جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [گاه فراق و شکیب]اثر «تارا مطلق کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Tara Motlagh با نام [گاه فراق و شکیب]اثر «تارا مطلق کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,135 بازدید, 45 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [گاه فراق و شکیب]اثر «تارا مطلق کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
تن‌ِ خسته‌ و خیس از بارانم را در آخرین پاگرد به دیوار تکیه می‌دهم و نفسم را محکم از ریه‌ای که از این شش طبقه بالا رفتن، به خس‌خس افتاده، بیرون می‌دهم و زل می‌زنم به درب چوبی فندقی رنگ که می‌دانم پشتش چه کارزاری به راه افتاده است.
تکیه‌ام را از دیوار برمی‌دارم و پله‌های باقی‌ مانده را بی‌معطلی بالا می‌روم. رو به روی درب می‌ایستم و کلیدی که در دست دارم را بالا می‌آورم و نگاهش می‌کنم. از همین پشت درب هم صدای بلند زهره به گوش می‌رسد.
کلید را پیش از آن‌که میل فرار در من سر به طغیان بزند، در قفل در می‌اندازم و بی‌صدا می‌چرخانم و درب را باز می‌کنم. آرام قدم به داخل خانه می‌گذارم و درب را به همان آرامی و بی‌صدایی باز کردنش می‌بندم. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم این راه‌روی کوچک که فقط از آشپزخانه دید دارد، می‌تواند بهترین جای این خانه باشد برای دیده نشدن.
کفش‌هایم را کنار دیوار در می‌آورم و طبق عادت کنار هم جفت‌شان می‌کنم و آرام طول راه‌رو را می‌پیمایم.
- زری خواهرمی درست، اون دختر رو هم تو بزرگ کردی و دوستش داری باز هم درست اما خودت هم می‌دونی که من از همون اول با این ازدواج مخالف بودم.
- مامان تمومش کن. قرارمون این بود که یه فکری به حال این دو تا بکنیم نه این‌که بیای گذشته رو واکاوی کنی.
- بچه‌ی من به خاطر اشتباه خدابیامرز بابام، پنج سال آواره بود فقط... .
- مامان بچه شما خودش انتخاب کرد ربطی به آقا جون و گیسو نداشت. از بچگی گیسو رو دوست داشت. به آقا جون هم گفته بود فقط منتظر بودن گیسو بزرگ بشه بعد به شما هم بگه. سیروان این پنج سال رو... .
وارد سالن خانه که می‌شوم، سوران که رو به رو نشسته است زودتر از بقیه مرا می‌بیند و حرفش را ناتمام رها می‌کند و از جایش برمی‌خیزد. سلامم آرام و مانند تنم نم گرفته و سرمازده است.
سرها به سویم می‌چرخند و من میان حاضرین چشم می‌گردانم. آقا داوود با اخم‌های درهم، همان چهره‌ای که در تمام سال‌های عمرم از او دیده‌ام نشسته است. هرچند خلاف چهره اخمویش، مشکلی با من نداشت یا حداقل چیزی بروز نمی‌داد. زهره در کنارش روی کاناپه استیل شیری رنگ با منبت‌کاری‌های قهوه‌ای‌ نشسته است. چهره‌اش هیچ چیزی را در خود نشان نمی‌دهد. او هنوز هم همان بازیگر خوب نمایش‌هایی‌ است که خود می‌نویسد. اما من از آن چشمان سیاه که مانندش را به هر سه فرزندش هم ارث داده است، می‌توانم طوفان درونش را نظاره‌گر باشم. روی مبل کناری، سوگل با پاهایی که روی هم انداخته و دست‌هایی که روی سی*ن*ه چلیپا کرده، با همان چهره‌ای که شباهت عجیبی به مادرش دارد نشسته است. خلاف مادرش در بازیگری استعدادی ندارد و تمام حب و بغض‌اش را به راحتی بروز می‌دهد. سوران هم جایی نزدیک داداش نوید نشسته است... اما خبری از او نیست.
زری جان با دیدن ظاهر به هم ریخته و خیسم برمی‌خیزد و به سمتم می‌آید.
- چرا این‌قدر خیس شدی مادر؟ باز پیاده اومدی؟ بیا برو زود لباس‌هات رو عوض کن... .
- صبر کن زری. ما دیگه می‌خوایم بریم. من اومدم فقط حرف‌های آخرم رو بزنم.
حرف‌های آخر او را از حفظ می‌دانم.
- اومدم بهت بگم این‌بار پشت تصمیمی که گرفتی من هم هستم.
- زهره!
این زهره را با کمال تعجب آقا داوود به زبان می‌آورد. و بعدی را زری جون و بعدی از دهان سورانی بیرون می‌آید که هنوز هم مثل گذشته، وقت‌هایی که عصبانی می‌شود نام مادرش را به زبان می‌آورد.
- این بار دیگه بچه نیستی که کسی بخواد به کاری مجبورت کنه. عاقل‌تر شدی و این رو با درخواست طلاقت نشون دادی. مهریه‌ات نصفِ باغ باباست. من ازت می‌خرمش. بچه من جوونی‌اش رو پای اشتباه بابام گذاشت اما دیگه بسشه. شما به درد هم نمی‌خورید گیسو که اگه می‌خوردید، بچه من این همه سال رو... .
- تمومش کن مامان. تو به سیروان قول دادی درستش کنی.
- سر قولم هستم. دارم درستش می‌کنم. اشتباهی که اون ده سال پیش انجام داد رو درست می‌کنم.
بعد محکم و استوار از کنار من عبور می‌کند و زیر لب می‌گوید: بریم
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
پنج‌شنبه است و این‌جا میعادگاه من و عمو فردوسی‌ است که دو سال پس از آن جنجال‌ها، ما را به مقصد جایگاه ابدی‌اش ترک کرد.
چشم دوخته‌ام به سنگ مزارش و همان‌طور که انگشت اشاره‌ام را میان حروف نامش می‌کشم، دفتر خاطرات گذشته را در ذهنم ورق می‌زنم. آن‌جا که گریان و لرزان، با آن پاهای بلند پوشیده در جوراب شلواری به رنگ روزگار ناسازگارم، روی کاناپه شتری رنگ بزرگ اتاق نشیمن خانه عمو فردوس دراز کشیده‌ام. سوران دست دور شانه یاس انداخته و او را به س*ی*ن*ه‌اش چسبانده است و یاس فین‌فین کنان، مدام با دستمال بینی‌اش را می‌گیرد و پشت دستش را زیر چشمان اشک‌بارش می‌کشد. سوران هم با ابروهای درهم گره خورده به من چشم دوخته و تسلی‌وار دست بر بازوی یاس می‌کشد.
عمو فردوس بالای سرم ایستاده و زیر لب ذکر می‌گوید و تسبیح می‌گرداند.
سیروان با یک سینی از آشپزخانه خارج می‌شود و جلو می‌آید.
- یاس به جای گریه و زاری یه ملحفه بیار. یه بلوز و شلوار راحت هم براش بیار.
بعد سینی را روی عسلی کنار کاناپه می‌گذارد و لبه کاناپه کنار جسم خرد و خمیر شده‌ام می‌نشیند. چشمان سیاهش روی زخم‌های سر و صورتم می‌چرخد و جایی در صورتم مکث می‌کند. دست جلو می‌آورد و روی گونه‌ام را با نوک انگشت لمس می‌کند، درد در صورتم می‌پیچد و ناله‌ آرامم از میان لب‌های خشک و لرزانم خارج می‌شود. می‌دانم جای سیلیِ داداش ناصر است. تمام مدت ذوق‌ذوق کرده‌است اما دیگر خبری از صدای سوتی که در گوشم پخش میشد، نیست.
زیرِ بازویم را می‌گیرد و آرام بلندم می‌کند و دست دور شانه‌ام می‌اندازد، لیوان شربت را روی دهانم می‌گذارد و تا آخرین قطره‌اش را جرعه‌جرعه در گلوی مانند کویرم می‌ریزد.
یاس با یک ملحفه و یک بلوز و شلوار نخیِ صورتی سر می‌رسد. همان بلوز و شلواری که پارسال در سفر ترکیه‌شان خرید و می‌خواست یواشکی به من بدهد امّا نفیس فهمید و قشقرقی به پا کرد که آن سرش ناپیدا.
- بهش کمک کن لباس‌هاش رو عوض کنه، ما می‌ریم بیرون.
از جایش برمی‌خیزد و به همراه سوران و عمو فردوس به آشپزخانه می‌روند.
- از دایی ناصر متنفرم، از مامان و خاله نیر هم همین‌طور. کاش دایی نوید و عمه زهرا این‌جا بودن.
و دوباره با هق‌هق زیر گریه می‌زند.
صدای بلند سیروان از آشپزخانه به گوش می‌رسد.
- یاس کارت رو انجام بده. این‌قدر زیر گوشش گریه نکن.
یاس جلو می‌آید و کمکم می‌کند لباس‌های پاره و خاکی شده را از تن دردناکم خارج کنم؛ چشمش که روی بدن نیمه ب*ر*ه*ن*ه‌ام می‌افتد، چشمه اشکش دوباره می‌جوشد. بلوز و شلوار صورتی را با قطرات اشکی که پشت سر هم از چشمانش بیرون می‌زنند، به تنم می‌پوشاند و به سرعت به آشپزخانه می‌رود.
صحبت‌هایش را میان هق‌هق‌هایش می‌شنوم.
- آقا جون! همه‌ی تنش کبوده.
و صدای هق‌هق‌اش گنگ به گوشم می‌رسد، انگار گریه‌هایش را در آغوش کسی می‌بارد. پلک‌هایم را به روی چشمان پر درد و سوزشم می‌بندم اما صدای پایی که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شود، مرا به هراس می‌اندازد. چشمانم را به سرعت باز می‌کنم و با همه‌ی دردی که در تنم می‌پیچد، روی کاناپه می‌نشینم. سیروان با دیدن وحشتم خود را به من می‌رساند.
- آروم باش، منم.
نفسِ راحتی می‌کشم و دوباره روی کاناپه دراز می‌کشم و چشمانم را این‌بار با خیال راحت می‌بندم. چیزی سرد را روی گونه‌ام می‌گذارد. زخم‌های سر و صورتم را تمیز و پانسمان می‌کند. پاچه شلوارم را تا زانو بالا می‌دهد و زخم زانویم را هم مداوا می‌کند و در آخر قرصی میان ل*ب‌هایم می‌گذارد و من خسته از کارزاری که از آن نجات یافته‌ام، میان آرامشی که حامیان دوست‌داشتنی‌ام مهیا کرده‌اند به خواب می‌روم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
صدای زنگوله‌ی بالای درب، دستی می‌شود و مرا از افکار درهم و برهم این روزهایم بیرون می‌کشد و سر بالا می‌گیرم. ناخودآگاه ل*ب‌هایم به دو طرف میل می‌کنند و لبخندی از ته دل، دندان‌هایم را به نمایش می‌گذارد. از جایم برمی‌خیزم و با شوقی که این روزها دیگر اثری از آن در قلبم نیست، چند قدمی پیش می‌روم.
- سلام بر دختر زیبای گل‌فروش. چه‌طوری؟ اوضاع خودت و سرزمین رنگارنگ‌ات چه‌طوره؟
با شوق چشم دوخته‌ام به او و چشمان قهوه‌ای که پشت آن شیشه‌های تیره شده بر اثر نور و آن لبخند از ته دل که حس خوش زندگی را فریاد می‌زنند و موهای بلند سپیدی که پشت سر جمع کرده است.
هر چند روز یک بار با همین شکل و شمایل می‌آید، چند شاخه‌ای مریم می‌خرد، چند بیتی شعر میهمانم می‌کند، روح و جانم را صیقل می‌دهد و می‌رود. مثل همیشه با شلوار سفید پارچه‌ای، جلیقه مشکی، پیراهن کتان سفید بلندی که خطوط شکسته نستعلیق درهمی سمت چپ پایینش را زینت داده است، آمده.
آمدنش هر بار انرژی تازه‌ای در وجودم می‌آفریند. مثل همیشه او را دعوت به نشستن می‌کنم و خود روی استند محکمی می‌نشینم و برایش یک تکه کیک باقلوایی که دیشب پخته‌ام می‌آورم. می‌دانم کیک‌ باقلواهای مرا با عطر زعفران و گلابش در کنار فنجانی چای دوست دارد.
مثل همیشه برایم صحبت می‌کند و من مدهوش این چهره مهربان و پرانرژی با آن خطوط زیبای کنار چشمانش، که هر روز عمیق‌تر می‌شوند و آن نقره‌ای‌های مواج و بلند و آن ریش و سبیل مرتب شده، دل به دلش می‌دهم و برایش چند بیتی از ادیب برومند می‌خوانم در وصف مریم.
ای گل بويای مريم چيستی؟
راوی دل‌جو پيام كيستی؟
عاشقم بر بوی مستی‌‏زای تو
چون تو با عشق آشنا كم نيستی
از كجا آورده‌‏ای پيغام عشق
نام تو آرد به يادم نام عشق
بوی ‏عشق ‏است ‏اين‏‌كه در خودپروری
بهر ما اوصاف محبوب آوری
با عشق گوش می‌کند و شیطنت مرا با خنده‌های بلندش پاسخ می‌گوید. کیکش را با لذت می‌خورد و این‌بار شعری می‌خواند که همه روزهای گذشته را جلوی چشمانم می‌آورد.
بی‌قرار توام و در دل تنگم گله‌هاست
آه! بی‌تاب شدن عادت کم حوصله‌هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله‌هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچله‌هاست
بی‌تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله‌هاست
باز می‌پرسمت از مسئله دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه مسئله‌هاست
'فاضل نظری'
در آخر دسته گل مریم‌اش را به عشق مریم بانوی زیبا و مهربانی که زبان گفتن و گوش شنیدن ندارد اما عشق ساطع می‌کند میان دو نفره‌های ناب‌شان، می‌خرد و می‌رود. عاشقانه‌های‌شان انگار رنگ و بوی زمینی ندارد. آن‌قدر زیبا، عمیق و بالنده است که مانندش را ندیده‌ام. او می‌رود و من می‌مانم و ذهنی که بی‌قرار تکرار می‌کند: در دلم هستی و بین من و تو فاصله‌هاست.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
روی تخت دراز کشیده‌ام به امید خوابی که بیاید و شبم را به روز وصل کند اما دریغ از ذره‌ای خواب آلودگی. صدای پچ‌پچ داداش و زری جان از پشت در بسته اتاق هم به گوشم می‌رسد و می‌دانم دلیل‌ این پچ‌پچ‌های پر از نگرانی من هستم. منی که این روزها بیشتر از همیشه در خود فرو رفته‌ام و آن‌ها را نگران حال و روز آشفته‌ام کرده‌ام.
پشت می‌کنم به صداها و رو می‌کنم به پنجره بزرگ اتاق با آن حریر سفیدی که نسیم شبانه آن را به رقص در آورده است، ذهنم مرا به سوی گذشته سوق می‌دهد. به آن روز که پس از آن آشوب، به مدد آن همه خستگیِ جسم و تن به خواب می‌روم.
چشم که باز می‌کنم، روی همان کاناپه بزرگ هستم. خانه در تاریکی فرو رفته و تنها نوری که فضا را روشن کرده؛ نورِ ماهِ کامل و بزرگی‌ است که از میان شیشه‌های پنجره سالن نشیمن و پرده حریر سپید رنگ، خود را به داخل کشانده و میان اثاث و مبلمان چرخ می‌زند. صدای آرامِ حرف زدن یک نفر میان سکوت خانه می‌پیچد.
دست روی پشتی کاناپه می‌اندازم و تنِ دردناکم را به سختی بالا می‌کشم. ل*ب بالایم را به دندان می‌گیرم تا صدای ناله‌هایم خارج نشوند. چند قدمی به سمت آشپزخانه می‌روم تا خشکیِ بیش از حد دهانم را با لیوانی آب برطرف کنم. نزدیک آشپزخانه، صدا بلندتر به گوش می‌رسد. صدای عمو فردوس است.
- بد موقعی رفتی پسر. این بچه تو اون خونه بعد از آقات غیر از تو و زری کسی رو نداشت. حالا بیا و تن و بدن پر از زخم و کبودیش رو تحویل بگیر. از زیر دست و پایِ ناصرِ از خدا بی‌خبر کشیدمش بیرون. انگار به جای این‌که فکر کنن این بچه با دو پاره استخون خواهر ناتنی‌شونه، فکر می‌کنن با دشمن خونی‌شون طرفن. یکی نیست بهشون بگه از مادر جدایین، از پدر که هم‌خونین آخه لا‌مروت‌ها. گیتای بی‌چاره کم براتون زحمت کشید؟ کم بدبختی کشید سر شماها؟ کم حرف شنید و لام تا کام حرف نزد؟ این بی‌شرف‌ها به کی رفتن که این‌قدر سنگ‌دل و بی‌رحمن؟ این مادر مرده که از ترس اون بی‌رحم‌ها جرات گریه کردن هم نداره، به جرم دست زدن به ساعت باباش باید هم‌چین بلایی سرش بیارن؟
دقیقه‌ای مکث می‌کند، انگار دارد گوش می‌دهد.
- می‌فهمی چی میگی؟ چه‌طوری بفرستمش؟ مگه اجازه‌اش دست منه پسر؟
- ... .
- تو نمی‌تونی بیای، من چاره دیگه‌ای ندارم نوید. مجبورم اون کاری رو بکنم که به نفع این بچه‌است. نمی‌تونم بشینم و ببینم یادگار گیتای خدا بیامرز و آقات بشه کیسه بوکس خواهر و برادر لندهورت.
و همان کار را کرد. چند روز بعد، پس از مراسم چهلم آقا، با باز کردن وصیت‌نامه آقا که نزدِ عمو فردوس که دوست و امینش بود به امانت گذاشته بود، جار و جنجالی که ناصر و نفیس به راه انداختند، حرفش را که حرف آقا هم بود به کرسی نشاند.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
سنگ‌های سفید را لا‌به‌لای ساکولنت‌های کوچک و زیبا می‌ریزم و با نوک انگشت جابه‌جای‌شان می‌کنم، قدمی عقب می‌روم و به گلدان گرد و کاسه‌ای شکل سفالی فیروزه‌ای رنگ که با ساکولنت‌هایی با شکل‌ها و رنگ‌های متفاوت و زیبا پر شده نگاه می‌کنم. لبخندی روی لبم می‌نشیند. دیش‌گاردن‌ها* و تراریوم‌ها* را عاشقانه دوست دارم و از آن بیشتر درست‌ کردن‌شان را که مرا ساعتی از موج افکار پیچیده در سرم بیرون می‌کشد.
آب‌پاش کوچک را از پایین میز برمی‌دارم و روی سطح سنگ‌ها را آبیاری می‌کنم. دوربین را از روی میز برمی‌دارم، لنز را تنظیم و چندتایی عکس می‌گیرم. صدای زنگ گوشی، لبخند پر ذوق و شوقم را خاموش می‌کند. بندِ دوربین را از گردنم آویزان می‌کنم و دستم را درونِ جیبِ مانتوی فیلی رنگ گشادم می‌کنم. حدسم درست است؛ خودش است. امروز رکورد تماس گرفتن را با بیش از سی تماس در همین سه ساعت گذشته، شکسته است. تماس را قطع و به سرعت خطش را مسدود می‌کنم. همان کاری که در این یک هفته بارها انجامش داده‌ام و او هر بار با خطی دیگر از نو شروع می‌کند. خدا رحمت کند آن شیر پاک خورده‌ای را که طرح سیم‌کارت‌های ارزان و رایگان را داد و حالا آن‌ها را مانند نقل و نبات بین مردم پخش می‌‌کنند.
صدای زنگوله اخم‌هایم را باز می‌کند. سر بالا می‌گیرم و سفارش دهنده خوش‌ذوق دیش‌گاردن که دختر جوانی‌ست هم‌سن و سال خودم، با لبخندی زیبا بر لب، می‌بینم. او هم مانند من از دیدن آن گلدان سفالی پر از ساکولنت‌های کوچک ذوق می‌کند و چشمانش می‌درخشند. با شوق دست در گردن من می‌اندازد و حتی بوسه‌ای هم نثار گونه‌ای که این روزها تنها استخوانی از آن به جای مانده، می‌کند.
گلدانش را محکم در آغوش می‌گیرد و پس از بارها تشکر می‌رود و من می‌مانم و تنهایی و افکاری که این روزها مدام گذشته و حال را به هم گره می‌زنند، به دنبال نقطه‌ای می‌گردد که شاید دلیلی باشد بر این سال‌های تنهایی و هیچ پیدا نمی‌کند مگر یک چیز؛ تحمیل!
روزهای بدی بود. روزهایی که تن کبود و دردناکم روی تخت اتاق مهمان عمو فردوس افتاده بود و شب‌هایش با تب و ناله‌های من پُر می‌شد. نه من خواب داشتم و نه عمو فردوس، نه یاس و سوران و نه اویی که تا صبح پای تنِ پر دردم می‌نشست و حوله خیس روی پیشانی‌ام می‌گذاشت.
چند روزی از چهلم آقا گذشته بود و من حال و روزم بهتر شده بود. از همان صبح، صدای داد و هوارهایی که نام من میان‌شان‌ مدام تکرار می‌شد، همه باغ و ساختمان خانه عمو فردوس را پر کرده بود و من، گوشه اتاق و بین کمد و دیوار، لرزان در خود جمع شده بودم و با اشک‌هایی که روی گونه‌هایم راه گرفته بودند، به صدای بلند ناصر و عمو فردوس و گاهی نفیسه، زهره و آقا داوود گوش می‌دادم. نیر و همسرش آقا بهروز هم هیچ‌گاه خود را در هیچ جبهه‌ای وارد نمی‌کردند. همین‌طور آقا زهیر، شوهر نفیس و پسرِ عمو فردوس که مصداق هر چه پیش آمد خوش آمد بودند و تا وقتی چیزی به زندگی‌شان آسیبی نمی‌رساند، توان و انرژی‌شان را صرف‌اش نمی‌کردند. من با داشتن دو خواهر و دو برادر هر چند ناتنی، همیشه تنها و بی‌پشتیبان بودم.
مادرم گیتا، همسرِ دوم آقا بود و انگار تنها وظیفه‌اش را که حمل من و به دنیا آوردنم بود انجام داد و خود چشم به روی منِ نوزادِ بی‌مادر بست و به دنیای دیگر عظیمت کرد. من ماندم و آقایی که آن‌قدر سنش بالا بود که دیگر حوصله بچه‌داری را نداشت.
مرا زری جان و داداش نوید که چند سالی بود ازدواج کرده بودند و بچه‌ای نداشتند، بزرگ کردند. زری جان ته‌تغاری عمو فردوس بود و ذات مهربانش را هم خلاف خواهرش زهره، از عمو فردوس گرفته بود. یک سال پیش برای درمان ناباروری‌ به آلمان رفتند و مرا در دنیای خواهران و برادری که جایی میان‌ خود برایم قائل نبودند، رها کردند.
حالا میان سر و صداهای‌شان صدای سیروان هم به گوش می‌رسد که خلاف عز و جز مادر و سکوت پدرش، پای حرف عمو فردوس ایستاده است تا شاهد به کرسی نشاندن‌اش باشد. همان حرفی که خیلی چیزها را یک شبه تغییر داد و مرا از خانه باغ پدری‌ام برای همیشه بیرون کرد.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
- بی‌معرفت، یه خداحافظی کوچولو کردی و رفتی حاجی‌حاجی مکه؟ نمی‌گی دل‌مون برات تنگ میشه؟ بی‌بی گل‌بهار هم دیروز گلایه‌ات رو می‌کرد.
گوشی را روی شانه‌ام تنظیم می‌کنم تا صدایش را بهتر بشنوم و سرم را خم و گوشم را به گوشی می‌چسبانم. بعد روبان قرمز را دور دسته گل می‌تابانم.
- خوب تو که این‌قدر دلت تنگ من بودی چرا یه بار نیومدی؟ من که همه روزم رو تو گل‌فروشی‌ام. شب هم می‌رسم خونه اون‌قدر خسته و داغونم که بعضی وقت‌ها بدون خوردن شام خوابم می‌بره.
دسته گل آماده شده را از روی پیشخوان برمی‌دارم و رویش چشم می‌چرخانم. لبخند کوچک پدیدار شده بر روی لبم، نشانه رضایت از نتیجه کار است. دسته گل زیبای رزهای سرخ هلندی را آرام روی پیشخوان می‌گذارم و گوشی را از بین شانه و گوشم برمی‌دارم و گردن خسته از خمیدگی‌ام را صاف می‌کنم.
- حرف حق جواب نداره عزیزم. راست میگی. چند باری هم تصمیم گرفتم بیام اما نشد.
دسته موی بازی‌گوشی که در این دقایق مدام جلوی چشمانم مانند پاندول ساعت این طرف و آن طرف می‌رفت و بینی‌ام را قلقلک می‌داد، با دست پشت گوش می‌اندازم و پشت انگشتم را محکم روی بینی‌ام که حالا تحریک شده است و به شدت می‌خارد، می‌کشم.
ثنا پشت سر هم از همه چیز صحبت می‌کند. از چشمی در پارکینگ ساختمان که خراب شده و مجبورند با دست باز و بسته‌اش کنند تا جشن تعیین جنسیت همسایه طبقه بالا و بریز و بپاش‌هایش. و من خیلی خوب می‌دانم که ثنا زمانی این‌طور آسمان و ریسمان به هم می‌بافد که نمی‌داند چه‌طور حرف اصلی‌اش را بزند و می‌زند به دنده پر حرفی.
- حالا همه این‌ها رو گفتی، اصل کاری رو هم بگو که خلاص‌مون کنی. نیم ساعته دیگ همه در و همسایه رو بار گذاشتی.
سکوتش نشانه این است که حالش را خوب فهمیده‌ام.
- ای‌بابا! اصلاً نمی‌شه از تو چیزی رو پنهون کنم.
بعد صدای نفسی که محکم بیرون فوت می‌کند را می‌شنوم.
- راستش... همه‌اش تقصیر ابوالفضله.
کلامش را قطع می‌کنم.
- می‌دونم عزیزم. همه الان تو تیم سیروانن. آقای امیری که رفیقش هم هست و همیشه تو این سال‌ها هوای وجهه سیروان رو داشته.
- ابوالفضل میگه... یعنی خود چیز... آقای کامکار... اوف... .
لبخندی بر لبم نقش می‌بندد از این همه دست‌پاچگی و هول شدنش.
- چرا این‌قدر لقمه رو دور سرت می‌چرخونی ثنا. تو هم می‌خوای مثل بقیه بگی بهش فرصت حرف زدن بدم. درسته؟
کلافه مِن‌مِن می‌کند.
- نه گیسو جون... یعنی... .
عصبی نفسی می‌گیرم و محکم فوتش می‌کنم.
- ثنا، داری کلافه‌ام می‌کنی. یا حرفت رو بزن یا قطع کن بذار من به کارهام... .
هول شده میان کلامم می‌آید.
- باشه میگم، ابوالفضل میگه شب بیا این‌جا، هم دور هم شام می‌خوریم، هم... می‌خواد باهات حرف بزنه.
از تعجب، ابروهایم بالا می‌روند. سکوت جریان یافته را صدای نفس‌های تند ثنا می‌شکند. عصبی پلک‌هایم را بر هم می‌فشارم.
- ثنا، اگه می‌خواین من رو با... .
صدای مضطربش میان حرفم می‌آید.
- نه، فقط خودمون سه تا. باور کن آقای کامکار نمیاد.
- شوهر تو چه حرفی با من داره؟ اون موقع که التماسش کردم، زار زدم، خواهش کردم زبونش باز نشد، الان می‌خواد چی بگه؟ حتماً اون عکس‌ها رو هم می‌خواد توجیه کنه. از نظر من همه چیز تموم شده ثنا. از نظر خانواده اون هم که همه چیز تمومه. فقط نمی‌دونم... .
- گیسو جان گوش کن. اصلاً هیچ چیز اون‌جوری که تو فکر می‌کنی نیست. من هم تازه متوجه شدم که اصل موضوع چیه. بذار همه چی رو توضیح بدیم واست. خانواده آقای کامکار که از اول هم با ازدواج شما مخالف بودن. از کِی تا حالا نظرشون برات مهم شده؟ مهم آقا سیروانه که... .
عصبانیت واژه‌ای نیست که بتواند حالم را توصیف کند. بغض لجباز چنبره زده در چشمانم، با هول بیرون می‌زند و قطرات اشک آرام و بی‌وقفه بیرون می‌ریزد و می‌بارد بر پهنه صورتم که تمام عضلات ریز و درشتش از شدت عصبانیت، در خود جمع شده‌ است.
- بس کن ثنا. مهم اونه که همه چیز رو تو یه شب آوار کرد روی سرم. دیگه نمی‌شناسم‌تون؛ هیچ‌کدوم‌تون رو.
صدای لرزان و گرفته‌ام در گوش خودم هم ناآشناست. دست لرزانی که گوشی‌ام را کنار گوشم نگه داشته، پایین می‌آورم و بی‌توجه به صدای بلند ثنا که پشت سر هم نامم را فریاد می‌زند، انگشت روی آیکون قرمز رنگ می‌کشم و صدای او قطع می‌شود اما... صداهایی که بی‌وقفه در سرم پچ می‌زنند، تمامی ندارند. همان صداهایی که مدام تکرار می‌کنند:
- باز هم تنها شدی.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
زهره با صدای بلند گریه می‌کند و کف دستش را به سی*ن*ه‌اش می‌کوبد و ناله و نفرین‌هایش را نثار من می‌کند. ناصر کمربند چرم سیاهش را از کمرش باز کرده و دور دستش پیچیده است و با آن چشمانی که از خشم سرخ شده‌اند، در چشمانم زل زده است. زری‌جون کنار پنجره ایستاده و با آب‌پاش سفید رنگش، گل‌دان‌های سبز و با طراوتش را آبیاری می‌کند و زیر لب ترانه‌ای را زمزمه می‌کند:
- عزیز بشین به کنارم ز عشقت بی‌قرارم
جون تو طاقت ندارم
یاس را می‌بینم که به سمتم می‌آید و با چشمان خیس و لب‌های لرزان چیزی می‌گوید که نمی‌شنوم. پشت سرش سوران با دوربین‌اش چلیک‌چلیک عکس می‌گیرد. نفیسه با یک چمدان قدیمی کرم رنگ جلو می‌آید و چمدان را جلوی پایم می‌اندازد و بی‌حرف می‌رود. نیره دست دور شانه‌های دختران دو قلویش، نوا و نیوشا انداخته و بی‌هیچ حسی مرا تماشا می‌کند.
حضور کسی را کنارم حس می‌کنم. دستم را می‌گیرد و بالا می‌آورد و جسمی که سرد است را در انگشت حلقه‌ام جا می‌دهد و دستم را رها می‌کند. دستم را بالا می‌آورم و چشم می‌دوزم به حلقه سفید بی‌زرق و برق که در انگشتم نشسته و کمی هم در آن لق می‌زند.
با صدای کل کشیدن کسی که نمی‌دانم کیست، سرم را بالا می‌آورم و چرخ می‌زنم میان کاغذهای بزرگی که از بالا، روی سرم ریخته می‌شوند و در هوا می‌چرخند و می‌چرخند و آرام پایین می‌روند و روی زمین را پر می‌کنند.
خم می‌شوم و دسته‌ای از آن‌ها را برمی‌دارم. صدای خنده و پچ‌پچ‌های عاشقانه از میان کاغذها بیرون می‌زند. کاغذهایی که جلوی چشمانم رنگ می‌گیرند و تصویر سیروان خندان را در کنار آن دخترک زیبا با چشمان آبی و لبخند اغواگرش که دست در دست یک‌دیگر به هم خیره شده‌اند، نمایان می‌کند. صدای خنده‌ها و زمزمه‌های عاشقانه‌شان بلند و بلندتر می‌شود و در سرم می‌پیچد و می‌پیچد و می‌پیچد. صدایش را میان آن خنده‌ها می‌شنوم که صدایم می‌کند. سر که بالا می‌آورم، رو به رویم ایستاده و با همان لبخند توی تصویر نگاهم می‌کند و صدایم می‌زند.
- گل گیسو! گیسو جان!
دستش را بالا می‌آورد و آرام بر گونه‌ام می‌نوازد و نامم را بر زبان می‌آورد.
- گیسو جان! داری خواب می‌بینی. بیدار شو. گیسو.
تصویرش جلوی چشمانم‌ بخار می‌شود و می‌چرخد و می‌چرخد و همه چیز و همه کَس را در گردبادی که به راه افتاده می‌کشد و با خود می‌برد و من می‌مانم و گوی‌های زمردین خوش‌رنگ و آشنایی که جلوی چشمانم نقش می‌بندند و نگرانی درشان بی‌داد می‌کند.
- گیسو جان! بیداری؟ بلندشو عزیزم یکم آب بخور. داشتی خواب می‌دیدی.
گوی‌های زمردین عقب می‌روند و داداش نوید از روی تخت برمی‌خیزد و چند قدمی عقب می‌رود و زری جون هن‌هن کنان با لیوانی که با قاشق محتویاتش را هم می‌زند، جلو می‌آید. لیوان را روی پاتختی می‌گذارد. را به صورتم می‌کشد و من تازه خیسی گونه‌هایم را حس می‌کنم.
- بلندش کن نویدجان. بچه‌ام هنوز تو شوکه. الهی بمیرم براش. اگه بیدار نمی‌شد چه خاکی به سرمون می‌ریختیم نوید؟
دستی شانه‌هایم را در بر می‌گیرد و بدن سست و بی‌حالم را به بالا هل می‌دهد.
- بیا مادر یکم از این شربت گلاب بخور، حالت بهتر میشه.
و لیوان را روی لب‌هایم می‌گذارد و مایع شیرین و خوش‌عطر را روانه گلوی خشکم می‌کند.
- دردت به جونم. همه‌اش تقصیر منه. همه‌اش تقصیر منه احمقه که تو رو میون اون قوم‌الظالمین تنهات گذاشتم و رفتم. ببین بچه‌ام رو به چه روزی انداختن. خدا ازشون نگذره که این‌قدر به این طفل معصوم ظلم می‌کنن.
بعد پشت دستش را روی گونه‌ای که هنوز رد خیسی اشک را دارد می‌گذارد.
- خدا من رو مرگ بده. نوید این بچه تب داره.
صدای آرام داداش نوید را از کنار گوشم می‌شنوم که سعی در آرام کردن زری جان دارد و من شرمنده چشم می‌بندم به روی فرشته‌ای که فکر می‌کند مقصر این بخت سراسر سیاه من، اوست و به خواب عجیبی که دیده‌ام فکر می‌کنم.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
کف پاهایم را از پتوی حوله‌ای نرمم بیرون می‌کشم و انگشتانم را تکان می‌دهم تا خنکای صبح اردیبهشتی، لا‌ به لای‌شان بپیچد و تن گُر گرفته از تبم را التیام بخشد.
سه روز جدال با تب، توانم را به یغما برده و خانه نشینم کرده است. فقط از میان صحبت‌های زری‌جان و داداش متوجه شدم گل‌فروشی را در این چند روز یاس چرخانده است و من خوب می‌دانم که با این کارش چه زخم‌زبان‌هایی که در این چند روز از نفیس نشنیده است. خواهرزاده‌ای که همه سال‌های زندگی‌ام را خواهرانه در کنارم بود و برای بهبود اوضاع نابه‌سامان زندگی‌ام، با آن جثه کوچک‌اش مقابل نفیسه و داداش ناصر بارها قد علم کرد. نفیسی که برای دور کردن من از عمارت و باغ پدری به هر کاری دست زد که آخرین‌اش چمدانی بود که در آخرین روزهای بهار، میان باغ عمو فردوس و جلوی چشمان همه جلوی پای من ترسیده و گریان انداخت. چمدانی که همه سهم من از خانه پدری بود.
نسیم خنکی که از پنجره داخل می‌آید، تن تب‌دار و آزرده‌ام را دچار لرز می‌کند و مجبورم می‌کند دوباره خود را میان پتوی نرم یاسی رنگ پنهان کنم. شاید هم یاد آن روز وجودم را دوباره به لرز انداخته است.
چشمانم را می‌بندم و پتو را روی سرم می‌کشم و پاهایم را درون شکمم می‌کشم و بیشتر در خود جمع می‌شوم. حاصل یادآوری آن روزها قطره اشکی‌ست که لجبازانه از چشمم فرو می‌چکد و بالشم را تر می‌کند. همان روز که پس از آن جنجال بین دو خانواده، فقط سیروان ماند و ناصری که با آن چشمان خون افتاده و دستان به کمر زده‌اش، با حرص و عصبانیت همان چند متر بین اقاقیا و درخت سیب را مدام گز می‌کرد و با چشمانش برایم خط و نشان می‌کشید.
و زهره‌ای که روی سی*ن*ه‌اش را با ناخن خنج می‌کشید و با جیغ‌های گوش‌خراش‌اش من و مادر جوان‌مرگم را نفرین می‌کرد. و آقا داوودی که بی‌حرف بالای سر همسرش ایستاده و کولی بازی‌هایش را تماشا می‌کرد اما جرات حرف زدن نداشت.
و سوگلی که کنار سیروان ایستاده و زیر گوش برادر کوچک‌ترش پچ‌پچ می‌کرد و او بی آن‌که توجهی خرج خواهرش کند، با چشمانی که چیزی را نمی‌شد در آن‌ها خواند، به من خیره شده بود.
سوران هم بالای سر منِ لرزان نشسته بود و سعی داشت هر طور شده مرا از این میدان جنگ نابرابر دور کند.
- پاشو گیسو. هنوز حالت خوب نشده. بیا بریم تو خونه یکم استراحت کن. این‌جا نشستی حالت بدتر میشه. گیسو!
چشم می‌گیرم از زهره‌ای که پنجه در موهایش انداخته و با هر جیغش، دستانش را محکم بالا می‌کشد و بعد دو دستی توی سرش می‌کوبد. به سورانی نگاه می‌کنم که سعی دارد همه افراد حاضر در صحنه این نمایش عجیب و غریب و شاید کلمه مناسب‌ترش، مضحک را پشت سرش پنهان کند. اخم در پیشانی بلندش گره انداخته و چشمان سیاهش زیر آن چتر سیاه مژگان بلند نگرانی را فریاد می‌زنند. پس از چندین روز سکوت، لب‌های لرزانم می‌جنبند و زبانم به کار می‌افتد.
- چرا این‌جوری شد سوران؟ چرا یهو همه چیز خراب‌تر شد؟ من که هر چی تو سرم زدن صدام در نیومد. من که پونزده سال کیسه بوکس‌شون شدم و صدام در نیومد. مگه چه کارشون کرده بودم؟ من و مامان بی‌چاره‌ام چه بدی‌ای در حق‌شون کردیم آخه؟ سوران، من نمی‌خوام این‌جوری... .
انگشت روی لب‌هایم می‌گذارد و ابروهای پر پشت و سیاهش را محکم‌تر در هم گره می‌زند.
- هیش! آروم باش گیسو. این هم یه نمایشه مثل همه نمایش‌هایی که این دو تا خاندان از خدا بی‌خبر راه می‌اندازن. تو هیچ‌وقت مقصر نبودی، الان هم نیستی. بذار آقا جون به روش خودش همه چی رو درست کنه. پاشو گیسو. باید استراحت کنی.
اشک‌هایم را با سر انگشتانش پاک می‌کند و سپس دست می‌اندازد زیر بازوهای لاغرم و تن لرزانم را بالا می‌کشد و با خود به سمت خانه همراه می‌کند.جلوی در، عمو فردوس ایستاده است. مثل همیشه استوار و با دست‌هایی که روی کمرش در هم چفت کرده و سی*ن*ه‌ای که جلو داده اما چهره درهم، به نمایشی که در باغش اجرا می‌شود چشم دوخته است.
گاهی به نفیس، گاهی به ناصر و گاهی هم سوگلی که انگار گوش سیروان را مفت گیر آورده و ول نمی‌کند.
نزدیکش که می‌شویم، رویش را به سمت‌مان می‌چرخاند و قدمی جلو می‌آید. تن لرزانم را میان آغوش بزرگش می‌گیرد و سرم را به سی*ن*ه‌اش می‌چسباند و بوسه‌ای بر روی موهای آشفته‌ام می‌زند.
- برو تو اتاق استراحت کن بابا. هر صدایی هم اومد، هر چی که شنیدی و هر اتفاقی هم که افتاد بیرون نیا.
- عمو... .
مرا از سی*ن*ه‌اش جدا می‌کند و دوباره به دست سوران می‌سپارد و با اشاره سر سوران را به بردن من از این کارزار امر می‌کند.
قرص کوچکی که سوران در دهانم گذاشت و با کمی آب قورتش دادم، آن‌قدر توانایی داشت تا من خسته و ترسیده را از همهمه بلوای به پا خواسته به قهقرای سکوت و خواب بکشاند.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
یاس مدام دور و برم پرسه می‌زند و سعی می‌کند مانند پنج روز گذشته کارهای گل‌فروشی را خود سر و سامان دهد و من ساعت‌هاست در سکوت او را که با آن مانتوی کوتاه ارغوانی خوش‌رنگ میان گل‌های رنگارنگ و زیبا جولان می‌دهد و می‌چرخد و زیبایی‌اش را به رخ آن‌ها می‌کشد، تماشا می‌کنم.
- یه قهوه می‌خوری برات بریزم؟ می‌خوام برای خودم هم بریزم. صبح از قنادی آقای رسولی کیک شکلاتی هم گرفتم؛ با قهوه یاسی ساز می‌چسبه.
و بی آن‌که منتظر جواب من باشد به سمت قهوه ساز می‌رود.
- در ضمن آقای رسولی بهت سلام رسوند. گفت این خاله خانم شما چه‌قدر سایه‌اش سنگین شده. دیگه طرف‌های ما نمیاد. من هم بهش گفتم این مدت حالت خوب نبوده و تو خونه استراحت می‌کردی. ممکنه برای احوال‌پرسی این طرف‌ها پیداش بشه.
بعد ریز‌ریز می‌خندد و ماگ سیاه من و فنجان سفید خودش را از قهوه پر می‌کند و با همان لب‌های خندان آن‌ها را روی پیشخوان می‌گذارد.
- نمی‌دونی چه‌قدر اون پسر کوچیکه‌اش سرخ و سفید میشد تا این کیک رو بسته بندی کرد.
سرش را عقب می‌اندازد و خنده‌اش را رها می‌کند. لبم به لبخندی آرام کج می‌شود و او ادامه می‌دهد.
- فکر کنم تا اون‌جا بودم یه چند کیلویی وزن کم کرد بی‌چاره؛ از بس از خجالت عرق ریخت.
ماگ قهوه‌ام را جلو می‌کشم و به مایع سیاه رنگ داخلش نگاه می‌کنم.
- نخند یاس، گناه داره.
بی‌خیال شانه‌ای بالا می‌اندازد و خم می‌شود و از یخچال کوچک کنار پیشخوان، جعبه‌ای بیرون می‌آورد و روی پیشخوان می‌گذارد.
- به پای کیک‌ شکلاتی‌های تو که نمی‌رسه اما... از هیچی بهتره.
بعد نگاهی به کیک داخل جعبه می‌اندازد و دهانش را یه بری کج می‌کند.
- قیافه‌اش که بد نیست.
و با چاقوی ضامن‌داری که همیشه همراه دارد، کیک را برش می‌دهد.
- بیا یه تیکه از این کیک بخور شاید دست پسر آقای رسولی سبک بود و قفل زبونت باز شد، گوش شیطون، کَر.
با چشم به کیک داخل جعبه اشاره می‌کند و تکه بزرگی از کیک را داخل دهانش می‌گذارد و تندتند می‌جود.
- راستی یکی از مشتری‌هات سفارش تراریوم داده بود. بهش گفتم نیستی. گفت عجله‌ای نداره و واسه آخر هفته دیگه می‌خوادش. گفت همه عاشق تراریومی که واس‌اش درست کردی شدن. این یکی رو می‌خواد هدیه بده به دوستش.
کمی از قهوه‌اش را می‌نوشد.
- مردم چه شانس‌ها دارن به خدا. یکی نیست یه شاخه گل پلاسیده بده به ما اون وقت مردم تراریوم سفارش میدن واسه رفیق‌هاشون.
و تراریوم را جوری با ادا و اصول و تاکید می‌گوید که انگار ارزشش با ملک یا ماشین مدل بالا و یا جواهرات در یک مرتبه قرار می‌گیرد.
ماگ خالی قهوه‌ام را روی میز می‌گذارم و جعبه کیک را به سمت او هل می‌دهم.
- اون یه نفر که هست فقط خودت قبول نکردی وگرنه بی‌چاره با دسته گل هم اومد نه شاخه پلاسیده.
با چشمان گرد شده از حیرت‌اش مرا نگاه می‌کند. دستی که فنجان‌اش را نگه داشته در هوا معلق مانده و لپ‌هایش از کیک پرند. لبخند که روی لبش ظاهر می‌شود، فنجانش را روی پیش‌خوان می‌گذارد و دستش را جلوی دهانش می‌گیرد و پقی زیر خنده می‌زند.
- پسر رسولی رو میگی؟! وای خدای من! فکر کن... اون پسره اولترا پلاس* ... وای گیسو! خدا نکنه.
- لیاقت نداری. پسر به اون خوبی. خیلی دلت هم بخواد.
لبش را کج می‌کند و بینی‌اش را چین می‌دهد.
- ایش! چرا باید دلم بخواد؟! چرت نگو گیسو، تو این دوره و زمونه مرد این همه خجالتی و بی‌اعتماد به نفس نوبره. مرد گنده من رو می‌بینه زبونش بند میاد و به تته پته می‌افته. اگه لیاقت نداشتن اینه، خدا رو شکر می‌کنم که بی‌لیاقتم.
با صدای زنگ گوشی‌اش، کلامش را ناتمام رها می‌کند و در حالی‌که زیر لب غر می‌زند و مرا به باد ناسزا گرفته، دست در جیبش می‌کند و گوشی‌اش را درمی‌آورد و نگاهی به صفحه‌اش می‌کند. سکوت ناگهانی و رنگ و رویی که به سرعت تغییر می‌کند، مرا مطمئن می‌سازد پشت خط او، یکی از دو برادر کامکار هستند. صدایش را صاف می‌کند و گوشی را کنار گوشش می‌گذارد و در حالی‌که سعی می‌کند چشمانش به چشمان من نیفتد، 'الو'ی آرامی زمزمه می‌کند و به سمت درب می‌رود.
________________________
*: خیلی مثبت
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
به ساندویچ پنیر و گردو با نان تازه سنگک که زری جان صبح به زور داخل کیفم انداخت و کلی خواهش و تمنا ردیف کرد تا مطمئن شود در اولین فرصت آن را می‌خورم، گازی زدم. طعم خوش پنیر تبریز در کنار آن گردوهای خوش طعم، زیر دندان، بی‌نظیر بود و منی که تا چند دقیقه پیش بی‌میل به این لقمه خوش‌مزه زل زده بودم و در حال راضی کردن خودم برای خوردنش بودم، حالا با رغبت فراوان شکم خالی‌ام را پر می‌کردم.
منی که در این سال‌ها برنامه غذایی‌ام بی‌نظم شده بود و علاوه بر وعده صبحانه که به طور کامل حذف شده بود، با یک یا در نهایت دو وعده سرهم‌بندی شده روزم را سرمی‌کردم، در این سه هفته‌ای که به خانه داداش نوید نقل مکان کرده‌ام، تحت‌ نظر زری جان و گاهی گل‌بانوی مهربانم نظم یافته است.
آخرین تکه را که چندان هم کوچک نیست در دست جمع و داخل دهانم می‌کنم. جویدنش شاید کمی سخت باشد اما حجم پنیر و گردوی بیشترش مرا به تندتر جویدنش تحریک می‌کند. صدای زنگوله بالای درب حواسم را از طعم بی‌نظیر پنیر و گردو پرت می‌کند. چشم باز می‌کنم و صندلی را رو به روی درب می‌چرخانم. از جویدن دست می‌کشم و به اویی که وارد شده نگاه می‌کنم. انتظار آمدنش را داشتم اما نه این‌قدر دیر.
به خودم نمی‌توانستم دروغ بگویم؛ دلم برایش تنگ شده بود. آن‌قدر که مدام در افکار بی‌سر و تهم گریز می‌زدم به خاطراتی که با او داشتم. خاطرات خوشی که او در این سال‌های تنهایی برایم ساخته بود و برادری و رفاقت بی‌چون و چرایش را ثابت کرده بود. فکر می‌کردم او هم دلش برایم تنگ شود و زودتر از این‌ها بیاید و برای همین با این‌که من ارتباطم را با او قطع کرده بودم اما از این‌که این مدت از من خبری نگرفته بود و به سراغم نیامده بود، دل‌خور بودم.
آخرین تکه‌های باقی‌مانده از لقمه‌ام را قورت می‌دهم و همان‌طور که نگاهم را به نگاهش دوخته‌ام با دست دور دهان و بعد روی شال و مانتویم را از ذرات نان و پنیر تمیز می‌کنم.
- قبلاً تحویل‌مون می‌گرفتی، چای و کیک تعارف‌مون می‌کردی، انگار رفاقت‌مون رو دور انداختی که دیگه لایق سلام هم نمی‌دونی.
نگاهم را از او می‌گیرم و به دستش که سوئیچ ماشینش را در آن می‌فشارد می‌نگرم. ابرو بالا می‌اندازم و دهانم را به پوزخندی هرچند کوچک کج می‌کنم.
- قبلاً رفاقت‌مون معنی داشت، فکر می‌کردم یه رفیق دارم، یه برادر که حواسش بهم هست ولی... .
نفسش را پر صدا به بیرون فوت می‌کند و با سگرمه‌های در هم تا جلوی پیشخوان می‌آید. خود را کمی جلو می‌کشد و دو دستش را دو طرف پیشخوان ستون می‌کند و نگاه کلافه و عصبی‌اش را به چشمانم می‌دوزد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین