‌خیز می‌شوم تا از جایم برخیزم که دوباره صدای آن زنگ اعصاب خردکن بلند می‌شود و من در حالی‌که یاس را به خاطر فضولی‌اش حسابی مورد لطف قرار می‌دهم، خود را سمت گوشی می‌کشم و با حرص برش می‌دارم و آیکون بلندگو را می‌زنم.
- چیه سوران؟! هی زر، زر، زر صدای این آشغال رو درمیاری. مگه بهت نگفتم دیگه حق نداری به من زنگ بزنی، ها؟! مگه بهت نگفتم دیگه هیچ رفاقتی بین ما نیست. تو سی خودت، منم سی خودم.
خود را عقب می‌کشم و شقیقه دردناکم را روی تاج خنک تخت می‌گذارم. دوباره صدای گرفته و کلفت شده‌ام از بی‌خوابی‌ها و کم‌خوابی‌های این روزهایم را به رخش می‌کشم.
- دست از سرم بردار سوران، این‌قدر سمباده نکش رو اعصاب داغون من. ولم کنین بذارین زندگیم رو بکنم. بذارین سرم به کار و بار خودم باشه. من هیچ حرفی با هیچ احدی ندارم. جون هر کی دوست داری بس کن دیگه.
سکوت تنها صدایی‌ست که از آن سوی خط می‌آید.
- چی شد؟! مُردی به حمدالله؟!
- گیسو!
این صدا، دلم را که نه، تنم را همه تنم را می‌لرزاند. دست لرزانم تحمل وزن گوشی را ندارد و رهایش می‌کند و گوشی روی تشک تخت می‌افتد.
- گیسو جانم، گل گیسو، گیسو کمندم.
انگار این قلب تازگی‌ها سر ناسازگاری پیدا کرده است. جوری می‌نوازد انگار یک تنه جور یک ارکستر پر سر و صدا را می‌کشد.
- گیسو جان، حرف بزن، خواهش می‌کنم. بذار همه چیز رو برات تعریف کنم. بعد هر چی که تو بگی، گیسو جانم!
بغضی که بالا آمده و خود را به گلویم رسانده، دو دستش را پرقدرت دور گلویم پیچانده و محکم فشار می‌دهد. آن‌قدر که قطرات اشک، به چشمان ملتهبم هجوم می‌آورند و رودی خروشان می‌شوند. از چشمه چشمانم به بیرون می‌جوشند و روان می‌شوند.
- گیسو، خواهش می‌کنم عزیز دلم.
از گوشه چشمان تار شده‌ام کسی را در درگاهی اتاق می‌بینم.
سر می‌چرخانم و زری جان را مبهوت، در حالی‌که دست روی دهانش گذاشته و با چشمان گرد شده‌اش نگاهم می‌کند، می‌بینم.
به سمتم پا تند می‌کند و پایین پایم روی زمین می‌نشیند و دامن مشکی کلوشش را روی پایش جمع می‌کند و چشم می‌دوزد به چشمان خون‌بارم.
- چی شده مادر؟!
و صدای پشت گوشی، مزاحم زمزمه‌های آرام زری جان می‌شود.

- الو! عزیزدلم، گیسو جانم، یه چیزی بگو بفهمم حالت خوبه.
هنوز هم حرف زدنش با آن صدای خوش‌آهنگ، توان لرزاندن قلب بی‌جنبه‌ام را دارد. زری جان به سرعت هیکل تپلش را از زمین بلند می‌کند و گوشی افتاده بر روی تخت را می‌قاپد و روی گوش‌اش می‌گذارد و پشت به من به سوی درگاهی اتاق می‌رود.
- بهت گفتم الان وقتش نیست. اون دو تا بی‌عقل کم بودن که تو هم اضافه شدی؟ می‌خواین دستی‌دستی سکته‌اش بدین؟ بچه‌ام تو این یه هفته شده پوست و استخون. نه خواب داره و... .
آن‌قدر دور می‌شود که دیگر صدایش را واضح نمی‌شوم. ناتوان و خسته، خود را روی تخت می‌کشم؛ رو به پنجره دراز می‌کشم و چشم می‌بندم. هنوز صدایش که گیسو جان را آن‌قدر زیبا به زبان می‌آورد و آن عزیز دلم‌هایش، گل گیسو گفتن‌هایش در سرم می‌چرخد. من همه چیز را در خود تمام کرده بودم. نبودنش را، بی‌خبر رفتنش را، آن شبِ به قول خودش تمام رمانتیکش را! همه و همه را زیر آوار خاطرات عذاب آور گذشته چال کرده بودم و حالا آمده که چه؟! گیسو جان به نافم می‌بندد که چه چیز را ثابت کند؟! دیگر از جانم چه می‌خواهد؟! او که همه دار و ندارم را، احساسم، زندگی‌ام و دخترانه‌هایم را یک شبه چنگ زد و با خود گم و گور کرد. حالا آمده چه چیز را از من بگیرد؟! نکند جانم را می‌خواهد؟!
صدای فریادهای زری جان، سایه می‌اندازد روی افکار در هم پیچیده‌ام و بعد صدای سوتی در مغزم نفیرکشان می‌نوازد و ناگهان سکوت همه جا را می‌گیرد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
صدای فین‌فین اعصاب خردکنی، سگرمه‌هایم را در هم می‌کند و بعد صدای زمزمه‌ای که آرام اما محکم تشر می‌زند.
- یاس! عمه جان بیدارش می‌کنی. اگه می‌خوای به گریه کردنت ادامه بدی برو بیرون. بیشتر از این رو اعصاب این بچه نرو.
صدای فین‌فین قطع و بعد تشک تخت بالا می‌رود و صدای قدم‌های آرامی روی پارکت‌ها، مرا هشیارتر می‌کند. پلک‌های سنگین و دردناکم را آرام باز می‌کنم و نور کمی به چشمانی که می‌دانم با این همه درد و سوزش بی‌شک به خون نشسته‌اند، راه می‌یابد و دوباره بسته می‌شوند.
- گیسو جان! خوبی مادر؟ چشم‌های خوشگلت رو باز کن ببینمت عزیزم.
و باز تشک تخت پایین می‌رود. دست نرم و تپلش را روی پیشانی دردناکم حس می‌کنم. حسی خوشایند زیر پوست پیشانیم می‌دود. پلک‌هایم را وادار به باز شدن می‌کنم. همه چیز جلوی چشمانم تار و ناواضح است.
- سرم داره می‌ترکه زری جون.
صدایم انگار از میان امواج رادیوی کهنه و قدیمی آقا، بیرون می‌آید؛ همان‌قدر خش‌دار و بی‌جان.
- قربونت برم. دردت به جونم. دکتر چند دقیقه پیش تو سرمت مسکن زد. خوب میشی عزیز دلم.
صدای گل‌بانو از جایی بیرون اتاق می‌آید و بعد خودش میان درگاهی در ظاهر می‌شود.
- بیدار شد مادر؟!
- بله عمه جون، بیدار شده خدا رو شکر.
گل‌بانو دست‌هایش را به دعا بالا می‌برد و خدا را شکری زیر لب زمزمه می‌کند.
- براش شربت گلاب درست کردم مادر. یکم بخوره حالش جا میاد و سر پا میشه بچه‌ام.
بعد از همان درگاهی بازمی‌گردد و می‌رود. میان بوسه‌ها و نوازش‌های زری جان چشم می‌بندم تا آن زمان که دوباره صدای گل‌بانو را بالای سرم می‌شنوم. چشم باز می‌کنم و چهره مهربان و نورانی‌اش را بالای سرم می‌بینم که لبخندی زیبا بر لب دارد.
- پاشو مادر یکم بشین این شربت رو بخوری حالت جا میاد. بچه‌ام نوید رفته داروهات رو بگیره. زری جان مادر کمکش کن بشینه.
با کمک زری جان می‌نشینم و تکیه بر تاج تخت می‌دهم. ضعف و بی‌حالی و سرگیجه، تنم را به لرزه انداخته است و من کنترلی بر آن ندارم. زری جان لیوان شربت گلاب را از دست گل‌بانو می‌گیرد و جرعه‌جرعه می‌نوشاند. هرچند شربتی که حتی اندکی شیرینی ندارد، شربت به حساب نمی‌آید.
داداش نوید هم با کیسه داروها سرمی‌رسد و بوسه بر پیشانی‌ام می‌زند. دستی بر موج موهایم می‌کشد و چشمان پر آب شده‌اش را می‌دزدد.
یاس‌ هم با آن بینی سرخ شده و چشم‌های پف‌کرده آن طرف روی تخت نشسته است. هیچ‌کَس به رویش نمی‌آورد چه شده و من هم کلامی حرف نمی‌زنم؛ اما، جایی میان قلبم، در آتش روزهای گذشته می‌سوزد. آتشی که هر لحظه بیشتر شعله می‌کشد، می‌سوزاند و تنها فکرم است که می‌رود به همان گذشته. به آن روز که همه در باغ عمو فردوس دعوت بودیم و ما سه تفنگ‌دار گوشه‌ای از باغ روی تاب کنار پرچین باغچه، نشسته بودیم و از آمدن او حرف می‌زدیم. اویی که نام سه تفنگ‌دار را روی ما گذاشته بود و حالا پس از دو سال سربازی، به خانه برمی‌گشت.
از ما بزرگ‌تر بود و همیشه هوای‌مان را داشت. چهار سال از سوران، شش سال از من و هفت سال از یاس بزرگ‌تر بود. گاهی جلوی خراب‌ کاری‌های‌مان را می‌گرفت و گاهی خراب‌ کاری‌های‌مان را سر و سامان می‌داد. قاطی بازی‌ها و شیطنت‌های‌مان نمی‌شد اما همیشه حواسش به ما بود.
باغ شلوغ بود و هر کَس گوشه‌ای از کار را گرفته بود. دیگ بزرگ پلویی که حالا عطر برنج ایرانی‌اش تا سر کوچه باغ هم می‌رفت، روی اجاق بزرگ گازی، نزدیک در زیرزمین در حال دم‌کشیدن بود و چند متر آن‌ طرف‌تر آقا داوود، همسر زهره و داماد ارشد عمو فردوس، پای منقل بزرگی مشغول کباب کردن جوجه‌ها و گوشت‌های به سیخ کشیده بود. آقا و عمو فردوس هم روی صندلی‌های فرفورژه سفید رنگ روی ایوان، پشت میز نشسته بودند و لبخند از لب‌شان دور نمی‌شد. عمو فردوس خوش‌رو‌ترین، مهربان‌ترین و منطقی‌ترین فرد دو طایفه بود و خلاف خانواده‌ام که مرا زنگوله پای تابوت آقا و اضافه می‌دانستند، بسیار دوستم داشت و همیشه بوسه‌هایش را از پشت آن سبیل‌های پر‌پشت سفید، روی موهایم می‌کاشت.
صدای زنگ گوشی یاس مرا از شلوغی باغ عمو فردوس بیرون می‌کشد. گوشی‌اش را بالا می‌آورد و به صفحه‌اش نگاه می‌کند. لب بالایش را زیر دندان می‌گیرد و زیر چشمی مرا نگاه می‌کند. بعد انگشت روی گوشی می‌کشد و آن را کنار گوشش می‌گذارد و آرام از روی تخت بلند می‌شود. الویی زمزمه می‌کند و از اتاق خارج می‌شود. حدس این‌که چه کسی تماس گرفته سخت نیست. آن‌ هم با این رفتارهای مشکوکی که بروز می‌دهد.
زری جان کمک می‌کند تا دوباره روی تخت دراز بکشم. پتو را رویم می‌کشد و بوسه‌ای روی پیشانی‌ام می‌زند.
- یکم استراحت کن عزیزم! داروها که اثر کنه، بهتر هم میشی!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
پله‌ها را آرام بالا می‌روم. پاهای لرزانم، توان بالا کشاندن این تن لاغر را هم ندارند. میان همهمه‌ی آدم‌هایی که بر سر هم فریاد می‌کشند؛ هر کَس خود را محق‌تر از دیگری می‌داند و منتظر حکم قانون ایستاده‌اند. سنگین و در خود فرو رفته، سالن را تا انتها می‌روم و بعد به چپ می‌پیچم. به ساعت روی مچ دستم نگاه می‌کنم و بغضم را با همه خاطراتی که با دیدن این ساعت بالا می‌آیند، قورت می‌دهم.
اواسط سالن، روی نیمکتی که دو زن و یک مرد با پسرکی چهار_پنج ساله در آغوشش نشسته‌اند، فرو می‌ریزم.
مچ دستم را بالا می‌آورم و دوباره به صفحه ساعتم نگاه می‌کنم. نه عدد می‌بینم و نه عقربه‌ای که ساعت را نشان دهد. آن‌چه جلوی چشمانم می‌رقصد و جلو می‌آید، دخترک نوجوان لاغر اندام و کشیده‌ای‌ست که پیراهنی مشکی تا زیر زانو بر تن دارد و جوراب شلواری مشکی ضخیمی پاهای لاغر و بلندش را محکم در خود حفظ کرده است. موهایش اسیر پنجه پر خشم به ظاهر برادری‌ست که دسته مو را دور پنجه بزرگش پیچیده و تن ضعیف دخترک نالان و لرزان را به دنبال خود می‌کشد.
انگار صدای جیغ‌ها و التماس‌های سوزناک دخترک هم به گوش هیچ انسانی نمی‌رسد. منظورم آدم و آدمی‌زاد نیست؛ منظورم انسان واقعی‌ست. کسی که رحم و مروت حالی‌اش باشد؛ به داد دخترک تازه یتیم شده برسد و او را از چنگال نابرادرش نجات دهد. جرمش رفتن به اتاق آقا، دست زدن به ساعت قدیمی آقا و به رسم دلتنگی این روزهایش، بوییدن و بوسیدن یادگارش است.
نزدیک پله‌های زیرزمین تاریک و نمور، او را روی زمین می‌اندازد تا قفل در را باز کند.
انگار اگر صدایش به گوش خواهران و برادرش نرسیده، به گوش خدایش رسیده و برایش فرشته نجات فرستاده است.
صدای فریاد‌های فرد آشنایی باغ را پر می‌کند که به زودی سر و کله‌اش پیدا می‌شود. عمو فردوس مهربان و دوست‌ داشتنی‌ به همراه نوه بزرگش، دوان خود را می‌رسانند. چشم عمو فردوس به دخترکی که روی زمین آوار شده، به پهنای صورت اشک می‌ریزد و با دست پوست زخم شده در اثر کنده شدن موهای سرش را فشار می‌دهد می‌افتد، سگرمه‌هایش در هم می‌شود. قدمی جلو می‌آید و یقه برادر بی‌رحم دخترک را در مشت بزرگش می‌گیرد و به شدت تکانش می‌دهد.
- مگه تو انسان نیستی؟! مگه تو رحم نداری؟! زورت به این دختر بی‌چاره یتیم شده رسیده؟! این‌جوری به وصیت پدرتون عمل می‌کنین ناصر؟! آره؟! تن اون بدبخت رو تو گور می‌لرزونی نا‌آدم! این بچه رو به چه جرمی به این حال و روز انداختی؟! این طفل معصوم خواهرته لاکردار!
نوه‌ی عمو فردوس، همان حامی روزهای کودکی و نوجوانیِ سه تفنگ‌دار، آشفته و عصبی رو به روی دخترک گریان و لرزان، روی دو پایش می‌نشیند و با دستمال صورت دخترک پانزده ساله را که در شرف از هوش رفتن است پاک می‌کند و دست زیر بازوهایش می‌اندازد تا دخترک بایستد. دخترک با آن اشک‌هایی که از ترس و درد بند نمی‌آید، پاهای لرزانش را به مدد نیروی حامی جوان، بلند می‌کند اما زانوهای ناتوان و زخمی‌اش خم می‌شوند.
عمو فردوس یقه ناصر را رها می‌کند و او را که از شدت عصبانیت سرخ شده و رگ پیشانی‌اش بیرون زده، قدمی به عقب هل می‌دهد.
- این بچه نمی‌تونه راه بره بابا جان، بغلش کن بریم ببینیم چی به سرش آوردن این قوم‌الظالمینِ از خدا بی‌خبر.
و او ناچار خم می‌شود و دست زیر بدن لرزان دخترک می‌اندازد و روی دست بلندش می‌کند و در حالی‌که اخم‌هایش را در هم گره کرده، به اتفاق عمو فردوس او را از باغ خارج می‌کند.
- خواهان خانم گیسو رستمی، خانم رستمی.
با صدایی که نامم را به زبان می‌آورد، چشم از آن ساعت قدیمی برمی‌دارم و از جایم برمی‌خیزم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
- خانم رستمی، شما تو جلسه‌های قبلی هم گفتین که حدود پنج ساله از همسرتون آقای سیروان کامکار خبر ندارید.
- بله آقای قاضی ایشون یک روز بی‌خبر رفتن و دیگه هیچ خبری ازشون نشد. هیچ پیغامی هم تو این مدت از ایشون دریافت نکردم.
قاضی سری تکان می‌دهد.
- شما توی اظهارات قبلی گفتین نه اعضای خانواده و نه همکاران‌شون حاضر نشدن در این چند سال خبری از ایشون به شما بدن؟
- بله آقای قاضی همین‌طوره.
- شما درخواست طلاق دارین؟!
- بله، من پنج سال از عمر و جوونیم رو پای کسی صرف کردم که حاضر نشد حتی یه بار... .
با صدای باز شدن درب، سرم را برمی‌گردانم و او را ایستاده در میان درگاهی در، می‌بینم. مبهوت و شاید درستش دل‌شکسته باشد، سر تا به پایش را نگاه می‌کنم. چیزی که مانند آذرخش پر سر و صدایی در مغزم می‌کوبد و به سرعت عبور می‌کند، این است که بی‌شک این‌جا آمدنش کار آن سوران خائن است که این روزها مدام داعیه حق‌طلبی برادرش را بیرق حرف‌هایش کرده است.
قلبم بی‌امان شروع به کوبیدن می‌کند و من با چشم‌هایی که از اشک تار می‌بیند، او را می‌بینم که آرام قدم جلو می‌گذارد.
زانوهای لرزانم توان از کف می‌دهند و میان سرگیجه‌ای که هر لحظه بیشتر مرا در خود جمع می‌کند، آرام روی صندلی آوار می‌شوم. او هر لحظه نزدیک‌تر و صدای قدم‌هایش روی کف سرامیکی، بارها در گوشم منعکس می‌شود.
چشم می‌بندم و سر سنگین شده‌ام را در دست می‌فشارم. احساس می‌کنم نیرویی پر قدرت‌تر از جاذبه، سر سنگین شده‌ام را به سمت پایین می‌کشد و من تن سست شده‌ام را به عقب هل می‌دهم تا پشتی صندلی تکیه‌گاه منی باشد که هر لحظه بیشتر از قبل در حال فروپاشی هستم.
صداها در گوشم گنگ و نامشخص‌اند. انگار با سرعت کم و روی حالت پژواک پخش می‌شوند. تماس دستی را که آرام روی گونه‌ام می‌نوازد احساس می‌کنم. با تلاش فراوان، کمی پلک‌های سنگین شده‌ام را از هم جدا می‌کنم. هاله‌ای از چهره شخصی را تار و نامشخص بالای سرم می‌بینم و دوباره پلک‌هایم چون دو قطب نا‌هم‌نام آهن‌ربا، یک‌دیگر را جذب می‌کنند.
من از چه زمان این‌قدر ضعیف شده‌ام که این‌طور جلوی روی دیگران بی‌هوش شوم؟! او چه‌طور به خود جرأت داده، حالا و در این مکان رو به روی من بایستد؟! بی‌شک او هم مانند برادرش حق را به خود می‌دهد.
برخورد چیزی را روی لبانم احساس می‌کنم؛ چیزی که احتمالاً شیشه‌ای‌ست و من لب باز می‌کنم و مایع شیرین و خنک، دهان خشکم را تر می‌کند؛ پایین می‌رود و آرام سلول‌های تشنه گلویم را آبیاری می‌کند. انگار این مایع شیرین، خون است که در تن و مغزم می‌چرخد و زنده‌ام می‌کند و من را به خود می‌آورد.
- گیسو!
پلک‌های به هم چسبیده‌ام را باز می‌کنم و چشم می‌دوزم به دو سیاه چاله تاریک که سال‌ها پیش مرا هم در دنیای خود کشید. لب‌های خشکم را با زبان، تر می‌کنم و خیره به چشمان سیاهش دهان باز می‌کنم:
- حالا چرا؟
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
- خانم رستمی بهترین؟!
تصویر چشمانش از جلوی رویم کنار می‌رود. می‌بینم که با دستی که آویزان گردنش است، روی صندلی سمت راستم می‌نشیند و با آن چشمان براق به من زل می‌زند. صورتش پر است از جای زخم و کبودی و پای راستش را صاف دراز کرده است و عصایی در دست دارد. ظاهرش آن‌قدر داغان است که منطقم می‌گوید بی‌شک از میدان جنگ برگشته! لحظه‌ای نگرانی جایش را با شوک حضور ناگهانی‌اش عوض می‌کند. چه بلایی به سرش آمده؟! بعد صدایی که می‌گوید رحم و مروت را باید خرج آدمش کنی و افکار نگرانم را هر چند به سختی اما به عقب می‌رانم.
- بله آقای قاضی بهترم.
بله‌ای که ناخودآگاه به زبان می‌آورم یک نَه بزرگ است. قلبم ساز ناکوکی شده که نابلد و بی‌ریتم می‌نوازد. عرق از گرده‌ام شره کرده و تا کمرم راه گرفته است؛ تمام تنم را زلزله‌ای به لرزه انداخته است.
- ایشون ادعا می‌کنند سیروان کامکار و همسر شما هستند. مدارک‌شون هم دال بر همین ادعاست. شما تایید می‌کنید؟!
تکیه بر دسته‌های صندلی می‌دهم تا برخیزم.
- بفرمایین بنشینید، نیازی نیست بلند شین خانم. شما تایید می‌کنین؟!
- بله.
- آقای کامکار، حتماً از درخواست همسرتون اطلاع دارین که بعد از پنج سال غیبت خودتون رو به این دادگاه رسوندین؟
او سرش را تکان می‌دهد و بله آرامی زمزمه می‌کند.
- همسر شما، خانم گیسو رستمی تقاضای طلاق غیابی داشتن که با حضور شما قضیه دادخواست منتفی‌ست. و شما خانم رستمی اگر هم‌چنان بر سر تقاضای خود هستید باید دادخواست دیگه‌ای به دادگاه ارائه بدین. ختم جلسه رو اعلام می‌کنم.
و من بی‌آن‌که توانی برای حرف زدن داشته باشم، سر دردناکم را در دست می‌گیرم و چشمانم را می‌بندم. همه چیز تمام شد، بی‌آن‌که به نتیجه‌ای رسیده باشد. قانون‌های مردانه‌ای که جایی برای احساسات جریحه‌دار شده ما زنان ندارد و حقی هم برای‌مان قائل نیست. چنین قانون و دادگاهی چه‌طور می‌خواهد حق را به حق‌دار برساند؟!
با لمس دستی روی گونه‌ام، به سرعت چشمانم را باز می‌کنم و سرم را عقب می‌کشم.
- گیسو!
و صدای نفسی که رهایش می‌کند را می‌شنوم. کیفم را از روی پایم برمی‌دارم و بندش را روی شانه‌ام می‌آویزم. دست روی دسته‌های صندلی می‌گذارم تا اهرم این تن آوار شده، شوند و آرام از روی صندلی برمی‌خیزم. بی‌آن‌که نگاهی به او بی‌اندازم، پاهای بی‌حسم را به سوی درب می‌کشانم و خود را از آن اتاق که انگار هوایی جز رایحه عطر او نداشت، بیرون می‌اندازم. نفسی می‌گیرم و دست روی سی*ن*ه تنگ شده از بی‌هوایی‌ام می‌کشم و از کنار دیواری که انگار روزگاری سفید بوده، تلوتلو خوران پیش می‌روم.
- گیسو جان! یه لحظه صبر کن لطفاً.
او که نمی‌داند من چه لحظه‌های زیادی را با صبر و شکیبایی گذراندم. او که نبود تا صبوری‌های مرا ببیند. نبود که ببیند چه روزها و شب‌هایی را تنهایی سر کردم به امید این‌که روزی او در خانه کوچک‌مان را باز می‌کند و بیاید اما، نیامد؛ نه خودش آمد و نه خبری از او.
و حالا درست زمانی‌که او را پس از بارها ستیز با خودم و قلبی که رفتنش را نمی‌پذیرفت، به خاطرات گذشته سپرده بودم، آمده بود. من مرگ عشق را در قلبم با چشمان خود دیدم. خودم با چشمان گریان، دست‌های لرزانم را به دور گردنش حلقه و خفه‌اش کردم و خود، در دهلیز قلبم دفنش کردم. بارها خود را برای کم بودن برای او سرزنش کرده بودم و به او حق می‌دادم که مرا نخواهد؛ اما حق نمی‌دادم که این‌طور مرا بگذارد و برود. من حقم ترک شدن نبود و او این حق را نداشت.
دیر آمده است؛ خیلی دیر، آن‌قدر که چراغ‌های کم‌سوی قلبم هم خاموش شده‌اند و دیگر حتی کورسویی هم ندارند. و زیر لب زمزمه می‌کنم:
- آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟!
بی‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا؟!
نوش‌دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگ‌دل این زودتر می‌خواستی حالا چرا؟
- صبر کن گیسو، حالت خوب نیست عزیزدلم.
عزیز دلش بودم و مرا صبح آن شب پادشاهی، رها کرد و بی‌خبر رفت؟ پس عزتم را کجا سر بریده‌اند؟
دستش روی شانه‌ام می‌نشیند که زیر بار سنگین نبودنش افتاده است و مرا از رفتن باز می‌دارد.
- نگاهم کن. گیسو!
سر بالا نمی‌گیرم، نکند نگاهم به آن تیله‌های سیاهش بیفتد و دوباره قلب احمقم در دام‌شان گرفتار شود. چشم می‌بندم و نفس‌های عمیق می‌کشم شاید بغض بالا آمده فروکش کند و به اعماق جانم برگردد؛ اما، پایین که نمی‌رود هیچ، همراه با ضعف و سرگیجه، پایانی می‌شود بر قامت ایستاده‌ام و تکیه زده بر دیوار، آرام فرو می‌ریزم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
باران، ساعتی‌ست با همه توانش روی آسفالت خیابان، خوش نوا ضرب گرفته و انگار تصمیم به عقب‌نشینی هم ندارد. دقایقی‌ست زیر سقف آفتاب‌گیر گل‌فروشی ایستاده‌ام و خیره به بلورهای باران در پس زمینه ارغوانی آسمان، دستم را زیر جریان آبشار لطیف آسمان گرفته‌ام.
عطر نم خاکی که در فضا پیچیده را به مشام‌ می‌کشم و به برخورد قطرات باران بر روی دستم نگاه می‌کنم. این طراوتی که در هوا موج می‌زند را دوست دارم اما از سویی با خود فکر می‌کنم اگر همین‌طور ادامه پیدا کند، چه‌طور به خانه برگردم؟!
زنگ گوشی، مرا از میان افکارم بیرون می‌کشد. دست در جیب مانتوی عبایی نخودی رنگم می‌کنم و گوشی‌ام را از آن خارج می‌کنم. نام یاس روی صفحه چشمک می‌زند.
- بگو.
سکوت کرده و حرفی نمی‌زند و معلوم است نمی‌داند حرفش را چه‌طور بگوید که مرا از خود به در نکند.
- یاس! چی‌شده؟!
- هنوز خونه نرفتی؟!
- یه جوری میگی انگار از ساعت رفت و آمد من خبر نداری! چی شده باز یاسی؟!
- می‌خواستم... بگم که... .
با این مِن‌مِن کردن اعصاب مخدوش این روزهایم را به بازی گرفته است.
- باید عوارضی بدم تا دهنت رو باز کنی؟
- باشه، آروم باش. گیسو! عمو داوود و عمه زهره... دارن میرن خونه دایی نوید که... .
چشم می‌بندم تا خود را جمع و جور کنم اما صدایم لرز گرفته است.
- داداش می‌دونه؟
- نه. اوم... .
- دیگه؟!
- همه... همه‌شون میرن. یعنی... .
دستی به چشمان خسته‌ام می‌کشم.
- باشه، فهمیدم.
- گیسو! برو خونه بذار تکلیفت مشخص بشه. خواهش می‌کنم.
- تکلیف من پنج سال پیش مشخص شد. فقط خود بی‌شعورم نفهمیدم. عین احمق‌ها پنج سال نشستم تو اون خراب شده و دل‌دل کردم و به خود ابله‌ام امید واهی دادم.
- گیسو! من... من... به حرف‌هاش گوش دادم. تو هم... .
با خشمی که به جانم افتاده روی پاشنه پا می‌چرخم و درب را با حرص باز می‌کنم و وارد گل‌فروشی می‌شوم. صدای جیرینگ بلند زنگوله هم دیگر دوست داشتنی نیست. صدایم ناخودآگاه بالا می‌رود.
- دلیلش هر چی بوده دیگه فایده‌ای نداره. از نظر من همه چیز تموم شده. چه قانون از من حمایت کنه چه نکنه.
دست‌پاچه از صدای بلند و لرزانم، کلامم را قطع می‌کند.
- باشه، هر چی تو بگی. فقط آروم باش، خوب؟ تو این ده روز مدام فشارت بالا بوده. چند تا نفس عمیق بکش.
کلافه پلک‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و نفسم را محکم رها می‌کنم.
- باشه قطع کن بذار زنگ بزنم به داداش.
و بی‌خداحافظی، انگشت‌ام روی آیکون قرمز می‌کشم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین