هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
فایل شده[ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
صحبتهای آنها چهقدر برایم طولانی و کسل کننده گذشت، برخلاف همیشه که اشتهای سیریناپذیری برای درس و این موضوعات داشتم این روزها دیگر حوصله هیچچیز را نداشتم. نه دل به کار میدادم و نه به درس! دیگر نه مثل قبلها خوره کتاب و مطالعه داشتم و نه دیگر از رشته پزشکی خوشم میآمد. برقها که روشن شد چشمانم را نور زد. سرم را به راست برگرداندم و چشم چرخاندم تا اطراف را بررسی کنم که چشمم به حسام خورد و او را آن سوتر دیدم که با دکتر شریفی، در یک ردیف نشسته بودند و با هم حرف میزدند و از آنجا که حسام رویش به طرف دکتر شریفی بود خوب چهرهاش مشخص نبود اما دکتر شریفی با لبخند محسوسی با چشمانی مشتاق به او خیره شده بود. دیدن آن صحنه قدری برایم تکان دهنده بود، حسام درحالی که میخندید روی از او برگرفت و به صندلی تکیه داد و بعد درحالی که هنوز لبخند از روی لبش کاملاً محو نشده بود، سنگینی نگاهم را حس کرد و سر به چپ برگرداند و مرا دید که با نگاهی سرگشته به او خیره شده بودم. عجیب که نمیتوانستم بر حس حسادتم غلبه کنم، هر دختری را با او میدیدم ناخودآگاه مرا به هم میریخت. روی از او گرفتم به سن چشم دوختم و در دلم به خودم توپیدم:
- ای بابا فرگل! هرکی رو دور بر این پسر میبینی همهاش فکر ناجور میکنی! اینها همکارند، همکار!
کمی بعد یکی از دانشجوها به روی سن رفت. تا همایش تمام شود من ناخن میجویدم و فکر و خیال میکردم. همایش که تمام شد معطل نکردم و کیفم را با ناراحتی برداشتم و از آنجا دور شدم، تمام ذهنم دوباره شده بود او هربار که او را میدیدم دردم بیشتر میشد. از راهروهای دانشگاه گذشتم و کمی بعد خودم را در حیاط دانشگاه دیدم، بعد از کمی راه رفتن روی نیمکت دنجی که لابهلای درختان جا خوش کرده بود، نشستم. غروب دلگیر زمستانی و سوز سردش حالم را بیشتر از قبل مکدر کرده بود، سرفههای طولانی امانم را بریده بودند. در حالی که با دستمال کاغذی مچاله شده در دستم بازی میکردم بینیام را بالا کشیدم و به آسمان که رنگ دودی به خود گرفته بود و پارهای از ابرهای خاکستری درآن شناور بودند خیره شدم یاد خاطراتی که در ترکیه داشتیم در ذهنم پر شد و دلتنگی چون اسیدی به دلم میپاشید و حرف آخرش هنگام رفتن از خانهاش قلبم را میشوراند، گفت اگر بروم برای همیشه مرا از قلبش بیرون میاندازد. دوباره افکارم فرصت جولان دادن را پیدا کردند، حالا که دیگر بین ما تمام شده بود و دستهای ما به هم نمیرسید هرکسی میتوانست جای مرا کنار او پر کند.
ناخودآگاه ذهنم پر کشید به حرفهای امروز صبح مورنینگ که راجع به دکتر شریفی صحبت میکرد و حسامی که امروز در سالن همایش کنار دکتر شریفی جا خوش کرده بود.
اینبار دیگر قبول داشتم که او چهقدر به حسام میآمد. لیاقت حسام را دختری مثل دکتر شریفی داشت که هم زیبا بود و هم موقعیتش و هم هوشش مانند او بود. دختری که قدرش را بداند و مدام با او لج نکند، با لبخند نگاهش کند و لبخند را از روی لبهای حسام ندزدد، او بدون من خوشبخت خواهد شد!
گیج و سردرگم به خودم آمدم هوا به شدت تاریک شده بود و درختان کاج دانشگاه شکل مخوفی در تاریکی به خود گرفتند بلند شدم و را رفتن پیش گرفتم درحالی که تمام سرم پر شده بود از او و کلایههایی که از خودم میکردم.
شب با حس و حال کرخت به خانه زهرا برگشتم و بدون اینکه شام بخورم به زیر پتو پناه بردم و به بهانه خوابیدن به حسام و دکتر شریفی فکر میکردم و به این فکر میکردم که حسام اگر به سمت او کشیده شود من چه حالی خواهم داشت؟ دختر به آن زیبایی و باهوشی قطعاً همانچیزی است که مادر حسام از اینکه عروسش شود استقبال خواهد کرد. آهی کشیدم و اشکی از گوشه چشمم غلتید و به روی بالشم ریخت.
صبح به زور تنم را از رختخواب جدا کردم و به همراه زهرا به بیمارستان رفتیم. در بین راه گفتم:
- پروفسور امینی یه دستیار داره! یه خانومه، دکتر شریفی! دیروز صبح تو مورنینگ اومده بود. فلوشیپ اماس دکتره! با این که سنش کمه، همه چهرهاش هم هوشش تحسین برانگیزه!
آهی کشیدم و به روبهرو خیره شدم.
زهرا که گویا آوازه او زودتر از من به گوشش خورده بود گفت:
- والله نیومده آوازهاش پیچیده! از اینترنها شنیدم هی میگفتند یه دکتر اومده که خیلی خوشگله ولی فعلاً افتخار آشنایی رو باهاش نداشتم.
درحالی که سعی میکردم احساساتم را پنهان کنم با لحن مغمومی گفتم:
- دیروز تو همایش از بغل حسام جُم نخورد.
متعجب گفت:
- مردم چه سرعت عملی دارند! از دست دکتر سلطانی راحت شدی گیر این یکی افتادی.
حرفی نزدم، کمی بعد با بغضی که در حفرهی گلویم گیر کرده بود، با نوای ضعیفی گفتم:
- به نظرم که به هم خیلی میان!
زهرا از حرفم خندهای کرد و گفت:
- دست بردار فرگل، این چه خزعبلاتیه که میگی! زود این دوتا رو به هم پیوند دادی؟
شانهای به بیتفاوتی بالا انداختم و گفتم:
- بین ما همهچی تموم شده.
او سرخوش خندهای از روی تمسخر زد و گفت:
- نگاه عاشق حسود ما رو! عزیزم اونها همکارند الکیالکی برای خودت دغدغه نتراش شاید اصلاً متاهل باشه.
- حلقه که دستش ندیدم.
زهرا شانهام را فشرد و گفت:
- حسام طرفش نمیره خیالت راحت! ولی خدا کنه پسرخاله حسام این رو ببینه بلکه رختش رو پهن کنه بخش اعصاب، اصلاً هر وقت تو بخش قلب میبینمش عصبی میشم.
زهرخندی به لب راندم و گفتم:
- بعید نیست، اون هم که خودش رو برای دخترهای خوشگل هلاک میکنه.
- کاش خودم زودتر این خبر رو بهش بدم بلکه دیگه چشمم اون رو اونجا نبینه.
- چرا تو بخش قلب میره؟ خیلی اونجا میبینمش!
- مگه نشنیدی اون شب چی گفت! گفت قلب، دکتر پرستار ترگل ورگلتری نسبت به بقیه بخشها داره. یعنی با هیچکسی نیست که نچرخیده باشه.
خندیدم و با شوخی گفتم:
- شاید به خاطر توئه اونجا ولو شده.
- اِی تو رو خدا اول صبحی روزم رو خراب نکن.
به بیمارستان که رسیدیم از زهرا جدا شدم و به درمانگاه اعصاب رفتم. مریضها جلوی در اتاق صف کشیده بودند عدهای با پروندههایشان منتظر بودند. تقهای به در اتاق زدم و وارد شدم، منشی از جا برخاست، به اتاق رفتم، چند لحظه بعد در باز شد و دکتر شریفی وارد شد. از جا برخاستم، نیمنگاهی به من انداخت و با تکان سر به سلام من پاسخ داد و مریضها به ترتیب شماره وارد شدند و ابتدا من شروع به معاینه کردم و برگههای شرححال را پر و دکتر شریفی نیز بر معاینه و تشخیص من نظارت میکرد و تشخیص نهایی و دارو و تجویز را مینوشت. اواخر کار در اتاق درمانگاه باز شد و حسام ناگهانی وارد اتاق شد و در بدو ورود نگاهش با نگاه من گره خورد. دیدن یکباره او تمام بدنم را به لرز انداخت، بیاعتنا چشم چرخاند و رو به دکتر شریفی سلام و احوالپرسی کرد و خواست که برای آخر وقت به اتاقش بیاید. از لحن صمیمانه آنها میشد فهمید که در این مدت کم با هم رابطه خوبی پیدا کردند. این را گفت و بیهیچ اعتنایی نسبت من در را بست و رفت، آشوبی در دلم به پا شد. دلم پر از درد بود، انگار هربار میدیدمش میسوختم و گُر میگرفتم و خاکستر میشدم اما جز رها کردنش چه باید میکردم. آخرین بیمار، بیمار سکته مغزی بود که عکس امآرای مغزی آن را دکتر شریفی توضیح داد و بعد رو به من گفت:
- خب دیگه میتونید برید.
از اتاق بیرون رفتم، در راه یادم افتاد در ارتباط با یکی از مریضهای بخش اعصاب قرار بود برای دسترسی به خلاصه پروندهاش باید امضای رزیدنت ارشد را میگرفتم و به واحد مدیریت اطلاعات میدادم تا دسترسی مرا به پرونده بیمار آزاد کند. بنابراین چه بخواهم چه نخواهم سر و کارم با حسام که رزیدنت ارشد بخش اعصاب بود میافتاد. به طرف بخش اعصاب رفتم در راهرو منتظر آمدنش شدم، قریب به نیم ساعت منتظر بودم که کارش با آخرین مریضش تمام شود. حرفهایی که قرار بود به او بزنم را در ذهنم آماده کردم که حسام در حالی که با موبایل صحبت میکرد بیرون آمد و در اتاقش را قفل کرد. روی که برگرداند مرا دید که انتظارش را میکشیدم. بیتوجه به من راه خود را گرفت که ناخودآگاه برای اینکه او را متوقف کنم صدایش زدم.
برگشت و نگاه من کرد، از حرکت ناگهانی و ناشیانهام در صدا زدنش خشکم زد! دستپاچه به طرفش رفتم. گوشی را برای لحظهای از خودش دور کرده و در حالی که به من خیره شده بود، هول کرده بودم دیگر لال شده بودم و نمیدانستم باید از کجا شروع کنم و او که تعلل مرا برای حرف زدن دید با لحن جدی گفت:
- بفرمائید خانم دکتر!
لحن محکم و جدیاش بیشتر دستپاچه کرد و با کمی این پا و آن پا کردن گفتم:
- یه فرم درخواست برای دسترسی به پرونده بیمار رو دارم که به امضا شما احتیاج داره.
درحالی که سگرمههایش درهم بود جیبش را گشت تا خودکاری پیدا کند اما پیدا نکرد، کلافه درخواست را از من گرفت و در جیبش گذاشت و گفت:
- وقت ناهار تو اتاقم هستم اونجا بیاید تحویل بگیرید.
و بدون اینکه منتظر حرکتی از من شود گوشی را به گوشش نزدیک کرد و به صحبتش ادامه داد و تند از من دور شد. کلافه دست لرزانم را به پیشانیام کشیدم و پشت سر او به راه رفتن ادامه دادم. تا ساعت ظهر منتظر ماندم و بعد به طرف بخش اعصاب رفتم و به دنبال اتاق حسام راهروهای بیمارستان را تندتند طی کردم. بعد که به اتاقش رسیدم نفسی تازه کردم و به استرسم غلبه کردم و با دستانی سرد تقهای به در زدم و با فکر اینکه حسام در اتاقش تنهاست در را باز کردم، اما از دیدن دکتر شریفی در اتاق حسام جا خوردم. هردو در حال صرف ناهار بودند و خنده هنوز از حرف چند لحظه قبل از ورود من روی لبهایشان بود. نگاه هر دو روی من ثابت شده بود. حس حسادت در دلم شورید و از دیدن آنها در آن لحظه وجودم را به آتش کشید، حسام که گویا کاملاً درخواست مرا از یاد برده بود با طعنه گفت:
- من اجازه ورود دادم؟
نگاهم را از روی دکتر شریفی برداشتم و درحالی که ناراحتی و حسادت از وجودم شعله میزد به چهره خونسرد حسام زل زدم، برای لحظهای از لحن طعنهآلودش خودم را باختم. او نگاه طلبکارانهاش به من بود.
نفس لرزانم را بیرون دادم و سری تکان دادم و در حالی که سعی میکردم نیش کلامم را حسام حس کند گفتم:
- ببخشید! بدموقع مزاحمتون شدم، گفتید وقت ناهار بیام درخواستم رو که امضا شده بگیرم ولی نمیدونستم مهمون دارید.
حسام جدی تکیه به صندلی داد و ابرویی بالا انداخت و مغرورانه گفت:
- فعلاً امضا نکردم، ده دقیقه دیگه ناهارم تموم شد امضا میکنم.
چهقدر از رفتارش زورم گرفت، ناچار در را بستم، از ناراحتی مثل مار زخمی به خودم میپیچیدم. از دست دکتر سلطانی راحت شدم گیر این یکی افتادم. گفتم دکتر سلطانی فارغالتحصیل شد راحت شدم، حالا این یکی آمد و جایش رو پر کرد. در حالی که ناخن به کف دستم فرو میکردم جلوی پنجره ایستادم و به نقطه نامعلومی خیره شدم، دیدن او هر بار داشت به شکنجه تبدیل میشد. تازه آن خنجری را که در قلب او و خودم فرو کرده بودم داشت دردش حس میشد. تازه داشتم از درد بیمهریهای او میسوختم. تازه داشتم بیتوجهیهایش را مانند خنجری تیزی حس میکردم که هر لحظه با فشار بیشتری دارد به قلبم فرو میرود و دردش نفسم را میبرد. او هرچه اراده کند را انجام میدهد، گفت فراموشم میکند و به آن عمل کرد. من چه انتظاری از او داشتم؟ با وجود آن همه حماقتهایم باز هم بخواهم دوستم داشته باشد؟ پای من بماند.
پیشانیام را به شیشه فشردم و سعی در فروخوردند بغضم کردم. دختره احمق! چه توقعی داری؟ انتظار داری با حرفهایی که روز آخر به او زدی هنوز هم دوستت داشته باشه؟ تو گفتی حست به او از سر قدردانی بوده! تو به دروغ تمام احساساتی که داشتی را خرد کردی و در حد حس قدردانی نشانش دادی. حالا او هم جواب این دروغ تو را دارد میدهد، بعد دوباره خودم را دلداری دادم:
- مگر عشق یکدفعه به وجود میآید که یکدفعه از بین برود؟ مگر دوست داشتن به همین سادگی از صفحه دل آدم محو میشود؟ مگر میشود یک نفر را که مدتهاست ذهن و قلبت را تسخیر کرده یکدفعه از ذهنت بیرون کنی؟ نه! محال است در این شرایط بغرنج به سمت شریفی کشیده شود.
در همان درگیریهای درونیام غرق بودم که باصدایی که از پشت شنیدم به یکباره تمام حال و هوایم به هم ریخت، برگشتم و به پشتم نگریستم و او را در آستانه در اتاقش دیدم. صدایش را شنیدم که لرزه بر اندامم انداخت:
- بیا اتاقم.
به طرف اتاقش رفتم در اتاقش باز بود و رو به پنجره ایستاده بود و درحالی که یک دست به پشت کمرش تکیه داده بود با دست دیگرش فنجان را نزدیک لبش کرد و جرعهای از آن نوشید. لحظهای به او نگریستم، سنگینی نگاهم را حس کرد و سربرگرداند و بعد تماماً روبه من برگشت و اشاره کرد داخل بیایم. وارد شدم و درحالی که کیفم را روی شانهام جابهجا میکردم. پالتویم را به دست دیگرم دادم، وارد اتاقش شدم و در اتاق را بستم. به برگه درخواست امضا شده روی میزش اشاره کرد و با لحن جدی و تلخی گفت:
- بیا بردار، بعد از این هم هروقت بهت اجازه دادم وارد اتاقم شو.
حرف تلخش قلبم را تکان داد. لپم را از داخل گاز گرفتم تا عنان از کف ندهم و اشکم جاری شود. بیهیچ حرفی خودم را به بیتفاوتی زدم و به جلو رفتم و با دستان سرد و لرزانم آن را برداشتم و گفتم: باشه ولی... .
حرفم را خوردم و نفسم را با ناراحتی بیرون دادم، او خونسرد در حالی که قهوهاش را میخورد به من خیره شد و به سردی گفت:
- میشنوم.
سکوت چند لحظهای بین ما دیواری ساخت که شکستنش برایم قدری سخت بود به چهرهاش دقیق شدم و گفتم:
- دارم تلاش میکنم از این بیمارستان انتقالی بگیرم و برم، ازت یه خواهشی دارم.
به چهرهاش خیره شدم و او به من بیتفاوت زل زد آنقدر بیتفاوت بود که این حسام کجا و آن حسامی که در چشمانش محبت و دوست داشتن موج میزد کجا! فنجانش را روی میز گذاشت و من ادامه دادم:
- حداقل تا وقتی که اینجا هستم یه جوری رفتار نکن آدمهای اینجا بفهمند ما تموم کردیم، نمیخوام بیشتر از این اوضاعمون تو دهان بقیه بچرخه.
ابرویی بالا داد و سری تکان داد و با تمسخر توام با طعنه گفت:
- که اینطور! یعنی میگی نقش یه زوج خوشبخت رو بازی کنیم؟
خونسرد گفتم:
- یعنی!
سری تکان داد و لب فشرد و با لحن تلخ و گزندهای غرید:
- شرمنده خانم دکتر! من مثل شما بازیگر نیستم که دیگران رو گول بزنم.
با ناراحتی گفتم:
- یعنی تو آبروت برات مهم نیست؟
- خیلیها به درد هم نمیخورند و جدا میشند. آبرویی هم ازشون نرفته ما هم به درد هم نخوردیم!
از حرفهایش هرلحظه حالم بد میشد چه راحت تمام احساسش را دور ریخت. پس چرا من انقدر دارم درد میکشم؟! پس چرا من حالا هم که روبهرویش ایستادم دارم از درد نداشتنش از غصه میمیرم. نمیتوانم بیتفاوت باشم! هرکار میکنم این درد در دلم نقش بسته و در چشمانم موج میزند. چهطور انقدر بیتفاوت از تمام شدن احساسش حرف زند؟! چرا مثل او نمیتوانم این درد را از قلبم جدا کنم و دور بریزم.
بغضی که هی گلویم را میخراشید و تار و پود گلویم را به درد آورده بود را فرو دادم و با تلاشی بسیار سخت سعی کردم خونسرد باشم. نمیخواستم غرورم بیشتر از این لکهدار شود. سرد گفتم:
- من خیلی اینجا نمیمونم واقعاً این چیز سختیه که رفتارت رو با من جلوی بقیه، تو بیمارستان درست کنی؟
تماماً رویش را به طرف من برگرداند و با لحن نیشداری گفت:
- من مثل تو نمیتونم نقش بازی کنم که نقاب عاشقی رو به صورتم بزنم بعد هم با وقاحت بگم همه چی اشتباه بوده!
حرفهایش مانند یک خنجر زهراگین بود که به قلبم فرو میشد. صورتش را میکاویدم گویا که دنبال نشانهای در چهرهاش بودم که از درون واقعیاش به من خبر دهد. هر لحظه بیشتر قلبم فشرده میشد و بیشتر حس میکردم رفتارهای حسام برایم سنگین تمام میشود. او سرد و خونسرد نگاهم میکرد. نقش بازی میکرد یا نه؟ چیزی بود که داشت گیجم میکرد! بغضی سمج دوباره گلویم را اسیر خودش کرد. پالتو را در میان انگشتان دستم فشردم و دندان به دندان فشردم تلاش کردم آن بغض لعنتی و سمج را دوباره مهار کنم، کسی در دلم فریادهای سوزناکی میکشید:
- این حسامه؟ حسامی که دوستم داشت؟
او هنوز با آن چشمان خوشرنگ سبزش چهره مرا میکاوید نمیتوانستم اجازه دهم بیشتر از این مرا خرد کند. آهسته با نوای ضعیفی گفتم:
- دارم به هر دری میزنم که انتقالی بگیرم، ازت میخوام فقط یهکم تحمل کنی تا من از این بیمارستان برم، بعد به همه نشون بدی ما تموم کردیم. واقعاً این کار سختیه؟
به سردی و لحن شماتتباری به من حمله کرد:
- تا کی مخفیکاری؟ میخوای سر بقیه هم مثل من شیره بمالی؟ تو عادت داری دیگران رو بهخاطر نفع خودت بازی بدی؟ این شده برات یه سرگرمی؟ برای بقیه چه اهمیتی داره؟ برو بیرون! بیشتر از این ذهنم رو به هم نریز! من ذرهای برام اهمیت نداره که تو چی فکر میکنی. نه احساست، نه آبروت و نه ترسهات! هیچی و هیچیت مهم نیست! اون حسامی که حمایتت میکرد دیگه وجود نداره انتظار نداشته باش که هنوزم با اون بازی که با من کردی، بهت رحم کنم، تو برام تموم شدی!
من اما تمام این مدت با چهرهای که از درد به هم میپیچید به حرفهایش گوش میدادم. او با بیتفاوتی با اشاره دست بدون اینکه نگاهم کند گفت:
- بیرون!
تنها هنرم در آن لحظه فروخوردن بغض لعنتی بود که جلوی او نترکد. بدون هیچ حرفی در را باز کردم تا از اتاقش خارج شوم. اما نشد... هرکاری کردم که چشمه اشکم به خروش نیاید نشد. در را که میبستم از لای شکاف در نگاهمان به هم گره خورد. چشمان من پر از حلقههای اشک، چهرهی او پر از ناراحتی و درد!
حرفهای آخرش بدجور غرورم و احساساتم را جریحهدار کرده بود. پشت هم اشکهایم را پاک میکردم و بدون توجه جلو میرفتم که محکم به کسی برخوردم. یک قدم به عقب رفتم سربلند کردم و خانم فدایی را دیدم که از چشمان اشکی من متعجب شده بود، سریع از او روی گرفتم که بیشتر از این متوجه حال خرابم نشود و با سرعت هرچه تمامتر از او دور شدم.
تمام طول راه را بیصدا اشک ریختم. تنها دستی که اشکهایم را پاک میکرد، دست خودم و تنها غمخوار و همدردم فقط خودم بودم. دردی که نه میتوانستم با کسی درمیان بگذارم نه میتوانستم آن را بیرون بریزم. به زهرا هم که کلی دروغ و اراجیف بافتم نمیتوانستم حقیقت را بگویم. خودم را در این دنیای بیرحم تنهای تنها میدیدم. انتهای آن راه که با گریه میرفتم، باز به مزار پدر و مادرم رسید. با دو دستم صورتم را پوشاندم انگار پیش آنها هم جایی نداشتم. جلوی قبر آنها نشستم و آرنج دستهایم را به زانوهای پاهایم تکیه دادم و با دو کف دستم صورتم را پوشاندم و بیهیچ خجالتی مثل یک بچه یتیم که پدر و مادرش را به تازگی از دست داده بلندبلند در آن گورستان غمبار گریستم.
یک هفته دیگر از این ماجراها گذشت. من و حسام همچنان در دیدارهایمان یکدیگر را نادیده میگرفتیم و حتی دیگر هم همکلام نمیشدیم. پیگیری من برای رفتن از بیمارستان به هیچ نتیجهای نرسید و طبق قوانین بیمارستان این کار امری نشدنی و محالی بود که من بیخودی به آن دل خوش کرده بودم. با این حال در جستجوی راهحل دیگری بودم و فکر میکردم که شاید دوری از حسام بتواند مرا به خودم بیاورد، گرچه تفکر من در این مورد اشتباه بود. این را بعدها فهمیدم که برای کسی که مثل جان در بدن باشد دوری هرگز چارهساز نخواهد بود.
در این بین باز هم دوتا از نمونههای حسام هم تلف شده بودند و حال روز حسام با از بین رفتن یکییکی آنها بدتر میشد. او را متفکرتر از همیشه میدیدم و همین وجدانم را به درد میآورد. رابطه حسام و دکتر شریفی نسبت به قبل نزدیکتر شده بود و آنطور که فهمیده بودم او هم قصد داشت وارد بخش تحقیقات شود. دیگر گاه و بیگاه او را میدیدم که از اتاق حسام بیرون میآید و یا همیشه دوشادوش هم در راهروها راه میرفتند و با هم صحبت میکردند. نگاههای دکتر شریفی را به حسام جور دیگری برداشت میکردم اما دیگر چه فایده! من میدان را برای همیشه خالی کرده بودم. هروقت حسادت میخواست به جانم چنگ بزند یاد حرفهای آخر حسام میافتادم. طبق معمول هر گوشهکناری که خلوت میدیدم فرصت را غنیمت میشمردم و میگریستم. حسام راست گفته بود، با عزم واقعی مرا از قلبش پاک کرده بود.
کمکم رختم را از خانه زهرا بستم و دوباره به خوابگاه رفتم. شبهای غریبانهام یا با کابوسها میگذشت یا با شب زندهداریها در فکر و خیال با او! آتشی که در وجودم زبانه میزد که هر روز و هرشب مرا میسوزاند و خاکسترم میکرد و او هرگز نمیدانست همهاش از سر دوست داشتن او و حرفهایی که نتوانستم به او بزنم و بدتر ازهمه، از سر ترسهایم و از دست دادن فرصتها بود.
هنوز آن مبلغی که مادرحسام به حسابم واریز کرده بود دستنخورده مانده بود. حتی رغبت نکردم نگاهش کنم.
با صدای موبایل کهنه و درب داغون مریم که موقتاً برای استفاده به من قرض داده بود از خواب بیدارشدم. تمام چیزهایی که حسام برایم خریده بود را روز آخری که آن خانه را ترک میکردم در خانهاش گذاشتم. هزینههایم به زور کفاف خرج خوابگاه را میداد تنها چارهام آن روزها دوباره قبول کردن بخش تزریقاتی در یکی از درمانگاههای خصوصی بود. حتی دیگر حوصله کارهای چند شیفت را هم نداشتم و همین طرح را هم به زور و از سر ناچاری تحمل میکردم. دیگر با کار کردن هم نمیشد بر این خیالات کنار آمد.
به زور از رختخواب جدا شدم و آبی به صورتم زدم. هم اتاقیهایم خواب بودند، در سکوت خوابزده اتاق آماده شدم تا به بیمارستان بروم. بدنم بیجان و حالم زیاد خوب نبود. دیشب که شام نخورده بودم صبحم بهخاطر این حال بدم میلی به خوردن صبحانه نداشتم. از خوابگاه بیرون زدم، نسیم بهاری که به صورت یخزدهام میخورد کمی به خوب شدن حالم کمک کرد.
نزدیک بهار بود و مردم در تب و تاب رسیدن به عید بودند، من اما دیگر چه انگیزهای برای بهار امسال داشتم؟ در عرض یک سال همه چیز را باختم. پدرم، انسانیتم و حسام را! تنها تحفهی امسال فقط و فقط غصههایی بود که به دردهای سال گذشتهام اضافه شده بودند. سوار بیآرتی شدم و دوباره در خودم غرق شدم .تکانهای بیآرتی حالم را منقلب و بدتر میکرد. اما به خودم تلقین میکردم چیزی نیست، ناچار به کنار در رفتم تا هنگام باز شدن در کمی هوای خنک از ضعفم بکاهد.
وارد بیمارستان که شدم میثم را در لابی دیدم او را نادیده گرفتم و به طبقه اول رفتم و دکمه آسانسور را زدم. در آسانسور که باز شد، با حسام مواجه شدم. نگاه من و او به هم تابیده شد. زود نگاه از او گرفتم و علارغم نهیبهای قلبم که به من هشدار میداد با آسانسور بعدی بروم، آن را نادیده گرفتم و به راه دل رفتم. طبق معمول سعی کردم او را نادیده بگیرم، بیتوجه به او وارد آسانسور شدم. در بسته شد به گوشه آسانسور چسبیده بودم درحالیکه سرم به زیر بود. هوای آسانسور برای خفقانآور بود و همین به حال بدم بیشتر چنگ میانداخت. هنوز آسانسور زیاد بالا نرفته بود که به یکباره با صدای تق و تقی از حرکت ایستاد. نگاه هر دوی ما به سقف آسانسور خیره شد. حسام دست برد و دکمه آن را چندبار زد اما گویا آسانسور بین طبقه دوم و سوم معلق مانده بود.
او گوشیاش را از جیب پالتویش بیرون کشید و مشغول زنگ زدن شد و بعد از کمی صدایش لرزه بر جانم انداخت:
- لطفاً اطلاع بدید آسانسور بین طبقه دوم و سوم معلق مونده... بله... دو نفر... ممنون.
حالم به شدت بد بود و آرزو میکردم هرطور شده از این قوطی کبریت نجات پیدا کنم. صدای زنگ گوشی او آمد و پاسخ داد و گفت:
- بله... چهقدر طول میکشه؟ ای بابا... .
حالم هی داشت بدتر میشد. احساس میکردم فشارم دارد میافتد. عرق سردی روی پیشانیام نقش بست. مدام به خودم تلقین میکردم که حالم خوب است، اما احساس میکردم بدنم دارد کرخت میشود و نفسم هی دارد در سی*ن*هام گره میخورد و بالا نمیآید. اگر حالم بد میشد الان حسام فکر میکرد به خاطر او دارم کولیبازی درمیآورم، با دستان لرزانی در کیفم گشتم بلکه شکلات یا بیسکوئیتی پیدا کنم.
او هم کلافه به روبهرو خیره شده بود و عکسالعملی نشان نمیداد. آهسته و با صدای ضعیفی گفتم:
- چهقدر طول میکشه؟
سرد پاسخ داد:
- نیم ساعت.
زیر لب گفتم:
- تا نیمساعت دیگه جسدم از این آسانسور بیرون میره.
از گشتن در کیفم منصرف شدم چون چیزی پیدا نکردم، دانههای درشت عرق سردی از روی پیشانیام روان شدند به سختی سعی میکردم نفسی که ته سی*ن*هام گیر میکند بیرون بدهم. ناچار نشستم با دو دستم صورتم را پوشاندم تا متوجه حال خرابم نشود، اما نشستن بدتر کرد. او تکیهاش را به گوشه آسانسور داد و همچنان به روبهرو خیره شده بود. من اما سعی میکردم حواس خودم را پرت کنم. زیر لب اعداد را برعکس میگفتم و پنج تا پنج تا میشمردم، گویا ماری قدرتمند به دور گردنم چمبره زده و برای پایان زندگی طعمهاش، گلویم را به شدت میفشرد. نفسهایم درون سی*ن*ه سنگین میشدند و بالا نمیآمدند. کمکم دیگر احساس میکردم حالم دارد بدتر میشود و دیگر حتی نمیتوانم نفس بکشم. بیجان روی کف آسانسور ولو شدم و سرم را به دیوار آسانسور تکیه دادم. او متوجه شد و تکانی به خود داد و روی صورتم خم شد. در نگاهش موجی از نگرانی دیده میشد، گفت:
- حالت خوبه؟
در حالی که تلاش میکردم نفس بکشم گفتم:
- نمیدونم، احساس خفگی دارم. نفسم گیر میکنه ته سی*ن*هام بالا نمیاد.
- فوبیا از محیط بسته نداری؟
به زور چند مشت به قفسهی سی*ن*هام کوبید و گفتم:
- نه، فکر کنم فشارم افتاده.
قامتش خم شد جلوی صورتم و مقابلم نشست و نبضم را گرفت و گفت:
- آره، فشارت افتاده.
کیفش را باز کرد و کاغذهایی را از کیفش بیرون آورد و سعی کرد مرا باد بزند. خنکی بادی که میخورد کمی حالم را بهتر میکرد. چشمانم را بستم، نمیخواستم با او چشم در چشم شوم. او که زود همیشه مرا چون کتابی سرگشاده میخواند این چشم در چشم شدن درونم را به او خوب نشان میداد، آنوقت چه دلیلی برای رفتنم میآوردم؟ برای آن جدایی مسخره!
به سختی سعی کردم نفس بکشم، با پشت دست عرق سرد روی پیشانیم را زدودم. باز این محبت و دلسوزیاش، آن نگرانیاش دلم را به درد میآورد، نمیخواستم باز هم غصه از دست دادنش را بخورم این مهربانیاش آبم میکرد. بیرمق دستم را تکان دادم و مچ دستش را نگه داشتم و چشمانم را نیمهباز کردم و به صورت نگرانش چشم دوختم و با لحن ضعیف و دردمندی نالیدم :
- نکن!
نگاهم روی آن نگاه مضطرب و گیرا بود چندثانیه همانطور من با حسرت به او و او با بهت مرا مینگریست، بغض باز راه گلویم را بست دوباره چشمانم بیاختیار پر از حلقههای اشک شدند. سرم را به آن سو برگرداندم و چشم فرو بستم تا اشکهایم را پنهان کنم اما دیر بود. قطرات اشک از پشت پلکهای بستهام جاری شد. آهسته و دردمند نالیدم:
- خواهش میکنم نکن! خواهش میکنم... .
رقتبار صورت به دیوار آسانسور میفشردم و بیهیچ خجالتی از او با صدایی آرام میگریستم. گریه حالم را بدتر میکرد، او سرزنشبار گفت:
- خیلی حالت خوبه گریه هم میکنی؟
اشکهایم پیدرپی از چشمان بستهام فرو میریختند.در آن لحظه اوج دلتنگیام را برایش حس میکردم، تمام وجودم آغوش او را طلب میکرد.چهقدر دلتنگ او بودم، با آن همه نزدیکی در آن لحظات چهقدر از من دور بود. برای من که او، یک رویای نشدنی بود و گرفتن دستهایش و کنارش ماندن دیگر یک خیال محال بود.
دیگر نفسهایم بالا نمیآمد. بیحال شدم، سعی کردم این حال همایونی را پنهان کنم. اما متوجه شد و دستش را زیر سرم برد و مرا در آغوشش گرفت و با دست دیگرش کلی برگه در دستش بود سعی کرد مرا باد بزند، دستپاچه گفت:
- گریه نکن، الان آسانسور رو درست میکنند.
از آن همه نزدیکی، عطرش مشامم را پر کرده بود. نگاه بیرمق و خیسم روی آن نگاه پرتلاطمش بود. چیزی که در این مدت دیگر در چشمانش ندیده بودم. اما امروز انگار دوباره همان موج را در چشمانش میدیدم، دست برد و گوشیاش را درآورد و زنگ زد و عصبی گفت:
- پس چی کار میکنید؟ زودتر!
و دوباره فریاد زد:
- زودتر حلش کنید.
چشمانم را بستم، تکانم داد:
- فرگل! فرگل!
دستی به صورتم کشید و دوباره صدایم کرد. بیجان چشم گشودم و آهسته با نالهی ضعیفی گفتم:
- خوبم، چیزی نیست.
اما خوب نبودم، حال بدم یک طرف و آشوب در دلم یک طرف، با هم میتاختند. از دلتنگی برای آن آغوش داشتم جان میدادم. انگار یک طوفان پائیزی در دلم به پا شده بود، دستم را از گوشهی پالتویش گرفتم کمکم کرد بنشینم. سرم را روی سی*ن*هاش گذاشتم در حالی که سعی میکردم نفس عمیقی بکشم و عطرش را در سرم پر کنم چشم فروبستم. با دقت تمرکزم را روی شنیدن صدای قلبش گذاشتم، آن خانهای که میگفت همیشه جای من است. دلم میخواست حالا حالاها آسانسور تعمیر نشود و من در همان حال در آغوشش بمانم. او خبر نداشت که من چهقدر دلتنگ او شدم تا جایی که آرزو داشتم همان جا زندگیم در آغوش او پایان مییافت، آهسته صدایم کرد و گفت:
- صدای من رو میشنوی؟
زیرلب گفتم:
- آره.
- الان چهطوری؟
- خوبم.
- تنگی نفست برطرف شد؟
همانطور با چشمان بسته گفتم:
- آره، بهترم.
تکانم که داد چشم از هم باز کردم و به نگاهش که رنگ نگرانی داشت چشم دوختم. لبخند بیجانی زدم، با نگاه اندوهباری نگاهم میکرد. در دلم گفتم:
- میدانستم! عشق یک دفعه به وجود نمیآید که یک دفعه از بین برود.
ولی کاش میدانستم یک عشق ناب هیچوقت هیچوقت از بین نمیرود. نه با دوری و نه با تظاهر کردن به دوست نداشتن نمیشود رویش را پوشاند، هیچوقت نمیتوان پنهانش کرد. مهم نیست که چندبار به او گفتم دوستش ندارم. مهم این است که از حال و روز و روزگار سیاهم بفهمد که زیر بار این علاقه دارم له میشوم.
همانطور که نگاه اندوهبار و حسرتزدهام به او بود قطره اشکی از گوشه چشمم غلتید. در همین لحظه آسانسور تکانی خورد و شروع به بالا رفتن کرد، حسام مرا تکانی داد و با نگاهی اطمینانبخش گفت:
- درست شد.
افسوس که فرصت با هم بودنمان باز هم زود گذشت، به کمک حسام سرپا ایستادم. در آسانسور که باز شد دکتر شریفی گویا در انتظار آسانسور بود نگاهش به ما شوکزده خیره ماند. حسام زیر بغلم را گرفته بود و به یکی از بهیارها که در سالن بود اشاره کرد و گفت که مرا ببرد. نگاه کِشدار دکتر شریفی را بر روی خودم حس میکردم، بهیار آمد زیر بغلم را گرفت و مرا آهسته جلو میبرد در حین دور شدن سربرگرداندم و نگاهی که از آن حسرت میبارید را به حسام انداختم که ایستاده بود و مرا نگاه میکرد.
بهیار کمکم کرد و روی تخت بیمارستانی مرا نشاند و فشارم را گرفت، کمی بعد دراز کشیدم و سرمی به من وصل کرد. دستانم را روی پیشانیام حائل کردم و چهره حسام را تصور کردم و تمام لحظات چند دقیقه پیش از جلوی چشمانم گذشت، نزدیک به یک ربع در همان حالت و در خیالات خودم بودم.
بعد کمی احساس بهتر بودن بهم دست داد و بلند شدم و آنژیوکت را به آرامی از دستم کشیدم و به بخش خودم رفتم درحالی که در دلم غوغایی بود طوری که اگر خودم را کنترل نمیکردم جلوی در اتاق حسام بودم تا همه چیز را از اول تا آخر بگویم. به زور خودم را با کار مشغول کردم که در راهرو با بهراد سی*ن*ه به سی*ن*ه شدم و با لبخند بیجانی گفتم:
- چه عجب دکتر ما شما رو تو بخش اعصاب دیدیم.
بهراد خندید و گفت:
- چرا دلت برای من تنگ شده؟
- بر منکرش لعنت! بخش اعصابم هم دخترهای خوشگلی داره، چرا شما چسبیدید به بخش قلب؟
در حالی که عزم رفتن کرده بود گفت:
- نه دخترهای اونجا جیگرترند.
با بدجنسی گفتم:
- دکتر شریفی رو مگه ندیدید اون به همه زنهایی که اینجا دیدید سرتره.
چشمکی زد و گفت:
- نه من دخترهای چشم و ابرو مشکی رو بیشتر میپسندم، شما زردنبوها چشمم رو نمیگیرید.
خندهای کردم و گفتم:
- پس دوست من رو تو رو خدا انقدر اذیت نکنید.
در حالی که میرفت دستی تکان داد و گفت:
- اصلاً به عشق اذیت اون تو بخش قلب میرم!
سری تکان دادم و ده دقیقه دیگه باید پیگیر آزمایش یکی از مریضها میشدم و تشخیص را به رزیدنت و سپس به همراهان مریض میگفتم.
آن روز هم با ماجراهای خودش گذشت گرچه دل من چون کبوتر زخمی، بال و پر میزد برای دیدن دوباره حسام و هر گوشه کناری که احتمال میدادم او گذر خواهد کرد کمین میکردم تا دوباره او را ببینم و دل بیقرار و سوختهام آرام گیرد.
فردای همان روز حمید مرا در راهرو دید و گفت:
- ده دقیقه دیگه بیا اتاق حسام باید یه چیزی بهتون بگم.
سری تکان دادم و ذهنم آشفته شد که او چه میخواهد بگوید بالاخره آن ده دقیقه هم گذشت به طرف اتاق حسام راه رفتم درحالی که قلبم تندتند میزد هرچه به او نزدیک میشدم بیشتر مضطرب میشدم. از فکر دیدنش لبخندی روی لبم نقش بست، جلوی در اتاقش ایستادم درحالی که به زور نفس میکشیدم. آهسته به خودم نهیب زدم، دستی به مقنعه و سر و رویم کشیدم و بر هیجاناتم غلبه کردم و قیافه بیتفاوت و مغروری به خود دادم، تقهای به در زدم. صدایش را شنیدم:
- بله؟!
دستگیره در را فشردم و دوباره دکتر شریفی را دیدم که در اتاق حسام است و در صندلی روبهروی میز حسام نشسته و حسام که لبخندی روی لبش بود روی از او برگرفت و به من چشم دوخت و نفسم را با ناراحتی بیرون راندم و گفتم:
- اجازه هست؟
خونسرد گفت:
- بفرمائید؟ کارتون چیه؟
دستپاچه نگاهی به دکتر شریفی کردم که مرا بیتفاوت نگاه میکرد، تمام حس و حالم برای دیدن حسام به تنش منجر شد. یک آن به آن همه شور و حال برای دیدنش مثل آب یخی شدند که به روی صورتم پاشیدند. خودم را برای آن همه فکر و خیالات خام سرزنش کردم، بعد رو به حسام گفتم:
- راستش دکتر امینی گفتند ده دقیقه دیگه بیام اتاقتون گویا با ما کار دارند.
با سردی گفت:
- مگه ده دقیقه شد؟
و به ساعت مچیاش نگاه کرد. دستانم از دیدن دکتر شریفی میلرزید، آنها را در جیب روپوشم پنهان کردم. دکتر شریفی نگاهی به حسام کرد و بلند شد و با لحن صمیمانهای گفت:
- خب دکتر با اجازه من رفع زحمت کنم.
حسام سری تکان داد و به احترامش از جا برخاست. او از کنار من گذشت، دیدن آنها با هم مرا به شدت عصبی میکرد، و خونم را به جوش میآورد و حسادتم را برمیانگیخت؛ اما حسادتی احمقانه بود. من خودم با دستهای خودم او را پس زدم، هرقدر به خودم نهیب میزدم، خودم را سرزنش میکردم که او دیگر ماه آسمان ظلمانی من نخواهد بود انگار شعلههای احساسم بیشتر از قبل گر میگرفتند. هرقدر خودم را نصیحت میکردم که راه ما مدتهاست که از هم جدا شده بود و او حق داشت با کسی لایقتر از من باشد اما انگار در گوش قلبم این حرف دردآور فرو نمیشد که نمیشد. این دل هیچچیز را نمیفهمید، هیچ منطقی را جز دوست داشتن او قبول نداشت، شرارههایش گر میگرفتند و منطقم را میسوزاندند و خاکستر میکردند.
لپم را از داخل گاز گرفتم تا کمی به خودم بیآیم. با اکراه و حالی گرفته وارد اتاقش شدم و در را بستم، سعی میکردم خودم را کنترل کنم اما آخرش با لحن کنایهداری گفتم:
- به نظر میاد دکتر شریفی میدونه ما تموم کردیم!
درحالی که مشغول نوشتن چیزی بود، با سردی و لحن تمسخرآمیزی گفت:
- اصلاً خبر نداره من و شما با هم بودیم.
از این حرفش آتش گرفتم، چهطور در بیمارستانی که حرف مثل نقل و نبات میچرخید و شایعات پخش میشد او از نامزدی من و حسام خبر نداشت، در حالی که سعی میکردم بر خشمم غلبه کنم گفتم:
- شاید هم میدونه اما چون یه مدت تو کشورهای اروپایی بوده ترجیح میده شبیه اونها رفتار کنه. یه طرز فکر اروپایی، چه اهمیتی داره کی با کیه! اللهبختکی برم طرفش یه چیزی میشه دیگه، البته که تو هم همین طرز فکر رو داری.
سر بلند کرد و به من خیره شد و با سردی گفت:
- زندگی هرکسی به خودش دیگه مربوطه! اگه یادت رفته بهت یادآوری کنم که ما تموم کردیم و هرچیزی که اطراف من میگذره به تو مربوط نمیشه.
حرفهایش به قلب پر دردم انگار اسید میپاشید، سری تکان دادم و با گستاخی و وقاحت تمام برای سوزاندنش گفتم:
- بله مربوط نیست، ولی خب فکر میکنم وقتش رسیده که به همه بگیم که رابطه ما تموم شده که بیشتر از این از سمت من تحت فشار نباشی. اینجا هنوز همه فکر میکنند من نامزد توام، حالا فردا متهم به خ*یانت نشی!
محکم کف دستش را بر روی میز کوبید و با خشم بینهایتی که سعی میکرد آن را فرو بخورد به من که خونسرد نگاهش میکردم خیره شد و باعث شد حرفم را بخورم، دندان به دندان سایید و گفت:
- بفهم چی داری میگی!
با لحن تلخ و گزندهای گفتم:
- چرا ناراحت میشی؟ خب دارم به نفعت حرف میزنم میخوام هیچ مانعی بینتون نباشه.
چشمانش را لحظهای کلافه بست و بدون جواب دادن به من مشغول نوشتن شد و من دوباره گفتم:
- باشه! خودم اولین حرکت رو شروع میکنم و به عموتون حقیقت رو میگم.
در این لحظه تقهای به در خورد و هر دو سکوت کردیم، در باز شد و چهره حمید در بین دو لنگه در نمایان شد، او با خنده داخل شد وگفت:
- ببخشید خلوت عاشقانهتون رو به هم زدم.
در دلم با تمسخر گفتم:
- آره، جایت خالی! دل و قلوه میدادیم!
حسام برگههایش را روی میز مرتب کرد و خطاب به او گفت:
- بیا داخل! چیزی شده؟
- والله برای فردا شب مامان گفت شما دوتا رو برای شام دعوت کنم.
با چشمانی گرد گفتم:
- شام؟
حسام خونسرد و با سگرمههای درهم گفت:
- به چه مناسبت؟
حمید با خنده گفت:
- چرا انقدر تعجب کردید؟ خانواده باید با فرگل آشنا بشند. هرچیه قراره عضوی از خانواده ما بشه، مامان خیلیوقت بود تو فکرش بود اما موقعیتش تا امروز پیش نیومد، حالا فردا شب دارم دعوتتون میکنم.
نگاه من و حسام به هم گره خورد و هردو منتظر عکسالعملی از جانب همدیگر در برابر حرف حمید بودیم، حسام زودتر نگاهش را از من گرفت و به حمید گفت:
- نمیشه من فردا شب قرار شام دارم.
هُری دلم ریخت نگاهم سوی حسام قفل شد. نکند با دکتر شریفی قرار شام دارد؟ چشم و دلم روشن! حالا قرار شام هم میگذارند، چه سرعت عملی، چه خوب دارند پیش میروند!
حسام متوجه نگاه تند و تیز من شد و با تمسخر طلبکارانه گفت:
- چیه چرا اینطوری نگاهم میکنی؟
حرکت گستاخانهاش باعث شد رگ غیرتم بجوشد و منطقم در آتش حسادت بسوزد. برای اینکه پوزش را به زمین بزنم، رو به حمید لبخندی زدم و گفتم:
- نه حمیدجان میایم خونه شما! قرار شامش رو کنسل میکنه! بالاخره عمو و زنعمو بزرگ ما هستند.
حسام با تمسخر نگاهم کرد و با لجاجت گفت:
- خودت پس تنهایی برو! من قرارم رو کنسل نمیکنم.
لجوجانه خطاب به او گفتم:
- بهتره کنسل کنی حتی اگه تو نیای هم من میرم و برای تو خیلی بد میشه!
حمید که متعجب ما را مینگریست و برای آتشبس مداخله کرد و گفت:
- خب بحث نکنید، فوقش یه شب دیگه... .
به میان حرفش دویدم و گفتم:
- نه حمیدجان یه شب دیگه فرصتش نیست بخش اعصاب خیلی کارهاش زیاده منم کلی برنامهریزی کردم برای درس خوندنم. روزها یا خستهام یا مشغول مطالعهام و شبها هم درگیر کشیکم هستم. این هفته، خیلی هفته مناسبیه. بعد هم حسام به من گفت قرارش زیاد مهم نیست الان داره من رو اذیت میکنه.
بعد از زدن حرفم که بیشتر مثل یک آدم مستبد و غیرمنطقی بودم، به صورت حسام نگریستم تا عکسالعمل او را ببینم. کمی شوکزده شد و بعد خندهای از سر تمسخر روی لبش نقش بست و برای اینکه آتشم بزند خطاب به من گفت:
- من قرار با دکتر شریفی گذاشتم، نمیتونم بزنم زیر قولم ایشون هم وقتشون به اندازه شما عزیزه!
حرفش صحه به آن شَم زنانه گذاشت و به آتشم کشید، مثل اسپند روی آتش بودم و دستانم را مشت کرده و به سختی خودم را کنترل میکردم. خدا میداند که اگر هزار سطل آب یخ هم به رویم میریختند آتش درونم خاموش نمیشد. او درست دست روی نقطه ضعفم گذاشته بود. حمید که درک کرده بود من از سر حسادتم گر گرفتم نگاهی به من کرد و گفت:
- برای چی با دکتر قرار شام گذاشتی؟
حسام خونسرد گفت:
- راجع به تحقیقاته.
- خب تحقیقات به من هم مربوط میشه برای اینکه بد نشه اون هم دعوت میکنم بالاخره دانشجوی بابا هم هست غریبه نیست، تو خونهی ما هم میشه درموردش صحبت کنیم. هم این که بهخاطر فرگل که دوست داره بیاد شام با یه تیر دو تا نشون میزنیم شما هم انقدر دعوا نکنید.
هردو متعجب به حمید خیره شدیم.
متحیر گفتم:
- الان این شام خانوادگیه یا کاریه؟
حمید خونسرد جواب داد:
- هردوش میتونه باشه! چه ایرادی داره؟
حسام نگاهی به من انداخت و بعد ابرویی بالا داد و فکری کرد و گویا که به مزاجش خوش آمده باشد گفت:
- خوبه موافقم آقای دکتر!
نمیدانم در پس ذهن حسام چه میگذشت اما کاملاً حرف آخرش شوکهام کرد. خواستم اعتراض کنم اما بیشتر از این غرورم را جریحهدار میکردم و هم این که به نفع من بود چرا که هر دو جلوی چشمم بودند و رفتارهایشان را زیر نظر میگرفتم.
حمید گفت:
- خب پس تصویب شد، فردا شب منتظریم، فعلاً خداحافظ!
و در را گشود و رفت، طلبکارانه به حسام نگاه کردم و گفتم:
- تو شام خانوادگی مهمون دعوت میکنی؟ نوبره والله!
شانه بالا داد و خونسرد گفت:
- تو که همین الان داشتی برای من خط و نشون میکشیدی که همهچی رو میخوای به همه بگی ولی تا حرفش پیش اومد پا پس کشیدی و حالا داری تو مهمونی آشنایی، خودت رو دعوت میکنی؟ وقتی رابطهی ما تموم شده چه مهمونی آشنایی دیگه؟ خیالت رو راحت کنم! من این دعوت رو قبول کردم تا فردا شب قضیه تموم شدن رابطه رو به همه بگم و هردومون راحت بشیم.
خون در درونم از شدت ناراحتی در حال جوش و خروش بود. تیز نگاهش کردم و گفتم:
- همین الان هم میتونستی بگی و به قرار شامت برسی.
با تمسخر گفت:
- نه! بالاخره باید کسی که همه چیز رو تموم کرده اونجا باشه و همه رو مجاب کنه که چرا ما جدا شدیم.
با حرص و گستاخی بیحدی گفتم:
- جلوی دکتر شریفی؟ باشه! امیدوارم شجاعت این رو هم داشته باشی و به بقیه بگی که دلت تو هوای کی بالبال میزنه، امیدوارم برات بد نشه این تصمیم!
خودکارش را محکم را روی میز کوبید و با خشم نگاهم کرد و از پشت میزش بیرون آمد از ترسم یک گام به عقب رفتم. خشمگین نزدیکم شد و گفت:
- برای من بد نمیشه، برای تو بد میشه! بالاخره همه باید چهره واقعی تو رو ببینن، چهرهٔ کسی که دروغگویی و فریبکاری عادتش شده! نقاب زدن بخشی از زندگیشه، باید بفهمند ببینند که انقدرها هم که چهرهات نشون میده، معصوم نیستی! تو این مدت چهقدر خوب من رو بازی دادی نقش یه عاشق رو بازی کردی بعد هم برگشتی تو چشم من زل زدی و با بیچشم و رویی تمام گفتی حسم بهت جز قدردانی هیچی نیست. اونی که میشکنه من نیستم تویی! تویی که باید اون نقاب رو جلو همه برداری و بگی که درونت چیه! جلو همکارهات، جلو خانواده من، جلوی من، بگی همه کارهات نمایشه برای سرگرم کردن خودت؛ بگی که چندتا چهره داری!
حرفش که تمام شد روبهروی من ایستاده بود و من در چشمانش زل زده بودم. حرفهایش چون پتک آهنین سنگینی بود که بر فرق سرم کوبیده میشد. نفس در حلقم گیر کرده بود، به شدت تلاش میکردم که غرور له شدهام را نجات دهم و نگذارم اشک در چشمانم بجوشد و همه چیز را بر باد دهد. آب دهانم را به سختی قورت دادم تا شاید آن بغض لعنتی که گلوگیرم کرده بود پائین برود. به خودم التماس میکردم که گریه نکنم و مدام در دلم مینالیدم:
- الان نه فرگل... الان... نه... خواهش میکنم... الان نه!
بغضی که گلویم را میخراشید را به زور قورت دادم و با هر زحمتی بود به خودم غلبه کردم، به چشمانش زل زدم و با لحن تلخی گفتم:
- باشه اگه با این حرفها دلت آروم میشه؛ بگو! اگه با این حرفها قلبت آروم میشه، آره! من همین آدمم، من هیچ امیدی به تو ندادم حسام! تو این رو باید از فرارهام میفهمیدی، اون روز که به من ابراز علاقه کردی بهت گفتم که دنیای ما از هم جداست. هیچوقت، هیچزمان جملهی (دوستت دارم) رو از زبون من نشنیدی، من فقط تلاش... .
مکثی کردم تا بغضی که تا گلویم بالا آمده و راه نفسم را بسته بود را مهار کنم تا آن حرفهای دو پهلو را که فقط خودم درک میکردم منظورم چیست و برای او فقط دروغم را توجیه میکرد، را بزنم، با صدای لزرزانی از بغض ادامه دادم:
- من فقط تلاش کردم یه فرصت به تو و خودم بدم. تلاش کردم همه چیز رو درست کنم ولی بدتر شد، خیلی بدتر شد خواستم نذارم دلت بشکنه اما پلهای پشت سرم رو فقط خراب کردم. دیگه نمیخواستم بیشتر از این... بیشتر از این بازی کنم، لین جدایی به نفع هردوی ما بود.
از شدت خشم دستش را مشت کرد و به دیوار کنارم زد و با بغض و ناراحتی به من خیره شد. با صدایی که از خشم میلرزید زیر لب گفت:
- از جلوی چشمم گم شو بیرون!
با چشمانی که درد درونم را فریاد میزد نگاهش کردم، گرچه او دیگر نمیدید! هیچچیز را نمیدید. عشق را از حرفهای تلخم درک نمیکرد و فقط دروغهایم را باور میکرد. دروغهایی که یک پوستهی زشت و بیریخت دور حقیقت درونم کشیده و مرا به لجن کشانده بود. برخلاف همیشه که مرا ساده و راحت میفهمید و درونم را خوب میخواند حالا دیگر جز خودش و احساسش، چیز دیگری را نمیتوانست درک کند.
گویا ماری به دور گلویم پیچیده بود که داشت خفهام میکرد و مدائم نیشش را به قلبم میزد. چشم از او چرخاندم مژههایم از اشک مرطوب شدند. چهقدر سخت بود که منطقم احساساتم را له میکرد و مجبورم میکرد او را از خود برانم.
قبل از ریزش اشکهایم روی برتافتم و به طرف در رفتم و در را باز کردم و از اتاقش با ناراحتی خارج شدم، هنوز دو سه قدم آن طرفتر نگذاشته بودم که خوشههای اشک از چشمانم سر ریز شد تا شعلههای سوزندهی درونم را تسکین دهد. تندتند آنها را پاک کردم بر سرعت گامهایم افزودم سرم را تا جایی که ممکن بود خم کردم و مقنعهام را جلو کشیدم تا کسی اشکهایم را نبیند، چشمه اشکم همچنان جوشان بود. به حیاط رفتم، پشت درختهای تنک کاشته شده در حیاط پناه گرفتم. گریه کردن برایم راحتتر شد. سنگینی بیحدی را روی قفسهی سی*ن*هام حس میکردم. هقهقهایم نفسم را بند آورده بود و احساس خفگی رعبآوری داشتم. زیرلب گلایهمندانه نالیدم:
- چی کار میکردم حسام؟ چه توقعی داشتی؟ چهطور بهت ابراز علاقه میکردم و پشتت خ*یانت میکردم؟ اصلاً... اصلاً همهی اینها نه! اگه میخواستم بهت اعتراف کنم چهطور بهت میگفتم مادرت و کسی که که دم از عشق میزد تمام این مدت به تو خ*یانت میکردند، کسی که بهخاطر خودش و نجات پدرش و صحنهسازیهای مادرت از تحقیقات تو نون درآورده بود. طاقت این رو داشتی ببینی دو نفر از عزیزهات چهطور کمر همت بستند و به خاطر منافع خودشون دارند امیدهای تو رو نابود میکنند؟ اگه میفهمیدی ما کی هستیم نابود میشدی. درد اینکه هیچکَس رو تو این دنیا نداری رو فقط من کشیدم. این طوری برای تو بهتره، برمیگردی آمریکا کنار مادرت و دوباره زندگی عادیات رو از سر میگیری با موفقیتهایی که در انتظارت هست زندگیت رو ادامه میدی.
تا فردای آن روز عصر مدام خودخوری کردم که چرا عنان عقلم را به دست احساسم سپردم و این مهمانی را قبول کردم. چرا حماقتها و اشتباهات من تمامی نداشت، چرا بیخود و بیجهت به کسی که خیالش هم برای من نبود حسادت کردم! بالاخره که حسام متعلق به من نبود. چرا با اینکه خودم هم میدانستم لیاقت او و داشتن او را ندارم مدام پا از گلیمم درازتر میکردم. با اینکه دکتر شریفی در حد و اندازهی او بود، باز هم چون مجنون کوری، دور او حصار تملکم را میکشیدم و نمیخواستم او را به غیر بسپارم، شاید نمیخواستم او در اینجا و جلوی چشمان من با کسی باشد، ای کاش میدانست حتی فکرش هم مرا میکُشد.
دست از زانوی غم بغل کردن برداشتم، قیافهام مثل یک مرده، بیروح و بیرنگ شده بود، بلند شدم و به جلوی آینه رفتم. سعی کردم با لایهای از آرایش ملایم سِرّ درونم را پنهان کنم به حسام پیام دادم ساعت هفت جلوی در خانه پروفسور امینی باشد. به زور و با هزار لعنتی که به خودم میدادم آماده شدم، هنوز از حرفهای دیروزش دلم سنگین بود. من به چه روزی افتاده بودم؟ نه توانایی دل کَندن داشتم و نه تاب دل سپردن! هرچه حرفهایش تلختر و رفتارش سردتر میشد، اشتیاقم به او خاموش نمیشد.
با این حال امروز روزی بود که باید آن جدایی دردناک را علنی میکردیم. با آن حرفهای گزندهای که حسام دیروز به من زد معلوم بود تصمیمش برای همهچیز جدی است.
با آژانس به سمت خانه پروفسور امینی رفتم، در راه مدام به دکتر شریفی فکر میکردم نمیخواستم جلوی او حرفم را بزنم، باید یا قبل از آمدن او حرفها را میزدیم یا بعد از رفتن او آن را مطرح میکردیم. امروز باید همه چیز تمام میشد. مدام به عکسالعمل بقیه فکر کردم که وقتی خبر جدایی ما را بشنوند چه آشوبی به پا خواهند کرد. باز هم باید دروغ ببافم و حسام را از خودم برانم و خانواده او را هم متقاعد کنم که حسام متعلق به من نیست، امروز کلکسیون دروغهایم را باز تکمیل میکنم طبق معمول دوباره رشتههای دروغ را به هم بافتم تا به گردن اطرافیانم بیاندازم، باید سعی کنم جلوی خانواده امینی خودم را بیتفاوت جلوه دهم و این رابطه را به یک اشتباه بچهگانه بود توجیه کنم. قرار است باز این دروغها مرا در قعر این باتلاق هر لحظه بیشتر و بیشتر فرو دهند. در حقیقت این دروغها چون آتشی بود که برق آن، زهرا و خانواده امینی را بازی میداد، شعلههای آن حسام میسوزاند و خودم را... آه! خودم را خاکستر و خاکستر میکرد.
ساعت هفت نزدیک خانه عموی حسام شدم. او هنوز نیامده بود به گمان اینکه به زودی میرسد به پارک روبهروی خانه آنها پناه بردم تا کسی مرا نبیند. نیمساعت و حتی بیشتر، در خیالات تلخ و آزاردهندهام گذشت افکاری مثل خوره وجودم را میخورد فکر این که حسام به دنبال دکتر شریفی رفته باشد و با هم بیایند تا سرحد مرگ ویرانم میکرد. چندبار زنگ زدم جوابم را نداد. سرمای هوا صورتم را بیحس کرده بود و نوک انگشتانم کمکم گِزگز میکردند. نکنه نیاید؟ نکند به همراه دکتر شریفی بیاید و با این تاکتیک بخواد همه چیز را لو بدهد. خدایا... چیکار کنم؟! خودم زودتر بروم زنگ را بزنم؟ اینطوری غرورم را نجات میدهم و قضیه را زودتر مقدمهچینی میکنم. خدایا تو بگو چه کنم؟
لحظات با استرس میگذشت دورادور خانه پروفسور امینی را زیر نظر داشتم تا کمکم چراغ ماشینی از دور نمایان شد و ماشین لوکس مشکی او زیر نور چراغ تیربرق در قاب چشمان مضطربم نشست. ماشینش جلوی در متوقف گشت. از لابهلای درختان آرام و با احتیاط چون گربهای که شکارش را زیر نظر داشت خزیدم و تلاش کردم که درون ماشین او را ببینم. آهستهآهسته به نزدیک ماشینش رسیدم و او را تنها در ماشینش دیدم که متفکر و سر در گریبان بود. از تنها دیدن او، در دلم جشن به پا شد. خیالم راحت شد از این که دکتر شریفی آویزانش نشده بود. با انگشتانی که از سرما رمق خود را از دست داده بود به شیشه ماشینش زدم. به خودش آمد و نگاهش را به من دوخت، خونسرد در را باز کرد و پیاده شد، طلبکارانه نگاهش کردم و با طعنه گفتم:
- ممنون از اینکه زود اومدی آقای دکتر! یهکم دیگه دیر میکردی از سرما یخ زده بودم.
ماشینش را قفل کرد و سی*ن*ه به سی*ن*ه من ایستاد و دست در جیبش فرو برد و لجوجانه گفت:
- میخواستی زود نیای!
- من به موقع اومدم، تو یه ساعت تأخیر داشتی، حالا طلبکارم هستی؟
- کی گفته منتظرم بمونی؟ زنگ رو میزدی و میرفتی داخل.
از حاضرجوابیاش به ستوه آمدم و گفتم:
- لابد فکر کردی عاشق چشم ابروت بودم که منتظر شدم!
با خونسردی که حرصم را بیرون میآورد گفت:
- مگه امشب قرار نیست واقعیت رو بگیم. میرفتی زودتر بحث رو باز میکردی که فکر و خیال خام نکنند و این تدارکات رو هم نچینند.
به آن چهره بیتفاوت نگاه کردم و گفتم:
- نه والله من تو خودم جسارت این رو نمیبینم که بحث رو شروع کنم. منتظر شدم تا تو بیای و طبق قولی که دادی از چهرهی من رونمایی کنی!
با لحن نیشداری گفت:
- تو جسارت چی رو داشتی که جسارت این رو داشته باشی؟ بیخود گردن من ننداز، چون خودت هم میدونی اگه بخوام همه حرفها رو بزنم باید دلایل تو رو برای جدایی بگم.
من که از خدا میخواستم جلوی شریفی حرفی از جدایی نزند، با تمسخر گفتم:
- اوه! این همه اُولدرم بولدرم راه انداختی و خط و نشون کشیدی که آخرش هم بندازی گردن من؟ خیر جانم! اگه سختت هست، اصراری نیست امشب بگی، بذار برای بعد! هیچ عجلهای نیست امشب بزنی تو ذوق همه.
خیره نگاهم کرد در حالی که عصبانیتش را کنترل میکرد با لحن گزندهای گفت:
- حماقتها و دروغهای تو تمومی نداره! از دروغ گفتن انگار خسته نمیشی و خجالت نمیکشی، تازه گستاختر هم میشی و لذت بیشتری میبری. هرچه زودتر همهچی روشن بشه بهتره! من مثل تو نمیتونم دروغگو باشم و ادای زوج خوشبخت رو جلوی بقیه دربیارم.
خونسرد به چشمانش خیره شدم در حالی در درونم آشوبی بود و دوباره حرفهایش وجودم را میخراشید. برای اینکه جلوی او کم نیارم گفتم:
- باشه! موقعیتش پیش بیاد خودم امشب همهچی رو میگم، هم تو راحت میشی و هم من! اما جلوی شریفی فکرش رو هم نکن که بگم! اگه الان رفتیم اون نیومده بود تو بحث رو باز کن من همه چی رو میگم مجلستون رو هم ترک میکنم و اگه اومده بود میمونه بعد از رفتن اون همهچی رو میگم.
شانه بالا داد و بیتفاوت گفت:
- امیدوارم زیر حرفت نزنی.
او زنگ را زد. بعد از چند لحظه در باز شد وارد یک خانه ویلایی با نمای باشکوه کلاسیک شدیم. خانه تقریباً شبیه به خانه حسام در منطقه زعفرانیه تهران بود. معماری آن غربی و کلاسیکتر به چشم میخورد. حسام جلوتر از من به راه افتاد و من پشت سر او در حالی که قامت او را زیر نظر داشتم به راه افتادم. نزدیک در خانه که شدیم بر سرعت قدمهایم افزودم و خودم را به او رساندم. خدمتکار خانه در خانه برای استقبال از ما باز کرد و کمی دورتر از او زن میانسال و خوشپوشی، در کنار پروفسور امینی در ابتدای در برای خوشامدگویی ایستاده بودند. دست و بالم شروع به لرزیدن کردند. جلوتر که رسیدیم لبخند صمیمی آنها کمی از استرسم کاست. ابتدا حسام با آنها دیده بوسی کرد و بعد خانم پروفسور امینی با صمیمیت زیاد دستم را فشرد و با لبخندی به حسام گفت:
- خیلیخیلی خوش اومدید، عزیزانم بهتون تبریک میگم.
حسام لبخند تصنعی زد و گفت:
- زنعمو به زحمت افتادید، راضی به زحمت نبودیم.
پرفسور امینی با لبخند گرمی رو به ما گفت:
- این حرفها چیه؟ تازه دیر هم شده.
با همراهی آنها به داخل سالن رفتیم و حمید به استقبال ما آمد و به هردوی ما خوشآمد گفت. از آن خانه و شکوه و جلالش، چشمان من فقط به دنبال دکتر شریفی میگشت. با تردید در سالن نشستیم و خدمتکار خانه با سلامی مشغول پذیرایی شد. پروفسور امینی رو به من گفت:
- دخترم خوبید؟ از آشنایی شما خوشوقتم.
لبخند تصنعی زدم و گفتم:
- از شما ممنونم، شرمنده از اینکه به زحمت افتادید.
بحث میان ما سر تعارفات معمول گذشت. نگاهی به ساعتم کردم، قلبم در تب و تاب بود و مدام چشمانم روی دهان حسام قفل میشد. منتظر بودم تا خوشی و شادمانی جمع را به هم بریزد تا اینکه زن عموی حسام گفت:
- خب حسام جان شیرینی نامزدی شما رو کی قراره بخوریم؟!
هُری دلم فرو ریخت. هرسه به چهرهی ما سرخوش زل زده بودند و من منتظر حرکت حسام بودم تا همهی پتهها را روی آب بریزد. مکث طولانی او جمع را سردرگم و مرا تا لب مرگ برد و برگرداند. پا روی پا انداخت و خونسرد گفت:
- امشب درگیر این مسائل نشیم بهتره!
جانی که به لب رسیده بود با این حرف حسام به تنم برگشت اما ماتم برده بود. متعجب به صورتش زل زدم. او هیچ نگاهم نکرد. موجی از اعتراض به سوی حسام گشت. خودم را آماده کردم که با اصرار بقیه همهچیز را بگویم. حسام بعد از این که نیمنگاهی به من انداخت خیلی جدی گفت:
- بعداً راجع بهش مفصل صحبت میکنیم.
پروفسور امینی خونسرد گفت:
- چه زمانی از الان بهتر؟
دستانم شروع به لرزیدن کردند آنها را در هم فرو بردم تا چیزی بگویم. حسام نگاهی رنجور و عمیقی به من انداخت و گفت:
- باشه! حالا که انقدر اصرار دارید فکر کنم باید همه چیز روشن بشه.
استرس باعث بالا رفتن ضربان قلبم شد. او را مصمم دیدم. ناراحتی داشت خفهام میکرد، او رو به من کرد و خطاب به جمع گفت:
- فکر کنم باید حرفهای یه نفر رو خوب گوش کنید.
همهی نگاهها سوی من گشت. هرچه جسارت بود را از دست دادم. تمام بدنم سراسر نبض شد و قلبم چون طبل پرصدایی در درونم هیاهو به پا کرد. تا جایی که حس میکردم صدایش جمع را متوجه کرده است. نیمنگاهی به چشمان ماتمزدهی او کردم که سعی میکرد بیتفاوت رفتار کند. گویا او درد کشیدن را در چشمان من نمیدید و فقط من بودم که ناراحتی را در چشمان او میخواندم. همه حواسشان به من بود. لبهایم را به هم فشردم و بعد از اینکه از حسام نگاه گرفتم گفتم:
- راجع به این قضیه باید بگم که... .
به یکباره صدای زنگ در همه را متوجه خود کرد و مرا از آن وضع سنگین نجات داد. کف دستهای سردم عرق کرده و تمام تن و بدنم از آن حال بد، مثل چوب خشک شده بود. حمید گفت:
- احتمالاً دکتر شریفیه.
و آنها به استقبال دکتر شریفی رفتند حسام میخواست بلند شود و به همراه بقیه برود که مصمم گفتم:
- فکرش رو هم نکن که جلوی دکتر شریفی حقیقت رو بگم که تو بیمارستان بخواد دهان به دهان بچرخونه!
با تمسخر خندید و با لحن تلخ و گزندهای پاسخ داد:
- همین؟ فقط آبروت مهمه؟ دلی که شکستی اهمیت نداشت؟ دیگران رو بازی دادی اهمیت نداشت؟ دروغ گفتی و به همه اهانت کردی مهم نیست؟ فقط خودت مهمی؟! فقط به خودت فکر میکنی؟ من چرا زودتر از اینها تو رو نشناختم فرگل؟ چهطور انقدر کور بودم که هیولایی مثل تو رو مثل فرشتهٔ پاک و معصوم میدیدم!
این را گفت و منتظر جواب نماند و به استقبال دکتر شریفی رفت که تازه پا به سالن گذاشته بود. حرفهایش هی مرا درهم میشکست، هی تحقیر و غرورم را له میکرد. هربار وجدانم را به درد میآورد.
دکتر شریفی با زیبایی دو چندان وارد شد در حالی که پالتو و لباسهای مارک و شیکی به تن داشت و شال طوسی به رنگ چشمانش سر کرده بود و موهای بلوند، اتو شده و لختش از زیر شال به روی شانه ریخته و آرایش ملیحی کرده بود که چهرهاش بیش از پیش میدرخشید. او با همه شروع به احوالپرسی گرمی کرد و من یک گوشه به او نگاه میکردم. به من که رسید از دیدنم در آن جمع متعجب شد، هر دو سلام دادیم.
احوالپرسیها همچنان ادامه داشت و او با لبخند و متانت پاسخ میداد. وجود دکتر شریفی به شدت مرا کلافه کرده بود، رفتار حسام دستم را بسته بود و هیچ حرکتی نمیتوانستم بکنم میترسیدم حرفی بزنم و یا کاری کنم او با یک طعنه ماجرای جداییمان را به همه اعلام کند، آن وقت خر بیآور و باقالی بار کن! نمیدانم، شاید علت اینکه دوست نداشتم دکتر شریفی این موضوع را بفهمد این بود که نمیخواستم او دندان طمع روی حسام تیز کند. هرچند که تا الان هم بعید نیست دندان تیز کرده باشد. نگاهم دوباره او را میکاوید که سر به زیر و محجوب مشغول نوشیدن چای خود بود. چشم از او برداشتم که نگاهم با نگاه حسام گره خورد که او نیز متقابلاً داشت مرا میکاوید. زود از او نگاه برگرفتم، نمیخواستم به هیچ عنوان مچم را بگیرد. خودم را با دستهی مبل مشغول کردم در حالی که استرس داشتم و دستانم آشکارا میلرزید. گویا موضوع ما موقتاً فراموش شده بود و بحثها به حاشیه کشیده بود و بیشتر در جهت معرفی دکتر شریفی پیش میرفت. پروفسور امینی سکوت را شکست و گفت:
- خب دکتر از بیمارستان راضی هستید؟ اگه دوست داشته باشید من تو بیمارستان تجریش هم هستم. اونجا هم میتونی دورهی فلوشیپ رو بگذرونی. استادهای به نامی هم اونجا هستند.
دکتر شریفی لبخندی زد و فنجان چای را روی میز گذاشت و گفت:
- خداروشکر! محیط بیمارستان فعلی رو خیلی دوست دارم. وجود شما به خصوص برادرزادهتون باعث شد خوب با بیمارستان اخت بشم.
حمید: خانم دکتر وضعیت مطبتون به کجا رسید؟
- راستش فعلاً بابام مطبی رو که بهتون گفته بودم رو خرید الان هم یه معمار داخلی داره روی اون کار میکنه احتمالاً برای یکی یا دوماه آینده مطب آماده باشه.
حمید ابروی تحسینبرانگیزی بالا داد و گفت:
- بسلامتی!
حسام با لبخندی رو به عمویش گفت:
- راستش خانم دکتر تز جالبی برای مرحله دوم تومورها داشتند سر همین خواستم حرفهاشون رو بشنوید.
دکتر شریفی لبخند گرمی زد و نگاه مشتاقش را به سوی حسام دوخت و گفت:
- البته آقای دکتر با اجازه شما لطف کردند و درمورد طرح آزمایشگاهی یه چیزهایی گفتند. فکر میکنم شما خیلی پیشرفت داشتید و من آخر کار رسیدم.
حمید با خنده گفت:
- هنوز کار زیاد داریم خانم دکتر، نگران اون نباشید، البته اگه نمونهها با ما راه بیان.
حرفها در مورد آزمایشگاه و تز جدید بالا گرفته بود. گویا دکتر شریفی راه دیگری غیر از ویروسها داشت پیشنهاد میکرد، دسته مبل را در دستم فشردم و سعی کردم به روی حرفهای آنها تمرکز کنم تا به نگاههای دکتر شریفی و حسام به همدیگر!
بحث آنها همچنان ادامه داشت و تنها من و زنعموی او بودیم که در جمع دخالتی نداشتیم. زنعموی او از در دیگری با من صحبت شروع به کرد و برای اینکه من در آن محفل علمی احساس بیگانه نداشته باشم سعی کرد کمی با من صمیمی بشود. شروع به حرف زدن کرد و از دخترش مهنوش که رشته معماری را در آلمان ادامه تحصیل میداد، برایم میگفت. امینیها و دکتر شریفی هم درباره آزمایشگاه حرف میزدند. من اما جای اینکه به زن عموی حسام گوش دهم زیرچشمی همه حواسم به دکتر شریفی بود که نگاههایش چهطور به روی حسام میلغزید اما همینکه حسام نگاهش میکرد نگاهش را میدزدید و همین ویرانم میکرد. آنچه به دلم افتاده بود به یقین مبدل شده بود، عرصه برایم به شدت تنگ شده و تحمل آن فضا و نگاههای دکتر شریفی به حسام به شدت آزارم میداد. زن عموی حسام رفت به آشپزخانه تا سر و گوشی به آب دهد و من که عرصه برایم تنگ و فضای آنجا خفقانآور شده بود بلند شدم و به تراس پناه بردم. از همان تراس به جمع آنها نگاه کردم که بیدغدغه صحبت میکردند و میخندیدند. باز کمبودها و عقدهها چون بنزین روی آتش درونم ریختند و شعلههای حسرت مرا در برگرفت با خودم حرف میزدم و سرزنش میکردم و در درونم خون میگریستم. نگاه حسرتزدهام روی دکتر شریفی لغزید، علارغم این حسادتها دلم اعتراف میکرد که او چهقدر مناسب حسام است! امشب چون تکهای از ماه، مقابل حسام نشسته بود و داشت خودش را نشان میداد. حقارتهایم باز سر باز کردند و اشکهایم در چشمم جوشیدند. مثل روز روشن بود که حسام برای من از دنیای دیگری بود. روشنایی مهتابی که لَختی از پشت ابرهای تیره خودنمایی کرد و باز در ظلمت و تیرگیها پنهان شد. انگار که با از دست دادن باز آسمانم را تاریکیها در آغوش گرفتند، چه کنم؟ او ماه شب تار من نبود.
گوشهای از تراس دست دور سی*ن*ه قلاب کردم و به هلال ماه در دریای تاریک و ژرف شب چشم دوختم.
در آن حال غمبار گره خورده بودم که به یکباره در تراس باز شد و حسام با سردی و طلبکارانه گفت:
- تشریف بیارید شام.
دلخور نگاهش کردم و گفتم:
- شما برید من یهکم دیگه میام.
نیمنگاه سردش را به من انداخت و بیتوجه به حال من در تراس را بست و رفت. بعد از دو دقیقه، از تراس خارج و به طرف سالن پذیرایی رفتم همین که رسیدم همه سر میز جمع بودند و حمید کنار حسام نشسته بود و دکتر شریفی هم طرف دیگر حسام نشسته بود و سه نفری بحث میکردند. فقط یک صندلی خالی بود آن هم کنار پروفسور امینی روبهروی حسام بود. از دیدن آن صحنه روانم به هم ریخت که حمید متوجه آمدن من شد و سریع بلند شد با لحن طنزآلودی گفت:
- خانم دکتر جاتون رو محفوظ نگه داشتم. بفرمائید اینجا بنشینید من کنار پدر مینشینم.