- Apr
- 172
- 546
- مدالها
- 2
با خنده خودمونو روی مبل پرت کردم. هنوز قاهقاه میخندید. آرنج دستمو تکیهگاه بدنم کردم و به سمت راست بدنم دراز کشیدم. با لذت به دخترم نگاه میکردم. دختر عزیزم که بینهایت شبیه پرینازم بود. یه لحظه در حد چند صدم ثانیه از ذهنم گذشت که اگه یه موقع شراره مادر بشه، دخترش چقدر شبیه خودش میشه.
از فکرم تعجب کردم! یعنی چی؟ از کی؟ فکر کردن بهش آزارم میداد. دلم نمیخواد اونو کنار کسی تصور کنم. نمیخوام حتی فکر کنم بهش. احساس خ*یانت میکنم، احساس بدی دارم از وابسته شدن بهش.
میدونم که هیچی نمیدونم.
[شراره]
چشمامو دوختم توی چشمای سبز ناباور و پر اشکش. از عشق بود یا نفرت نمیدونم. شایدم از شرم بود اما سرمو پایین انداختم و چشم دوختم به ماگ حرارتی توی دستم هرچی از قهوه تلخ توش میخوردم رنگ ماگ سیاه تر میشد دقیقا مثل زندگیم! از تلخی هاش میخوری به شیرینی برسی و نهایتش سیاهیه بعد که میگی شاید چیزی توش مونده باشه توی ماگ هیچی نیست. قهوهاش خورده شده و تلخیش از بین رفته اما ماگ سفید سیاه شده!
از فکرم تعجب کردم! یعنی چی؟ از کی؟ فکر کردن بهش آزارم میداد. دلم نمیخواد اونو کنار کسی تصور کنم. نمیخوام حتی فکر کنم بهش. احساس خ*یانت میکنم، احساس بدی دارم از وابسته شدن بهش.
میدونم که هیچی نمیدونم.
[شراره]
چشمامو دوختم توی چشمای سبز ناباور و پر اشکش. از عشق بود یا نفرت نمیدونم. شایدم از شرم بود اما سرمو پایین انداختم و چشم دوختم به ماگ حرارتی توی دستم هرچی از قهوه تلخ توش میخوردم رنگ ماگ سیاه تر میشد دقیقا مثل زندگیم! از تلخی هاش میخوری به شیرینی برسی و نهایتش سیاهیه بعد که میگی شاید چیزی توش مونده باشه توی ماگ هیچی نیست. قهوهاش خورده شده و تلخیش از بین رفته اما ماگ سفید سیاه شده!