جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ژولیت با نام [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,534 بازدید, 338 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
گویا آب یخی به رویم پاشیدند. حسام کلافه در حالی که می‌دانست من فالگوش وایستادم حرفش را برید و گفت:
- خواهش می‌کنم تو این موضوع دخالت نکنید! خودم این موضوع رو حل می‌کنم. من نزدیک ۳۲ سالمه بچه که نیستم.
عموی حسام با تحکم گفت:
- لطفاً دفعه دیگه سرخود تصمیم نگیر. خودت که هیچ! فکر آبروی دختر بیچاره نبودی؟
حسام: عمو ان‌قدر قضیه رو پیچیده نکنید اگه اون پیرزن همه چی رو خراب نمی‌کرد الان وضع به این‌جا نمی‌کشید.
- می‌خوای چی کار کنی الان؟! ماجرای شما مثل توپ همه جا ترکیده فردا هم جفت‌تون باید برید حراست بیمارستان جواب پس بدید. چه‌طور می‌خواید تو چشم دوست و همکار نگاه کنید؟!
حسام خونسرد گفت:
- مگه کار غیرقانونی کردیم؟! خیلی‌ها نامزد می‌کنند ولی علنی نمی‌کنند ما هم همین کار رو کردیم.
عموی حسام بلند شد و گفت:
- این‌طور نمیشه قضیه رو اول با مادرت حلش کن بعد تصمیم می‌گیریم که چی‌کار کنیم.
حسام : شما نگران این قضیه نباشید. خودم حلش می‌کنم. فعلاً تو قوم و خویش چیزی نگید بذارید بین خودمون بمونه. من خودم با مادرم راجع به این قضیه صحبت می‌کنم شما چیزی بهش نگید که اوضاع بدتر بشه.
- تو که سرخود هر کار اومده کردی دیگه ما قراره چی‌کار کنیم؟! من خودم باید با اون دختر حرف بزنم؟! الان کجاست تو همین خونه‌است؟
حسام مکث طولانی کرد و بعد گفت:
- فعلاً بی‌خیال بشید! اون واقعاً شرایط زیاد خوبی نداره.
عموی حسام کلافه سری تکان داد و بلند شد و گفت:
- تمام این آتیش‌ها زیر سر توئه! دیگه باید به اون دختر بیچاره چی گفت؟ خیلی خب من دیگه میرم. کاریه که شده تو این ماجرا به فرض این بذار که من ازش خبر دارم. جلو بقیه خصوصاً حراست بیمارستان چیزی نشون نده که من خبر ندارم. من هم به‌خاطر تجربه قبلی که از کارت داشتم پیش دکتر یعقوبی وانمود کردم می‌دونم و فکرشم نمی‌کردم قضیه جدیه. فکر کردم باز یه دلسوزی بی‌جا کردی.
حسام سکوت کرد و من از حرف‌های دوپهلو و مبهم عمویش متحیر ابرو درهم کشیدم. منظورش چه بود؟ مگر حسام غیر از من برای کسی دیگری هم دلسوزی کرده بود؟!
عموی حسام سری تکان داد و خداحافظی کرد و رفت. شرایط ما در آن لحظه آن‌قدر بغرنج بود که افکار متعددی راجع به اتفاق امروز در مغزم به تاخت و تاز افتاده بودند و هریک با غلبه بر دیگری ذهنم را مشوش می‌ساختند و به همین دلیل وقت آن نبود که به دلسوزی‌های حسام و ماجراهای جدید فکر کنم و بیشتر از همه از این می‌ترسیدم که خبرها به گوش مادر حسام برسد. استرس سر تا پایم را گرفته بود، حسام بالا آمد و مرا که گوشه‌ای کز کرده بودم یافت. سر پله‌ها ایستاد و گفت:
- فرگل نمی‌شد کاریش کرد. عمو راست می‌گفت. من باید زودتر باهاشون مشورت می‌کردم. حالا موضوع حل شد ان‌قدر غصه نخور.
در حالی که زانوی غم بغل کرده بودم گفتم:
- به مادرتم می‌خوای بگی؟
پله آخر را بالا آمد و به طرفم آمد و دو زانو کنارم نشست و گفت:
- بالاخره که می‌فهمه.
نگران نگاهش کردم و گفتم:
- حرف‌های آخر عموت درسته حسام! مادرت راضی نمی‌شه من با تو ازدواج کنم. اون برا تو آرزوهای دور درازی داره. اون هیچ‌وقت راضی نمیشه با من ازدواج کنی. آخه شرایط ما خیلی با هم فرق داره.
متعجب لبخندی زد و گفت:
- تو چرا ان‌قدر از مادر من می‌ترسی؟! فکرش رو نکن راضی کردن اون با من!
دست‌پاچه گفتم:
- بالاخره عموت که گفت ترسیدم.
لبخند محوی زد و دستم را گرفت و گفت:
- بهش نمیگم فعلاً بذار اول رابطه‌ام رو با تو سر و سامون بدم.
دستم را گرفت و گفت:
- بلند شو کم زانوی غم بغل کن! بیا بریم یه‌کم شام بخوریم.
که زنگ گوشی تلفنم به صدا درآمد، نگاه کردم به آن، حمید بود. گوشی را برعکس کردم تا حسام نبیند. قطعاً او هم ماجرا را از پدرش شنیده بود.
قطع که کردم حسام گفت:
- کی بود؟
- زهراست بعدا بهش میگم.
حسام: مثل این‌که باید تا فردا به همه جواب پس بدیم.
با هم پائین رفتیم. میز را چیدم که گوشی‌ام دوباره زنگ خورد، گوشی‌ام روی مبل نزدیک حسام بود، دست‌پاچه به طرف حسام رفتم. ترسیدم حمید باشد. حسام گوشی مرا از روی مبل برداشت و یک تای ابرویش را بالا داد و به من خیره شد متعجب گفتم:
- کیه؟
نگاهش را به من دوخت و با لحن جدی گفت:
- رد تماس میدم جوابش رو هم نمیدی.
هاج و واج نگاهش کردم و گفتم:
- کیه؟
رد تماس داد و گوشی‌ام را خاموش کرد و گفت:
- ولش کن! هرکی از راه می‌رسه برای فضولی هم که شده زنگ می‌زنه.
- چرا گوشی رو خاموش کردی ؟
با سگرمه‌های در هم گفت:
- نمی‌خوام هی بهت زنگ بزنن. ولشون کن! بشینیم شام بخوریم.
شانه‌ای بالا انداختم و برای این‌که حساسش نکنم حرفی نزدم، هردو سر میز نشستیم که گفت:
- از وقتی رفتی شام و ناهارم رو سر این میز نخوردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
خندیدم و گفتم:
- دوری من چه کارها باهات نکرده؟!
- وسایلت رو از خوابگاه بردار بیار.
- بذار از این هچلی که توش افتادیم دربیایم.
- تو چه کار به این قضیه داری؟! همه رو بسپار به من، خودم حلش می‌کنم. تو وسایلت رو جمع کن فردا میام همه رو میارم.
کمی این پا آن پا کردم و گفتم:
- حسام من نمی‌تونم... .
کلافه گفت:
- تو چرا این‌جوری فرگل؟ اصلاً نمی‌دونم سیستم تو رو با "نه، نمیشه، نمی‌تونم" تنظیم کردند؟ اصلاً من موندم یه آدم ان‌قدر بدبین!
- باشه ولی حالا که همه فهمیدن قضیه جدی‌تر شده من و تو زیر ذ‌ره‌بینیم. فردا من بیام خونه تو، نمیگن دختره اومده جاش رو سفت کنه.
_ به کسی چه مربوط!
- اتفاقاً به همه این مسائل مربوط میشه همه نخود آش می‌شن.
از حسام اصرار شد و از من انکار دست‌آخر هم او حرفش را به کرسی نشاند. وقتی به اتاقم پناه بردم به گوشی‌ام نگاه کردم و تماسی که حسام رد زده بود، از میثم دیدم. به یاد حساسیت حسام افتادم و لبخندی روی لب‌هایم نقش بست. شب تا دم‌دم‌های صبح خواب به چشمانم راه نیافت. ترس از مادر حسام و راز نهفته در وجودم و فکر به حرف‌های عموی حسام و بیشتر از همه حرف‌هایی که درباره دلسوزی حسام می‌زد گیج و گنگم کرده بود و این‌که نکند احساس حسام صرفاً به خاطر یک دلسوزی و یک عادت باشد. این افکار تمام شب سایه خواب را از چشمانم ربوده و من نگران از آینده به به راهی مه‌آلود و مبهم که پیش رویم قرار داشت می‌نگریستم.
فردا صبح هر دو به حراست رفتیم و قضیه را توضیح دادیم و صیغه‌نامه را نشان آن‌ها را دادیم. کارمان که در حراست تمام شد به بیمارستان روستایی رفتیم و کار را شروع کردیم‌. میثم مدام زنگ می‌زد از سویی حسام دور و اطرافم می‌چرخید، جرأت نکردم جواب بدهم. عصر هم با اصرار به خوابگاهم رفتم. چراغ اتاقم را که روشن کردم نگاهم به بسته مواد تزریقی آزمایشگاه افتاد. دوباره عزا گرفتم.
فردا جمعه بود. عصر به خانه زهرا رفتم. او که از ماجرا خبر داشت گفت:
- اوضاع بدتر شده باید حقیقت رو به حسام بگی. فرگل این راهی که میری آخرش پرتگاهه! اگه به حسام الان حقیقت رو بگی بهتر از اینه که از مادرش بشنوه!
مستأصل گفتم:
- چی کار کنم زهرا؟ اگه بگم ترکم می‌کنه. هروقت شجاعتم رو جمع کردم بهش بگم یه‌جوری نگاهم کرده که دلم لرزیده. نمی‌تونم زهرا. نمی‌تونم دوست داشتنش رو با نفرتش عوض کنم. نمی‌تونم! بعد هم من هیچ مدرکی درست و درمونی ندارم که ثابت کنه مادرش پشت این قضایا هست. تو فکر کردی حسام باورش میشه مادرش باهاش این کار رو کرده؟ حرف من رو باور می‌کنه؟ اون هم حسام که اگه تو هفته یه روز صدای مادرش رو از پشت گوشی نشنوه دیوونه میشه.
- ببین صداقت صحبت‌های تو مدرک حرف‌هات هست. بالاخره حسام پی این رو می‌گیره ببینه تو راست میگی یا نه؟! ماه که پشت ابر نمی‌مونه فرگل! ممکنه بعد از شنیدنش حتی پشت‌پا به همه چیز بزنه. ولی باور کن بهت صدمه‌ای نمی‌زنه. نمی‌ذاره بری زندان! قطعاً یه‌جوری قضیه رو حل می‌کنه. این‌طوری دیگه به مادرحسام باج نمیدی و شرش رو می‌کَنی.
- همین از دست دادنش من رو می‌ترسونه. اگه... اگه بهش بگم کارش که تو آزمایشگاه تموم بشه من رو ول می‌کنه و برای همیشه میره آمریکا. من نمی‌تونم زهرا... اگه نبینمش می‌میرم.
- فرگل به خودت داری بد می‌کنی. تو باید حقیقت رو بگی. باید تلاشت رو بکنی. پدرت بهت وصیت کرده لااقل به چشم وصیت پدرت بهش نگاه کن.
سکوت کردم و درمانده گفتم:
- نمی‌دونم. سعی می‌کنم.
شب به اصرار زهرا آن‌جا ماندم و زانوی غم بغل کرده بودم که هم اتاقی زهرا پیشنهاد کرد تا یک فیلم ببینیم. زهرا هم برای این‌که مرا از آن حال و هوا دربیاورد موافقت کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
صبح که از خواب بیدار شدم هوا بدجور گرفته بود و باد تندی می‌آمد. هنوز ترس از فیلم دیشب در وجودم مانده بود. امروز هم روز آخر کاری در طرح جهادی بود، هوای گرفته و برفی آن روز، باعث شد کسی به درمانگاه نیاید و ما فرصت جمع و جور کردن وسایلمان را داشته باشیم و هوای بد و خراب و برف و بوران باعث شد که زودتر از موعد مقرر حرکت کنیم و به تهران بازگردیم. تهران هم به‌شدت هوا گرفته بود و ابرهای سیاه آسمان را پوشانده بود اما برف آنچنانی نمی‌بارید و بیشتر باران بود. از سرویس که پیاده شدیم حسام دستم را گرفت و گفت:
- بریم وسایلت رو برداریم بریم خونه.
به اصرار حسام این کار را کردیم کلید خوابگاه را تحویل سرپرست خوابگاه دادم و کم و بیش بدهی‌های آن را که از زهرا قرض کرده بودم، دور از چشم حسام پرداخت کردم و به همراه او به خانه رفتیم. هوا رو به تاریکی رفت و باد همچنان غوغایی به راه انداخته بود و رعد و برق‌های گاه و بی‌گاه آسمان را برای لحظه‌ای روشن کرد. از ماشین پیاده شدیم و چشمانم را بسته بودم تا خاک به چشمم نرود با حسام به خانه رفتیم حسام وسایل را به اتاقم آورد مشغول چیدن کتابهایم در اتاق شدم، که صدای غرش آسمان مرا از جا پراند. باغ علارغم همیشه که زیبا بود مخوف و ترسناک به چشم می‌آمد. با عجله وسایلم را چیدم و به پائین رفتم شام ساده‌ای درست کردم، حسام هم به من پیوست از کمرم گرفت و چانه‌اش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت:
- چی میشه زودتر تکلیف‌مون رو روشن کنیم.
خجالت‌زده از او جدا شدم و گفتم:
- حسام.
و به طرفش برگشتم، لبخندی زد و این بار یک‌قدم به جلو آمد و من به عقب رفتم و به کابینت پشتی چسبیدم. به هم زل زده بودیم سرخ شدم پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام چسباند و گفت:
- بهتر نیست زودتر عقد دائم کنیم؟
متعجب گفتم:
- عقد کنیم؟ حسام وضعیت ما هنوز معلقه! تو... .
سپس با حالتی گرفته گفتم:
- بعد از تحقیقات می‌خوای بری آمریکا.
خندید و از من جدا شد و درحالی که آن چشمان خوش‌رنگش را به من دوخته بود گفت:
- فکر کردی بدون تو میرم؟ معلومه که تو رو هم با خودم می‌برم.
- فعلاً تو تحقیقاتت رو درست کن. بعد یه فکری به این حال‌مون می‌کنیم.
به این بهانه از او فاصله گرفتم و رفتم میز را چیدم، حسام گفت:
- تحقیقات داره به نتیجه می‌رسه خدا رو شکر هیچ کدوم از نمونه‌های آزمایشگاهی نمردند. اگه فاز دوم هم جواب بده و رو بقیه حیوانات نتیجه بده. میریم روی فاز انسانی کار می‌کنیم .
کمی آب برای خودم در لیوان ریختم اما با این حرف حسام دستم لرزید و آب از لیوان به روی میز سرنگون شد، دست‌پاچه و هراسان با دو دستم جلو دهانم را گرفتم، حسام گفت اشکال نداره الان یه چیزی میارم پاکش می‌کنم.
و بعد با دستمال به طرف میز رفت، و در حالی که میز را پاک می‌کرد گفت:
- دلم می‌خواد رابطه رو رسمی‌تر کنیم یه جشن نامزدی بگیریم.
دست‌پاچه‌تر از قبل دست بردم تا دستمال را از او بگیرم و خودم میز را تمیز کنم این‌طور آن‌چه درونم بود را کمتر آشکار می‌کردم دستم را روی دست حسام گذاشتم و گفتم:
- دستمال به من بده.
نگاهش را به من دوخت و گفت:
- نمی‌خواد دیگه دستمال بکشی پاک شد.
دستم را از روی دستش کشیدم، و به طرف میز رفتم و گفتم:
- برای جشن نامزدی خیلی زوده! فعلاً بحث عقد رو پیش نکش.
دست به سی*ن*ه حلقه کرد و مشکوک به من زل زد، نفسش را با ناراحتی بیرون داد و گفت:
- تو از چی می‌ترسی فرگل؟ تو اون نامه چی نوشته بودی برای من؟ به من بگو هر مشکلی باشه حلش می‌کنیم. مشکل چیه؟ بگو فرگل! چی شده؟! چی باعث شده تو بین خودت و من یه دیوار بذاری. چی داره تو رو اذیت می‌کنه؟
از حرف‌هایش خشک شده بودم. او خوب می‌دانست من از چیزی می‌ترسم و مشکل بزرگی دارم که از او فاصله می‌گیرم. نگاهم رنگ غم به خود گرفت، نصیحت‌های زهرا بر سرم مشت می‌کوفت و سرزنش‌هایش به خاطر عقب‌نشینی من از گفتن حقیقت همچنان در سرم می‌تاخت. چه کار باید کنم؟ چطور بگویم؟ دیگر برای حسام مسلم است که عقب‌نشینی من، برای ترس از موضوعی است خصوصاً که قضیه نامه‌ای که به او دادم صحه بر این موضوع می‌گذاشت که من راز بزرگی دارم دیگر پنهان کردن این راز ممکن نیست. حالا چه‌طور به او بگویم؟ شاید... شاید الان بهترین موقعیت برای گفتن حقیقت است به‌خاطر موفقیت نمونه‌هایش شاید از گناه من چشم بپوشد. آهسته و با لحن ضعیف و پر از تردیدی گفتم:
- حسام... من... من... با... مادرت... .
حرف ته حلقم گیر کرد، آشوبی در دلم به راه افتاد، جدال وحشتناکی دوباره بین وجدان و احساسم در گرفت حسام با چشمان منتظر به من نگریست. گفتنش به همین راحتی نبود. به همین سادگی نمی‌توانستم همه اشتباهاتم را به او بگویم و طلب بخشش کنم. آن هم خیانتی به آن بزرگی که به خاطرش از رفاهش در آمریکا زده بود و به ایران آمده بود. دست‌پاچه تر از قبل به او زل زدم و درحالی که با استرس زیاد با انگشتان دستم بازی می‌کردم و دستانم آشکارا می‌لرزیدند گفتم:
- من... من‌‌... با مادرت... .
لحظه‌ای جلوی چشمانم آن کابوس تکراری متصور گشت. علاوه بر آن تجربه‌ی تلخ برخورد و حرف‌های پدرم به یادم آمد، آن روزی که همه ماجرا را فهمیده بود. قطعاً حسام برخوردی شدیدتر از پدرم خواهد داشت. با صدای حسام از افکارم بیرون آمدم. قطره اشکی از گوشه چشمانم لغزید و از روی گونه‌ام جاری شد، حسام به طرفم آمد و با چهره ای پر از تردید و نگران گفت:
- مادرم چی فرگل؟ تو و مادرم چی؟
زبانم ته حلقم چسبید و نگاهم به روی چشمان نگران و پر از تردید حسام ثابت گشت. عاقبت احساسم بر عقلم غلبه کرد، من نمی‌توانستم. دیگر نمی‌توانستم او را از دست بدهم. بالاخره روزی این قضیه را به او خواهم گفت اما نه الان!وقتی که حسام در این تحقیقات موفق شد.آن روز شاید از گناهم چشم بپوشد. شاید فراموش کند با او چه کردم. شاید راهی برای بخشش من با شیرینی موفقیتش باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
بغض‌آلود به حسام گفتم:
- من با مادرت قبلاً صحبت کردم. اون رویاهای دور و درازی برای تو داره. اون نمی‌خواد تو تو ایران بمونی و گفته بود تو گلوریا رو دوست داری... .
حسام متعجب به من گفت:
- تو کی مادرم رو دیدی که تا گلوریا هم برات تعریف کرده؟
با لکنت از ترس این‌که دروغم برملا شود گفتم:
- تو... جشن... عروسی دکترهاشمی.
مشکوک نگاهم کرد و در حالی که از دروغ من حیران بود سکوت نه چندان طولانی نمود. کمی بعد درحالی که کمی گنگ بود، پفی کرد و دست در جیبش گذاشت و به من خیره شد و مشکوک گفت:
- دیگه چی گفته بود؟ درباره گلوریا چی بهت گفت؟
از یک طرف ته دلم در مورد گلوریا از او خالی شد و از طرف دیگر استرس و اضطراب همه وجودم را فرا گرفت، می‌ترسیدم با هر کلمه‌ای که از دهانم بیرون می‌آید، کنترل همه‌چیز از دستم در برود و دروغ‌هایم برملا شود. از او فاصله گرفتم و گفتم:
- فقط گفت مایل نیست تو تو ایران بمونی و بهتره هرچه زودتر برگردی آمریکا تحقیقاتت رو دنبال و با گلوریا ازدواج کنی.
حسام که حرفم باورش شده بود، سری تکان داد و گفت:
- درسته! مادرم اصلاً راضی به اومدن من به ایران نبود. نمی‌خواست من این‌جا کار کنم و ادامه تحصیلاتم رو تو ایران بدم. اون موفقیت من رو تو آمریکا می‌بینه. اصرارش برای ازدواج با گلوریا هم باعث شد من از همه چیز بگذرم و ایران بیام. مادر من یه خرده مادی‌گراست. تو فکرش فقط و فقط شهرت و ثروته. اون می‌خواد که این دارو تو آزمایشگاه خودش ثبت بشه و آزمایشگاه و شرکتش پیشرفت جهانی داشته باشه. من به‌خاطر تصمیمات مادرم و دخالت‌هاش که دیگه از حد گذشته بود به ایران اومدم و ترجیح میدم این آزمایشات اگه قراره نتیجه بده برای کشور خودم و مردم خودم باشه. اصرارش هم برای ازدواج من با دختر شریکش فقط به خاطر محکم کردن روابطش و نگه داشتن سهمش تو آزمایشگاهه که من نمی‌تونم این خ*یانت رو در حق خودم و اون دختر بکنم و صرفاً به خاطر منافع خودم و مادرم باهاش ازدواج کنم.
آهی کشید و گفت:
- من از هشت سالگی عمرم رو تو تنهایی سرکردم فرگل. پدر خدابیامرزم معمار و مادرم هم استاد دانشگاه ژنتیک تهران بود. هشت سالم بود که پدرم تومور مغزی گرفت و با رفتنش، من و مادرم رو تنها کرد. بعد از مرگ پدرم من فقط مادرم رو داشتم که تلاش می‌کرد زندگی رو بعد از اون برای من دوباره سر و سامون بده و روحیه‌ام رو به من برگردونه. درسته زیاد خونه نبود اما بعد از مرگ پدرم تلاش می‌کرد که از خیلی از کلاس‌هاش بزنه و من رو تنها نذاره. تا حدودی هم موفق بود تا این‌که از طرف معلم‌های مدرسه‌ام فهمید منم مثل خودش هوش خوبی دارم تصمیم گرفت که روی من سرمایه گذاری کنه. بعد از اون هم درگیر معلم‌های خصوصی و یه سری قواعد خشک و رسمی شدم که باهاش بزرگ شدم. یه‌کم بعد مادرم ترجیح داد رشد خودش و من رو تو آمریکا ادامه بده و ما به آمریکا مهاجرت کردیم. مادرم درگیر سفرهای تحقیقاتی و پروژه‌های علمی‌اش بود و تمام تلاشش روی رشد علمی و بهره هوشی من شد. پانزده سال بیشتر از قبل تو آمریکا تنهایی کشیدم و سعی کردم باهاش کنار بیام و دلش رو نشکنم. خیلی با خودم کلنجار رفتم که ازش جدا نشم و تنهاش نذارم اما کار رو به جایی رسوند که مجبور شدم از مهر و محبت مادری‌اش دل بکنم و ازش زندگیم رو جدا کنم و برای یه مدت صرف یک تنبیه که به خودش بیاد به ایران پناه آوردم.
با تحیر به او نگاه کردم. حسام نگاه عمیقی به من انداخت و گفت:
- بگذریم. فکر نمی‌کردم بیام ایران و یکی این‌طوری قلبم رو به تب و تاب بندازه. راه ما درازه فرگل. تا من کنارتم از هیچ‌چیز و هیچ‌کَس نترس!
غمگین دستش را گرفتم، فشردم و گفتم:
- حسام من واقعاً خیلی خوشحالم که تو توی زندگیم هستی.
خیلی دلم می‌خواست به او جای این حرف‌هایی که زدم حقیقت را بگویم. بگویم که دوستش دارم و من مدت‌ها بود که درگیر علاقه او شده‌ام. این‌که تا قبل از رفتن به سفر ترکیه دلم بند او شده بود و از دلتنگی برای او هر لحظه می‌سوختم، از آن شبی بگویم که ساعت‌ها در خیابان‌ها ترکیه ماندم و به او فکر می‌کردم. از دوری کردن‌هایم و از تمام آن شب‌هایی که در خیابان‌های تهران پیاده می‌رفتم و به او و احساسی که در وجودم از او پر شده بود فکر می‌کردم. به این‌که من هم نمی‌توانستم او را فراموش کنم و او تنها امید من برای زندگیم هست. تنها بهانه من برای ادامه حیاتم است. اما افسوس که بین ما زمین تا آسمان فرق بود. به این‌که من یه آدم بی‌پناه بی‌کَس و کار بودم و او از یک خانواده موفق و ثروتمند که دست روی هر دختری بگذارد به او نه نخواهد گفت.
اما همه‌ی این‌ها در دلم ماند و لب فرو بستم و نگفتم، نتوانستم! چون اثبات آن با حرف نبود با عملی بود که باید آن را نشان می‌دادم و مقابل مادرش می‌ایستادم.
حسام لبخندی زد و مرا در آغوش خود فشرد و گفت:
- تو نگران هیچی نباش. بذار من به مادرم نتیجه این تحقیقات رو ثابت کنم. اجازه نمیدم کسی تو رو ناراحت کنه. اجازه نمیدم کسی تو رو از من جدا کنه.
دوباره وجدانم هیاهویی به راه انداخت و اشک در چشمانم بالا می‌آمد در دلم نالیدم: من که به‌خاطر هزینه‌های درمان پدرم پشت پا به همه اخلاقیات زدم لیاقت دوست داشتن او رو دارم؟ لیاقت این حجم از دلبستگی او را دارم. حسام مرا ببخش! چه باور کنی، چه نکنی‌؛ ولی با تمام این اتفاق‌ها من دوستت دارم.
سرم را درآغوشش پنهان کردم و او را تنگ در آغوشش گرفتم، کمی بعد از آغوشش فاصله گرفتم، حسام لبخندی زد و موهایم را کنار زد و اشک‌هایم را زدود و گفت:
- شام از دهن افتاد.
با هم به سر میز شام رفتیم و مشغول صرف شام شدیم. صدای رعد و برق ناگهانی مرا از جا مرا پراند و به دنبال آن نوای ریزش باران از بیرون شنیده می‌شد. حسام خندید و گفت:
- مگه از رعد و برق می‌ترسی؟
با توای ضعیفی کفتم:
- نه! فقط از اون‌هایی که صداشون وحشتناکه می‌ترسم. بیشتر از تاریکی وحشت دارم.
لبخندی زد و چیزی نگفت.
برای خواب از او جدا شدم او به اتاقش رفت و من به طبقه بالا رفتم. باران شدت گرفته بود و هر از گاهی رعد و برقی با صدای سهمگین ته دلم را خالی می‌کرد. صدای هیاهوی باد لابه‌لای درختان باغ با صدای ریزش باران در هم می‌آمیخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
یاد فیلم ترسناکی افتادم که دیشب با زهرا و مریم نگاه کردیم. به پتو پیچیدم. همه‌اش احساس می‌کردم سایه‌ای تاریک در تراس است. باغ از هرشب دیگری مخوف‌تر به نظر می‌رسید به زیرپتو رفتم. حس می‌کردم نفس کم می‌آورم. سر از پتو درآوردم و وحشت‌زده به اطراف نگاه می‌کردم که شاید موجودی عجیب غریب به یک‌باره غافلگیرم کند. همه‌اش حس می‌کردم کمد لباس‌هایم تکان می‌خورد و به دنبال این افکار موهوم یک‌باره رعد و برق سهمگینی زد و روح از تنم جدا شد و به تنم برگشت. در شیشه‌ای تراس از شدت باد تکان می‌خورد دیگر طاقت نیاوردم و تند پتو را به زیر بغل جمع کردم و با عجله از اتاق بیرون زدم خانه در خاموشی مطلق فرو رفته بود و تاریکی بیش از هر چیز دیگری مرا می‌ترساند. همه‌اش صحنه‌های فیلم به جلوی چشمانم می‌آمد. پله‌ها را دوتا یکی طی کردم و به طبقه اول رفتم نور ضعیفی از زیر در اتاق حسام می‌آمد که نشان می‌داد هنوز بیدار است و درگیر نوشتن مقاله و تحقیقاتش است.
با ترس و لرز به طبقه بالا نگاه کردم. همه‌اش دنبال سایه‌ای از موجودات متافیزیکی بودم که به یک‌باره دست دراز کنند و مرا بالا بکشند. لعنت به مریم! آخر این چه فیلمی بود؟! آدرنالین خونم را تا مرز کُشت بالا برده بود.
روی مبل روبه‌روی اتاق حسام دراز کشیدم و سرم را زیر پتو فرو بردم ولی صدای تق‌تقی که از وسایل خانه به علت انبساط و انقباض می‌آمد، در ترکیب با صدای باد و بارانی که از بیرون خانه هر دم به گوش می‌رسید لرز را به جانم می‌انداخت. گاهی حس می‌کردم از طبقه بالا صدای قدم‌های کسی می‌آید. از این افکار موهوم تمام بدنم خیس از عرق سردی شد. سعی می‌کردم به احساساتم غلبه کنم هر چه دعا و آیه بلد بودم زیر لب می‌خواندم اما بی‌فایده بود دلم آرام نمی‌شد. در همین حال در اتاق حسام باز شد و من از ترس بی‌اختیار به خودم لرزیدم. حسام میان دو لنگه در اتاقش و به من که به پتو پیچیده بودم و روی مبل مچاله شده بودم بهت‌زده خیره شد و بعد متعجب گفت:
- فرگل؟!
نیم‌خیز شدم و خجالت‌زده من‌من‌کنان نگاهش کردم. نور اتاقش داخل سالن را کمی روشن کرده بود. خندید و دست دور سی*ن*ه حلقه کرد و درحالی که چهره‌اش را بهت و تمسخر در آغوش داشت گفت:
- چرا این‌جا خوابیدی؟
از خجالت گر گرفتم و دست‌پاچه پتویم را کنار زدم. در پاسخش تنها اصوات نامفهومی از دهانم خارج شدند.
با تمسخر نیشخندی زد و گفت:
- آهان باز ممدقلی اومده سراغت!
خجالت‌زده دستی به پیشانی‌ام کشیدم و از حرفش خندیدم و معترض گفتم:
- حسام!
خنده‌ی روی لبش را به زور جمع کرد و چند گام جلو آمد و گفت:
- می‌خوای بیای اتاق من بخوابی؟!
هاج و واج نگاهش کردم و گفتم:
- چی؟ اتاق تو بیام؟
با نگاه عاقل اندر سفیهی به من گفت:
- چیه؟ از من بیشتر از تاریکی و این رعد و برق می‌ترسی؟
خجالت زده گفتم:
- نه... خب... خب... .
- بیا.
دست‌پاچه‌تر از قبل با تردید به طرف او رفتم. نه می‌توانستم به اتاق او بروم و نه می‌توانستم در سالن بخوابم. تردید مرا که دید و گفت:
- فرگل من تا حالا بهت آسیب زدم؟
شرم‌زده گفتم:
- نه حسام موضوع این نیست.
و برای این‌که موضوع کش پیدا نکند، زود داخل اتاقش شدم. در را که بست به خودم آمدم و خجالت‌زده گفتم:
- من رو مبل می‌خوابم شما راحت باشید!
به طرف مبل رفتم. دست در کمر به من خیره شد و طلبکارانه گفت:
- این کارت توهین نیست؟
خجالت‌زده تر از قبل برای توجیه حرکتم گفتم:
- نه... خب من بدخوابم. اون شب هم خونه اون پیرزن یادته دیگه چه‌طور خوابیده بودم.
گرچه دلیل دیگری داشتم. نگاه خیره و تمسخرآمیزش را به من دوخت و گفت:
- بذار یه چیزی رو برات روشن کنم فرگل! این جور رابطه‌ها با خواست دو طرفه! ممکن نیست من زوری به گردن کسی بذارم.
تمام بدنم به یک‌باره گر گرفت و سرخ شدم. عرق از سر و روی و پشتم جاری شد، پتویم را برداشتم و گفتم:
- من میرم سالن بخوابم.
با نیشخند تمسخرآمیزی گفت:
- برو روی تخت هیچ اتفاقی بین ما نمی‌افته.
خواستم بنای مخالفت بگذارم که به یک‌باره رعد و برق سهمگین دیگری زد و از ترس تکانی خوردم. حسام طلبکارانه نگاهم کرد. اگر سالن می‌خوابیدم قطعاً با این رعد و برق‌ها تا صبح قالب تهی می‌کردم، دست‌پاچه و شرم‌زده به طرف تخت حسام رفتم. حسام به بیرون از اتاق رفت. بالشم را مرتب کردم و با فاصله‌تر از او گذاشتم و به زیر پتو رفتم و پشت به او در حالی که دستم به زیر سرم بود، چشم بستم. از این تصمیمم به شدت معذب بودم به در شیشه‌ای خیره شدم هر از گاهی آسمان روشن می‌شد و صدای باد و باران به گوش می‌رسید. مدتی بعد حسام آمد و برق‌ها خاموش شد و روی تخت دراز کشید. سر جایم تکانی به خودم دادم، بعد دوباره آهسته سر به عقب برگردادندم تا او را ببینم. او رو به من طبق عادت معهودش بازوی راستش را زیر سر گذاشته بود و به پهلو خوابیده بود و دست دیگرش بیرون از پتو روی پهلو قرار داشت. دوباره سر برگرداندم غرش آسمان سکوت اتاق تاریک را می‌شکست. غلتی زدم و رو به حسام خوابیدم. سعی کردم در تاریکی چهره‌اش را ببینم، برقی برای لحظه‌ای تاریکی اتاق را در هم شکست و چهره‌اش که خواب بود، را نمایان کرد. به حرف‌های او و همچنین به گلوریا فکر کردم فکری مثل خوره به جانم چنگ می‌انداخت، آهسته گفتم:
- حسام خوابی؟
آهسته زیرلب گفت:
- فعلاً نه!
- تو با گلوریا هم‌خونه بودی؟
چشمانش نیمه‌باز شدند و در تاریکی به من زل زد و گفت:
- نصفه شبی خل شدی؟ اون روز بهت چی گفتم؟! گفتم نمی‌خوام درموردش حرف بزنم.
در حالی که از کنجکاوی داشتم می‌مُردم دست بردم و بازویش را تکان خفیفی دادم و با اصرار گفتم:
- بگو دیگه!
با صدای ضعیفی زیرلب گفت:
- آره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
دلم فروریخت. دلخور شدم و رنجیده گفتم:
- اتاق‌هاتون چی؟ جدا بود؟
او بدون این‌که چشم باز کند بی‌میل و با لحن جدی گفت:
- فرگل بذار بخوابیم تو رو خدا! این سوال‌های مسخره چیه؟!
- می‌خوام بدونم.
- بخواب! من خوابم میاد خسته‌ام.
از طفره رفتن او بیشتر حریص می‌شدم، دوباره فشاری به بازویش دادم. دستش را کشید و کلافه گفت:
- فرگل بخواب!
رنجیده و با لحنی که بوی دلخوری از آن می‌آمد گفتم:
- خوابم نمی‌بره تا بهم نگی! فکرم رو مشغول کردی!
در انتظار جواب در تاریکی به او زل زدم که چشمانش بسته بود، کمی بعد لب گشود و گفت:
- جدا نبود! حالا بخواب.
از این حرفش تا سر حد انفجار رسیدم، براق شدم و با لحن تند و تیزی گفتم:
- واقعاً که! اون هم اون دختره! چپ و راست تو ترکیه آویزونت بود. اون‌جا هم که روابط آزاده.
چشم باز کرد و به چهره عصبی و دلخور من نگاه کرد و خونسرد گفت:
- دیوونه شدی؟ نصف شبی این حرف‌ها چیه می‌زنی؟!
غرولندکنان تکانی به خودم دادم و پتویم را عصبی کنار زدم، نیم‌خیز شدم که بلند شوم و به سالن بروم که با یک حرکت قبل از این‌که کامل نیم‌خیز شوم مانعم شد، دستش را سعی کردم پس بزنم که جدی و با لحن آمرانه‌ای گفت:
- هیچ اتفاقی بین ما نیفتاد. لطفاً این حرف‌های مسخره رو هم تمومش کن!
با خشم دستش را پس زدم و گفتم:
- آره ارواح عمه‌ات!
نیم‌خیز شد و به آرنجش تکیه داد و عصبی گفت:
- این کارها یعنی چی فرگل؟ دروغم چیه؟
- مگه میشه؟ تو ترکیه که یک‌سره آویزونت بود.
کلافه سری تکان داد و گفت:
- خجالت بکش فرگل!
- مگه میشه؟ حسام راستشو بگو!
با ناراحتی سری تکان داد و دستی به موهایش کشید و گفت:
- تو از من تا حالا دروغ شنیدی؟ من که درباره احساسم نسبت به گلوریا سر شب بهت گفتم این متهم کردن‌هات چه معنی داره؟ اگه چیزی که تو فکر می‌کنی درست بود، الان هرچی مادرم می‌خواست اتفاق افتاده بود! خودت هم می‌دونی که بین ما تموم شده.
- حالا گیریم که هیچی بینتون نبوده ولی بوس و بغل که بوده!
کلافه غرید:
- اِی بابا!
- بالاخره بود یا نه؟
عصبی گفت:
- اَااه! هزار دفعه بهت گفتم احساسم راجع به اون چی بوده! دیگه چی رو توضیح بدم.
درحالی که رگ حسادتم بالا زده بود با لجبازی گفتم:
- نه! نمی‌تونم بخوابم. یالله جواب بده!
سکوت کرد و دوباره به همان حالت قبلش خوابید. موضعم را تغییر دادم و سعی کردم با چرب زبانی از زیر زبانش بکشم. فشاری به بازویش دادم و با لحن نرمی گفتم:
- بگو دیگه حسام! بگو!
جوابم را نداد، گفتم:
- خب نمیگی این رو جواب بده! چند تا دوست دختر داشتی با کدوم‌شون بودی؟!
سکوت کرد دوباره بازویش را تکان دادم، پاسخی نداد دوباره این عمل را تکرار کردم، دستش را به عقب برد و کلافه و با لحنی عصبی جواب داد:
- فرگل دست از سرم بردار!
- بگو حسام! به خدا اگه بذارم بخوابی!
- عجب گرفتاری شدیم!
با خنده گفتم:
- حالا بگو. بگو دیگه حسام.
_ ای بابا! من وقت این کارها رو نداشتم.
- خب گلوریا رو کامل تعریف نکردی؟!
درحالی که سعی می‌کرد آرامشش را حفظ کند گفت:
- چیزی نیست که در موردش نگفته باشم نمی‌خوام سوالی راجع به اون بپرسی همین امشب تمومش کن دیگه!
- چرا با این‌که همخونه‌اش بودی حسی به اون پیدا نکردی؟
پفی کرد کلافه دستی به صورتش کشید و به من زل زد که مصمم در تاریکی بالای سرش نشسته و منتظر توضیحش بودم. سری تکان داد و گفت:
- چون از این‌که دیگران برای زندگی من تصمیم بگیرن متنفرم. گلوریا انتخاب من نبود انتخاب مادرم بود و من هم نمی‌تونستم اون رو به چشم همسرم ببینم. ما توافق کرده بودیم فقط هم‌خونه باشیم‌ اون هم به اصرار مادرم و اِلا من راضی نبودم که این اتفاق بیفته. بعد از یه مدت هم برای این‌که همه چی تموم بشه به دختره گفتم دوستش ندارم و به‌خاطر فشارها و اصرارهای مامانم به ایران اومدم.
چندثانیه سکوت در همان افکار تلخ و آزار دهنده گذشت.
حسام آهسته با لحن نرمی گفت:
- چی شد؟خیالت بالاخره راحت شد؟!
زیرلب آهسته با لحن ضعیف و دلگیری گفتم:
- آره!
آسمان غرشی کرد و دوباره برقی اتاق را روشن کرد، به او خیره شدم سکوت شب با صدای باران در هم می‌شکست، دوباره به چهرهٔ آرام حسام چشم دوختم و بعد گفتم:
- از کی فهمیدی به من علاقه داری؟
کلافه نچی کرد و معترض گفت:
- این‌ها رو سر شب نمی‌تونی بپرسی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
کمی نزدیکش شدم و دستم را دور شانه‌اش حلقه زدم و گفتم:
- بگو دیگه حسام.
- نمی دونم ولی اون موقع که تو ترکیه بودیم قبول کردم که دوستت دارم.
- از عروسی دکتر هاشمی شروع نشده بود؟
- نه اون موقع راجع به تو کنجکاو بودم. یه وقت‌هایی از پشت شیشه اتاقم خیلی نگاهت می‌کردم و حرکاتت رو زیر نظر داشتم، این غرور و جدی بودنت رو من تأثیر گذاشته بود ولی نه در حدی که بخوام دوستت داشته باشم، ولی احساس واقعیم بعد هم‌خونه شد‌ن‌مون بود، دیگه تو اون سفر فهمیدم حسی که بهت دارم دست خودم نیست.
متعجب گفتم:
- شیشه اتاق؟ شیشه چیه؟
سکوت کرد، با سماجت گفتم:
- حسام کدوم شیشه؟
به او نزدیک‌تر شدم تا جایی که صدای نفس‌های او را می‌شنیدم. دوباره ملتمس گفتم:
- حسام نمی‌ذارم بخوابی بگو دیگه شیشه چیه؟
خنده‌ای روی لب‌هایش نقش بست و گفت:
- یه‌کم برو عقب‌تر فرگل نه به این‌که روی یه تخت با من نمی‌خوابی نه به این همه نزدیکیت.
شرم‌زده از او کمی فاصله گرفتم و گفتم:
- دروغ نگو! می‌خوای بپیچونی! بگو دیگه! به جون خودم نمی‌ذارم بخوابی. بگو!
پتو را تا شانه‌هایش بالا کشید و دستش را زیر پتو برد و گفت:
- شیشه اتاق من و تو، تو آزمایشگاه .
متعجب گفتم:
- مگه رفلکس نیست؟ مگه پرده نداره؟
با خنده گفت:
- برای تو رفلکسه برای من نیست. پرده‌اش رو هم از همون شب بعد از عروسی دکتر هاشمی، وقتی رفتم اتاقم کنار زدم.
مشت محکمی به پهلویش زدم و گفتم:
- خیلی بی‌انصافی حسام. خیلی بی‌انصافی!
خنده‌ی سرمستی کرد و چشم باز کرد و به من زل زد و گفت:
- پشت اون شیشه دلبری‌هایی می‌کردی که بماند! اصلاً به عشق اون نمایش‌هات بیشتر می‌اومدم آزمایشگاه و اِلا من رام تو یکی نمی‌شدم از بس اخلاقت خوبه!
با دلخوری گفتم:
- خیلی بدجنسی! من جلو اون شیشه چه کارهایی که نکردم! مثل یه دلقک سیرک بودم که هی نگاهم کردی و به من کلی خندیدی .
خندید و دست دورشانه‌ام حلقه زد و با یک حرکت مرا به آغوش خودش نزدیک کرد و گفت:
- یه وقت‌هایی از دستم عصبی می‌شدی و مشت و تیپا به شیشه می‌زدی یه وقت‌هایی آروم پشت میزت کار انجام می‌دادی. یه وقت‌هایی جلوی شیشه تمرین می‌کردی چه حرف‌هایی به من بزنی. حتی یه وقت‌هایی مقنعه از سرت در می‌آوردی موهات رو از گیر باز می‌کردی و دوباره به گیر می‌بستی. ولی یه جایی بیشتر از همیشه دلم رو لرزوندی.
هاج و واج به او زل زدم و ناباورانه گفتم:
- این همه مدت من رو دید می‌زدی؟ من احمق ساده رو بگو! تازه جلو تو، تو این خونه کلی روسری می‌پوشیدم و موهام رو که می‌دیدی از خجالت آب می‌شدم.
خندید و پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام چسباند و گفت:
- نمی‌‌پرسی کجا دلم بیشتر برای تو لرزید؟
کنجکاو گفتم:
- کجا؟
- وقتی که بعد از جواب ردی که به ابراز علاقه‌ام دادی و بعد از یه مدت دوری اومدم آزمایشگاه، دیدم ناراحت سمت شیشه اومدی و پیشونی‌ات رو به شیشه چسبوندی و اشک ریختی اون‌جا بود که فهمیدم عشق ما دو طرفه است و تو داری پنهانش می‌کنی.
دست به پیشانی‌ام کشیدم و با بهت گفتم:
- توهم دقیقاً پشت اون شیشه بودی و همه‌چی رو دیدی؟ وای آره! دقیقاً صدای گوشیت پشت شیشه اومد.
خندید. نفس‌هایش به صورتم می‌خورد و گفت:
- چون من هم پشت شیشه پیشونیم روی پیشونی‌ات بود، اون گوشی لعنتی که زنگ خورد، جدامون کرد.
خندیدم و سکوت کردم، به طنین نفس‌هایش گوش سپردم، از این همه نزدیکی به او شرمم شد و بعد خجالت‌زده گفتم:
- حسام بذار یه‌کم برم عقب.
خنده شیطنت‌باری به چشمانم زل زد و گفت:
- دیگه دیر شده.
مانند کبوتر که در دست باز باشد کمی در آغوشش تقلا کردم و گفتم:
- لوس نشو دیگه.
قفل دستانش را از هم گشود و از او کمی فاصله گرفتم چشمان خود را مالید و خمیازه‌ای کشید و گفت:
- بازجویی‌ات تموم شد بذار من بخوابم.
لبخندی زدم و گفتم:
- فعلاً تنفس اعلام می‌کنم.
لبخندی زد و با شیفتگی به من خیره شد. بعد رو به من خوابید و دستم را گرفت و چشمانش را بست در حالی که لبخند کم‌جانی روی لبش بود. با نگاه محزونی او را در میان تاریکی تماشا کردم و پس از مدت طولانی با نوای محزونی گفتم:
- اگه یه روزی بفهمی من اونی نبودم که فکر می‌کردی چیکار می‌کنی؟
جوابی نشنیدم. آهسته صدایش زدم:
- حسام؟!
باز هم سکوت بود کمی سرم را بالا بردم و تا مطمئن شوم خواب است. آهی کشیدم و به بسته‌ای که پرفسور امین‌زاده داده بود فکر کردم قریب به ده روز می‌گذشت و من هنوز تصمیم قطعی مبنی بر آن نگرفته بودم. نمی‌توانستم بیشتر از این به او خ*یانت کنم. نمی‌توانستم بیشتر از این پا روی وجدانم بگذارم. چه می‌شد اگر او را ترک می‌کردم و برای همیشه می‌رفتم. آن وقت این راز برای همیشه در دلم مدفون بود و او و مادرش از وجود من خلاص می‌شدند. اما کجا؟ جایی نداشتم برم و کسی را نداشتم که به او پناه ببرم. قطعاً مادرش برای زهر چشم گرفتن از من اقدام می‌کرد. اگر سفته‌ها را اجرا می‌کرد پشت میله زندان می‌افتادم جدا از آن حسام از موضوع با خبر می‌شد و همین حتی برای فهمیدن حقیقت کافی بود بعد هم خود حسام و همکارانش می‌توانستند به جرم دست‌ بردن در روند تحقیقات از من شکایت کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
افکار موحش و دردناکی ترس به جانم رسوخ داد. فکر زندان ماندن و ترسِ از دست دادن مجوز پزشکی‌ام و بدنام شدن به شدت ته دلم را خالی می‌کرد. دوباره نگاه به چهره حسام کردم. ندایی از درونم شروع به شعله کشیدن کرد:
- تو دیگه ته خطی فرگل! همین که حسام بگه انتخابش تویی مادر حسام نابودت می‌کنه. تو راهی نداری. دیر یا زود حسام ترکت می‌کنه. تو توی باتلاقی خودت رو انداختی که هرچی دست و پا می‌زنی بیشتر فرو میری حسام هم اگه حقیقت رو بفهمه، تو این قضیه هیچ‌وقت دستت رو نمی‌گیره نجاتت بده ولت می‌کنه تا غرق بشی در هر صورت تو برای نجات خودت باید فکری کنی. باید یه کاری کنی که اگه قراره تو سقوط کنی مادر حسام هم با تو سقوط کنه. شاید این‌طوری نجات پیدا کنی.
بعد به این فکر کردم که اگه با امین‌زاده همکاری کنم هر دو شریک بودیم، هم من از اون می‌ترسیدم و هم او از من!این‌طوری اون نمی‌توانست از من باج بگیرد و با ازدواج ما مخالفت کند، بالاخره او که نمی‌خواست پسرش را از دست بدهد از ترس من هم نمی‌توانست حرف بزند و از سویی من هم نمی‌خواستم حسام را از دست بدهم پس اگر به حرف مادرش گوش بدهم و نمونه‌ها را از بین ببرم شاید با من راه بیاید بهتر است آخرین کار را انجام دهم.
اما دوباره وجدانم به صدا درآمد به این که عشق نمی‌گویند این چه فکری بود که من می‌کردم؟ من داشتم به حسام آسیب می‌زدم. عشق که این نیست‌. عشق این است که در مقابل هرچی او را آزار می‌دهد بایستم نه راهی نیست فرگل. تو نباید به حسام آسیب بزنی. مقابل مادر حسام هم نمی‌توانی بایستی. پس دست از حسام بکش. او تکه تو نیست تو قدم در یک عشق ممنوعه گذاشتی. حالا هم باید هرطور شده حسام را ترک کنی و هم خودت و هم او را نجات دهی.
دوباره به چهره آرام حسام که غرق در خواب بود خیره شده بودم. چندتار مویش روی پیشانی آشفته بود. آهسته دستم را از دستش کشیدم، با انگشت اشاره‌ام محتاطانه تارهای مویش را از جلو پیشانی به عقب راندم. اشک‌هایم سرریز شدند. باران بند آمده بود و باد هنوز می‌وزید و من هنوز در ظلمات تصمیم‌های مه‌آلود و مبهم خودم اسیر بودم. از این غلت به آن غلت شدم به هر چیزی فکر کردم. به رها کردنش، به نابود کردن نتیجه تحقیقات او، به گفتن حقیقت، به رو در رو شدن با مادر حسام و اجرای سفته‌ها و زندان و ابطال مجوز پزشکی‌ام، به هرچیزی... .
هزاران‌بار به این راه‌ها و عواقبش فکر کردم، به چیزهایی را که مرا از او جدا می‌کرد و نمی‌کرد. آهی سوزناک بیرون دادم. چه درد عجیبی وجودم را می‌شکست، رها کردن او آن‌قدرها که فکر می‌کردم ساده نبود. خواه و ناخواه من وجودم تسخیر او بود. پا گذاشتن روی دل خودم و جریحه‌دار کردن احساسات کسی که بی‌اندازه می‌خواستمش کار من نبود. نه‌ واقعاً نمی‌توانستم نمونه‌ها را از بین ببرم. نمی‌توانستم دوباره به او خ*یانت کنم. هر اتفاقی که می‌خواهد بیافتد. من دیگر نمی‌توانم از حسام دل بکنم.
تا زمانی که هوا گرگ و میش شود این افکار مانع خوابم شدند و در نهایت هوا کمی به روشنی می‌رفت که خواب مرا ربود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
صبح صدای حسام در گوشم پیچید، در حالی که بدنم از خستگی به زمین چسبیده بود، و تکانی نمی‌خوردم.
- بیدار شو فرگل، دیر شد. دیشب هی بهت میگم بخواب، هی سوال می‌پرسی!
جوابی ندادم به قدری خسته و خواب‌آلود بودم که توان جواب دادن به او را نداشتم. در مقابل خواب ناتوان بودم که موهایم را نوازش کرد و گفت:
- بلندشو. زود باش دیر شد. بلندشو!
با حالتی ملتمس گفتم:
- تو رو خدا حسام بذار پنج دقیقه قبل از رفتنت بیدارم کن من صبحونه نمی‌خورم.
- نمیشه، بلند شو. دیشب هی میگم بخواب برای همینه دیگه!
- تو رو خدا حالا من دو سه ساعت دیر میام! خیلی خوابم میاد.
صدای خنده‌اش گوشم را نوازش داد و گفت:
- نمیشه. تا تو ادب بشی شب زود بخوابی. زودباش! زودباش!
به زور و اجبار او در حالی که به رختخواب چنگ می‌انداختم، از آن جدا شدم. سر میز صبحانه میان خواب و بیداری صبحانه‌ام را خوردم و به همراه حسام با لب و لوچه‌ای آویزان سوار ماشین شدم و تا بیمارستان برسیم، کمی در ماشین خوابیدم.
با تکان شانه‌هایم از خواب پریدم، حسام با پوزخند تمسخرآمیزی گفت:
- پیاده شو خانم ته خطه.
خندیدم و کش و قوسی به بدنم داد و خمیازه‌ای کشیدم. چرت داخل ماشین کمی سرحالم کرده بود. نسیم سرد پائیزی صورتم را خنک می‌کرد. روی موزائیک‌های محوطه بیمارستان هنوز آثار نم باران شب گذشته پیدا بود و بوی سبزه‌های باران خورده به مشام می‌رسید. دوشادوش هم به طرف بیمارستان رفتیم. نگاه‌های عده‌ای از پرسنل که ما را می‌شناختند به روی ما ثابت شد. در میان راه یکی از همراهان بیمار حسام او را دید و شروع به سوال کردن نمود. ماندن را جایز ندانستم و با خداحافظی کوتاه از او جدا شدم. منتظر آسانسور شدم، خمیازه سمجی دست از سرم بر نمی‌داشت، همین‌که در آسانسور باز شد، من با میثم روبه‌رو شدم. میخکوب شدم، از خدا خواسته تا مرا دید به طرفم آمد و نگاه پر از ناراحتی و دلخوری‌اش را به من دوخت و آب دهانش را قورت داد و رنجیده گفت:
- سلام فرگل، دیشب چرا گوشیت رو خاموش کردی؟ خبر داری تو بیمارستان در موردت چه شایعاتی پخش شده؟
از سوال بی‌مقدمه‌اش تکانی خوردم، من‌من‌کنان گفتم:
- راستش... راستش... .
بدون توجه به من نفسش را با حرص بیرون داد و گفت:
- این شایعه‌ها چیه همه‌جا پیچیده؟ درست که نیست؟
سکوت کردم. در نگاهش موجی از تردید و نگرانی می‌لرزید، گفت:
- من باور نکردم. غیر ممکنه تو با دکتر امینی بخوای این کار رو بکنی! تو رو خدا یه حرفی بزن خیالم رو راحت کن!
سرم را بالا گرفتم که مصمم بگویم، "درست شنیدی"؛ که صدای حسام را از پشت شنیدم که خونسرد گفت:
- چی رو باور نکردی آقای دکتر؟
هردو به سمت حسام نگاه کردیم. حسام در حالی که در یک دستش کیف و در دست دیگرش سویشرتش بود نگاه جدی‌اش را به میثم دوخت و گفت:
- چی رو باور نکردی؟! بگو تا من بهت بگم!
سکوتی بین ما حکم‌فرما بود، میثم نیم‌نگاهی به من انداخت و مصمم و با لحنی محکم و نیش‌داری گفت:
- این که آبروی یه دختر رو تو بوق و کرنا بکنید و تو بیمارستان شایعه کنید شما باهمید!
حسام پوزخندی از روی تمسخر زد و گفت:
- شایعه؟ کدوم شایعه؟ هرچی شنیدی عین واقعیته. ما قراره نامزدی رو رسمی کنیم.
میثم نگاه پر بهتش را به من دوخت و گویا منتظر حرکتی از جانب من بود که موضوع را انکار کنم. دست‌پاچه نگاهی گذرا به حسام انداختم و گفتم:
- راستش شایعه نیست. ما قراره با هم ازدواج کنیم. قرار بود تا موقعی که رابطه ما رسمی‌تر نشده، به کسی چیزی نگیم اما خب اجتناب‌ناپذیر بود.
میثم نباورانه نگاهش را به دهان من دوخته بود. هنوز در بهت دست و پا می‌زد. حسام با لحن کنایه‌داری گفت:
- دکتر عبداللهی بعد از این هر کاری و سوالی داشتی به خودم زنگ بزن!
چهره‌ میثم در هم فرو رفت. چشمانش را آهسته بست و آب دهانش را به سختی قورت داد و دوباره چشمانش را گشود و رنجیده نگاهم کرد، یک آن حس کردم روحیه‌اش در هم شکست. این خبر ناگهانی بدجور اول صبح او را درهم ریخت. نگاه پر از ناراحتی و دردش را به من بود و هنوز منتظر بارقه‌های امید در نگاه و حرف‌های من بود که همه چیز را انکار کنم. چه‌قدر دلم برایش سوخت. بالاخره من هم این درد را به نحوی داشتم می‌کشیدم اما نمی‌توانستم کاری برای او بکنم. ولی چه باید کرد؟ عشق هیچ‌وقت کامل نیست! همیشه یک طرف قضیه آن سنگین است. همیشه بار سنگین عشق روی دوش یک‌نفر سنگینی می‌کند. حسام واقعیت درونی مرا نمی‌داند و اِلا من هم مثل میثم باید به خودم می‌پیچیدم. آهسته گفتم:
- امیدوارم یه دختر خوب... .
نگذاشت حرفم تمام شود و با چشمانی که در آن برق اشک می‌درخشید و سعی داشت آن را پنهان کند، روی از من برگرداند و با گام‌های سریع از ما دور شد.
نگاه ترحم‌بارم بدرقه راهش شد به حسام نگاه کردم که از حرکات میثم اخم به چهره داشت و با نگاه غیظ‌آلودش داشت بدرقه‌اش می‌کرد.
سپس نگاه از او گرفت با همان حال با لحنی تیزی گفت:
- مثل این‌که عاشق سی*ن*ه‌چاک زیاد داری! از این به بعد زنگ زد جوابش رو نمیدی و اِلا کلاهمون میره تو هم!
بعد با سگرمه‌هایی در هم از من جدا شد و رفت. از حسادتش خنده‌ام گرفت. من هم همین‌طور خودخواه می‌شدم وقتی پای ک.س دیگری پیش می‌آمد. پس آن همه بحث و جدل حسام برای حمید و حکمت‌زاده و امیر سر این بود.
به طرف مورنینگ رفتم هنوز پایم به کنار تخت مریضم نرسیده بود که به یک‌باره آقای افراسیابی تماس گرفت. تمام ذهنم به یک‌باره به هم ریخت. به صفحه گوشی نگاه کردم زنگ گوشی بی‌وقفه می‌خورد. مضطرب با دو دستم صورتم را پوشاندم. گوشی را سایلنت کردم. زهرخندی روی لبم نقش بست هنوز از تصمیمم دیشبم زمان زیادی نگذشته بود که دوباره شعله‌های ترس در وجودم زبانه می‌کشید: دختره بیچاره تو کسی را نداری که حمایتت کند. فکر کردی مادرحسام ساکت می‌نشیند و کارش را شروع نمی‌کند؟ تا کی می‌خواهی به تماس‌ها جواب ندهی؟! فردا مأمور می‌فرستد بیمارستان و آبروی نداشته‌ات را جلو کَس و ناکَس می‌برد. تهدیدهای آخرش که یادت نرفته است.
زنگ تماس قطع شد و چند دقیقه بعد پیامی از آقای افراسیابی دریافت کردم: "خانم دکتر وضعیت نمونه‌ها چه‌طور پیش میره؟ گویا قرار بود خون نمونه‌ها رو بعد از تزریق برای دکتر بفرستید. اگر اقدامی نکردید پرفسور امین‌زاده از من خواستند که سفته‌ها رو به اجرا بگذارم. گفتم در جریان باشید."
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
دستانم می‌لرزیدند. کابوس‌های زندگی من تمامی نداشت. استرس و ترس همه‌ی وجودم را فرا گرفت. بلند شدم و به راهرو رفتم مضطرب شروع به راه رفتن و ناخن جویدن کردم. ترس از به اجرا گذاشتن سفته‌ها و این‌که مامور در بیمارستان بیاید و حکم جلبم را بدهند ته دلم را خالی کرده بود. تازه داشت رابطه‌ام با حسام، جان می‌گرفت که مادرش دوباره مثل بختک به روزگار سیاهم چنگ می‌انداخت. نمی‌دانستم باید چه کار کنم؟!
بچه‌ها و اساتید به مورنینگ رفتند و در را بستند اما من در راهروها سرگردان بودم لحظه‌ای دغدغه آقای افراسیابی و مادر حسام از ذهنم دور نمی‌شد. اگر سفته‌ها را به اجرا می‌گذاشت و حسام می‌فهمید دیگر همه چیز لو می‌رفت. به قدری ذهنم آشفته بود که بی‌هدف در راهروهای بیمارستان با حالی سرگشته پرسه می‌زدم و دست آخر با تکان ملایم مقنعه‌ام توسط باد خودم را در حیاط بیمارستان دیدم، هوای سرد باران‌زده دیشب لرز را در بدنم رسوخ می‌داد درحالی که گیج و سردرگم یک دستم به کمرم و یک دستم مضطرب روی پیشانی بود، به نقطه نامعلومی خیره شدم. تا کی می‌توانستم مخفی کنم؟! چه فرقی می‌کرد؟ بالاخره که حسام می‌فهمید من دستم با مادرش در یک کاسه است. حقیقت هیچ‌گاه پنهان نمی‌ماند. یا من باید می‌رفتم و او را ترک می‌کردم یا این‌که می‌ماندم و با همان رسوایی که قرار بود پیش بیاید او حقیقت را می‌فهمید و در این صورت او مرا ترک می‌کرد. واقعاً راه و چاره‌ای برایم نمانده بود. من در راهی قدم گذاشته بودم که تمام پل‌های پشت سرم خراب شده بود. بغض سخت و سمجی تمام تار و پود گلویم را به درد آورد. سوز سرد صبحگاهی تنم را به لرز انداخت و دندان‌هایم به هم می‌خورد. به هر زور و سختی بغضی که اشک در چشمانم نشانده بود را قورت دادم و درحالی که از سرما بدنم می‌لرزیدم دوباره به بیمارستان پناه بردم و این‌بار بدون این‌که قدم‌هایم دست خودم باشد بی‌هدف راهروهای بیمارستان را طی کردم و وقتی به خودم آمدم خودم را در بخش اعصاب مقابل اتاق حسام دیدم. از شیشه دایره‌ای اتاقش نگاهی به داخل اتاق انداختم، اتاقش تاریک بود و چندین نمایشگر در اطراف اتاقش بود که همگی روشن بودند و عکس‌های مغز بیمار در تمامی نمایشگرها از زوایای مختلف را نشان می‌دادند. جثه او را دیدم که مقابل یکی از نمایشگرها ایستاد و متفکرانه به آن خیره شده بود. نمی‌دانم! نمی‌دانم چرا به اتاق او رفته بودم. به چه هدفی؟ من که شجاعت گفتن حقیقت را در خودم نمی‌دیدم. دلم سنگین شد سری با تأسف پائین انداختم. نمی‌توانستم دیگر ادامه دهم و نه وجدانم و نه دلم راضی می‌شد که دوباره به او خ*یانت کنم.
در همین افکار دست و پا می‌زدم که به یک‌باره در باز شد و چهره متحیر حسام در مقابلم نمایان شد، خودم را جمع و جور کردم و دست‌پاچه به حسام نگاه کردم. لرز خفیفی تمام بدنم را گرفت و حسام با آن چشمان سبز و درشتش متعجب به من می‌نگریست. ابروهای پرپشت مشکی خوش فرمش را تکانی داد و بعد گفت:
- فرگل؟ چیه؟ چی شده؟ چرا ان‌قدر گرفته‌ای؟
انگار هزاران پنجه قدرتمند دور گلویم حلقه خورده بودند و گلویم را فشار می‌دادند. دیگر نمی‌توانستم نفس بکشم. از این همه بی‌کسی و بیچارگی درمانده بودم. یک طرف عشق و احساسم گلویم را فشار می‌داد یک طرف وجدان و عقلم و یک طرف فشارهای مادر حسام و از سویی دیگر ترس از بی‌آبرویی و از دست دادن حسام که دار و ندار من بود مانند ریسمان قطور و محکمی دور گلویم پیچیده بودند و راه نفسم را بسته بودند. دست آخر دست دیگری که گلویم را انگار محکم گرفته بود بی‌کسی و بی‌پناهی‌ام بود، این‌که کسی را نداشتم کمکم کند قرض مادر حسام را بدهم و یا حتی راه و چاهی جلوی پایم بگذارد. همه و همه این‌ها داشتند خفه‌ام می‌کردند و نفسم را بند آورده بودند. روی برگرداندم تا بروم قبل از این‌که بغضم بترکد و همه چیز درهم و پیچیده شود که بازویم را گرفت، سرجایم خشک شدم.گفت:
- چی شده؟ بیا تو.
و بدن بی‌جان مرا به داخل کشید. وارد اتاق تاریکش شدم. نگاهم روی صفحه مانیتورهایی که عکس مغز را نشان می‌داد متوقف گشت و گیج و سردرگم به آن‌ها نگاه می‌کردم. توده قرمز رنگی میان دو شکاف نیم‌کره مغز دیده می‌شد. صدای حسام مرا به خود آورد:
- چی شده؟
با لکنت در حالی که از نگاه کردن به او می‌گریختم و با بغض سمج گیر کرده در حفره‌ی گلویم، در جدال بودم زیرلب با نوای ضعیفی گفتم:
- هیچی!
با لحنی آرام و دل‌جویانه گفت:
- فرگل چی شده؟! برای چی انقدر بغض کردی؟ کسی حرفی بهت زده؟
خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
- نه چیزیم نیست.
چشمانش را کلافه لحظه‌ای بست صورت سفیدش میان نور کم مانیتورها مشخص بود، دلم به هم می‌پیچید و ته دلم برای لحظه‌ای خالی شد، هر کار کردم جسارتم را در خودم جمع کنم تا حقیقت را به او بگویم نتوانستم. حسام به من خیره شد و دستم را گرفت و فشرد و با لحن دل‌جویانه‌ای گفت:
- چی شده؟ کسی راجع به نامزدی ما چیزی بهت گفته که ان‌قدر بهم ریختی؟ به من بگو چی گفتند؟
با نگاهی غرق در اندوه به او خیره شده بودم. برق اشک در چشمانم درخشید. ای‌کاش قضیه نامزدی ما برملا نمی‌شد. ای کاش حسام از احساسات من مطمئن نمی‌شد تا ان‌قدر قضیه برایم سخت نمی‌شد. حالا چی کار کنم؟ نه می‌توانم حسام رو قانع کنم و به دروغ بگویم دوستش ندارم و نه می‌شود قضیه نامزدی که مثل توپ بین دوست و همکار پیچیده را جمع کنم و آبروی هردویمان را حفظ کنم و نه شجاعت گفتن حقیقت را دارم و تحمل گرفتاری‌های بعد از آن را! خدایا... نه راه پس دارم نه راه پیش! تمام پل‌های پشت سرم خراب و راه رو به‌رویم مه‌آلود و مبهم است.
به خودم آمدم. تند با پشت دست اشک‌های راه گرفته را پاک کردم، حسام منتظر بود لب باز کنم. نگاهمان روی همدیگر قفل شده بود. دوباره در ذهنم تکرار گشت: "چه کار کنم؟ راهی به غیر از از بین بردن نمونه‌ها هست؟ قطعاً اگر نمونه‌ها را از بین می‌بردم قضیه سفته‌ها حل می‌شد. حتی اگر مادرش از قضیه من و حسام بو ببرد و بخواهد حقیقت را برملا کند آبروی خودش هم در خطر است این شمشیر دو لبه‌ای است که هر دوی ما را هدف قرار داده بود. این‌طوری مادر حسام هم از من و از ترس از دست دادن پسرش هم حساب می‌برد. اصلاً شاید هیچ‌وقت دیگر این راز برملا نشود و همه چیز ختم به خیر شود.
او با فشردن بازویم مرا از ورطه آن خیالات آشفته بیرون کشید و آشفته گفت:
- چرا حرف نمی‌زنی؟ نصف جون شدم!
دوباره گیج به آن چشمان براق و سبزش نگاهش کردم و زیرلب با صدایی پرغصه گفتم:
- چیز مهمی نیست.
او با اخمی گفت:
- پس گریه‌ات برای چیه؟ چه‌طور چیزی نیست؟ بگو ببینم کی بهت حرف زده؟
درحالی که ذهنم حرف‌هایش را هضم نمی‌کرد، گیج و منگ در دریایی از افکارم غوطه‌ور بودم که از کجا شروع به گفتن حقیقت کنم و این زنجیر ترس را از گلویم پاره کنم، آیا الان موقعیت مناسبی برای گفتن حقیقت بود؟چه‌طور حالا که به من و دوست داشتنم دل خوش کرده بگویم من و مادرت چه کسی هستیم؟! اگر نگویم، چه‌طور دوباره به او خ*یانت کنم؟ اگر بفهمد، چه‌طور در چشمانش نگاه کنم؟ پدرم چه؟ من به پدرم قول داده بودم کارم را جبران کنم. نه... نه... اصلاً نمیتوانم به او خ*یانت و با مادرش دست به یکی کنم. پس با این حساب او را هم کنار خودم نمی‌توانم نگه دارم. اگر بگویم برای همیشه می‌رود، اگر هم کمکش نکنم بالاخره باید تقاص کاری که کردم را پس بدهم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین