جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده ● افكار چراغاني اثر Rigina ●

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات توسط Rigina با نام ● افكار چراغاني اثر Rigina ● ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,623 بازدید, 52 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات
نام موضوع ● افكار چراغاني اثر Rigina ●
نویسنده موضوع Rigina
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rigina
موضوع نویسنده

Rigina

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
65
557
مدال‌ها
2
زندگي مانند جوهرِ خودكار، گسيل‌ است و پايان می‌يابد.
ولوم‌ موسيقي‌‌‌ سينه‌سرخ، گاهي اوج مي‌گيرد و گاهي خاموش مي‌شود.
دفترچه‌ خاطرات‌مان مانند ورقه فصل‌ها پاره مي‌شود
با اين تفاوت كه عمرشان يكي بيشتر و يكي كمتر است.
 
موضوع نویسنده

Rigina

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
65
557
مدال‌ها
2
كفشي پديدار مي‌آید در پي و كوه‌هاي غريب به سمتش خم مي‌شوند.
كسي مي‌آرايد در پيش و گرده‌ها به سويش سر مي‌كشند.
من در آن چاه تنهايي، از صورت مسّرت‌بخش خورشيد و در آن روزنه‌ي سرد و عبوس، از درختان برهنه‌ی پاييز و در آن رودخانه‌ی زلال زندگي‌ام از گل‌هاي يخ زده زمستان پرسيدم:
- چه بايد كرد؟
 
موضوع نویسنده

Rigina

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
65
557
مدال‌ها
2
مدّت‌هاست، كه گلويم درد مي‌كند و هيچ درماني ندارد.
مدّت‌هاست، كه اين بغض‌ كهنه را مثل آتشی خفه‌ كردم، كه مبادا فَوران شود.
مدّت‌هاست كه از سرازير‌ شدن آبشار شور
چشمانم جلوگيري كردم؛ كه ديگر سرخي چشمانم عادی‌‌ست.
مدّت‌هاست كه صداي خنده‌ام گوشِ خيلي‌ها را در‌ آغوش كشيده؛ امّا كسي چه‌ مي‌داند كه جز تظاهر چيزی بيش نيست؟
نمي‌دانم... .
گويا انوار زرين‌فام اين تئاتر قصد تابش بر روي شامگاه بدون مهتاب وجودم كرده‌ است.
 
موضوع نویسنده

Rigina

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
65
557
مدال‌ها
2
خواهان با پا راه‌ رفتنيم، امّا راهی براي ما کجاست؟
خواهان دنيايی اَلوان بدون غم هستیم؛ امّا آن دنيایِ رنگارنگ پنهان شد.
خواهان چهره‌ای بي‌آلايش در اين روزنه‌ی‌ تاريک هستیم و كلامي آخر... .
بدون رَغبت دست يافتن به اين خواهان‌ها؛ براي ما دشوار می‌شود.
 
موضوع نویسنده

Rigina

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
65
557
مدال‌ها
2
مهربان باش.
تا كی مي‌خواهي خودت را پشت آن صورتَک پنهان كني؟
بگذار وَقَب‌های قلبت را پر كنند.
بگذار وجود نگارينت كه مدّت‌ها آن را حَبس كردی؛ بيرون آيد.
پس لبخند بزن.
لبخند بزن به اين دنيا كه تنها با اين‌ كار می‌توانی‌ وجودت را آرام کنی.
آن‌جاست كه وقتي زندگی‌ به چهره‌ي مُولَع تو مُواجه مي‌شود؛ عقب مي‌كشد.
 
موضوع نویسنده

Rigina

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
65
557
مدال‌ها
2
در سراشيبي افكارت مُمانِعَت نكن ببين نورون‌هاي مغزت، كدام تاب‌ خوردگي مسير را براي گذاشتن اوّلين گام انتخاب مي‌كنند امّا به ياد داشته‌‌ باش؛ ناخودايِ اين راه شاخه‌هاي درخت گردوي‌ات نه، بلکه خودت هستی.
 
موضوع نویسنده

Rigina

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
65
557
مدال‌ها
2
آسمان‌ كوير اين جان بي‌روح و مهتابي‌ام؛ كه مدام با مشتِ گل‌آلود پيغام‌هاي آتشينش، قلب‎‌ حصار شده‌ي اسارت‌گاه‌ام را، تحت اراده‌ي خود مي‌گيرد.
با اكراه، دستان يخ‌ زده‌ام را پيش مي‌برم.
با وجود تفاوت خيسي‌اش امّا اين همان نور بود.
گرم و روشن، هم‌چون كرم شب‌تاب پيله‌اش را حائل پنجه‌هايم كرد.
 
موضوع نویسنده

Rigina

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
65
557
مدال‌ها
2
***
كودک، گمان مي‌كرد گرم‌تر از خورشيد، چيزي وجود ندارد.
هر روز صبح، گرمي‌اش را به جان مي‌خريد؛
تا بتواند براي يک‌ بار دستان كوچكش را به سمتش دراز كند و لمسش كند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rigina

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
65
557
مدال‌ها
2
همان‌قدر كه با زندگي شوخي كني؛ زندگي هم در واقع با تو شوخي مي‌كند.
پس دل‌سرد نشو! راه بازي كردن با او را بلد‌ باش.
چه بسا آن‌ را جدي‌تر بگيري، روي دوشت سنگيني مي‌كند
و تنها كسي كه از خنده‌هايش غافل مي‌شود؛ خودت هستی.
چاي‌ات را بنوش و به تصوير هموار اين بازي كه روي شيشه صاف پنجره‌ات نقش بسته است بنگر.
 
موضوع نویسنده

Rigina

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
65
557
مدال‌ها
2
به التقاي دو دالان طرح شده‌ي آن بالا كه نزديك مي‌شوم، پيرمردي را ديدم.
صورتِ مشفقش، نور عجيبي داشت؛ گویی ستارگان محقر آسمان به تک‌تک سلول‌هاي صورتش نفوذ كردند.
نداي ملايمي از طرفش آمد، انتهاي راه پرت‌گاه است؛ يادت باشد.
اعتنايي نكردم و به انتهاي مسير كه رسيدم؛ خود را در سياه‌چال ديدم.
 
بالا پایین