جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ژولیت با نام [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,909 بازدید, 338 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
مچ دست‌هایم را تکان دادم اما آن را محکم گرفته بود گفتم:
- برو کنار بسه شوخی.
ابروهایی با شیطنت بالا انداخت و گفت:
- شوخی نیست خیلی هم جدی‌ام.
لب به هم فشردم و با شدت بیشتری دست‌هایم را تکان داد تا از چنگال‌های قدرتمندش نجات دهم گفتم:
- کلید رو بده شب شد.
بیشتر دست‌هایم را تکان دادم و چون صیدی که آخرین تلاش‌هایش را برای ادامه‌ی حیات می‌کند تقلا زدم و خواستم برگردم اما او با قدرت خودش مانع شد،
با لحن معترضی گفتم:
- بذارم برم شب شد آخه.
- نمی‌ذارم بری، همین‌جا می‌خوابیم.
تقلا زدم و گفتم:
- برو کنار مردم از گرما.
خنده پیروزمندانه‌ای کرد و پنجه‌هایش دور مچ دستم شل شد و از رویم کنار رفت و گفت:
- باشه بیا برو تا کار دست هردومون ندادی.
تند از روی تخت بلند شدم درحالی که به شدت گرمم بود و عرق شرم روی پیشانی‌ام نشسته بود مچ دستم از فشار دست‌هایش قرمز شده بود. حسام لبخندی زد و کلید را از جیبش درآورد و با لحن شوخی گفت:
- بیا منحرف.
دوباره تقلا زدم کلید را از دستش بقاپم گفتم:
- زود باش دیگه!
او که بازیش گرفته بود دستش را بالا برد و با شیطنت آن را از من دور کرد و گونه‌اش را پیش آورد و گفت:
- اول این‌جا را بوس کن.
کلافه چپ‌چپ نگاهش کردم و او با شیطنت خندید و صورتش را جلوی صورتم آورد. عاقبت سر تکان دادم و او را بوسیدم و گفتم:
- بده حالا!
سمت دیگر گونه‌اش را جلو آورد و اشاره کرد و گفت:
- این‌جا!
بوسه‌ی دیگری به آن طرف گونه‌اش زدم و گفتم:
- خوب شد بده حالا!
با خنده پیشانی‌اش را جلو آورد و گفت:
- این‌جا.
دستم را مشت کردم که به پیشانی‌اش بزنم با خنده فرز خودش را عقب کشید و من کلافه شروع کردم به غر زدن و با دو دستم دستش را که کلید در آن بود را نگه داشتم تا آن را از مشتش بربایم و او خنده‌زنان مشتش را باز کرد و گفت:
- باشه، تسلیم! می‌رسونمت.
از او جدا شدم و آرام گرفتم هوا تاریک‌تاریک شده بود و اتاق هم در تاریکی فرو می‌رفت به طرف در رفت و برق را روشن کرد و در را باز کرد و اشاره کرد بیرون بروم. از شدت آن همه تقلایی که زده بودیم هر دو نفس‌هایمان به شمار افتاده بود. تند مانند پرنده‌ای که در قفس را باز ببیند و فرصت فرار پیدا کند به بیرون جهیدم. لبخندی زد و گفت:
- تا تو حاضر بشی من برم ماشین رو گرم کنم.
سر تکان دادم و به سالن رفتم و لباس‌هایم را که دیگر خشک شده بودند برداشتم اما مجال عوض کردن آن را نیافتم از ترس این‌که حسام باز به سرش بزند و بخواهد کمی شیطنت کند با همان تیشرتی که حسام داده بود و تنم بود، آماده شدم و مانتویم را روی همان پوشیدم و شال را روی سرم انداختم و بقیه لباس‌ها را زیر بغلم جمع کردم و بدو بدو از ویلا بیرون رفتم. از باغ تقریباً سبز و باران خورده عطر دل‌انگیزی استشمام می‌شد و ریه‌هایم را از هوای تازه باران‌زده پر کردم و رفتم سوار ماشین حسام شدم حسام نگاهی به من کرد و گفت:
- امروز میری وسایلت رو تَر و تمیز جمع می‌کنی فردا میای این‌جا.
- شروع نکن، بهت که گفتم دختره تنهاست.
- بگو برای خودش یه هم‌خونه پیدا کنه. من کار ندارم من هم این‌جا تنهام. هرشب ممدقلی میاد سراغم.
خندیدم و گفتم:
- تو رو خدا دست از سر کچل ممدقلی بردار.
در حالی که از باغ خارج می‌شد لبخندی زد و با لحن جدی گفت:
- جدایی بسه، برگرد خونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
- این دختر تو روزهای سخت من ان‌قدر مثل پروانه دور و بر من چرخید من چه‌طور الان که به من احتیاج داره ولش کنم.
- من هم تو روزهای سخت مثل پروانه دورت چرخیدم. یادت رفته؟
- حسام اذیت نکن دیگه. تا وقتی که عقد نکردیم من پیش اون می‌مونم.
نیش ترمزی زد و به من گفت:
- تو بگو امشب که میری من یه شب دیگه بخوام تحمل کنم ابداً! بگو دنبال یه هم خونه بگرده.
- مگه به همین سادگیه، مگه میشه به هرکی اطمینان کرد حرف‌ها می‌زنی.
- گفتی بهراد گفته زهرا رو می‌خواد؟
- فکرش هم نکن از آب گل‌آلود بخوای ماهی بگیری.
خنده‌ای کرد و گفت:
- به‌خدا پسر خوبیه. به جان مادرم برای ازدواج پسر خوبیه .
- برو برای من رجز نخون فکرش هم نکن بخوای از این موقعیت برای اومدن من سوء استفاده کنی من دوست دسته گلم رو به پسرخاله خل و چل تو نمیدم.
خندید و گفت:
- عجب آدمیه، من دارم میگم به جون مادرم، چرا بی‌خود به مردم وصله ننگ می‌چسبونی؟
- حرف‌های یکی، دو ساعت پیشت یادت رفته؟
- من شوخی کردم.
- باشه حسام پرونده این موضوع رو ببند، بهراد قابل اعتماد نیست و زهرا هم تا زمانی که ما عقد کنیم همخونه‌اش منم و هم این که یه چیز دیگه... .
کلافه گفت:
- دیگه چی!
- تو بیمارستان به همون روال قبلت ادامه میدی انگار نه انگار من رو می‌شناسی همین‌طور دکتر شریفی هم که دیدی با فاصله ازش رد میشی.
حسام این بار ترمز کرد و از شدت ترمز کمی به جلو متمایل شدم و او با اخمی گفت:
- فرگل این حرف‌ها چیه؟ وقتی همه چی درست شده چرا دوباره یه بهونه پیدا می‌کنی همه‌چی رو خراب می‌کنی؟
لجوجانه گفتم:
- همین که گفتم! من و تو انگار تو بیمارستان هفت پشت غریبه‌ایم. نمی‌خوام دوباره تو دهان همه بچرخیم و قضاوت‌مون کنند.
قانع کردن حسام در این‌باره بسیار سخت بود و تا زمانی که برسیم سعی کردم او را متقاعد کنم. بالاخره به خانه‌ی زهرا رسیدیم. لبخندی به حسام زدم و گفتم:
- خب من برم دیگه.
مچ دستم را گرفت و فشرد و گفت:
- به خدا از الان دلم گرفت. شب‌های اون‌جا بدون تو برای من صبح نمیشه.
خندیدم و گفتم:
- نگاه کن! مثل این پسرهای شانزده ساله عاشق رفتار می‌کنه.
کلافه دستم را رها کرد و گفت:
- یه دنده و لجباز. تو درست بشو نیستی‌. آخرش کار خودت رو می‌کنی.
- خب من برم دیگه.
نگاهم کرد و گفت:
- برو تا من یه فکری به حال زهرا بکنم.
خندیدم و سر تکان دادم و او با نگاه مشتاقش به من خیره شد. در را باز کردم و خداحافظی کوتاهی کردم و به جلوی در آپارتمان رفتم تا زمانی که داخل شوم همان‌جا بود دستی برایش تکان دادم و در را بستم در دلم قند آب می‌شد. چه‌قدر خوشحال بودم. انگار روی ابرها داشتم راه می‌رفتم ان‌قدر خوشحال بودم که حد و حساب نداشت زنگ در واحد را بی‌وقفه زدم و زهرا با چهره‌ای هیجان زده در را باز کرد آن‌قدر انرژی داشتم که از خوشحالی به آغوشش پریدم و محکم او را در آغوش گرفتم و کلی بوسش کردم. زهرا هم خوشحال و هیجان‌زده بود دستم را گرفت و مرا به سمت مبل کشاند و گفت:
- خب تعریف کن ببینم چی کردی؟!
مانتو و شالم را بیرون آوردم و روی مبل انداختم با دیدن تیشرت مردانه‌ی حسام که به تنم زار می‌زد کلی خندید. هیجان‌زده همه چیز را برایش تعریف کردم و خنده‌های ما با هم در می‌آمیخت و هر از گاهی زهرا از شوق دست می‌زد.
وقتی حرف‌هایم تمام شد زهرا گفت:
- دیدی بهت گفتم شما زمان احتیاج دارید. بالاخره تو رو بخشید.
من‌من‌کنان در حالی که از عذاب وجدان چین به پیشانی انداختم گفتم:
- نه زهرا... من مجبور شدم که... .
زهرا متعجب نگاهم کرد و گفت:
- چی فرگل؟!
- جدایی من و حسام به خاطر... .
متحیر و گیج نگاهم کرد و گفت:
- نگو که واقعیت رو نگفتی، این رو به من نگو!
با نگاهی که از آن پشیمانی می‌بارید به چهره بهت‌زده‌اش خیره شدم آن چهره آرام به یک‌باره طوفانی شد و با عصبانیت بر سرم فریاد زد:
- فرگل تو چرا این حماقت رو کردی؟ تو فکر کردی تا ابد می‌تونی این راز رو پنهان کنی؟!
حرف‌های توجیه کنندهٔ من میان فریادهای خشمگین و کوبنده‌اش گم می‌شد و من هر چه دلیل می‌آوردم او با عصبانیت وافری مرا از خود می‌راند و سرزنش می‌کرد.
آهسته گفتم:
- زهرا من سربسته موضوع رو بهش گفتم، اون می‌دونه به خاطر چی ترکش کردم اما باید این حرف‌ها رو در حضور مادرش بزنم. باید اون همه چیز رو درباره من و مادرش بدونه. مادرش باید همین‌جا باشه و جلوی چشم حسام اعتراف کنه و الا از دور هزارتا حقه سوار می‌کنه و من رو مقصر اصلی می‌کنه. بهم حق بده زهرا، اون هم مقصره و باید مجازات بشه. باید اجازه بدیم خود حسام تصمیم بگیره که با ما باید چی کار کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
زهرا اخم‌آلود روی از من گرفت و به تندی غرید:
- هربار من رو مثل حسام احمق فرض می‌کنی و دروغ میگی فرگل! دروغ عادتت شده. تو عادت کردی برای نجات خودت دروغ بگی و موقتاً خودت رو نجات بدی. به این کار معتاد شدی، ولی نمی‌دونی این دروغ‌ها موقتاً ازت حمایت می‌کنند و عاقبت یه روز این حبابی که برای محافظت از خودت ساختی می‌ترکه و نابود میشه. من اگه مجبورت کردم فقط و فقط به‌خاطر خودت بوده، بعد از این کاری به کارت ندارم. بدون با این کارت این شادی که الان داری هم زودگذره و دوباره به همون روزهای تلخ برمی‌گردی شاید هم بدتر! دیگه با من حرف نزن فرگل به قدری از دستت عصبانیم که اگه یک کلمه حرف بزنی زبونم تیز میشه و دلت رو می‌شکنم.
این را گفت و با حالت قهر از من روی برگرداند و به اتاقش رفت و در را محکم به هم کوفت. ناراحت چشمانم را بستم و با دست گیجگاهم را فشردم. آن شب زهرا حتی برای خوردن شام بیرون نیامد و هرچه تلاش کردم او را متقاعد کنم و ابراز پشیمانی کنم قبول نکرد .
شب به اتاقم پناه بردم و تیشرت سبز زیتونی گشاد حسام را که به تنم بود را عوض کردم.گرچه زهرا مودم را به هم ریخته بود اما اتفاقات امروز چه‌قدر به دلم خوش آمده بود و حالم را خوب می‌کرد. تیشرت حسام را به بینی‌ام نزدیک کردم و بینی‌ام را از عطر همیشگی لباس‌هایش پر کردم. همان عطر تلخی که همیشه می‌زد و تنش بوی آن را می‌داد. تیشرت را به آغوشم فشردم و بعد خوشحال آن را تا کردم و درون جعبه‌ای گذاشتم. تصمیم داشتم این تیشرت را برای همیشه به یاد امروز و خاطره قشنگی که برایم داشت، نگه دارم. به رخت‌ِخوابم رفتم اما این‌بار ذهنم به خاطر زهرا آشفته شده بود. ناچار تصمیم گرفتم فردا از دلش دربیاورم اما صبح زود قبل از این‌که چشمش به من بخورد از خانه بیرون رفت.
در بیمارستان هم مرا نادیده می‌گرفت هرچی به دنبالش دویدم و التماسش کردم اصلاً توجهی به من نکرد بهراد که آن‌جا بود و این وضعیت را دید گفت:
- چی شده؟ چی‌کار این دختر آروم و مهربون کردی ان‌قدر عصبانی شده.
با اوقات تلخی بهراد را به تندی از خودم راندم و گفتم:
- بهراد برو رد کارت، روی اعصابم راه نرو.
- از بس اخلاقت گَنده دختر! همین‌کارها رو می‌کنی یکی سرت هوو میاره یکی هم باهات قهر می‌کنه.
تیز نگاهش کردم و حرفی نزدم. روی برگرداندم که بروم نچ‌نچی کرد و گفت:
- دختره یه جو اعصاب نداره همه رو از دور و برش پَر میده.
بدون توجه به حرف‌های او به بخش رفتم که در میان پله‌ها حمید را دیدم. دیدن او آرامش از دست رفته را به من برگرداند با هم در راهروها قدم زدیم و در مورد دیروز صحبت کردیم. به او گفتم که می‌خواهم تمام ماجرا را به حسام بگویم اما در حضور مادر حسام حرف‌هایم را خواهم زد. چرا که او هم باید مثل من تقاصش را پس بدهد. درباره قهر زهرا گفتم و کمی دلداریم داد.
به‌خاطر زخم گوشه‌ی لبش کلی از او معذرت خواهی کردم و هم از او خواستم تا از مهنوش و مادرش هم از جانب من معذرت خواهی کند.
پیامی از طرف حسام دریافت کردم نوشته بود: " کجایی بیا این‌جا دلم برات تنگ شده."
لبخندی زدم و پاسخ دادم:
- کار دارم فعلاً.
رو به حمید گفتم:
- دکتر شریفی رو ندیدی؟
- چند روزه اون رو تو بیمارستان نمی‌بینم.
- یعنی نیومده؟
- دیروز هم نیومد.
- بیچاره به‌خاطر من و حسام تو شرایط سختی قرار گرفت.
سری به علامت تأیید تکان داد و من گفتم:
- البته نه فقط اون، به‌خاطر من و حسام همه‌تون تو شرایط بدی قرار گرفتید. من واقعاً شرمنده‌ام.
- امیدوارم که همیشه مثل الان خوشحال بمونی.
- ممنونم. راستی نمونه‌ها و آزمایشاتت چطور پیش میرن؟
- از سری اول تزریق هفت‌ تا مونده اگه تا پانزده روز دیگه این چندتا زنده بمونند باید مرحله دوم رو روی نمونه‌های دوم و چند تا حیوون دیگه امتحان کنم تازه بعد از اون اگه یک ماه بگذره و جواب بده باید ترکیب رو برای حسام و بقیه همکارها رو کنم.
آهسته با لحن ضعیفی ناشی از عذاب وجدان گفتم:
- کارهای من تحقیقات شما رو هم به عقب انداخت. قضیه رو چطور به حسام میگی؟
- تا اون موقع مادر حسام اومده و حسام قضیه رو از طرف تو فهمیده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
دوباره پیامی از حسام دریافت کردم: "کارت تموم نشد؟"
حمید از لبخند روی لبم موقع خواندن پیام کم و بیش پی برد و گفت:
- برو، برو مثل این‌که طاقتش تموم شده.
لبخندی زدم و گفتم:
- بازم ممنون حمید.
- خواهش می‌کنم کاری نکردم.
از هم جدا شدیم به حسام پیام دادم و جواب دریافت کردم: "بیا طبقه منفی یک راهروی دوم سمت چپ."
نگاه به ساعت مچی‌ام کردم هنوز ده دقیقه دیگه تا آمدن اتند بالای سر مریض‌ها باقی بود بنابراین با آسانسور به مسیری که آدرس داده بود رفتم.
وارد راهرو خلوت شدم کسی آن حوالی دیده نمی‌شد. کنار اتاق بهداشت محیط ایستادم که درش بسته بود و منتظر حسام بودم. از این‌که پرسنل من و حسام را با هم ببینند استرس زیادی داشتم.
پیام دادم: "کجایی؟ من کنار اتاق بهداشت محیط وایستادم".
همان‌طور به اطراف نگاه می‌کردم که به یک‌باره در اتاق باز شد. از باز شدن در اتاق تکانی خوردم و حسام را میان دو لنگه در دیدم. متحیر به او چشم دوخته بودم که از بازویم گرفت و مرا به داخل کشاند. کسی جز ما در اتاق نبود. در را قفل کرد و از کمرم گرفت و گفت:
- سلام خانوم، چطوری؟
لبخندی زدم و به آن چهره دلنشینش چشم دوختم و بعد مضطرب گفتم:
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ به آقای رضوانی چی‌ گفتی؟ اگه الان بیاد چی؟
بوسه‌ای به روی گونه‌ام زد و گفت:
- نگران نباش حالا حالاها نمیاد. داشت می‌رفت بیرون گفت یه ساعت دیگه برمی‌گردم من هم از فرصت استفاده کردم گفتم یه تلفن ضروری دارم بذاره تو اتاقش حرف بزنم.
- آخ حسام تو دروغ هم میگی!
نگاهی به من کرد و گفت:
- خیلی‌خب، چی کار کردی با زهرا؟! امشب میای؟
ناراحت از او فاصله گرفتم روی میز نشستم و گفتم:
- زهرا سر یه سری مسائل از دستم دلخور شده و قهر کرده.
- چرا به‌خاطر پیدا کردن همخونه؟
- نه بابا اون رو اصلاً مطرح نکردم.
- خب بهتر! وسایلت رو جمع کن بیا تا تنور داغه بچسبون.
- نخیر من تا مادرت نیاد و عقد نکنیم اون‌جا می‌مونم.
کلافه به من خیره شد و گفت:
- یعنی یه آدم ان‌قدر سمج و لجباز ندیدم.
خندیدم با مکث دوباره گفتم:
- شریفی نیومده؟
نگاهی به من کرد و گفت:
- نه.
- چرا؟
- چند روز پیش گفت می‌خواد برای همیشه بره بیمارستان تجریش دوره فلوشیپ رو اون‌جا کنار عمو بگذرونه.
در دلم قند آب شد و گل از گلم شکفت، حسام از تغییر حالت من خنده‌ای کرد و گفت:
- یعنی تحصیلات و پرستیژ و موقعیت و هرچی و هرچی هم بگی بالا بره، باز به شما خانوم‌ها تو کنترل حسادت کمک نکرده.
از میز پایین پریدم و خندیدم. به طرفش رفتم و دست در گردنش حلقه زدم و چشم به آن اقیانوس متلاطم سبز دوختم و گفتم:
- مگه بده یه زن ان‌قدر دوستت داشته باشه که نتونه هیچ‌کی رو جز خودش کنار تو تصور کنه.
لبخندی زد و حلقه‌ی دستانش را دور کمرم محکم کرد و گفت:
- بر منکرش لعنت. ولی این نقطه ضعفت چه خوبه! پس بهت بگم اگه از امشب نیای پیشم میرم یکی رو میارم خونه هم‌خونه‌ام بشه‌.
دست از گردنش جدا کردم و چشم غره‌ای به او رفتم و به او توپیدم و گفتم:
- باز به روت خندیدم اگه بخوای دوباره از این طریق باز هم از من باج بگیری دیگه اسم من هم نیار.
خندید و گفت:
- پس شب‌هایی که این دختره کشیک داره بیا.
- اگه اون شب تو کشیک نباشی.
- مثل این‌که یادت رفته من تو بخش رزیدنت ارشدم.
کمی با مهربانی به هم خیره شدیم و حسام حلقه دستانش را باز کرد و گفت:
- راستی... .
کمی مکث کرد و گفت:
- بهراد به این دختر علاقه داره.
معترض گفتم:
- رفتی به بهراد چی گفتی؟
- فقط می‌خواستم بدونم چه مرگشه. تو هم همه‌اش جبهه می‌گیری.
- این پسره به درد دوست من نمی‌خوره سر و گوشش خیلی می‌جنبه.
- فرگل این چرندیات چیه؟! چرا به پسر مردم بی‌خودی برچسب انگ می‌زنی.
طلبکارانه گفتم:
- تو نبودی گفتی این پسره هرکی زنش بشه احمقه؟
- من شوخی کردم! وقتی پسره دختره رو دوست داره تو این وسط چرا نخود آش میشی؟
- کدوم دوست داشتن این آدم عاشق همه دخترهای بیمارستانه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
- برو فرگل! حرفت رو نشنیده می‌گیرم که به پسرخاله‌ام این‌جوری تهمت می‌زنی. پسره خیلی‌وقته این دختره رو می‌خواد از همون دعوایی که سر آسانسور داشتن ازش خوشش اومده نمی‌بینی هی تو بخش قلب پرسه می‌زنه. وقتی این‌ها به هم علاقه داشته باشند تو چی‌کاره‌ای؟
حرفی نزدم که گفت:
- از احساس زهرا بهش مطمئن شو این بیچاره یه‌جور بره حرفش رو بزنه.
- گفتی نیازی به دخالت من نیست. پس خودش بره حرفش رو بزنه.
- دختره بهش رو نمیده و الا زودتر از این‌ها بهش گفته بود.
- آهان پسرخاله تو هم که چه‌قدر کم‌روئه و این چیزها حالیشه. چون دختره رو نمیده این هم می‌ترسه؟! برو به یکی این حرف‌ها رو بزن که اون رو نشناسه.
- تو چرا ان‌قدر ادای مادرشوهرها رو درمیاری؟ خب یه‌کم باهاش حرف بزن این بدبخت هم تکلیفش رو بدونه.
- زهرا قبول نمی‌کنه. ندیدی اون روز جلو جمع بهش چی گفت؟
- حالا تو بهش بگو یه قراری این دو تا بذارند حرف‌هاش رو بزنه بعد هم زهرا هر جوابی خواست می‌تونه بهش بده.
شانه بالا انداختم و گفتم:
- فعلاً که با من قهره! آشتی کرد بهش میگم.
نگاهم را به ساعت مچی‌ام کردم و دو دستی مضطرب بر سرم کوبیدم و گفتم:
- خاک بر سرم! باید به دوتا مریض سر می‌زدم تا قبل این‌که استاد بالای سرش بره اگه دیر رسیده باشم استاد نمره‌ام رو نمیده.
با عجله به طرف در رفتم و قبل از این‌که حسام حرکتی کند در را باز کردم و دوان‌دوان به طرف بخش اورتوپد رفتم قریب به یک ربع تأخیر داشتم و بودن با حسام باعث شده بود که کاملاً همه چیز را از خاطر ببرم.
در یکی از اتاق‌ها استاد را پیدا کردم که بالا سر مریضم ایستاده بود. خجالت‌زده به طرف مریض رفتم و کلی توبیخ و تهدید شدم و جلوی مریض‌ها کاملاً آبرویم رفت و این‌ها همه دسته گل عشق به حسام بود.
شب وقتی زهرا آمد دوباره بی‌هیچ حرفی به اتاقش پناه برد طاقت نیاوردم رفتم کنار در اتاقش زانوی غم بغل کردم و گفتم:
- زهرا حق داری از دست من عصبانی باشی! من واقعاً تو شرایط خیلی بدی مجبور شدم این تصمیم رو بگیرم. راهی که رفته بودم راهی پر از دروغ و خ*یانت بود و من اولین دروغم رو به پدرم و عزیزترین کَسم گفتم. چون برای نجاتش به هرچیزی که فکر کنی چنگ زدم. حتی برای پیدا کردن پیوند مغز استخوان به پول نزول هم فکر کردم. تو اون شرایط بد وقتی من داشتم ذره‌ذره همه دارایی‌ام که پدرم بود رو از دست می‌دادم این زن فرصت طلب پیشنهاد نجات پدرم رو داد. چی کار می‌کردم؟! نتونستم... فکر کردم این تنها راه نجات بابامه.
اشک‌هایم را با کف دست‌هایم مهار کردم و گفتم:
- تو اون شرایط من به هرچیزی چنگ می‌انداختم که بابام رو نجات بدم و مجبوراً قبول کردم. اولین دروغم رو به بابام و نگار گفتم، که یه خیر پیدا شده و هزینه درمانش به خارج از کشور رو قبول کرده. وقتی بابام حقیقت ماجرا رو فهمید درمانش رو اون‌جا ناتموم گذاشت و اومد و گفت... گفت... .
هق‌هق‌هایم امان ندادند و بریده بریده گفتم: گفت حلالت نمی‌کنم تا کارت رو جبران نکنی. چندبار خودش به خونه حسام رفته بود که حقیقت رو بگه اما نتونسته بود که من رو به دردسر بندازه. قبل از مرگش از من قول گرفت که همه چی رو بگم. به‌ خدا می‌خواستم بگم. پدرم که مُرد اوضاع پیچیده‌تر شد همخونه شدن با حسام از یه طرف فشار مادرش و سفته‌ها و حقم رو که آقای عبدی خورد و بی‌پولی، همه‌چی دست به دست هم داد و از همه بدتر ضعف و ترس من بود. مادرش ان‌قدر با اون سفته‌ها و ابطال مجوزم تهدیدم کرد که چاره‌ای برای من نذاشت. بعدش هم که خودت می‌دونی چی‌ها شد. وقتی که قضیه پس گرفتن سفته‌ها تموم شد می‌خواستم مقدمه‌چینی کنم و بگم اما هی ترسیدم و هی نسبت به محبت‌های این پسر حریص شدم تا مادرش به خاطر اون ضربه سنگین کنار نکشید و شروع کرد ایمیل‌هایی با مدارک سندسازی شده رو برای آقای جمشیدی و حمید فرستاد و کلی صحنه‌سازی کرد و من رو تنها مقصر این ماجرا کرده بود. حتی با یه هکر پول توی کارتم ریخته بود و مستندسازی کرده بود که از چند تا آزمایشگاه به حسابم واریز شده. حتی مدارک پزشکی پدرم که به آمریکا برای درمان رفته بود رو هم ارسال کرده بود که من به‌خاطر درمان پدرم تحقیقات رو به اون آزمایشگاه‌ها فروختم. صوت‌ها دست من نبود که به حسام ثابت کنم من تنها مقصر این ماجرا نیستم و پول تنها دغدغه من نبوده. اون زن تهدیدم کرد و گفت یا کار رو تموم می‌کنم یا باید به عنوان تنها مجرم این قضیه با حقیقت روبه‌رو بشم. اگه می‌رفتم زندان حسام ماجرا رو می‌فهمید و هیچ‌وقت من رو نمی‌بخشید هم حسام و هم همکارهاش، هم دانشگاه و هم کمیته ملی اخلاق پزشکی همه و همه به من حمله می‌کردند یه راه بیشتر نبود، نمونه‌ها رو از بین ببرم و از زندگی حسام به بهانه این‌که حسم بهش فقط حس قدردانیه و تمام این مدت باهاش بازی کردم، برم بیرون. اگه واقعیت ماجرا رو بهت می‌گفتم تو طاقت نمی‌آوردی و می‌رفتی به حسام همه چی رو می‌گفتی. شرایط اون‌وقت پیچیده‌تر می‌شد. من حتی تو اون شرایط به احساسات حسام هم فکر کردم و این اشتباه کثیف رو کردم. فکر این‌که بفهمه من و مادرش چه‌طور از پشت بهش خنجر زدیم باعث شد تا خرخره خودم رو تو این باتلاق فرو کنم. نمی‌خواستم این‌طوری ضربه بخوره با فکر این‌که تحقیقات شکست می‌خوره و برمی‌گرده به آغوش مادرش و از خ*یانت ما ضربه نمی‌خوره راهم رو ادامه دادم. با این حال اشتباه می‌کردم. ماه هیچ‌وقت پشت ابر نمی‌مونه!
به حسام گفتم که چهره واقعی من و مادرت رو باید باهم ببینی. اصرار داره زودتر بهش بگم. اما باید مادرش هم باشه اون باید مثل من جزاش رو ببینه. اون هم مثل من باید تقاص کارش رو بده. من به حمید همه چیز رو گفتم و اون داره کارهای آزمایشگاه رو تو خونه انجام میده. بالاخره اون روز می‌رسه که من حقیقت رو بهش بگم. مادر حسام برای آخر هفتهٔ دیگه میاد ایران. این حسامه که باید تصمیم بگیره با ما چی‌کار کنه.
کمی منتظر ماندم که زهرا از اتاقش بیرون بیاید اما نیامد ناچار از کنار در اتاقش به طرف اتاقم رفتم و سر جایم در اتاق مچاله شدم‌. به آینده مبهمی که پیش رویم بود فکر کردم. به این‌که حسام بعد از فهمیدن حقیقت چه خواهد کرد.
آن شب تا دیر وقت به‌خاطر این افکار خوابم نبرد.
صبح وقتی بیدار شدم زهرا را دیدم که داشت صبحانه آماده می‌کرد. با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- سلام صبح بخیر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
از این‌که بالاخره از خر شیطان پایین آمده بود ذوق‌زده به طرفش رفتم و محکم بغلش کردم و بوسه بارانش کردم و او هم می‌خندید .
هنگام خوردن صبحانه گفتم:
- ولی انتظار داشتم دیشب سراغم بیای‌.
- گفتم یه‌کم گوشمالی‌ات بدم.
- بدجنس.
- فرگل من هنوز صوت مادر حسام رو تو لپ‌تابم دارم. ای کاش زودتر قضیه رو به من می‌گفتی و این اشتباه رو نمی‌کردی!
چای به گلویم پرید و به او گفتم:
- چی؟
- قبلاً دانلودش کرده و نگهش داشته بودم. ایمیلم رو هک کرد و گوشیمم یه مدت بعد هک اون ایمیل وقتی به اینترنت وصل می‌شد هنگ می‌کرد نگو گوشیمم هک می‌کردند. ولی خبر نداشت من قبلاً اون صوت رو تو لپ‌تابم ریختم.
دلخور نگاهم کرد و سرزنش‌بار گفت:
- اگه زودتر به من می‌گفتی من اون صوت رو بهت می‌دادم و کار به این‌جاها نمی‌کشید.
سکوت کردم. زندگی من سراسر مملوء از تصمیمات احمقانه و افکاری از روی ترس و بزدلی بود.
زهرا ادامه داد:
- وقتی خواستی مادر حسام رو رسوا کنی بهت میدم.
اشک از چشمانم جاری شد و زیرلب گفتم:
- ممنونم زهرا.
شانه‌ام را فشرد. آن روز با هم به بیمارستان رفتیم. از قرار معلوم زهرا شب کشیک بود و من امشب به خانه حسام می‌رفتم.
تلفنی با حسام صحبت می‌کردم، او باز بحث بهراد را پیش کشید و متقاعدم کرد که نیت بهراد خیر است. قرار شد با زهرا صحبت کنم و نظرش را بدانم. اما یک کار دیگه هم باید آن روز می‌کردم. بنابراین به پشت بام بیمارستان دوباره پناه بردم و به حسام و حمید جداگانه پیام دادم که به آن‌جا بیایند.
ابتدا حسام آمد و پشت پنجره رو بام ایستاد و گفت:
- این‌جا کجاست دیگه؟
چرخی زدم و هیجان‌زده گفتم:
- نگاه کن چه‌قدر قشنگه. فکر نکن فقط تو خاکریز رو داری، بیا این بالا!
حسام به سختی از پنجره به روی بام پرید و نفسی تازه کرد و گفت:
- آره چه خوبه. تصویب شد از این به بعد با هم این‌جا قرار می‌ذاریم.
به طرفم آمد و بی‌مقدمه گفتم:
- باید از حمید معذرت‌خواهی کنی به خاطر اون مشتی که به صورتش زدی! واقعاً این خشونت‌ها از یه دکتری مثل تو بعیده. اون روز که فهمیدم بهت چیزی نگفتم ولی الان فکرش هم نکن که ازش بگذرم.
حسام رو ترش کرد و گفت:
- مقصر خودش بود که پا رو دم من گذاشت.
- تو شروع کردی.
- من شروع کردم؟ این همه رو رو از کجا میاری؟ تو نبودی که ولم کردی رفتی؟
- عوضش تو هم با شریفی تلافیش رو درآوردی.
- من به خاطر این‌که تو از خر شیطون پایین بیای این کارها رو کردم.
- خب این وسط گناه حمید چی بود؟
- گناهش دست به یکی کردن با تو بود.
- پس من هم باید یه سیلی می‌زدم تو صورت شریفی تا بی‌حساب می‌شدیم.
هردو خصمانه نگاه به هم دوختیم که حمید را دیدم. دارد از پله‌های راه پله بالا می‌آید حسام عصبی به آن‌طرف پشت بام رفت. حمید هم او را ندید با دیدن من به کنار پنجره میان بام و راه پله آمد و گفت:
- سلام، دختر اون‌جا چی کار می‌کنی؟
- بیا این‌جا حمید، منظره‌اش عالیه.
نیم‌نگاهی به حسام کردم که مثل یک بچه تخس ادایم را درآورد. حمید با کلی آخ و اوخ کردن از پنجره به بام آمد و گفت:
- حالا چرا این‌جا اومدی؟
- برو اون طرف یه نفر می‌خواد ازت معذرت خواهی کنه.
با هم به آن‌طرف بام رفتیم که حسام مثل یک بچه تخس دست به سی*ن*ه پشت به ما ایستاده بود صدایش زدم:
- حسام.
به زور و مغرورانه روی برگرداند و دست‌هایش را در جیب شلوارش گذاشت و به حمید خیره شد.
شیطنت‌بار گفتم:
- خب من تنهاتون می‌ذارم که جلوی من خجالت نکشید، تا معذرت‌خواهی نکنید از این‌جا نمیرید بیرون، شده تا شب بمونید هم ول کن نیستم.
این را گفتم و فرز و چابک به طرف پنجره دویدم و در مقابل چشمان بهت‌زده و صدای معترض آن دو چون گربه‌ای به داخل راه پله خزیدم و پنجره را قفل کردم. آن دو سر گشته جلوی پنجره آمدند و من خنده‌زنان با اشاره دو کف دستم به آن‌ها فهماندم که هم‌دیگر را در آغوش بگیرند.
کمی اول با خجالت و کم‌رویی هم‌دیگر را نگاه کردند، بعد ناچار حسام پیش‌قدم شد و به طرف حمید رفت و دست دوستی را فشرد بعد هم یکدیگر را در آغوش گرفتند. لبخندی پررنگی زدم و به این لحظه قشنگ چشم دوختم درحالی مورمور شده بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
پنجره را باز کردم و با خنده به هردوی آنها گفتم:
- خوبه! دیگه نبینم با هم دعوا کنید وگرنه سری بعد کار رو به سقوط از ارتفاع می‌کشونم.
حسام به طرف پنجره آمد و گوشم را گرفت و ملایم پیچاند و گفت:
- از دست تو شیطون مگه میشه فرار کرد.
حمید خندید و من نیز با خنده دست حسام را گرفتم و فشردم و گفتم:
- خب آزادید. بیاید داخل! من هم برم مورنینگ الان شروع میشه.
بعد از آن‌ها جدا شدم دستی تکان دادم و خوشحال دوان‌دوان چون پرنده‌ای که در آسمان‌ها اوج می‌گیرد به طرف بخش خودم رفتم.
شب شام در کانونی گرم میان من و حسام سپری شد چه‌قدر دلم برای آن روزهای با هم بودنمان تنگ شده بود حسام ماهی با استخوان گرفته بود و من گوشت‌های آن را جدا کردم و در ظرفش گذاشتم و یاد و خاطره آن روز را زنده کردیم و کلی خندیدم و چه‌قدر از هم انتقاد کردیم. روزی که حتی فکرش را هم نمی‌کردم این پسر از خود راضی و مغرور همه‌ی دنیای من شود و او هم هرگز فکر نمی‌کرد ماهی با استخوان را با دست و پنجه‌های من بخورد و عاشق آن شود. و به این می‌اندیشیدم که دوست داشتن عجیب دنیای ما را آرام‌آرام تغییر می‌دهد. برای ارزش‌هایی که از آن متعصبانه دفاع می‌کنی برای اعتقاداتت، برای عادت‌هایت انگار یک نسخه دیگری می‌پیچد که با همه‌ی آن چیزی که بودی و داشتی فرق می‌کند.
شب حسام از من خواست که در اتاقش بخوابم. این‌بار بدون هیچ مخالفتی قبول کردم. حتی پتو و بالش را هم نیاوردم.
حسام ابرویی بالا انداخت و در اتاقش را بست و گفت:
- این سعادت بزرگ رو مدیون چی‌ هستم، خدا می‌دونه؟
متعجب برگشتم و گفتم:
- چرا؟
- این‌که برای اولین بار تو زندگیت "نه" نیاوردی و گوش دادی.
خندیدم و درحالی که به سمت تخت حسام می‌رفتم و گفتم:
- دیگه بعد از این همه هم‌خونه بودن با تو، تو رو نشناختم؟ ان‌قدر سماجت می‌کنی که من کم میارم. یادته چه‌قدر اصرار می‌کردی با هم هم‌خونه بشیم؟
- والله تو خیلی ساده‌ای! من نبودم یکی دیگه مخت رو می‌زد و تا الان یکی دوتا بچه داشتی.
- نخیر! تو واقعاً به زور من رو بردی خونه‌ات و الا کدوم آدمیه که به یه دختر غریبه پیشنهاد هم‌خونه شدن بده.
- والله پسرها اگه می‌شد این کار رو هم می‌کردند پلیسم که خونه‌ها رو نمیاد بگرده. من چندتا آگهی همین روزها دیدم.
سر بلند کردم و متعجب گفتم:
- حرف اون روزت رو که جدی نگفتی حسام؟
- کدوم روز؟
- گفتی من نیام هم‌خونه جام می‌گیری.
- برای زهرا دنبال هم‌خونه بودم. خودم رو جای دختر زدم و به چندتا آگهی سایت زنگ زدم دیدم همه از دم پسرند.
- عجب آدمایی پیدا می‌شن.
- مگه همه مثل من نیتشون پاکه؟
خنده‌ای کردم و گفتم:
- انصافاً حسام چرا این فکر به سرت زد؟
چشم‌هایش را مالید و گفت:
- یه دختر خوشگل و مغرور دیدم که دلش هیچ‌جوره آب نمی‌شد گفتم این‌جوری فقط میشه مخش رو زد.
- حسام جدی میگم.
- ماجرای پسر صاحب‌خونه و دعوای صاحب‌خونه‌ات یه‌کم بی‌اعتمادم کرد. گفتم این دختر که پشت و پناهی نداره هرجای دنیا هم خونه بگیرم آدم عوضی زیاده که برای یه همچین دختر جوون و بی‌کسی دندان تیز کنه. نگرانی پدرت قبل از مرگش و قولی که از من گرفته بود یه طرف، تو هم که ساده و بچه بودی یه طرف؛ ترجیح دادم کنار خودم باشی .
- فکرش رو می‌کردی آخرش به این‌جا برسیم.
دستش را دورم حلقه کرد و گفت:
- نه تو بگو یه درصد فکرش رو بکنم عاشق دختر گَنداخلاق و عصبی مثل تو بشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
مشتم را به پهلویش حواله کردم و خندیدم و گفتم:
- خیلی بدجنسی حسام.
خندید و گفت:
- جدی دارم میگم. گفتم این انقدر نچسبه که سر یه ماه نشده از خونه به بیرون پرتش می‌کنم.
- آره از اون التماس‌هات برای همخونه شدن معلوم بود.
- اون‌ها رو برای خودت کردم که ممدقلی نیاد بدزدتت و الا کی با تو می‌تونه سر کنه من زیادی خوب بودم باهات راه اومدم.
- وای وای! چه خودش رو تحویل می‌گیره.
خندید و با شیفتگی نگاهم کرد و نگاهم به چشمانش بود و زیرلب گفتم:
- قول میدی ترکم نکنی، هیچ‌وقت؟ حتی‌ اگه از من متنفر هم شدی و نخواستی با من ازدواج کنی ترکم نکن حسام.
چهره درهم کشید و نیم‌خیز شد و گفت:
- فرگل تو رو خدا تموش کن و بگو! به‌خدا شب‌ها از شدت فکر و خیال و فکر کردن به این موضوع خوابم نمی‌بره بگو مادرم باهات چی کار کرده؟ اون شب تو عروسی هاشمی کجا همدیگه رو دیدید و دور از چشم من حرف زدید؟ فرگل چیه که به‌خاطرش هم از مامان من می‌ترسی و هم قید من رو زدی! چی‌کار کردی که پدرت ازم خواست ببخشمت. هر روز دارم بهش فکر می‌کنم و دنبالش می‌گردم.
به چهره مصممش خیره شدم و گفتم:
- قرار شد راجع بهش حرف نزنیم تا روزی که فرصتش پیش بیاد.
معترض و درمانده گفت:
- نمی‌تونم فرگل! دارم دیوونه میشم. چندبار خواستم به مادرم زنگ بزنم اما به خاطر قولی که بهت دادم بی‌خیال شدم. هرروز و هرروز دارم فکر می‌کنم که چی آخه می‌تونه بین تو و مادر من باشه؟ بهت چی گفته؟ دربارهٔ چی آخه؟ تهدیدت کرده؟ دربارهٔ گلوریا تهدیدت کرده؟ درباره ازدواج من؟ من نمی‌فهمم واقعاً آخه تو کی مادرم رو دیدی. اون یه سال هست نیومده ایران، اون چند روزم که فقط تو عروسی هاشمی تو رو دید چطور تو یه شب همه چی زیر و رو شد که اون هم من نفهمیدم. چی گفته فرگل یه سرنخ به من بده!
با سماجت و لجبازی گفتم:
- فکرش رو هم نکن الان بفهمی! باید جلوی مادرت همه چی رو بگم و الا مادرت همه کاسه کوزه‌ها رو سر من می‌شکنه درحالی که مقصر اصلی اونه. یه‌کم دیگه صبر کن، واقعاً من رو دوست داری این روزها بهش فکر نکن! این روزها رو به من و خودت تلخ نکن! وقتی قضیه رو فهمیدی این تویی که تصمیم می‌گیری چه کار کنی.
کلافه سر تکان داد و نگران به من خیره شد و گفت:
- یعنی دوباره یه طوفان دیگه تو راهه؟ فرگل تو رو خدا بسه این جدایی‌ها و بلاتکلیفی‌ها. من دیگه نمی‌خوام اون روزهای تلخ تکرار بشه.
نیم‌خیز شدم و به چهره‌اش خیره شدم و با اطمینان گفتم:
- من ازت جدا نمیشم من دوستت دارم.
دستش را گرفتم و به طرف قلبم بردم و گفتم:
- این‌جا خونه توئه، غیر تو هیچ‌کسی نمی‌تونه این‌جا جاگیر بشه. حسام باور می‌کنی که خیلی دوست دارم حتی از تو هم بیشتر دوستت دارم.
- چرا باور نکنم ولی تو من رو می‌ترسونی، انقدر رفتی و برگشتی که می‌ترسم. تو عمرم فکر نمی‌کردم یکی رو انقدر دیوانه‌وار دوست داشته باشم از رفتنش بترسم و از اومدنش به زندگیم جون تازه بگیرم. انقدر که هر روز حتی یه ساعت نبینمش دلم براش تنگ بشه. نمی‌دونم ولی این دیوانه‌وار دوست داشتنت هم من رو می‌ترسونه. اون روزهایی که رفتی من رو تا مرز مرگ کشوندی. شب‌های این خونه صبح نمی‌شد.
آهی کشیدم و گفتم:
- دلم نمی‌خواست ترکت کنم. خودم تا مرز مرگ رفتم، یادته ذات‌الریه گرفته بودم روز قبلش تا شب سر قبر پدرم گریه کردم. شبش که رسیدم خونه انقدر حالم بد بود که فکر کردم بالاخره به آرزوم دارم می‌رسم و این زندگی تموم میشه و از این دردی که تو سی*ن*ه‌ام به خاطر تو می‌سوخت و خاکسترم می‌کرد راحت میشم. حسام هرچی که پیش بیاد احساس من به تو عوض نمیشه. هیچ‌وقت! این رو بدون!
مرا در آغوش گرفت. نم اشک مژه‌هایم را خیس کرد دستانم را دور گردنش حلقه زدم و صورتم را میان گردنش فشردم این بار او بود که باید انتخاب می‌کرد ما جدا شویم یا برای همیشه با هم بمانیم.
ظهر حسام را در بام بیمارستان دیدم و اصرار کرد که به زهرا موضوع را بگویم. ناچار قبول کردم و تا عصر هم هیچ اتفاقی نیُفتاد.
شب بعد از شام با دو فنجان چای زهرا را دعوت به تراس کوچک خانه‌اش کردم. هر دو صمیمانه روی صندلی نشستیم و مشغول نوشیدن چای شدیم. زهرا گفت:
- اگه حسام قبول نکنه و نبخشه، چی کار می‌کنی؟
فنجان را از لبم دور کردم و به نقطه نامعلومی خیره شدم. آهی سوزناک بیرون دادم و گفتم:
- به پاهاش میافتم. التماسش می‌کنم. هر کاری می‌کنم که راضی بشه من رو ببخشه. زهرا من دیگه اون آدم سابق نیستم یه روزی انقدر این غرورم برام مهم بود که حتی از جونم برای سالم موندن و نشکستنش مایه می‌ذاشتم این‌که یکی حس کنه من دوستش دارم من رو تا مرز دیوونگی می‌کشوند. عشق و عاشقی رو ضعف می‌دونستم و هرکی دوستم داشت رو از خودم دور می‌کردم. ولی حالا نه! برای حسام و بخشیدنش هرکاری می‌کنم شده سال‌های سال هم تا من رو ببخشه منتظر می‌مونم.
زهرا با خنده گفت:
- انشاءالله کار به اون‌جا نمی‌کشه و مادرش رو مقصر می‌دونه.
سکوت کردم که گفت:
- ولی عشقتون افسانه‌ای شده. باید منظومه شعری بسازند به نام فرگل و حسام.
هردو ریز خندیدیم گفتم:
- تو چی؟ دلت به هیچکی بند نشده؟
با خنده گفت:
- نه بابا به کی می‌خواد بند بشه اون‌هایی که تو چشم من خوبند من رو نگاه نمی‌کنند و اون‌هایی هم که خوب نیستند باز هم من رو نگاه نمی‌کنند.
خنده‌ای کردم و جرعه‌ای چای خوردم و گفتم:
- شکسته نفسی می‌کنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
حرفی نزد و گفتم:
- راستی بهراد هنوزم تو بخش قلب پلاسه.
- آره بابا! ولی دیگه زیاد نمی‌بینم دور و بر دخترها باشه. به نظر میاد آدم شده یا نمی‌دونم از دخترهای اون‌جا چشمش سیر شده.
- دکتر بیهوشی که تو بیمارستان نمی‌مونه هروقت عمل داشته باشند زنگ می‌زنند بیاد، ولی این بیمارستان رو قرق کرده.
- چه می‌دونم. این پسره همه‌چی‌اش با آدم‌ها فرق داره!
- تو چی هنوزم مثل اون موقع‌ها از اون بدت میاد؟
نیم‌نگاهی به من کرد و بی‌تفاوت گفت:
- نه دیگه برام مهم نیست.
دلم گرم شد و گفتم:
- یعنی دیگه ازش متنفر نیستی؟
- دیگه به رفتارهای جلفش عادت کردم.
- خوبه. همین هم جای دلگرمی داره.
- چرا؟!
از لحن مصمم و جبهه‌ی زهرا ترسیدم و جرأت نکردم موضوع را باز کنم و دست‌پاچه گفتم:
- هیچی‌هیچی! فقط می‌خواستم ببینم این نفرت به عشق ختم شده یا نه.
خندید و فنجانش را کنار گذاشت و گفت:
- نه بابا! عشق میان من و اون؟ فکرش هم کابوسه.
- خب من و حسام هم این‌جوری بودیم من حتی فکرش رو هم نمی‌کردم انقدر دیوانه‌وار دوستش داشته باشم.
- حاضر نیستم حتی به حرفت فکر کنم! پا شو بریم خونه، هوا سرد شد.
- تو برو من یه‌کم می‌خوام تو تراس بشینم.
- پس فنجانت رو بده من ببرم.
او رفت و من دوباره به این فکر کردم که حسام اگر مرا نبخشد چه کار کنم؟! خوب می‌دانستم که عقب‌نشینی نمی‌کنم هرکاری می‌کنم که باور کند از سر ناچاری بود. تمام تلاش خودم را می‌کردم که مرا ببخشد التماسش می‌کردم. هرکاری می‌کردم تا دوباره دلش را بدست بیاورم.
دو روز از این ماجرا که گذشت بهراد مرا در بیمارستان دید و به زور مرا تا آلاچیق‌های حیاط برد تا حرفش را بزند.
روبه‌رویش نشستم و گفتم:
- بگو بهراد.
من‌من‌کنان دستی به پشت سرش کشید و گفت:
- فرگل من تصمیمم جدیه! می‌خوام زن بگیرم.
خنده‌ای کردم و با بدجنسی یاد وقتی افتادم که بهراد سرم کلاه گذاشته بود و به خاطر نفع خودش در مهمانی مهنوش، با کلی دروغ مرا به مهمانی برد حالا فرصت تلافی بود. من هم که ذاتاً آدم کینه‌ای بودم آماده جنگ شدم و گفتم:
- خب به‌سلامتی. حالا چه دخلی به من داره؟
- چرا نداره. خودت که می‌دونی من زهرا رو دوست دارم.
شانه بالا دادم و با بدجنسی گفتم:
- خب برو بهش بگو، بهت که گفتم چه حسی درباره‌ات داره.
- فرگل تو رو خدا انقدر بدجنس نشو. یه‌کم من رو درک کن! من از این دختر خیلی خوشم میاد ولی این به من رو نمیده. می‌ترسم حرفم رو بهش بزنم قاطی کنه. خب اون هم که می‌شناسی مثل تو نچسب و عصبیه.
زورم گرفت و گفتم:
- پس خوابش رو ببینی.
بلند شدم که بروم تند جلوی راهم را سد کرد و گفت:
- خب نمیمیری که یه کمکی به من بکنی.
- مگه نمیگی نچسب و عصبی هستیم حالا پر رو پر رو کمک هم می‌خوای؟
- خب قبول کن دیگه، تو نچسبی! بیچاره حسام اون روز با چه ذوقی اون بسته‌های جلوگیری از بارداری رو گرفته بود انقدر اخم و تخم کردی ولت کرد.
از گستاخی و بی‌حیایی او سوختم و رفتم هوا، عصبی بلند شدم و گفتم:
- برو رد کارت بابا، تو معلومه هدفت از زن گرفتن چیه عمراً کمکت کنم.
خنده‌زنان دوباره جلویم را گرفت و گفت:
- شوخی کردم ببخشید، جان فرگل ببخش!
- برو کنار بهراد تو آدم نمیشی. صد دفعه گفتم جلوی من مراعات کن چه حرفایی می‌زنی ولی نخیر تو درست بشو نیستی.
او در حالی که می‌خندید گفت:
- شوخی کردم و الا خود حسام گفت که این‌ها رو ناخواسته گرفته. ولی بسته‌ها هنوز دست منه اگه خواستید تعارف... .
با نگاه تیزی او را سرزنش کردم و گفتم:
- بهراد! برو اون طرف تا نکشتمت.
- ای بابا چرا خب ناراحت میشی اصلاً نخواه می‌فروشم! الان برای این‌که جمعیت زیاد بشه زیاد از این‌ها به کسی نمیدند.
با تندی گفتم:
- بهراد برو دنبال یه دختر دیگه بگرد یه چند ماهی باهاش خوش باش بعد دوباره یکی دیگه ترگل ورگل‌تر پیدا کن با اون هم یه چندوقت دیگه باش. تو دوست‌دختر می‌خوای! زن نمی‌تونی بگیری.
- ای بابا! من می‌خوام تشکیل خانواده بدم. تو چه کار به کار من داری.
- از سر راهم برو کنار بهراد، زود باش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
در حالی که از عصبانیت دود می‌کردم به طرف بیمارستان رفتم.
خلاصه خیلی طول کشید تا بهراد از ذهنم پاک شود و آرامشم را به‌دست بیاورم. عصر وقتی کارم تمام شد کیفم را روی دوشم انداختم و به طرف خانه می‌رفتم که در خیابان بهراد با ماشینش جلوی راهم را گرفت اهمیتی ندادم انقدر رفت و بوق زد و جلوی راهم را سد کرد که آدم و عالم حواسشان به من جلب شد. ناچار سوار شدم و با لحن طعنه‌آمیزی گفتم:
- تو کی می‌خوای آدم بشی بهراد؟ حالا زن هم می‌خوای؟
خندید و گفت:
- به‌خدا صبح داشتم شوخی می‌کردم می‌خواستم آستانه تحملت رو بسنجم ببینم چه‌قدره! چون دوستت هم اخلاقش شبیه توئه گفتم ببینم تا کجا دووم میاره.
نگاه تیزی به او انداختم و او بی‌توجه گفت:
- خب حاشیه بسه، بریم سر اصل مطلب.
کلافه پفی کردم و با دو دستم گیجگاهم را فشردم و گفتم:
- بهراد تو رو به هر کی بهش اعتقاد داری، ببین این دختر خیلی حساسه. بفهمه انگیزه‌ات برای زن گرفتن چیه خونت رو می‌ریزه. هیچ دختری به طرز فکر مریض تو شوهر نمی‌کنه‌.
بهراد جدی گفت:
- فرگل تو احمقی؟ تو صبح یه‌کم من رو اذیت کردی منم تلافیش رو سرت درآوردم.
کلافه پفی کردم و او ادامه داد:
- ببین فرگل من از این دختر خوشم میاد. خیلی وقت هم هست زیر نظرش دارم. دختر پاک و معصومیه. سرش تو کار خودشه و خیلی هم نجیبه. من هم برای زن گرفتن دنبال همچین کسی هستم. تا اون‌جایی که می‌دونم خانواده‌اش شوشتره و من باید به طور رسمی برم خواستگاری، ولی چون راه دوره و شرایط مهیا نیست اول باید این دختر با من راه بیاد و من قبلش باهاش صحبت کنم بعد خانواده‌ام رو بفرستم جلو و الا اگه این‌جا تو تهرون بود عمراً منت تو رو می‌کشیدم، خودم خانواده‌ام رو می‌فرستادم جلو تا بله رو نمی‌گرفتم ولش نمی‌کردم.
حرفی نزدم و او گفت:
- من فردا قرار شام می‌ذارم تو یه‌جور این دختر رو متقاعد کن بیاد من حرف‌هام رو بهش بزنم.
پفی کردم و گفتم:
- از اول مثل آدم این‌جوری حرف بزن تا آدم جرأت کنه بره با این دختر حرف بزنه.
با اخم و صورت جدی که به ندرت در چهره‌ی او دیده می‌شد گفت:
- من حرف‌هام رو زدم. می‌تونستم خودم جلو برم و بگم ولی شما دو نفر به هم نزدیکید و جنس هم رو خوب می‌فهمید من هم ترجیح دادم آروم‌آروم تو بهش بفهمونی.
شانه بالا انداختم و به چهره‌اش دقیق شدم و گفتم:
- بهش میگم ولی فعلاً خیلی امیدوار نباش اون یه‌کم سخت راه میاد.
سری تکان داد و گفت:
- امشب بهم خبر میدی؟
- باشه. شب بهت نتیجه رو میگم.
تا زمانی که به خانه برسیم در سکوت گذشت. شب وقتی به زهرا ماجرا و حرف‌های بهراد را گفتم گُر گرفت و جنجالی به راه انداخت که تا به حال در عمرم او را این گونه ندیده بودم.
هنوز فریادهایش در گوشم زنگ می‌زد: "غلط کرده پسره‌ی مزخرف! چه فکری کرده که دنبال یه دختر نجیب می‌گرده وقتی خودش تا این حد ذاتش خرابه. برو بهش بگو تو بیمارستان جلو من آفتابی نشه و الا دیگه رنگ روز رو نمی‌بینه."
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین