- Dec
- 7,757
- 46,478
- مدالها
- 7
- شما فعلاً فرار کن ولی آخرش بههم میرسیم بلو سینیورا*.
او بهسمت اتاق خواب میرود و من دو چای هل خوش عطر و طعم در فنجان میریزم. میز نهار را هم آماده میکنم. از آنجا که دستم به کابینت بالا نمیرسد، طبق معمول، خود را از کابینت بالا میکشم تا ظرفی مناسب برای کشیدن کوفتهها بردارم.
کاسه سفال لعابی فیروزهای رنگ را برمیدارم و روی کابینت پایین میگذارم. برای پایین آمدن از کابینت خود را آماده میکنم که دستی مرا از روی کابینت برمیدارد و من از ترس، هینی میکشم و در آغوشی آشنا فرو میروم.
- صدبار بهت گفتم هر چی لازم داری تو کابینتهای پایین بذار که نخوای اینجوری کابینت نوردی کنی! اگه خدای نکرده بیفتی چی؟ اصلاً خودم باید همه ظرف و ظروف رو تو کابینتهای پایین بچینم تا خیالم راحت بشه به تو دیگه اعتمادی نیست فسقلی.
دست دور گردنش میاندازم و روی زاویه چانهاش را محکم میبوسم.
- مشکل از من نیست قربونت برم این کابینتها غیر استانداردن! دستم بهشون نمیرسه.
بهترین راه، برای باز کردن گره ابروهای درهم رفتهاش، همین است که بزنی به در شوخی و قربان صدقه.
- آخ که تو من رو زیادی بلدی، فلفل ریزه خانوم.
لبم را به دندان میگیرم تا لبخند از سر شوقم را نبیند و او بوسهای کوتاه، مهمانم میکند و مرا روی صندلی پشت کانتر مینشاند و صندلی کناری را برای خود، عقب میکشد.
- من تو رو زیادی ساده میدیدم، نمیدونستم از این نیم وجب قد و قواره، دو سه وجبش زیر زمینه.
دست زیر چانهام میزنم و چشمانم را گرد میکنم.
- امیرسام! یعنی الان پشیمونی؟
سرش را جلو میکشد و به چشمانش اشاره میکند.
- قیافهام به پشیمونها میخوره؟
نُچی میکنم و سر بالا میاندازم.
- دلم هم پشیمون نیست، راستش رو بخوای... .
سرش را باز هم جلو میآورد و پچپچ میکند.
- از اینکه اینقدر خوب من رو بلدی، کیف میکنم.
بلند میخندم و او خیره به چشمانم لبخند میزند. دو سال پیش او یک عشق نُه ساله در دل داشت و تلاش کرد تا من را که گوشهای از قلبم برایش میتپید، پا به پای عشق خودش، عاشق کند. حالا او عشقی یازده ساله دارد و من از همان دو سال پیش، جانم را هم برای لبخندهای زیبا و عاشقانههای ناب هر لحظهاش میدهم.
او بهسمت اتاق خواب میرود و من دو چای هل خوش عطر و طعم در فنجان میریزم. میز نهار را هم آماده میکنم. از آنجا که دستم به کابینت بالا نمیرسد، طبق معمول، خود را از کابینت بالا میکشم تا ظرفی مناسب برای کشیدن کوفتهها بردارم.
کاسه سفال لعابی فیروزهای رنگ را برمیدارم و روی کابینت پایین میگذارم. برای پایین آمدن از کابینت خود را آماده میکنم که دستی مرا از روی کابینت برمیدارد و من از ترس، هینی میکشم و در آغوشی آشنا فرو میروم.
- صدبار بهت گفتم هر چی لازم داری تو کابینتهای پایین بذار که نخوای اینجوری کابینت نوردی کنی! اگه خدای نکرده بیفتی چی؟ اصلاً خودم باید همه ظرف و ظروف رو تو کابینتهای پایین بچینم تا خیالم راحت بشه به تو دیگه اعتمادی نیست فسقلی.
دست دور گردنش میاندازم و روی زاویه چانهاش را محکم میبوسم.
- مشکل از من نیست قربونت برم این کابینتها غیر استانداردن! دستم بهشون نمیرسه.
بهترین راه، برای باز کردن گره ابروهای درهم رفتهاش، همین است که بزنی به در شوخی و قربان صدقه.
- آخ که تو من رو زیادی بلدی، فلفل ریزه خانوم.
لبم را به دندان میگیرم تا لبخند از سر شوقم را نبیند و او بوسهای کوتاه، مهمانم میکند و مرا روی صندلی پشت کانتر مینشاند و صندلی کناری را برای خود، عقب میکشد.
- من تو رو زیادی ساده میدیدم، نمیدونستم از این نیم وجب قد و قواره، دو سه وجبش زیر زمینه.
دست زیر چانهام میزنم و چشمانم را گرد میکنم.
- امیرسام! یعنی الان پشیمونی؟
سرش را جلو میکشد و به چشمانش اشاره میکند.
- قیافهام به پشیمونها میخوره؟
نُچی میکنم و سر بالا میاندازم.
- دلم هم پشیمون نیست، راستش رو بخوای... .
سرش را باز هم جلو میآورد و پچپچ میکند.
- از اینکه اینقدر خوب من رو بلدی، کیف میکنم.
بلند میخندم و او خیره به چشمانم لبخند میزند. دو سال پیش او یک عشق نُه ساله در دل داشت و تلاش کرد تا من را که گوشهای از قلبم برایش میتپید، پا به پای عشق خودش، عاشق کند. حالا او عشقی یازده ساله دارد و من از همان دو سال پیش، جانم را هم برای لبخندهای زیبا و عاشقانههای ناب هر لحظهاش میدهم.
______________________________________
آبی : signora blu
آبی : signora blu
آخرین ویرایش توسط مدیر: