- Jun
- 334
- 1,210
- مدالها
- 2
با گریه گفتم:
- کیمیا خانم به من کمک کنین مامان رو ببریم توی اتاق اینجا سرما میخوره.
خبری از اون نبود انگار فقط ما دوتا مونده بودیم... اگه لازم باشه تا اون سر دنیا هم کولت می کنم.
با گفتم:
- مامانی یه لحظه صبر کن دستت رو دور گردنم بندازم خودم میبرمت.
با گریه و فشار بی نهایت مامان رو روی کولم انداختم و داد زدم:
- خدایا کمک کن. خداااا...
قدم به قدم با زحمت برمیداشتم و میترسیدم مامان به چیزی بخوره. داد زدم و گفتم:
- الان می رسیم مامانم. فقط یکم صبر کن.
با جیغ و داد گفتم:
- الاااان.... هیع ماع... ( نفس نفس میزدم و جلو می رفتم.) مان.
صدای دویدن شنیدم و بعدش صدای حیرت زده ی آریا رو:
- شبنم!
با التماس گفتم:
- آریا مامانم سردشه من چیکار کنم؟
صدای خش دارش به آرومی گفت:
- بزار کمکت کنم.
یه دست مامان روی شونه ی من بود یه دستش روی شونه ی آریا. با گریه مامان رو صدا می زدم. چرا جواب نمی داد؟ مگه نگفته بود مامانا همیشه نگران اینن که بچه هاشون گرفتار نشن پس چرا خودش عامل گریه هام شده بود؟ صدای کشیده شدن چیزی رو روی سرامیک شنیدم. چند نفر مامان رو از من جدا کردن. با گریه می خواستم بدونم کجا میبرنش که توی بغل کیمیا خانم رفتم. مردی گفت:
- روی جسد رو بپوشونید.
موهام و کشیدم و با جیغ گفتم:
- نگو جسد مامانم جسد نیست آریا... آریا
کنارم با صدایی که تلاش میکرد نلرزه گفت:
- شبنم آروم باش.
داد زدم:
- مامانم و کجا میبرین؟ مامان نزار ببرنت مامان اگه بری من چیکار کنم مثل بابا نباش. مامان بیدار شو مگه نگفته بودی باهم میریم کتابهای دانشگاهم و میخریم؟ مگه نمیخواستی ببینی موفق میشم.
آریا بغلم کرد و آروم به پشتم میزد. رعد و برق زد و مامان از من جدا شد. نمنمهای بارون تگرگ شد و خونه شلوغ ولی من روی تختم نشسته بودم و به بارون گوش میدادم. کسی اومد توی اتاق و در رو پشتش بست. کنارم نشست و لیوان داغی توی دستم گذاشت.
- یکم از این بخور.
ماکان گفت:
- بهخاطر من یکمش و بخور
لیوان رو بالا اوردم و چند قلپ خوردم ماکان گفت:
- افرین دختر خوب حالا یکم بخواب
با صدای افتضاحی که تو دماغی بود گفتم:
- کیمیا خانم به من کمک کنین مامان رو ببریم توی اتاق اینجا سرما میخوره.
خبری از اون نبود انگار فقط ما دوتا مونده بودیم... اگه لازم باشه تا اون سر دنیا هم کولت می کنم.
با گفتم:
- مامانی یه لحظه صبر کن دستت رو دور گردنم بندازم خودم میبرمت.
با گریه و فشار بی نهایت مامان رو روی کولم انداختم و داد زدم:
- خدایا کمک کن. خداااا...
قدم به قدم با زحمت برمیداشتم و میترسیدم مامان به چیزی بخوره. داد زدم و گفتم:
- الان می رسیم مامانم. فقط یکم صبر کن.
با جیغ و داد گفتم:
- الاااان.... هیع ماع... ( نفس نفس میزدم و جلو می رفتم.) مان.
صدای دویدن شنیدم و بعدش صدای حیرت زده ی آریا رو:
- شبنم!
با التماس گفتم:
- آریا مامانم سردشه من چیکار کنم؟
صدای خش دارش به آرومی گفت:
- بزار کمکت کنم.
یه دست مامان روی شونه ی من بود یه دستش روی شونه ی آریا. با گریه مامان رو صدا می زدم. چرا جواب نمی داد؟ مگه نگفته بود مامانا همیشه نگران اینن که بچه هاشون گرفتار نشن پس چرا خودش عامل گریه هام شده بود؟ صدای کشیده شدن چیزی رو روی سرامیک شنیدم. چند نفر مامان رو از من جدا کردن. با گریه می خواستم بدونم کجا میبرنش که توی بغل کیمیا خانم رفتم. مردی گفت:
- روی جسد رو بپوشونید.
موهام و کشیدم و با جیغ گفتم:
- نگو جسد مامانم جسد نیست آریا... آریا
کنارم با صدایی که تلاش میکرد نلرزه گفت:
- شبنم آروم باش.
داد زدم:
- مامانم و کجا میبرین؟ مامان نزار ببرنت مامان اگه بری من چیکار کنم مثل بابا نباش. مامان بیدار شو مگه نگفته بودی باهم میریم کتابهای دانشگاهم و میخریم؟ مگه نمیخواستی ببینی موفق میشم.
آریا بغلم کرد و آروم به پشتم میزد. رعد و برق زد و مامان از من جدا شد. نمنمهای بارون تگرگ شد و خونه شلوغ ولی من روی تختم نشسته بودم و به بارون گوش میدادم. کسی اومد توی اتاق و در رو پشتش بست. کنارم نشست و لیوان داغی توی دستم گذاشت.
- یکم از این بخور.
ماکان گفت:
- بهخاطر من یکمش و بخور
لیوان رو بالا اوردم و چند قلپ خوردم ماکان گفت:
- افرین دختر خوب حالا یکم بخواب
با صدای افتضاحی که تو دماغی بود گفتم:
آخرین ویرایش توسط مدیر: