جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [گرفتار ظلمات (جلد دوم دره سیاهی)] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آسایش با نام [گرفتار ظلمات (جلد دوم دره سیاهی)] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,769 بازدید, 90 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [گرفتار ظلمات (جلد دوم دره سیاهی)] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آسایش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آسایش
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
بلند شدم. میلاد قسمم داده بود، قسم جون خودشو بهم داد.
لبخند بی‌جونی زد و لب‌هاش با زبونش‌ تر کرد و گفت:
- نیروانا برو، به‌خاطر من برو.
می‌‌خواستم حرف بزنم ولی میلاد پرید توی حرفم و گفت:
- بدون نگاه کردن به پشتت برو... .
مکثی کرد یه دفعه چهره‌اش قرمز شد. داد زد و گفت:
- برو لعنتی، برو توروخدا... برو.
دست‌هایش از درد مشت کرده و فشار می‌داد، کوله‌‌ام توی مشتم فشار دادم با داد میلاد اون‌ها به خودشون اومدن، دانیا با گریه من رو کشوند. جون نداشتم مغزم فرمان نمی‌داد، انگار که مُرده بود. دنبال دانیا کشیده شدم. سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم با حرکت کردن ماشین انگار تازه مغزم به خودش اومده بود. اشک‌هام با ناباوری روی صورتم ریختن بعد از پنج و شش سال داشتم، گریه می‌کردم. وقتی یادم به صورت میلاد افتاد، به زجه رسیدم. دانیا هیچی نمی‌گفت و من چقدر ممنونش بودم.

(پایان فلش بک)

دانیال روز خاکسپاری میلاد اومد و بهم گفت که میلاد اندازه جونش من رد دوست داشته و واقعاً راست می‌گفت، اون به‌خاطر یه آدم بی‌لیاقت جونش رو فدا کرده‌بود.
به قاتل عزیزترین کسم نگاه کردم، توی چشم‌هام یه لایه اشک بود. دوست نداشتم پلک بزنم تا ضعفم ببینه.
پسر خندید و گفت:
- ببین کی این‌جاست؟ آترینا امیری دو سال میشه ندیدمت، نه؟

***
(ساتیار)
با حرف پسره اَخم‌هام توی هم رفت، پس نیروانا اون پسره رو می‌شناخت. به نیروانا نگاه کردم. نیروانا داشت با نفرت به پسره نگاه می‌کرد.
نگاهم رو از نیروانا گرفتم و به پسره دوختم. پسره پوزخندی زد و به من و نیروانا نگاه کرد. پسره نگاه من رو روی خودش دید. نگاهش رو از ما گرفت و به یکی از محافظ‌هاش اشاره کرد، محافظ انگار هیچ احساسی نداشت نه لبخند زد و نه اَخم کرد، فقط یه پوزخندی زد و اومدن طرف نیروانا.
محافظ‌ها همین‌طور نزدیک و نردیک‌تر می‌شدن ولی نمی‌دونم چرا نیروانا هیچ واکنشی نسبت بهش نشون نمی‌داد؟ انگار توی یه دنیا از ناباوری‌هاش گرفتار بود. یه دفعه محافظ به‌سمت نیروانا جهش گرفت با نگرانی و ناخودآگاه بازوی نیروانا رو گرفتم و سمت خودم کشیدم. نیروانا با کشیدن دستش چون حواسش نبود، داشت توی ب*غ*لم پرت میشد ولی درست در لحظه آخر خودش نگه داشت. نفسم فوت کردم و به صورت خوشگلش نگاه کردم. نمی‌دونم واقعاً بود یا من احساس می‌کردم که رنگش تقریباً پریده بود، چشم‌هاش بسته بود. آروم نفسش با صدا بیرون داد و چشم‌هاش باز کرد. الان دیگه چشم تو چشم شده بودیم. توی عمق چشم‌های طوسی‌وسیاه خوشگلش اون معصومیت لعنتی رو باز دیدم. هنوز توی چشم‌هاش معصومیت بود ولی چطور؟ این‌ همه اتفاق توی کم‌تر از یه دقیقه افتاد بود. نیروانا سرش رو طرف پسره برگردوند و با کینه نگاهش کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
(نیروانا)
محافظ‌ها داشتن بهمون نزدیک می‌شدن، ولی نمی‌دونم چرا نمی‌تونستم کاری کنم. همش جلوی چشم‌هام چهره دردمند میلاد و نگاه آخرش که همش نگران من بود میومد. اگه من نبودم، شاید میلاد الان زنده بود و داشت زندگیش رو می‌کرد، شاید کسی که لیاقتش رو داشت، پیدا می‌کرد.
با کشیده شدنم به‌سمت مخالف به‌خاطر بی‌فرمانی مغزم با سرعت رفتم سمتش ولی درست لحظه آخر مغزم فرمان ایستادن داد و پاهام به فرمان مغزم عمل کردن، چشم‌هام بستم و نفس عمیق و صداداری کشیدم. با باز کردن چشم‌هام، با چشم‌های سامیار رو‌به‌رو شدم. چشم‌های قهوه‌ای روشنش که داشت با نگرانی بهم نگاه می‌کرد، نمی‌دونم چرا توی صورت و چشم‌های سامیار میلاد رو دیدم! نگاهم رو با زور از نگاه سامیار گرفتم و به قاتل عزیزترین کسم نگاه کردم.
سامیار دستم رو رها کرد، روبه‌روی پسر و پشت به سامیار ایستادم. دوتامون گارد گرفتیم و پسره تا حالت ما رو دید دستور داد همه باهم به‌سمتمون حمله کنن. چند دقیقه از مبارزمون گذشت، عرقم در اومده بود . نفس‌نفس می‌زدم. پسر داشت با لذت بهمون نگاه می‌کرد. یک دقیقه صف محافظ‌ها بهم ریختن زود از فرصت استفاده کردم و دست سامیار گرفتم و شروع کردم به دویدن. صدای داد پسرِ بلند شد که با صدای بلندی می‌گفت:
- حیف نون‌ها برید دنبالشون.
و صدای دویدن محافظ‌ها بلند شد. در جلو شلوغ بود به‌سمت در پشت خونه رفتیم و اون‌ها پشت سرمون می‌دویدن.
در آهنی رو باز کردم و گذاشتم اول اون بره تا رفت منم بیرون رفتم و در رو بستم، به‌سمت ته کوچه رفتم و سامیار هم دنبالم می‌اومد. تا ماشینم رو دیدم نور امید توی دلم روشن شد. زود دوتایی سوارش شدیم. دستم از شدت هول می‌لرزید.
دست‌هام می‌لرزیدن و نمی‌تونستم قشنگ سوئیچ سرجاش بزنم.
آخر بعد از کلی تلاش سوئیچ توی جاش رفت، نگاهی به جلوی کردم. نگهبان‌ها مثل مور و ملخ به‌سمت ماشین می‌اومدن با هیجان سوئیچ توی جاش چرخندم و ماشین روشن کردم. چراغ ماشین به نگهبان‌ها افتاد و آن‌ها چشم‌هاشون ریز کردن و به‌سمت ما به سرعت اومدن.
به عقب نگاه کردم کوچه بن‌بست بود، ولی ماشین یه‌کم جا داشت عقب بره. دنده عقب گرفتم فرمون یه‌ کم پیچوندم و بعد با سرعت حرکت کردم. نگهبان‌ها که جلوی ماشین بودن با ترس خودشون به‌سمتی انداختن.
پاهام روی گاز همش فشار می‌دادم. می‌ترسیدم به پشت نگاه کنم. بعد مسافتی که طی کردم، آخر از آینه نیم‌ نگاهی به پشت کردم نگهبان‌ها نبودن.
نفس راحتی کشیدم و سرعتم کم کردم. هنوز دست‌هام می‌لرزید. تازه لرزشش از اول‌ هم بیشتر شده‌بود. برای این‌که سامیار متوجه لرزش دست‌هام نشه، دستم رو محکم دور فرمون گرفته بودم.

***
(ساتیار)
به نیروانا نگاه کردم. دست‌هاش می‌لرزیدن. یاد چند دقیقه پیش افتادم وقتی یک جا مثل مجسمه وایستاده بود و تکون نمی‌خورد. چقدر نگرانش شده‌بودم که قابل گفتن نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
نفس عمیقی کشیدم و دستم روی دست نیروانا که روی فرمون بود گذاشتم. یه‌ کم از ترس تکون خورد و بعد به‌سمتم برگشت و بهم سوالی نگاه کرد از تکون نیروانا جا خوردم پس ترسیده بود. باورم نمیشه نیروانا از چیزی ترسیده باشه با چیزهایی که این چند وقت ازش دیده و شنیده بودم فکر نمی‌کردم بترسه، یاد نگاه نیروانا به اون ‌پسر چشم سبز افتادم. نکنه نیروانا از اون می‌ترسه؟ یعنی پسر چه بلای سر نیروانا آورده بود که نیروانا این‌جوری شده بود؟
با صدای نیروانا به خودم اومدم. باز چشم‌هاش سرد و مغرور شده بود که می‌گفت:
- چیزی شده؟
نفسمو به بیرون دادم و بهش نگاه کردم. نیروانا یک نگاهش به من و یک نگاهش به جاده بود. آروم جوری که بهش بر نخوره گفتم:
- بذار من رانندگی کنم.
اول با تعجب بهم نگاه کرد ولی بعد اخم جای تعجبش گرفت و گفت:
- من خودم می‌تونم.
چشم‌هام بستم و آروم‌تر از دفعه‌ی پیش گفتم:
- می‌دونم ولی بذار من رانندگی کنم.
بهم نگاه کرد و بعد نگاهش رو از من گرفت و به جاده دوخت، نفسم آه مانند رها کردم. آخه پسر خنگ تو می‌خوای بگه چشم بیا پشت فرمون بشین؟! معلومه که نمیگه.
بعد چند دقیقه نیروانا در کمال تعجب کنار جاده نگه داشت و دستی رو کشید. در ماشین باز کرد و می‌خواست از ماشین پیاده بشه که با تعجب گفتم:
- کجا می‌خوای بری؟
یکی از پاهاش رو به بیرون گذاشت و رو کرد به من و توی چشم‌هام نگاه کرد. با چشم‌های مغرورش گفت:
- مگه نمی‌خواستی رانندگی کنی؟
با حیرت و تعجب گفتم:
- چرا؟!
یکی از ابروهاش انداخت بالا و گفت:
- خب بیا پشت فرمون دیگه.
بعد کامل از ماشین پیاده شد و در رو روی هم گذاشت با تعجب بهش نگاه کردم. فکر نمی‌کردم راضی بشه. زود از ماشین پیاده شدم و جام رو باهاش عوض کردم. ماشین را حرکت دادم، به نیروانا نگاه کردم. سرش رو به پنجره تکه داده بود و چشم‌هاش بسته بود. نفسم مثل آه بیرون دادم و به جاده نگاه کردم.
یک دفعه یاد نیوان افتادم، خدا کنه اون‌ها فرار کرده باشند. با زنگ خوردن گوشیم، گوشی رو از توی جیبم بیرون آوردم.
با دیدن اسم نیوان لبخندی زدم. پس فرار کرده بود. نفس راحتی کشیدم و جواب دادم.
هنوز حرفی نزده بودم که نیوان با نگرانی و عصبانیت شدیدی با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- ساتیار معلوم هست کجایی؟
لبخندی زدم و با آرامش گفتم:
- آروم باش! ما الان داریم به جایی که قرار بود بعد از عملیات جمع شیم، میایم.
انگار آروم شده بود. نفس عمیق کشید و گفت:
- باشه زود بیا.
- دیگه کاری نداری؟
- نه.
می‌‌خواستم گوشی قطع کنم که نیوان آروم گفت:
- ساتیار.
- بله، چیزی شده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
مکثی کرد و گفت:
- هیچی.
فهمیدم می‌خواست چی بگه، نیم‌ نگاهی به نیروانا که آروم خوابیده بود کردم و گفتم:
- خیالت راحت، سالمه.
نفس راحتی کشید و خوبه آرومی زمزمه کرد و بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کرد.
گوشی رو جلوی ماشین گذاشتم و به جاده نگاه کردم، بعد از چند دقیقه رسیدیم.
کنار ماشین سیروس پارک کردم به نیروانا که آروم روی صندلی خوابیده بود، نگاه کردم. مکثی کردم و آروم صداش زدم و گفتم:
- نیروانا، نیروانا؟
پلک‌هاش آروم تکون خورد و چشم‌های طوسی و سیاهش رو آروم باز کرد. گیج بود به رنگ سفید صورتش که سفیدتر شده بود، نگاه کردم. موهای سیاهش خودسر از روسری سیاه رنگش بیرون ریخته بودن و صورت گردش رو قاب گرفته بود.
چشم‌هام بستم و باز کردم، توی چشم‌های گیجش نگاه کردم و گفتم:
- بلند شو رسیدیم.
چشم‌هاش بست و نفس عمیقی کشید و بعد چشم‌هاش باز کرد و کوله سیاهش برداشت و از ماشین بدون توجه به من بیرون رفت.
با مکث نسبتاً طولانی از ماشین پیاده شدم و در رو بستم. نگاهی به دور و اطراف کردم. چشمم بهشون افتاد.
وقتی نیوان رو کنار دانیا سالم دیدم، نفس راحتی کشیدم. نامحسوس لبخندی زدم و کنارشون رفتم.
سیروس جلوتر از همه ذوق‌ زده می‌اومد. وقتی بهمون رسید به من و نیروانا نگاه کرد. آخر با ذوق گفت:
- می‌دونستم می‌تونم روتون حساب باز کنم.
نیروانا بی‌حوصله و کسل بدون توجه به حرف سیروس کیفش رو باز کرد و مدارک درآورد و جلوی سیروس گرفتم و گفت:
- اینم از مدارکی که می‌خواستی.
سیروس با ذوق پرونده‌ها رو از دست نیروانا گرفت و بهشون نگاه کرد بعد از چند ثانیه نگاه کلی به همشون کرد با اشتیاق نگاهی به من و نیروانا کرد و گفت:
- آفرین به شما.
مکثی کرد و با شیطنت چشمکی زد و گفت:
- شما باهم زوج خوبی می‌شید ها!
هر دومون چشم‌هامون گرد شد و با تعجب به سیروس نگاه کردیم. وقتی حرف سیروس پیش خودم تحلیل کردم، پوزخندی زدم. من کجام به خلافکارها می‌خورد؟
یکی از درونم گفت:« پس چرا براش نگران شدی؟»
در جوابش گفتم:« چون اون خواهر بهترین رفیقم هست.»
باز گفت:« واقعاً؟»
با اطمینان گفتم:« آره.»
باز گفت:« پس کی بود چند ماه پیش می‌گفت عاشقش شدم؟»
با اخم گفتم:« چند ماه پیش فکر می‌کردم اون یک آدم خوبه ولی الان فهمیدم کیه.»
دیگه به حرف درونم توجه نکردم. سیروس وقتی قیافه بی‌حوصله و اخمی ما رو دید؛ با صدای آروم و لبخند پاک شده‌ای گفت:
- شوخی کردم.
نیروانا با اخم سرش تکون داد و بی‌حوصله گفت:
- اگه کاری با ما نداری؛ من و دانیا بریم.
سیروس نیم‌ نگاهی به پرونده کرد و بعد به نیروانا نگاه کرد و گفت:
- نه ممنونم از کمکت.
نیروانا سری تکون داد و به دانیا اشاره کرد و بعد بدون توجه به ما سمت ماشینش رفت. دانایا سمت راننده رفت و خودش هم کمک راننده رفتن و نشستن، بعد از چند ثانیه ماشین با سرعت رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
(نیروانا)
نگاهم رو خسته از جاده گرفتم و به دانیا که داشت به جاده نگاه می‌کرد، نگاه کردم. با صدای گرفته و خسته گفتم:
- دانیا میشه بریم دره؟
دانیا بهم نیم‌ نگاهی کرد وقتی دید من حالم واقعاً بده بدون حرف سمت دره رفت‌. بعد از چند دقیقه رسیدیم.
بدون حرف از ماشین پیاده شدم و سمت دره رفتم و روبه‌روش ایستادم.
دره رو ظلمات گرفته بود. این‌جا خیلی دورتر از شهر بود؛ برای همین همه‌جا تاریک و ساکت بود.
این دره برای من مهم بود، توی این‌جا بود که سرنوشتم رغم خورده بود. جایی که آترینا امیری شدم و خودم با دست‌های خودم نیروانا‌رو کشتم.
چقدر دوست داشتم با نام و فامیلی خودم باند درست کنم ولی رئیس گفت:« نمیشه، چون پلیس‌های که دوست دارن طریقی کنن همش چشم‌هاشون روی من که دست از پا خطا کنم.» برای همین اسم آترینا برای خودم گذاشتم. یکی از معنی‌های اسم آترینا آتشین هست، به‌خاطر همین این اسم رو انتخاب کردم. می‌‌خواستم مثل آتیش توی زندگی کسی‌هایی که زندگیم نبود کردن برم.
دانایا هم توی بازی من سوخت. از آرزوهاش دست کشید و اسمش تغییر داد و دانیا گذاشت.
آروم زمزمه کردم:
- دانیا این‌جا رو یادته؟
دانیا نفس عمیق کشید و گفت:
- مگه میشه جایی که سرنوشتم داخلش رغم خورد رو یادم نباشه؟
لبخند غمگینی زدم و گفتم:
- اون زمان هیچ‌کَس رو نداشتم، تنها و تنها بودم.
چند دقیقه هیچ‌کدوم هیچی نگفتیم، ولی بعد از چند دقیقه با بغضی که می‌خواستم توی حرفم معلوم نباشه، گفتم:
- دانیا می‌دونی امشب کی دیدم؟
دانیا سرش به طرفم چرخند و گفت:
- کی دیدی؟
نفس گرفتم و بغضم قورت دادم و گفتم:
- اون... اون آدمی که میلاد رو کشت.
دانیا با صدای بلندی که ناشی از حیرت زیاد بود:
- چی؟ تو... تو کی رو دیدی؟
نفس عمیق کشیدم و آروم نشستم لب دره و گفتم:
- همون آدم چشم سبز بود، هیچ تغییری با دو سال پیش نکرده بود.
با بغض به دانیا نگاه کردم و گفتم:
- دانیا من رو یادش بود، می‌فهمی؟
با صدای آروم‌تر که مثل یه زمزمه بود گفتم:
- من رو یادش بود.
صدام بلندتر شد و با صدای بلندتری گفتم:
- من رو یادش بود.
دیگه نتونستم جلوی بغضم بگیرم و اشک‌هام از حصار چشم‌هام خارج شد و روی صورتم خط انداخت.
کم‌کم داشت صدای گریه‌ام بلندتر میشد.
دست‌هام محکم گرفتم جلوی دهنم و اشک ریختم.
هنوز اون خاطره رو بعد از گذشت دو سال فراموش نکردم، هنوز چشم‌های اشک گرفته میلاد فراموش نکردم که داشت با التماس می‌گفت برم و پشتم رو نگاه نکنم. دانیا روی زانوهاش نشست و سر من رو توی بغلش گرفت، دیگه سعی نکردم جلوی صدای گریم رو بگیرم و با صدای بلندی شروع کردم به گریه کردن و دانیا هم مثل همیشه پابه‌پام اشک می‌ریخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
یک دسته گل سفید رز و گلاب گرفتم، سوار ماشین شدم و گل‌ها رو جلوی ماشین گذاشتم. ماشین رو روشن کردم و به‌سمت قبرستون رفتم بعد گذشت مسافتی رسیدم. بعد از برداشتن وسایل از ماشین پیاده شدم و درش قفل کردم. آروم از بین قبرها رد شدم. این موقع از ظهر هیچ‌کَس توی قبرستون نبود.
بعد چند ثانیه به قبر مرمرین سیاه رسیدم. بالای سر قبر ایستادم.
آروم اسم روی قبر زمزمه کردم:
- میلاد صادقی.
از خاک‌های روی قبر، معلوم بود که خیلی وقت بود که هیچ‌کَس نیومده بود، آروم کنار قبر نشستم. بعد فرستادن فاتحه در بطری گلاب رو باز کردم و روش با دست‌مال کاغذی پاک کردم. الان قبرش به جای اینکه بوی خاک بده، بوی خوب گلاب می‌داد.
دسته گل باز کردم و یکی‌یکی گذاشتمشون روی قبر بعد از این‌که کارم تموم شد؛ شروع کردم به حرف زدن:
- سلام خوبی؟ چیکار می‌کنی؟ اون‌جا راحتی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- معلومه که راحتی، آخه این چه سوال مزخرفی که من می‌پرسم نه؟
مکثی کردم و به دور دست‌ها نگاه کردم و ادامه دادم:
- اون‌جا دیگه نیروانایی نیست که اذیتت کنه، دیگه نیروانای نیست که باید ازش مراقبت کنی، دیگه نیست!
بغض کردم و آروم گفتم:
- تو دلت برای من تنگ نشده، بی‌معرفت؟ من که دلم خیلی برات تنگ شده.
نفس گرفتم. احساس می‌کردم هوا دیگه برای نفس کشیدن نیست.
- میلاد بعد از تو دیگه کسی من رو نشناخت، تو تنها کسی بودی که من رو شناختی. با این‌که بدی‌های من رو دیدی ولی باز بهم گفتی تو درونت سیاه نیست تو فقط گرفتار شدی گرفتار ظلمات اطرافیانت شدی! تو بودی که من رو قشنگ شناختی.
دیگه نتونستم ادامه بدم سرم به قبر تکیه دادم و آروم‌آروم شروع کردم به گریه کردن. آروم زمزمه کردم با صدای دورگه‌‌ام گفتم:
- میلاد دلم برات تنگ شده!
چند دقیقه همین‌طور گذاشت، با لرزش گوشیم داخل جیب کت سرمه‌ایم به خودم اومدم. حوصله هیچ‌کَس رو نداشتم، دوست داشتم همین‌جا بدون هیچ‌ صدای و هیچ مزاحمی باشم ولی انگار اون اون‌ها این رو نمی‌فهمیدن. چون بعد از قطع شدن، دوباره زنگ زد.
بی‌حوصله گوشی از جیب کت سرمه‌ام در آوردم و به مزاحم نگاه کردم، آرشیو بود. هوف خدا، این دیگه چی می‌خواست ازم؟ گوشی‌ رو جواب دادم و گذاشتم روی گوشم که آرشیو دادی زد که مجبور شدم گوشی رو از گوشم فاصله دادم.
- تو معلوم هست کجایی؟ می‌دونی چند بار زنگ زدم؟
اخم کردم این‌که فقط حالا زنگ زده بود. گوشی از روی گوشم برداشتم و رفتم توی لیست مخاطبین، توی بخش تماس‌های بی‌پاسخ.
اوه‌اوه ببین چقدر زنگ زده بود. از صبح تا حالا چند بار دیگه زنگ زده بود.
گوشی باز گذاشتم روی گوشم و با آرامش گفتم:
- سلام.
صداش قطع شد. کلافه و عصبی گفت:
- علیک‌سلام.
لبخندی زدم و با آرامش گفتم:
- معذرت می‌خوام، نمی‌دونستم تو زنگ زدی. من از گوشیم از صبح تا حالا خبر نداشتم و تازه برداشتمش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
انگار آروم شده بود، مثل همیشه با صدای آرومی گفت:
- آترینا دیگه هیچ موقع، تأکید می‌کنم دیگه هیچ موقع من رو این‌طور نگران خودت نذار. داشتم از نگرانی دق می‌کردم.
با خنده الکی گفتم:
- ببین توروخدا مرد گنده رو چه‌جوری با احساس حرف می‌زنه.
بعد الکی با صدای بلند خندیدم. انگار متوجه بی‌حالیم شد بود، برای همین گفت:
- آتی خوبی؟
صدام رو صاف کردم، ولی صدام گرفته‌تر شد و گفتم:
- آره خوبم.
- واقعاً؟
- آره، چرا؟
- هیچی، فقط صدات یکم گرفته شده.
به دروغ گفتم:
- از آدمی که کل صبح رو خوابیده و تازه بیدار شده، چه انتظاری داری؟ از خدات هم باشه. تازه باید اصلاً صدام در نمی‌اومد.
آروم خندید و گفت:
- واقعاً.
مکثی کرد و گفت
- کجایی؟
نگاهی به دور و اطرافم کردم و گفتم:
- بیرونم.
آرشیو با خنده گفت:
- کجایی بیرون هستی؟ می‌خوام بیام دنبالت بریم یکم بگردیم.
بی‌حوصله گفتم:
- آرشیو من امروز کار دارم، برای یه روز دیگه بذار.
آرشیو با ناراحتی گفت:
- ولی خیلی وقتِ که همدیگه رو ندیدیم، دلم برات تنگ شده.
اخم کردم. این چرا این‌قدر با احساس شده‌بود؟
- فکر کنم تقریباً یه ماه میشه.
آرشیو با مسخره‌ی گفت:
- آفرین دختر خوب، خب الان کی بیام دنبالت؟
اعصابم داشت بهم می‌ریخت. واقعاً این‌قدر درخواست بیرون رفتن برای من واقعاً الکی و شاید کمی ترسناک بود. سعی کردم آروم باشم.
با آرامش ظاهری گفتم:
- آرشیو من الان کار دارم. برای یه روز دیگه بذار.
آرشیو با ناراحتی گفت:
- اگه الان نمیای فردا بیا، باور کن دلم برات تنگ شده!
نفس عمیق کشیدم و ناچار گفتم:
- باشه، پس تا فردا خداحافظ.
آرشیو این دفعه با خوشحالی گفت:
- باشه، خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و توی جیب کتم گذاشتم.
از جام بلند شدم و با لبخند بی‌رمقی گفتم:
- من دیگه میرم، خیلی زود باز میام.
دست‌هام رو کردم توی جیبم و آروم رفتم سمت ماشینم حرکت کردم و بعد سوارش شدم.
بدون هدف توی خیابون‌ها با ماشین می‌گشتم، اصلاً دلم نمی‌خواست خونه برم. نمی‌دونم چرا این‌جور شدم؟ ولی خب گاهی وقت‌ها آدم این‌جور میشه؛ حوصله هیچ‌کَس رو نداره و دوست داره تنها باشه. با زنگ زدن دوباره گوشیم چشم‌هام بستم و باز کردم. فرمون به‌سمت گوشه جاده چرخوندم و پارک کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
گوشی رو از توی جیبم درآوردم، دانیا بود. نگاهی به جاده بزرگ‌راه کردم. ماشین‌ها بدون توجه به من، با سرعت از کنارم رد میشدن. آهی کشیدم و به گوشی نگاه کردم.
هنوز دانیا زنگ میزد. قبل از این‌که قطع بشه، جواب دادم:
- الو؟
صدای نگران دانیا توی گوشم پیچید.
- سلام نیروانا، معلوم هست از صبح تا حالا کجایی؟
نگاهی به ساعت ماشین کردم. ساعت نه رو نشون می‌داد. آهی کشیدم و گفتم:
- بیرونم.
- کجایی بیرون هستی؟ بگو تا بیام پیشت.
بی‌حوصله گفتم:
- لازم نیست بیای.
دانیا با عصبانیت گفت:
- کجایی که لازم نیست من بیام.
سعی کردم با آرامش حرف بزنم.
- دانیا من نیاز به آرامش دارم وقتی آروم شدم، خونه میام.
انگار آروم شده بود. دانیا من رو می‌شناخت؛ می‌دونست حتماً حالم خیلی الان بده که اون نبرده بودم.
- باشه پس زود برگرد.
- باشه خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی قطع کردم و روی صندلی کناریم انداختم و راه افتادم.

***

آروم‌آروم کنار هم توی پارک قدم می‌زدیم. دست‌هام رو توی کت سرمه‌ایم کرده‌بودم و به زمین نگاه می‌کردم، برگ‌های نارنجی و زرد درخت‌ها به‌خاطر نزدیک شدن به فصل پاییز و باد روی زمین ریخته بودن و همه پارک رو گرفته بودن و ترکیب رنگ زیبایی رو درست کرده بودن.
تنها ویژگی که هنوز توی وجود من گذاشته بود و همین راه رفتن روی برگ‌ها خشک و شنیدن صدای خش‌خش برگ‌ها بود.
با صدای آرشیو به خودم اومدم، نگاهم از برگ‌های که داشتن زیر پای من جون می‌دادن گرفتم و به آرشیو دوختم.
آرشیو داشت مستقیم به جلو نگاه می‌کرد به نیم‌رخ جذاب و مردونه‌ش نگاه کردم. زمانی که آرشیو به‌سمتم برگشت و گفت:
- چیکار می‌کنی؟
با مکث گفتم:
- چی؟ چیکار می‌کنم؟
آرشیو لبخندی زد و گفت:
- اصلاً حواست نبود نه؟
لبم دندون گرفتم و سرم تکون و گفتم:
- آره.
آرشیو لبخندش عمیق‌تر شد و گفت:
- گفتم برنامه‌ات واسه آینده چیه؟
مثل همیشه ابروی سمت چپم بالا رفت و نگاهم ازش گرفتم و به ته جاده نگاه کردم ‌و گفتم:
- برنامه‌ی ندارم.
صدای متعجب آرشیو توی گوشم زنگ خورد که می‌گفت:
- واقعاً؟ مگه میشه؟
نفس عمیق کشیدم و لبخند نصفه زدم و نگاهم از جاده نارنجی و زرد پارک گرفتم و بهش نگاه کردم و گفتم:
- چی؟ چرا تعجب کردی؟ یعنی این‌قدر آدم بی‌برنامه برات عجیبه؟
توی چشم‌هام نگاه کرد و با صدای بم مردونه‌اش گفت:
- خب اگه بگم نه دورغ گفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
منم به چشم‌های میشی زیبا و مغرورش نگاه کردم و بدون لبخند و تقریباً جدی گفتم:
- خیلی از آدم‌ها هستن که برنامه‌ای برای زندگیشون ندارن.
آرشیو سری به نشونه تأیید حرفم تکون داد و لبخندی زد و گفت:
- می‌دونم، خیلی‌ها هستن که برنامه ندارن ولی برنامه نداشتن تو رو نمی‌تونم باور کنم.
اخم کردم و ایستادم. آرشیو چند قدم جلوتر رفت وقتی فهمید من حرکت نمی‌کنم، ایستاد و بهم نگاه کرد. با اخم گفتم:
- می‌تونم دلیل این‌که نمی‌تونی بفهمی من برنامه ندارم بفهمم؟
آرشیو لبخندی زد و سرش یه‌ کم پایین گرفت. موهای خرماییش از حالتش خارج شدند و یه‌ کم روی صورتش ریختن. دست‌هاش رو توی پالتو بلند قهوه‌ی روشنش بُرد و گفت:
- راستش زمانی که تو رو دیدم، فکر کنم حدود چند ماه پیش بود. نه؟
سری نشونه تأیید تکون دادم. آرشیو هم دوباره لبخند زد و به برگی که داشت از روی شاخه می‌افتاد، نگاه کرد و گفت:
- وقتی تو رو دیدم و فهمیدم کی هستی، گفتم وای ببین این‌ دیگه کیه که بیشتر باندها ازش حساب می‌برن و تونسته باند کوچولوش رو توی دو سال کنه، بهترین باند.
مکثی کرد و سرش سمتم چرخند و توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- گفتم حتماً این از اون آدم‌های که برای چطور مردنش هم برنامه داره.
لبخندی از این نظرش زدم و گفتم:
- آه پس این‌طور آدمی برات بودم.
آرشیو سری تکون داد و گفت:
- البته، برای اولش اصلاً نمی‌تونستم، باور کنم که یه دختر جذاب و مغرور که توی ته چشم‌هاش یه‌کم معصومیت بود، رئیس یه باند موفق باشه.
از شنیدن کلمه معصوم اخم دوباره روی صورتم اومد.
- یه سوال می‌پرسم؛ قول میدی راستش بگی؟
آرشیو متعجب از تغییر حالت من گفت:
- من کی بهت دروغ گفتم که خودم خبر ندارم؟
توی دلم گفتم همیشه از همون روز اول که شناختمت تا حالا ولی جای همه این‌ها گفتم:
- چرا هر کَس که چشم‌های من می‌بینه، میگه توی عمق چشم‌هات معصومیته؟
آرشیو لبخندی زد و گفت:
- چون واقعاً هست.
اخمم بیشتر توی هم رفت و گفتم:
- چرا هست! من این همه خلاف کردم. این همه مردم بدبخت کردم. چرا باید هنوز و معصومیت توی چشم‌هام باشه؟
شونه‌ش انداخت بالا و لبخند مهربونی زد و گفت:
- نمی‌دونم ولی قشنگه! من که این معصومیت چشم‌هات رو دوست دارم!
چشم‌هام بستم و باز کردم و به ته پارک نگاه کردم. با این که کلی راه اومده بودم ولی باز هم مسیر ادامه داشت. ماشاالله پارک بزرگی بود، سعی کردم بی‌خیال باشم که من با این‌که خلاف کردم و خون مردم رو توی شیشه کردم ولی باز هم معصومم؟ نفس عمیقی کشیدم و با شیطنت به آرشیو نگاه کردم و گفتم:
- پایه یه مسابقه هستی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
آرشیو اَبروهاش از روی تعجب بالا رفت ولی خیلی زود اونم شیطون شد و با لبخند شیطونی گفت:
- چرا که نه، فقط باید بازنده یک شام مجانی من رو مهمون کنه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- هه تو گفتی بازنده؟
آرشیو مسخره خندید و گفت:
- اوه مثلاً تو برنده هستی؟!
با حالت مغروری گفتم:
- پس چی؟ نکنه می‌خوای بگی تو برنده میشی؟
آرشیو سری تکون داد و گفت:
- جای این حرف‌ها بیا مسابقه بدیم.
سری به نشانه تاکید تکون دادم و گفتم:
- باشه.
به جای که تقریباً یه خط افتاده بود، اشاره کردم و گفتم:
- اون‌جا خوبه؟
آرشیو به جای که اشاره کردم، نگاه کرد.
- خوبه فقط... .
داشتم به‌سمت خط می‌رفتم که با فقط آرشیو بهش سوالی نگاه کردم. آرشیو بهم نگاه کرد و گفت:
- تا کجا؟
ابروم بالا رفت و به ته راه نگاه کردم. یه چراغ اون‌جا ته جاده بود. لبخندی زدم و به آرشیو نگاه کردم و با دست به چراغ اشاره کردم و گفتم:
- تا اون‌جا چطوره؟
آرشیو به چراغ نگاه کرد بعد لبخندی زد و گفت:
- خوبه.
رفتیم پشت خطی که نشون داده بودم و ایستادیم. شروع کردم به شمارش:
- یک، دو، سه.
سه بلند گفتم و هر دومون شروع کردیم به دویدن.

***
(ساتیار)
(چند روز بعد)
امروز سایه با همه روزها فرق کرده بود. ساکت‌تر شده بود و ناراحتی توی چشم‌هاش موج میزد، طاها از ناراحتی و ساکت بودن سایه کلافه شده بود و همه کار می‌کرد که سایه رو به حرف بیاره ولی همه هیچ بود.
- یعنی چی شده که سایه ناراحته؟
به طاها نگاه کردم. سرش پایین بود و دست‌هاش توی جیب شلوار کتون مشکی رنگش کرده بود، کمی آستین پیراهنش بالا داده بود. استایلش واقعاً خیلی غمگین و البته جذاب بود.
سرش بالا آورد و بهم نگاه کرد. پوزخندی زد و به اون طرف حیاط نگاه کرد.
لبخندی زدم و گفتم:
- خیالت راحت، هیچی نشده. هر آدمی یک روز توی زندگیش نیاز به تنهایی داره.
طاها به‌سمتم برگشت توی چشم‌های عسلیش غم دیده میشد.
- تو میگی یه روز، نه دیگه چند روز.
سری تکون دادم و گفتم:
- طاها هر آدمی نیاز به تنهایی داره، حالا می‌خواد یک روز باشه یا چند روز.
طاها سری تکون داد و گفت:
- بیا بریم توی خونه.
سری تکون دادم و باهاش هم‌گام شدم. تازه وارد خونه شده بودیم که سایه با لباس سرتاپا مشکی از پله‌ها پایین اومد و رو به سیروس که روی مبل های روبه‌روی پذیرایی نشسته بود گفت:
- بابا بریم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین