- Jun
- 1,097
- 7,258
- مدالها
- 2
مچ دستهایم را تکان دادم اما آن را محکم گرفته بود گفتم:
- برو کنار بسه شوخی.
ابروهایی با شیطنت بالا انداخت و گفت:
- شوخی نیست خیلی هم جدیام.
لب به هم فشردم و با شدت بیشتری دستهایم را تکان داد تا از چنگالهای قدرتمندش نجات دهم گفتم:
- کلید رو بده شب شد.
بیشتر دستهایم را تکان دادم و چون صیدی که آخرین تلاشهایش را برای ادامهی حیات میکند تقلا زدم و خواستم برگردم اما او با قدرت خودش مانع شد،
با لحن معترضی گفتم:
- بذارم برم شب شد آخه.
- نمیذارم بری، همینجا میخوابیم.
تقلا زدم و گفتم:
- برو کنار مردم از گرما.
خنده پیروزمندانهای کرد و پنجههایش دور مچ دستم شل شد و از رویم کنار رفت و گفت:
- باشه بیا برو تا کار دست هردومون ندادی.
تند از روی تخت بلند شدم درحالی که به شدت گرمم بود و عرق شرم روی پیشانیام نشسته بود مچ دستم از فشار دستهایش قرمز شده بود. حسام لبخندی زد و کلید را از جیبش درآورد و با لحن شوخی گفت:
- بیا منحرف.
دوباره تقلا زدم کلید را از دستش بقاپم گفتم:
- زود باش دیگه!
او که بازیش گرفته بود دستش را بالا برد و با شیطنت آن را از من دور کرد و گونهاش را پیش آورد و گفت:
- اول اینجا را بوس کن.
کلافه چپچپ نگاهش کردم و او با شیطنت خندید و صورتش را جلوی صورتم آورد. عاقبت سر تکان دادم و او را بوسیدم و گفتم:
- بده حالا!
سمت دیگر گونهاش را جلو آورد و اشاره کرد و گفت:
- اینجا!
بوسهی دیگری به آن طرف گونهاش زدم و گفتم:
- خوب شد بده حالا!
با خنده پیشانیاش را جلو آورد و گفت:
- اینجا.
دستم را مشت کردم که به پیشانیاش بزنم با خنده فرز خودش را عقب کشید و من کلافه شروع کردم به غر زدن و با دو دستم دستش را که کلید در آن بود را نگه داشتم تا آن را از مشتش بربایم و او خندهزنان مشتش را باز کرد و گفت:
- باشه، تسلیم! میرسونمت.
از او جدا شدم و آرام گرفتم هوا تاریکتاریک شده بود و اتاق هم در تاریکی فرو میرفت به طرف در رفت و برق را روشن کرد و در را باز کرد و اشاره کرد بیرون بروم. از شدت آن همه تقلایی که زده بودیم هر دو نفسهایمان به شمار افتاده بود. تند مانند پرندهای که در قفس را باز ببیند و فرصت فرار پیدا کند به بیرون جهیدم. لبخندی زد و گفت:
- تا تو حاضر بشی من برم ماشین رو گرم کنم.
سر تکان دادم و به سالن رفتم و لباسهایم را که دیگر خشک شده بودند برداشتم اما مجال عوض کردن آن را نیافتم از ترس اینکه حسام باز به سرش بزند و بخواهد کمی شیطنت کند با همان تیشرتی که حسام داده بود و تنم بود، آماده شدم و مانتویم را روی همان پوشیدم و شال را روی سرم انداختم و بقیه لباسها را زیر بغلم جمع کردم و بدو بدو از ویلا بیرون رفتم. از باغ تقریباً سبز و باران خورده عطر دلانگیزی استشمام میشد و ریههایم را از هوای تازه بارانزده پر کردم و رفتم سوار ماشین حسام شدم حسام نگاهی به من کرد و گفت:
- امروز میری وسایلت رو تَر و تمیز جمع میکنی فردا میای اینجا.
- شروع نکن، بهت که گفتم دختره تنهاست.
- بگو برای خودش یه همخونه پیدا کنه. من کار ندارم من هم اینجا تنهام. هرشب ممدقلی میاد سراغم.
خندیدم و گفتم:
- تو رو خدا دست از سر کچل ممدقلی بردار.
در حالی که از باغ خارج میشد لبخندی زد و با لحن جدی گفت:
- جدایی بسه، برگرد خونه.
- برو کنار بسه شوخی.
ابروهایی با شیطنت بالا انداخت و گفت:
- شوخی نیست خیلی هم جدیام.
لب به هم فشردم و با شدت بیشتری دستهایم را تکان داد تا از چنگالهای قدرتمندش نجات دهم گفتم:
- کلید رو بده شب شد.
بیشتر دستهایم را تکان دادم و چون صیدی که آخرین تلاشهایش را برای ادامهی حیات میکند تقلا زدم و خواستم برگردم اما او با قدرت خودش مانع شد،
با لحن معترضی گفتم:
- بذارم برم شب شد آخه.
- نمیذارم بری، همینجا میخوابیم.
تقلا زدم و گفتم:
- برو کنار مردم از گرما.
خنده پیروزمندانهای کرد و پنجههایش دور مچ دستم شل شد و از رویم کنار رفت و گفت:
- باشه بیا برو تا کار دست هردومون ندادی.
تند از روی تخت بلند شدم درحالی که به شدت گرمم بود و عرق شرم روی پیشانیام نشسته بود مچ دستم از فشار دستهایش قرمز شده بود. حسام لبخندی زد و کلید را از جیبش درآورد و با لحن شوخی گفت:
- بیا منحرف.
دوباره تقلا زدم کلید را از دستش بقاپم گفتم:
- زود باش دیگه!
او که بازیش گرفته بود دستش را بالا برد و با شیطنت آن را از من دور کرد و گونهاش را پیش آورد و گفت:
- اول اینجا را بوس کن.
کلافه چپچپ نگاهش کردم و او با شیطنت خندید و صورتش را جلوی صورتم آورد. عاقبت سر تکان دادم و او را بوسیدم و گفتم:
- بده حالا!
سمت دیگر گونهاش را جلو آورد و اشاره کرد و گفت:
- اینجا!
بوسهی دیگری به آن طرف گونهاش زدم و گفتم:
- خوب شد بده حالا!
با خنده پیشانیاش را جلو آورد و گفت:
- اینجا.
دستم را مشت کردم که به پیشانیاش بزنم با خنده فرز خودش را عقب کشید و من کلافه شروع کردم به غر زدن و با دو دستم دستش را که کلید در آن بود را نگه داشتم تا آن را از مشتش بربایم و او خندهزنان مشتش را باز کرد و گفت:
- باشه، تسلیم! میرسونمت.
از او جدا شدم و آرام گرفتم هوا تاریکتاریک شده بود و اتاق هم در تاریکی فرو میرفت به طرف در رفت و برق را روشن کرد و در را باز کرد و اشاره کرد بیرون بروم. از شدت آن همه تقلایی که زده بودیم هر دو نفسهایمان به شمار افتاده بود. تند مانند پرندهای که در قفس را باز ببیند و فرصت فرار پیدا کند به بیرون جهیدم. لبخندی زد و گفت:
- تا تو حاضر بشی من برم ماشین رو گرم کنم.
سر تکان دادم و به سالن رفتم و لباسهایم را که دیگر خشک شده بودند برداشتم اما مجال عوض کردن آن را نیافتم از ترس اینکه حسام باز به سرش بزند و بخواهد کمی شیطنت کند با همان تیشرتی که حسام داده بود و تنم بود، آماده شدم و مانتویم را روی همان پوشیدم و شال را روی سرم انداختم و بقیه لباسها را زیر بغلم جمع کردم و بدو بدو از ویلا بیرون رفتم. از باغ تقریباً سبز و باران خورده عطر دلانگیزی استشمام میشد و ریههایم را از هوای تازه بارانزده پر کردم و رفتم سوار ماشین حسام شدم حسام نگاهی به من کرد و گفت:
- امروز میری وسایلت رو تَر و تمیز جمع میکنی فردا میای اینجا.
- شروع نکن، بهت که گفتم دختره تنهاست.
- بگو برای خودش یه همخونه پیدا کنه. من کار ندارم من هم اینجا تنهام. هرشب ممدقلی میاد سراغم.
خندیدم و گفتم:
- تو رو خدا دست از سر کچل ممدقلی بردار.
در حالی که از باغ خارج میشد لبخندی زد و با لحن جدی گفت:
- جدایی بسه، برگرد خونه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: