جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [گاه فراق و شکیب]اثر «تارا مطلق کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Tara Motlagh با نام [گاه فراق و شکیب]اثر «تارا مطلق کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,135 بازدید, 45 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [گاه فراق و شکیب]اثر «تارا مطلق کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
روی تخت آن سوی اتاق دراز کشیده و چشمان براق‌اش را به چشمان لبریز از بغض و ترسیده من دوخته و لبخندی به زیبایی لبخند آن روزهایش به لب آورده است.
پزشک شیفت اورژانس و یک پرستار بالای سرش ایستاده‌اند و مشغول تعویض پانسمان پهلویش هستند. همان‌جایی که دور از دید من است و نمی‌دانم چه بلایی بر سرش آمده که با یک خم و راست شدن ساده آن‌طور به خون‌ریزی افتاد.
سوران هم کلافه و آشفته، کنار تختی که من بر رویش خوابیده‌ام، قدم رو می‌رود و گاهی زیر لب غری به جان بی‌فکری‌های برادرش می‌زند.
نمی‌دانم بعد از دیدن آن خون روی پیراهن و حال ناخوش‌اش بر من و او چه گذشت؛ فقط می‌دانم فریادی که از ترس دیدن آن خونی که هر لحظه بیشتر لباسش را رنگ می‌زد کشیدم، سوران و پزشکی که لحظاتی قبل از آن بالای سر من بود، به سرعت وارد اتاق شدند.
گاهی از درد ابرو در هم می‌کشد اما نه نگاهش را از چشمانم می‌گیرد و نه لبخند از لبانش می‌رود.
- شما با این وضع نباید از تخت‌ات بلند می‌شدی. هنوز یه روز هم نیست که جراحی داشتی.
سوران با عصبانیت دست‌هایش را در هوا می‌چرخاند و ابروهایش را بیش از پیش در هم می‌کند.
- مگه حرف حالی‌اش میشه آقای دکتر. هر چی بهش گفتم حرف خودش رو زد و پا شد اومد این‌جا. دو ساعته این‌جا نشسته و یه بند زل زده به این دختره... .
- سوران!
سوران با هشدار برادرش پنجه در موهای پشت سرش می‌زند و روی پاشنه پاهایش می‌چرخد و نفسش را با پوفی محکم بیرون می‌دهد.
نگاهم را از سیروان می‌گیرم و به سوران می‌دوزم. نگاه‌سوالی‌ام را که متوجه خود می‌بیند نفسی می‌گیرد و دست‌هایش را دو طرف کمرش بند می‌کند و نگاه از من می‌گیرد.
- این‌جوری نگاهم نکن، خودش بهت میگه چی شده.
صدای تک خنده و بعد آخ ناله‌وار سیروان حواسم را دوباره به سوی او جلب می‌کند.
- ازت راضی‌ام سوران. معلومه اون‌قدر حواست پی‌اش بوده که این‌قدر راحت حرف نگاهش رو می‌خونی. امانت‌دار خوبی بودی، دمت گرم.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
نشد که حرف‌اش را‌ بزند؛ حرف‌اش که نه، حرف‌هایش. با مسکنی که پرستار سپیدپوشی که اخم بزرگی بر چهره‌اش داشت، در سرمش تزریق کرد همان‌طور که رویش به سمت من بود، به خواب رفت و من آن‌قدر نگاه‌اش کردم که نیروی خواب او هم مرا در خود گرفت و به خواب رفتم.
با صداهایی که پچ‌پچ‌گونه اما با دور تند به گوشم می‌رسید بیدار می‌شوم. چشم که باز می‌کنم سوران را تکیه داده بر سمت راست قاب پنجره کرکره پوش می‌بینم که دست‌هایش را روی سی*ن*ه گره زده و با اخم به آن‌سوی اتاق نگاه می‌کند.
تن خشک شده‌ام را تکان می‌دهم و چشمان خواب‌آلوده‌ام را می‌چرخانم روی دیوار تا ساعتی را که فکر می‌کردم قبل از خواب روی همین دیوار دیده‌ام را پیدا کنم. دیگر صدای پچ‌پچ‌گونه‌ در گوشم نمی‌پیچد و فکر می‌کنم شاید صداها را در خوابم شنیده‌ام. دو ساعتی را خواب بوده‌ام اما هنوز خواب در چشمانم موج می‌زند.
از گوشه چشم سوران را می‌بینم که تکیه‌اش را از کنج پنجره برمی‌دارد و به تخت من نزدیک می‌شود. نگاهش می‌کنم و او گره ابروهایش را محکم‌تر می‌کند و من، مبهوت به اویی که نمی‌دانم از چه چیز این‌قدر خشمگین‌ است، می‌نگرم.
- خوبه، بالاخره بیدار شد. حالا می‌تونیم حرف‌هامون رو بزنیم و تموم‌اش کنیم.
این صدای بلند و پر حرص زنانه بی‌شک از حنجره زهره بیرون می‌آید. سر که می‌چرخانم خانواده کامکار را دور تختی که سیروان بر روی آن خوابیده می‌بینم. زهره بالای سر سیروان ایستاده و با آن نگاه مقتدر و در عین حال عصبی‌اش به من زل زده است. آقا داوود جایی نزدیک سوگل و پایین تخت و همسر سوگل با سری که پایین انداخته و دست‌هایی که روی سی*ن*ه چلیپا کرده، کمی دورتر ایستاده است. سیروانی که حالا روی تخت نیم‌خیز شده و با چشمانی که خشم اولین و آخرین احساس هویدا در آن‌هاست، به مادرش خیره شده است.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
- بس کن مامان. نمی‌فهمم چرا نمی‌خوای حقیقت رو باور کنی؟ من زنم رو دوست دارم. از همون موقع که یه دختربچه بود دوستش داشتم و آقاجون هم این رو می‌دونست. اگه اون رو تو زندگی من نمی‌خوای معنی‌اش اینه که من رو هم نمی‌خوای.
با صدای بلندش، پرستاری سرش را داخل می‌کند و همگی را به آرامش و سکوت دعوت می‌کند و می‌رود.
زهره تخت سیروان را دور می‌زند و به سمت من می‌آید و سیروان با شتاب روی تخت می‌نشیند و او را صدا می‌زند.
- اون روز حرف‌هامون رو با هم زدیم، یادته؟ قرار شد همه چی رو تموم کنی. تو که خودت شکایت کرده بودی و طلاق می‌خواستی، چرا پس پی‌اش رو نگرفتی؟
دهان باز می‌کنم اما سوران دست روی شانه‌ام می‌گذارد و مرا از حرف زدن بازمی‌دارد.
- چرا تموم‌اش نمی‌کنی مامان؟ بذار خودشون برای زندگی‌شون تصمیم بگیرن. اگه گیسو دنبال طلاق رفت برای این بود که نمی‌دونست سیروان کجاست. الان که سیروان برگشته موضوع فرق کرده. اگه قرار به تصمیم طلاق هم باشه باید خودشون به این نتیجه برسن. حال هیچ‌کدوم‌شون خوب نیست مامان. بهتره بری خونه و تصمیم رو به عهده خودشون بذاری.
بعد اشاره‌ای به پدرش می‌کند و چشم از مادرش می‌گیرد و مرا که نمی‌دانم چه زمانی روی تخت نشسته‌ام دوباره روی تخت دراز می‌کند و تخت را دور می‌زند و چشم در چشمان خشمگین مادرش می‌دوزد.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
صدای برخورد قطرات باران به شیشه پنجره و بوی خوش نم خاکی که در اتاق پیچیده، مرا به هوس لمس این باران اردیبهشتی دعوت می‌کند. تن سنگین شده‌ام را از روی تخت بلند می‌کنم و کفش‌هایم را با پنجه پایم از زیرش بیرون می‌کشم و به پا می‌کنم. هنوز هم کمی سرم سنگین است اما آن‌قدر نیست که بتواند مرا به آن تخت سنجاق کند و از دیدن و لمس باران باز دارد. قدم‌هایم را به سوی پنجره می‌کشانم و پرده کرکره‌ای را با کشیدن نخش بالا می‌کشم و به شیشه خنک‌اش تکیه می‌دهم.
باران بی‌وقفه اما آرام می‌بارد و سنگ‌فرش‌های محوطه بیمارستان را خیس و سبزی گیاهان و درختانش را جلا می‌بخشد. دست بر لبه شیشه پنجره می‌گذارم و به عقب هل‌اش می‌دهم و بازش می‌کنم.
چشمانم را می‌بندم و سرم را از پنجره بیرون می‌برم و از برخورد قطرات باران با پوست صورتم، حسی خوشایند در تنم می‌خرامد؛ حسی بی‌مثال و بی‌مانند. انگار باران با همه لطافت‌اش دست می‌کشد روی تمام آشوب‌ها و ناآرامی‌های وجودم.
صدای پچ‌پچ‌های سیران و سیروان که تا حال، از آن سوی اتاق شنیده می‌شد، قطع شده است اما صدای قدم‌هایی را همراه با صدای چرخی که روی زمین کشیده می‌شود، می‌شنوم و بعد قدم‌هایی که بی‌حرف دور می‌گردند.
- می‌خوام فقط چند دقیقه بهم فرصت بدی تا حرف‌هام رو بزنم، بعدش هر تصمیمی بگیری همون کار رو می‌کنیم.
صدایش آرام است و قلبم را به تپیدن‌های نامنظم وامی‌دارد اما من لحظه‌ای از جایم تکان نمی‌خورم. سکوتم را که می‌بیند، نفس‌اش را محکم بیرون می‌دهد و به حرف زدن‌اش ادامه می‌دهد.
- من تو کارگاه طلاسازی آقاجون کار نمی‌کردم گیسو. یعنی... کار می‌کردم اما... شغل اصلی من یه چیز دیگه بود که غیر از آقا جون و سیران کسی نمی‌دونست. تو هم سنی نداشتی و نمی‌تونستم بهت چیزی بگم. گذاشته بودم سر فرصت بهت بگم که... نشد.
سکوت‌اش اجازه می‌دهد فکر پر آشوبم به هر سمتی برود و هر لحظه به چیزی که نباید بیندیشد و بعد خط بطلان رویش بکشد و به سراغ بعدی برود. سرم را از میان حجمه قطرات باران به داخل می‌کشم و پیشانی‌ام را همان‌جا کنار چهارچوب پنجره به دیوار تکیه می‌دهم و همراه با قلبی که ساز ناکوک‌اش را به نوا درآورده، به حرف‌هایش گوش می‌دهم.
- من رفتم چون مجبور بودم. رفتم چون... بهم دستور دادن که باید برم. براشون شرط گذاشتم که آخرین بارم باشه، اون‌ها هم قبول کردن. رفتم و نمی‌دونستم رفتنم پنج سال طول می‌کشه و من و تو رو این همه وقت از هم دور می‌کنه.
انگار حرف زدن برایش به همان سختی شنیدن‌شان برای من است.
- شغلم بود، انتخاب خودم بود، خودم می‌دونستم چه راه پر پیچ و خم و پرخطری جلوی رومه، نمی‌تونستم بگم نمی‌رم یا نمی‌تونم. دلم پیش تو بود، توی همون اتاقی که اون شب برای اولین بار ما شدیم. برای تویی که بعد از سه سال واقعاً زنم شدی و اون‌طور آروم خوابیده بودی؛ ولی مجبور بودم برم. گیسو من تو رو ول نکردم، ترکت نکردم. من دوستت داشتم، همه اون‌ سال‌ها رو به عشق رسیدن به اون روز گذرونده بودم که زودتر از تو بیدار بشم و برات صبحونه درست کنم اما... .
اما چه؟ اما چه شد که زن یک روزه‌ات را رها کردی و رفتی؟
نمی‌دانم این سوال مغز مغشوش از افکار جورواجورم بود یا قلب شکسته‌ام.
- من مامور مخفی پلیس بودم گیسو. به عنوان یه نفوذی وارد باند قاچاق شدم.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
دستی بر حریر قرمز دامن پیراهنم می‌کشم و چرخی می‌زنم و خود را به قابلمه کوچک روی اجاق گاز که صدای قُل‌قُل‌اش در آشپزخانه پیچیده می‌رسانم. زیر لب با خواننده خوش صدایی که آوایش از گوشی‌ام پخش می‌شود هم‌خوانی می‌کنم.
- می‌خندی تا دنیا رنگی تازه شود
با لبخندت شادی بی‌اندازه شود
می‌خندی تا خوش بنشینی در باور من
می‌خندد همراه تو اشک آخر من
بنشین لحظه‌ای رو در روی من
چایم را با عطرت هم بزن
بنشین تا شود نقش فال ما
نقش هم فردا شدن
لبخند بر لب، درب قابلمه را برمی‌دارم و عطر خوش قورمه سبزی را به مشام می‌کشم. کمی از آن را با قاشق برمی‌دارم و می‌چشم. کمی نمک لازم دارد و دیگر هیچ. نمک را اضافه می‌کنم و زیرش را کم می‌کنم تا جا بی‌افتد. روی نوک پا بلند می‌شوم و چرخی دیگر می‌زنم.
- می‌خوابم تا رویای لبخند تو را
رویای شیرین چای و قند تو را
می‌خوابم تو مثل هر شب در خواب منی
می‌خوابانم این چشمان پابند تو را
بنشین لحظه‌ای رو در روی من
چایم را با عطرت هم بزن
بنشین تا شود نقش فال ما
نقش هم فردا شدن/ 'دال'
پشت میز کوچک نهارخوری وسط آشپزخانه می‌نشینم و به رو به رو نگاه می‌کنم. چشمانم به عکس روی در یخچال خیره می‌شوند و ناخودآگاه لبخندی برخاسته از اعماق جانم بر لب‌هایم می‌نشیند و مرا به آن روزی می‌برد که سوران با سر و صدا و شیطنت این عکس را گرفت.
شش ماهی می‌گذرد از آن روز اما انگار همین دیروز بود. آن زمان که در بیمارستان، همه آن پنج سال را با کمی دخل و تصرف برایم تعریف کرد و من با همه دل‌خوری ام از پنهان کردن چنان موضوع مهمی، هم‌پای بارانی که آن روز بی‌وقفه از آسمان خاکستری می‌بارید، باریدم. بر همه رنج‌هایی که کشیده بود و یک ماه آخری که شناخته شده بود و او را تا پای مرگ کشانده بودند و حالا پس از یک ماه هم‌چنان در بیمارستان بود.
به یاد آن‌زمان که خسته از تکرار روزهای سخت، تحت تاثیر داروها به خواب رفت و من چشمان دل‌تنگم را به او دوختم و دستان دل‌تنگم را نوازش‌وار بر موهای صاف و سیاه‌اش کشیدم. انگشت کشیدم بر شکاف ابرویش و قوز کاشته شده بر تیغه بینی‌اش. بوسه زدم بر کبودی رنگ باخته گونه‌ لاغرش و باز باریدم.
سوران که برگشت از این یک ماه بستری شدن‌اش در بیمارستان گفت و اوضاع وخیم زخم‌ها و شکستگی‌ها و کلیه‌ای که از دست داده بود و من هم‌چنان باریدم.
صدای چرخیدن کلید در قفل درب خانه، مرا به خود می‌آورد، می‌ایستم و مانند تمام این روزها پا تند می‌کنم به سمت در. در را باز کرده و نکرده صدایم می‌زند.
- گل گیسو! بوی قرمه‌ سبزیت همه ساختمون رو برداشته، این چه کاریه با روح و روان مردم می‌کنی جان من؟
خنده‌ام را در چشمانم می‌ریزم و به شوق دیدارش و بوییدن عطر تن‌اش خود را جلو می‌کشم و چشمان مشتاقم را به او می‌دوزم.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
مرا تَصدیق کنی یا اِنکار
مرا سرآغازی بپنداری یا پایان،
من در پایانِ پایان‌ها فرو نمی‌روم.
مرا بشنوی یا نه،
مرا جستجو کنی یا نکنی،
من مردِ خداحافظی همیشگی نیستم.
باز می‌گردم؛ همیشه باز می‌گردم!
من روانِ دائمِ یک دوست داشتن هستم.
ما در روزگاری هستیم
که بسیاری از چیزها را می‌توان دید و باور نکرد
و بسیار چیزها را ندیده باور کرد.
هیچ چیز تمام نشده بود،
هیچ پایانی به راستی پایان نیست.
در هر سرانجام مفهوم یک آغاز نهفته است.
از کتاب: بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم از "نادر ابراهیمی"
پایان: ۱ بامداد ۱۳ خرداد ماه ۱۴۰۲
 
بالا پایین