- Jun
- 1,097
- 7,263
- مدالها
- 2
گویا آب یخی به رویم پاشیدند. حسام کلافه در حالی که میدانست من فالگوش وایستادم حرفش را برید و گفت:
- خواهش میکنم تو این موضوع دخالت نکنید! خودم این موضوع رو حل میکنم. من نزدیک ۳۲ سالمه بچه که نیستم.
عموی حسام با تحکم گفت:
- لطفاً دفعه دیگه سرخود تصمیم نگیر. خودت که هیچ! فکر آبروی دختر بیچاره نبودی؟
حسام: عمو انقدر قضیه رو پیچیده نکنید اگه اون پیرزن همه چی رو خراب نمیکرد الان وضع به اینجا نمیکشید.
- میخوای چی کار کنی الان؟! ماجرای شما مثل توپ همه جا ترکیده فردا هم جفتتون باید برید حراست بیمارستان جواب پس بدید. چهطور میخواید تو چشم دوست و همکار نگاه کنید؟!
حسام خونسرد گفت:
- مگه کار غیرقانونی کردیم؟! خیلیها نامزد میکنند ولی علنی نمیکنند ما هم همین کار رو کردیم.
عموی حسام بلند شد و گفت:
- اینطور نمیشه قضیه رو اول با مادرت حلش کن بعد تصمیم میگیریم که چیکار کنیم.
حسام : شما نگران این قضیه نباشید. خودم حلش میکنم. فعلاً تو قوم و خویش چیزی نگید بذارید بین خودمون بمونه. من خودم با مادرم راجع به این قضیه صحبت میکنم شما چیزی بهش نگید که اوضاع بدتر بشه.
- تو که سرخود هر کار اومده کردی دیگه ما قراره چیکار کنیم؟! من خودم باید با اون دختر حرف بزنم؟! الان کجاست تو همین خونهاست؟
حسام مکث طولانی کرد و بعد گفت:
- فعلاً بیخیال بشید! اون واقعاً شرایط زیاد خوبی نداره.
عموی حسام کلافه سری تکان داد و بلند شد و گفت:
- تمام این آتیشها زیر سر توئه! دیگه باید به اون دختر بیچاره چی گفت؟ خیلی خب من دیگه میرم. کاریه که شده تو این ماجرا به فرض این بذار که من ازش خبر دارم. جلو بقیه خصوصاً حراست بیمارستان چیزی نشون نده که من خبر ندارم. من هم بهخاطر تجربه قبلی که از کارت داشتم پیش دکتر یعقوبی وانمود کردم میدونم و فکرشم نمیکردم قضیه جدیه. فکر کردم باز یه دلسوزی بیجا کردی.
حسام سکوت کرد و من از حرفهای دوپهلو و مبهم عمویش متحیر ابرو درهم کشیدم. منظورش چه بود؟ مگر حسام غیر از من برای کسی دیگری هم دلسوزی کرده بود؟!
عموی حسام سری تکان داد و خداحافظی کرد و رفت. شرایط ما در آن لحظه آنقدر بغرنج بود که افکار متعددی راجع به اتفاق امروز در مغزم به تاخت و تاز افتاده بودند و هریک با غلبه بر دیگری ذهنم را مشوش میساختند و به همین دلیل وقت آن نبود که به دلسوزیهای حسام و ماجراهای جدید فکر کنم و بیشتر از همه از این میترسیدم که خبرها به گوش مادر حسام برسد. استرس سر تا پایم را گرفته بود، حسام بالا آمد و مرا که گوشهای کز کرده بودم یافت. سر پلهها ایستاد و گفت:
- فرگل نمیشد کاریش کرد. عمو راست میگفت. من باید زودتر باهاشون مشورت میکردم. حالا موضوع حل شد انقدر غصه نخور.
در حالی که زانوی غم بغل کرده بودم گفتم:
- به مادرتم میخوای بگی؟
پله آخر را بالا آمد و به طرفم آمد و دو زانو کنارم نشست و گفت:
- بالاخره که میفهمه.
نگران نگاهش کردم و گفتم:
- حرفهای آخر عموت درسته حسام! مادرت راضی نمیشه من با تو ازدواج کنم. اون برا تو آرزوهای دور درازی داره. اون هیچوقت راضی نمیشه با من ازدواج کنی. آخه شرایط ما خیلی با هم فرق داره.
متعجب لبخندی زد و گفت:
- تو چرا انقدر از مادر من میترسی؟! فکرش رو نکن راضی کردن اون با من!
دستپاچه گفتم:
- بالاخره عموت که گفت ترسیدم.
لبخند محوی زد و دستم را گرفت و گفت:
- بهش نمیگم فعلاً بذار اول رابطهام رو با تو سر و سامون بدم.
دستم را گرفت و گفت:
- بلند شو کم زانوی غم بغل کن! بیا بریم یهکم شام بخوریم.
که زنگ گوشی تلفنم به صدا درآمد، نگاه کردم به آن، حمید بود. گوشی را برعکس کردم تا حسام نبیند. قطعاً او هم ماجرا را از پدرش شنیده بود.
قطع که کردم حسام گفت:
- کی بود؟
- زهراست بعدا بهش میگم.
حسام: مثل اینکه باید تا فردا به همه جواب پس بدیم.
با هم پائین رفتیم. میز را چیدم که گوشیام دوباره زنگ خورد، گوشیام روی مبل نزدیک حسام بود، دستپاچه به طرف حسام رفتم. ترسیدم حمید باشد. حسام گوشی مرا از روی مبل برداشت و یک تای ابرویش را بالا داد و به من خیره شد متعجب گفتم:
- کیه؟
نگاهش را به من دوخت و با لحن جدی گفت:
- رد تماس میدم جوابش رو هم نمیدی.
هاج و واج نگاهش کردم و گفتم:
- کیه؟
رد تماس داد و گوشیام را خاموش کرد و گفت:
- ولش کن! هرکی از راه میرسه برای فضولی هم که شده زنگ میزنه.
- چرا گوشی رو خاموش کردی ؟
با سگرمههای در هم گفت:
- نمیخوام هی بهت زنگ بزنن. ولشون کن! بشینیم شام بخوریم.
شانهای بالا انداختم و برای اینکه حساسش نکنم حرفی نزدم، هردو سر میز نشستیم که گفت:
- از وقتی رفتی شام و ناهارم رو سر این میز نخوردم.
- خواهش میکنم تو این موضوع دخالت نکنید! خودم این موضوع رو حل میکنم. من نزدیک ۳۲ سالمه بچه که نیستم.
عموی حسام با تحکم گفت:
- لطفاً دفعه دیگه سرخود تصمیم نگیر. خودت که هیچ! فکر آبروی دختر بیچاره نبودی؟
حسام: عمو انقدر قضیه رو پیچیده نکنید اگه اون پیرزن همه چی رو خراب نمیکرد الان وضع به اینجا نمیکشید.
- میخوای چی کار کنی الان؟! ماجرای شما مثل توپ همه جا ترکیده فردا هم جفتتون باید برید حراست بیمارستان جواب پس بدید. چهطور میخواید تو چشم دوست و همکار نگاه کنید؟!
حسام خونسرد گفت:
- مگه کار غیرقانونی کردیم؟! خیلیها نامزد میکنند ولی علنی نمیکنند ما هم همین کار رو کردیم.
عموی حسام بلند شد و گفت:
- اینطور نمیشه قضیه رو اول با مادرت حلش کن بعد تصمیم میگیریم که چیکار کنیم.
حسام : شما نگران این قضیه نباشید. خودم حلش میکنم. فعلاً تو قوم و خویش چیزی نگید بذارید بین خودمون بمونه. من خودم با مادرم راجع به این قضیه صحبت میکنم شما چیزی بهش نگید که اوضاع بدتر بشه.
- تو که سرخود هر کار اومده کردی دیگه ما قراره چیکار کنیم؟! من خودم باید با اون دختر حرف بزنم؟! الان کجاست تو همین خونهاست؟
حسام مکث طولانی کرد و بعد گفت:
- فعلاً بیخیال بشید! اون واقعاً شرایط زیاد خوبی نداره.
عموی حسام کلافه سری تکان داد و بلند شد و گفت:
- تمام این آتیشها زیر سر توئه! دیگه باید به اون دختر بیچاره چی گفت؟ خیلی خب من دیگه میرم. کاریه که شده تو این ماجرا به فرض این بذار که من ازش خبر دارم. جلو بقیه خصوصاً حراست بیمارستان چیزی نشون نده که من خبر ندارم. من هم بهخاطر تجربه قبلی که از کارت داشتم پیش دکتر یعقوبی وانمود کردم میدونم و فکرشم نمیکردم قضیه جدیه. فکر کردم باز یه دلسوزی بیجا کردی.
حسام سکوت کرد و من از حرفهای دوپهلو و مبهم عمویش متحیر ابرو درهم کشیدم. منظورش چه بود؟ مگر حسام غیر از من برای کسی دیگری هم دلسوزی کرده بود؟!
عموی حسام سری تکان داد و خداحافظی کرد و رفت. شرایط ما در آن لحظه آنقدر بغرنج بود که افکار متعددی راجع به اتفاق امروز در مغزم به تاخت و تاز افتاده بودند و هریک با غلبه بر دیگری ذهنم را مشوش میساختند و به همین دلیل وقت آن نبود که به دلسوزیهای حسام و ماجراهای جدید فکر کنم و بیشتر از همه از این میترسیدم که خبرها به گوش مادر حسام برسد. استرس سر تا پایم را گرفته بود، حسام بالا آمد و مرا که گوشهای کز کرده بودم یافت. سر پلهها ایستاد و گفت:
- فرگل نمیشد کاریش کرد. عمو راست میگفت. من باید زودتر باهاشون مشورت میکردم. حالا موضوع حل شد انقدر غصه نخور.
در حالی که زانوی غم بغل کرده بودم گفتم:
- به مادرتم میخوای بگی؟
پله آخر را بالا آمد و به طرفم آمد و دو زانو کنارم نشست و گفت:
- بالاخره که میفهمه.
نگران نگاهش کردم و گفتم:
- حرفهای آخر عموت درسته حسام! مادرت راضی نمیشه من با تو ازدواج کنم. اون برا تو آرزوهای دور درازی داره. اون هیچوقت راضی نمیشه با من ازدواج کنی. آخه شرایط ما خیلی با هم فرق داره.
متعجب لبخندی زد و گفت:
- تو چرا انقدر از مادر من میترسی؟! فکرش رو نکن راضی کردن اون با من!
دستپاچه گفتم:
- بالاخره عموت که گفت ترسیدم.
لبخند محوی زد و دستم را گرفت و گفت:
- بهش نمیگم فعلاً بذار اول رابطهام رو با تو سر و سامون بدم.
دستم را گرفت و گفت:
- بلند شو کم زانوی غم بغل کن! بیا بریم یهکم شام بخوریم.
که زنگ گوشی تلفنم به صدا درآمد، نگاه کردم به آن، حمید بود. گوشی را برعکس کردم تا حسام نبیند. قطعاً او هم ماجرا را از پدرش شنیده بود.
قطع که کردم حسام گفت:
- کی بود؟
- زهراست بعدا بهش میگم.
حسام: مثل اینکه باید تا فردا به همه جواب پس بدیم.
با هم پائین رفتیم. میز را چیدم که گوشیام دوباره زنگ خورد، گوشیام روی مبل نزدیک حسام بود، دستپاچه به طرف حسام رفتم. ترسیدم حمید باشد. حسام گوشی مرا از روی مبل برداشت و یک تای ابرویش را بالا داد و به من خیره شد متعجب گفتم:
- کیه؟
نگاهش را به من دوخت و با لحن جدی گفت:
- رد تماس میدم جوابش رو هم نمیدی.
هاج و واج نگاهش کردم و گفتم:
- کیه؟
رد تماس داد و گوشیام را خاموش کرد و گفت:
- ولش کن! هرکی از راه میرسه برای فضولی هم که شده زنگ میزنه.
- چرا گوشی رو خاموش کردی ؟
با سگرمههای در هم گفت:
- نمیخوام هی بهت زنگ بزنن. ولشون کن! بشینیم شام بخوریم.
شانهای بالا انداختم و برای اینکه حساسش نکنم حرفی نزدم، هردو سر میز نشستیم که گفت:
- از وقتی رفتی شام و ناهارم رو سر این میز نخوردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: