Tara Motlagh
سطح
6
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Dec
- 7,538
- 44,536
- مدالها
- 7
روی تخت آن سوی اتاق دراز کشیده و چشمان براقاش را به چشمان لبریز از بغض و ترسیده من دوخته و لبخندی به زیبایی لبخند آن روزهایش به لب آورده است.
پزشک شیفت اورژانس و یک پرستار بالای سرش ایستادهاند و مشغول تعویض پانسمان پهلویش هستند. همانجایی که دور از دید من است و نمیدانم چه بلایی بر سرش آمده که با یک خم و راست شدن ساده آنطور به خونریزی افتاد.
سوران هم کلافه و آشفته، کنار تختی که من بر رویش خوابیدهام، قدم رو میرود و گاهی زیر لب غری به جان بیفکریهای برادرش میزند.
نمیدانم بعد از دیدن آن خون روی پیراهن و حال ناخوشاش بر من و او چه گذشت؛ فقط میدانم فریادی که از ترس دیدن آن خونی که هر لحظه بیشتر لباسش را رنگ میزد کشیدم، سوران و پزشکی که لحظاتی قبل از آن بالای سر من بود، به سرعت وارد اتاق شدند.
گاهی از درد ابرو در هم میکشد اما نه نگاهش را از چشمانم میگیرد و نه لبخند از لبانش میرود.
- شما با این وضع نباید از تختات بلند میشدی. هنوز یه روز هم نیست که جراحی داشتی.
سوران با عصبانیت دستهایش را در هوا میچرخاند و ابروهایش را بیش از پیش در هم میکند.
- مگه حرف حالیاش میشه آقای دکتر. هر چی بهش گفتم حرف خودش رو زد و پا شد اومد اینجا. دو ساعته اینجا نشسته و یه بند زل زده به این دختره... .
- سوران!
سوران با هشدار برادرش پنجه در موهای پشت سرش میزند و روی پاشنه پاهایش میچرخد و نفسش را با پوفی محکم بیرون میدهد.
نگاهم را از سیروان میگیرم و به سوران میدوزم. نگاهسوالیام را که متوجه خود میبیند نفسی میگیرد و دستهایش را دو طرف کمرش بند میکند و نگاه از من میگیرد.
- اینجوری نگاهم نکن، خودش بهت میگه چی شده.
صدای تک خنده و بعد آخ نالهوار سیروان حواسم را دوباره به سوی او جلب میکند.
- ازت راضیام سوران. معلومه اونقدر حواست پیاش بوده که اینقدر راحت حرف نگاهش رو میخونی. امانتدار خوبی بودی، دمت گرم.
***
پزشک شیفت اورژانس و یک پرستار بالای سرش ایستادهاند و مشغول تعویض پانسمان پهلویش هستند. همانجایی که دور از دید من است و نمیدانم چه بلایی بر سرش آمده که با یک خم و راست شدن ساده آنطور به خونریزی افتاد.
سوران هم کلافه و آشفته، کنار تختی که من بر رویش خوابیدهام، قدم رو میرود و گاهی زیر لب غری به جان بیفکریهای برادرش میزند.
نمیدانم بعد از دیدن آن خون روی پیراهن و حال ناخوشاش بر من و او چه گذشت؛ فقط میدانم فریادی که از ترس دیدن آن خونی که هر لحظه بیشتر لباسش را رنگ میزد کشیدم، سوران و پزشکی که لحظاتی قبل از آن بالای سر من بود، به سرعت وارد اتاق شدند.
گاهی از درد ابرو در هم میکشد اما نه نگاهش را از چشمانم میگیرد و نه لبخند از لبانش میرود.
- شما با این وضع نباید از تختات بلند میشدی. هنوز یه روز هم نیست که جراحی داشتی.
سوران با عصبانیت دستهایش را در هوا میچرخاند و ابروهایش را بیش از پیش در هم میکند.
- مگه حرف حالیاش میشه آقای دکتر. هر چی بهش گفتم حرف خودش رو زد و پا شد اومد اینجا. دو ساعته اینجا نشسته و یه بند زل زده به این دختره... .
- سوران!
سوران با هشدار برادرش پنجه در موهای پشت سرش میزند و روی پاشنه پاهایش میچرخد و نفسش را با پوفی محکم بیرون میدهد.
نگاهم را از سیروان میگیرم و به سوران میدوزم. نگاهسوالیام را که متوجه خود میبیند نفسی میگیرد و دستهایش را دو طرف کمرش بند میکند و نگاه از من میگیرد.
- اینجوری نگاهم نکن، خودش بهت میگه چی شده.
صدای تک خنده و بعد آخ نالهوار سیروان حواسم را دوباره به سوی او جلب میکند.
- ازت راضیام سوران. معلومه اونقدر حواست پیاش بوده که اینقدر راحت حرف نگاهش رو میخونی. امانتدار خوبی بودی، دمت گرم.
***