- Sep
- 300
- 2,552
- مدالها
- 2
بلند شدم. میلاد قسمم داده بود، قسم جون خودشو بهم داد.
لبخند بیجونی زد و لبهاش با زبونش تر کرد و گفت:
- نیروانا برو، بهخاطر من برو.
میخواستم حرف بزنم ولی میلاد پرید توی حرفم و گفت:
- بدون نگاه کردن به پشتت برو... .
مکثی کرد یه دفعه چهرهاش قرمز شد. داد زد و گفت:
- برو لعنتی، برو توروخدا... برو.
دستهایش از درد مشت کرده و فشار میداد، کولهام توی مشتم فشار دادم با داد میلاد اونها به خودشون اومدن، دانیا با گریه من رو کشوند. جون نداشتم مغزم فرمان نمیداد، انگار که مُرده بود. دنبال دانیا کشیده شدم. سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم با حرکت کردن ماشین انگار تازه مغزم به خودش اومده بود. اشکهام با ناباوری روی صورتم ریختن بعد از پنج و شش سال داشتم، گریه میکردم. وقتی یادم به صورت میلاد افتاد، به زجه رسیدم. دانیا هیچی نمیگفت و من چقدر ممنونش بودم.
(پایان فلش بک)
دانیال روز خاکسپاری میلاد اومد و بهم گفت که میلاد اندازه جونش من رد دوست داشته و واقعاً راست میگفت، اون بهخاطر یه آدم بیلیاقت جونش رو فدا کردهبود.
به قاتل عزیزترین کسم نگاه کردم، توی چشمهام یه لایه اشک بود. دوست نداشتم پلک بزنم تا ضعفم ببینه.
پسر خندید و گفت:
- ببین کی اینجاست؟ آترینا امیری دو سال میشه ندیدمت، نه؟
***
(ساتیار)
با حرف پسره اَخمهام توی هم رفت، پس نیروانا اون پسره رو میشناخت. به نیروانا نگاه کردم. نیروانا داشت با نفرت به پسره نگاه میکرد.
نگاهم رو از نیروانا گرفتم و به پسره دوختم. پسره پوزخندی زد و به من و نیروانا نگاه کرد. پسره نگاه من رو روی خودش دید. نگاهش رو از ما گرفت و به یکی از محافظهاش اشاره کرد، محافظ انگار هیچ احساسی نداشت نه لبخند زد و نه اَخم کرد، فقط یه پوزخندی زد و اومدن طرف نیروانا.
محافظها همینطور نزدیک و نردیکتر میشدن ولی نمیدونم چرا نیروانا هیچ واکنشی نسبت بهش نشون نمیداد؟ انگار توی یه دنیا از ناباوریهاش گرفتار بود. یه دفعه محافظ بهسمت نیروانا جهش گرفت با نگرانی و ناخودآگاه بازوی نیروانا رو گرفتم و سمت خودم کشیدم. نیروانا با کشیدن دستش چون حواسش نبود، داشت توی ب*غ*لم پرت میشد ولی درست در لحظه آخر خودش نگه داشت. نفسم فوت کردم و به صورت خوشگلش نگاه کردم. نمیدونم واقعاً بود یا من احساس میکردم که رنگش تقریباً پریده بود، چشمهاش بسته بود. آروم نفسش با صدا بیرون داد و چشمهاش باز کرد. الان دیگه چشم تو چشم شده بودیم. توی عمق چشمهای طوسیوسیاه خوشگلش اون معصومیت لعنتی رو باز دیدم. هنوز توی چشمهاش معصومیت بود ولی چطور؟ این همه اتفاق توی کمتر از یه دقیقه افتاد بود. نیروانا سرش رو طرف پسره برگردوند و با کینه نگاهش کرد.
لبخند بیجونی زد و لبهاش با زبونش تر کرد و گفت:
- نیروانا برو، بهخاطر من برو.
میخواستم حرف بزنم ولی میلاد پرید توی حرفم و گفت:
- بدون نگاه کردن به پشتت برو... .
مکثی کرد یه دفعه چهرهاش قرمز شد. داد زد و گفت:
- برو لعنتی، برو توروخدا... برو.
دستهایش از درد مشت کرده و فشار میداد، کولهام توی مشتم فشار دادم با داد میلاد اونها به خودشون اومدن، دانیا با گریه من رو کشوند. جون نداشتم مغزم فرمان نمیداد، انگار که مُرده بود. دنبال دانیا کشیده شدم. سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم با حرکت کردن ماشین انگار تازه مغزم به خودش اومده بود. اشکهام با ناباوری روی صورتم ریختن بعد از پنج و شش سال داشتم، گریه میکردم. وقتی یادم به صورت میلاد افتاد، به زجه رسیدم. دانیا هیچی نمیگفت و من چقدر ممنونش بودم.
(پایان فلش بک)
دانیال روز خاکسپاری میلاد اومد و بهم گفت که میلاد اندازه جونش من رد دوست داشته و واقعاً راست میگفت، اون بهخاطر یه آدم بیلیاقت جونش رو فدا کردهبود.
به قاتل عزیزترین کسم نگاه کردم، توی چشمهام یه لایه اشک بود. دوست نداشتم پلک بزنم تا ضعفم ببینه.
پسر خندید و گفت:
- ببین کی اینجاست؟ آترینا امیری دو سال میشه ندیدمت، نه؟
***
(ساتیار)
با حرف پسره اَخمهام توی هم رفت، پس نیروانا اون پسره رو میشناخت. به نیروانا نگاه کردم. نیروانا داشت با نفرت به پسره نگاه میکرد.
نگاهم رو از نیروانا گرفتم و به پسره دوختم. پسره پوزخندی زد و به من و نیروانا نگاه کرد. پسره نگاه من رو روی خودش دید. نگاهش رو از ما گرفت و به یکی از محافظهاش اشاره کرد، محافظ انگار هیچ احساسی نداشت نه لبخند زد و نه اَخم کرد، فقط یه پوزخندی زد و اومدن طرف نیروانا.
محافظها همینطور نزدیک و نردیکتر میشدن ولی نمیدونم چرا نیروانا هیچ واکنشی نسبت بهش نشون نمیداد؟ انگار توی یه دنیا از ناباوریهاش گرفتار بود. یه دفعه محافظ بهسمت نیروانا جهش گرفت با نگرانی و ناخودآگاه بازوی نیروانا رو گرفتم و سمت خودم کشیدم. نیروانا با کشیدن دستش چون حواسش نبود، داشت توی ب*غ*لم پرت میشد ولی درست در لحظه آخر خودش نگه داشت. نفسم فوت کردم و به صورت خوشگلش نگاه کردم. نمیدونم واقعاً بود یا من احساس میکردم که رنگش تقریباً پریده بود، چشمهاش بسته بود. آروم نفسش با صدا بیرون داد و چشمهاش باز کرد. الان دیگه چشم تو چشم شده بودیم. توی عمق چشمهای طوسیوسیاه خوشگلش اون معصومیت لعنتی رو باز دیدم. هنوز توی چشمهاش معصومیت بود ولی چطور؟ این همه اتفاق توی کمتر از یه دقیقه افتاد بود. نیروانا سرش رو طرف پسره برگردوند و با کینه نگاهش کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: