جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ژولیت با نام [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,918 بازدید, 338 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
در بیمارستان دست در جیب روپوشم، به طرف حیاط می‌رفتم که از طبقه‌ی بالا متوجه شدم، زهرا با بهراد دارد از سالن طبقه پایین می‌گذرد از دیدن آن‌ها با هم لبخندی روی لب‌هایم نقش بست مثل این‌که واقعاً آتش‌بس اعلام شده بود. این روزها دیگر بهراد را اطراف هیچ دکتر و پرستاری نمی‌دیدم که پرسه بزند. شاید هم به زودی آن‌ها هم یک حس خوب با هم بودن را تجربه کنند. نفس عمیقی کشیدم و خوشحال شدم‌.
همین‌طور با لبخندی که روی لب‌هایم بود از پله‌ها می‌گذشتم که حسام را مقابلم دیدم که کیف به دست از پله‌ها بالا می‌آمد. نگاهم با نگاهش تلاقی کرد. برای چندثانیه از آن دیدار ناگهانی کمی شوکه بودیم و نگاه‌هایمان هنوز به هم بود که من زودتر از او به خودم آمدم و بی‌تفاوت و سرد روی از او برگرفتم و راه رفتن را در پیش گرفتم. گرچه هرچه در توانم بود جمع کرده بودم و آن را در نگاهم ریخته‌بودم که او را در مقابل خودم بی‌ارزش جلوه دهم اما در درونم از دیدن او در آن فاصله نزدیک غوغایی به پا بود. چه‌قدر دلم برای آن چشم‌های گیرا تنگ شده بود. آن دسته موهای و آشفته روی پیشانی‌اش و آن چهره سفید و دلنشینش که وقتی می‌خندید یا لبخند می‌زد دنیا برایم رنگ دیگری داشت. آهی جان‌سوز بیرون دادم و دوباره آن چهره بهت‌زده از برخورد قبل را مقابلم تصور کردم. سری تکان دادم و به خودم نهیب زدم و به حیاط رفتم. کمی گیج و سرگردان ایستادم، که موبایلم زنگ خورد و مرا به بخش صدا زدند، دوباره به بخش رفتم. بعد از اتمام کارم بالای سر مریض جدید به ایستگاه پرستاری برگشتم تا جواب آزمایشی که به سیستم ارسال شده بود را چک کنم.
شب هم باز در تراس کز کردم و به او فکر کردم که زهرا با چهره‌ای با نشاط و سماجت خود خلوت مرا به هم زد.
فردای آن روز بعد از اتمام کارم شیفت خودم را تحویل دادم و آماده رفتن بودم. هوا به نظر گرفته می‌آمد ولی بارانی نمی‌بارید که بوق پی‌درپی ماشینی مرا به خود آورد. ماشین بهراد بود و سر از پنجره بیرون آورد و گفت:
- خوشگل خانم بپر بالا!
از طرز حرف زدنش هم خنده‌ام گرفت هم خجالت کشیدم، به طرف او رفتم و به آن چهره شیطنت‌بارش خیره شدم و گفتم:
- آقای دکتر این‌جا بیمارستانه تو رو خدا یه‌کم رعایت کنید!
خندید و گفت:
- بیا بالا می‌رسونمت.
- مرسی مزاحم نمی‌شم خودم میرم.
- اون دوستت می‌دونه تا سوارت نکنم دست‌بردار نیستم.
سری تکان دادم و رفتم سوار ماشینش شدم و او با لبخندی فرمان را چرخاند و حرکت کرد و گفت:
- دوستت تا چهار اون‌جاست؟
- امروز آره!
- ای کاش یه‌کم صبر می‌کردیم اون هم می‌اومد.
- ببخشید منظورتون از "یه‌کم" دوساعته؟
- اون هم طفلی خسته میشه بعد باید یک ساعت وایسته برای تاکسی بعدم چه‌قدر بنزین هدر میره. وقتش تلف میشه.
از توجیهاتش خنده‌ام گرفت و گفتم:
- باشه بهراد، باشه! مثلاً من هم نفهمیدم نیت تو چیه!
بهراد خنده‌ای کرد و گفت:
- نیت من شفافه! اصلاً خدا به خاطر این دل مهربونمه که ان‌قدر به من لطف داره و دخترهای خوشگل دنبالم راه می‌گیرن.
لبخندی زدم و به جاده خیره شدم و گفتم:
- بهراد این یکی فرق داره! خواهش می‌کنم این دختر رو با بقیه کسایی که باهاشون دوست بودی یا موقتاً وقت گذروندی یکی ندون! بذار بهت رک بگم... .
حرفم را برید و گفت:
- ای بابا! کی گفته من دوست دختر داشتم؟! من اصلاً وقت سر خاروندن نداشتم کِی می‌تونستم برم با دخترها بیرون وقت بگذرونم.
جدی رو به او گفتم:
- دیگه به من دروغ نگو بهراد! این دختر از خانوادهٔ شریفیه! این که دلت بخواد با کسی که موقتاً چشمت رو گرفته وقت بگذرونی اصلاً فکرشم نکن. من دارم واقعیت رو بهت میگم و دوست دارم زهرا رو از نگاه من بشناسی. بالاخره من دوستش هستم.
نگاهی به من کرد و گفت:
- ببین فرگل! درسته من وقتی جوون‌تر بودم با دخترها وقت می‌گذروندم اما این برای زمانی بود که من یه اینترن بودم. خیلی وقته از اون روزها می‌گذره و من هم پخته‌تر شدم بعد هم ارتباط من با بچه‌های بیمارستان به چشم یه همکاره درسته شوخی می‌کنم و سر به سر زیاد می‌ذارم اما واقعاً به هوای بیرون کردن خستگی و خشکی کاره.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- به هرحال دارم بهت گوشزد می‌کنم از کنار این دختر آهسته رد میشی این دختر احساسات لطیفی داره و من نمی‌خوام روزهای تلخی که دارم تجربه می‌کنم اون هم تجربه ‌کنه. هروقت حس کردی تصمیمت برای دوست داشتنش جدیه و دیگه کسی به غیر این دختر به چشمت نمیاد پیش قدم شو.
حرفی نزد و من هم سکوت کردم. کمی بعد گفت:
- امشب میاید جشن دیگه.
- نه بهراد نمیایم.
بهراد نگاه خیره‌اش را به من دوخت و گفت:
- چرا نمیاید؟! این که دیگه مهمونی اون پسره نیست که نمیای.
- بهراد کِش نده من که نمیام زهرا هم گفت که من نرم نمیاد.
- ای بابا! تو اگه دوستش داری چرا ازش جدا شدی؟! اگه دوستش هم نداری چرا به دیگران ظلم می‌کنی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
- بهراد اگه منظورت از دیگران، زهرا است، باید بگم تصمیم با زهراست. اگه می‌خوای اون بیاد، زنگ بزن و متقاعدش کن شب هم بیا دنبالش و اِلا گیر من نباشید، من اون‌جا بیا نیستم. دیگه حرفش هم نشنوم.
با لحن مشمئز کننده‌ای گفت:
- اَه! اَه! کمال همنشین خوب اثر کرده! مثل همون پسره نچسب مغرورحرف می‌زنی! همین‌قدر اون هم توی ذوق می‌زنه و ادا و اصول میاد.
چپ چپ نگاهش کردم خندید و با حالتی تخسی نگاهم کرد و گفت:
- مگه دروغ میگم؟!
سری تکان دادم و گفتم:
- باشه با زهرا صحبت کن متقاعدش کن بیاد تا به آتش من نسوزه ولی بهراد باز هم دارم ازت خواهش می‌کنم نسبت به این دختر محتاط باش، من به شخصه اجازه نمیدم که بخوای با این دختر بازی کنی.
کلافه گفت:
- ای بابا! کم ادای مادر و پدرها رو دربیار! ناسلامتی نزدیک سی سالمه. اصلاً تو می‌دونی تو دل من چی می‌گذره؟
- نه نمی‌دونم برای اینه هی دارم تأکید می‌کنم.
ماشین از حرکت ایستاد و من با تشکری از او خداحافظی کردم. کلید را در، در چرخاندم و به داخل خانه رفتم. کمی پنجره‌ها را باز کردم تا هوای بهاری وارد خانه شود. لباس‌هایم را عوض کردم و بعد بی‌حوصله شماره زهرا را گرفتم کمی بعد صدای ظریفش در گوشم پیچید.
- سلام زهرا جان! اگه دوست داری بری مهمونی من وسایلت رو آماده می‌کنم به خاطر من از خوشی خودت ابداً نزن.
از حرف‌های بی‌مقدمه من کمی مکث کرد و گفت:
- نه فرگل، من اون‌جا کسی رو خوب نمی‌شناسم و تو جمع غریبه احساس خوبی بهم دست نمیده‌. تو که نمیای برای من هم نرفتن بهترین گزینه است.
- به هرحال اگه دوست داری بری من به بهراد میگم بیاد تو رو ببره خواهش می‌کنم به خاطر من این حرف‌ها رو نزن.
با اطمینان گفت:
- نه فرگل جان من اگه می‌خواستم برم صرفاً به خاطر عوض شدن روحیه تو و احترام به حمید بود.
- باشه. شام چی بذارم؟!
- هرچی دوست داری گلم.
بعد از خداحافظی گوشهٔ مبل دوباره کز کردم و به این مهمانی و حضور شریفی و حسام فکر کردم و بعد سعی کردم از آن افکار موحش خلاص شوم هنوز جرأت نکرده بودم با او رو در رو شوم و از او بخواهم وسایلم را به من پس بدهد.
ساعت چهار بود که زهرا آمد و من درگیر درست کردن غذا شدم که زنگ در را زدند جواب دادم، بهراد بود.
ناچار در را باز کردم و او به خانه آمد. بهراد بعد از خوردن شربتی و گلو تازه کردن گفت:
- راستش حمید من رو فرستاده که هرطور شده تو رو راضی کنم بیای.
کلافه گفتم:
- ولم کنید دیگه! یه بار گفتم نمیام، چرا الکی ان‌قدر اصرار می‌کنی.
- دختر تو چرا به خودت ظلم می‌کنی؟! باید بهت بگم که این پسره نمیاد! خب لااقل بیا اون‌جا یه‌کم شیرینی بخور، شام بخور، رقص مردم رو ببین و هم دلی عزا در بیار هم روحیه عوض کن.
- بهراد اصلاً ربطی به حسام نداره. من دلم نمی‌خواد بیام.
- نیا بدبخت افسرده! بذار اون هم فکر کنه تو به خاطر اون نیومدی.
زهرا: تو بدجور افسرده شدی فرگل! حالا که حسام نمیاد، آخه چرا نمیری؟
- زهرا معضل من فقط حسام نیست. من اصلاً چه‌طور تو روی خانواده امینی نگاه کنم؟! بالاخره من این وسط یه دختری هستم که حسام رو سرگردون کردم حالا برم اون‌جا چی کار کنم؟! نمیگن دختره اومده مجلس ما، نمک خورده نمکدون شکسته حالا هم اومده خودی نشون میده.
بهراد: برو بابا! این‌ها ان‌قدر تو شکم مهنوش‌اند که نمی‌دونند کی میاد و کی میره!کی اون‌جا به تو نگاه می‌کنه آخه؟ ملت بیکارن آمار تو رو بگیرن؟
- بالاخره که متوجه حضور من می‌شن.
بهراد: بالاخره این‌ها این‌جور خانواده‌ای نیستند که با مهمون‌هاشون بد رفتار کنند. پروفسور امینی هم برای عمل ضروری مجبور شد بره اصفهان و تا آخر شب برنمی‌گرده.
- باشه هرچی!
بهراد: من نمی‌دونم حمید تهدیدم کرده که بدون تو به مهمونی نرم، من چرا باید پا سوز تو باید بشم.
- بهراد چرند نگو! شما فامیل هستید، کل خانواده‌ات هم دعوتند! بلندشو برو زهرا هم اگه میاد با هم آماده بشید برید.
بحث‌های من و بهراد ادامه داشت آن‌قدر کولی بازی درآورد و روی مغزم تاخت تا عاقبت مرا مجبور به عقب‌نشینی کرد. بعد از خانه رفت و تأکید کرد برای ساعت هشت به دنبال‌مان می‌آید. به اصرار زهرا مجبور شدم کمی به خودم برسم. می‌دانستم بهراد دروغ می‌گوید و قطعاً در آن جمع حسام هم هست مگر این‌که او هم مانند من بخواهد از جمع گریزان شود و نیاید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
زمان به سرعت می‌گذشت و ساعت هشت بهراد به دنبالمان آمد و من در حالی که هنوزم دلم به رفتن به آن مهمانی رضایت نمی‌داد به اجبار سوار ماشین شدم. در طول مسیر نگاه‌های گاه بی‌گاه بهراد را از آینه ماشین به زهرا، را هم حس می‌کردم در حالی که زهرا تمام این مدت در سکوت خود به خیابان‌های شهر چشم دوخته بود.
بالاخره به خانه‌ی پروفسور رسیدیم. تا پایم به آن‌جا رسید تا سر حد مرگ از آمدنم پشیمان شدم و دلم به شور افتاد. از این‌که غرورم را زیر پا له کردم و وارد مجلس آن‌ها شدم درحالی که آن‌ها به جای حقیقت چهره‌ی منفورم را می‌دیدند احساساتم را جریحه‌دار می‌کرد. هزار لعنت به خودم می‌دادم که چرا مقابل سماجت بهراد و زهرا ایستادگی نکردم. زهرا دستم را با اطمینان فشرد و گفت:
- بریم. مطمئن‌باش خوش می‌گذره.
با اکراه و بی‌میلی وارد آن‌جا شدم، در بدو ورود، سالن را دیدم، سرتاسر خانه را میز های گرد و صندلی چیده بودند، که تعدادی زیادی از مهمانان روی صندلی‌ها پشت میزها جا خوش کرده بودند. صدای موزیک ملایمی در فضا آکنده شده و از دور به گوش می‌رسید.
پشت سر چند مهمانی که در جلوی ما بودند، وارد سالن که شدیم، دختر جوان و زیبایی که موهایش را آراسته بود و آرایش ملیحی کرده، دست در بازوی حمید حلقه زده و کمی دورتر از در سالن ایستاده و به مهمان‌هایی که وارد می‌شدند خوش‌آمدگویی گرمی می‌کرد، از شباهت آن‌ها می‌شد فهمید که مهنوش خواهر دوقلوی حمید هست‌، به همراه بهراد به طرف آن‌ها که سرگرم خوش‌امدگویی به مهمانان بودند رفتیم. حمید به محض دیدن ما دستی تکان داد و به همراه خواهرش با طمانینه به ما نزدیک‌تر شدند. زیبایی مهنوش خیره‌کننده بود و به غایت چون نگینی زیبا در آن مجلس می‌درخشید، حمید به گرمی ما را تحویل گرفت و من و زهرا را از دوستان و همکاران خود معرفی کرد. کمی بعد مهنوش با معذرت‌خواهی کوتاهی به ناچار از ما جدا شد و برای کاری به داخل سالن رفت و حمید لبخند گرمی به من زد و گفت:
- خیلی خوشحال شدم اومدی.
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون!
بهرادگفت:
- دوستان مامان من زنگ می‌زنه من الان برمی‌گردم!
و جمع ما را ترک کرد.
من‌من‌کنان با شرمساری بی‌حدی گفتم:
- بهراد گیر داده بود که مجبورش کردید من حتماً تو مجلس باشم، آخرش متقاعدم کرد که بیام.
حمید متحیر سر به سوی بهراد چرخاند و با خنده گفت:
- پس بالاخره این پسر تونست متقاعدت کنه.
متعجب به چهره‌ی خندان او خیره شدم و تازه فهمیدم ماجرا چیست! فقط از این‌که خام دروغ‌های بهراد شدم قیافه‌ام دیدنی بود و آن‌ها هم به حال من می‌خندیدند و دلداری‌ام می‌دادند.
من و زهرا و حمید دوشادوش هم می‌رفتیم تا جای مناسبی پیدا کنیم. اما همین‌که به میزی نزدیک شدیم نگاهم در نگاه حسام قفل شد که آراسته‌تر از همیشه آن‌سوتر کنار چند جوان ایستاده بود. تمام درونم از دیدنش فرو ریخت و دست و پایم شروع به لرزیدن کرد. سه روز بود که او را ندیده بودم. دلم همچون کبوتر اسیری بال‌بال می‌زد که به سمت او پرگشاید. بی‌توجه از من نگاه گرفت و با آن دو جوان کنارش مشغول گفتگو شد. من اما باز از دیدنش فرو ریختم. هم از دیدنش خوشحال و هم از دیدنش ناراحت بودم. حال دلم را نمی‌فهمیدم. هرکار می‌کردم نمی‌توانستم به خودم مسلط شوم. انگار بعد از چند روز دوری، دیدن دوباره‌اش حالم را دگرگون کرده بود. به مچ دست زهرا چنگ انداختم و زیر لب گفتم:
- زهرا، حسام!
زهرا متحیر به من چشم دوخت و گفت:
- مگه اومده؟
درحالی که می‌لرزیدم گفتم:
- من این بهراد رو می‌کشم.
- باشه، یه‌کم به خودت مسلط باش، داره نگاهت می‌کنه.
حمید بدون این‌که متوجه حال من باشد، جلوی میزی متوقف شد و من به زور و رنگی پریده گفتم:
- میشه بریم یه جای دیگه؟
آن‌ها سرتکان دادند و ما از مسیری که آمدیم برگشتیم و در جای دیگری از سالن به گوشه‌ای خزیدیم.
زهرا دست‌های سرد و لرزانم را فشرد و به چشمانم خیره شد و گفت:
- فرگل!
از جا بلند شدم و با حرکت آنی تصمیمم را مبنی بر رفتن گرفتم و گفتم:
- من میرم زهرا!
دستم را گرفت و کشید و سرزنش‌گرانه گفت:
- بشین فرگل، زشته! چرا ان‌قدر تابلو رفتار می‌کنی.
- زهرا من باید برم. نمی‌تونم طاقت بیارم، بدجور از دیدنش به هم ریختم.
- فرگل زشته! حمید بدونه ناراحت میشه. به‌خاطر حمید و خواهرش رعایت کن.
به زور و اجبار نشستم و زهرا گفت:
- ببین، به من نگاه کن! سعی کن با هم حرف بزنیم. انگار که تو این‌جا نیستی.
دستم را با اطمینان فشرد و سری تکان دادم و زهرا سر صحبت را باز کرد و حرف‌ها را با مهارت به سمت مهمانی‌ها و آداب رسوم خانواده‌اش منحرف کرد و سعی کرد مرا از آن حال بد بیرون بیاورد اما دل من هنوز در هوای حسام بال و پر می‌زد. گه‌گاهی نگاهم در لابه‌لای جمعیت پر می‌کشید، تا او را پیدا کند.
کمی بعد هردو در سکوت به اطراف و مهمان‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند چشم دوختیم زهرا گفت:
- من برم یه دستشویی، زود برمی‌گردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
سری به علامت تأیید تکان دادم او که رفت. با چشم دنبال حسام می‌گشتم و به این فکر می‌کردم که چه اشتباهی بزرگ کردم که او را رها کردم. دیگر خسته شده بودم از احساساتی که درونم را آتش می‌زد. ای کاش می‌گذاشتم زمان این جدایی را رقم بزند. دیگر تحمل این درد را نداشتم. دلم می‌خواست بروم و به او بگویم تمام کند، بس است دیگر! سوختم و خاکستر شدم. دیگر دلم می‌خواست از آن تصمیم برگردم بروم و بگویم دوستش دارم. هرچه شد، شد! دیگر مهم نیست چه پیش می‌آید. در همین افکار بودم که نگاهم جلوی در ورودی روی دکتر شریفی متوقف شد که آراسته و خیلی زیبا وارد و برای لحظه‌ای تمام چشم‌ها به او خیره گشت و بعد از احوال‌پرسی گرم با حمید و مهنوش با اشاره مهنوش گویا با چشم به دنبال کسی در بین جمعیت می‌گشت. دیدن او روانم را به هم ریخت و بدتر از آن دیدم حسام با گام‌های سریع و لبخندزنان به استقبال او می‌رفت و همین برای از دست دادن کنترل من کافی بود. دیگر در حال خودم نبودم من داشتم این‌جا از دلتنگی جان می‌دادم و او در هوای کَس دیگری بال‌بال می‌زد. با دستان لرزانم به کیفم چنگ زدم و از جایم بلند شدم سرم را پایین انداختم تا کسی حال خرابم را نبیند. به طرف در رفتم. نمی‌دانم چرا دلم را خوش کرده بودم به این‌که حسام این کارها را برای اذیت من می‌کند؟! آن نگاه‌ها و آن لبخندها رنگ انتقام نداشت، انگار که حسام برای دکتر شریفی کاملاً مصمم بود. دوباره بغض سمجی گلو گیرم کرد و در چشمانم طوفانی به پا شد. عزم رفتن کردم و ماندن را جایز ندانستم. با سرعت برق از لابه‌لای صندلی‌ها و مهمان‌ها گذشتم و بی‌توجه به حمید بدون خداحافظی راه رفتن را در پیش گرفتم. کمی در حیاط ایستادم دستی به صورتم کشیدم و تند اشک‌هایم را پاک کردم. اما چشمه اشکم همچنان در جوش و خروش بود. اگر اختیار از کف می‌دادم الان روبه‌روی حسام ایستاده بودم و به او با عجز و التماس می‌خواستم این‌طوری با من بد تا نکند.
اما باز هم غرورم جلوی راهم را گرفت. قصد داشتم آن‌جا را ترک کنم که صدای حمید مرا متوقف کرد:
- فرگل!
تند با پشت دست اشک‌هایم را پاک کردم. او با گام‌های سریع خودش را به من رساند. روبه‌رویم ایستاد، رویم را به آن‌طرف کردم تا نگاه اشک‌آلودم به حمید نیافتد. او متعجب گفت:
- چیزی می‌خوای؟ کجا داری میری؟
نگاه اشکی‌ام را به او که با سگرمه‌های درهم نگاهم می‌کرد دوختم و او همچنان مصمم به من گفت:
- گریه می‌کنی؟
تند با کف دست اشک‌هایم را پاک کردم و خجالت‌زده به چشمانش نگاه نکردم و گفتم:
- ببخشید حمید! ولی من واقعاً حالم خوب نیست. از اول نباید می‌اومدم این‌جا! الان حسام رو که دیدم به هم ریختم، هرطور شده باید برم نمی‌تونم این‌جا بمونم و رفتارهاش رو ببینم.
لبخند تمسخرآمیزی به لب راند و گفت:
- وقتی اون روز گفتی بهتره همه‌چی تموم بشه فکر می‌کردم خیلی بیشتر از این‌ها آماده‌ی حرکت‌های حسام هستی.
درحالی که چشمه‌ی اشکم به خروش آمده بود دردمندانه گفتم:
- چی کار کنم؟ دیگه حال دلم دست خودم نیست. انگار این حلقه هر لحظه بیشتر دور گلوم تنگ میشه. تا حالا تحمل کردم و تو دلم ریختم دیگه الان حس می‌کنم نمی‌تونم. انگار دارم خفه میشم، دارم عذاب می‌کشم. با هرکسی می‌بینمش عذاب می‌کشم. تحمل ندارم ببینم اون نگاه‌ها، اون خنده‌ها، که زمانی برای من بود رو با شریفی قسمت کنه! از کلنجار رفتن با احساسم خسته شدم. خودم هم فکر می‌کردم می‌تونم از پسش بربیام، تحمل همه چیز رو دارم ولی هر روز و هر روز که می‌گذره انگار این حجم از عشق تو دلم بیشتر و ظرفیت تحملم کمتر میشه. انگار شعله‌های این عشق دارند بزرگ‌تر می‌شن و بیشتر وجودم رو می‌سوزونند. می‌خوام تحمل کنم، می‌خوام بذارم بره، می‌خوام بی‌تفاوت باشم ولی نمی‌تونم حمید!
خوشه‌های اشک صورتم را می‌شستند و باز نگاهم پشت پرده کلفت اشک مات می‌شد، چشم بر هم زدم و به چهره متأثر حمید خیره شدم و با هق‌هق‌هایی که سعی داشتم آن‌ها را در گلویم خفه کنم بریده‌بریده دردمند نالیدم:
- دارم خفه می‌شم حمید! دارم از شدت دوست داشتن به این آدم، خفه میشم!
رقت‌بار می‌لرزیدم و می‌گریستم حمید دست روی شانه‌ام گذاشت و با لحن دلسوزانه‌ای گفت:
- باشه فرگل‌جان! گریه نکن! من به تو چی گفتم؟ به تو گفتم چشم‌هات رو روی هرچی که ناراحتت می‌کنه ببند! تو داری باز برای این آدم گریه می‌کنی؟
اشک‌هایم را با کف دست پاک کردم و درمانده و هق‌هق‌کنان گفتم:
- چه‌طور ببندم حمید؟ به من گفتی حسام از سر انتقام داره این کارها رو می‌کنه ولی رفتارهاش نگاهش، حرف‌هاش، روابطش با دکتر شریفی خبر از جدی بودن میده. چه‌طور رو این‌ها چشم ببندم؟ این‌ها انگار دارند خیلی رابطه‌شون رو جدی می‌کنند حتی تو جمع دوست و آشنا دارند نشون میدن. اگه حسام بهش پیشنهاد ازدواج بده من چی‌کار کنم؟ می‌میرم! می‌میرم اگه این کار رو بکنه.
حمید کلافه به من چشم دوخت و گفت:
- اگه ان‌قدر داری اذیت میشی هنوزم دیر نشده فرگل! حسام هنوز هیچ قدمی برنداشته. اگه می‌تونی برای رسیدن به حسام از جون و دل بجنگی بیا برو باهاش امشب حرف بزن.
حرفی نزدم. دلم حرف حمید را می‌زد و عقلم کاملاً مخالف بود. دوباره همان جدال بی‌سرانجام میان عقل و احساسم در درونم جنگی تماشایی به راه انداختند. به خیالم این بود که اگر تحمل کنم، او عاقبت به آمریکا برمی‌گردد بدون این‌که واقعیت ماجرا را بداند زندگی‌اش را دور از چشم من آغاز می‌کند، اما افسوس که حسام از در دیگری داشت مرا به زمین می‌زد. کارد را به استخوانم می‌رساند و جانم را در شراره‌هایی از انتقام‌هایش می‌سوزاند. این‌که حسام جلوی چشمم با کَس دیگری باشد تا سرحد مرگ مرا دیوانه می‌کرد و طاقتم را می‌ربود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
حمید سری تکان داد و گفت:
- خب! من باید یه‌کم حسام رو گوشمالی بدم این‌طوری نمیشه! بذار کاری کنم که دل تو هم یه‌کم خنک بشه.
متعجب نگاهش کردم و او گفت:
- بیا! بیا بریم اون اشک‌هات رو پاک کن! بذار همین‌طور که روی روان تو راه رفت ما هم گوشمالی‌اش بدیم.
من‌من‌کنان گفتم:
- نه! حمید آخه... .
او اما همچنان مصمم به من خیره شده بود. نگاه مصممش مرا رام کرد و گفت:
- اول برو یه آبی به صورتت بزن بعد هم با یه لبخند ملیح بریم جنگ!
تردیدکنان به او چشم دوختم و ناچار به اصرار او همین کار را کردم. جلوی آینه ایستادم و با دستمال آرایش قبلی‌ام را پاک کردم و در دلم گفتم:
- حمید راست میگه. احساس سوختن به تماشا نمی‌شود.
نفس عمیقی کشیدم و به چشمانم خیره شدم نگاهم رنگ انتقام گرفت. آرایشم را تمدید کردم. این بار کمی بیشتر!
از سرویس که بیرون آمدم حمید منتظرم بود لبخندی زد و دستش را به طرفم دراز کرد. برای لحظه‌ای ماتم برد من‌من‌کنان و با تردید گفتم:
- حمید... آخه... حسام روی این قضیه حساسه.
خندید و گفت:
- می‌دونم می‌خوام دست بذارم رو نقطه ضعفش! بذار یه‌کم اذیت بشه چه‌طور تو ناراحت میشی عیب نداره؟
با خجالت دستم را پیش بردم و انگشتانش لابه‌لای انگشتانم گره خورد، و نگاه‌مان به هم خیره شد حمید سری تکان داد و گفت:
- بریم.
با تردید گفتم:
- خودت چی؟ جلوی خانواده و مهمون‌ها برای تو بد نشه!
حمید خندید و با اطمینان گفت:
- نگران نباش، حلش می‌کنم. فقط لبخند یادت نره. سرت رو بالا بگیر.
سری تکان دادم مضطرب به همراه او گام برداشتم. ریتم آهنگ تندی در سالن شنیده می‌شد، به همراه حمید به طرف سالن رفتیم در حالی که دست در دست هم داشتیم؛ سرم را بالا گرفتم این بار وانمود کردم که چیزی نشده همین‌که به سالن رسیدیم نگاه عده‌ای به ما خیره شد من‌جمله خواهر حمید و مادرش!
با وجود احساس عذاب وجدان سعی کردم بی‌تفاوتی در نگاهم نمودار باشد و همان‌طور که حمید خواسته بود، لبخند گرمی برای سوزاندن حسام زدم. عده‌ای بی‌دغدغه وسط سالن می‌رقصیدند. دوشادوش هم در حالی که دست‌های هم را محکم در هم گره زده بودیم به طرف میزی آن دورتر رفتیم و حمید دوباره زیر گوشم گفت:
- سوژه کاملاً ماتش برده، فقط نگاهش نکن. سعی کن بی‌تفاوت باشی!
سری تکان دادم و لبخند پررنگی زدم و او مرا به طرف میزی برد که عده‌ای جوان اعم از دختر و پسر در آن‌جا جمع بودند که از دوستان حمید به حساب می‌آمدند. با تک‌تک آن‌ها احوال‌پرسی کردیم و آن‌ها با دیدن صمیمیت ما سر به سر حمید می‌گذاشتند. جمع گرم و صمیمی و شوخی‌های آن‌ها گل لبخند را روی لب‌های من و حمید شکفت. زیر چشمی به میز حسام که دو تا میز با ما فاصله داشت نگاه کردم کنارش دکتر شریفی نشسته بود و حسام سعی می‌کرد رفتارش خونسرد جلوه کند، اما مدام با پنجه پایش به زمین ضربه می‌زد، دستم را به دور بازوی حمید حلقه زدم، حمید نگاه بامحبتش را به من دوخت و گفت:
- دوستان ایشون یکی از همکاران و دوست صمیمی من هستند.
تک‌تکشان به من خوش‌آمدگویی کردند. باخوش‌رویی جواب آن‌ها را دادم. یکی از دخترها از حمید پرسید:
- دکتر این‌طور که دیده میشه مجلس بعدی مربوط به شما باشه!
جمع خندیدند و یک‌صدا برای ما دست زدند، حمید تن صدایش را پایین آورد و گفت:
- نه! ایشون مثل خواهرم عزیز و دوست داشتنی و قابل احترامه!
آن‌ها بهت‌زده به چهره‌ی هم نگریستند و من لبخندی از سر رضایت زدم و زیرچشمی چهره‌ی حسام را که تقریباً سرخ شده بود نگریستم. او و دکتر شریفی کنجکاوانه هر از گاهی نگاهشان به سوی من و حمید متمایل می‌شد و ما را در کنترل داشتند. حمید زیر گوشم گفت:
- آخ! آخ! بدجور حالش گرفته شد! می‌بینی؟ از رفتار بچه‌ها فکر کرده این‌جا خبریه! باورت نمیشه ولی فکر نمی‌کردم تا این حد حسام کنترلش رو از دست بده! هیچ‌وقت این‌طوری ندیدم که دست و پاش بلرزه.
زهرخندی به لب نشاندم و درحالی که باور نمی‌کردم گفتم:
- جلوی شریفی؟ محاله!
حمید با یکی از بچه‌ها مشغول صحبت شد، سرم را کمی پشت هیکل حمید مخفی کردم و سپس دزدانه آن‌ها را نگاه کردم، شریفی به سمت حسام متمایل شد و زیر گوشش چیزی گفت و حسام سری تکان داد و سعی کرد خونسرد باشد.
کمی بعد خنده‌های من و حمید و شوخی با دوستان او ان‌قدر گرم گرفت که سر و صدای ما همه سالن را پر کرده بود و نگاه‌های جمع را به ما خیره می‌کرد. آهنگ شادی زدند و به پیشنهاد دوستان حمید همگی به وسط سالن رفتیم گرچه من رقص بلد نبودم ولی حمید برای گرفتن انتقام از حسام می‌تاخت و از من خواست تا حرکت نهایی را هم بزنیم.
همین که به وسط سالن رفتیم در بین جمعیت با ترس به حمید گفتم:
- حمید زیاده‌روی نکردیم؟
او چشمکی زد و گفت:
- ان‌قدر که می‌ترسم الان بیاد دستت رو بگیره و از وسط سالن تو رو بیرون بکشه.
هنوز چند ثانیه از حرف ما نگذشته بود که بالاخره حسام عکس‌العمل نشان داد و از جلوی چشمان متحیر شریفی، از پشت میز بلند شد و با گام‌های سریع به بیرون رفت. کمی بعد دکتر شریفی هم آهسته از پشت میز بلند شد و به دنبال حسام رفت که حرصم را درآورد.
من و حمید لبخند پیروزمندانه‌ای به هم زدیم. حمید با خنده گفت:
- مأموریت تمام شد بریم.
سری به علامت تأیید تکان دادم، دوباره به طرف میزمان رفتیم اما با دیدن زهرا و بهراد که با هم صحبت می‌کردند ترجیح دادم خلوت آن‌ها را به هم نزنم و روی یک میز خالی دیگری نشستم. حمید کمی بعد برای کاری از کنارم رفت. کمی دلم خنک شده بود دست بردم و گوشی‌ام را بیرون آوردم و سعی کردم خودم را با آن مشغول کنم که سنگینی نگاهی را حس کردم و حسام را آن دورتر دیدم در حالی که به سختی خشمش را فرو می‌خورد نگاه تیزی به من انداخت و رد شد.
لبخند پیروزمندانه‌ای به لبم نشاندم و به صندلی تکیه دادم و دست دور سی*ن*ه حلقه زدم و در دلم گفتم:
- احساس سوختن به تماشا نمی‌شود... .
روی برگرداندم و به زهرا و بهراد خیره شدم. بهراد حرف می‌زد و زهرا دست در زیر چانه خونسرد سر تکان می‌داد.
کمی بعد موقع صرف شام رسید و حمید با غذایش کنار من آمد و با خنده گفت:
- حریف رو یه جوری زمین زدیم که هنوزم که هنوزه به خودش نیومده.
خندیدم و غذای جویده شده را قورت دادم و با تردید گفتم:
- به نظرت کار درستی کردیم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
سری تکان داد و گفت:
- آره بابا نگران نباش.
نگاهش کردم و دست‌پاچه گفتم:
- بابت همه چیز ممنون! بابت آرامشت درباره اون حقایق تلخی که گفتم. برای کمک‌هات، برای حمایت‌هات و برای هرجا که احساس درد می‌کردم و تو کنارم بودی ممنونم! می‌دونم زبونم واقعاً عاجزه از تشکر لطف‌هات ولی امیدوارم مثل لطف‌هایی که حسام به من کرد، نمک‌نشناسی و گربه صفتی نکنم امیدوارم یه روز تو یه جای درستی بتونم لطفت رو جبران کنم.
لبخند گرمی زد و گفت:
- من هم مثل برادرت!
در همین لحظه خواهر حمید لبخندزنان به طرف ما آمد و کنار ما نشست و صحبت‌های ما در آشنایی با هم بالا گرفت. بعد از شام بهراد و زهرا هم به ما پیوستند و جو با شوخی‌ها و مزه‌پرانی‌های او به خوبی می‌گذشت. بعد از رفتن مهمان‌ها کماکان ما هنوز در جمع بودیم و به خواست حمید مجلس را ترک نکردیم. دکتر شریفی هم که آن شب مثل خار در چشمم بود مجلس را با بدرقه گرم حسام ترک کرد و من سعی می‌کردم بی‌تفاوت باشم. لااقل دلم گرم شده بود که رفتار حسام از روی انتقام است و قصد جدی در این مورد ندارند. از میان مهمان‌هایی که کمابیش مجلس را ترک کرده بودند، عده‌ای از دوستان و آشنایان صمیمی هنوز پا برجا بودند. مهنوش از اتفاقاتی که در آلمان تجربه کرده بود می‌گفت و ما گوش می‌دادیم. طولی نکشید که حسام هم از دور پیدایش شد. از دیدن او خونسردی‌ام را به ظاهر حفظ کردم ولی دست زهرا را زیر میز فشردم. گویا دردی در وجودم تیر می‌کشید، انگار که قلبم لای در گیر کرده بود و هر آن می‌خواست در سی*ن*ه‌ام منفجر شود.با پیوستن او در جمع همه چیز برایم سنگین شد اما با اشاره چشم حمید به همان روال خودم ادامه دادم و وجود او را نادیده گرفتم. مهنوش که با دکتر شریفی آشنا شده بود و او را امشب اطراف حسام زیاد دیده بود، بی‌خبر از حال من به حسام گفت:
- تبریک میگم دوست‌دختر جدیدت بهت میاد.
چیزی در وجودم هی خرد می‌شد و تیزی آن دلم را می‌شکافت.
حسام خونسرد گفت:
- ممنون!
مهنوش که گویا خبر از رابطه قبلی من و حسام نداشت گفت:
- به‌سلامتی خبریه حسام؟ قراره به زودی یه مهمونی دیگه بیایم؟
نگاهم به روی او دوید و همه در انتظار جواب نگاهشان را به سمت او دوختند.
خونسرد گفت:
- مامان داره میاد ایران، یه مهمونی این‌جوری جلوتر دارید ولی اگه بابت رابطه من و محیا می‌پرسید... .
مکث طولانی کرد و بعد ادامه داد:
- رابطه رو وقتی مامان اومد رسمی می‌کنیم.
گویا خنجر تیزی به قلبم فرو شد.حسام بدون این‌که نگاه من کند با لحن کنایه‌آمیزی گفت:
- این هم خبری که جشن رو برای همه‌تون خاطره‌انگیز کرد.
از بهت این خبر مثل صاعقه‌زده‌ها خشک شدم. مثل کسی که از بلندی ناغافل به پایین پرت شده باشد، تکان سختی خوردم. ناباورانه نگاهم را به او دوختم. او حتی نگاه به من نمی‌کرد تا وقتی این خبر وحشتناک را می‌دهد حالم را ببیند. من، حمید، بهراد و زهرا تا سر حد مرگ شگفت‌زده شده بودیم و از بهت این خبر سنگین همگی در سکوت به او خیره بودیم.
خدایا درست شنیدم؟! حسام... حسام من، عشق من، گفت می‌خواهد با دکتر شریفی ازدواج کند؟! من اشتباه شنیدم؟ بی‌شک هرچه شنیدم حقیقت ندارد. حالم به شدت خراب می‌شد. اما دردی از شکستن دلم آن لحظه می‌کشیدم گویا از آن هم بدتر بود حس می‌کردم از یک برج به زمین سقوط کردم انگار که بندبند تمام استخوان‌هایم درهم شکسته اما نمرده‌ام و فقط درد می‌کشم. حالم به قدری بد بود که دیگر صدای هیچ‌کَس را نمی‌شنیدم و فقط چشمان از حدقه بیرون زده‌ام به او خیره شده بود. هیچ‌کَس هیچ‌ حرفی نمی‌زد و همه در بهت حرف او و منتظر واکنش من بودند، جو ان‌قدر سنگین شده بود که کسی ذهنش کار نمی‌کرد تا حرکتی بکند.
حسام هنوز هم مصمم به نقطه نامعلومی خیره شده و نسبت به رفتار من بی‌اعتنا بود. انگار حرفی را که زده بود از روی هوا نبود. انگار واقعاً این تصمیم را جدی گرفته بود.
بغض وحشتناکی تار و پود گلویم را به درد آورده بود و کم‌کم چشمه‌ی اشکم جوشید و بالا آمد و تصویر حسام از پشت آن تار شد. اشک‌هایم پشت هم سر ریز می‌شدند. تغییر حالت ناگهانی من همه را متوجه کرد. با تمام توان باقیمانده‌ام تا قبل از این‌که جلوی آن‌ها از حال بروم صندلی‌ام را کنار کشیدم و ایستادم. لحظه‌ای تعادلم به هم خورد و زانوی سمت راستم از شدت ضعف خم شد که بیافتم اما سریع از صندلی گرفتم.
او حتی رغبت نمی‌کرد به حال رقت‌بار من نگاه کند. خونسرد آبی برای خودش ریخت. مهنوش گیج و سرگردان به ما نگاه می‌کرد.
حالم هر لحظه بدتر می‌شد و عرق سردی هی روی پیشانی‌ام می‌نشست. باید می‌رفتم تا قبل از این‌که خم شدنم و مُردنم را به چشم خود ببیند! با دستی سرد و لرزان به کیفم چنگ انداختم و عزم رفتن کردم، سرم گیج می‌رفت و دنیا پیش رویم هی تاریک و روشن می‌شد. حمید سراسیمه از پشت میز به طرفم آمد و بازویم را گرفت و مرا به طرف خودش برگرداند. لب‌هایش تکان می‌خورد اما صدایش را نمی‌شنیدم. سرم گیج بود و حال خودم را نمی‌فهمیدم، سر چرخاندم، هنوز نگاه پر از دردم به جای حمید، به او بود که تازه متوجه حال وخیم من شده بود و با بهت و نگرانی از جایش بلند شده بود و مرا نگاه می‌کرد. ای کاش می‌مُردم و این روز را نمی‌دیدم. او چه گفت؟ گفت می‌خواهد ازدواج کند؟ قطعاً نمی‌دانست با این حرف مرگ مرا رقم زد.
حمید تکانم داد و کم‌کم بقیه هم به خودشان آمدند. دور و اطرافم توسط زهرا و بهراد و مهنوش احاطه شد، دست روی گیجگاهم گرفتم و چشم فروبستم زانوهایم لرزیدند، یکی زیر بغلم را می‌گرفت، یکی آهسته دستم را می‌فشرد. لب‌های همه تکان می‌خورد و صدای بقیه مثل صدای وِز وِز، در آب به گوش می‌رسید. حس می‌کردم دارد نفسم بند می‌آید و تمام بدنم از عرق سردی خیس شد. سرم به سنگینی یک هندوانه شد و دست و پایم شل شدند سرم به عقب رفت، بدنم روی دست‌های بقیه فروریخت. می‌خواستم تقلا بزنم، اما انگار روح داشت ذره‌ذره از جسمم پَر می‌کشید. دیده‌گانم تارتار شدند و دنیا به یک‌باره جلوی چشمانم تاریک شد. بی‌گمان حسام مرا با این حرفش کُشت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
رسوایی دیشب و حمله عصبی من همه معادلاتی که سر هم کرده بودم به هم ریخت. وقتی چشم باز کردم در اتاق بودم و حمید و بهراد و زهرا و مهنوش بالای سرم بودند. اما من گیج بودم. ده دقیقه اول چیزی به خاطر نمی‌آوردم آن‌ها متأثر نگاهم می‌کردند و گوشه لب حمید کبود و زخم شده بود. زهرا دستم را فشرد و گفت:
- خوبی؟
گیج و منگ به اطراف نگاه کردم همه چیز در نظرم ناآشنا بود، از میز کاری که در اتاق بود و مبل‌های راحتی سفید و دکوراسیون سفید اتاق باعث می‌شد که برای پیدا کردن موقعیتم گیج‌تر شوم و لحظات اخیر را به یاد نیاورم. از روی تخت نیم‌خیز شدم. صدای باران و رعد و برق از بیرون می‌آمد. با فشار دست زهرا حواسم از اطراف پرت شد و با باز شدن در و وارد شدن مادر حمید و آوردن یک لیوان آب کمی تکان خوردم. حمید لیوان آب را با یک قرص به طرفم گرفت و من متعجب به همه‌ی آن‌ها خیره شدم و لحظات قبل مثل یک فیلم از جلوی چشمانم رژه رفت. پرده اشک چشمانم را پوشاند. حرف حسام اکو وار در گوشم زنگ می‌زد. حمید روی تخت نشست و گفت:
- این رو بخور .
سری به علامت نفی تکان دادم و اشک‌هایم فروریخت. کمی بعد به اصرار حمید به زور مجبور به خوردن قرص شدم‌. فقط می‌دانستم جشن را به هم ریختم و دیگر حتی روی نگاه کردن به خانواده امینی را نداشتم. هق‌هق‌کنان از مادر حمید و مهنوش معذرت‌خواهی می‌کردم و آن‌ها دلداری‌ام می‌دادند. کمی بعد همه در سکوت به گریه‌های من گوش می‌دادند، درحالی که کسی نمی‌توانست حرفی بزند. به اصرار مهنوش دراز کشیدم تا آن قرص کم‌کم اثر و چشمانم را سنگین کرد.
با صدای رعد و برق چشم گشودم. روی تخت نیم‌خیز شدم و از لابه‌لای پرده می‌دیدم که صبح شده اما هوا گرفته بود و باران بهاری، از دیشب تا الان به حالت رگبار می‌بارید، کسی در اتاق نبود. از روی تخت پایین پریدم و به طرف پرده‌های سلطنتی رفتم. گوشه‌ی آن را کنار زدم هوای گرفته همه‌جا را تاریک نشان می‌داد در جستجوی ساعت چشمانم دیوارها را از نظر گذراند و روی عقربه‌های ساعت خیره شد ساعت شش صبح بود. با عجله به طرف شال و مانتوام رفتم و کیف دستی‌ام را در دست گرفتم آهسته در را باز کردم. خانه پروفسور در خاموشی مطلق بود، پاورچین‌پاورچین از سالن که هنوز بساط میز و صندلی دیشب مانده بود. گذشتم و از آن خانه بیرون رفتم. باران تندتند می‌بارید بی‌توجه به باران شالم را روی سرم جابه‌جا کردم و شتابان از حیاط خانه گذشتم و از خانه بیرون رفتم. بدون چتر دوان‌دوان طول خیابان را طی کردم. کمتر کسی در آن ساعت دیده می‌شد. باران کم‌کم شال و موها و سر شانه‌ام را خیس کرد تاکسی در بست گرفتم و به خیابان فرشته رفتم. باران شدید و شدیدتر می‌شد گویا که روی هر ماشین شیلنگ آب گرفته‌اند. اواخر خیابان را آب گرفته و در ترافیک سنگینی ماندیم. تحمل نکردم و پیاده شدم. باید تا قبل از رفتن حسام به بیمارستان او را می‌دیدم. باران سیل‌وار می‌بارید و من دوان‌دوان می‌رفتم در حالی که سرتا پا مثل موش آب کشیده بودم و از سرمای هوای صبح‌گاه دندان‌هایم به هم می‌خورد و می‌لرزیدم. تمام لباس‌هایم به تنم چسبیده بودند و از سر و صورتم آب باران می‌چکید. به جلوی در خانه حسام رسیدم، درحالی که لباس‌های خیسم به تنم سنگین بودند زنگ در را بی‌وقفه زدم و مشت‌هایم را حواله در کردم. کمی بعد در روی پاشنه چرخید و چهره حیرت‌زده حسام که معلوم بود تمام شب را نخوابیده مقابل چشمانم نقش بست. دیدنش قلبم را در هم شکست. متحیر با دیدن آن وضعِ سر و وضعم، گفت:
- فرگل.
بغض گلویم به یک‌باره ترکید، کف دست‌های سردم را به در تکیه دادم که نیافتم و در حالی که از شدت هق‌هق به سختی حرف می‌زدم با لحنی دردمند گفتم:
- چرا حسام؟ چرا با من این کار رو می‌کنی؟!
تکانی به خود داد و در را باز کرد و از بازوی خیسم گرفت و مرا آهسته به داخل کشید. هق‌هق‌هایم سکوت خانه‌اش را شکست و با لحنی درمانده و ملتمس گفتم:
- نکن حسام نکن! بگو حرفی که من دیشب شنیدم توهم بود. بگو واقعیت نداره!حسام تو که نمی‌خوای بگی اون حرف رو زدی. مگه نمی‌دونی اگه قلبت رو به هرکسی غیر من بسپاری مرگ من رو رقم زدی. حسام نکن! خواهش می‌کنم نکن. من دوستت دارم. این کار رو نکن. می‌میرم به‌خدا!
نگاه پر محبتش را به من دوخت و من معطل نکردم حلقه‌ی دستانم را از هم گشودم و او را در آغوش گرفتم درحالی که از شدت گریه در آغوشش می‌لرزیدم و هق‌هق می‌کردم حلقه‌ی دستانم را به دور گردنش تنگ‌تر کردم. به اندازه تمام دلتنگی‌های این روزها مثل بچه‌ای که مادرش را بعد از سال‌ها پیدا کرده به او چسبیده بودم و می‌گریستم و با هق‌هق‌هایی که نفسم را بند آورده بودند بریده بریده گله می‌کردم:
- چرا حسام. چرا؟ چرا داری به دکتر شریفی پیشنهاد ازدواج میدی؟! دیشب نزدیک بود از غصه بمیرم! نگفتی قلبم اگه وایسته چی؟ نگفتی... نگفتی... .
در آغوش او تاب می‌خوردم. حسام آهسته معذرت‌خواهی می‌کرد. من اما با وجود نفس‌هایی که در گلویم گره می‌خورد تمام دلتنگی‌هایم را گله کرده بودم و سوزناک می‌گفتم. مدتی بعد او مرا از خودش جدا کرد درحالی که تمام لباس‌هایش خیس شده بود و نگاه دلگیرش را به صورت از گریه سرخ شده من کرد و گفت:
- دیگه نمی‌تونستم بشینم و بگم همه چی تمام شده. تو کوتاه نمی‌اومدی! تو این غرورت و ول نمی‌کردی!
تو، هم من رو هم خودت رو زجر می‌دادی. باید یه‌کاری می‌کردم که برگردی. خواستم با حسادتت تیر آخر رو بزنم. خواستم کوتاه بیای ولی نمی‌خواستم بهت صدمه بزنم. فکرشم نمی‌کردم این‌طور عصبی بشی.
به روی پیشانی‌ام بوسه‌ای زد اشک‌هایش فروچکیدند مرا از خود دور کرد دوباره به چشمان پر اشکم خیره شد و بعد دستم را گرفت و به دنبال خود کشاند و روی مبل کنار شومینه نشاند و گفت:
- بیا این‌جا بشین!
به آشپزخانه رفت. من اما با پشت دست مدام چشمه اشکم را مهار می‌کردم و او با لیوان آبی آمد و سعی کرد آرامم کند. به زور، چند جرعه آب خوردم.
از کنارم بلند شد و خواست برود، مچ دستش را گرفتم و ملتمس گفتم:
- نرو حسام. چیزی نمی‌خوام فقط این‌جا بمون کنارم بشین نرو.
نگاهش دوباره همان نگاه سابق شده بود. همان حسام عاشق، همان‌طور با محبت شده بود. آهسته گفت:
- میرم لباس بیارم. مریض میشی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
دستش را از دستم کشید، به اتاقش رفت. کمی بعد با یک تیشرت سبز و گفت:
- برو بالا اتاقت عوض کن.
با اکراه از دستش گرفتم و بلند شدم درحالی که شانه‌هایم از هق‌هق‌های گریه چند دقیقه‌ی قبل تکان می‌خورد، به طرف پله‌ها رفتم لباس‌های خیس به تنم سنگین شده بودند به اتاقم رفتم کم و بیش وسایل حسام در گوشه‌گوشه‌ی آن به چشم می‌خورد لپ‌تابش روی تخت بود کت دیشبش کنار دراور نزدیک تخت بود روی تخت کمی جمع شده و نامرتب بود معلوم بود، دیشب و شب‌های قبل را در این اتاق سر کرده بود. در را بستم و لباس‌های خیس را عوض کردم. موهایم خیس‌خیس بود و فر خورده بود تقه‌‌ای به در خورد در را باز کردم و او داخل شد لباس‌های خیس را در دست گرفتم حسام با سشوار به اتاق آمد و مشغول خشک کردن موهایم شد و من در آغوشش گرفتم در حالی که موهایم در دستان او بود سرم را روی سی*ن*ه‌اش فشردم به صدای تپش قلبش گوش دادم. صدای زنگ تلفن همراهم ما را از هم جدا کرد. حمید بود. گوشی را لرزان گرفتم و گفتم:
- سلام.
مضطرب گفت:
- فرگل کجایی؟
آهسته زیر لب گفتم:
- خونه حسام.
حیرت زده گفت:
- چی؟ کجا؟
با لکنت و خجالت گفتم:
- خونه‌ی حسام.
کمی مکث کرد و گفت:
- امیدوارم رفته باشی مشکل رو حل کنی؟!
خنده‌ای زیر لب زدم. از شنیدن صدای خنده‌ام نفس راحتی کشید و گفت:
- خب خداروشکر. این تشنجات رو تموم کردی بالاخره. امروز خودم برای دوتاتون از بیمارستان مرخصی می‌گیرم بنشینید مفصل دل و قلوه به هم بدید.
خنده‌ای توام با شرم زدم و گفتم:
- ممنون حمید.
خندید و گفت:
- فعلاً خداحافظ.
تلفن را قطع کردم و گوشه تخت نشستم. حسام به جلوی در تراس رفت و پشت به من گفت:
- وقتش نشده که بگی چرا ترکم کردی؟ چرا رفتی؟ رازت چیه با این‌که می‌دونستی هردومون دیوونه‌وار همدیگه رو دوست داریم به همه چی پشتِ پا زدی حاضر نشدی واقعیت رو بگی؟ فرگل! دنیا پیش روم تاریک بود هزار بار خودم رو پای محاکمه دلم می‌کشوندم که چی بین ما فاصله انداخت؟ کی به زندگیت اومد و باز با حرف‌هاش تو رو از من جدا کرد. حرف آخرت که گفتی حست به من از سر قدردانیه نابودم کرد.
کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد:
- تا وقتی نگاهت رو توی آسانسور دیدم، تردیدم رو به یقین کشوند که تو محاله حست به من از سر قدردانی باشه و این‌که تو مهمونی حس کردم به خاطر شریفی داری مثل مرغ سرکنده بالا و پایین می‌پری دیدم هنوز تحمل دیدن کسی رو کنار من نداری‌. نگاهات و دیدنت بالای اون خاکریز و صورتی که داد می‌زد قبل از اومدن من گریه کردی همه و همه بهش صحه می‌ذاشت. بهت التماس کردم.
برگشت و با چشمان محزونش به من خیره شد و ادامه داد:
- ولی بازم غرورت رو نشکستی. چی رو داری از من پنهون می‌کنی که به خاطرش این کارها رو کردی؟ چی باعث شد ان‌قدر دل من و خودت رو بشکنی؟
با کف دست اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم:
- رازی درباره من و مادرت هست .
به من خیره شد دیگر بدون هیچ ترسی نگاهش کردم و گفتم:
- رازی که من توی دلم پنهانش کردم این نبود که من دوستت ندارم. من عشقم به اندازه تو بزرگه ولی یه اتفاق‌هایی بین من و مادرت افتاد که مجبور شدم بهت این دروغ رو بگم و برم.
خیره نگام کرد و چند گام به طرفم آمد و گفت:
- مگه مامان از رابطه‌ی ما خبر داره؟ خب بگو چیه؟ تا کی می‌خوای تو دلت نگهش داری؟! وقتش نرسیده بگی چه‌خبره؟
نگاه اشکی و مصمم را به او دوختم و گفتم:
- نه خبر نداره. اگه بفهمه اوضاع خیلی پیچیده میشه. باید مادرت هم باشه و رو در رو پیش تو همه واقعیت رو بگم.
در سکوتش به من خیره شد نگاهش پر از سوال و موج‌های تردید بود دوباره گفت:
- چی بین شما گذشته؟! بهم بگو. قول میدم حلش کنم، بذار ببینم مسئله چیه؟!
ملتمس گفتم:
- من و مادرت به یه اندازه مقصریم باید مادرت هم باشه و اشتباهش رو گردن بگیره.
- فرگل تو رو به خدا مگه تو نگفتی مادرم فقط با تو درباره گلوریا حرف زده. اون شب چی بین شما اتفاق افتاد که من نفهمیدم؟! به من اعتماد کن با مادرم چی کار کردید که حاضر شدی هردومون رو ان‌قدر زجر بدی. همین الان بگو! بگو مادرم چه وعده‌ای بهت داده؟ تهدیدت کرده؟ بگو چی کارت کرده!
- حسام بهت میگم ولی الان نمی‌تونم.
لب‌هایش را به هم فشرد و خیره به من و مصمم گوشی‌اش را از جیبش بیرون آورد و عصبی گفت:
- تو نمیگی مادرم باید همه‌چی رو بگه. باید معلوم بشه چی کار کردید!
از جا پریدم و به طرفش رفتم و گوشی را از دستش قاپیدم و در حالی که به زور بغضم را جمع و جور می‌کردم ملتمس گفتم:
- حسام این‌طوری اوضاع رو پیچیده‌تر می‌کنی. به روح پدر و مادرم مادرت اومد ایران، خودم بهت همه چیز رو میگم. بذار این حقیقت به وقتش روشن بشه.
مصمم و ناراحت گفت:
- تا کی می‌خوای مخفی کنی؟ بده من گوشی رو باید امروز تکلیفم رو با همه چی مشخص کنم. قول میدم اتفاقی نیافته.
درحالی که آشکارا می‌لرزیدم گوشی را پشت سرم پنهان کردم و گریان و ملتمس گفتم:
- خودم بهت میگم چی شده. فقط یه‌کم صبر کن! اگه به مادرت زنگ بزنی و از رابطه ما چیزی بفهمه همه چی خراب‌تر میشه. به روح پدر و مادرم قسم خوردم که بهت میگم! از مادرت درمورد این قضیه چیزی نپرس بذار خودم به وقتش همه‌ی حقیقت رو میگم.
همین که عجز و التماس‌هایم را دید دلش به رحم آمد و سری به علامت تأسف تکان داد. به طرفم آمد و آهسته گفت:
- خیلی‌خب صبر می‌کنم. ولی مادرم ایران بیاد محاله که دیگه صبر کنم. دیگه کاسه‌ی صبرم لبریز شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
آهسته زیرلب گفتم:
- قول میدم بهت واقعیت رو بگم.
نگاه من و حسام به هم بود. نگاه او پر از تردید و نگاه من رنگ التماس داشت.
گوشی را با دستانی لرزان به او برگرداندم و به طرف تخت رفتم. سکوت سنگینی میان ما سایه انداخت. کمی که آرام شدم سعی کردم ذهن حسام را از آن منحرف کنم رو به او گفتم:
- شریفی از دروغ دیشب تو خبر داشت؟
سری به علامت مثبت تکان داد و گفت:
- بعد از اون روز اول عید وقتی دیدم تو کوتاه نمیای و داری هردومون رو زجر میدی تصمیم گرفتم با حسادتت تحریکت کنم. می‌دونستم طاقت هیچ‌کسی رو کنار من نداری. نمی‌خواستم این‌جوری از نقطه ضعفت استفاده کنم ولی تو دیگه راهی برام نذاشته بودی وقتی هردوتامون همدیگه رو دوست داریم هیچی نباید مانع می‌شد‌. به دکتر شریفی تمام احساسم رو نسبت به تو، بهش گفتم.گفتم که داریم جدا می‌شیم ولی رفتارهای تو داره سردرگمم می‌کنه. ازش خواستم کمکم کنه. اول قبول نکرد. اما بعدش وقتی حال و روز من رو دید قبول کرد و کمکم کرد.
- پس قضیه شام درست کردن و... .
حرفم را برید و گفت:
- یه بار که کشیک شب بودم از خونه شام آورده بودم. اون هم اون شب کشیک بود ناخواسته وارد اتاقم شد، بهش تعارف کردم اون هم از دست‌پخت من خورد و گفت فرگل تا حالا از دست‌پختت خورده؟ یاد اون روزی افتادم که با هم غذا درست کردیم و بعدش قضیه افتادن تو استخر پیش اومد. اون روز رو براش تعریف کردم وقتی دید ان‌قدر ناراحتم گفت از این قضیه برای تلافی استفاده کنم تا رابطه رو پیش تو واقعی جلوه بدیم. قضیه فقط همین بود. اون روز وقتی تو رو تو راهرو دیدم که میای اون حرف‌ها رو زدم که رابطه‌ام رو با اون به تو جدی نشون بدم.
- دیگه باورم شده بود شریفی چه زود جای من رو پیش تو پر کرد.
آهسته به کنارم آمد و نشست خیره در چشمانم موهایم را از روی پیشانی کنار زد و گفت:
- کسی جای تو رو نمی‌گیره، هیچ‌وقت! فقط می‌خواستم تو رو برگردونم.
با شیفتگی به چشمانم خیره شد و گفت:
- دیشب وقتی از حال رفتی تا لب مرگ رفتم و برگشتم ولی حمید حتی نذاشت بهت نزدیک بشم.
- حدس می‌زدم زخم لبش کار تو بود
نگاه پررنجشش را به من دوخت و گفت:
- تو نباید با اون من رو تحریک می‌کردی.
- اصلاً فکر نمی‌کردم به حمید هم حساسیت نشون بدی. هردومون می‌دونیم حمید چه‌طور آدمیه. انتظار داشتم از من عصبانی بشی.
با دلخوری گفت:
- اتفاقاً بیشتر از حمید عصبی شدم تا از تو! چون می‌دونست احساس من به تو چیه و چه‌قدر روی تو حساسم.
- من خواستم تلافی صمیمیتت با شریفی رو بکنم. بعدهم حمید رو هردوی ما می‌شناسیم. باز به دکتر عبداللهی حسادت می‌کردی قابل قبول بود.
- حمید قبلاً بهم گفته بود احساسش راجع به تو چیه.
بهت زده گفتم:
- چرند نگو حسام.
- خیلی‌وقت پیش حتی قبل از این‌که اولین‌بار من احساسم رو بهت بگم به من گفته بود که می‌خواد بهت پیشنهاد ازدواج بده.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- حمید؟ به من؟
خیره نگاهم کرد و حرفی نزد. بعد گفتم:
- تو چی؟ بهش نگفتی احساست به من چیه؟
- اون موقع‌ها راجع به احساس تو به اندازه الان مطمئن نبودم می‌ترسیدم هنوز همون حس رو نسبت بهش داشته باشی. اون همه عصبانیت حساسیت من رو وقتی با حمید وقت می‌گذروندی رو متوجه نشدی؟ وقتی موضوع نامزدی ما تو بیمارستان لو رفت برای همین بود که حمید خیلی از ما دلخور شد.
- یادمه قبلش چه‌قدر تأکید داشتی حمید و نیلو قراره نامزد کنند بعد هم کاشف به عمل اومد خیلی وقته خواهر برادر رضایی‌اند و تو این رو از قبل می‌دونستی و پیش من عکسش رو می‌گفتی.
با بی‌میلی گفت:
- خب بسه دیگه. ان‌قدر راجع به حمید حرف نزن.
خم شد و صورتم را بوسید و گفت:
- خوشحالم همه چی تموم شده.
من اما در دلم ماتم گرفته بودم که هنوز اصل ماجرا مانده و این رابطه بستگی به تصمیم او داشت.
حسام تردیدکنان گفت:
- نمیشه زودتر بگی چی کار کردید؟
آهسته زیر لب گفتم:
- نه باید خودش باشه یک طرف قضیه اونه.
نگاهش رنگ نگرانی گرفت و من ادامه دادم:
- بهت به وقتش میگم ولی قول میدی من رو ببخشی؟
با تردید نگاهم کرد و سری با نگرانی تکان داد و حرفی نزد. سرم را روی شانه‌هایش گذاشتم. آهسته گفتم:
- حتی اگه من رو نبخشیدی ترکم نکن! من خیلی دوستت دارم.
دستش را میان دستانم گرفتم و گفتم:
- ان‌قدر که تو این جدایی زجر کشیدم و درون خودم سوختم که فکر این‌که ترکم کنی من رو می‌کُشه!
نگاه پر از تردیدش را به من دوخت و دستم را محکم فشرد و آهسته گفت:
- هیچ‌وقت دستت رو رها نمی‌کنم. برای هرچی هم که باشه دیگه نباید از هم جدا بشیم.
در نگاهش همان موج عشق در تلاطم بود. صورتم را میان گردنش پنهان کردم و گفتم:
- تو تنها امید زندگی من توی این دنیای تاریکی. دستم رو هیچ‌وقت رها نکن من بدون تو میمیرم. تنها چیزی که باعث میشه صبح‌ها چشم باز کنم فقط تویی!
اشک‌هایم از پشت پلک‌های بسته سرریز شدند. صورتش را بوسیدم و به چشمانش چشم دوختم دست‌هایش را باز کرد و مرا در آغوش خود فشرد. در سکوت به آغوشش پناه برده بودم و تنها این درد وجودم را می‌خراشید که من بدون او چه کنم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
گوشه‌ی تخت نشستم و گفتم:
- حسام به نظرت بهراد می‌تونه عاشق بشه؟
حسام درحالی که موهایم را می‌بافت گفت:
- نه بابا این پسره یه روده راست تو شکمش نیست هرکی به این زن بده یا زن این بشه باید به عقلش شک کرد.
- واقعاً؟ بهراد یعنی ممکن نیست عاشق کسی بشه؟
با تمسخر گفت:
- عاشق؟ برو بابا اون هنوز تو بلوغ نوجوونی گیر کرده هیکل فقط بزرگ کرده و الا در حد یه پسر هجده ساله از عشق و عاشقی چیزی نمی‌فهمه.
- با آخرین دوست دخترش چی کار کرد حسام؟
حسام که کار بافتن موهایم را تمام کرده بود گفت:
- فرگل الان گیرت به زن گرفتن بهراد برای چیه؟
- آخه احساس می‌کنم به زهرا علاقمند شده.
با تمسخر گفت:
- کی؟ اون هم زهرا! دختره بفهمه خرخره‌اش رو می‌جوه.
- نمی‌دونم. بهش گفتم به زهرا نزدیک نشو. این دختر با همه فرق می‌کنه.
از روی تخت بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
- حسام لباس‌هام رو کجا گذاشتی؟
متعجب نگاهم کرد و گفت:
- سالن گذاشتم خشک بشه.
از در تراس به هوای گرفته که داشت تاریک می‌شد چشم دوختم و گفتم:
- من دیگه برم.
مثل برق از جا جهید و سگرمه درهم فرو برد و گفت:
- کجا؟
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- خونه.
- کدوم خونه. خونه‌ی تو این‌جاست.
در حالی که به طرف در می‌رفتم گفتم:
- الان دیگه من جای دیگه‌ای زندگی می‌کنم.
تند از من پیشی گرفت و با گام‌های تند به جلوی در رفت و به آن تکیه داد و با حالت تخسی گفت:
- فکرش رو هم نکن بذارم بری. تو خونه‌ات همین‌جاست و هیچ‌جا نمیری.
مقابلش ایستادم و متعجب گفتم:
- حسام، بچه شدی؟
مانند یک بچه تخس پشتش را بیشتر به در فشرد و گفت:
- گفتم حرفشم نزن.
کلافه پفی کردم و گفتم:
- از صبح این‌جام. تو بیمارستان هم مدام هم‌دیگر رو می‌بینیم. لوس نشو دیگه برو کنار بذار من برم که زهرا بیچاره الان کلی دلواپس و نگران شده.
کمی برگشت و در را قفل کرد و کلید را در جیبش گذاشت و از در فاصله گرفت و خونسرد گفت:
- زنگ بزن و از نگرانی بیرون بیار.
- کلید رو بده لوس نشو.
مقابلم ایستاد و مصمم گفت:
- نخیر. هیچ‌کی از این در امشب بیرون نمیره.
- خواهش می‌کنم. این دختر به تنهایی عادت نداره. زهره ترک میشه شب تنها بمونه بیا و در رو باز کن.
رفت و خونسرد روی تخت دراز کشید و با بدجنسی گفت:
- عادت می‌کنه. مگه قبلاً تنها نبود؟
- نه هم اتاقی داشت که شهر خودشون برگشت.
- خب از امشب باید تمرین کنه تنها بمونه.
به طرفش رفتم و بالای سرش ایستادم و ملتمس گفتم:
- اذیت نکن دیگه در رو باز کن.
خونسرد به من خیره شد و گفت:
- حق نداری از این‌جا بری. اومدنت با خودت بود ولی رفتنت دست منه.
- مسخره بازی در نیار به خدا دارم عصبانی میشم.
- مثل این‌که باید از شیوه خودت استفاده کنم. فقط زور!
کف دست‌هایم را به هم مالیدم و خنده شیطانی‌کردم و به یک‌باره به او هجوم بردم تا از جیب پیراهنش کلید را بردارم خنده‌زنان مچ دستم را گرفت و من با تلاش مضاعف سعی داشتم دستم را آزاد و به نزدیک جیبش ببرم و او با خنده مرا که روی او افتاده بودم دور می‌کرد، من اما مثل یک پلنگ حریص در پی گرفتن گردن شکارش دست بردار نبودم، صدای خنده او با تهدیدهای من در هم می‌آمیخت و مثل دو تا بچه چهار، پنج ساله با هم روی تخت در جدال بودیم. او دست آخر مرا گرفت خودش نفس‌زنان روبه‌روی من چرخید. مچ دست‌هایم را گرفته بود و کنار بدنم نگه داشته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین