- Jun
- 1,097
- 7,258
- مدالها
- 2
در بیمارستان دست در جیب روپوشم، به طرف حیاط میرفتم که از طبقهی بالا متوجه شدم، زهرا با بهراد دارد از سالن طبقه پایین میگذرد از دیدن آنها با هم لبخندی روی لبهایم نقش بست مثل اینکه واقعاً آتشبس اعلام شده بود. این روزها دیگر بهراد را اطراف هیچ دکتر و پرستاری نمیدیدم که پرسه بزند. شاید هم به زودی آنها هم یک حس خوب با هم بودن را تجربه کنند. نفس عمیقی کشیدم و خوشحال شدم.
همینطور با لبخندی که روی لبهایم بود از پلهها میگذشتم که حسام را مقابلم دیدم که کیف به دست از پلهها بالا میآمد. نگاهم با نگاهش تلاقی کرد. برای چندثانیه از آن دیدار ناگهانی کمی شوکه بودیم و نگاههایمان هنوز به هم بود که من زودتر از او به خودم آمدم و بیتفاوت و سرد روی از او برگرفتم و راه رفتن را در پیش گرفتم. گرچه هرچه در توانم بود جمع کرده بودم و آن را در نگاهم ریختهبودم که او را در مقابل خودم بیارزش جلوه دهم اما در درونم از دیدن او در آن فاصله نزدیک غوغایی به پا بود. چهقدر دلم برای آن چشمهای گیرا تنگ شده بود. آن دسته موهای و آشفته روی پیشانیاش و آن چهره سفید و دلنشینش که وقتی میخندید یا لبخند میزد دنیا برایم رنگ دیگری داشت. آهی جانسوز بیرون دادم و دوباره آن چهره بهتزده از برخورد قبل را مقابلم تصور کردم. سری تکان دادم و به خودم نهیب زدم و به حیاط رفتم. کمی گیج و سرگردان ایستادم، که موبایلم زنگ خورد و مرا به بخش صدا زدند، دوباره به بخش رفتم. بعد از اتمام کارم بالای سر مریض جدید به ایستگاه پرستاری برگشتم تا جواب آزمایشی که به سیستم ارسال شده بود را چک کنم.
شب هم باز در تراس کز کردم و به او فکر کردم که زهرا با چهرهای با نشاط و سماجت خود خلوت مرا به هم زد.
فردای آن روز بعد از اتمام کارم شیفت خودم را تحویل دادم و آماده رفتن بودم. هوا به نظر گرفته میآمد ولی بارانی نمیبارید که بوق پیدرپی ماشینی مرا به خود آورد. ماشین بهراد بود و سر از پنجره بیرون آورد و گفت:
- خوشگل خانم بپر بالا!
از طرز حرف زدنش هم خندهام گرفت هم خجالت کشیدم، به طرف او رفتم و به آن چهره شیطنتبارش خیره شدم و گفتم:
- آقای دکتر اینجا بیمارستانه تو رو خدا یهکم رعایت کنید!
خندید و گفت:
- بیا بالا میرسونمت.
- مرسی مزاحم نمیشم خودم میرم.
- اون دوستت میدونه تا سوارت نکنم دستبردار نیستم.
سری تکان دادم و رفتم سوار ماشینش شدم و او با لبخندی فرمان را چرخاند و حرکت کرد و گفت:
- دوستت تا چهار اونجاست؟
- امروز آره!
- ای کاش یهکم صبر میکردیم اون هم میاومد.
- ببخشید منظورتون از "یهکم" دوساعته؟
- اون هم طفلی خسته میشه بعد باید یک ساعت وایسته برای تاکسی بعدم چهقدر بنزین هدر میره. وقتش تلف میشه.
از توجیهاتش خندهام گرفت و گفتم:
- باشه بهراد، باشه! مثلاً من هم نفهمیدم نیت تو چیه!
بهراد خندهای کرد و گفت:
- نیت من شفافه! اصلاً خدا به خاطر این دل مهربونمه که انقدر به من لطف داره و دخترهای خوشگل دنبالم راه میگیرن.
لبخندی زدم و به جاده خیره شدم و گفتم:
- بهراد این یکی فرق داره! خواهش میکنم این دختر رو با بقیه کسایی که باهاشون دوست بودی یا موقتاً وقت گذروندی یکی ندون! بذار بهت رک بگم... .
حرفم را برید و گفت:
- ای بابا! کی گفته من دوست دختر داشتم؟! من اصلاً وقت سر خاروندن نداشتم کِی میتونستم برم با دخترها بیرون وقت بگذرونم.
جدی رو به او گفتم:
- دیگه به من دروغ نگو بهراد! این دختر از خانوادهٔ شریفیه! این که دلت بخواد با کسی که موقتاً چشمت رو گرفته وقت بگذرونی اصلاً فکرشم نکن. من دارم واقعیت رو بهت میگم و دوست دارم زهرا رو از نگاه من بشناسی. بالاخره من دوستش هستم.
نگاهی به من کرد و گفت:
- ببین فرگل! درسته من وقتی جوونتر بودم با دخترها وقت میگذروندم اما این برای زمانی بود که من یه اینترن بودم. خیلی وقته از اون روزها میگذره و من هم پختهتر شدم بعد هم ارتباط من با بچههای بیمارستان به چشم یه همکاره درسته شوخی میکنم و سر به سر زیاد میذارم اما واقعاً به هوای بیرون کردن خستگی و خشکی کاره.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- به هرحال دارم بهت گوشزد میکنم از کنار این دختر آهسته رد میشی این دختر احساسات لطیفی داره و من نمیخوام روزهای تلخی که دارم تجربه میکنم اون هم تجربه کنه. هروقت حس کردی تصمیمت برای دوست داشتنش جدیه و دیگه کسی به غیر این دختر به چشمت نمیاد پیش قدم شو.
حرفی نزد و من هم سکوت کردم. کمی بعد گفت:
- امشب میاید جشن دیگه.
- نه بهراد نمیایم.
بهراد نگاه خیرهاش را به من دوخت و گفت:
- چرا نمیاید؟! این که دیگه مهمونی اون پسره نیست که نمیای.
- بهراد کِش نده من که نمیام زهرا هم گفت که من نرم نمیاد.
- ای بابا! تو اگه دوستش داری چرا ازش جدا شدی؟! اگه دوستش هم نداری چرا به دیگران ظلم میکنی؟!
همینطور با لبخندی که روی لبهایم بود از پلهها میگذشتم که حسام را مقابلم دیدم که کیف به دست از پلهها بالا میآمد. نگاهم با نگاهش تلاقی کرد. برای چندثانیه از آن دیدار ناگهانی کمی شوکه بودیم و نگاههایمان هنوز به هم بود که من زودتر از او به خودم آمدم و بیتفاوت و سرد روی از او برگرفتم و راه رفتن را در پیش گرفتم. گرچه هرچه در توانم بود جمع کرده بودم و آن را در نگاهم ریختهبودم که او را در مقابل خودم بیارزش جلوه دهم اما در درونم از دیدن او در آن فاصله نزدیک غوغایی به پا بود. چهقدر دلم برای آن چشمهای گیرا تنگ شده بود. آن دسته موهای و آشفته روی پیشانیاش و آن چهره سفید و دلنشینش که وقتی میخندید یا لبخند میزد دنیا برایم رنگ دیگری داشت. آهی جانسوز بیرون دادم و دوباره آن چهره بهتزده از برخورد قبل را مقابلم تصور کردم. سری تکان دادم و به خودم نهیب زدم و به حیاط رفتم. کمی گیج و سرگردان ایستادم، که موبایلم زنگ خورد و مرا به بخش صدا زدند، دوباره به بخش رفتم. بعد از اتمام کارم بالای سر مریض جدید به ایستگاه پرستاری برگشتم تا جواب آزمایشی که به سیستم ارسال شده بود را چک کنم.
شب هم باز در تراس کز کردم و به او فکر کردم که زهرا با چهرهای با نشاط و سماجت خود خلوت مرا به هم زد.
فردای آن روز بعد از اتمام کارم شیفت خودم را تحویل دادم و آماده رفتن بودم. هوا به نظر گرفته میآمد ولی بارانی نمیبارید که بوق پیدرپی ماشینی مرا به خود آورد. ماشین بهراد بود و سر از پنجره بیرون آورد و گفت:
- خوشگل خانم بپر بالا!
از طرز حرف زدنش هم خندهام گرفت هم خجالت کشیدم، به طرف او رفتم و به آن چهره شیطنتبارش خیره شدم و گفتم:
- آقای دکتر اینجا بیمارستانه تو رو خدا یهکم رعایت کنید!
خندید و گفت:
- بیا بالا میرسونمت.
- مرسی مزاحم نمیشم خودم میرم.
- اون دوستت میدونه تا سوارت نکنم دستبردار نیستم.
سری تکان دادم و رفتم سوار ماشینش شدم و او با لبخندی فرمان را چرخاند و حرکت کرد و گفت:
- دوستت تا چهار اونجاست؟
- امروز آره!
- ای کاش یهکم صبر میکردیم اون هم میاومد.
- ببخشید منظورتون از "یهکم" دوساعته؟
- اون هم طفلی خسته میشه بعد باید یک ساعت وایسته برای تاکسی بعدم چهقدر بنزین هدر میره. وقتش تلف میشه.
از توجیهاتش خندهام گرفت و گفتم:
- باشه بهراد، باشه! مثلاً من هم نفهمیدم نیت تو چیه!
بهراد خندهای کرد و گفت:
- نیت من شفافه! اصلاً خدا به خاطر این دل مهربونمه که انقدر به من لطف داره و دخترهای خوشگل دنبالم راه میگیرن.
لبخندی زدم و به جاده خیره شدم و گفتم:
- بهراد این یکی فرق داره! خواهش میکنم این دختر رو با بقیه کسایی که باهاشون دوست بودی یا موقتاً وقت گذروندی یکی ندون! بذار بهت رک بگم... .
حرفم را برید و گفت:
- ای بابا! کی گفته من دوست دختر داشتم؟! من اصلاً وقت سر خاروندن نداشتم کِی میتونستم برم با دخترها بیرون وقت بگذرونم.
جدی رو به او گفتم:
- دیگه به من دروغ نگو بهراد! این دختر از خانوادهٔ شریفیه! این که دلت بخواد با کسی که موقتاً چشمت رو گرفته وقت بگذرونی اصلاً فکرشم نکن. من دارم واقعیت رو بهت میگم و دوست دارم زهرا رو از نگاه من بشناسی. بالاخره من دوستش هستم.
نگاهی به من کرد و گفت:
- ببین فرگل! درسته من وقتی جوونتر بودم با دخترها وقت میگذروندم اما این برای زمانی بود که من یه اینترن بودم. خیلی وقته از اون روزها میگذره و من هم پختهتر شدم بعد هم ارتباط من با بچههای بیمارستان به چشم یه همکاره درسته شوخی میکنم و سر به سر زیاد میذارم اما واقعاً به هوای بیرون کردن خستگی و خشکی کاره.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- به هرحال دارم بهت گوشزد میکنم از کنار این دختر آهسته رد میشی این دختر احساسات لطیفی داره و من نمیخوام روزهای تلخی که دارم تجربه میکنم اون هم تجربه کنه. هروقت حس کردی تصمیمت برای دوست داشتنش جدیه و دیگه کسی به غیر این دختر به چشمت نمیاد پیش قدم شو.
حرفی نزد و من هم سکوت کردم. کمی بعد گفت:
- امشب میاید جشن دیگه.
- نه بهراد نمیایم.
بهراد نگاه خیرهاش را به من دوخت و گفت:
- چرا نمیاید؟! این که دیگه مهمونی اون پسره نیست که نمیای.
- بهراد کِش نده من که نمیام زهرا هم گفت که من نرم نمیاد.
- ای بابا! تو اگه دوستش داری چرا ازش جدا شدی؟! اگه دوستش هم نداری چرا به دیگران ظلم میکنی؟!
آخرین ویرایش توسط مدیر: