جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,152 بازدید, 399 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
او مرید و عاشق اشکان است و نسبت دایی را خودش به اول اسم اشکان چسبانده است. معرفی اعضای خانواده شاهمیر را من به عهده گرفتم و تک‌تک‌شان را معرفی کردم. واکنش خاله بهار، سارا، راضیه و خاتون بهترین واکنش‌های جمع هستند. حاج بابا بی‌حرف و با نگاهی پر از پشیمانی و برق اشک، بر سر نوه‌هایش بوسه زد. عمو ارسلان، امین و مهربان جون امیر را نادیده گرفتند و برخوردشان با رویا کمی سرد بود. بهراد هر دو کودک را در آغوش گرفت و بوسید و بی‌توجه به امیر، با رویا هم محترمانه احوال‌پرسی کرد. تنها بهداد است که سری تکان می‌دهد و خصمانه امیر را می‌نگرد. انگار چشم‌هایش منجنیقی باشد که گلوله‌های خشمش را به سمت امیر سر به گریبان پرتاب می‌کند.
بهراد چند شب پیش از آن روز تماس گرفت و گفت، بهداد با شنیدن ماجرا، همان واکنشی را نشان داده که شب آن عروسی کذایی انجام داده بود. انگار دوباره او را پای بساط نوشیدنی پیدا کرده بودند و بعد از آن تا یک هفته خود را از دید راضیه از همه جا بی‌خبر و نگران مخفی کرده است. و من فکر می‌کردم همین که در این شرایط پا به آن جمع گذاشته، معنی‌اش این است که بالاخره شرایط را پذیرفته است؛ هر چند برایش سخت و باورنکردنی بوده است.
روژان از آغوش اشکان تکان نمی‌خورد. مدام زیر گوش او پچ‌پچ می‌کرد و ذوق زده درباره افراد حاضر و نسبت‌شان از او سوأل می‌کرد. رادان چهار ماهه هم، در آغوش پدرش نشسته و تک‌تک چهره‌ها را با چشمانش رصد می‌کرد و بعد لبخند می‌زد. و من می‌دانم بی‌شک دوست نداشتن‌شان از عهده هیچ قلبی بر نمی‌آید. روژان برای تک‌تک افراد، به کمک اشکان و من نسبت ساخت. آقایان غیر از اشکان عمو شدند و حاج بابا را بابایی، خاتون را مامان جون، سارا و راضیه را خاله و خاله بهار و مهربان جون را سنمو که تغییر یافته کلمه زن‌عمو به زبان اوست، خطاب کرد.
کم‌کم جو سنگین حاکم بر جمع، با خوش زبانی‌های روژان، لبخندهای شیرین رادان و حسادت‌های کارن گرم‌تر شد. حالا بعد از یک ماه رویا و کودکانش در جمع خانوادگی شاهمیر‌ها پذیرفته شده‌اند. هر چند بدخلقی‌ها و گاردشان در برابر امیر به قوت قبل است.
- نخوابیدی هنوز؟
صدای پچ‌پچ‌گونه امین است که مرا از افکارم جدا و به حال بازمی‌گرداند.
- نه خوابم نمی‌بره.
- می‌خوای بیام اشکان رو بیدار کنم، بره سرجای خودش بخوابه؟
- نه داداش، طفلی چه‌کار به من داره. بعدش هم من به این‌جور خوابیدنش عادت دارم. خودم خوابم نمی‌بره. تو بخواب داداش. من‌ هم کم‌کم می‌خوابم. می‌دونی که چه‌قدر بدخوابم، طول می‌کشه تا خوابم ببره.
شب به‌خیری می‌گویم و چشمانم را می‌بندم. به این امید که خواب همیشه فراری از چشمانم، این بار به تن خسته‌ام رحم کند و زودتر از شب‌های دیگر، به چشمانم یورش برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
● فصل سیزدهم
پلک‌های خسته‌ام را روی هم می‌فشارم و کلافه نفسم را بیرون می‌دهم.
- نه عمو، نمی‌تونم. خودتون که شرایط من رو می‌دونین.
عمو اردلان از آن سوی خط آهی می‌کشد.
- می‌دونم عزیزم. ولی آخرش که چی؟
- نه عمو. حتی فکر بهش اذیتم می‌کنه.
فراموش کردن که نه، کنار آمدن با آن‌چه بر من گذشته است، کار آسانی نیست؛ حتی پس از گذشت نزدیک به یک سال. شاید هم بیشتر از این لازم باشد. ماه‌ها یا حتی سال‌های بیشتر. اوی غریبه چه می‌داند از روزها و شب‌هایی که با درس و کار می‌گذرانم‌شان تا یادم از جنین پنج ماهه‌ای که جایش در کنار قلبم خالی است، نیاید. یادم نیاید، عزیزانم چه بر سر آرزوهایم آوردند. آن‌که هر روز و هر ساعت شعار رفاقت سر می‌داد و آن چه رازی بود تنها میان من دل شکسته و عمو اردلان و خاله بهار. او که می‌داند، چرا از همان اول تمامش نکرده است؟
خواستگاری دکتر مددی، پزشکی که در اتفاق صدمه دیدن بازوی روژان، طبابتش را به عهده داشت، چیزی‌ست که حالا و در این شرایط به شدت کلافه‌ام کرده است. هر چند که گویی از همان اواخر فروردین بارها از عمو خواسته تا در این‌باره با من صحبت کند. منی که هنوز اتفاقات سال گذشته بر روی روح و روانم، وزنه‌ای بس سنگین است.
- باشه عزیزم. هیچ اجباری نیست. من با دکتر مددی صحبت می‌کنم‌. درک می‌کنم که هنوز آمادگی فکر کردن به یه زندگی متاهلی دیگه رو نداری. احتیاج به زمان داری برای این‌که بتونی باهاش کنار بیای. مخصوصاً که اون اتفاق‌ها برات خاطرات بدی رو به جا گذاشته. اگه اصرارش تو این چند ماه نبود اصلاً درباره‌اش باهات صحبت نمی‌کردم. تا الان هم فقط سر دووندمش تا تو یه موقعیت مناسب بهت بگم. هر چند به اون‌ هم گفتم امیدی نداشته باشه.
- ممنون عمو. اگه باز هم اصرار کردن، بهشون بگین قبلاً ازدواج کردم و حالا جدا شدم. مطمئنم دیگه اسمم رو هم نمیاره.
- هیوا جان، دوست ندارم این‌جوری فکر کنی درباره خودت. در ضمن جریان تو رو در حد ازدواجت می‌دونه.
- فکری که من می‌کنم اهمیتی برای کسی که طرز فکرش این باشه نداره عمو.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
- می‌فهمم عزیزم، ولی تو خودت رو با این حرف‌ها اذیت نکن. هر ک.س مسؤل افکار خودشه. داشتن تو لیاقت هر کسی نیست. ما هم دختر دسته گل‌مون رو به هر کسی نمی‌دیم.
امواج مهربانی‌اش حتی از پشت گوشی، نوازش‌گر روح زخمی‌ام است.
- مرسی عمو جون. من تا شماها رو دارم، غم ندارم.
- قربونت برم. دارن پیجم می‌کنن. باید برم.
خداحافظی می‌کنم و گوشی را روی داشبرد می‌گذارم. فکر می‌کنم به این‌که اگر پنج سال پیش برای دفاع از خودم، حقم و عشقی که هر چند کودکانه، در دل داشتم می‌ایستادم، حالا و در این زمان که بودم؟ در چه حال بودم؟ در قلب و سرم چه می‌گذشت؟ حالا چه؟ اکنون و در این زمان، پس از گذراندن آن روزها و ماه‌های پر عذاب و سخت چه کسی هستم؟
جواب هیچ کدام‌شان را نمی‌دانم. فقط به خود قول داده‌ام خودم را از زیر آوار اشتباهاتم، گذشته‌ها، شکست‌ها، دردها و غم‌ها بیرون بکشم. با تمام زخم‌ها و شکستگی‌ها و له‌ شدگی‌ها، خود را درمان کنم، بسازم، پرورش دهم و بیارایم. ققنوسی شوم برخاسته از دل آتش گذشته. پروانه‌ای شوم با بال‌هایی زیبا و رها شده از پیله دردهایم و پرواز کنم به سوی نور. به پا خیزم برای آن‌چه باید باشم. آن‌چه حق من است از بودن در این جهان هستی.
به خانه که می‌رسم، کفش‌های قهوه‌ای رنگ چرم مردانه جلوی درب، نشان از حضور مهمان دارد. کفش‌ها را نمی‌شناسم و این یعنی، مهمان، هیچ‌کدام از سه برادرم نیستند. به داخل که می‌روم، دهانم باز می‌شود برای سلام گفتن اما در دهانم جا می‌ماند. مهمان حاضر در خانه عزیز، بی‌شک نمی‌توانست در دامنه حدس‌هایم جای بگیرد. من مات مانده را که می‌بیند، بلند می‌شود و سلام می‌کند. با ایستادنش، عزیز که پشت به من نشسته است، رو برمی‌گرداند.
- سلام مادر، خسته نباشی. بیا بشین برات یه شربت بیارم. بهداد هم پیش پای تو رسیده.
عزیز برمی‌خیزد و به سمت آشپزخانه می‌رود. سلامی زیر لب می‌گویم و کیفم را روی جالباسی کنار ورودی می‌گذارم و روی مبلی رو به روی او می‌نشینم. موهای کوتاه و نافرمانی را که از کنار مقنعه به بیرون سرک کشیده‌اند را با دست به داخل هل می‌دهم. او سر به زیر دارد و لیوان شربت آلبالوی خوش‌رنگش را در دستش می‌چرخاند و من متعجب و با فکری شلوغ، گاهی به او و گاهی به دور و بر نگاه می‌کنم.
عزیز کنارم می‌نشیند و لیوان شربتی را از داخل سینی بر‌می‌دارد و روی میز، مقابل من می‌گذارد.
- بخور مادر. تو این گرما هلاک شدی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
سرم را تکان می‌دهم و تشکر می‌کنم و لیوان را به دهان خشک شده‌ام می‌چسبانم و لاجرعه نیمی از لیوان را سر می‌کشم.
- بهداد اومده باهات حرف بزنه مادر.
با چشم‌ها و دهانی باز، رو به عزیز می‌کنم. عزیز از جایش بلند می‌شود.
- من میرم تو زیرزمین چند تا ترشی بیارم برای بهداد جان.
و می‌رود و من با نگاه سردرگمم، عزیز را تا خروج از درب، بدرقه می‌کنم.
- نمی‌دونم چی من رو تا این‌جا کشوند. یعنی... .
برمی‌گردم و نگاه متعجبم را به اوی کلافه و سر به زیر می‌دوزم.
- زدن این حرف‌ها رو به خودم و تو مدیون بودم. برای این‌که بتونم اون قسمت از ذهن و قلبم رو که هنوز... هنوز به تو مشغوله، بکشم یه گوشه و همون‌جا نگهش دارم.
دستی روی صورتش می‌کشد و بعد سرش را بالا می‌آورد و نگاهم می‌کند.
- تمام این پنج سال، خودم رو سرزنش کردم که چرا گذاشتم اون اتفاق... .
نفس‌هایی بلند و پشت سر هم می‌کشد. می‌دانم که گفتن این حرف‌ها برای اوی کم حرف و خجالتی، چه‌قدر سخت است.
- من با سکوتم، با کنار کشیدنم، هم به خودم هم به تو ظلم کردم. اگه همون موقع با بابا صحبت می‌کردم، هیچ‌وقت این‌جوری نمی‌شد. این‌که تو رو کنار امیر ببینم خیلی سخت بود. خیلی بیشتر از اون‌که فکرش رو بکنی. اما این‌که فهمیدم امیر باهات چه کار کرده از اون هم بدتر بود. بهراد همون وقتی که صحبت خواستگاری امیر از تو پیش اومد، خیلی سعی کرد من حرف بزنم اما این کار رو نکردم. حتی گفت خودش میره میگه، اما من نذاشتم. من، خودم رو مقصر می‌دونم هیوا.
چشمان براق از اشکش را که می‌بینم، سرم را پایین می‌اندازم و نگاهم به انگشتان پایم خیره می‌شود.
- پنج شیش ماه پیش، یه روز که همه دور هم جمع بودیم، بهراد و سارا حال و روز خوبی نداشتن. سعی می‌کردن طبیعی رفتار کنن اما نگاه‌شون لوشون می‌داد. فکر کردم شاید تو عالم زن و شوهری بحث‌شون شده، اما تو نگاه‌شون دل‌خوری نبود، غم بود. هر کار کردم که بهراد بگه چشه، فایده نداشت. وقتی سارا رو تنها تو آشپزخونه دیدم، ازش پرسیدم، اصرار کردم بهش و اون گفت بعدازظهر تو رو تو خونه باغ دیدن ... با... با موهایی که مردونه کوتاه‌شون کرده بودی. اون‌جا بود که فهمیدم غم بزرگی رو دلته که فقط از دست دادن بچه دلیلش نیست. باورم نمی‌شد چیزی بتونه باعث بشه هم‌چین کاری بکنی با موهایی که اون‌قدر روی تار به تارشون حساس بودی. وقتی فهمیدم امیر باهات چه‌کار کرده، بهت حق دادم.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
سکوتم را با صدایی آرام می‌شکنم. آن‌قدر آرام که فکر می‌کنم شاید نشنود.
- من بیشتر از تو یا هر ک.س دیگه‌ای مقصر حال الانم هستم. هیچ‌کَس حتی امیر و حاج بابا، به اندازه خودم مقصر نیست. من هم اگه حرف می‌زدم، اگه یه 'نه' محکم می‌گفتم، اگه با عمو اردلان یا عمو ارسلان یا عزیز حرف می‌زدم، این پنج سال رو این‌جوری نمی‌گذروندم. تو هم فقط مدیون خودتی و... احساست، نه من. حالا دیگه همه چی تموم شده. من دارم سعی می‌کنم خودم رو از تو اون چاهی که خودم رو توش اسیر کردم بالا بکشم. تو هم بهتره این عذاب وجدان رو از ذهنت بندازی بیرون و به زندگی‌ات برسی. اون دختر همه امید و احساسش رو پای تو گذاشته. این بار اگه کم بذاری دیگه مدیون خودت نیستی، مدیون راضیه میشی. حق این که پای گذشته‌ای که تموم شده رو بکشی وسط زندگی‌ت با اون، نداری.
دست‌هایش را روی دهانش گذاشته و تنها با چشم‌هایی که از اشک برق می‌زنند، نگاهم می‌کند. من سر به زیر می‌اندازم تا او زمان برای حل کشمکش‌های ذهنش داشته باشد. نمی‌دانم چند دقیقه می‌گذرد، اما بالاخره به حرف می‌آید.
- من... با غرورم... با سکوتم... تو رو از دست دادم. بابا می‌گفت... می‌گفت که یکی از همکارهاش... .
پوفی می‌کشد و نفسی می‌گیرد و ادامه می‌دهد.
- تو رو دیده و چند ماهه... .
- بهش جواب منفی دادم. در حال حاضر قصد ازدواج ندارم.
از جواب صریح و قاطعم چشمانش می‌درخشند.
- فعلاً با هیچ‌کَس، شاید هم هیچ‌وقت. نمی‌خوام بهش فکر کنم. اول می‌خوام خودم رو پیدا کنم. تا هر وقت که طول بکشه هم بهش فکر نمی‌کنم.
کلافه دست‌هایش را از روی صورتش برمی‌دارد و پنجه در موهای تیره‌اش می‌کشد.
- من نمی‌تونم فراموشت کنم. همه بچگی و نوجوونی و ده سال از جوونی‌ام رو به امید این‌که یه روزی... .
حرف‌های به بی‌راهه کشیده شده‌اش با منطق به پا خواسته‌ام به جنگ برمی‌خیزد.
- اون روز دیگه هیچ وقت نمی‌رسه بهداد. به من و به خودت قول بده همه چی رو بریزی یه گوشه ذهنت و در افکارت رو روشون قفل کنی. به حرمت همون دختری که به امید عشق تو وارد زندگی‌ات شد.
به چشمان پر اشکش نگاه می‌کنم.
- همین جا به من قول بده.
- اگه زودتر می فهمیدم... .
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
- اگه زودتر می‌فهمیدی من باز هم با تو ازدواج نمی‌کردم بهداد. قول بده. نذار عذاب وجدان راضیه هم بشه درد روی دردهای دیگه‌ام.
- چرا؟
- قول بده بهداد.
عصبانی صدایش را بلند می‌کند.
- بگو چرا؟
چشمانم را روی هم می‌گذارم و با دو انگشت می‌فشارم‌شان. روح خسته و زخمی‌ام، تحمل این همه جدال را ندارد.
- گفتنش چیزی رو درست نمی‌کنه. اصرار نکن دلیلش رو بدونی.
- پس یه چیز دیگه مونده که نگفتی.
تنها نگاهش می‌کنم و او هم با همان چشمانی که حالا کنترل اشک‌هایش را از دست داده نگاهم می‌کند.
- اون یه چیز فقط مربوط به خودمه. هیچ‌کَس هم نمی‌دونه. تو هم نپرس لطفاً.
- به من بگو اون‌وقت همون‌جور که می‌خوای قول میدم به کسی نگم.
هوفی می‌کشم.
- باشه ولی علاوه بر اون باید قول بدی حواست رو بدی به راضیه و زندگی‌ات.
چشمانش را می‌بندد و دستی به صورتش می‌کشد. خودش را روی مبل جلو می‌کشد و آرنج‌هایش را به زانوهایش تکیه می‌دهد و سرش را در دست می‌گیرد. چند دقیقه‌ای را در همین حالت با خود می‌جنگد. باید تمام شود. حالا و همین‌جا.
- می‌دونستم بدتر از اونه که بخوای به بقیه بگی. می‌شناسمت، ناراحت کردن بقیه ازت بر‌نمیاد. باشه، قول میدم.
- روی قولت حساب می‌کنم. این موضوع رو فقط مامان و بابات می‌دونن. هیچ‌کَس دیگه حتی سرمه، امیرعلی و عزیز هم نمی‌دونن. به تو هم میگم برای این‌که بری پی زندگی‌ات و فکرهای بی‌خود رو از سرت بیرون بندازی.
سرش را به تایید تکان می‌دهد و با کف دست، اشک‌هایش را از صورتش پاک می‌کند.
- پارسال بعد این‌که بچه... بچه‌ام اون‌جوری از بین رفت، یه ماه بعدش دکتر... یه سری آزمایش و عکس و... .
او با ابروهای در هم کشیده نگاهم می‌کند و من... فرو دادن این بغض برایم سخت است و بالاخره نافرمانی می‌کند و از چشمانم سرازیر می‌شوند. چشم‌هایم را می‌بندم و نفسم را بیرون می‌دهم. به زبان آوردنش هم درد دارد.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
- پارسال بعد این‌که بچه... بچه‌ام اون‌جوری از بین رفت، یه ماه بعدش دکتر... یه سری آزمایش و عکس و... .
او با ابروهای در هم کشیده نگاهم می‌کند و من... فرو دادن این بغض برایم سخت است و بالاخره نافرمانی می‌کند و از چشمانم سرازیر می‌شوند. چشم‌هایم را می‌بندم و نفسم را بیرون می‌دهم. به زبان آوردنش هم درد دارد.
- دیگه نمی‌تونم بچه دار بشم.
چشمانم را که باز می‌کنم، می‌بینمش که ابروهای در هم گره خورده‌اش بالا می‌پرند و صاف می‌نشیند.
- یعنی چی؟ یعنی... .
- یعنی دیگه نمی‌تونم از خودم بچه‌ای داشته باشم. اون اتفاق باعث شد که... که...
و هق میزنم.
من دیگر هیچ‌گاه مادر نخواهم شد.
- می‌کشمش. اون عوضی رو... .
ناگهان از جایش برمی‌خیزد و به سمت درب خیز برمی‌دارد.
به سرعت بلند می‌شوم و گوشه تی‌شرت سورمه‌ای رنگش را در دست می‌گیرم.
- بهداد! خواهش می‌کنم. تو به من قول دادی. هیچ‌کَس نمی‌دونه. امیر هم نمی‌دونه. نمی‌خوام هم کسی بدونه. یه رازه. به من قول دادی پیشت بمونه و به زندگی‌ات برسی. باید سر قولت بمونی.
می‌ایستد و محکم پنجه در موهایش می‌کشد و دور خودش می‌چرخد. از شدت عصبانیت دندان‌هایش را روی هم فشار می‌دهد.
- یه روزی تاوانش رو پس میده. یه روز که خیلی هم دور نیست. من... .
- به من قول دادی بهداد. نمی‌خوام به هیچ عنوان اگه هم‌چین روزی رسید تو رو به روی امیر باشی. تو توی این جریان حقی نداری. برو به زندگی‌ات برس. یادت هم نره به‌ من قول دادی.
طولانی نگاهم می‌کند. بعد دست روی دهانش می‌کشد و به سرعت و بی‌خداحافظی از خانه خارج می‌شود. صدای عزیز را می‌شنوم که ترشی‌ها را به دستش می‌دهد و او را راهی می‌کند.
- چی گفتی به این بچه که این‌قدر داغون بود مادر؟
- ازش قول گرفتم حواسش رو به زن و زندگی‌اش بده.
سرش را تکان می‌دهد و به آشپزخانه می‌رود و زیر لب زمزمه می‌کند:
دلم ببردی و گر سرجدا کنی ز تنم
به جان تو که دلم را سر جدایی نیست
"امیرخسرو دهلوی"
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
کلید را داخل قفل می‌کنم اما تکان نمی‌خورد. قفل قدیمی و زنگ‌زده است. کمی بیشتر تلاش می‌کنم اما فایده‌ای ندارد. خسته از سر و کله زدن با قفل زنگ زده، کنار درب می‌نشینم و سرم را به آن تکیه می‌دهم و چشمانم را روی هم می‌گذارم. خسته و خواب‌آلود هستم؛ تمام راه را تا این‌جا رانندگی کرده‌ام و حالا ناامید از باز شدن این درب، ذهن خسته‌ام هیچ کمکی برای یافتن راهی دیگر نمی‌کند. حالا به خستگی ناشی از رانندگی چند ساعته، گرسنگی هم اضافه شده است.
- خانوم! حال‌تون خوبه؟
با شنیدن صدا، چشم‌هایم را به سرعت باز می‌کنم. مرد جوانی با حدود دو متر فاصله، دست در جیب ایستاده است و به من نگاه می‌کند. شلوار توسی و بلوز سفیدی که آستین‌هایش را تا روی آرنج تا زده، قد بلند و اندام متوسطش را به خوبی نمایش می‌دهد.
- شما صاحب این ویلایین؟
دست بر دستگیره در می‌گیرم و از جا برمی‌خیزم
- بله، ولی قفلش زنگ زده و باز نمی‌شه.
کمی جلوتر می‌آید و نگاهی به قفل می‌کند.
- این‌جا خیلی ساله درش بسته‌ست و هیچ‌کسی هم تا حالا سراغش نیومده.
سرم را به تایید تکان می‌دهم و به درب نگاه می‌اندازم. انگار با خود نجوا می‌کنم.
- درسته. کسی نبود که درش رو باز کنه.
- شما با آقای جهانی نسبتی دارین؟
سر بالا می‌گیرم و برای اولین بار در این چند دقیقه به چهره‌اش چشم می‌دوزم.
- شما ایشون رو می شناسین؟
گویی شوک به او وارد شده است. نگاهش در صورتم چرخ می‌خورد. چشم‌های سبزش گرد و متحیر به من دوخته شده‌اند
- شما... دختر مهندس جهانی هستین، درسته؟ باورم نمی‌شه... تو هیوایی؟ آره؟
او لبخندی بزرگ بر لب آورده است اما حالا نوبت من است که چشم‌ها و دهانم از شدت تعجب باز شوند.
- شما... من رو می‌شناسین؟
با تمام صورتش می‌خندد. چشم‌های سبز رنگش در آن صورت گندمی، برق می‌زنند.
- ببین کی این‌جاست! وای خدای من! دختره بی‌معرفت! مگه میشه هیوا کوچولو رو فراموش کرد؟! همه این سال‌ها فکر می‌کردم رفتین ایتالیا. این‌جا چه‌کار می‌کنی؟
گیج و مات نگاهش می‌کنم.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
- ببخشید من متوجه نمی‌شم. شما من رو از کجا می‌شناسین؟
- حق داری، خیلی از اون سال‌ها گذشته. من فرزادم، همسایه کناری ویلای شما. وقت‌هایی که می‌اومدین این‌جا بیشتر تو ویلای ما بودی. اون موقع خیلی کوچولو بودی، یادت نمیاد؟
فرزاد... ویلای کناری... چشمانم را روی هم می‌گذارم تا از ذهن خسته‌ام جواب سوال‌هایم را بیرون بکشم. انگار چیزهایی به یاد دارم. پسری نوجوان با چشم‌های سبز که هم‌بازی من در ویلای کناری بود و همیشه من ریزه میزه را قلم‌دوش خود می‌گذاشت و مرا به سوپری سر خیابان می‌برد تا برایم بستنی لیوانی بزرگ شکلاتی بخرد. با پدرش زندگی می‌کرد... عمو... .
- عمو فرهاد!
ذوق زده از کشف خود، دستانم را به هم می‌کوبم و با صدای بلند عمو فرهاد را فریاد می‌زنم.
او هم می‌خندد.
- پس بالاخره یادت اومد. ببینم دختر پس تو چرا بزرگ نشدی این همه وقت؟
چشمانم از حرفش گرد می‌شوند. اما بعد بی‌خیال حرفش می‌شوم.
- حال عمو فرهاد چه‌طوره؟ یادمه اون موقع‌ها من رو خیلی دوست داشت.
با لبخند سری تکان می‌دهد.
- حالش خوبه. آره همیشه تو رو یه جور خاصی دوست داشت. هنوز هم همون‌ اندازه دوستت داره. همه این سال‌ها با بابا مدام یادت می‌کردیم. الان هم اگه بفهمه اومدی خیلی خوش‌حال میشه. بیا بریم ویلای ما. باید به بابا نشونت بدم. عمراً اگه بشناستت.
کمی مِن‌مِن می‌کنم.
- ممنون. مزاحم‌تون نمی‌شم. اگه بتونم یه جا... .
- یه جوری حرف می‌زنی انگار غریبه‌ای دختر. توی اون سال‌ها هر وقت می‌اومدی این‌جا همه‌اش رو کول من و بابا سوار بودی. من که هنوز باورم نمی‌شه جلوی روم دارم می‌بینمت. هرچند اون چشم‌های گرد عسلی از همون اول من رو یاد تو انداخت. اما فکرش رو هم نمی‌کردم، ایران باشی. مطمئنم بابا خیلی شوکه میشه.
بعد دست در جیب شلوارش می‌کند و دسته کلیدی از آن خارج می‌کند و به سمت ویلای‌شان قدم برمی‌دارد.
- من در رو باز می‌کنم، تو ماشین رو بیار داخل. یه استراحتی می‌کنی، بعدش یه فکری به حال این در می‌کنیم.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
ممنونی می‌گویم و لبخندی خسته می‌زنم. پشت فرمان می‌نشینم و ماشین را روشن می‌کنم. فرزاد کلید در درب ویلای کناری می‌اندازد و بازش می‌کند. بعد اهرم بالا و پایین را باز، و درب را برای عبور ماشین، کامل می‌گشاید. ماشین را به داخل حیاط ویلا می‌برم. حیاطی که با گذشته فرقی نکرده است و با ورود به آن، هجوم خاطرات کودکی، مرا در خود غرق می‌کند. جای‌جای این حیاط پر دار و درخت و سرسبز، دختر بچه‌ای در حال بازی و دویدن است. روی آن تاب کنار باغچه یا روی شاخه درخت زردآلو یا کنار باغچه در حال گِل بازی، روی آن نرده‌های سنگی دو طرف پلکان ورودی که سرسره‌اش بودند‌. همه جا، هیوای کوچک را می‌بینم که می‌دود و می‌خندد و موهای بلندش را به دست نسیم می‌سپارد و پسر نوجوان قد بلند با آن چشمان سبز رنگ که در زیر نور خورشید، کمی رنگ می‌بازند، به دنبال دخترک ریزه‌میزه می‌دود.
پشت یک ماشین شاسی بلند سفید رنگ پارک می‌کنم. از ماشین پیاده می‌شوم و او درها را بسته و به سمت من می‌آید.
- صندوق رو بزن، چمدونت رو بردارم.
باز هم مِن‌مِن می‌کنم.
- ممنون. نمی‌خواد. عمو رو ببینم بعد یه فکری برای در ویلا می‌کنم.
با دست روی صندوق عقب می‌زند.
- دیر نمی‌شه‌ حالا، بازش کن.
و من خجالت زده و پر شرم، اهرم صندوق عقب را می‌زنم و او چمدان سرمه‌ای کوچکم را از صندوق خارج می‌کند و درب آن را می‌بندد. بعد با دست، ورودی ویلا را نشان می‌دهد.
- بریم که صحنه‌های هیجان انگیزی در انتظارمونه.
لبخندی می‌زنم. کمی شالم را مرتب می‌کنم و موهای کوتاهم را با دست داخل شال هدایت می‌کنم.
از پلکان ورودی بالا می‌رویم و او درب سالن را باز می‌کند و با دست برای ورود بفرما می‌زند. با خجالت وارد می‌شوم و او پشت سرم داخل می‌آید و درب را می‌بندد. همه چیز تغییر کرده است. زیباتر و مدرن‌تر دکور شده است و در ظرافت‌های خرج شده در این چیدمان، رد پای یک زن دیده می‌شود.
- کجایی جناب مهندس؟ بیا که برات مهمون آوردم.
و رو به من با لبخندی بر لب، ابروهایش را بالا می‌اندازد.
- باز چه برنامه‌ای می‌خوای سر من پیاده کنی پسر؟
 
بالا پایین