Tara Motlagh
سطح
6
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Dec
- 7,538
- 44,536
- مدالها
- 7
تنِ خسته و خیس از بارانم را در آخرین پاگرد به دیوار تکیه میدهم و نفسم را محکم از ریهای که از این شش طبقه بالا رفتن، به خسخس افتاده، بیرون میدهم و زل میزنم به درب چوبی فندقی رنگ که میدانم پشتش چه کارزاری به راه افتاده است.
تکیهام را از دیوار برمیدارم و پلههای باقی مانده را بیمعطلی بالا میروم. رو به روی درب میایستم و کلیدی که در دست دارم را بالا میآورم و نگاهش میکنم. از همین پشت درب هم صدای بلند زهره به گوش میرسد.
کلید را پیش از آنکه میل فرار در من سر به طغیان بزند، در قفل در میاندازم و بیصدا میچرخانم و درب را باز میکنم. آرام قدم به داخل خانه میگذارم و درب را به همان آرامی و بیصدایی باز کردنش میبندم. حالا که فکر میکنم میبینم این راهروی کوچک که فقط از آشپزخانه دید دارد، میتواند بهترین جای این خانه باشد برای دیده نشدن.
کفشهایم را کنار دیوار در میآورم و طبق عادت کنار هم جفتشان میکنم و آرام طول راهرو را میپیمایم.
- زری خواهرمی درست، اون دختر رو هم تو بزرگ کردی و دوستش داری باز هم درست اما خودت هم میدونی که من از همون اول با این ازدواج مخالف بودم.
- مامان تمومش کن. قرارمون این بود که یه فکری به حال این دو تا بکنیم نه اینکه بیای گذشته رو واکاوی کنی.
- بچهی من به خاطر اشتباه خدابیامرز بابام، پنج سال آواره بود فقط... .
- مامان بچه شما خودش انتخاب کرد ربطی به آقا جون و گیسو نداشت. از بچگی گیسو رو دوست داشت. به آقا جون هم گفته بود فقط منتظر بودن گیسو بزرگ بشه بعد به شما هم بگه. سیروان این پنج سال رو... .
وارد سالن خانه که میشوم، سوران که رو به رو نشسته است زودتر از بقیه مرا میبیند و حرفش را ناتمام رها میکند و از جایش برمیخیزد. سلامم آرام و مانند تنم نم گرفته و سرمازده است.
سرها به سویم میچرخند و من میان حاضرین چشم میگردانم. آقا داوود با اخمهای درهم، همان چهرهای که در تمام سالهای عمرم از او دیدهام نشسته است. هرچند خلاف چهره اخمویش، مشکلی با من نداشت یا حداقل چیزی بروز نمیداد. زهره در کنارش روی کاناپه استیل شیری رنگ با منبتکاریهای قهوهای نشسته است. چهرهاش هیچ چیزی را در خود نشان نمیدهد. او هنوز هم همان بازیگر خوب نمایشهایی است که خود مینویسد. اما من از آن چشمان سیاه که مانندش را به هر سه فرزندش هم ارث داده است، میتوانم طوفان درونش را نظارهگر باشم. روی مبل کناری، سوگل با پاهایی که روی هم انداخته و دستهایی که روی سی*ن*ه چلیپا کرده، با همان چهرهای که شباهت عجیبی به مادرش دارد نشسته است. خلاف مادرش در بازیگری استعدادی ندارد و تمام حب و بغضاش را به راحتی بروز میدهد. سوران هم جایی نزدیک داداش نوید نشسته است... اما خبری از او نیست.
زری جان با دیدن ظاهر به هم ریخته و خیسم برمیخیزد و به سمتم میآید.
- چرا اینقدر خیس شدی مادر؟ باز پیاده اومدی؟ بیا برو زود لباسهات رو عوض کن... .
- صبر کن زری. ما دیگه میخوایم بریم. من اومدم فقط حرفهای آخرم رو بزنم.
حرفهای آخر او را از حفظ میدانم.
- اومدم بهت بگم اینبار پشت تصمیمی که گرفتی من هم هستم.
- زهره!
این زهره را با کمال تعجب آقا داوود به زبان میآورد. و بعدی را زری جون و بعدی از دهان سورانی بیرون میآید که هنوز هم مثل گذشته، وقتهایی که عصبانی میشود نام مادرش را به زبان میآورد.
- این بار دیگه بچه نیستی که کسی بخواد به کاری مجبورت کنه. عاقلتر شدی و این رو با درخواست طلاقت نشون دادی. مهریهات نصفِ باغ باباست. من ازت میخرمش. بچه من جوونیاش رو پای اشتباه بابام گذاشت اما دیگه بسشه. شما به درد هم نمیخورید گیسو که اگه میخوردید، بچه من این همه سال رو... .
- تمومش کن مامان. تو به سیروان قول دادی درستش کنی.
- سر قولم هستم. دارم درستش میکنم. اشتباهی که اون ده سال پیش انجام داد رو درست میکنم.
بعد محکم و استوار از کنار من عبور میکند و زیر لب میگوید: بریم
***
تکیهام را از دیوار برمیدارم و پلههای باقی مانده را بیمعطلی بالا میروم. رو به روی درب میایستم و کلیدی که در دست دارم را بالا میآورم و نگاهش میکنم. از همین پشت درب هم صدای بلند زهره به گوش میرسد.
کلید را پیش از آنکه میل فرار در من سر به طغیان بزند، در قفل در میاندازم و بیصدا میچرخانم و درب را باز میکنم. آرام قدم به داخل خانه میگذارم و درب را به همان آرامی و بیصدایی باز کردنش میبندم. حالا که فکر میکنم میبینم این راهروی کوچک که فقط از آشپزخانه دید دارد، میتواند بهترین جای این خانه باشد برای دیده نشدن.
کفشهایم را کنار دیوار در میآورم و طبق عادت کنار هم جفتشان میکنم و آرام طول راهرو را میپیمایم.
- زری خواهرمی درست، اون دختر رو هم تو بزرگ کردی و دوستش داری باز هم درست اما خودت هم میدونی که من از همون اول با این ازدواج مخالف بودم.
- مامان تمومش کن. قرارمون این بود که یه فکری به حال این دو تا بکنیم نه اینکه بیای گذشته رو واکاوی کنی.
- بچهی من به خاطر اشتباه خدابیامرز بابام، پنج سال آواره بود فقط... .
- مامان بچه شما خودش انتخاب کرد ربطی به آقا جون و گیسو نداشت. از بچگی گیسو رو دوست داشت. به آقا جون هم گفته بود فقط منتظر بودن گیسو بزرگ بشه بعد به شما هم بگه. سیروان این پنج سال رو... .
وارد سالن خانه که میشوم، سوران که رو به رو نشسته است زودتر از بقیه مرا میبیند و حرفش را ناتمام رها میکند و از جایش برمیخیزد. سلامم آرام و مانند تنم نم گرفته و سرمازده است.
سرها به سویم میچرخند و من میان حاضرین چشم میگردانم. آقا داوود با اخمهای درهم، همان چهرهای که در تمام سالهای عمرم از او دیدهام نشسته است. هرچند خلاف چهره اخمویش، مشکلی با من نداشت یا حداقل چیزی بروز نمیداد. زهره در کنارش روی کاناپه استیل شیری رنگ با منبتکاریهای قهوهای نشسته است. چهرهاش هیچ چیزی را در خود نشان نمیدهد. او هنوز هم همان بازیگر خوب نمایشهایی است که خود مینویسد. اما من از آن چشمان سیاه که مانندش را به هر سه فرزندش هم ارث داده است، میتوانم طوفان درونش را نظارهگر باشم. روی مبل کناری، سوگل با پاهایی که روی هم انداخته و دستهایی که روی سی*ن*ه چلیپا کرده، با همان چهرهای که شباهت عجیبی به مادرش دارد نشسته است. خلاف مادرش در بازیگری استعدادی ندارد و تمام حب و بغضاش را به راحتی بروز میدهد. سوران هم جایی نزدیک داداش نوید نشسته است... اما خبری از او نیست.
زری جان با دیدن ظاهر به هم ریخته و خیسم برمیخیزد و به سمتم میآید.
- چرا اینقدر خیس شدی مادر؟ باز پیاده اومدی؟ بیا برو زود لباسهات رو عوض کن... .
- صبر کن زری. ما دیگه میخوایم بریم. من اومدم فقط حرفهای آخرم رو بزنم.
حرفهای آخر او را از حفظ میدانم.
- اومدم بهت بگم اینبار پشت تصمیمی که گرفتی من هم هستم.
- زهره!
این زهره را با کمال تعجب آقا داوود به زبان میآورد. و بعدی را زری جون و بعدی از دهان سورانی بیرون میآید که هنوز هم مثل گذشته، وقتهایی که عصبانی میشود نام مادرش را به زبان میآورد.
- این بار دیگه بچه نیستی که کسی بخواد به کاری مجبورت کنه. عاقلتر شدی و این رو با درخواست طلاقت نشون دادی. مهریهات نصفِ باغ باباست. من ازت میخرمش. بچه من جوونیاش رو پای اشتباه بابام گذاشت اما دیگه بسشه. شما به درد هم نمیخورید گیسو که اگه میخوردید، بچه من این همه سال رو... .
- تمومش کن مامان. تو به سیروان قول دادی درستش کنی.
- سر قولم هستم. دارم درستش میکنم. اشتباهی که اون ده سال پیش انجام داد رو درست میکنم.
بعد محکم و استوار از کنار من عبور میکند و زیر لب میگوید: بریم
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: