جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شکارچی مافیا(بانوی مافیا)] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mobina_h با نام [شکارچی مافیا(بانوی مافیا)] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,325 بازدید, 76 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شکارچی مافیا(بانوی مافیا)] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mobina_h
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
با خنده خودمونو روی مبل پرت کردم. هنوز قاه‌قاه می‌خندید. آرنج دستمو تکیه‌گاه بدنم کردم و به سمت راست بدنم دراز کشیدم. با لذت به دخترم نگاه می‌کردم. دختر عزیزم که بی‌نهایت شبیه پرینازم بود. یه لحظه در حد چند صدم ثانیه از ذهنم گذشت که اگه یه موقع شراره مادر بشه، دخترش چقدر شبیه خودش می‌شه.
از فکرم تعجب کردم! یعنی چی؟ از کی؟ فکر کردن بهش آزارم می‌داد. دلم نمی‌خواد اونو کنار کسی تصور کنم. نمی‌خوام حتی فکر کنم بهش. احساس خ*یانت می‌کنم، احساس بدی دارم از وابسته شدن بهش.
می‌دونم که هیچی نمی‌دونم.

[شراره]

چشمامو دوختم توی چشمای سبز ناباور و پر اشکش. از عشق بود یا نفرت نمی‌دونم. شایدم از شرم بود اما سرمو پایین انداختم و چشم دوختم به ماگ حرارتی توی دستم هرچی از قهوه تلخ توش می‌خوردم رنگ ماگ سیاه تر می‌شد دقیقا مثل زندگیم! از تلخی هاش می‌‌خوری به شیرینی برسی و نهایتش سیاهیه بعد که میگی شاید چیزی توش مونده باشه توی ماگ هیچی نیست. قهوه‌اش خورده شده و تلخیش از بین رفته اما ماگ سفید سیاه شده!
 
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
با صدای بغض‌ آلودش سرمو بالا آوردم.
-شراره! نمی‌خوای چیزی بگی؟
بی حرف نگاهش کردم که بی‌طاقت ادامه داد.
-شراره تروخدا یه چیزی بگو.
-از کجا شروع کنم؟
-فقط بگو. بگو کجا بودی؟ چجور زنده ای؟ چرا نیومدی سراغمون؟ بگو. تروخدا بگو.
نفس لرزانی کشیدم و لبمو با زبون تر کردم.
-اون شب....

(گذشته)

خواب بودم که صدای ترکیدن چیزی بیدارم کرد. لرزان و با ترس از خواب پریدم. هنوز موقعیتم رو درک نکرده بودم که در اتاق با شدت باز شد و به دیوار کوبیده شد. قامت شایان توی چهارچوب در نمایان شد. با سر و وضعی آشفته و سردرگم دستمو کشید و از توی تخت بلندم کرد. هنوز گیج بودم که با صدای بلند بعدی سر جام میخ شدم. ۱۴ سالم بود اما درک می‌کردم که صدای شلیکه. ترسیده و منگ بودم که شایان با صورتی برافروخته صورت شوک زده‌ام رو به سمت خودش برگردوند و توی چشمای بهت زده‌ام زل زد.
-شراره برو پشت استخر قایم شو و بیرون نیا به هیچ عنوان
-داداش...اینج...ا...چه خبره؟
-سوال نپرس شراره فقط گوش کن
منو محکم به آغوش کشید و روی موهام رو بوسید.
با صدای پایی که نزدیک می‌شد فورا منو از پنجره پایین فرستاد. با تمام توانم به سمت استخر دویدم و قایم شدم. از ترس بدنم بی حس بود. مغزم هنوز تجزیه تحلیل نکرده بود که چه خبره. با شوک و ترس پشت دیواره اسخر پناه گرفتم که با صدای شلیک بعدی سر جام میخ کوب شدم. چی شد؟ به حرف داداشم گوش نکردم و به سمت خونه گام برداشتم. با رسیدنم به خونه و دیدن صحنه جلوم مردم. من اون لحظه روح از بدنم جدا شد. پدر و مادرم که روی زمین افتاده بودند و دورشون پر خون بود. نمی‌شد باور کنم. احساسم قابل درک نبود. تعجب، انکار، نفرت از مردی که با اسلحه به بالای سرشون و اون بادیگارد های عوضیش دورشو گرفته بودن. اون شب داداشم مفقود الاثر شد و من فقط دویدم تا فرار کنم. اشکام رو پاک می‌کردم و می‌دویدم و فقط یادمه صدای جیغ لاستیک ها کف خیابان و آرشین که فریاد می‌کشید
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
(حال)

سرمو آوردم بالا که دیدم به پهنای صورتش اشک می‌ریزه و دستشو جلوی دهنش گرفته بود تا هق هقش معلوم نباشه. بالاخره بعد از کلی گریه زاری که حالمو بهم می‌زد لب باز کرد.
_اون شب من خوب یادمه آرشین یه جا بند نبود و همش مثل اسپند رو آتیش بود و آروم و قرار نداشت. مامانم مضطرب بود و شب خیلی ترسناکی بود انگار می‌دونستن قراره چیزی بشه. آخرش آرشین طاقت نیاورد و از خونه زد بیرون. احساسی که داشتمو نمی‌شه فقط توضیح داد اما بعد چند ساعت با دیدن آرشین انگار جون از پاهام رفت. احساس پوچی می‌کردم چون نمی‌دونستم چی‌شده. آرشین با زیر چشم کبود شده پر صورتش خط و خش بود و خیلی شلخته بود و پریشون. رسید خونه خودشو پرت کرد رو مبل و سرشو بین دستاش گرفت هرچی مامان ازش می‌پرسید چی‌شده جواب نمی‌داد. جرات نمی‌کردم چیزی بپرسم. یه دفعه دادش بلند شد و همش می‌گفت عشقمو ازم گرفتن، رفیقمو ازم گرفتن. بعد شروع کرد به شکستن وسایل خونه. نمی‌دونی چه حالی بودیم من که نمی‌تونستم هیچی بگم خیلی وحشتناک بود.
شراره آرشین از اون شب هیچ حرفی نزد و نمی‌زنه و ما از بابا شنیدیم چی‌شده و خب شایان زنده‌اس
 
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
حرف می‌زد اما من هیچی نمی‌فهمیدم. داداشم زنده‌اس؟ داداشی که فکر می‌کردم از دستش دادم زنده‌اس؟ انگار که یه جوک شنیده باشم بلند و هیستریک زدم زیر خنده. انقدر خندیدم تا فهمیدم شوخی نیست. کاملا جدیه. با بهت و شوق خاصی یدون توجه به افراد کافه که با تعجب نگاهمون می‌کردن دست آروشا رو گرفتم و با صدایی که دو‌رگه بود از ذوق و استرس و بهت گفتم.
-آرو...آروشا! جدی میگی؟ نکنه من خوابم؟
با لبخند دلگرم کننده‌ای دست گرمشو روی دست سرد عرق کرده‌ام گذاشت و آدوم گفت.
-کاملا راسته.
دستشو کشیدم و بردم بیرون کافه. با چه سرعتی می‌دویدم و اونم دنبال خودم می‌کشیدم نمی‌دونم. فقط می‌دونم عجله داشتم و نمی‌خواستم این اتفاق خواب باشه. می‌خواستم داداشمو ببینم و قطعا این شروع مجددی برای من بود.

[آرشین]

بعد یه دعوای مفصل و بزن بزن با اون عوضی که اسم بابا رو یدک می‌کشید برگشتم خونه. جلوی واحد وایسادم که نظرم به سر و صدای واحد پویان جمع شد. چه خوشحال بود و می‌خندید. یه لحظه با خودم گفتم ببینم شراره چیکار می‌کنه. نگاهی به این طرف و اون طرف کردم و با مطمئن شدن از اینکه کسی توی راهرو نیست گوشمو روی در گذاشتم. هیچ صدایی نبود. راستش یکم نگران شدم اخه کسی ساعت ۶ غروب نمی‌خوابه. صدای گوشیم و لرزشش توی جیبم باعث شد دست از فکر کردن بردارم. با دیدن اسم آروشا روی گوشی دکمه سبزو کشیدم و گوشیو روی گوشم گذاشتم.
-سلام. جانم آروشا
-سلااااام به روی ماهت داداش ببین فردا یه مهمون داریم می‌خواد بهم کمک کنه توی آوردن وسایلم. میگی شایانم بیاد؟
تعجب کردم. شایان برای چی؟
-شایان؟
-داداش هیچی نپرس فقط بدون خیلی چیزا قراره روشن شه
 
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
(نویسنده: دوستان عزیز خیلی ها فکر می‌کنن اینجا داستان تموم می‌شه ولی کاملا اشتباهه داستان تازه از اینجا شروع می‌شه و تا این قسمت از داستان تنها جهت آشنایی شما با موضوع رمان بوده و ابهامات برطرف شده‌ان تازه قراره رمان شروع شه. ممنون که همراهم بودین. مبی.ح :)

تعجب کردم. یعنی چی شده؟ با عجله سویچ ماشینو از روی میز چنگ زدم و به سمت در اتاقم رفتم ولی قبل از اینکه دستم به دستگیر در برسه در باز شد و قامت شایان توی در نمایان شد.
با دیدنم توی اون حالت یکم متعجب شد. زود به حالت عادی برگشت و با لبخند رو بهم گفت.
-سلام داداش. جایی می‌رفتی؟ ببخشید مزاحمت شدم.
بعد دستی به پشت گردنش کشید و کلافه ادامه داد.
-خودت گفتی بیام منم اومدم.
به خودم اومدم.
-سلام داداشم نه. جای مهمی نبود. بیا بشین ببینم چته انقدر امروز مهربون حرف می‌زنی؟
-نکبت. لیاقتت همینه. با تو نمیشه اصلا مهربون بودا
باهاش دست دادم و همو توی آغوش گرفتیم. تنها رفیقم و تنها کسی که برام مونده بود شایان بود. تنها کسی که همزمان با من زندگیشو از دست داد و واقعا مثل برادر پیشم بود. بعد از اون ماجرا اسمشو به معین تغییر داد. معین راد!
دوتایی نشستیم و تلفن روی میز کارمو برداشتم و به شراره زنگ زدم.
-بله؟
-خانم شیرزاد لطفا دوتا فنجان قهوه بیارید.
بعد زود قطع کردم. رو به شایان گفتم.
-چطوری داداش؟ چی‌کار می‌کردی؟
-والا خبرا دست شماس چند وقته خبری ازت نیست
 
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
سرمو تکون دادم و گفتم.
-داداش باید یه جور تو کارای بابام دخالت کنم ببینم چی کار می‌کنن.
اونم متقابلا سرشو تکون داد و یهو چشماشو گرد کرد.
-راستی کجا می‌رفتی؟
چی بگم الان؟ مسخره‌ام نکنه؟ نه بابا شایان خیلی وقته رفیقمه.
-خب راستش آروشا زنگ زد گمونم کار مهمی داشت گفت بریم پیشش.
نگران تو جاش نیم‌خیز شد.
-چی شده؟ کسی اذیتش کرده؟ نکنه باز کار دار و دسته پدرته؟
فرصت حرف زدن بهم نداد و کتشو از روی مبل چنگ زد و به سمت در گام برداشت.
سریع بلند شدم و با چند گام خودمو بهش رسوندم. دستشو از پشت گرفتم که برگشت و نگران نگاهم کرد.
-داداش آروم باش. چیزی نشده. گفت می‌خواد یکیو نشونم بده.
آروم شد. نفس عمیق کشید. می‌دونستم از بچگی همو دوست داشتن مثل منو شراره‌ام که الان اسیر دستای خاکه. با فکرش لرزه به تنم افتاد. حالم خراب بود. واقعا خراب! شاید معنی خراب رو فقط گند زدن به امتحان بدونیم اما حال الانم از اون بدتره. یه حال بین مرگ و زندگی. تا قبل از اومدن شراره، من فقط به فکر شراره پرپر شده‌ام بودم که حتی تصویرشم تو ذهنم درست نیست. ترسناکه اما این شراره داره تصویر شراره خودمو تو ذهنم میاره.

[شراره]

تا دیر وقت آروشا موند پیشم و عکسای شایانو نشونم داد. چقدر داداشم بزرگ شده. دیدمش چی بگم؟ بگم کجا بودم؟ بگم چیا کشیدم؟ تو خیابونا یه دختر تنها چیا میکشه تا از پاکیش محافظت کنه؟ همه رو منم کشیدم. بیشترشم کشیدم و حقم نبود. جای من کنج دیوار تنهایی نبود.
 
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
****
چشام گرم خواب بود. یه خواب لذت بخش که اصلا دلم نمی‌خواست ازش دل بکنم اما با صدای ناله هایی گیج و منگ چشم باز کردم. هنوز متوجه اطراف نبودم اما با تشخیص صدا سیخ سر جام نشستم. خدای من! چی شده؟ آروشا! فورا از جام بلند شدم که با جای خالی آروشا روبه‌رو شدم. وحشت‌زده و دستپاچه به سمت در اتاق پا تند کردم و درو با شتاب باز کردم. با نزدیک شدن به منبع صدا حس ترس توی وجودم شدیدتر می‌شد. با رسیدن به آشپزخونه و دیدن آروشا بی حال روی زمین و ظرف شکسته شده کنارش ترسیدنم به اوج رسید. پاهام سست شد اما با فکر این‌که چه بلایی سرش اومده آروم جلو رفتم. کنارش روی زمین زانو زدم و دستمو سمت صورت قرمز شده‌اش بردم که گاهی از درد ناله می‌کرد. با تماس دستم با صورتش انگار جریان برق بهم وصل شده باشه دستمو به شدت پس کشیدم. خیلی داغ بود. باید چی‌کار می‌کردم؟ رفیقم داشت از دستم می‌رفت. با جرقه‌ای توی ذهنم بلند شدم و سریع به سمت میز کنار تلویزیون رفتم. از روی میز تلفن رو برداشتم و با دستای لرزون شماره آرشینو گرفتم و بوق......بوق......بوق....بوق...انقدر بوق خورد تا قطع شد. دوباره گرفتم و بازم بوق خورد و قطع شد.یعنی الان خونه‌اس؟ با تردید به سمت در رفتم و با باز کردنش نگاهم به واحد روبه‌رویی افتاد. برم؟ با فکر آروشا تردید رو کنار گذاشته و جلو رفتم و دستمو روی در کوبیدم.
 
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
چند دقیقه گذشت اما درو باز نکرد. انگار کسی نبود. پشیمون شدم و خواستم برگردم به اورژانس زنگ بزنم. رو پاشنه پا چرخیدم که در باز شد. ضربان قلبم رفت روی هزار. انقدر تند می‌زد که میترسیدم صداشو آرشینم بشنوه. صدای خواب آلودش توی گوشم پیچید و من آروم برگشتم و چشمام قفل چشماش شد.
-شراره! اول صبح اینجا چی‌کار می‌کنی؟
بی اراده طرحی از لبخند روی لبم اومد. شبیه پسر بچه ها شده بود با اون موهای بهم ریخته و چشمای مظلوم پف کرده. نگاهم افتاد به روی لباساش و چشمام گرد شد. به من من افتادم.
-س..سلام...چیزه...
انگار خودش تازه فهمیده بود تو چه موقعیته که با یه عذرخواهی رفت تا لباس بپوشه. گونه هام گر گرفت با فکر اون هیکل درشتش. واقعا چرا اینجور خوابیده بود؟ با یه شلوارک می‌خوابن مگه؟ شیش تیکه داشت چجورم. یه خال کوبی عقربم روی سمت چپ بدنش زده بود. دستی به گونم کشیدم بلکه از التهابش کم شه. یهو یادم افتاد اصلا برای چی اومدم. ترسیده و بدون توجه به این‌که اونجا خونه یه پسر غریبه اما آشناست وارد شدم و همزمان شروع کردم به حرف زدن.
-آرشین بیا نمی‌خواد بری هیچ‌کاری کنی بیا آروشا دیشب خونه من بوده. مریضه! نمیدونم باید چی‌کار کنم.
بی وقفه حرف می‌زدم که یهو با عجله از یکی از اتاقا بیرون اومد و با اخم و صدای نگرانی پرسید.
-آروشا چی‌شده؟
-دیشب اومد پیش من. صبح ببند شدم دیدم افتاده. صورتش داغه و...
نزاشت ادامه بدم و بازو هامو گرفت و تکونم داد و فریاد کشید.
-آروشا الان کجاست؟ خونه توعه؟
از صدای بلند و چهره ترسناکش ترسیدم و اشک تو چشمام جمع شد. به چه جراتی سر من داد زد؟ قدرت هیچ کاری نداشتم اما یهو به خودم اومدم دستاشو پس زدم و خودمو رها کردم. تا اومدم دهن باز کنم برای اینکه سرش فریاد بکشم و بگم به چه جراتی به من دست می‌زنی؟ به چه جراتی سرم داد می‌زنی؟ فکر کردی کی هستی؟ یه پسر از یه اتاق دیگه هراسان بیرون اومد. خدای من! اون شایانه. انگشتم که برای تحدید بالا اومده بود توی هوا خشک شد. مسخ شده نگاهش می‌کردم. انگار از خواب پریده بود چون سر و وضع درستی نداشت اما بی توجه به لباساش خیره شده بود توی چشمام. تعجب رو خیلی خوب توی چشماش می‌دیدم
 
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
داداشم! داداش عزیزم! آرشین منو هل داد تا بتونه زود به آروشا برسه. روی زمین افتادم اما شایان هنوز مسخ شده نگاهم می‌کرد. ترسیدم بلایی سرش اومده باشه. من بیخیال نقشه‌ام شده بودم. الان فقط می‌خواستم با داداشم یه زندگی آروم داشته باشیم. مثل قدیما!
آروم صداش زدم.
-شایان
از بهت خارج شد و با گام های بلند به سمتم اومد. از روی زمین بلندم کرد و منو به آغوش کشید. زمزمه های آرومش اشک‌رو به چشم هام مهمون کرد.
-شراره! شراره عزیزم. آجی نازم. یه خوابه! مطمئنم خوابه. اوه خدا چقدر بزرگ شدی.
نتونستم مقاومت کنم و بغضم شکست. دستامو دورش حلقه کردم و هق هقم بالا گرفت. صدای هق هق مردونش دلمو آب کرد. با تمام وجودم عطرشو بلعیدم. داداشمه. همونی که فکر می‌کردم مرده. قلبم گرفت و نفسم رفت. به شدن پشت پیرانش رو چنگ زدم که وحشت‌زده از صدای نفس کشیدنم منو از آغوشش بیرون کشید و با چشم های درشت شده نگاهم می‌کرد. به خودش اومد و منو بلند کرد. چشام داشت روی هم می‌افتاد و فقط فریادش به گوشم رسید.
 
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
(آرشین)
اصلا نپرسیدم آروشا خونه شراره چی‌کار می‌کنه. تنها فکرم نجات خواهرم بود و بس. در خونه‌اش باز بود و منم بی معطل کردن وارد خونه شدم و شروع کردم به صدا کردنش.
-آروشااااااا. آروشا کجایی.
تمام اتاق ها رو گشتم ولی نبود. با نفس نفس توی چهار چوب آشپز خونه وایسادم که چشمم خورد به آروشا که روی زمین افتاده بود. شوکه بودم و جلو رفتم. دستمو روی پیشونیش گذاشتم که از حرارتش ترس تو دلم رخنه کرد. فورا بغلش کردم و به سمت در دویدم. هم‌زمان با خارج شدن من از در، شایان رو دیدم که شراره رو بغل کرده و داره از خونه خارج می‌شه. اینجا چه خبره؟ نمی‌دونم چی شد که یهو فکر کردم شراره از آروشا مهم تر شد. با ترس عجیبی که داشت به جنونم می‌کشید جلو رفتم و با صورت سفید و لبای کبودش روبه‌رو شدم. با شایان دست و پامون رو گم کرده بودیم و با بدبختی خودمون رو به بیمارستان رسوندیم. دختر تشخیص داد که آروشا آبله مرغون زده و چون توی سن بچگی نیست جور دیگه ای نشون میده و جوش نمی‌زنه اما شدید تر از بچه ها مریض می‌شه ولی شراره رو بردن توی یه اتاق مخصوص قلب و عروق. استرس داشتم اخه برای چی اونجا؟ مگه مشکلی داره؟ پشت در نشسته بودم و سرمو بین دستام گرفته بودم. سه ساعته توی اون اتاق کوفتی چی می‌کنن؟ شایان بدتر از من بود حالش و توی راهرو رو قدم می‌زد و مدام بین موهاش دست می‌کشید. برای چی انقدر نگران شراره منه؟ شراره من؟ اره شراره من. الان تکلیفم با خودم مشخصه. من دوسش دارم! نمی‌تونم بگم عاشقشم ولی دوسش دارم. یه کاری می‌کنم اونم عاشقم بشه. تو همین فکرا بودم که دکتر از اتاق اومد بیرون. با سرعت جت بلند شدم و اومدم از دکتر حالشو بپرسم که شایان زودتر از من پرسید. دیگه داشتم کفری می‌شدم اخه رفیق من چرا باید حال کسی که دوسش دارم براش مهم باشه؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین