جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [یراق] اثر «مریم کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ishig با نام [یراق] اثر «مریم کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,512 بازدید, 85 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [یراق] اثر «مریم کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ishig
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN

نظرتون راجب کیفیت رمان

  • ضعیف

  • خوب

  • قوی


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
- عمراً برم بیمارستان. چیزی هم نشده فقط کمرم کوفته شده.
راه افتاد.
- من دلم آروم نمی‌گیره نواز. بیا خانمی کن یک‌دندگی رو بذار کنار.
- نه، می‌دونی که متنفرم از محیطش.
- باشه، پس می‌ریم خونه‌ی من، خودم حواسم بهت باشه.
- هه‌هه! همینم مونده بیام خونه‌ات.
ازماشین مقابل سبقت گرفت.
- یه‌ جوری میگی انگار تا حالا پیشم نخوابیدی.
- وا! کجا پیشت خوابیدم؟ من و نیاز باهم می‌خوابیدیم. سویل هم همیشه کنار تو می‌خوابید. بی‌چاره رو تا صبح کبود می‌کردی با شلنگ تخته‌هات.
- انگار همین دیروز بود. چه‌قدر زود پیر شدیم.
- آره پیر شدن به تو میاد.
سرش رو به سمتم خم کرد.
- ببین، ببین اگه یک تار سفید پیدا کردی یه ماشین می‌دم بهت.
- کم پز بده عامو.
- پز نیست. تویی که صورتت پر چروکه.
- کو؟
آفتاب‌گیر رو پایین زدم.
- واقعاً چروک شده صورتم؟ کو؟
خودم رو کمی بالا کشیدم تا بهتر ببینم که ناله‌ام بلند شد.
- آخ کمرم.
توی صندلی مچاله شدم و صورتم رو جمع کردم.
سریع ماشین رو کنار زد و به سمتم خم شد.
- لعنت به من! لعنت به من!
سریع کمربندم رو بست و به راه افتاد. دوباره پارک کرد و پیاده شد و در نهایت با کیسه‌ای پر برگشت.
- این کرم رو بزن وقتی رسیدی، الان بدنت داغه هنوز چیزی نمی‌فهمی. این هم دو سه تا محکم بزن روش بعد بذار روی کمرت. بی‌حسش می‌کنه.
- چشم. حالا زود منو برسون خونه، نیاز منتظره.
جلوی خونه توقف کرد. به سمتش گرفتم.
- کنار لبت زخمه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
- اگه حالت بد شد زنگ بزن بیام ببرمت. تا صبح بیدارم.
غمگین به زمردهاش نگاه کردم. از وقتی برگشته بودم می‌گفت، می‌خندید؛ ولی این چشم‌ها لو می‌دادنش. پیمان شکسته بود. سویل پیمان رو شکسته بود! من رو داغون کرده بود و با نهایت بی‌رحمی توی بی‌خبری ولمون کرده بود. دست‌هام رو دو طرف صورتش گذاشتم و عمیق نگاهش کردم.
- کل دنیا بگن سویل فلان کار رو کرده، کل دنیا بدش رو بگن، ما باور نمی‌کنیم. حتی اگه جلوی چشممون هم ببینیم باید به چشم خودمون شک کنیم. صحبت یک سال دو سال نیست پیمان. ما نون و نمک هم رو خوردیم. باهم قد کشیدیم. ذات هم‌دیگه رو می‌شناسیم.
دستم رو روی قلبش گذاشتم.
- این‌هم می‌دونه. می‌دونه این‌ها دروغن. این وصله‌ها به سویل‌ ما نمی‌چسبه. خودت رو جمع و جور کن پیمان. ما‌ باید بفهمیم قضیه چیه. باید پیداش کنیم. اون الان به کمک ما احتیاج داره. اون‌قدر شکسته که دوری از ما رو ترجیح داده‌ دوتامون هم خوب می‌دونیم که سویل چه‌قدر وابسته‌ی تو هست. الان که ازت دوره عین خودت داره عذاب می‌کشه. اول کمرت رو راست بگیر، سرت رو بالا بگیر تا پیداش کنیم. بعدش وقت برای کتک‌‌ کاری و ناراحتی زیاده.
- خیلی سختمه نواز. خیلی!
- می‌دونم چی میگی. ما درسته هم‌خون نیستیم ولی توی روح هم‌دیگه تنیده شدیم.
- فردا می‌رم دنبال اون دختره‌ای که اون مرتیکه گفت. چی‌چی بود اسمش؟
- پریا! می‌خوای من برم؟
- تو با این کمرت فردا رو به خودت مرخصی بده.
- کلی کار دارم، قیمت ها و کلی کوفت دیگه مونده.
- فردا رو بمون، پس فردا برو. دوباره تاکید می‌کنم مشکلی پیش اومد زنگ بزن.
آروم پیاده شدم.
- باشه بپر برو، شبت خوش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
- شب توهم خوش.
و با سرعت رفت. حتی منتظر نشد وارد خونه شم. فکرش مشغول بود و اعصابش خورد.
گوشیم رو درآوردم و اس‌ ام‌ اس زدم.
- رسیدی خونه خبر بده.
دستم به سمت گردنم رفت و محکم فشردمش. صداش گنگ و از دوردست‌ها به گوشم رسید
«دخترم، یراق بنداز گردنت تا یادت باشه همیشه قفل‌هایی هستن که باید بازشون کنی! تو کلید زندگی منی نوازم!» آره! باید دوباره کلید می‌شدم برای باز کردن یراقی که به زندگیمون افتاده بود. به چراغ‌های روشن خونه نگاه کردم و بی‌سروصدا داخل شدم. خواستم نیاز رو صدا بزنم ولی با دیدنش که روی مبل خوابیده بود منصرف شدم. دخترک بیچاره‌ی من. مطمئناً منتظرم مونده بود. دستم رو به کمرم گرفتم و پلاستیکی که پیمان گرفته بود رو داخل اتاق گذاشتم و با پتو بیرون اومدم. آروم روش رو پوشوندم و موهاش رو کنار زدم. هوایی که نفس می‌کشید رو به ریه‌هام فرستادم و زیر لب زمزمه کردم.
- خدارو شکر که دارمت.
با راست ایستادنم کمرم درد گرفت. من تا صبح کار‌ها داشتم باهاش.
***
- صدف از شلوارها چند مدل اومده؟
- زنانه؟
- آره.
- اون، بذارین نگاه کنم. آها هشت مدله.
- برو از هر کدوم یه دونه بیار قیمت‌هاش رو در بیارم. فقط ندو.
- چشم.
بعد دو قدم پاهاش سرعت گرفت. سری به نشونه‌ی تاسف تکون دادم و فاکتورها رو درآوردم. پیمان کلی غر زده بود که نباید می‌رفتم و من با وجود کوفته بودن بدنم نتونستم توی خونه بمونم.
- بفرمایین، آوردم.
- بچین روی میز.
- چشم.
- یه مانکن خوب پیدا کن برای پرو کردنشون. به آقای محمدی هم بگو بیاد برای عکاسی.
- پس مانکن خودمون چی؟
- فعلاً نیست. نمیشه هم صبر کرد تا برگرده. دیر میشه.
- باشه پس می‌گردم و عکس چندتاشون رو میارم واستون.
- خوبه.
با صدای جیغ و داد چند نفر از بیرون، شلوار از دستم افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
با تعجب به هم نگاه کردیم و بعد سریع بیرون رفتیم. به سمت تجمع جلوی شیشه‌های پاساژ دویدیم.
- وای سرش داره خون میاد.
- مرد بی‌چاره.
- بدجوری افتاد.
- برین کنار.
پرسنل با دیدنم سریع کنار رفتن. مردی روی زمین افتاده بود و از سرش قطره‌قطره خون می‌ریخت. آقا عباس بازوش رو گرفته بود و رنگش پریده بود. قدمی جلو رفتم که پام سر خورد و اگه صدف بازوم رو نگرفته بود کله‌پا می‌شدم.
- مواظب باشین، این‌جا پُره کفه.
نردبون چوبی، طی و چند تا شیشه‌شور روی زمین افتاده بودن.
- عباس آقا چی‌شده؟
- خانم به خدا نمی‌دونم. یهو نردبون افتاد، این بنده خدا هم داشت شیشه‌ها رو پاک می‌کرد‌ باهاش افتاد.
بااحتیاط جلو رفتم.
- صدف برو یه پارچه‌ای چیزی بیار، آقا؟ آقا صدام‌ رو میشنوی؟
سرش رو بالا گرفت و دلم به حال عجز نگاهش سوخت و مکالمه‌هایی از گذشته به یادم افتاد.
- خانم طی بکشم؟
- خانم درآمد ندارمم، شیشه‌های مغازه‌ها رو پاک می‌کنم خرجم‌ رو در میارم. شیشه‌هاتون رو پاک کنم؟ قول می‌دهم عین صدف برق بزنه.
- خانم این‌جا رو پارو بکشم؟ برف زیاده، مشتری‌هاتون زمین می‌خورن ها!
شرمنده نگاه ازش گرفتم.
- عباس‌آقا کمکشون کن بلند شن. مهدی شماهم این نردبون رو بردار.
صدف با دستمال رسید و به طرف عباس‌ آقا گرفت. با قرار گرفتن پارچه روی سرش دیگه تعلل نکردم و سریع بیرون رفتم.
- زود باشین.
سریع‌تر وارد شدم و دنبال پذیرش گشتم.
- خانم یه مورد اورژانسیه، هم‌کارم سرش شکسته، چی‌کار لازمه انجام بدم؟
- بیمه دارن؟
با رسیدنشون نگاهش کردم.
- بیمه دارین؟
فقط نگاه.
- نه خانم آزاد حساب کن. این آقا حالش بده کجا ببرم؟
- اول اسمش رو بگن بعد ببرین داخل اون اتاق بشینن، الان دکتر میان.
- اسمتون؟
- رحیم تباری.
بهشون اشاره کردم.
- شما برین.
سریع شماره‌‌ی صدف رو گرفتم.
- صدف کیفم رو بیار.
با دیدن مردی که احتمالاً دکتر مورد نظر بود و وارد اتاق شد، رو به خانمه کردم.
- عزیزم الان کیفم رو میارن، میام حساب می‌کنم.
- موردی نداره خانمی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
وارد اتاق شدم و بی‌صدا کنار دیوار ایستادم. دکتر که صدای بی‌نهایت آشنایی داشت دو تا انگشتش رو مقابلش گرفت.
- این چنده؟
- دو
پلک‌هاش رو از هم فاصله داد و چراغ قوه‌‌ش رو داخل چشم‌هاش گرفت.
گیج‌گاهش رو فشار داد.
- این قسمت سرتون که ضربه نخورد؟
- نه
- چه‌طوری افتادین؟
- زیر پام خالی شد آقای دکتر.
با صدای صدف به سمت در برگشتم.
- نواز جون این کیفتون. از اصناف اومدن. گفتن بهتون بگم بیاین. منم گفتم نیستین. داشتن قیمت‌ها رو نگاه می‌کردن.
- بذار نگاه کنن. اگر پرسیدن کی میام بگو اطلاعی نداری.
کیف رو ازش گرفتم.
- برو حواست بهشون باشه، چیزی شد زنگ بزن.
- چشم.
به سمت دکتر برگشتم که در در حال چک کردن زخم مرد زخمیمون بود. به سمت عباس‌ آقا برگشت.
- یه عکس بگیرین اول، اگه مشکل جدی نباشه، بخیه می‌زنیم.
- کجا عکس بگیریم؟
- طبقه‌ی بالا.
به سمت پذیرش رفتم.
- گفتن برای عکس بریم، هزینه‌ش چه‌قدر می‌شه؟
- ... تومن.
داخل آسانسور شدیم و صدای ناراحت رحیم آقا سکوت بینمون رو شکست.
- خانم من چه‌طوری پول این دوا درمون‌ها رو برگردونم؟
- توی پاساژ من این اتفاق افتاده، پس همش به عهده‌ی منه. لطفاً دیگه حرفش رو نزنین.
- خدا خیرتون بده.
بالاخره عکس رو هم گرفتیم و دوباره پایین رفتیم. دکتر دوباره اومد و من تازه شناختمش.
همون مردی بود که دیشب سوار ماشین شده بود. به شونه‌های پهن و ابروهای پرش نگاه کردم. چشم ریز کردم و اسمش رو خوندم.
«برهان احمدی، فوق تخصص مغز و اعصاب»
اوه فوق تخصص! مگه چند سالش بود؟ به این چهره‌‌ی جدی و جذاب سن زیاد نمی‌خورد. سری تکون دادم تا این افکار چرت از سرم بپره. آخه چه ربطی به من داشت؟
- خدا رو شکر مشکل جدی نیست، با چند تا بخیه خوب‌ِ خوب میشین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
به پرستار کنارش اشاره کرد.
- خانم احمدی زحمت بکش لوازم بخیه رو بیار.
پرستار باناز چشمی گفت و رفت. سری به این کارش تکون دادم و به سمت دکتر برگشتم که چشم‌ تو چشم شدیم. سریع نگاهم‌ رو دزدیدم ولی متوجه شدم خیره شده بهم.
- شما همراه این آقا هستین؟
- بله.
- تشریف بیارین یه سرم بنویسم بگیرید، باید تزریق کنن.
- بله.
پشت سرش به راه افتادم. با ورود به اتاق بامحبت لبخندی به خانواده‌ای که توی اتاق بودن زد.
- باز هم معذرت می‌خوام، مورد اورژانسی بود. اجازه بدین داروشون رو بنویسم بعدش به شما رسیدگی می‌کنم.
رو‌به‌روی میزش ایستادم و دست خطی که با دست چپش می‌نوشت نگاه کردم.
- شما تشریف ببرین این داروها رو تهیه کنین. من بعد رسیدگی به این بیمار میام بخیه میزنم.
تشکری زیر لب کردم و خارج شدم. تمام مدتی که بخیه می‌زدن بیرون ایستاده بودم و فکر می‌کردم. دلم به حالش می‌سوخت و داشتم دودوتا می‌کردم. با خروج دکتر و درآوردن دستکش‌هاش دوباره نگاهم دنبالش کرد.
اخم‌هاش تو هم بودن و انگار اون‌هم تو فکر بود. دستکش‌ها رو داخل سطل آشغال کنج سالن انداخت و وارد اتاقش شد. داخل اتاق رفتم و با دیدن آقا رحیم که دراز کشیده و پرستار درحال وصل کردن سرمی به دستشه، سرم رو به زیر انداختم.
- آقا عباس! بی‌زحمت پیششون بمونید تا سرمشون تموم شه. بعدش تشریف بیارین پاساژ‌ آقا رحیم شماهم بیاین، باهاتون حرف دارم.
برگشتم و در حین خروج با کسی سی*ن*ه‌به‌سی*ن*ه شدم. دکتر بود. ببخشید آرومی گفتم.
- شرمنده‌ام خانم.
کنار کشید و بااحترام دستش رو دراز کرد.
- بفرمایید لطفا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
سر‌به‌زیر تشکری کردم و از کنارش رد شدم. خوش‌بختانه اصناف رفته بود و فقط دعوت‌نامه نوشته بودن. داخل اتاق نشسته بودم و نسکافه‌م رو مزه‌مزه می‌کردم که بالاخره پیمان زنگ زد.
- الو، پیمان! سلام.
- سلام نواز، خوبی؟
- آره، خوبم.
- کمرت بهتره؟
- آره خوبم. چی‌شد؟ رفتی؟
- آره. سه روز پیش این ترم رو مرخصی گرفته.
حسم میگه این دختره یه ربطی به این قضیه داره.
- آدرسی، شماره تماسی؟ هیچی گیر نیاوردی؟
- از کی گیر بیارم؟ مگه می‌شناسم رفیق‌هاش‌ رو؟
- ما چرا این‌قدر از سویل فاصله گرفتیم؟ یعنی الان دستمون به هیچی بند نیست؟
- من مغزم کار نمی‌کنه. تو یه چیزی بگو نواز.
چند لحظه سکوت کردم و بعد سریع گفتم.
- مگه گوشی سویل دست تو نبود؟ شماره پریا رو گیر بیار.
- آره، چرا به فکر خودم نرسید؟
- برو شماره‌ش رو در بیار، یه وقت زنگ نزنی ها پیمان! شماره‌ش رو بفرست. خودم باهاش حرف میزنم.
- باشه.
- گوشی همراهت نیست؟
- تو داشبورد اون یکی ماشینه.
- باشه بهم خبر بده، راستی گوشی سویل دست تو چی‌کار می‌کنه؟
آهی کشید.
- یه روز قبل نیست شدنش اومد پیش من. موند خونه.
- ای کلک، نکنه خودت سر‌به‌نیستش کردی؟
چند لحظه سکوت و صدایی که با خش تو گوشم پیچید.
- شاید هم من کردم و دارم بازیت میدم.
لبخند روی لبم رنگ باخت سکوت کردم. محکم سرم رو تکون دادم. این چه فکر چرتی بود که کردم.
- حتی شوخیش‌هم جالب نیست. برو گمشو.
و قطع کردم. در همین لحظه چند تقه به در زده شد.
- بله؟
آقا رحیم با سری باند پیچی شده وارد شد.
به احترامش بلند شدم.
- خانم چرا زحمت می‌کشی؟ امروز به اندازه‌ی کافی زحمت دادم بهتون.
دست‌های چروکش رو توی هم پیچید و شرمنده به زمین نگاه کرد.
- خانم خرج دواها رو خورد‌خورد بهتون پس می‌دم.
- بهتون گفتم که این حرف رو نزنین، بشینین لطفا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
- با اجازه.
و نشست.
- آقای تباری شما شغل ثابتی دارین؟
- نه خانم شغل ثابتم کجا بود، صبح تا شب به مغازه‌دارها التماس می‌کنم بذارن کارهاشون رو بکنم، تهش یه پولی می‌ندازن جلوم.
- خانواده دارین؟
صورت ناراحتش رنگی از امید و لبخند به خودش گرفت.
- بله خانم. یه دختر دارم اسمش طلاس، کلاس هفتمه.
- خدا حفظشون کنه.
- خدا شما رو هم برای پدر و مادرتون نگه داره.
سربه‌زیر و ناراحت و سکوت آهی کشیدم.
- با اجازه‌تون آقا رحیم صداتون می‌زنم.
- خواهش می‌کنم خانم.
- آقا رحیم می‌خواستم یه پیشنهادی بهتون بدم. کارای پاساژ زیاده و آقا عباس تنهایی نمی‌تونه همشون رو انجام بده، اگه خودتون هم مایل باشین می‌تونین بیاین این‌جا ساکن به کار شین.
چند لحظه‌ای فقط نگاهم کرد. بعد چراغی توی چشم‌هاش روشن شد. امیدواری، شادی، حیرت. صورتش گواه همه‌ی این حس‌ها بود.
- خانم جان شوخی می‌کنید؟
باند روی سرش رو از نظر گذروندم.
- نه آقا، من چند وقتیه تو فکرش بودم تا این که امروز این اتفاق افتاد. قسمت این بوده. نظرتون چیه؟
- خدا خودش کمکت باشه خواهر.
چنان از ته دلش این جمله رو گفت که با لذت چشم بستم. سرم رو پایین انداختم تا چشم‌های تر شده‌ی‌ مقابلم رو نبینم.
- امروز بیست و سومه، دقیقا از یکم ماه بعد تشریف بیارین سر کارتون، انشالله بعد سه ماه بیمه‌‌تون هم می‌کنیم. الان هم لطفاً باهام بیاین.
در رو باز کردم و اشاره کردم تا اول خارج شه.
- نه خانم جان خواهش می‌کنم بفرمایید.
- بزرگی گفتن کوچیکی گفتن آقا رحیم. بفرمایین لطفا.
- خدا از بزرگی کمتون نکنه.
چه‌قدر شاد کردن دل بقیه حال آدم رو خوب می‌کرد. لبخندی به روش پاشیدم.
- لطفا با من بیاین.
طبقه پایین رفتیم و مستقیماً وارد مغازه لوازم‌ التحریر شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
فروشنده که پسر تپل و عینکی بود که طبق معمول دهنش پر بود با دیدنم از جاش پرید و لقمه به گلوش پرید. خنده‌م رو قورت دادم.
- آقای مولوی آروم باش، خفه شدی.
با چندتا سرفه به خودش مسلط شد.
- خانم شرمنده‌م، به خدا یهویی شد.
سریع از پشت میز بیرون اومد.
- بفرمایید، چه خدمتی ازم ساخته‌‌ست؟
- کوله پشتی‌ها کجان؟
به انتهای مغازه اشاره کرد. مشتری دیگه‌ای وارد شد.
- تو به مشتری برس، خودم نگاه می‌کنم.
- چشم.
به کیف ها نگاه کردم و اونی که از نظر خودم خوشگل ترینشون بود رو بیرون کشیدم. جامدادی، خودکار، دفتر، هر چیزی که صورتی بود رو داخل کیف جا دادم و روی شونه‌ام انداختمش.
- آقا رحیم بفرمایین.
در حال خروج از مغازه به سمت پسر تپولومون برگشتم.
- آقای مولوی. دفعه‌ی بعد از اون همبرگری که می‌خوردی برای منم سفارش بده.
و با خباثت بیرون زدم. در حالی که به سمت مغازه‌‌ی مدنظرم می‌رفتیم از آقا رحیم پرسیدم.
- گفتین دخترتون چند سالشه؟
- چهارده سال.
- سایز پاش رو می‌دونین؟
- نه خانم جان، برای چی می‌پرسین؟
وارد مغازه شدیم و دوباره احترام فروشنده. دومدل کفش انتخاب کردم و با گفتن سن طلا خانم گرفتیم و بیرون رفتیم.
با دیدن عباس آقا صداش زدم.
- عباس‌ آقا؟ عباس‌ آقا؟
طی رو کنار گذاشت و بدو‌بدو به سمتمون اومد.
- یه زحمتی داشتم براتون. لطف کنین آقا رحیم رو برسونین خونه‌شون.
دستش رو روی چشمش گذاشت.
- به روی چشمم خانم.
- ایشون قراره از ماه بعد همکارتون بشه.
با صمیمیت دست روی کمر رحیم گذاشت و احساس خوشحالی کرد. تا در پاساژ دنبالشون رفتم و پاکت پول رو آروم داخل کوله چپوندم. وقتی از در خارج شدن آروم آقا عباس رو صدا زدم.
- این‌ها رو وقتی رسوندینش بدین بهشون.
دندون های مصنوعیش رو به رخم کشید.
- صد برابرش برکت بگیری خانم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
***
به نرده‌های کنار پله‌ها تکه داده بودم و بچه‌ها دونه‌دونه خداحافظی می‌کردن و می‌رفتن. یک ساعت قبل به پیمان پیام داده بودم که چرا خبری از شماره نشده و گفته بود که با قفل گوشی درگیره. صدف آخرین کسی بود که بوتیک زنانه رو قفل کرد و به سمتم اومد.
- شما هنوز نرفتین؟
- نه منتظرم همه برن. خودم در رو می‌بندم.
- کاری با من ندارین؟
- نه عزیزم برو به سلامت.
- شبتون خوش.
طبقه پایین هم همه‌ رفته بودن و به جز نور آبشارها از طبقه‌ی پایین همه جا توی تاریکی غرق شده بود. صدای دینگ گوشیم که خبر از اومدن پیام بود باعث شد باعجله به اتاق برگردم. شماره‌ای که اس ام اس شده بود رو به سرعت گرفتم و خودم رو روی صندلی پرت کردم. استرس به وجودم چنگ انداخته بود و باشنیدن صدای ظریفی سعی کردم به خودم مسلط باشم.
- بله؟
- ببخشید گوشی پریا خانمه؟
- بله، خودم هستم بفرمایین.
- پریا جان خوبی؟ من خواهر سویلم. نواز! شناختی؟
چند لحظه‌ای سکوت و صدایی که توی گوشم پیچید. هر چند سعی می‌کرد عادی حرف بزنه ولی به اضطراب صداش پی بردم.
- بله، ممنون خوبم، شما خوبین؟
- مرسی. پریاجان می‌خواستم یه سوالی ازت بپرسم. ما چند وقتیه از سویل خبری نداریم. واقعیتش یک هفته‌ست که انگار آب شده رفته تو زمین. مثل این که تو صمیمی‌ترین دوستشی، خبری ازش نداری؟
و دوباره سکوت.
- نه والا من چه خبری داشته باشم؟ من یک هفته‌ست اومدم پیش خانواده‌ام.
- دقیقا ًیک هفته‌‌ست سویل نیست.
- خب خانم گفتم که من خبری ندارم.
مطمئن بودم داره یه چیزی رو مخفی می‌کنه.
لطافت بس بود.
- ببین پریا خانم، می‌دونی که اگه بلایی سر سویل بیاد و تو چیزی بدونی و به من نگی ممکنه خیلی برات گرون تموم شه دیگه؟
ترس توی صداش مشهود شد.
- من دارم می‌گم چیزی نمی‌دونم، چرا گیر دادین به من؟ دست از سرم بردارین.
و صدای بوقی که توی گوشم پیچید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین