- Dec
- 7,761
- 46,654
- مدالها
- 7
او مرید و عاشق اشکان است و نسبت دایی را خودش به اول اسم اشکان چسبانده است. معرفی اعضای خانواده شاهمیر را من به عهده گرفتم و تکتکشان را معرفی کردم. واکنش خاله بهار، سارا، راضیه و خاتون بهترین واکنشهای جمع هستند. حاج بابا بیحرف و با نگاهی پر از پشیمانی و برق اشک، بر سر نوههایش بوسه زد. عمو ارسلان، امین و مهربان جون امیر را نادیده گرفتند و برخوردشان با رویا کمی سرد بود. بهراد هر دو کودک را در آغوش گرفت و بوسید و بیتوجه به امیر، با رویا هم محترمانه احوالپرسی کرد. تنها بهداد است که سری تکان میدهد و خصمانه امیر را مینگرد. انگار چشمهایش منجنیقی باشد که گلولههای خشمش را به سمت امیر سر به گریبان پرتاب میکند.
بهراد چند شب پیش از آن روز تماس گرفت و گفت، بهداد با شنیدن ماجرا، همان واکنشی را نشان داده که شب آن عروسی کذایی انجام داده بود. انگار دوباره او را پای بساط نوشیدنی پیدا کرده بودند و بعد از آن تا یک هفته خود را از دید راضیه از همه جا بیخبر و نگران مخفی کرده است. و من فکر میکردم همین که در این شرایط پا به آن جمع گذاشته، معنیاش این است که بالاخره شرایط را پذیرفته است؛ هر چند برایش سخت و باورنکردنی بوده است.
روژان از آغوش اشکان تکان نمیخورد. مدام زیر گوش او پچپچ میکرد و ذوق زده درباره افراد حاضر و نسبتشان از او سوأل میکرد. رادان چهار ماهه هم، در آغوش پدرش نشسته و تکتک چهرهها را با چشمانش رصد میکرد و بعد لبخند میزد. و من میدانم بیشک دوست نداشتنشان از عهده هیچ قلبی بر نمیآید. روژان برای تکتک افراد، به کمک اشکان و من نسبت ساخت. آقایان غیر از اشکان عمو شدند و حاج بابا را بابایی، خاتون را مامان جون، سارا و راضیه را خاله و خاله بهار و مهربان جون را سنمو که تغییر یافته کلمه زنعمو به زبان اوست، خطاب کرد.
کمکم جو سنگین حاکم بر جمع، با خوش زبانیهای روژان، لبخندهای شیرین رادان و حسادتهای کارن گرمتر شد. حالا بعد از یک ماه رویا و کودکانش در جمع خانوادگی شاهمیرها پذیرفته شدهاند. هر چند بدخلقیها و گاردشان در برابر امیر به قوت قبل است.
- نخوابیدی هنوز؟
صدای پچپچگونه امین است که مرا از افکارم جدا و به حال بازمیگرداند.
- نه خوابم نمیبره.
- میخوای بیام اشکان رو بیدار کنم، بره سرجای خودش بخوابه؟
- نه داداش، طفلی چهکار به من داره. بعدش هم من به اینجور خوابیدنش عادت دارم. خودم خوابم نمیبره. تو بخواب داداش. من هم کمکم میخوابم. میدونی که چهقدر بدخوابم، طول میکشه تا خوابم ببره.
شب بهخیری میگویم و چشمانم را میبندم. به این امید که خواب همیشه فراری از چشمانم، این بار به تن خستهام رحم کند و زودتر از شبهای دیگر، به چشمانم یورش برد.
بهراد چند شب پیش از آن روز تماس گرفت و گفت، بهداد با شنیدن ماجرا، همان واکنشی را نشان داده که شب آن عروسی کذایی انجام داده بود. انگار دوباره او را پای بساط نوشیدنی پیدا کرده بودند و بعد از آن تا یک هفته خود را از دید راضیه از همه جا بیخبر و نگران مخفی کرده است. و من فکر میکردم همین که در این شرایط پا به آن جمع گذاشته، معنیاش این است که بالاخره شرایط را پذیرفته است؛ هر چند برایش سخت و باورنکردنی بوده است.
روژان از آغوش اشکان تکان نمیخورد. مدام زیر گوش او پچپچ میکرد و ذوق زده درباره افراد حاضر و نسبتشان از او سوأل میکرد. رادان چهار ماهه هم، در آغوش پدرش نشسته و تکتک چهرهها را با چشمانش رصد میکرد و بعد لبخند میزد. و من میدانم بیشک دوست نداشتنشان از عهده هیچ قلبی بر نمیآید. روژان برای تکتک افراد، به کمک اشکان و من نسبت ساخت. آقایان غیر از اشکان عمو شدند و حاج بابا را بابایی، خاتون را مامان جون، سارا و راضیه را خاله و خاله بهار و مهربان جون را سنمو که تغییر یافته کلمه زنعمو به زبان اوست، خطاب کرد.
کمکم جو سنگین حاکم بر جمع، با خوش زبانیهای روژان، لبخندهای شیرین رادان و حسادتهای کارن گرمتر شد. حالا بعد از یک ماه رویا و کودکانش در جمع خانوادگی شاهمیرها پذیرفته شدهاند. هر چند بدخلقیها و گاردشان در برابر امیر به قوت قبل است.
- نخوابیدی هنوز؟
صدای پچپچگونه امین است که مرا از افکارم جدا و به حال بازمیگرداند.
- نه خوابم نمیبره.
- میخوای بیام اشکان رو بیدار کنم، بره سرجای خودش بخوابه؟
- نه داداش، طفلی چهکار به من داره. بعدش هم من به اینجور خوابیدنش عادت دارم. خودم خوابم نمیبره. تو بخواب داداش. من هم کمکم میخوابم. میدونی که چهقدر بدخوابم، طول میکشه تا خوابم ببره.
شب بهخیری میگویم و چشمانم را میبندم. به این امید که خواب همیشه فراری از چشمانم، این بار به تن خستهام رحم کند و زودتر از شبهای دیگر، به چشمانم یورش برد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: