جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [گاه فراق و شکیب]اثر «تارا مطلق کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Tara Motlagh با نام [گاه فراق و شکیب]اثر «تارا مطلق کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,264 بازدید, 45 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [گاه فراق و شکیب]اثر «تارا مطلق کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,564
44,732
مدال‌ها
7
- فکر می‌کردی گیسو؟ همین؟! بی‌انصاف اون‌قدر که تو برام عزیزی، اون‌قدر که برای تو برادر بودم برای سوگل هم بودم؟ تنها کسی که راز دل من رو می‌دونه مگه تو نیستی؟ چرا این‌قدر سخت و بی‌انصاف شدی؟ ازت خواستم قبل از این‌که همه چی رو تموم کنی به حرف‌های سیروان گوش بدی. غیر از اینه؟ به خدا اگه پشت این همه روز و ماه غیبت‌اش یه دلیل درست و حسابی نبود خودم نمی‌ذاشتم از یه فرسخی‌ات هم رد بشه ولی دِ آخه لامصب، دلیل داره. چرا نمی‌ذاری حرفش رو بزنه؟ چرا بهش فرصت نمی‌دی؟
نفسش را محکم رها می‌کند و صاف می‌ایستد و ابروهای مشکی‌اش را در هم می‌پیچد و دست در جیب می‌کند. بیرون می‌آورد و پیشخوان را دور می‌زند و رو به رویم می‌ایستد. دستمال را زیر بینی‌ام می‌کشد.
- باز دو کلوم حرف زدیم خون دماغ شدی. این فشار بی‌صاحب تو چرا یه جا بند نمی‌شه؟ قرصت کجاست گیسو؟
دستمال را از دستش بیرون می‌کشم و زیر بینی‌ام می‌گیرم. دست دیگرم را در جیب مانتوام می‌کنم و قوطی کوچک قرص را از آن خارج می‌کنم. قوطی را از دستم می‌قاپد و با عجله درش را باز می‌کند و روی کف دستش برمی‌گرداند و دانه‌ای از آن را به سرعت داخل دهانم می‌گذارد. با همان سرعت بطری آب را از یخچال بیرون می‌کشد و درش را باز می‌کند و جلوی دهانم می‌گیرد و زیر لب همه عالم و آدم را مستفیض فحش‌های گوگل لازمش می‌کند.
- باید یه دکتر اساسی بری این‌طوری که نمی‌شه. بعد بطری را از جلوی دهانم برمی‌دارد و لاجرعه همه‌اش را سرمی‌کشد. دست‌مالی که از خون سرخ شده است را در سطل زباله زیر پیشخوان می‌اندازم و دست‌مالی دیگر از جیبم خارج می‌کنم و زیر بینی‌ام می‌گیرم.
- پس اون عکس‌ها و فیلم‌ها چی؟ من چی رو باید باور کنم؟
خم می‌شود و توی صورتم زل می‌زند و با انگشت شست زیر چشمانی که حالا بی‌دریغ می‌بارند می‌کشد.
- فقط یه فرصت کوچولو، بیا ببرمت پیشش بذار خودش همه چی رو بهت بگه.
سرم را عقب می‌کشم و او هم دستش را.
- اگه می‌خواست بگه خودش می‌اومد.
راست می‌ایستد و چند قدمی عقب می‌رود و دست‌هایش را در جیب‌های شلوارش می‌کند.
- اگه می‌تونست حتماً می‌اومد. تو بیمارستان بستریه. فردا بعد‌از ظهر میام دنبالت.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,564
44,732
مدال‌ها
7
به دخترک زار و نزاری که در آینه رو به رویم با چشمان گریان نشسته است، نگاه می‌کنم. کبودی‌های روی صورتش و زخم کنار لب و ابروی چپش، هنوز تازه است و به تلنگری کوچک نیاز دارند تا سر باز کنند.
دستان لاغر و لرزانش را در هم پیچیده و گوشه چادر سفید نقره‌کوب شده سوغات گل‌بانو را که سال پیش از مکه برایش آورده و خودش هم دوخته بود، با اضطراب می‌چلاند.
با احساس حضور کسی در کنارش، گوشه دیگر آینه را نگاه می‌کند و بعد تصویرش در آینه ظاهر می‌شود. صورتش مانند صورت دخترک توی آینه جای‌جایش پر از کبودی و زخم است و یک دستش پوشیده در آن باند سبز، بر گردنش آویزان و پای راستش مانند چوب خشکی، صاف جلویش دراز شده است.
دست سالم‌اش را روی دستان لرزان دخترک می‌گذارد و آرام زیر گوش‌اش زمزمه می‌کند:
- آروم باش گل گیسو، همه چی درست میشه.
آن‌ سوی سفره تزئین شده با جام‌ها و ظروف پر زرق و برق بادام و گردو و میوه‌های آرا و ویرا شده، عمو فردوس یقه ناصر را در چنگش می‌فشارد و توی صورتش می‌غرد. زهره، جیغ‌کشان از پیچ راه‌روی ورودی بیرون می‌آید و به سوی ما می‌دود و میان جیغ‌ و دادهای گوش خراش‌اش، نفرین‌های پر و پیمان‌اش را نثار من و گیتای در گور خوابیده می‌کند.
سوران و یاس رو به روی هم ایستاده‌اند و با نوای جیغ‌های زهره تن و دست می‌چرخانند، بشکن می‌زنند و بلند قهقهه سرمی‌دهند. یک نفر با دفتری بزرگ روی صندلی کنار سفره نشسته و انکحت می‌خواند. گل‌بانو نقل و سکه روی سرمان می‌پاشد و کِل می‌کشد و اوی هم‌نشین با دخترک لرزان و گریان، هم‌چنان دست بر پنجه‌های در هم چنگ خورده دخترک می‌فشارد و زیر گوشش "آرام باش" زمزمه می‌کند اما روی دست‌هایش پر از خون شده و چادر سفید دخترک را به رنگ سرخ رنگ‌آمیزی کرده است؛ انگار زخم‌هایش سر باز کرده و خون شره‌کنان پایین می‌ریزد و سفره شیری رنگ عقد را هم آرام‌آرام به رنگ خود در می‌آورد.
دخترک دست‌هایش را از زیر آن دست‌ پر خون بیرون می‌کشد و به سمت صدایی که او را می‌خواند چشم می‌چرخاند.
کسی آن دورها نامش را صدا می‌کند. پشت پنجره بزرگ سالن، آقا و گیتا، مانند همان عکس قاب شده‌ای که روی دیوار اتاق‌شان آویزان است، خوشحال و سرحال می‌خندند و دست می‌زنند و نامش را به زبان می‌آورند.
- گیسو! گیسو جان! بیدارشو قربونت برم داری خواب می‌بینی.
انگار صدای گیتا میان این همهمه گیج و کر کننده، بیشتر شبیه صدای زری‌جان است.
- گیسو جانم! پاشو مادر یکم آب بخور. بچه‌ام یک شب یه خواب خوش نداره. باز تب کرده نوید.
این صدای مهربان مرا از آن خواب پر هراس و کابوس بیرون می‌کشد. پلک‌های سنگینم را به سختی از هم باز می‌کنم و او را نشسته در کنارم و روی لبه تخت می‌بینم.
- خدا رو شکر که چشم‌هات رو باز کردی. بمیرم برات که خوابیدنت هم عذابه.
دستی روی پیشانی آتش گرفته از تبم می‌نشیند. دستی که گرمای مهربانی‌اش از ورای سلول‌های پوستش، خنکای پیشانی تب‌دارم می‌شود.
- خوبی گیسو جان؟
چشمانم را روی هم می‌گذارم و نفسی که در سی*ن*ه‌ام حبس شده را رها می‌کنم.
زری جان کمی آب به خوردم می‌دهد و خیسی صورتم را که نمی‌دانم اشک است یا تعریق ناشی از کابوس و یا شاید هم تب، با که در دست دارد می‌گیرد.
صدای خش‌دار و لرزانی که از دهانم خارج می‌شود هیچ شباهتی به صدای من ندارد. انگار کسی گلویم را در چنگالی آهنین می‌فشارد.
- مراسم عقدمون بود. همون‌جور پر از سر و صدا و درگیری. آقا و مامانم هم از پشت پنجره نگاه‌مون می‌کردن و دست می‌زدن. اما... یهو همه جا پر از خون شد. سر و صورت سیروان و دست و پاش پر از خون بود.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,564
44,732
مدال‌ها
7
گل‌بانو لقمه‌های بزرگی که پر است از سرشیر و مربای آلبالوی دست‌پخت زری‌ جان، تند‌تند راهی دهانم می‌کند بی‌آن‌که وقتی برای اعتراض به من دهد. بی‌حال دست بالا می‌آورم تا بگویم دیگر یک لقمه هم نمی‌توانم بخورم اما او دست‌بردار نیست.
- این چه ریخت و قیافه‌ایه واسه خودت درست کردی مادر؟ دختر با این قد و قواره که نباید این‌قدر لاغر باشه. عین تیر چراغ برق شدی. بچه‌ام سوران یه چی بهت میگه. اسکلت چی‌چی؟
لقمه‌ام را جویده و نجویده قورت می‌دهم تا اعتراضم را اعلام کنم.
- عمه!
- اسکلت برقی.
صدایش زودتر از خودش می‌آید و بعد خودش در درگاهی در ظاهر می‌شود.
- چه‌طوری اسکلت برقی؟ باز که کله پا شدی؟
گل‌بانو اخم‌هایش را در هم می‌کند و سینی محتوی صبحانه را از روی پایم برمی‌دارد و یاعلی گویان از جایش برمی‌خیزد.
- باز اعصاب این بچه رو به هم نریزی پسر. از نیمه شب تا طلوع آفتاب تو تب می‌سوخت. تازه یکم بهتر شده. سر به سرش نذاری مادر.
سوران دست‌هایش را دور شانه گل‌بانو گرد می‌کند و بوسه‌ای پر سر و صدا روی سرش می‌چسباند.
- برو اون‌ور بچه. خیر سرم نامحرمی.
سوران تک خنده‌ای می‌کند و گل‌بانو را محکم‌تر در آغوش می‌گیرد و به خود می‌فشارد.
- قربونت برم من. دو روز دیگه که عقدت کردم به هم محرم می‌شیم.
گل‌بانو با تغیر و حرص سینی را توی شکم سوران می‌زند و خودش را از حصار آغوش او جدا می‌کند.
- شعور داشته باش بچه من جای مادربزرگتم.
سوران دندان روی لبش می‌کشد و خنده‌اش را قورت می‌دهد و با چشمانی پر از شیطنت، چشمکی رو به من می‌زند و دوباره به گل‌بانو نگاه می‌کند.
- خودت هی میگی نامحرمیم. وقتی جای مادربزرگمی مادربزرگم باش دیگه قربون اون لپ‌های گل گلی‌ات برم.
و دستش را بند گونه گل‌بانو می‌کند و آرام می‌کشد و بعد انگشتانش را به لب‌هایش می‌چسباند و بوسه‌ای بر آن‌ها می‌زند. گل‌بانو بار دیگر سینی را توی شکم سوران می‌کوبد و در حالی‌که زیر لب غر می‌زند از کنار سوران رد می‌شود و از اتاق بیرون می‌رود.
- دیروز خون دماغ و شب هم تب. خدا در و تخته رو خوب جور کرده. یکی اون‌جا رو تخت بیمارستان، این یکی هم زیر سرم. چه زوج پهلوونی!
نگاهم را می‌دزدم و زبانم را زیر دندان حبس و شکنجه می‌کنم تا نپرسد چه بلایی بر سرش آمده که از وقتی سر و کله‌اش پس از پنج سال پیدا شد، پایش به بیمارستان رسید؟!
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,564
44,732
مدال‌ها
7
خواب که به چشمانت نیاید، راهی می‌شود برای سر ریز خاطراتی که خوب و بدشان به حال و روز الان‌ات برمی‌گردد. و من در این نیمه شب اردیبهشتی، میان سکوت شب و نسیمی که از میان پنجره باز اتاق، خود را به آغوش پرده حریر سفید انداخته و به رقص واداشته، با خاطرات آن روزهای عجیب و پر اضطراب دست و پنجه نرم می‌کنم.
آن روز که پس از یک هفته جار و جنجال، خانه عمو فردوس آرام شده بود و من تن دردناک از مشت و لگدهایی که ناصر حواله‌ام کرده بود، هم‌چنان روی تخت اتاق مهمان استراحت می‌کردم. نه کسی می‌آمد و نه کسی می‌رفت. من بودم و عمو فردوسی که یک تنه هم به امور خانه و آشپزخانه می‌رسید و هم مراقبت از من و زخم‌هایی که منتظر اشاره‌ای بودند تا دوباره سر باز کنند.
- بیا بابا جون، پاشو برات از اون سوپ‌هایی که دوست داری درست کردم.
تن بی‌حالم را بالا می‌کشم و تکیه به تاج تخت می‌دهم. سینی حاوی کاسه سوپ پر از رشته‌های ورمیشل را که عطر خوش عصاره قلم داشت روی پایم می‌گذارد.
- همون‌طوری که دوست داری برات درست کردم، پر از رشته و آب قلم. بخور بابا جان بذار جون بشینه به تنت.
بغض که توی گلویم چنبره می‌زند، لب‌هایم جمع می‌شوند. انگار حالم را می‌فهمد. کنارم می‌نشیند و دستش را دور شانه‌ام حلقه می‌کند و بوسه بر سرم، آن‌جا که زخم بر بسترش نخفته، می‌زند.
- آروم باش بابا جون. همه چی درست میشه. سوپت رو بخور که زود سرپا بشی. خیلی کار داریم که انجام بدیم.
نگاه خیس و تار از اشکم را که می‌بیند، نفس‌اش را آرام رها می‌کند.
- چاره دیگه‌ای برامون نمونده بابا جون. من که خورشید لب بوم‌ام. نمی‌دونم ته داستان زندگی‌ام چند سال یا چند ماه یا چند روز دیگه‌ست. وگرنه دم پیری عَلَم خودخواهیم رو بالا می‌بردم و پیش خودم نگهت می‌داشتم اما نمی‌شه بابا جان. ناصر دست بردار نیست. بهتر از سیروان هم سراغ ندارم. اون همه جوره می‌تونه مراقبت باشه. می‌دونم تو سرت برای یه هم‌چین روزی کلی رویای دخترونه و قشنگ داری اما بهت قول میدم همه چیز خیلی بهتر و قشنگ‌تر از اون رویاها بشه. قول شرف میدم بابا جون. من نمی‌تونم یادگار رفیقم و دختر دایی خدا بیامرزم رو دست هر کَسی بسپرم.
لب‌های لرزان از بغض جوشیده‌ام را از هم باز می‌کنم.
- پس... پس سیروان... چی؟
لبخندی به رویم می‌زند و دوباره روی موهای آشفته‌ام بوسه‌ای می‌زند.
- غصه اون رو نخور بابا. این پیشنهاد خود زرنگ‌اش بوده. تازه خیلی هم دلش بخواد من دختر دست گلم رو بهش بدم.
صورت خیس‌ام را با سر آستین‌ام خشک می‌کنم و بینی‌ام را بالا می‌کشم.
- آ... آخه زهره خانم... .
- سوپ‌ات رو بخور بابا. به هیچ چیز و هیچ‌کَس فکر نکن. هر کی ناراحته یه پارچ آب سرد سر بکشه.
خنده پر صدایی می‌کند و از جای‌اش برمی‌خیزد و از اتاق بیرون می‌رود.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,564
44,732
مدال‌ها
7
با اضطرابی که دارد هر لحظه روح و جانم را ویران می‌کند، بی‌تاب روی صندلی فرفورژه قدیمی نشسته‌ام. عمو فردوس و سیروان بالای سر مرد عاقد خم شده‌اند و به نوبت کنار گوشش پچ‌پچ می‌کنند. ناصر و آقا داوود هم ایستاده‌اند و با سگرمه‌های در هم با هم صحبت می‌کنند و هر از گاهی نگاه خشمگین‌شان را به من می‌دوزند و چشم‌غره‌های پر خشم‌شان را حواله‌ام می‌کنند.
عمه گل‌بانو با آن روسری قواره بزرگ آبی آسمانی‌اش کنارم نشسته و دست‌های سردم را که یک لحظه سکون نداشتند و مدام در هم چنگ می‌زدند، در دستان گرمش گرفته و زیر لب برای آرامشم والعصر می‌خواند و فوت می‌کند.
هر ثانیه‌ای که می‌گذرد احساس می‌کردم آن‌قدر حالم بد است که هر لحظه ممکن است روی زمین آوار شوم. لب‌هایم را آن‌قدر جویده‌ام که پوسته و ملتهب شده‌اند.
- عمه... تو رو به روح آقام یه کاری بکن.
گل‌بانو 'تواصوا بالصبر' می‌خواند و توی صورتم فوت می‌کند.
- آروم باش مادر، طوری نیست که. این بهترین تصمیمه که آقا فردوس گرفته. سیروان هم که راضیه مادر، چرا این‌قدر هراس به خودت راه میدی؟
دستانم را از زیر دست گل‌بانو بیرون می‌کشم و سر دردناک پوشیده با چادر سفید زرکوب را روی‌شان تکیه می‌دهم و فشارش می‌دهم. با این همه درد جمع شده در سرم هر لحظه انتظار انفجارش را دارم. برخاستن عمه گل‌بانو را متوجه می‌شوم و بعد صدای پچ‌پچ‌اش را. لحظه‌ای بعد کسی جای او را پر می‌کند که عطر ملایم و دلپذیر نعنا هندی‌اش می‌گوید کسی جز سیروان نیست.
- خوبی گل گیسو؟
سرم را از دستانم جدا می‌کنم و بالا می‌آورم و چشمان متورم و سرخ از گریه این روزهایم را به چشمان سیاه و مقتدرش می‌دوزم و لب‌های لرزان از بغضم را به حرکت وامی‌دارم.
- نباید این کار رو می‌کردی سیروان، نباید.
چشمانش را توی صورتی که می‌دانم هنوز هم پر است از کبودی و زخم می‌چرخاند. دست بالا می‌آورد لبه‌چادرم را در دو سوی صورتم می‌گیرد و آرام جلو می‌کشد و دسته موی تاب‌دار نافرمانی که مدام روی صورتم ولو می‌شود را در دست می‌گیرد و آرام پشت گوشم می‌اندازد. بعد از روی میز عسلی مستطیل شکل رو به روی‌مان از جعبه خارج می‌کند و آرام با انگشت روی لب‌هایم می‌کشد.
- داری با خودت چه‌کار می‌کنی گیسو؟! همه لبت رو پر خون کردی از بس کندی‌شون. آروم باش، خوب؟! من و آقاجون همه چیز رو درست می‌کنیم. تو فقط این‌قدر خودت رو درگیر چرا و چه‌طورش نکن. چند دقیقه دیگه تحمل کنی همه چیز تموم میشه بعد میری تو اتاقت و تا ظهر استراحت می‌کنی. بدون هیچ فکری، باشه؟
صدای قیژ چرخیدن در بر روی لولایش، مرا از خاطرات گذشته جدا می‌کند و سر می‌چرخانم. زری جان همیشه نگران است که طبق عادت آمده تا سری به من بزند.
- بیداری مادر؟ باز بی‌خوابی زده به سرت.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,564
44,732
مدال‌ها
7
میان گل‌های گل‌فروشی‌ام می‌چرخم و تک به تک‌شان را با دقت و وسواس وارسی می‌کنم و مدام از خود می‌پرسم که 'این چه‌طور است؟' و خودم در جواب چانه بالا می‌اندازم و نچی می‌کنم و دوباره به چرخیدن و نگاه کردن ادامه می‌دهم.
منی که بارها برای سلیقه‌های عجیب و غریب، مراسم، مجالس و موقعیت‌های مختلف انواع تاج، سبد، باکس و دسته گل را در اندک زمانی درست کرده‌ام حالا انتخاب برای خودم سخت‌ترین کار ممکن شده‌است. لحظه‌ای فکر می‌کنم چند شاخه رز و آلسترومریای صورتی میان تعدادی میخک بنفش و داوودی‌های سپید مناسب است و بعد فکرم را پس می‌زنم و به دسته‌ای از رزها و میخک‌ها و داوودی‌هایی با ترکیب رنگی نباتی و زرد و نارنجی می‌اندیشم و باز نچی می‌کنم و توی سرِ افکار بی‌ربطم می‌زنم و حالی‌شان می‌کنم زرد برای بیمار مناسب نیست. یک ترکیب با نشاط‌تر بهتر است.
کنار لیسیانتوس‌های بنفش باطراوت و زیبا که می‌رسم، ناخودآگاه چندتایی برمی‌دارم. آن‌طرف‌تر چندتایی میخک سفید که چشمانم را می‌نوازند، راهی آغوشم می‌شود و چشمانم روی رزهای هلندی سفید می‌مانند. سه شاخه از این گل‌های درشت و زیبا کافی‌ست تا آن شود که باید.
آن من نوجوان ذوق زده درونم که حالا برای این انتخاب مناسب ایستاده کف می‌زند و با شوق فریاد می‌زند که بنفش انتخاب بسیار خوبی‌ست را با به دندان گرفتن لبم سر جایش می‌نشانم و از میان سبدهای حصیری، یکی را انتخاب می‌کنم و با گل‌ها روی پیشخوان می‌گذارم.
گل‌ها را با نهایت سلیقه و دقت وسواس‌گونه‌ام، توی اسفنج داخل سبد جای می‌دهم و چند تایی ژیپسوفیلیای سفید و بنفش و چند شاخه برگ و غنچه سوسن میان‌شان می‌گذارم.
چشمانم را می‌بندم و قدمی عقب می‌روم و چشمانم را باز می‌کنم. همان است که باید؛ با همان تم رنگی مورد علاقه او و رزهای هلندی که بسیار دوست‌شان دارد اما... یک چیز کم است؛ یک کارت برای آرزوی سلامتی. به متنی که باید روی کارت بنویسم فکر می‌کنم و لبخندی که ناخودآگاه لب‌هایم را به دو طرف کشیده جایش را با بهتی شگفت عوض می‌کند.
چه‌طور ممکن است منی که ادعای دل کندن داشتم این‌طور با ذوق و شوق برایش سبد گل بچینم؟! منی که همه این سال‌های فراق را به صبر و شکیبایی گذراندم و با خود کنار آمدم که دیگر این همه صبوری بی‌فایده است و لازمه ادامه زندگی دل کندن و رفتن است، حالا این‌طور لبخند به لب گل‌های مورد علاقه او را آن‌طور که دوست دارد دسته می‌کنم و لحظه‌ها را برای دیدارش می‌شمارم؟! ممکن نیست. من دیوانه شده‌ام.
ترس و دلهره‌ای که به جانم افتاده، قدم‌های سست‌ام را به عقب می‌راند و تنم را که به دیوار می‌رساند، ناتوان و لرزان پای دیوار سرد آوار می‌شوم. من تمام این مدت خودم را، آن من افسار گسیخته خسته و نا‌امید را قدرت بخشیدم تا فراموش کنم و رها کنم گذشته‌ای که با حضور او عجین بود و حالا همه چیز را جلوی چشمانم در هم شکسته و مخروبه می‌بینم.
این من دوباره سربرآورده عاشق هنوز با تمام وجود او را دوست دارد و دست‌هایش را دور قلبم حلقه کرده و بی‌قرار می‌فشاردش تا به خود بیاید و به یاد بیاورد عشقی را که سال‌ها در خود نهادینه کرده بود.
من کدامم؟ دخترک عاشق که پروانه‌وار گرد وجود او می‌چرخید یا این زن خسته و مایوس از این سال‌های پر شکیب که بی‌هوده گذشتند.
خیسی راه گرفته بر پشت لبم را با دست لرزانم می‌گیرم. سرخی‌ خون نقش بسته بر کف دستم، چشمانم را سنگین و تنم را سنگین‌تر می‌کند.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,564
44,732
مدال‌ها
7
زن و شوهر بودیم و نبودیم. همسر بودیم و نبودیم. بیشتر همراه بودیم و هم‌سفر؛ رفاقت بود و زناشویی نه. خطبه عقد که خوانده شد، نه کسی بود کِل بکشد و نه کسی که بگوید عروس رفته تا گل بچیند و گلاب بیاورد. نه حلقه‌ای بود و نه عسلی که دهان‌مان را از زهر زخم زبان‌ها بزداید. تنها یک بله لرزان از من و یک بله محکم از او و گرمای دستی که هم‌چنان دستان سرد و لرزانم را می‌فشرد.
یک سال اول در خانه عمو فردوس گذشت. سه ماهش بغض بود و شرم و خجالت از مزاحمت وجودم و گوشه‌گیری و سیروانی که هم‌چون گذشته حمایت‌هایش را در غالب محبت‌های ریز و درشت‌اش نصیب منِ دخترک نوجوانِ در هم فروریخته می‌کرد. به حمایت‌هایش عادت داشتم اما این محبت‌هایی که خرج من می‌کرد با قبل تفاوتش از زمین تا آسمان بود و شرمگین‌ترم می‌کرد. خوابیدن با او در یک اتاق هر چند با رعایت فاصله سخت‌ترین بود اما او آرام و قدم به قدم مرا به حضورش، نوازش‌هایش و محبت‌هایش عادت داد و مرحم شد بر روح و جان ویران شده‌ام.
عمو فردوس آمد و شدِ نفیس و زهره را قدغن کرده بود اما یاس دور از چشم مادر و پدرش، خود را از دیوار بین دو باغ بالا می‌کشید و می‌آمد. سوران هم که مانند برادر بزرگ‌ترش هیچ‌وقت منتظر اجازه کسی نبود. او هم بیشتر اوقاتش را در باغ می‌گذراند. باز هم کنار هم بودیم، اوقات‌مان را کنار هم سپری می‌کردیم، می‌خندیدیم و توی سر و کله هم می‌زدیم اما دیگر هیچ‌چیز مانند قبل نبود. حالا من همسر سیروان بودم. سیروانی که جوان‌مردانه پا به پایم می‌آمد تا آخرین نمودهای کودکی و نوجوانی‌ام را قدم به قدم بپیمایم و به روزهای جوانی و بلوغ بزرگ‌سالی برسم.
یک تنه همه کَس و کارم شده بود. برایم دوست بود و رفیق و رفاقت خرج می‌کرد. پدر بود و دست نوازش بر سرم می‌کشید و از سر کار که می‌آمد از جیب‌هایش پاستیل و شکلات بیرون می‌آورد. برادر بود و سر به سرم می‌گذاشت و پاستیل‌هایی که به جانم بسته بودند را کِش می‌رفت. معلم بود و پای کتاب و دفترهایم می‌نشست و ریاضی و فیزیک و شیمی یادم می‌داد. مادر بود و آغوش پر مهرش مامن من ترسیده از کابوس‌های شبانه‌ام می‌شد و همسر بود اما... ادعای همسری نداشت. او همه چیز و همه کَس و کاری بود که حضورشان لازمه زندگانی بود.
سال اول که گذشت آن‌قدر دوستش داشتم که حتی وقتی کنارم بود دلم تنگ‌اش میشد و همانند دخترکان لوس چهار- پنج ساله خود را در آغوش‌اش جمع می‌کردم و عطر خوش تن‌اش را نفس می‌کشیدم. همان روزها بود که عمو فردوس برای‌مان آپارتمان جمع و جوری خرید و نیمی از آن را به نام من و نیم دیگرش را به نام سیروان زد و ما را راهی خانه خودمان کرد. آن وقت بود که طعم خوش عشق را چشیدم و طولی نکشید که فهمیدم او جمع همه آرزوهای کودکی و نوجوانی و رویاهای آینده‌است. من عاشق‌اش بودم و فکر می‌کردم او هم مرا عاشقانه دوست دارد. و حالا... آوار شده در پای دیوار گل‌فروشی‌ام، فهمیدم که هنوز هم دوستش دارم اما او چه؟ و این سوال بی‌جواب دارد تار به تار بافته‌ی جانم را می‌شکافد.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,564
44,732
مدال‌ها
7
می‌دانم دوباره تب به جانم نشسته است. همه تنم از هرم گرما در حال سوختن است و حتی توان برخاستن ندارم تا خود را به در برسانم و آن را قفل کنم. همین‌جا کنار دیوار روی زمین سرد، جنین‌وار در خود جمع شده‌ام و گذشته را زیر و رو می‌کنم. گذشته‌ای که با حضور او شفاف و پر از رنگ بود.
از سربازی که برگشت، عمو فردوس گرداندن کارگاه طلاسازی‌اش را به او سپرد. روزها را به شوق دیدارش درس می‌خواندم، آشپزی و رُفت و روب می‌کردم و شب‌ها در انتظار آمدن‌اش ثانیه‌ها را می‌شمردم.
کلید را که در قفل در می‌انداخت چنان تیری که از چله کمان رها شده، از هر جای خانه که بودم خود را به او می‌رساندم و در آغوش‌اش جا می‌دادم و او با تمام خستگی‌اش، می‌خندید و بوسه‌ای بر روی موهایم می‌کاشت. موهایی که حالا عادت کرده بودند به نوازش دست‌های او.
دو هفته پس از آزمون کنکور، برای اولین بار با هم به مسافرت رفتیم. به قول خودش ماه عسل و برای جبران این سه سالی که غیر از گاهی گردش در شهر و خانه عمو فردوس جای دیگری نرفته بودیم، بیش از یک ماه شهر به شهر، نیمی از شمال، شمال غرب و نیمی از غرب را در نوردیدیم.
شهریور، ماه من بود، ماه تولدم و من هر سال به شوق‌اش تمام تابستان را روزشماری می‌کردم. نه برای تولدم و فوت کردن شمع و کادو گرفتن؛ برای این‌که او خاص‌ترین برنامه‌ریزی را برای آن روز انجام می‌داد.
بیست و یکم شهریور آن سال، یک روز پیش از روز تولدم، طولانی‌ترین روز تابستان بود. صبح خیلی زود یاس آمد و مرا که هنوز در دنیای خواب غوطه‌ور بودم، خِرکش‌کنان بیرون برد. سوران با ماشینی که تازه خریده بود، توی کوچه انتظارمان را می‌کشید.
تا ظهر را در آرایشگاه هر بلایی که دوست داشتند به سرم آوردند و هر بار که با مقاومت من رو به رو می‌شدند، یاس از آن سوی سالن که به آن دید نداشتم بر سرم فریاد می‌کشید که همه‌اش دستور سیروان است. کارشان که تمام شد، دیگر عصر شده بود و من خسته از این همه نشستن، چشمان سنگین از آرایش‌ام را باز کردم. باور نمی‌کردم کسی‌که تصویرش در آینه نقش بسته بود من بودم. چنان مبهوت خود بودم که آمدن یاس با آن لباس سفید ساده و در عین حال بی‌نظیر را که روی دستش انداخته بود، متوجه نشدم.
یک لباس عروس سفید با آستین‌هایی از تور که اپلیکه کاری شده بود. بالاتنه‌اش هم با سنگ‌دوزی هرچند خلوتش، آن‌قدر زیبا بود که چشمه اشکم را به جوشش واداشت. اشک‌هایی که نه از غم که از سر شوق بودند و خوشی بالیدن رویاهای دخترانه‌ام.
یک شب رویایی با تعداد اندکی مهمان و اویی که در آن لباس دامادی، در نظرم خوش‌تیپ‌ترین مرد روی زمین بود. همان شبی که انتهایش وصل شد به وصالی که پس از سه سال هم‌خانه بودن، رخ داد و من خوش‌بینانه فکر می‌کردم روزهای خوشی در انتظار من است؛ اما صبح آن شب، دیگر سیروانی نبود که بخواهد روز و شب‌های زندگی‌ام را به نور وجودش روشنی بخشد.
- گیسو! گیسو جان! پاشو دختر باز که تب کردی. گیسو!
تب، بی‌حالی را به تنم هدیه داده اما ذهنم هم‌چون ساعت کار می‌کند. صدای سوران را به خوبی تشخیص می‌دهم و حتی به یاد دارم که قرار بود بیاید تا مرا به دیدن او ببرد؛ اما توان چشم باز کردن هم ندارم. راست می‌گفت که این فشار نابه‌سامان و تب‌های وقت نشناس آخر کار دستم می‌دهد.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,564
44,732
مدال‌ها
7
چیزی نرم و سبک‌بال، نوازش می‌کند پیشانی، ابروها، گونه‌ها و بعد چشمانم را. و صدای زمزمه‌واری که آشناتر از هر آشنایی‌ست.
- اون‌قدر دلم تنگ‌ات بود که اگه بلایی سرم می‌اومد و دیپورت می‌شدم اون دنیا، هر طور شده، با هر ضرب و زوری برمی‌گشتم این دنیا تا یک بار دیگه هم که شده ببینمت، نوازشت کنم و عطر این موها رو نفس بکشم.
ناباوری درست‌ترین احساسی‌ست که دارم و همین ناباوری اهرمی می‌شود برای باز کردن پلک‌های سنگین و به هم چسبیده‌ای که تا حال، قصد باز شدن نداشتند. پلک‌هایم که از هم فاصله می‌گیرند و به روی روشنایی دنیای بیرون باز می‌شوند، گوی‌های سیاه‌ و آشنای او را درست نزدیک چشمانم می‌بینم.
- روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
صبح امید که بد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد
آن پریشانی شب‌های دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد
'حافظ'
این زمزمه‌های گوش‌نواز با آن صدای خسته و خش‌دار، نوازشی می‌شود بر قلبی که دیدن او را انتظار نداشت و حالا به‌سان دمامی‌*ست که بلند می‌کوبد و صدای‌اش در تمام تنم راه می‌گیرد و وجودم را می‌لرزاند.
- دور چشم‌هات بگردم، بیدار شدی؟
خم می‌شود و گره میان ابروهایم را بوسه می‌زند.
- سیروان! داداش، بلند شو، خیلی وقته این‌جوری نشستی بهت فشار میاد. بخیه‌هات باز میشن.
صدای سوران مرا از هپروت بیرون می‌کشد و چشم می‌چرخانم.
- به! احوال بابا‌ لنگ دراز خودمون؟! چه‌طوری اسکلت برقی؟
- سوران!
سوران را درست جایی پشت سر برادرش می‌بینم که دست بر شانه او کمی به جلو خم شده و با لبخند نگاهم می‌کند.
- چه عجب خوش‌خواب. الان میگم دکتر بیاد.
و مرا در کنار اویی که هم‌چنان با لبخندی که صورت پر از آثار کبودی و زخم‌اش را پر کرده، تنها می‌گذارد.
_________________________________________
دمام: ساز کوبه‌ای استوانه‌ای شکل که در شهرهای جنوبی ایران در عزاداری‌ها استفاده می‌شود.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,564
44,732
مدال‌ها
7
- فشارش هنوز بالاست و تپش قلب هم داره ولی از مرحله خطر گذشته. باید خیلی حواس‌تون باشه که دیگه این همه فشارش بالا نره. تا همین‌جا هم انگار معجزه نگه‌اش داشته. تو یک ماه این همه خون‌دماغ و فشار بالا اصلاً طبیعی نیست. مواظب باشین که از هر چیزی که باعث فشار عصبی و شوک بشه، دور بمونه. تا فردا هم این‌جا تحت نظر باشه تا مطمئن بشیم فشارش کنترل شده.
بعد همان‌طور که سر در پرونده داخل دستش داشت و خودکار آبی‌اش را تندتند رویش می‌چرخاند، توضیحاتی به پرستار همراهش می‌دهد و به سمت درب می‌رود. سوران هم پشت سر دکتر در حالی‌که صدایش می‌کند از اتاق خارج می‌شود.
من ماندم و اویی که حالا روی صندلی کنار تخت تکیه زده و بی‌حرف و کلامی، مانند تمام این پنج دقیقه‌ای که تحت معاینه پزشک بودم، با آن چشمان براق به من زل زده است.
دستش هنوز هم در گچ است و از گردنش آویزان اما انگار پای راست‌اش، دیگر مشکلی ندارد. لاغری‌اش آن‌قدر زیاد است که به چشم می‌آید. چشمان سیاهش به گود نشسته و هاله کبود رنگی دورشان را احاطه کرده و استخوان گونه‌اش بیرون زده است. ابروی راستش شکستگی دارد و روی بینی معمولی‌اش یک قوز که رد شکستگی‌ست سبز شده است.
- هنوز هم نمی‌خوای چیزی بگی؟
مگر چیزی هم برای گفتن مانده بود؟! پس از پنج سال چیز مشترکی برای صحبت کردن وجود داشت که بشود به آن چنگ زد؟! البته غیر از آن قلبی که بی‌جنبه شده و خوش ضرب و نوا می‌کوبد و از دیدار یار اعلام خوشی می‌کند. یا وجودی که نمی‌دانم از آرامش همیشگی متاثر از حضور او این‌طور آرام گشته یا داروهایی که از طریق سرم متصل به رگ دستم وارد جسمم می‌شود.
- گل گیسو!
چشمانی که انگار تحت تاثیر نیروی مغناطیس چشمان مشکی او بود را می‌دزدم و به سقف خیره می‌شوم و بغض دوره گرد در گلویم را با زور قورت دادم.
هرچه در لایه‌های وجودم کنکاش می‌کنم، چیزی برای گفتن نمی‌یابم. مگر همان سوالی که در تمام این سال‌های بی‌او گذر کرده، بخشی از مغزم را به خود اختصاص داده؛ چرا؟ این 'چرا'ی بی‌پاسخ همان چیزی‌ست که در این‌ سال‌ها لحظه‌ای مرا به خود وانگذاشته است و پاسخ او در برابر این چرا می‌توانست همه آن چیزی که به خاطرش با خود جنگیدم را چشم برهم زدنی از من بگیرد.
- نمی‌خوای بدونی کجا بودم و چرا رفتم؟
ذهن خوانی بلد است؟! بی‌گمان نه! او در برابر من احتیاج به هیچ نیروی ماورایی ندارد. او مرا بهتر از خودش و بیشتر از خودم می‌شناسد.
- بذار برات بگم بعدش هر چی که تو بگی، باشه عزیز دلم؟
حرفش تمام شده و نشده صدای ' آخ' آرامش به گوشم می‌رسد و نگاه هراسانم ناخودآگاه به سمت او می‌چرخد. چهره‌اش در هم شده و دست روی پهلویش گذاشته است. پیشانی‌اش خیس از قطرات ریز و درشت عرق شده‌ است و لحظاتی بعد جلوی چشمان ترسیده‌ام، رنگ آبی پیراهن بیمارستانی که بر تن‌اش است در زیر دستش رنگ خون می‌گیرد.
***
 
بالا پایین